مشاوره خانواده رایگان عطاملک
رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد (/thread-12223.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

رمان گشت ارشاد
قسمت اول
موضوعش پلیسی اجتماعی و صد البته عشقولانه س
خلاصه: شایسته نفیسی دختر بزرگ شده در یک خانواده متعصب سعی داره راهشو از اونا جدا کنه ولی.........


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

نزدیک میدون ونک بود ای بابا دوباره گشت گذاشته بودن که اعصابش بهم ریخت
دوباره شد شایسته نفیسی دختر کوچیک حاج اقا نفیسی معتمد محل و از تجار معروف بازار فرش فروش ها
پوزخند پلیدانه ای زد و با خودش فکر کرد اگه الان حاج بابا تو این لباس میدیدش حتما سکته هرو میزد
یه مانتو تنگ و کوتاه ابی کاربنی تنش بود با یه شال ابی
خودشو سریع به گوشه ای رسوند و چادرشو از توی کیفش در اورد و سرش کرد و شد همون شایسته ی نفیسی
نگاهش به همون نگاه خشن همیشگی افتاد که با اون لباس نظامی و اخم همیشگی کنار ماشین ون ایستاده بود
بدون توجه به اون چشمایی مشکی که انگار میخواست از روی چهره تا ته ذهن ادمو بخونه گذشت و سوار بی ار تی شد و به طرف تجریش رفت


امروز با بهراد قرار داشت تازه دو هفته بود با هم دوست شده بودن پسر باحالی بود صد البته میتونست پزشو به دوستاش بده
یه بی ام و کروک نوک مدادی زیر پاش بود قیافشم هی بدک نبود
تجریش پیاده شد چادرشو تا کرد و توی کیفش گذاشت رژلبشو تجدید کرد و به سمت هیوا رفت
بهراد روی صندلی نشسته بود و نگاهش میکرد
براش دست تکون داد و به سمت میزش رفت


شایسته: سلام خوبی ؟ ببخشید دیر نکردم که


بهراد دستشو به گرمی فشرد و گفت: نه عزیزم منم تازه رسیدم چی میخوری بگم بیارن ؟


شایسته: اوووووم خوب من که خودت میدونی گلم پیتزای قارچ و گوشت


بهراد به سمت صندوق رفت تا سفارشاشون رو بگه


شایسته سرشو برگردوند و دنبال تانیا و سوگل دوستای دانشکده ش گشت


دیروز یواشکی حرفاشونو شنیده بود و میدونست امروز قراره دو تایی بیان هیوا


اونم از قصد با بهراد اینجا قرار گذاشته بود تا حسابی دماغ این دو تا دختر پر فیس افاده رو بسوزونه


حالش از جفتشون بهم میخورد هر هفته راجبع به دوست پسرای رنگارنگشون حرف میزدن


ولی اون یه اصلی برای خودش داشت تا زمانی که با یکی بود با همون میموند تا باهاش بهم بزنه


ناخود اگاه یاد سودابه افتاد که هفته پیش چه بلایی سرش اومده بود


با دوست پسرش توی کافی شاپ نشسته بودن که سامان اون یکی دوستش وارد کافی شاپ میشه و بقیه ماجرا


هنوزم از یاداوری موضوع خندش میگرفت نمیدونست این چه کاریه اینا میکنن اخه انقدر استرس به جون خودشون میخرن


بهراد برگشت و رو به روش نشست در حال صحبت بود که سوگل و تانیا طبق عادت همیشگیشون که همون فوضولی بود به سمتشون اومدن


سوگل:به به سلام شایسته خانم معرفی نمیکنی ؟


شایسته نازی به صداش داد و گفت: سلام بچه ها شما هم اینجایید که ایشون بهراد هستن دوست بنده


بهراد با دخترا خوش بشی کرد و دخترا به سمت میزشون رفتن در حالی که نگاه حسرت بارشون به اون دو تا بود و غر غر زیر لبی که میگفتن: خوش شانس چه هلویی تور کرده


ناهارو با بهراد خورد باید زود برمیگشت خونه امروز خونشون دوره بود مامانش بیچارش میکرد اگه دیر میرسید


حالش از این دوره ها بهم میخورد بیشتر شبیه مجلس مد و لباس بود و بعد هر بار مراسم کلی خواستگار بود که براش پیدا میشد


اسم خودشونو گذاشته بودن مسلمون میشستن قران دور میکردن و بعد پایان مراسم بحث غیبتا داغ میشد


با چهره ی درهم سوار اتوبوس شد که برگرده


با این همه پولو پله حاجی یه ماشین فکستنی براش نمیخرید زیر پای فرهاد و فرزین بهترین و مدل روز ترین ماشینا بود اما اون به جرم دختر بودن و اینکه حاجی اعتقادی به رانندگی خانوم ها نداشت باید همیشه پیاده گز میکرد
دیگه نزدیک خونه بود همیشه حرصش درمیومد خونشون توی یکی از محل های قدیمی تهران بود


یه خونه ی قدیمی با یه باغ بزرگ


ولی شایسته اصلا اون جا رو دوست نداشت به نظرش بی کلاس میومد نمیتونست درک کنه صفا و صمیمیتش کجا بود که دائما مادرش از اون دم میزد


کسی چه میدونست شاید مرد سالاری حاج بابا رو منظورش بود یا شایدم قلدار بازی های بی وقفه ی فرهاد و فرزین


خنده ی کوتاهی کرد و با خودش زمزمه کرد شایدم شکوفه ی چاپلوس


شکوفه خواهر بزرگش بود و صد البته دختر خوب و خانم و سر به زیر خانواده نفیسی


سه سال پیش ازدواج کرده بود و شوهرشم لنگه ی خودش


پوزخندی زد و یاد اقای شاکری دامادشون افتاد یکی مثل باباش از همون خشک مقدسا


هر وقت که شایسته رو میدید سرشو پایین مینداخت و غلیظ تر ذکر میگفت


شایسته هم همیشه با خودش زمزمه میکرد : خوب مردک نمیتونی جلوی هوس و نفستو بگیری نیا اینجا


تو همین فکر بود که یه چیز جالب دیگه به ذهنش رسید شایدم با خودش فکر میکنه من معشوقه ی شیطانم


از حرف خودش بی محابا خندید و به نگاه چپ چپ خانوم ها و اقایونی که توی اتوبوس نشسته بودن هم توجهی نکرد


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

از توی کیفش دو تا ادامس توی دهنش انداخت و به طرز فجیحی شروع به جویدن کرد


هندزفریشو توی گوشش گذاشت و یکی از اون اهنگ های به قول گفتنی مبتذلشو گذاشت و شروع به گوش دادن کرد اها ساسی مانکن


چشماشو بسته بود و با ریتم تند اهنگ سرش هم ناخود اگاه تکون میخورد


میدونست ایستگاه بعدی پارک سر کوچشونه جایی که اون قرار بود تغیر چهره بده


از اتوبوس پایین اومد و به سمت دستشویی پارک رفت دیگه خودشم حالش از این مسخره بازی همیشگیش بهم میخورد


حرف سونیا مدام تو گوشش زنگ میخورد : دختر تو دیونه ای از اون زندان خودتو خلاص کن دو تایی میریم امریکا زندگی میکنیم تو این کشور بودن یعنی اسیر بودن زندونی بودن قایم موشک بازی............


نمیدونست شایدم حق با سونی بود ولی نه تا این حدم پر دل و جرات نشده بود که به فرار فکر کنه


هنوزم یه کوچولو به اعتبار حاجی فکر میکرد بلاخره هرچی که بود باباش بود و نمیخواست جلوی دوست و اشنا سکه ی یه پولش کنه


مانتوشو در اورد و همون مانتوی مشکی گله گشاد سادشو تنش کرد اخه تو خانواده نمیپسندیدن دختر لباس رنگی بپوشه و جلب توجه کنه


مانتو ابی کاربنیشو توی کیفش همون جایی که جاساز درست کرده بود گذاشت و شالشو در اورد و مقنعشو پوشید


ارایششم همه رو پاک کرد توی ایینه نگاهی به خودش انداخت حالا شده بود شایسته 2


چادرشو سرش کرد و به سمت خونه راه افتاد

کلید انداخت و وارد خونه شد کلافه سرشو تکون داد حال و اعصاب این همه ادم رو نداشت


یه راست به سمت اتاقش رفت که صدای مامانش سر جاش نگهش داشت


محبوبه خانم:به به شایسته خانم چه عجب تشریف فرما شدی بدو دست بجنبون دختر من دست تنها با این همه مهمون چی کار کنم ؟


شایسته:به من چه مادر من من یکی حال و حوصله ی این خاله خان باجی بازی های شما رو ندارم شکوفه خانم که هستن


محبوبه خانم اخمی کرد و گفت: برو بچه انقدر زبون درازی نکن


بعد اروم تر گفت:خانم زمانی هم اومده اون لباس ابی فیروزه ایتو بپوشی ها


شایسته ایش بلندی کرد و توی اتاقش رفت


بیشتر شبیه سالن مد بود تا مجلس ختم قران


دلش برای مظلومیت قران سوخت انگار برای بعضی ها فقط واسه دو چیز افریده شده بود


1-وقتی یکی میمرد صداشو قرانو تا ته زیاد زیاد میکردن


2-تو همین مجلسایی که مامانش اینا دم به ساعت میگرفتن همه میومدن البته بیشتریاشون فقط به لباساشون و جواهراتشون میرسیدن و اینکه هر دفعه یکی رو بورس بود حالا این وسطا یه قرانی رو هم به زبان عربی با لحن های عجیب و غریب میخوندن بدون اینکه اصلا بفهمن معنی این ایه چیه یا اصلا خداوند توی این ایه ازشون چی میخواد


سری تکون داد و زیر لب گفت:همش تظاهر همش ریا


لباسشو پوشید و با ناراحتی وارد اون جمع کذایی شد پذیرایی میکرد در حالی که پوزخند روی لباش بود و به حالت خانم ها نگاه میکرد


به سوری خانم رفیق فاب مامانش که در حال صحبت با خانم محبی بود نگاه کرد خندش گرفته بود


دائما دستشو تکون میداد و سعی میکرد النگوی پهن جدیدی که خریده بود رو نشوننش بده بلاخره هم موفق شد چون خانم محبی دائما ازش تعریف و تمجید کرد


گوشه ی اتاق نشسته بود و همراه بقیه قران رو میخوند سعی میکرد حداقل خودش از اون افرادی نباشه که فقط بلدن حرف بزنن پس سعی کرد تا اخر به معنی ایات دقیقا توجه کنه


بلاخره مراسم تموم شد و حالا نوبت پذیرایی بود تو نخ همه رفته بود انگار نه انگار که همین الان توی قران خوندن که کسی که غیبت میکنه انگار گوشت برادر مرده اش رو میخوره


دیگه طاقت نیورد و به سمت اتاقش رفت و بی خیال همه ی دنیا شروع به اس ام اس بازی با بهراد کرد


امیر حسین


توی فکر خودش غرق بود هنوزم نمیتونست بفهمه چرا اون دختر اینجوریه


چند باری دیده بودش که بلافاصله بعد دیدن ماشین گشت سریع تغیر چهره میده


خودشم نمیدونست تو نگاه اون چی دیده که انقدر فکرشو درگیر کرده بود فقط میدونست عادت کرده یکشنبه ها به جای کمالی گشت وای میستاد وگرنه خودش به این کار علاقه ای نداشت


اعصابش دوباره بهم ریخت یاد رها ولش نمیکرد دوباره دستاش مشت شد و روی میز فرود اومد و گفت: لعنتی


سامان وارد اتاق شد


سامان: چیه امیر چته باز دوباره امپر چسپوندی چرا؟


امیر حسین: هیچی کاری داشتی؟


سامان : اره یه بازرسی داریم سرکرد دستور داده بریم اماده ای


شقیقه هاشو با دستتش فشار داد و گفت: بریم


وسایلاشونو از روی میز برداشتند و به سمت بیرون راه افتادن



محبوبه خانم: شایسته شایسته کجایی تو از پا در اومدم دختر به خدا کلفت کم تر من کار میکنه پاشو بیا واسه حاج بابات یه شربت درست کن


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

شایسته با رخوت از جاش بلند شد ولی فکر فردا از سرش بیرون نمیرفت قرار بود با بچه ها و دوستاشون برن دربند البته لازمه ی این کار پیچوندن دو تا از کلاسای صبحش بود
خودشم نمیدونست داره چی کار میکنه چون امروز کلا مرخصی تشویقی بود


جلوی تختشون ایستاد و با اخم به تک تک شون خیره شد


بهراد خنده اش رو خورد و رو به امیر حسین با لحن حق به جانبی گفت:فرمایش؟ نگاه داره ؟


شایسته با ترس نگاه میکرد و روسریشو تا اخرین حد ممکن جلو کشید و اروم کنار گوش بهراد گفت: چیزی نگو گشته ؟


بهراد با تعجب نگاهش کرد


امیر حسین : خانم ها و اقایون با هم چه نسبتی دارن ؟


شایسته رسما قبض روح شده بود اگه پای خانوادش به این قضیه باز میشد بی چاره میشد پوست تنشو میکندن هم حاجی هم فرهاد و فرزین


بهراد چشماشو تنگ کرد و گفت: اولا شما؟ دوما ربطی در هر صورت به شما نداره


امیر خونسردانه کارت شناساییشو در اورد و نشون داد


حالا رنگ از رخ همه به وضوح پریده بود


بهراد: جناب سروان نشستن و چایی خوردن جرمه ؟


بعد پوزخندی زد و گفت: اصولا تو این کشور همه چی جرمه شما بگو ما الان داریم چه کار خلاف شرعی میکنیم خدای نکرده من تو جمع خانم رو بوسیدم یا نه کار بی ادبی دیگه ای کردم شما بگید والا


بعد بی توجه به حضور امیر حسین پک خونسردانه پک محکم تری به قلیونش زد


امیر با خشم کنترل شده رو به بهراد گفت: امروز بی خیالت میشم ولی اینو بدون زبون دراز


در حالی که انگشت اشاره شو به علامت تهدید جلوش تکون میداد گفت:اگه یه بار دیگه ببینمت یا گیرم بیفتی بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره کوچولو


دیگه منتظر نموند که بهراد سر کل کل رو با هاش باز کنه و پیش سامان برگشت و جایی نشست که مستقیما به شایسته احاطه داشته باشه


سامان: چته امیر چی کار داری به مردم یه امروز هم دست بر نمیداری ؟


جواب امیر همچنان سکوت بود و فکر میکرد که شایسته رو کجا دیده


بلاخره چایی خوردنشون تموم شد و شایسته همراه بقیه از جاشون بلند شدن که برن


شایسته روسریشو روی سرش مرتب کرد و با بقیه راه افتاد ولی خودشم نمیدونست چرا توی لحظه ی اخر برگشت و نگاهی به امیر حسین انداخت


به سمت دستشویی رفتن و روسریشو با مقنعه عوض کرد تا با بچه ها برگردن دانشگاه


بهراد: مرتیکه ی نخود اش انگار این مملکت فقط واسه امثال ایناست الکی به همه چی گیر میدن اصلا یکی نیست بهش بگه به تو نسبت ما با هم چیه


شایسته: وای داشتم قبض روح میشدم بهراد چقدر کل کل کردی با طرف ؟ اگه میبردتمون اگاهی بی چاره بودیم


بهراد: منو دست کم گرفتی خانوم خانوما اگه قرار بود وا بدم که تا حالا ده دفعه گرفته بودنم


شایسته نیش خندی زد و گفت: اره میدونم نمیخواد سوابق درخشانتو به رخ بکشی


بهراد: ای ای خانم حسود


جلوی در دانشگاه نگه داشت و شایسته با غرور از بی ام و بهراد پیاده شد و زیر نگاه حسرت بار دخترا وارد دانشکده شد


ساعت 5 خسته و کوفته وارد خونه شد و با شنیدن صدای خندون شکوفه توی ته دلش غر غر کرد و به سمت جمع رفت


نگاهش به حاجی و اقای شاکری افتاد که طبق معمول راجبع به بازار حرف میزدن


به همه سلام کرد و به سمت اتاقش رفت لباساشو عوض کرد حوصله ی داد و بیداد مامانشو نداشت و به سمت اشپزخونه رفت


شکوفه: به به شایسته خانم چه عجب ما شما رو زیارت کردیم


شایسته: وا شکوفه جون شما که یه سره این جا تلپی دیگه هر روز ما رو میبینی


شکوفه: مامان خانم این دخترتو ادب کن بعدشم این چه ریختیه واسه خودت ساختی ؟ چند بار گفتم ابروهاتو انقدر نازک نکن صورتت از بس ارایش داشت جلوی منصور ابروم رفت


شایسته: اولا خوب نگاه کن فقط یه پنکیک دارم خیلی بهتر از بعضی هام که زیر چادر چشماشون انقدر مداد و ریمل و خط چشم داره از سه متری فلاشر میزنه دوما به شوهر جونت یاد بده به نامحرم نگاه نکنه


شکوفه: ا ا ا مامان ببینش بگو ببنده دهنشو


مامان: بس کن دختره ی خیره سر ساکت شو بچه


شایسته زیر لب غر غری کرد و بیرون رفت و با خودش فکر میکرد انگار شکوفه خانم یادش رقته انقدر زیر چادر ارایش داره که ادم حالش بد میشه


زمان اذان مغرب بود گوشه ی خونه نشست و به رقابت با حال بین منصور خان و حاجی نگاه کرد


منصور خان: حاجی بفرمایید جلو ما از حضورتون بهره ببریم


حاجی: این چه حرفیه ما لایق نیستیم بابا


شایسته با خودش فکر کرد الان منصور خان باید بگه : ای بابا حاجی بند کفشتیم گره بزن خفه شیم


بلاخره کنار هم ایستادن تا نماز بخونن حالا دور دوم مسابقات شروع شد


کی عربیش غلیط تره کی بیشتر سجده و قنوتشو طول میده و مهم تر اینکه کی بیشتر ولظالیین رو میکشه


دیگه حوصله ی این مسخره بازیهاشون رو نداشت و با خودش فکر میکرد: الان حاجی و منصور خان اصلا معنی نماز رو میفهمن کاش به جای عربی یه کوچولو به فارسیش هم توجه میکردن و با خودش زمزمه کرد پس حضور قلب چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاق های امروز فکر میکرد و به اون پسرنمیدونست چرا اینقدر ازش میترسید
توی حیاط دانشکده نشسته بود و با سمیه و خاطره چایی میخوردن که بهراد زنگ زد
شایسته:سلام چطوری؟
بهراد:سلام عروسک تو چطوری؟ کجایی انقدر صدای خنده میاد ؟
شایسته: تو حیاط دانشکده با بچه ها چطور مگه؟
بهراد:راستش امشب یه مهمونی قراره بزرگ بشه خونه شایان دوستم منم دلم میخواد تو همراهم باشی
شایسته:چه ساعتی هست حالا؟
بهراد: 6 عصر به بعد
شایسته: فکر نکنم بتونم بیام ولی اگه شد خبر میدم
بهراد: باشه عزیزم ولی سعی کن حتما بتونی بیای خداحافظ گلم
شایسته: باشه خداحافظ
توی فکر فرو رفت خیلی دلش میخواست بره ولی مگه میشد؟چه جوری میخواست مهمونی امشب رو بپیچونه
بعد خودش به خودش پس گردنی زد اخه ای کیو میزارن تو 6 شب به بعد خونه نباشی
امشب قرار بود برای حاجی مهمون بیاد و از فامیل های منصور خان بودن انگار قرار بود تو یه پروژه کاری باهم شریک بشن
حاجی هم واسه ریختن رفاقت بیشتر طرفو شام با خانواده دعوت کرده بود
ساعت حدود 3 بود که رسید خونه نمیدونست چه خبره باز که شکوفه و مامانش در حال پچ پچ بودن وارد اشپزخونه که شد جفتشون ساکت شدن
کلی گوشت قربونی بسته بندی شده رو میز بود و شاید نزدیک 4 مدل غذا روی گاز
شایسته: سلام مگه اینا امشب چند نفرن؟ این همه گوشت واسه چیه؟
مامان: سلام مادر 4 نفرن زود باش لباساتو عوض کن بیا منو و شکوفه دست تنهاییم
شایسته: نگفتی این همه گوشت واسه چیه؟
مامان: هیچی مادر جان فرهاد امروز تونسته یه معامله ی درست و حسابی رو جوش بده باباتم واسه اینکه چشم نخوره واسش یه گوسفند زده زمین
شایسته پوزخندی زد و سری تکون داد و بیرون رفت حالش از این همه تبعیض بهم میخورد


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

فرهاد و فرزین بعد دوسال درجا زدن پشت کنکور اخر جفتشون قید درسو زدنو وارد محیط کار شدن و با حاجی رفتن بازار
یاد خودش افتاد تو یکی از بهترین دانشگاهای تهران قبول شد حاجی یه تشویق خشک و خالی که نکرد هیچی تازه اجازه هم نمیداد بره دانشگاه و اعتقاد داشت دختر که بالاخره میخواد بچه داری و شوهر داری بکنه درس به چه دردش میخوره
عمو رضا بالاخره راضیش کرده بود که بزاره شایسته بره دانشگاه
حالا اقا فرهاد زحمت کشیده بود یه معامله جوش داده بود چه باحال گوسفند زده بودن زمین بالاخره پسر بود دیگه پسر پسر قند عسل
یه بولیز شلوار تنش کرد و موهای بلندش رو با یه گیره بست و وارد اشپزخونه شد
مامان و شکوفه در حال سبزی پاک کردن بودن البته به همراه چاشنی همیشگی یا همون غیبت
مامان: دیدی دیروز تو مراسم خانم شهیدی خواهر شوهرشو چه فیس و افاده ای میومد اه اه اه حالم بد شد
شکوفه: اره والا زنیکه ی از خود راضی
سری تکون داد و گفت: لطفا غیبت بسه کنید بگید من چی کار کنم ؟
مامان: ظرفارو جمع کن زبون دراز
مامان: شکوفه این گوشت واسه زهرا خانم این برای خانم عظیمی این برای مادر شوهرت
خواست ادامه بده که شایسته حرفشو قطع کرد
شایسته مامان جون تمام اینایی که گفتی وضعشون از ما توپ تره گوشت قربونی به چه دردشون میخوره ؟؟؟ گوشت قربونی را باید به کسی بدی که نیازمنده
شکوفه: این فوضولی ها به تو نیومده بچه کارتو بکن
شایسته زیر لب زمزمه کرد: فقط ریا و تظاهر . سری تکون داد
ساعت حدود 6بود که به بهراد زنگ زد و خبر داد که نمیتونه بیاد
یه زیر سارافونی مشکی بایه سارافون قلاب دوزی شده ی مشکی پوشید
روسری ساتن مشکیشم لبنانی بست
زنگ خونه هم زده شد صدای احوال پرسی ها بلند شد
وارد اشپزخونه شد و چایی ریخت و وارد جمه شد ولی سرجاش میخکوب شد اصلا نمیتونست تکون بخوره ...................
ا
مات و مبهوت به اون نگاه خشن و مشکی همیشگی نگاه میکرد
اب دهنشو به سختی قورت داد و با دستای لرزون چایی رو تعارف کرد نگاه غریبه هنوز بهش جستجو گر بود
اروم کنار شکوفه نشست ولی لرزش دستاش دست خودش نبود اگه حرفی راجبع به اون روز میزد باید فاتحه ی خودمشو میخوند
سرشو تا پایین ترین حد ممکن پایین انداخته بود تا چشمش بهش نیفته
حاجی:خوب اقای صدارایی این اقا پسرتون چند ساله ؟ چی کاره هستش؟ حالا
صدرایی:دست بوسه حاج اقا 25سالشه پلیس اداره ی اگاهیه
حاجی:ماشالله چقدر هم برازندس خدا براتون نگهش داره
صدرایی: نظر لطفتونه
شایسته عذر خواهی کرد و از جمع جدا شد و به اتاق خودش پناه برد گر گرفته بود یعنی اون یادش مونده بود ؟
البته قیافه ی شایسته بیرون و داخل خونه زمین تا اسمون فرق میکرد اصلا بیرون از این خانواده اون یه ادم دیگه ای بود
امیرحسین شدیدا توی فکر فرو رفته بود احساس میکرد این دخترو یه جا دیده ولی نمیدونست کجا ؟
صحبت باباش و حاجی گل انداخته بود و اون هنوز توی فکر بود یه دفعه یادش اومد ارهههههه خودش بود همون دختر مرموز همیشگی
باورش نمیشد اون تو همچین خانواده ای بزرگ شده باشه
شایسته توی اتاقش نشسته بود که شکوفه درو به شدت باز کرد
شکوفه: چیه باز کپیدی توی اتاقت بیا بیرون دیگه مامان داره حرص میزنه حاج بابا هم سراغتو میگیره
شایسته دندوناشو بهم سایید و گفت:من اخه با اینا چه صنمی دارم تو هم دست از سرم بردار بابا
شکوفه لبخندی زد و گفت:ایشالا اگه خدا بخواد صنمم پیدا میکنید
و بی درنگ درو بست
شایسته به حرف خواهرش فکر میکرد به اجبار از اتاق بیرون رفت و کنار دختر خانواده ی صدرایی نشست و در اشنایی رو باز کرد
من شایسته هستم 21سالمه شما چطور ؟
دختر ناز و دوست داشتنی به نظر میرسید لبخند ملیحی زد و گفت:منم زینب هستم خیلی خوشحالم از اشناییتون انگار همسن هستیم
صحبتشون حسابی گل انداخته بود به نظرش زینب دختر خیلی خوبی بود
مامان برای صرف غذا صداشون کرد و سفره انداخته شد
شایسته مات و مبهوت به سفره نگاه میکرد و به غذاهای رنگارنگی که توش خودنمایی میکرد
و در اخر حاجی که بالای سفره مثل پادشاها نشسته بود
برای این همه ریخت و پاش متاسف شد و به مامان و باباش فکر میکرد و به این که اینا که اینقدر قران میخونن و ادعا دارن ایا تا حالا این ایه ی قران رو که بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید رو نخونده بودن؟
یاد اون روزی افتاد که توی ماشین بهراد پشت چراغ قرمز وایستاده بودن و اون دختر معصوم با صورت رنگ پریده التماس میکرد تا ازش ادامس بخرن
و شایسته تمام ادامس هایش رو خریده بود و بیسکویت ساقه طلایی رو به دخنرک داده بود
کاش از حجم این غذا ها کم میشد و جاش به اونایی کمک میشد که توی فقر و گرسنگی دست و پا میزدن
شکوفه: شایسته چته ؟مثل این خل ها زل زدی به سفره بیا بچین دیگه
از شانس بدش موقع نشستن سر سفره درست رو به روی اون پسر که حالا میدونست اسمش امیر حسینه افتاد
زینب کنارش نشست
-راستی داداشت چی کارست زینب؟
زینب:امیر حسینمون پلیس اگاهیه
-میدونم بابات گفت تو کدوم بخششه ؟
زینب خنده ای کرد و گفت: پلیس امنیت بعضی وقتا توی میدون ونک گشت دارن ندیدیش؟
شایسته توی دلش گفت :چرا دیدمش خوبم دیدمش
-نه عزیزم
نگاهش وسط سفره بی محبا توی نگاه امیر گره خورد حالا امیر با اخم اشکاری نگاهش میکرد شایسته جا خورد فهمید که شناختتش ولی چاره ای نبود نباید وا میداد کی باورش میشد شایسته نفیسی با این خانواده همون دختری باشه که اون روز توی دربند دیده ؟به راحتی اب خوردن منکر میشد؟اصلا مگه مدرکی داشت؟
بعد شام حاجی و اقای صدرایی کلی راجبع به کار صحبت کردن و قرار شد اخر هفته ی اینده شام خونه ی اونا دعوت باشن
وقت رفتن زینب و شایسته خیلی با هم اخت شده بودن و شماره ی هم رو گرفتن تا دیداری با هم داشته باشن
شایسته روی تختش دراز کشیده بود و با خودش فکر میکرد باید از این به بعد محتاطانه تر رفتار بکنه
بهراد خبر داده بود مهمونی برای اینکه لو نره فردا ساعت 11ظهر تا 5 عصر برگزار میشه
شایسته تمام وسایلای مورد نظرشو برداشت و توی کیفش جا ساز کرد و جلوی دانشکده با بهراد قرار گذاشت
خاطره: شایسته جدی جدی میخوای بری؟
-اره چه اشکالی داره مگه؟
سمیه:دیوونه یه وقتی تله نباشه پسره بدبختت کنه بیچاره میشی ها؟
-نه بابا شما ها هم نفوس بد نزنید میرم زود برمیگردم اصلا میدونی میخوام تجربه کنم یکی از این مهمونی ها رو
موبایلش تک خورد میدونست بهراد دم در منتظرشه
-خو بچه ها اگر بار گران بودیم رفتیم کاری ندارید ؟
سمیه:خیلی مراقب باش شایسته ابروی ادم از هر چیزی مهم تره
شایسته با دستت بای بای کرد و به سمت بی ام و بهراد راه افتاد
بهراد:سلام خانومی حاظری بریم؟
-سلام اره میگم چه جور جایی اونجا ؟
بهراد:نترس بهراد جای بدی نمیبردت
بلاخره به مکان مورد نظر رسیدن یه خونه ی ویلایی خیلی شیک تو محله ی فرمانیه بهراد زنگو زد و در باز شد و دو تایی وارد خونه شدن
شایسته مات و مبهوت به خونه نگه میکرد
صدای اهنگ کر کننده بود و دود تمام خونه رو پر کرده بود نگاهش به دخترا افتاد دیگه اینا زیادی راحت بودن فقط لباس اولیه شیک تنشون بود اینجا از جنگل هم بدتر بود
پسری بهشون نزدیک شد و گفت:به به اقا بهراد خوش اومدید برید تو اتاق 2 با خانومت لباساتونو عوض کنید
جفتشون به سمت اتاق رفتن
شایسته نگاهی به بهراد انداخت و گفت:نکنه قراره تو هم بیای تو ؟؟؟؟؟؟
بهراد قهقه ای زد و گفت:نه بابا شما برو من نگهبانی میدم کسی نیاد تو
شایسته وارد اتاق شد از لباسایی که قرار بود بپوشه خندش گرفته بود یه کت و دامن و ساپورت پوشید و شال لباسشو رها روی سرش انداخت هنوز هم براش سخت بود که بخواد جلوی این همه ادم سر لخت باشه
درو باز کرد بهراد با دیدن تیپش خنده اش شدت گرفت
بهراد:این چه وضعیه مگه اومدی عروسی مجلس خانوما؟
شایسته:من همینم اگه دلت نمیخواد لباس عوض کنم برگردم؟
بهراد دستشو به گرمی گرفت و گفت :قهر نکن خانومی بیا بریم عزیزم
دو تایی به سمت پذیرایی رفتن شایسته محو دیدن وسط مجلس بود و به دختر و پسرایی که دیگه توی هم گره خورده بودن بعضی ها حتی گوشه ی پذیرایی هم در حال لب گرفتن بودن
دیگه الان اصلا دلش نمیخواست اونجا باشه حالش داشت بهم میخورد
بهراد ازش عذر خواهی کرد و رفت طبقه ی بالا
حوصله ی شایسته سر رفته بود اعصاب این مسخره بازی ها رو نداشت به سمت طبقه ی بالا رفت تا بهراد رو پیدا کنه کلافه دنبالش گشت ولی پیداش نمیکرد
بی هوا در اتاق رو باز کرد از صحنه ای که میدید در جا کپ کرد و صدای جیغ و داد همه و اژیر پلیس نشون دهنده ی لو رفتن مراسم بود
ولی چشم شایسته هنوز به اتاق بود که کسی دستشو محکم کشید
امیر حسین با چشمای به خون نشسته به شایسته نگاه میکرد


امبرحسین:اینجا چی کار میکنی تو سرکار خانم نفیسی؟حاجی و داداشاتون خبر دارن دخترشون اینجاست؟


شایسته تازه از توی بهت در اومده بود و نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت:من غلط کردم تو رو خدا اگه بفهمن میکشنم یه کاری بکنید تو رو خدا اقای صدرایی


امیر حسین دستی به سرش کشید و گفت:این جا جای تو نیست برو سریع لباس عوض کن همین یه بار کوتاه اومدم ولی مطمئن باش سری بعد بخششی توی کار نیست


شایسته: چشم فقط شما که به کسی چیزی نمیگید تو رو خدا من اصلا نمیدونستم اینجا چه جور جاییه


بغض شایسته و اشکی که توی چشماش جمع شده بود و دستاش که به وضوح میلرزید همه نشون دهنده ی پاک بودنش بود که میخواست زیر سایه ی این کاراش بپوشونه


نمیدونست چرا این چشمای اشک الود ته دلشو لرزوند سرشو اروم تکون داد و گفت:برو لباستو عوض کن بیا تا ببرمت برسونمت


نگاه شایسته دوباره رنگ التماس گرفت


امیرحسین لبخندی زد و گفت: مرده و قولش گفتم که به کسی چیزی نمیگم دختر


شایسته به سمت اتاقی که لباساشو در اورد و مانتو شو پوشید اشک دائما از چشماش میریخت خودشم نمیدونست چشه با دستای لرزون چادرشو از کیفش در اورد با این که هیچ وقت دوست نداشت استفاده ی ابزاری از چادرش بکنه ولی به خاطر حفظ حرمت امیر حسین این کارو کرد


با امیر سوار ماشینش شد و با تعجب خیره به ماشین امیر نگاه کرد


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

امیرحسین:میشه ارایشتم یه ذره کم کنی من فکر میکنم با چادر زیاد این چهره مناسب نیست صد البته هرچی که خودت صلاح میدونی


شایسته با شرمندگی سرشو پایین انداخت و رژلب و ارایششو کم کرد


دیگه تا خونه حرفی نزدن شایسته به چیزی که دیده بود فکر میکرد اصلا باورش نمیشد یه روز فرزین رو تو اون حالت ببینه


وقتی در اتاق رو باز کرده بود فرزین رو با یه دختری دیده بود ناخوداگاه پوزخند تمسخر امیزی زد و گفت : دست مریزاد حاجی با این بچه تربیت کردنت


امیر سر کوچه نگه داشت و به شایسته گفت:شرمنده صلاح نیست ببرمتون تا در خونه میترسم خدای نکرده کسی ببینه برای شما بد بشه


شایسته:ممنون اقای صدرایی لطف کردید


امیر حسین:امیدوارم دیگه همدیگرو تو همچین جایی نبینیم


شایسته سری تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد


امیر بوقی زد و با سرعت دور شد


شایسته به امیر فکر میکرد به نظرش شخصیت جالبی داشت


و از همه باحال تر براش ماشینش بود یه پراید ساده


باورش نمیشد که با اون همه پول و پله ی باباش این ماشینش باشه یاد فرزین و فرهاد افتاد هر کدومشون فقط کلی پول ماشیناشون بود حالا قر و فر و پول لباساشون بماند


وارد خونه شد که حاجی رو دید که اروم و زیر لب با مادرش حرف میزد


مامان:حاجی تو خیلی کوتاه میای نباید بزاری این اتفاقا پیش بیاد خودت میدونی که اگه یکی بفهمه ابرومون رفته


حاجی با غرور گفت:دیگه مرده خانم خیر سرش تازه پسرم عاقله دختره صیغش بوده حالا هم ایشالا به زودی زنش میدیم خیالت جمع


مامان:چی بگم والا


سلامی کرد و به سمت اتاقش رفت که صدای حاجی مجبورش کرد وایسته


حاجی:چرا انقدر چادرت عقب رفته ؟؟؟ چرا انقدر ارایش داره صورتت بچه؟این شال چیه سرته؟ چه رنگ جلفی داره


گم شو تو اتاقت تا شب بگم این داداشای بی غبرتت به حسابت برسن


-من که کاری نکردم ارایشمم که زیاد نیست حداقل از بقیه دخترای هم سنم که کم تره ؟تازه مگه من دل ندارم اخه تا کی باید رنگ تیره بپوشم همش اخه خانم جون الان لباساش از من روشن تره


حاجی چشماشو تنگ کرد و به سمتم اومد


حاجی: به به چشمم روشن از کی تا حالا انقدر زبون دراز شدی گم شو تو اتاقت تا ناکارت نکردم دختره ی ............ یه ذره از فاطمه یاد بگیر مگه اوم دختر نیست ؟؟؟؟؟؟؟


استغفاری زیر لب کرد و به سمت پذیرایی رفت


مادرش چشم غره ای براش رفت و زیر لب چیزی گفت که شایسته نشنید


به سمت اتاق خوابش رفت و درو محکم بهم کوبید اخه تا کی تبعیض انگار یادشون رفته بود پسرشون چه غلطی کرده تازه خوششونم اومده پسره طرفو صیغه کرده با اینکه همیشه فاطمه رو دوست داشت ولی این مقایسه کردنای گاه و بیگاه مامانش شکوفه و حاجی شعله ی حسادت رو تو دلش روشن میکرد


اروم اشکاش ریخت و زیر لب زمزمه کرد: لعنت به این همه تظاهر و ریا


امیر حسین توی اتاق راه میرفت و به دختر و پسرایی نگاه میکرد که حالا همشون با استیطال بهش نگاه میکردن


یه لحظه از کارش شرمنده شد که شایسته رو فراری داده چون اونم باید اینجا میبود


تو بین افراد حاظر توی اونجا نگاهش به بهراد افتاد که برعکس اون روز اروم یه گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد


امیر حسین از سرباز خواست که بهراد رو پیشش بیاره


نمیدونست چرا حس بدی نسبت به این پسر داشت یه چیزی ته دلش بهش میگفت داری حسودی میکنی بهش


حس درونیشو سرکوب کرد و رو به بهراد گفت:به به اقای قلدر بهت گفته بودم دیگه این ورا نبینمت نگفته بودم ؟؟


بهراد:جناب سروان ما غلط کردیم شما به بزرگواری خودت ببخش اون روز خواستیم جلو دوست دخترمون قیف بیایم


امیر حسین:با همتون هستم زنگ بزنید خونه هاتون بزرگتراتون بیان دنبالتون


بی توجه به التماس همه اتاق رو ترک کرد سرش در حال ترکیدن بود دیگه عادت کرده بود به این صحنه ها


شایسته روی تختش دراز کشیده بود که در اتاقش به شدت باز شد و فرهاد با چهره ی پر از خشم وارد شد


شایسته سر جاش نشست و با وحشت به فرهاد خیره شد


فرهاد: چیه شنیدم دم در اوردی زبونت دراز شده اره؟ادمت میکنم ما هنوز اونقدرا هم بی غیرت نشدیم که هر غطی خواستی بکنی رو حرف حاجی حرف میزنی ؟؟؟؟؟؟؟


شایسته با خونسردی بی نظیری از جاش بلند شد و نزدیک فرهاد ایستاد و گفت:چیه انگاری یادت رفته منم ازت اتو دارم دلت نمیخواد بگم هفته پیش تو پارک چی دیدم که


چند روز پیش از کنار پارکی رد میشد که مچ فرهاد رو با دوست دخترش توی ماشین گرفته بود


از چهره ی فرهاد همیشه ناراحت بود یه صورت کاملا بسیجی صد البته که زیر پوست این بسیج چه کارهایی که انجام نمیداد


بخشی از گشت ارشاد محل رو افراد خود محله به بسیج منطقه سپرده بودن


از دوستاش شنیده بود که پسرارو ول میکنن ولی دخترارو..................


خدا عالمه هنوز خودش با چشم خودش ندیده بود پس قضاوتش دور از عدالت میشد اگه حرفی میزد


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

فرهاد موهای بلندشو دور دستاش پیچید کنار گوشش گفت:ببین بچه هر زری میخوای برو بزن من پسرم و این چیزا برام طبیعیه ولی تو رو دار میزنم اگه کوچکترین خطایی ازت سر بزنه مطمئن باش


شایسته خواست حرفی بزنه که دست سنگین فرهاد پشت دهنش فرود اومد


فرهاد:اینم زدم که بدونی زبون درازی کنی بیش تر از این میخوری حالا هم گم شو


و موهاشو به شدت ول کرد و شایسته روی زمین تقریبا ولو شد


فرهاد از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید


با نفرت خون گوشه ی لبشو پاک کرد و از ته دل توی درون خودش داد زد :از تک تک تون متنفرم



دیروز دانشگاه نرفته بود حتی جواب تلفن بهراد رو هم نداده بود حوصله ی هیچی و هیچ کسی رو نداشت از جاش بلند شد تصمیم گرفت بی خیال دنیا و غم و غصه هاش بشه لباساشو تنش کرد و به بهونه ی دانشگاه از خونه بیرون زد خودشو به پارک همیشگی رسوند یه مانتوی کوتاه و به شدت چسب قرمز تنش کرد و شال قرمز رو کاملا ازاد روی سرش انداخت ارایششو به مراتب غلیظ تر از هر روز کرد و با خودش زمزمه کرد :بهتون نشون میدم حاج اقا هم به خودت هم به پسرات من یه دختر ام و از زندگیم لذت میبرم و خودمو از زندونی که برام ساختید خلاص میکنم یا چهره ی کاملا عوض شده خودشو به گوشه ی خیابون رسوند براش تجربه ی جالبی بود ماشین های رنگارنگ با طرح و مدل های زیبا جلو پاش ترمز میزدن ولی امروز دنبال یه کیس خاص بود یه ازارا جلوی پاش ترمز زد نگاه شایسته به مرد سن و سال داری افتاد که علی رقم یقه ی لباسش که تنگ بسته شده بود ولی شیطنت از چشماش میبارید مرد:به به خانوم صلاح نیست شما با این وجاحت و زیبایی این جا بایستید بفرمایید سوار بشید من شما رو میرسونم شایسته پوزخندی ته دلش زد و گفت:تو به گور بابات خندیدی که به صلاح من حرف بزنی لبخند زیبایی زد و بدون توجه به همه چی در ماشینو باز کرد و نشست مرد:خوب خانم زیبا کجا دوست دارید که ببرمتون ؟ شایسته:هر جا خودتون میدونید خوبه حتما امار دارید دیگه مرد لپ شایسته رو توی دستش گرفت و فشار داد و با خنده گفت:چیه پدر سوخته خوب امار داری ها شایسته:به قیافتون نمیاد اهل این کارا باشید همچین حاج اقا تبقل لله میزنید مرد:مگه بده ؟ دوست نداری این مدلیشو واست فشن بزنم ؟؟؟؟؟

  خودش به حرف خودش هر هر خندید شایسته از ته دل به این همه رذالت لعنت فرستاد شایسته:حاج خانم خبر دارن شما تیک میزنی حاجی ؟؟؟ مرد: نه نیازی نیست اون بدونه خانوم خانوما عقد موقت واسه همین وقتا گذاشتن با دستش عدد 4 رو به رقص در اورد و گفت :تا 4 تا مجازه شایسته خنده ی مصنوعی کرد و توی دلش گفت:حالیت میکنم اشغال عوضی ناهارو توی یکی از بهترین رستورانای تهران خوردن و شایسته تقریبا حاجی رو پیاده کرد و بعد دو تایی به سمت اپارتمان شیکی رفتن مرد:خوب گل دختر تا تو یه چایی درست کنی من هم یه دوش بگیرم زود برمیگردم شایسته:باشه شما راحت باش مرد وارد حموم شد و شایسته اب پرتقالی از توی یخچال در اورد و با خنده قرص خواب اور و مسهل که داشت رو توی لیوانش خالی کرد مرد از حموم بیرون اومد و رو به شایسته گفت:دختر چرا لباساتو عوض نکردی ؟ راحت باش شایسته خنده ی دلبرانه ای کرد و گفت:شما بیا فعلا این اب پرتقالو بخور حالت جا بیاد مرد خیره به شایسته نگاه میکرد و لیوانو با یه نفس خورد روی مبل نشسته بود و سعی میکرد که به شایسته نزدیک بشه و به هر بهانه ای که شده لمسش کنه ولی اون هر بار زیرکانه ازش در می رفت بالاخره قرص خواب جواب داد و مرد کم کم بیهوش شد شایسته سریع از سر جاش بلند شد و به سمت در رفت اول به زن حاجی که شمارش روی گوشیش بود زنگ زد و گفت که مراقب شوهرش بیشتر باشه زن بی چاره کپ کرده بود خودشو به ماشین مرد رسوند و با دسته کلیدش خط بلند بالایی روی ماشین برق افتادش انداخت و به حالتی فکر کرد که مرد به هوش میاد و دائما باید تو دستشویی بشینه از خنده قرمز شده بود نگاه خیره ی رهگذر ها براش اصلا مهم نبود فقط از ته دلش مطمئن بود که بهترین کارو کرده و بازم انجام میداد باید حال این متظاهرای خیانت کار میگرفت خندش ناگهان به اخم غلیظی تبدیل شد و زمزمه کرد :گند زدید به باور مردم گوشیشو از توی جیبش در اورد و به بهراد زنگ زد بد نبود یه گردشی هم با اون میرفت واسه تفریح بد نبود کنار بهراد نشسته بود و سخت توی فکر فرو رفته بود انگار تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود چه کار وحشتناکی کرده همش تقصیر رها بود دوست جدیدش که دوست دختر فرزام دوست بهراد بود اون براش تعریف کرده بود که عادت داشته با مردای سن بالا این کارو بکنه بعد هم با قاپیدن کیف پولشون میزده به چاک البته به جز شایسته کسی از وضع بد مالی رها خبر نداشت رو به بهراد کرد و گفت:اون روز یه هو کجا غیبت زد؟ بهراد:خو معلومه رفتم خوش باشم که خرمگس های معرکه جلوشو گرفتن شایسته با حیرت به این همه وقیحی بهراد زل زد و گفت:تو خجالت نکشیدی منو بردی اون جا اونوقت با یکی دیگه............. بهراد با لحن حق به جانبی گفت:پس توقع داشتی چی کار کنم؟؟؟خانوم خانوما که پا نمیدن نمیتونم خودمو از همه ی خوشی ها محروم کنم که بعدشم شما خودت یهو کجا غیبت زد ؟چه طوری تونستی در بری که تو رو نگرفتن؟ شایسته با خونسردی ساختگی گفت:اومدم دیدم نیستی منم ناراحت شدم و رفتم بهراد اوهومی گفت و به روبه روش خیره شد شایسته:جلوی بی ار تی نگه دار باید زود برم خونه بهراد بدون هیچ حرفی شایسته رو پیاده کرد شایسته با خودش فکر میکرد دیگه تاریخ مصرف بهراد تموم شده بهتره رابطشو هرچه زودتر باهاش کات بکنه خسته وبا فکری درگیر به سمت دستشویی پارک رفت و لباسشو عوض کرد و به سمت خونه رفت توی پذیرایی همه جمع بودن طبق معمول شکوفه هم اونجا تلپ بود البته برای اولین بار منصور خان تشریف نداشت حاجی هم لباس به تن نشسته بود اها یادش اومد سه شنبه شبا توی هیئت منصور خان دعای توسل برگزار میشد و حاجی و پسراش پای ثابت اونجا بودن سلام کوتاهی کرد و بی حوصله وارد اتاقش شد کاش اجازه داشت اهنگ گوش بده اهنگ لهو و لعب بود و توی خونه شنیدن هر نوع اهنگ چه غمگین چه شاد کلا حرام بود از توی گوشیشم جرائت گوش دادن به اهنگ نداشت چون توی خونه اصولا کسی با در زدن رابطه ی خوبی نداشت و در همیشه یه دفعه ای باز میشد و اگر میدیدن که اهنگ گوش میده همین گوشی هم ازش دریغ میشد بی حوصله به سمت اشپزخونه رفت تا برای خودش چایی بریزه شکوفه:مامان برای اخر هفته چی میخوای بپوشی؟ مامان:نمیدونم والا یه پارچه اون روز از مولوی خریدیم رو به نظرت برسونم به خانم حبیبی برام میدوزه؟ شکوفه:وا مامان حرفا میرنی ها یه روزه چطوری بهت برسونه؟باید بریم بازار خرید دلم نمیخواد جلوی خانم صدرایی کم بیاریم این دختره چطور لباس داره؟ شایسته با غیظ به سمتش برگشت و گفت:این دختره اسم داره بعدشم کمدم پر از لباسه مامان:نه مادر جان اون لباسا مناسب نیست قدیمی شده دیگه باید بریم یه نو بخریم اینا غریبه ان شایسته:اولا من کلا نمیام اونجا دوما حاج خانوم قباحت داره اسراف تا کی ؟خیلی ها ارزوشونه یکی از همین لباسای منو داشته باشن مامان:شما خیلی بی جا میکنی نیای اونجا قصد ما اشنایی بیشتر دو تا خانوادس بعدشم همینم مونده تو یه علف بچه به من درس دین داری بدی شایسته:به هر حال من لباس دارم نیازی هم ندارم چاییشو برداشت و به سمت اتاقش رفت از کنار اتاق فرزین که رد میشد صدای ارومی توجهش رو جلب کرد خیلی اروم در اتاق رو باز کرد بله ..................... اقا پشت لپ تابش نشسته بود و اهنگ تصویری 25بند نگاه میکرد قبل از اینکه ببیندش از اتاق زد بیرون پس ممنوعه های این خونه فقط برای اون بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توی اتاقش نشسته بود و کتاب رمانشو میخوند که زنگ خونه زده شد نگاهی به ساعتش کرد 6:30 دقیقه بود شونه شو با بی خیالی بالا انداخت و ادامه ی کتابشو خوند که در اتاقش زده شد از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره نه بابا کی بود که در زده قرار بود وارد اتاق بشه؟ -بله بفرمایید فاطمه ام اجازه هست بیام داخل ؟ کتابشو زیر تختش گذاشت و گفت:اره عزیزم بیا تو فاطمه وارد اتاق شد و بعد روبوسی کنارش نشست شایسته:عمو اینا هم اومدن ؟ فاطمه:اره تو پذیرایی هستن شایسته:اوکی بریم سلام و احوال پرسی بکنیم؟ فاطمه با خوش رویی دستشو و گرفت و گفت: بریم شایسته موهای بلندش رو با گیره بست و دو تایی به سمت پذیرایی رفتن سلام و احوال پرسی کردن و کنار عمو رضا نشست صحبت ها گل انداخته بود که شایسته یاد این افتاد که فاطمه هفته ی پیش امتحان رانندگی داشت شایسته:راستی فاطمه امتحان رانندگیتو دادی؟ فاطمه:اره عزیزم شایسته با ذوق پرسید:قبول شدی؟ فاطمه:اره همون بار اول عمو رضا:اره دختر بابایی قبول شد جایزه شم یه ام وی ام کوچولو بود شایسته وا رفت دوباره حس حسادت به وجودش چنگ میزد حاجی حتی اجازه نداده بود که بره رانندگی یاد بگیره حاجی پوزخندی زد و گفت:رضا چه حرفایی میزنی ؟اخه دخترو چه به رانندگی مرد؟ عمو رضا:این حرفا چیه داداش دختر هم مثل پسر چه فرقی داره؟تازه دخترا بیشتر به ماشین شخصی نیاز دارن با توجه به وضع جامعه دیگه بحث منحرف شد به جامعه و سیاست و ............ ولی درون شایسته هنوز غوغایی به پا بود البته بیشتر نگران روز پنج شنبه بود اصلا دلش نمیخواست دوباره با امیر حسین مواجه بشه تنها کسی که از شخصیت دوم شایسته خبر داشت اون بود که این خیلی ازارش میداد ادامه پایین از بعد دانشکده با قرار بود که بره خونه ی رها از رها خوشش میومد از کار هاش عاشق ریسک کردن و تجربه ی موقعیت های جدید بود چیزی که شایسته هم عاشقش بود کرایه تاکسی رو حساب کرد و زنگ خونه ی رها رو زد در خونه باز شد و یه پسری با ظاهر مرتب و اراسته بیرون اومد نگاه به از سر تا پاش انداخت و با یه لبخند عجیبی رفت شایسته شونه هاشو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد :دیوونه س طرف وارد خونه ی رها شد که صدای رها رو شنید رها:شایسته اومدی؟بشین رو مبل از خودت پذیرایی کن تا من برات چایی بریزم شالشو از سرش در اورد و به همراه مانتوش روی مبل پرت کرد و نگاهی به اطراف خونه رو پایید رها با یه سینی چایی وارد پذیرایی شد روبه روی شایسته نشست و پاهاشو رو پاش انداخت و چاییشو مزه مزه کرد رها:خوب چه خبرا داری چی کار میکنی ؟چاییتو بخور دختر شایسته:خوبم عزیزم هی میگذرونیم قراره اخر هفته بریم یه مهمونی اصلا حوصلشو ندارم رها به سمت پنجره ی رفت و بیرون رو نگاه کرد و گفت:چرا ؟ شایسته:پسرشون پلیسه دلم نمیخواد ببینمش اخه طرف گشته رها:چه جالب بابا تو که قرار نیست با تیریپ خفن بری خونشون که میترسی راستی چه خبر از بهراد؟ شایسته با بی میلی گیتار رها رو از مبل کناریش برداشت و ناشیانه روی سیماش دست کشید چقدر دوست داشت گیتار یاد بگیره ولی اصرارش همش بی فایده موند چون مامانش حتی جرات نکرده بود به حاجی بگه چون میدونست حاجی بی چارشون میکنه شایسته:هیچی بابا باهاش دارم کات میکنم رها:چرا ؟پسره خوبی بود که ؟ ؟ شایسته پوزخندی زد و قضیه ی مهمونی اون روز رو براش تعریف کرد البته به جز امیر حسین رو خودشم نمیدونست چرا دلش نمیخواست از قضیه ی اون کسی با خبر بشه حتی رها -بعدشم خیلی پسره ی پروییه علاوه با من همزمان با ده نفر دیگه ای هم هست رها:اوه خوب حالا من فکر کردم چی شده!!!حرفا میزنی ها خو معلومه وقتی تو بهش پا نمیدی اونم که منتظرت وای نمیسته میره سراغ یکی دیگه شایسته با حیرت نگاهش کرد و گفت:یعنی بزارم بهم دست بزنه بعد مثل یه دستمال کاغذی مچالم کنه و پرتم کنه دور؟؟؟؟؟؟؟؟؟محاله رها محاله بزارم کسی باهام بازی کنه من وسیله نیستم و یه زنم که واسه خودش ارزش و شخصیت داره نمیخوام به خاطر شهوت باهام بمونه فکر میکردم انقدر شعور داره که مثل یه دوست کنارم بمونه رها:بکش ترمز فکتو بابا الان جفت پا میری جاده خاکی این حرفا عزیزم همش شعاره وگرنه کدوم مردی محض رضای خدا یا به قول شما همون دوستی کنارت میمونه ؟؟؟؟ حالا هم بی خیال راستی این جوری اون گیتارو بغلت گرفتی معلومه خیلی دوست داری اره؟ چشمای شایسته برق زد و گفت:اره خیلی زیاد ولی بابام هیچ وقت نزاشت برم یاد بگیرم رها:غصه ت نباشه عزیز دلم خودم بهت یاد میدم شایسته با ذوق خودشو بغل رها انداخت و گفت:عاشششششششششقتم رهایی یه کم دیگه پیشش موند و نگاهی به ساعتش انداخت باید تا5 خودشو به خونه میرسوند و گرنه باید هزار جور جواب پس میداد شایسته:خوب کاری باهام نداری؟ رها:یه کم دیگه بمون هنوز ساعت3:30 دقیقه س که شایسته در حالی که شالشو جلوی ایینه درست میکرد گفت:نه اگه دیر برسم پوستمو میکنه این داداشم فرهاد اصلا حوصله ندارم رها:باشه عزیزم فقط از فردا هر روزی که وقت کردی بیا تا بهت یاد بدم شایسته گونشوبوسیدودرحالی که جلوی در کفشاشو پاش میکرد گفت:باشه حتما ببخشید مزاحمت شدم خانومی مواظب خودت باش خداحافظ رها:تو هم همین طور خداحافظ رها حسابی توی فکر فرو رفته بود به حرفای شایسته در مورد مردا فکر میکرد و جوابای خودش پوزخندی به قیافه ی خودش توی ایینه ی رو به روش انداخت اون توی زندگیش یه مردی داشت که بی نظیر بود چشمش دنبال هیچ زن دیگه ای نبود یه وفادار به تمام معنا ولی خودش درست برعکسش بود انقدر شیطنت کرد که از دستش داد سیگارشو از روی میز برداشت و با فندک طلاییش که اسم صاحبش روش حکاکی شده بود روشن کرد و دودشو بیرون داد و سرشو به مبل تکیه داد دوباره عصبانی شد و بی خیال دنیا تلفن رو برداشت و به شهریار زنگ زد و ازش خواست که امشب بیاد پیشش شایسته به سمت خونه رفت و بعد سلام کوتاهی به مامان و حاجی که توی پذیرایی نشسته بود وارد اتاقش شد امروز قرار بود که برن خونه ی اقای صدرایی اصلا راغب نبود ولی چاره ای نداشت مجبور بود دستور حاجی بود و لازم الجرا یه نگاهی به لباسای توی کمد انداخت دلش میخواست یه لباس ساده بپوشه هنوز از رویارویی با امیر حسین یه کم احساس ترس و نگرانی و خجالت رو با هم داشت مانتو و شلوار رسمی مشکیشو پوشید و شال مشکیشم روی سرش مرتب کرد چادرشو پوشید و وارد پذیرایی شد همه حاظر بود و راه افتادن بالاخره رسیدن یه خونه ی قدیمی ساخت با یه حیاط کوچیک که وسطش یه حوض خوشگل پر از اب بود شایسته محو زیبایی و جدابیت اون خونه ی فسقلی و تو عین حال ساده شده بود انگار تازه معنی حرف مامانشو که میگفت :صفا و صمیمیت تو این جور خونه ها بیشترن میفهمید ولی این حس نابو اصلا توی خونه ی خودشون نداشت بعد سلام و احوال پرسی با همه روی مبل نشستن شایسته انگار منتظر اومد امیر حسین بود چون نا خود اگاه با چشمش دنبالش میگشت حاجی:خوب جناب صدرایی شازده پسرتون نیستن ما زیارتشون کنیم ؟ صدرایی:نه شرمنده گل روتون شد امشب یه عملیات دارن اگه تموم بشه که خودشونو میرسونن حاجی:زنده باشه خدا نگهش داره براتون صدرایی:شما لطف دارید اقای نفیسی شایسته نافرم توی ذوقش خورد خودشم نمیتونست چرا ؟ زینب اومد کنارش نشست و دو تایی مشغول صحبت شدن و تقریبا سرش گرم شده بود امیر حسین توی اتاقش نشسته بود و سخت مشغول نوشتن یه گزارش بود که قرار بود فردا به سرکرد جلیلی تحویل بده تلفنش زنگ خورد جواب داد و صدای مادرش توی گوشی پیچید مادر:الو امیر جان سلام مادر خسته نباشی پسرم امشب نمیای؟ امیر در حالی که از خستگی چشماشو ماساژ میداد گفت:سلام خانوم چرا میام ولی دیر چطور مگه؟ مادر صداشو اروم تر کرد و گفت:ای بابا امشب خانواده ی اقای نفیسی قرار بود بیان یادت نیست امیر با غیض گفت:خوب به من چه ؟ مادر:پسرم چرا لج میکنی ؟ اخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی ؟شایسته دختر خوبی به نظر میرسه تو هم بیا خدا رو چه دیدی شاید تو این رفت و امد ها مهرش به دلت افتاد و ما هم مادر شوهر شدیم امیر پوزخندی زد و با خودش گفت:بیچاره مامان خبر نداره همون دختری که الان تو خونه ی ما نشسته تا حالا چند بار از گشت در رفته و حتی یه بار هم تو مهمونی خودش گرفته بوددش امیر حسین:مامان جان من چلاغ نیستم وقتش که رسید خودم بهتون همسر ایندمو معرفی میکنم مادر با ناراحتی گفت:اره فقط نمیدونم وقتش کی هست کاری نداری؟ امیر :نه مادر من قربونت برم قول میدم به زودی مادر شوهر بشی خوبه؟ مادر:اره همیشه همینو میگی کیه که عمل کنه خداحافظت باشه امیر با خنده سری تکون داد و بعد خداحافظی تلفن رو قطع کرد سرشو به صندلی تکیه داد شایسته اونو یاد گذشتش مینداخت خودش دلش نخواسته بود امشب اونجا باشه ناخود اگاه به گذشته سفر کرد سه سال قبل با سامان توی ماشین نشسته بودن و با سرعت قرار


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

بود خودشونو به محل عملیات برسونن اژیر رو روی ماشین گذاشت تا بتونه راحت تر و با سرعت بیش تر بره تو یه کوچه ی تو یه لحظه یه ماشین با سرعت و خیلی ناشیانه از کوچه بیرون پیچید امیر حسین با سرعت تمام ترمز کرد ولی زیاد فایده نداشت چون هردو ماشین بهم برخورد کردن با عصبانیت از ماشین پایین اومد و به سمت ماشین طرف رفت راننده ماشین خونسردانه پشت فرمون نشسته بود و صحنه رو نگاه میکرد امیر با عصبانیت به شیشه زد و گفت:خانم محترم تشریف بیارید پایین و کارت ماشین و بیمه نامتونو بدید من باید برم دیرم شده دختر با یه حالت حق به جانبی گفت:وا جناب مرد قانون وقتی شما با این سرعت تو خیابون ویراژ میدی از بقیه چه انتظاری ادم باید داشته باشه والا امیر یه ابروشو بالا گرفت و با حیرت به این همه پرویی و زبون درازی نگاه کرد امیرحسین:خانم گرامی من دارم خودمو به عملیات میرسونم شما چرا قوانینو رعایت نکردید ؟حالا هم فرصت کل کل با شما رو نداریم مدارکتو بده فردا بیا اداره رسیدگی کنیم دختر ایشی گفت و مدارک رو تحویل داد و امیر سوار ماشین شد و پاشو روی گاز گذاشت تا هرچه زودتر خودشو به محل عملیات برسونه تا الانم خیلی دیر کرده بود سفره ی شام پهن شد و شایسته نگاهی با رضایت به اون سفره ی ساده ولی بسیار با سلیقه کرد فقط خورشت قرمه سبزی و یه کوچولو سالاد ماکارانی که با سلیقه تزیین شده بود و دو مدل ژله که ماهرانه درست شده بود خبری از جوجه کباب و کباب و..............نبود هرچی بضاعت مالیشون بود رو سر سفره اورده بودن لبخندی زد و سر سفره نشست شایسته بی حوصله به ساعت نگاه کرد نزدیک 10 بود امیر حسین هم هنوز نیومده بود بالاخره رضایت دادن که برن جلوی در بودن که امیر حسین اومد با خوشرویی با همه سلام و علیک کرد و با دیدن شایسته سرشو پایین انداخت و سلام کوتاهی کرد و کنار وایستاد شایسته نفرتی توی قلبش احساس کرد پوزخندی زد با خودش گفت:نترس جناب سروان از راه به درت نمیکنم کشتی منو با این ابهت و نجابت شیطونه میگه برم بپرسم در مقابل دوست دختراشم انقدر سر به زیره بالاخره بیرون اومدن و سوار ماشین شدن توی ماشین حاجی یه دستی به صورتش کشید و رو به مامانش گفت:میگم حاج خانم نظرت راجبع به دختر صدرایی چیه؟ مامان اوهومی کرد و گفت:عالی بی نظیر تو خانومی هیچی کم نداره حاجی سری تکون داد و با خنده ی مرموزی گفت:اقا فرزین نظر شما چیه ؟میپسندی دختررو؟ فرزین نگاه شیطونی کرد و گفت:هرچی حاج اقا بپسنده ما همونو اطاعت امر میکنیم ناباورانه نگاهشون کردم اینا با چه رویی دارن راجبع به زینب حرف میزدن اون دختر پاک و ساده خودش با چشم خودش فرزین رو تو بغل یه دختر دیده بود اونم تو چه وضعیتی پوف بلندی گفت و سرشو به سمت پنجره برگردوند و یاد حرف رها افتاد که همیشه میگفت :همیشه گند ترین مرد میره پاک ترین دخترو میگیره تو دلش احساس شادی کرد قرار بود فردا پیش رها بره تا ازش گیتار یاد بگیره امیر حسین روی تختش دراز کشیده بود و ساعدشو زیر سرش گذاشت و به شایسته فکر کرد تا عمق نگاهش خونده بود که داره به سر به زیریش پوزخند میزنه انگار تا حالا مرد سر به زیر کلا ندیده بود دو باره به گذشته سفر کرد توی دفترش نشسته بود که در اتاق زده شد و سربازی داخل شد و بعد از احترام نظامی رو به امیر گفت:جناب سروان یه خانومی اومده میگه با شما کار داره امیر حسین:نگفته چی کار داره؟ سرباز:قربان گفتن انگار باهاتون تصادف کرده بودن امیر تای ابروشو بالا داد و گفت :بگو بیاد داخل شایسته روی مبل نشسته بود و چایی میخورد و رها گیتارش توی دستش بود و خیلی قشنگ اهنگ میزد و شایسته محو تماشاش بود رها توی حس های قشنگ گذشتش غرق شد تو رو به خدا بعد از من مواظب خودت باش گریه نکن اروم بگیر به فکر زندگیت باش غصم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری شکایت از کسی نکن با این که خیلی دلخوری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منو به خاطر تموم خوبی هات ببخش منو ببخش اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی این جوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی رها با لوندی روی گیتارش دست کشید و گفت:چطور بود ؟ شایسته با ذوق دست زد و گفت:عالییییییییییی بود صدات بی نظیره زنگ خونه خورد و شایسته با تعجب به سمت رها برگشت و گفت:منتظر کسی بودی؟ رها با بی خیالی ساختگی گفت:نه قربونت دستت زحمت بکش ببین کیه ؟ شایسته درو باز کرد و دو تا پسر تقریبا خوشتیپ وارد شدن رها با هر جفتشون سلام و علیک کرد و دست داد و رو به شایسته گفت:عزیزم ایشون شهریار دوست بنده و ایشون هم دوستشون اقا کامیاره ایشون هم شایسته خانم دوست بنده هستن کامیار با نگاه موشکافانه شایسته رو برانداز کرد و با تحسین بهش خیره شد روی مبل نشستن و مشغول چایی خوردن شدن حدود نیم ساعت نشستن و بعد رفتن رها چشمکی به شایسته زد و گفت:با بهراد کات کردی؟ شایسته سرشو به مبل تکیه داد و گفت:اره خیلی وقته رها :نظرت راجبع به کامیار چی بود؟ شایسته:هی بد نبود خوشتیپ بود ای کلک از قبل برنامه ریخته بودی؟ رها خنده ای کرد و چال روی لپش پیدا شد و گفت:مگه بده دستم تو کار خیر بوده دیگه حالا اجازه میدی شمارتو بهش بدم ؟ شایسته:عیب نداره بده ببینم چه جور ادمیه رها لپشو کشید و گفت:دمت گرم دختر وارد اتاق شد و رو به روی امیر ایستاد ازش اعتماد به نفس میریخت با اطمینان رو بهش گفت:جناب سروان میشه مدارک ما رو بدید بریم هزار جور بدبختی داریم امیر از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد دختر با چشمای پر از تحسین به امیر حسین خیره شد و توی ذهنش قیافشو حلاجی میکرد و ته دلش گفت:عجب تیکه ایه قد بلندی داشت و چهار شونه بود چشمایی به شدت مشکی با ابروهای پر و کشیده ی مشکی که توی هم انگار همیشه گره خورده بود و ته ریشی که توی صورتش بود و صورت مردونشو جذاب تر کرده بود و توی لباس نظامی واقعا ترسناک ولی به شدت دلربا به نظر میرسید دختر خوب براندازش کرد و با خودش فکر میکرد کاش پلیس نبود میشد مخشو زد خیلی توپه طرف !!!!!!!!!!!!!! و بعد با خودش زمزمه کرد :البته رها خانم کم کسی نیستی شما هرکی رو مد نظر داشته باشی سه سوت دلشو بردی در حال فکر کردن بود که صدای امیر از جاش پروندش امیر حسین محکم روی میز زد و گفت:حواست کجاست خانم؟با شما هستم باید گواهینامه تون چند وقتی پیش ما بمونه تا یاد بگیرید که قوانین رو رعایت بکنید رها یه ابروشو بالا داد و گفت:اون وقت گواهینامه ی شما توسط کی توقیف میشه ؟با سرعت 200کیلومتر در ساعت تو خیابون میرونید؟ امیر :ببخشید نمیدونستم شما ایین نامه پاس نکردید و یکدفعه امتحان شهر دادین ماشین های پلیس تو حین عملیات باید راهشون باز باشه بعدشم شما از فرعی یه دفعه پیچیدید توی اصلی پس حق با منه رها:خو بابا جناب سروان شما زورو حالا بگید من چی کار کنم ؟ امیر حسین که از این همه پررویی و اعتماد به نفس این دختر حیرت کرده بود گفت:هیچی گواهینامتون رو این بار میبخشم و برمیگردونم ولی کارت بیمتون باید پیش ما بمونه تا خسارت ماشین پلیسی که ترکوندید پرداخت بشه رها با بی قیدی شونه هاشو بالا انداخت ماشین برای سهند بود و سهند هم حاظر بود برای این که رها حاظر بشه باهاش بمونه بیشتر از اینا خرج کنه رها:باشه مشکلی نیست من میتونم برم ؟ امیر همون طور که سرش پایین بود و یاداشت میکرد گفت:روی این ورقه شمارتونو بنویسید و برید رها خنده ای کرد و با خودش گفت :ایول خودش نخو داد امیر با تعجب و کمی اخم نگاهش کرد و گفت:چرا معطلید ؟من کلی کار دارم خانم محترم ؟ رها:شمارمو واسه چی میخواید؟ امیر پوزخندی زد و با خودش گفت :طرف فکر کرده میخوام باهاش دوست بشم چه خوشحاله نیشاش بی خودی بازه امیر حسین:برای برگردوندن کارت بیمه تون رها یه دفعه وا رفت ضد حال خورده بود البته بیشتر از سادگی خودش لجش کرده بود اخه کدوم مامور نیروی انتظامی حین عملیات شماره میگیره ایکیو رها شمارشو نوشت و با لحن اغوا گرانه ای گفت:با اجازتون جناب سروان به امید دیدار و از اتاق بیرون رفت امیر روی صندلیش تکیه داد و سعی کرد افکارشو متمرکز کنه یه لحظه چهره ی اون دختر رو توی ذهنش انالیز کرد چشمای سبز با ابروهای تتو کرده ای داشت و لب های کوچیک و با دندونای مرتب و موهای بلوندش قیافشو با نمک تر کرده بود هیکل فوق العاده ظریف و لاغری داشت و در کل یه ادم ایده ال از لحاظ قیافه ای بود فکر کردن امیر زیاد طول نکشید که سامان وارد اتاق شد و با لحن شیطونی گفت:به به جناب سروان صدرایی از ما بهترون تو اتاقت رفت و امد میکنن امیر چشماشو تنگ کرد و گفت:منظور؟ سامان:والا همون خانومی که تو اتاقتون تشریف داشتن رو میگم امیر:همون بود که باهاش تصادف کردیم سامان:اوه ای ول کاش همون روز احوالات طرف رو میپرسیدیم امیر نگاه تندی بهش کرد و گفت:سامان بس کن تو محل کار بگو چی کار داشتی ؟ سامان محکم تو پیشونیش کوبید و گفت:اخ یادم رفت بگم جناب سرکرد احمدی کارت داره امیر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:اخه مرد حسابی پس واسه چی دو ساعت داری اراجیف میگی ؟ از جاش بلند شد و با سرعت به سمت اتاق سرکرد رفت شایسته توی کافی شاپ رو به روی کامیار نشسته بود و چهرشو دید میزد پسر بدی نبود ولی خیلی هم خوشگل نبود در کل خیلی معمولی به نظر میرسید کامیار:خوب خوشگل خانم چی میخورید؟ شایسته موهاشو با یه حرکت از پیشونیش کنار زد و گفت:من قهوه میخورم با کیک حتما هم ترک باشه کامیار :اوکی عالیه سلیقه هامون درست مثل همه کمی راجبع به علایقشون صحبت کردن و شایسته نگاهی به ساعتش کرد نزدیک 4 بود شایسته:خوب اگه بزاری من برم دیرم میشه کامیار با لبخند نگاهش کرد و گفت:میرسونمت عزیزم شایسته لبخند پر معنایی زد و با خودش فکر کرد :همینم مونده جلوی خونه با همچین تیریپی پیاده بشم از نظر حاجی و پسراش دیگه صد در صد خونم حلال حلاله شایسته:نه مرسی خودم میرم کامیار رد تعارفش رو به حساب راحت نبودن و دیدار اول گذاشت و گفت:باشه خانومی هر جور راحتی فقط رسیدی بهم اس بده نگرانتم شایسته لبخند مصنوعی زد و گفت:باشه حتما و براش دست تکون داد و به سمت بی ار تی ها رفت و با خودش فکر کرد طرف فکر کرده من خرم هه نگرانم میشه !!!!!!!!!!خوبه کلا دو ساعته با هم اشنا شدیم وارد خونه شد و پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفت که صدای فرهاد غافلگیرش کرد فرهاد:به به شایسته خانم بالاخره تشریف اوردید اسفند دود کنیم براتون کدوم گوری تشریف داشتید تا الان؟ شایسته سعی داشت دلهره ش رو زیر نقاب خونسردیه صورتش بپوشونه شایسته:دانشگاه میخواستی کجا باشم؟ فرهاد:پس دانشگاه بودی دیگه ؟ اومدم جلوی دانشکده تون دوستت گفت امروز نیمده بودی شایسته:خودتی مگه مدرسه س که اومده بودی دنبالم ؟پس چرا من ندیدمت؟ فرهاد با دست های قویش چونه شو محکم گرفت و فشار داد و زیر لب غرید :ببین بچه داری جدیدا زیر ابی زیاد میری بپا غرق نشی اون وقت خودم با دستای خودم خفه ت میکنم خودت میدونی بخوای با ابروی ما یا حاجی بازی کنی زنده ت نمیزاریم شایسته با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:چیه ؟باز کدومشون قالت گذاشته پاچه منو میگیری؟ولم کن بابا مگه من مثل شما هام فرهاد خواست سیلی توی گوشش بزنه که حاجی سر رسید حاجی:چیه فرهاد چه خبره باز پاچه ی همو گرفتید؟ فرهاد:حاجی داره گنده تر از دهنش حرف میزنه شیطونه میگه بزنم دندوناشو خورد کنم حاجی:شایسته باز چه کار کردی تو ؟ای خدا من چقدر باید از دست نافرمانی های تو بکشم اخه؟برم بگم همون اقا رضا چه سنگتو به سینه میزد بیاد جمعت کنه خستمون کردی شایسته با بغض نگاهش کرد و گفت:مگه من چی کار کردم که این جوری محکومم میکنید؟به چه جرمی؟به جرم دختر بودن بابا؟این پسرتون از راه رسیده گیرش من بدبختو گرفته حاجی:خوب حالا ابغوره نگیر برو لباساتو عوض کن 3 تا چای برای من و داداشات بیار انقدرم بلبل زبونی نکن شایسته اشکاشو مهار کرد و به سمت اتاقش رفت و روی تختش افتاد ولی به اشک چشماش اجازه ی ریختن نداد باید این حرفارو تو ذهنش ثبت میکرد درست بود که به قول فرهاد زیر ابی داشت میرفت ولی ابروی کسی رو هنوز نبرده بود هنوز به هیچ پسری اجازه نداده بود که بخواد پاشو از گلیمش دراز تر بکنه و بهش بیش از حد معمول نزدیک بشه دستاشو مشت کرد و روی تختش فرود اورد و زیر لب زمزمه کرد:بهت قول میدم حاجی همین اقا پسرای قند عسلت یه روز چنان بی ابرو بازی در بیارن که حیرت بکنی صدای پدرش دو باره بلند شد حاجی:شایسته چی شد این چایی پس؟ لباساشو عوض کرد و به سمت اشپزخونه رفت بی حوصله چایی ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا جوش بیاد به کامیار فکر میکرد خودشم نمیدونست چرا داره این جوری میکنه اصلا دلیل منطقی برای این رابطه ها پیدا نمیکرد فقط داشت لجبازی میکرد با خانوادش خودشم اینو خوب میدونست دنبال پول نبود درسته که حاجی خیلی زیاد بهش پول نمیداد ولی هیچوقت براش کمم نمیزاشت اگه بدشو میگفت باید حداقل اینم میگفت که تو لباس و به قول خودش قر وفرای زنونه برای مامانش و خودش هیچ وقت کم نمیزاشت برای کمبود محبتم نبود چون همیشه معتقد بود اون محبتی که پدر و برادرش بهش هدیه ندادن چه طوری میتونه از یه پسر غریبه طلب بکنه؟ چایی رو اماده کرد توی لیوان ریخت و به پذیرایی برد نزدیک سال جدید بود و حاجی و فرهاد و فرزین در حال جمع بندی نهایی و حساب رسی سالیانشون بودن فرهاد:راستی این مشهدی دیروز زنگ زده بود گریه و زاری که ندارم پولو بدم یه چند وقتی صبر کنید حاجی:بی خود کرده موقعی که پول رو قرض میگرفت که سینه شو داده بود جلو و میگفت :یه ماهه برتون میگردونم فردا زنگ میزنی میگی اگه نده چکشو میزارم اجرا فرهاد:چشم حتما فرزین :راستی با اون طرف میخوای چه بکنید ؟ حاجی دستی به صورتش کشید و مرموزانه لبخندی زد و گفت:درستش میکنم فکرای زیادی براش دارم فرزین:واسه مغازش حاجی؟اون که اصلا نمی ارزه حاجی نیم نگاهشو به شایسته و چایی دستش انداخت و گفت:نه سرمایه گذاری بهتری روش دارم حالا بعدا میفهمید بده من اون چایی رو دختر برو شام درست کن مادرتو شکوفه رفتن بازار خرید ما بی شام نمونیم شایسته همون طور که زیر لب غر غر میکرد به سمت اشپزخونه رفت این مامانش و شکوفه دائما در حال خرید بودن نمیفهمید اینا خسته نمیشدن از بازار!!!!!!!!!!!!!!! اها یادش اومد فردا دوره ی همیشگیشون بود و قرار بود تو خونه ی اونا برگزار بشه به هر حال نمیشد که حاج خانم نفیسی لباس جدید نپوشه که !!!!!!!!!!!! ************************************************** ********************************** رها از در کلانتری بیرون اومد و به سمت ماشین سهند رفت درو باز کرد و خودش رو روی صندلی جلو ولو کرد سهند:چی شد عزیزم ؟ رها:هیچی چه طرف گیری هم به ما افتاده بود ول نمیکرد که میخواست گواهیناممو توقیف کنه بعد حال مظلومی به صورتش داد و گفت:سهند جان من واقعا شرمندتم کارت بیمه رو بهم نداد چون من مقصر بودم باید خسارت پرداخت میکردم سهند اروم با پشت دست گونه های ظریف رها رو نوازش کرد و گفت:عیب نداره خانومی فدای یه تار موهات حالا بگو بریم غذا رو کجا بخوریم ؟ رها اوهومی کرد و گفت:بریم دربند من اونجا رو دوست دارم هواش الان خیلی خوبه سهند خنده ای کرد و گفت:به روی چشم خوشگل خانم فقط شما اون روسری رو سرت کن که گشت نگیردتمون حوصله ی دعوا و جواب دادن ندارم رها با نارضایتی ایشی گفت و روسری که روی شونه هاش افتاده بود رو روی سرش کشید و ضبط ماشین رو روشن کرد


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بده امروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت 5 بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بود این بار با خیال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولی رو هم داشت پایین میدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زینب و فاطمه سه تایی برن سینما تا فیلمی که تازه اکران شده بود رو ببینن دست زینب رو گرفت و در حالی که پوزخند میزد مستقیم به امیر خیره شد زینب:وای شایسته الهی فدای داداشم بشم ببینش تو این لباس نظامی انقدر هیبت داره ادم دوست داره براش بمیرهشایسته حرفی نزد فقط با قدم های مطمئن به سمت امیر حسین رفت نگاهش دقیقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو ببینهبا اطمینان ساختگی چهرش ولی با درونی اشفته و پرهیجان از کنارشون گذشت توجهی به اخم غلیظش هم نکرد و همراه با زینب به سمت ماشین فاطمه رفتن با دیدن ماشین فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نباید ماشین میداشت امیر حسین نگاهش رو به چیزی که میدید زوم کرد از اینکه زینب رو با اون دختر میدید حسابی عصبی شده بود به خودش حق میداد که یه گوشمالی درست حسابی به زینب بده تا سری بعد با هر غریبه ای بیرون نره سه تایی به سمت ماشین فاطمه رفتن و سوار شدنبالاخره عید رسید صبح دور سفره ی هفت سین جمع شده بودن و بعد از دعای تحویل سال نو همه بهم تبریک گفتن شایسته طبق معمول به دلش موند که با پدرش روبوسی بکنه فقط دست بهش داد و با برادراش هم همین طور فقط با مامانش و شکوفه روبوسی کرد نزدیک ظهر بود به سمت خونه ی خانم بزرگ مادر بزرگش رفتن حاجی و پسرا طبق معمول برای نماز جماعت رفتن مسجد وارد خونه ی خانم بزرگ شدن ولی همین که خواستن وارد بشن خانم بزرگ جلوشونو گرفت خانم بزرگ:سلام مادر جان مردا همراهتون نیستن؟محبوبه خانم:سلام مادر جون عیدتون مبارک باشه صد سال به این سال ها نه رفتن نماز جماعتخانم بزرگ:الهی فداتون بشم مادر پس بیرون منتظر بمونید تا مردا بیان خودتون که میدونید اول باید مردا بعد سال نو داخل خونه بشن شایسته از حرص دستاشو مشت کرد و گفت:خانم بزرگ پس ما بوق تشریف داریم یا ادم نیستیم ؟خانم بزرگ:اوه سخت نگیر مادر بشین تو حیاط از هوای بهاری هم لذت ببر شایسته رو تخت کنار درخت گیلاس نشست حالش از این رسم مسخره بهم میخورد واقعا این دیگه نهایت بی احترامی به شخصیت یه زن بود******************************************رها ناهار رو با سهند خورد و با بی خیالی به سمت خونه برگشت البته اگه میشد اسم اونجا رو گذاشت خونه با نفرت وارد اون چهار دیواری شد فردی که مثلا اسمش پدر بود طبق معمول همیشه در حال مصرف مواد بود با دیدنش در حالی که تعادلش دست خودش نبود و توی حالت غیر طبیعی بعد مواد بود گفت:کجا بودی دختر تا این موقع ؟؟؟؟؟؟رها:بله بله ؟نفهمیدم از کی تا حالا تو واسه من اقا بالاسر شدی ؟برو موادتو بکش مفنگی مرد با عصبانیت لیوان بغل دستشو به سمت رها پرت کرد و اون فورا جای خالی داد و باخنده ی شدیدی و گفت:برو بابا همین مونده تو واسه ما شاخ بشی مادرش به سمتش اومد و گفت:دختره ی خیره سر خجالت بکش با بابات درست حرف بزن رها :بابا؟انا لا مفهوم مادر من یه چی بگو بگنجه اخه این ادمی که اون جا نشسته و داره چرت میزنه کجاش شبیهه پدره ؟هان تو بگو ؟خودت صبح تا شب داری از دستش میکشی باز طرفداریشو میکنی؟پس هرچی سرت میاد حقتهمادرش با عصبانیت گفت:اون هر چی باشه باباته و احترامش واجب بفهم اینورها زیر لب لب غر غر کرد و به سمت اتاق که چه عرض میکرد یه چهار دیواری 3در 4 شد با خودش فکر میکرد باز خدا رو شکر عقل مادرش رسیده بود که یه جین بچه راه نندازه کلا دو تا بچه بودن رها و خواهر کوچیک ترش راحلهاز فکر بدبختیاش بیرون اومد و ناخود اگاه فکرش به سمت مردی که امروز توی اداره پلیس کشیده شد خودشم نمیدونست چرا دلش میخواد این مرد رو به سمت خودش بکشه یه حس مرموزی پیدا کرده بود************************************************** *
  شایسته رو به روی کامیار تو کافی شاپ نشسته بود و در حال خوردن سان شاین بود و گرم صحبت بود که چشمش به رو به رو افتاد با حیرت به صحنه ای که میدید زل زده بود چند بار چشماشو باز و بسته کرد تا مطمئن شه چیزی که میبینه واقعیته اخه مگه ممکن بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منصور خان ؟؟؟؟ اینجا چی کار میکرد ؟دوباره دقیق تر شد اون خانومی که رو به روش نشسته بود مطمئنا شکوفه نبود حداقل تیپ ظاهریش و عشوه های خرکیش به مراتب وحشتناک تر از خواهرش بود ولی اخه چرا؟مگه شکوفه چی کم داشت؟خنده دار ترین چیز این دنیا صحنه ی رو به روش بود منصور خان با اون هیکل تپل و اون مدل لباس پوشیدن مدل دیپلمات ها جلوی یه خانم نشسته بود و با سر خوشی هرچه تمام تر کافه گلاسه شو میخورد کامیار:چیه شایسته جن دیدی؟دو ساعته به چی زل زدی؟شایسته:هیچی فقط پاشو بریم کامیار:کجا عزیزم ما که تازه اومدیم شایسته:بعدا برات توضیح میدم الان پاشو بریم خواهشا قبل از خارج شدن از کافی شاپ شایسته به بهونه ی بازی با موبایلش چند تا عکس از زاویه های مختلف از منصور خان گل و گلاب گرفت و بیرون رفت و زیر لب زمزمه کرد :بی لیاقت خواهر من چی از این عفریته کم داره مردک عوضی
و به سمت ماشین کامیار رفت و با عصبانیت سوار شد
 
  کامیار:خوب نمیخوای بگی چی شده؟ شایسته با حرص گفت:یکی از فامیلامون که زن هم داره الان دیدم که با یه خانومی اینجا بود کامیار خنده ای کرد و گفت :از دست شما خانوم های حسود تو چرا انقدر ناراحتی ؟حالا شوهر شما که سرتون هوو نیورده انقدر حرص میزنی شایسته با تمام اختلاف سلیقه هایی که با شکوفه داشت ولی بازم دلش نمیومد خواهرش بخواد این بلا سرش بیاد شایسته:به هر حال کار درستی انجام نداده بابا زن خودش بنده خدا خیلی خوشگله اخه کامیار اوهومی کرد و گفت:اره حق با شماست من یکی که با هرکی ازدواج کنم تا اخر عمرم بهش وفادار میمونم و دیگه دنبال دوستی نمیرم شایسته فکری کرد و پرسید:کامی تا حالا به ازدواج فکر کردی؟ کامی متفکرانه گفت:اوم راستش هنوز کیس مناسب رو پیدا نکردم ته دلش یه احساس بدی نسبت به خودش پیدا کرد پس حکم اون تو زندگی کامی چی بود؟یه دوست؟یا یه وسیله برای خوشگذرونی؟ شایسته:چرا کیس مناسبی پیدا نکردی؟ کامی:خوب میدونی پیدا کردن یه دختر پاک و سالم که تا حالا دست احدی بهش نخورده خیلی سخته بغض گلوشو گرفت اونم اجازه نداده بود هیچ پسری بهش دست بزنه ناخوداگاه رو به کامی گفت:پس نقش من تو زندگیت دقیقا چیه ؟ کامی:اوه عزیزم معلومه من و تو دوست هستیم توقع نداری که ما باهم ازدواج کنیم ؟ شایسته بغضشو فرو داد و گفت:نه چون مسلما تو هم مرد ایده ال من نیستی انگار دلش میخواست حال کامی رو بگیره و ادامه داد:بالاخره کیس های بهتر برای ازدواج همیشه هستن کامی:بله البته حق با تو عزیز شایسته از این همه بی غیرتی متعجب موند و از خودش پرسید واقعا چرا باید باهاش بمونم؟ شایسته:منو ببر خونه ی رها لطفا کامی:ناراحت شدی عزیزم ؟ شایسته نیش خندی زد و گفت:نه چرا باید ناراحت بشه بالاخره بین منو و شما دموکراسی و ازادی بیان ولی ته دلش مطمئن بود که دلش میخواد سر به تن کامی نباشه جلوی خونه ی رها پیاده شد و داخل رفت و رها درو براش باز کرد و اونم با اخم های گره خورده رو مبل ولو شد رها :سلام اخمالو چته باز مثل یه حیوان عزیز شدی ؟ شایسته:سلام زهر مار با اون دوست معرفی کردنت گند زد تو حالا ما رفت رها خندید و گفت:چی شده باز؟ شایسته:پسره ی پرو تو چشم من نگاه میکنه و با زبون بی زبونی میگه :من واسه ازدواج دنبال تو نیستم رها زیر خنده زد و تقریبا رو مبل ولو شد رها:اخه گاگول تو نفهمیدی باید این ادما رو تیغ زد ؟همین کامی به اندازه ی موهای سر من و تو دوست دختر عوض کرده تا حالا ایدز نگرفته باشه هنر کرده اونوقت توقع داری به این زودی دم به تله بده؟نه عزیز لوند تر از تو هم نتونسته هنوز قابشو بدوزده بعدشم تو بهش پا نمیدی کلی گله داشت شاید خواسته حالتو بگیره شایسته:اولا من واسه خاطر تیغ زنی با کسی نمیگردم دوما بهت گفته بودم رها بازم میگم من نمیزارم ازم استفاده ی ابزاری بشه به درک سیاه بره گورشو گم کنه من بهش پا بده نیستم بهتره باهاش کات کنم عوضیرو رها:نه بابا جدیدا بنگاه دوست پسر راه انداختی وضعت خوب شده هفته ی یکی عوض میکنی؟خیلی داری تخته گاز میری دختر مواظب باش شایسته:ممنون مامان بزرگ حالا بیا یه اهنگی بنواز به ما هم یاد بده حال کنیم رها سیگاری روشن کرد و پاکت سیگارشو به طرف شایسته گرفت و گفت:بفرما بزن شایسته دستشو پس زد و گفت:مرسی اهل نیستم رها:اوه چه پاستوریزه ارومت میکنه اساسی شایسته:ترجیح میدم فعلا با اهنگ اروم بشم بنواز رها پک عمیقی به سیگارش زد و دودشو ماهرانه بیرون داد و با فشار روی زیر سیگاری خاموشش کرد گیتارشو برداشت و شروع به زدن اهنگ کرد تو حال خودشون بودن که موبایل شایسته زنگ خورد از خونه بود شایسته با دلهره رو به رها گفت:فدات شم یه دقیقه نزن از خونه س ببینم چی کار دارن شایسته:بله؟ مامان:سلام دختر کجایی تو پس؟ شایسته:دانشگاه چطور؟ مامان:زود بیا خونه امروز مهمونی داریم کارت دارم شایسته:مامان جان من حوصله ی فیس و افاده ی مهمونای شما رو ندارم ولم کن مامان:حرف مفت نزن زبون دراز تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی نه من و نه تو حواستو جمع کن فهمیدی؟ شایسته :بله عموما تو خونه ی ما همه چی زوریه بای تلفن و رو قطع کرد و مشغول اماده شدن شد رها:کجا ؟تو که تازه اومدی؟ شایسته:هیچی حاج خانم ها امروز دوره دارن تا واسه جهزیه ی دخترای بی سرپرست پول جمع کنن رها:خوب این که خوبه شایسته:بله عزیزم نفس عمل عالیه و مورد قبول خدا ولی کاش بدونی اونجا چه خبره همه دنبال رو کم کنی بقیه و خود نمایی هستن مثل مناقصه میمونه انگار هرکی بیشتر بده برنده میشه جالبش اینه یکی از همین خیرین عنوان کرده بود اگه تو مراسم نباشه نمیتونه کمکی بکنه این دیگه کجاش شد قربتا الی الله ؟ این شد ریا جلوی خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که وارد سالن مد شدی همه میخوان طلا ها و لباساشونو به رخ هم بکشن من از این روانی میشم رها:خوب حالا حرص نزن موهات میریزه برو خونه تا حاج خانم شر به پا نکرده شایسته:اوکی گلی فعلا بای رها:بای عزیزم شایسته به سمت خونه رفت ولی هنوز فکرش دلخور و درگیر حرفای کامی بود وارد خونه شد برو و بیایی به راه بود به تموم اونایی که باهاشون اشنا بودن سلام و علیک کرد و به سمت اشپزخونه رفت نگاهش به شکوفه که خورد ناخوداگاه دلش پر از غم شد اخه خواهرش حیف بود همین جوری هم کلی از منصور خان سر تر بود قد بلند و هیکل مانکن و قلمی چشم و ابروی مشکی و درشت که با سرمه ای که بهشون زده بود زیباترش کرده بود چشماش پر از اشک شد چهره ی خواهرشو با اون زنی که امروز با منصور دیده بود مقایسه کرد شکوفه با تعجب نگاهش کرد و گفت:چیه شایسته چی شده ندیدی منو تا حالا ؟ بی اختیار به سمتش رفت و بغلش کرد و قطره ای اشک از چشماش ریخت شکوفه مات و مبهوت مونده بود و گفت:افتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی خواهر چی شده عزیزم؟ شایسته صورتشو پاک کرد و گفت:هیچی بعدا برات میگم و از در اشپزخونه بیرون زد یه لباس مرتب پوشید و به سمت اشپزخونه اومد و کمک مادرش و شکوفه کرد وقتی از کارش کم تر شد تنها کسی که تو اون جمع توجهشو جلب کرد خانم صدرایی بود با لبخند به طرفش کشیده شد و کنارش نشست شایسته:سلام خانم صدرایی حالتون خوبه ؟زینب جون چرا نیمده؟ صدرایی لبخند مهربونی زد و دستای شایسته رو تو دستش گرفت و گفت:سلام گل دختر خوبی؟راستش کلاس داشت خیلی ناراحت بود که نمیتونه بیاد شایسته:عیب نداره خیلی خوش اومدید بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید نگاه دقیقی بهش کرد تنها کسی بود که تو اون جمع ساده لباس پوشیده بود و طلاهای انچنانی تو سر و گردنش نبود بعد از اتمام مراسم و برگزاری مناقصه!!!!!!!!! صدرایی پیش محبوبه خانم اومد و بعد نگاه به اطرافش پاکتی از توی کیفش در اورد و به سمتش گرفت صدرایی:محبوبه جون اینم سهم ما ببخشید اگه ناچیزه و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت و شایسته مات اون همه سادگی هنوز مونده بود بله تنها کسی که ریا نکرد خانم صدرایی بود و ته دلش براش احترام زیادی قائل شد ****************************** رها کنار خیابون وایستاده بود و دنبال کیس مناسب برای تیغ زنی خودش میگشت یه مانتو کوتاه و فوق العاده جذب قرمز تنش بود و با ارایش قرمز غلیظ نگاهی به ماشین هایی که جلوی پاش ترمز میزدن و صاحباشون میکرد و تو ذهنش انالیزشون میکرد در حال انتخاب بود که با دیدن ماشین گشت خودشو جمع و جور کرد و شروع به فیلم بازی کردن کرد پسر داخل ماشین:خوشگله سوار نمیشی؟بپر بالا باهم کنار میایم ها شایسته با زیرکی تموم کیفشو به ماشین کوبوند و گفت:مزاحم نشو اقا پسر :عصبانیتتم قشنگه خانومی ماشین گشت بدون اژیر کنار ماشینش ایستاد و امیر حسین با همون اخم و هیبت همیشگیش بیرون اومد و به حرفای پسر گوش داد پسر:بیا دیگه جیگرتو بخورم من فدات بشم الهی بابا چه نازی داری امیر حسین:تموم شد ؟؟؟؟؟؟؟؟ پسر با لودگی به سمت مقابلش برگشت و با دیدن امیر و ماشین پلیس در جا خشکش زد پسر:سلام جناب سروان خوبید؟ خسته نباشید راستش من میخواستم خانومو برسونم کسی مزاحمش نشه امیر:عجب پس شما حافظ ناموس مردمید ؟ پسر :با اجازتون امیر اخم غلیظی کرد و قبل از اینکه بخواد کاری بکنه پسره از فرصت استفاده کرد و پاشو رو گاز گذاشت و به حساب خودش فرار کرد رها:اوا جناب سروان در رفت که؟ امیر :نگران نباشید شماره ی ماشینشو برداشتیم تو چهره ی دختر دقیق شد و زیر اون همه ارایش بالاخره شناختش همون دختری بود که باهاش تصادف کرده بود از دیدن دختر تو اون وضع ناخوداگاه عصبانی تر شد و با خشم گفت:این چه وضع لباس پوشیدنه خانم؟شما خودتون باعث میشید براتون مزاحمت ایجاد بشه رها که توی نگاه اول کامل امیر حسین رو شناخته بود گفت:وا جناب سروان حرفا میزنید من که نمیتونم جلوی چشم چرونیه این جور ادما رو بگیرم ؟اونا چشماشونو جمع کنن امیر :بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن باشید توبیخ بدتری براتون در نظر گرفته میشه حالا هم اینجا دیگه وای نستید سوار ماشینش شد و به سرباز اشاره کرد که حرکت کنه رها مات و مبهوت این همه هیبت بود و بی اختیار گفت:غیرتت تو حلقم اقا پلیسه ی جذاب
  شایسته از دانشگاه به سمت خونه برمیگشت امروز اصولا حال تغیر چهره ام نداشت از اون روز که کامی اون حرفا رو بهش زده بود یه حس عجیب و غریبی داشت حوصله ی هیچ چیزو هیچ کاری رو نداشت خواست کلید رو توی در بندازه که صدای خنده و شادی شکوفه و منصور به گوشش خورد منصور:قربونت برم عزیزم من عاشقتم خانومی تو به


RE: رمان جنایی و عاشقانه گشت ارشاد - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

من کمک نکنی کی بکنه؟ شکوفه:خیلی بدی اصلا تو انگار منو به خاطر پول بابام گرفتی منصور:باشه اگه اینجوری فکر میکنی اصلا نمیخوام حرفی بزنی خداحافظ شکوفه :ا اااااااااااا منصور بد نشو دیگه شوخی کردم باشه عزیزم خیالت راحت میگم به حاجی سریع خودشو از جلوی در دور کرد و منتظر وایستاد تا منصور سوار ماشینش بشه وقتی سوار شد سریع به سمت ماشین رفت درو باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار شد منصور با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:ببخشید شایسته خانم چیزی شده؟ شایسته همون طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:به نفعتونه راه بیفتید اینجا صورت خوشی نداره اگه کسی ببینه منصور سری تکون داد و راه افتاد شایسته با همون لحن قاطع و جدیش گفت:ببین اقای نسبتا محترم بزار روشنت کنم خوب داری خواهر ما رو خر میکنی و بابامونم میچاپی ولی دیگه تموم شد منصور:منظورت چیه ؟ شایسته گوشیشو از کیفش در اورد و عکس هایی که اون روز گرفته بود رو رو به روش گرفت منصور ماشینو کنار زد و با تعجب و البته کمی نگرانی به عکس ها خیره شد منصور:اینا رو از کجا اوردی؟ شایسته:بماند ولی اینو بدون امارت توی دستمو اقا اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه دست از پا خطا کنی اونوقت این عکس ها میرسه دست شکوفه و صد البته حاجی و برادرام منصور بعد اتمام حرف شایسته زد زیر خنده طوری که اصلا نمیتونست خندشو کنترل کنه منصور:تو با خودت چی فکر کردی بچه جون ؟مثلا میخوای منو بترسونی اخه؟اینو بدون حرف من پیش خانوادت خیلی بیشتر از تو برو داره و بعد هم اینکه برو اول ته و توی زندگی حاجی و داداشاتو در بیار بعد بیا به من گیر بده شایسته در ماشینو باز کرد و مطمئن گفت:شما کارتو تکرار کن و من هم به شکوفه میگم بعدشم مطمئنم اون کسی که ضرر میکنه تویی نه من منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:تو هم سعی کن با من در نیفتی بچه کوچولو شایسته با لبخند تمسخر امیزی گفت: حالا خواهی دید این کوچولو چه جوری دودمانتو به باد میده از ماشین پیاده شد و درو محکم بهم کوبید و خودش هم نمیدونست چرا اون حرفا رو به منصور زده و این همه جرات و جسارت از کجا توش به وجود اومده بود فقط میدونست باید از شکوفه دفاع کنه امیر حسین در حالی که توی خونه راه میرفت و عصبی شقیقه ها رو فشار میداد با خودش کلنجار میرفت و سعی داشت حرفایی که امروز شنیده بود رو از یادش ببره ولی اخه امکان نداشت زندگی و ابروی چهل ساله ی باباش در میون بود نمیتونست به خاطر خود خواهی خودش زندگی اونا رو نابود کنه ترجیح میداد به جای خواهرش اون از خودش بگذره ولی خیلی سخت بود خیلی ************************8 رها بی حوصله به سمت خونه برمیگشت که سر کوچه شون با غلام رو به رو شد غلام با اون سر کچل و هیکل گنده و دهان و بدنی که همیشه بوی تعفن میداد جلوی راهش سبز شد غلام:به به خانومی بالاخره برگشتی از محله های از ما بهترون دوره رها گشتی زد و عطرشو با لذت بو کشید و گفت:اوووووووم چه قدر خوشبویی دوست دارم بغلت کنم رها با نفرت خودشو کنار کشید و گفت:گم شو مرتیکه ی عوضی حالم ازت بهم میخوره غلام عصبی شد و با حالت تهدید گفت:عیب نداره خانوم خانوما بتازون تا جایی که میتونی ولی بترس از اون روزی که برای من بشی اونوقت تلافی تمام این روزا رو سرت در میارم رها پوزخندی زد و گفت:شتر در خواب بیند پنبه دانه خوابشو ببینی دستت به من برسه غلام :باشه زبون دراز به بابات بگو یه ماهه دیگه از مهلتش مونده و اگه نتونه پولشو پرداخت کنه من جاش تو رو برمیدارم رها فحشی زیر لب بهش داد و ازش دور شد ولی نگرانی همه ی وجودش رو گرفت در حال حاظر 3 تومن دیگه برای پس دادن طلب کم داشتن با خودش فکر کرد باید تا اخر ماه دیگه بتونه پول بیشتری در بیاره چون اصلا دلش نمیخواست دست غلام بهش برسه رها وارد خونه شد مادرش کنار حوض نشسته بود و تو اون سرمای تقریبی در حال شستن لباسا بود و پدرشم هم طبق معمول پای بساط منقل حرفی نزد فقط با نفرت به سمت اتاقش رفت و با خودش زمزمه کرد کاش بشه هر چه زودتر از این خونه ی متروک خلاص بشم فکر غلام خیلی ازارش میداد پدرش سال پیش ازش 4 تومن قرض کرده بود مرتیکه ی نزول خور کلی روش کشیده بود و چند برابرشو میخواست و انقدر خوش اشتها بود که به پدر رها گفته بود حاظره جای بدهیش رها رو برداره البته هنوز باباش کنار نیومده بود ولی نبود تو بی موادی اونو رو هم نفروشه ***************************8 امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز نتونسته بود درست تصمیم بگیره از وضعیتی که براش به وجود اومده بود خیلی ناراضی بود ولی نمیتونست به راحتی و به خاطر خود خواهی خودش خانواده ش از بین بره دیروز توی اداره بود که حاجی نفیسی بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود که بعد الظهر یه سر به حجره ش بره خودشم نمیدونست چی کارش داره توی حجره ی حاجی نشسته بود که حاجی سر حرفو باز کرد و امیر فهمید قضیه از چه قراره 6ماهه پیش باباش تو مرز ورشکستگی بود که همین حاجی نفیسی دستشو گرفت و نزاشت بود که زندگیشون نابود بشه اون موقع چه قدر دعاش کرده بودن ولی الان با حرفاش فهمیده بود که سلام گرگ بی طمع نیست حاجی بعد کلی مقدمه چینی بهش گفته بود بالاخره هر قرض گرفتنی یه پس دادنی داره امیر که منظورشو سریع گرفته بود گفت:چشم حق با شماست با پدر صحبت میکنم توی اسرع وقت بهتون برگردونه حاجی:ولی امیر خان من فکر میکنم اگه ما با هم فامیل بشیم دیگه نیازی به برگشت پول نیست امیر:منظورتونو متوجه نمیشم؟ حاجی:دیگه نیازی نیست توضیح بدم من سر بسته خواسته ی خودم و تنها شرط پس نگرفتن پولمو گفتم خود دانی امیر واقعا مات و مبهوت مونده بود و اصلا سر از کار این مر در نمی اورد میدونست الان وضعشون یه جوریه که همه ی زندگیشونم بفروشن نمیتونن قرضشو پس بدن از طرف دیگه دلش نمیخواست پدرش از قضیه چیزی بفهمه که عملا بشکنه و مطمئنن هم دلش نمیخواست زینب رو به پسرای حاجی بده چون زیاد ازشون خوشش نمیومد تنها راه باقی مونده ش ازدواج با دختری بود که واقعا نمیدونست چهره ی واقعیش و شخصیت واقعیش چیه ؟؟؟***********************************8 شایسته توی کافی شاپ نشسته بود تا برای اخرین بار کامی رو ببینه و باهاش کات کنه فرزین هم با دختری که تازه باهاش اشنا شده بود وارد همون کافی شاپ شد بعد چند دقیقه به دختری که ارایش غلیظی داشت ولی شباهت خارق العاده ای با شایسته داشت خیره شد یک درصد هم احتمال نمیداد که اون خواهرش باشه زوم روی دختره موبایلشو برداشت و شماره ی شایسته رو گرفت صدای زنگ موبایل شایسته توی فضای کافی شاپ پیچید و شایسته با دیدن اسم فرزین یکمی خودشو جمع و جور کرد و با اضطراب جواب داد شایسته:سلام داداش خوبید فرزین با شنیدن صداش و مطمئن شدنش قطع کرد فرزین توی سکوت فقط به دختری نگاه میکرد که نمیتونست باور کنه که خواهرشه ولی بود نیم نگاهی به دختری که رو به روش با یه لبخند ژکوند نشسته بود کرد نا خود اگاه اهی کشید و یاد حرف دوستش محمد افتاد همیشه بهش میگفت تو که هر روز با یه دختر میگردی اگه یه روز ناموس خودتم با یه نفر دیگه دیدی نباید غیرتی بشی و اون روز فرزین بهش خندیده بود و توی تصوراتش حتی یک درصد هم نمیتونست احتمال بده شایسته رو با یه نفر ببینه دختر:وا فرزین چیه به چی زل زدی ؟ فرزین همون طور که همه ی حواسش یه شایسته بود گفت:هان؟؟هیچی همین جام پیش شما *************************8 شایسته رو به کامی گفت:خوب به هر حال ما دوستای خوبی برای هم بودیم و امیدوارم خوشبخت بشی خوب کاری با من نداری کامی خندید و با خوشرویی دستشو به سمتش گرفت و گفت:با این که خیلی زود داری کات میکنی ولی هر جور که تو مایل باشی همون کارو انجام میدیم شایسته نگاهی بهش کرد و گفت:هنوز عادت نکردی من دست نمیدم ؟ اوکی پس خدانگهدارت باشه از جاش بلند شد و به سمت در کافی شاپ رفت فرزین هم سراسیمه از جاش پا شد و رو به دختر گفت:ببخشید گلاره من باید زود برم یه مشکلی پیش اومده من بعد میبینمت فعلا بای گلاره:وا فرزین یعنی که چی کجا ؟؟؟؟ سریع به سمت ماشینش رفت و سوار شد شایسته با بی خیالی همیشگیش و در حالی که مانتوی ابی کاربنیش تنش بود و شال ابیشو با بی قیدی روی سرش بود و کولشو روی شونش جا به جا کرد که یه ماشین به سرعت جلوی پاش ترمز زد سرشو بالا اورد تا فحش هایی که اماده کرده بود رو نثار راننده کنه که با دیدن فرزین به معنی واقعی کپ کرد از ترس نمیتونست حتی اب دهنشو قورت بده مات و مبهوت به صورت قرمز و رگ گردن بیرون زده ش نگاه میکرد فرزین در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت:سوار شو شایسته انگار زیر پاش قیر پاشیده بودن اصلا نمیتونست از جاش تکون بخوره فرزین:اون روی سگ منو بالا نیار خودت که میدونی اگه پیاده بشم جلوی این همه ادم لهت میکنم بیا سوار شو با قدمای لرزون به سمت ماشین رفت و سوار شد بی اختیار شالشو جلو کشید و خودشو توی صندلی جمع کرد نمیدونست فرزین از کجا پیداش کرده بود فرزین نیش خندی زد و با عصبیت گفت :تیریپ جدید مبارک !!!!!!!!!!!!چشم حاجی نفیسی روشن چشم پسراش روشن با این دختر تربیت کردنشون شایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی بی اختیار یاد اون روزی که توی مهمونی فرزین رو تو اتاق با یه زن دیده بود افتاد داشت جرم خودشو با جرم اون میسنجید اون فقط دلش میخواست ازاد باشه تو همه چی تو مدل پوشش و روابطش و ........... ولی فرزین خیلی راحت با دخترای مختلف میچرخید حاجی هم حرفی نمیزد ته دلش با خودش زمزمه کرد :اره خوب اون پسره و ازاده هر کاری بکنه ولی من دخترم و باید طبق اصول بردگی که برام تعیین کرده بودن زندگی کنم فرزین:چیه لال شدی قبلا بلبل زبون تر بودی ؟ بعد بی هوا با پشت دست توی صورت شایسته کوبید و گفت :خجالت نکشیدی این رژلب قرمزو مالیدی ؟ بعد خنده ی عصبی کرد و گفت:تو اصلا نمیدونی خجالت چی هست ؟ شایسته دستشو جلوی دهنش گرفت تا خونش رو زمین نچکه ولی دلش بیشتر از لبش میسوخت کاش حداقل یه نفر این حرفا رو بهش میزد که هر روزشو با یه نفر سیر نکرده بود فرزین با عصبانیت به سمت خونه میروند از بین ماشینا با بی دقتی و ناشی گری لایی میکشید فرزین:الان با این قیافه میبرمت پرتت میکنم تو خونه تا حاج خانم دسته گلشو تحویل بگیره جلوی در خونه نگه داشت و رو به شایسته گفت:گم شو پایین شایسته با ترس از ماشین پیدا شد و با قدمای لرزون به سمت خونه رفت اصولا فرزین همیشه هم ارومتر از فرهاد بود هم کمتر کار به کار شایسته داشت به لحظه ای فکر میکرد که حاجی بابا و فرهاد تو این وضع ببیننش تنش نا خود اگاه لرزید فرزین به سمتش اومد و با پشت دست محکم به سمت خونه هولش داد درو باز کرد و مادرش رو صدا کرد فرزین:مامان خانم حاج خانم کجایید ؟بیا تحویل بگیر دسته گلتو محبوبه خانم با سرعت خودشو به جلوی در رسوند و با دیدن شایسته توی اون وضعیت محکم به صورتش کبوند و گفت:خدا مرگم بده دختره ی چشم سفید این چه وضعشه فرزین دور خونه راه میرفت و گفت:میبینی مامان امروز پیش یه پسر مچشو گرفتم بیا اینم از فکرای بی جای عمو من همون روزی که این اشغال دانشگاه قبول شد گفتم دخترو چه به درس خوندن شوهرش بدید بره از اولم چشم و گوش این میجنبید چند بار گفتم بهتون بیشتر مواظبش باشید حالا تحویل بگیر مادر من محبوبه خانم با گریه روی زمین نشست و گفت:وای خدا خاک بر سر شدیم بعد یه عمر ابرو داری یه الف بچه ابرومونو برد حالا چه جوری جلوی حاجی سر بلند کنم؟حقمه بزنه تو سرم و بگه خاک بر سرت با این بچه تربیت کردنت شایسته با خودش فکر میکرد این همیشه براش جای تعجب بوده که چرا باباش تربیت رو فقط مختص مادر میدونست در صورتی که خودش توی تربیت نقش بیشتری داشت فرزین گوشی رو برداشت و با کلی بد و بیراه از فرهاد خواست که بیاد خونه فرهاد خیلی زود خودشو به خونه رسوند و با دیدن شایسته اخماش به شدت تو هم رفت و داد زد:این چرا این شکلیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرزین پوزخندی زد و گفت:ماشالا به غیرت جنابعالی که خواهرتون تو کافی شاپ با یه پسره ی بی همه چیز بگه و بخنده فرهاد تقریبا داد زد و گفت :چییییییی؟داری چی میگی تو معلوم هست؟ فرزین :خودم مچشو گرفتم دیگه محاکمه ها تقریبا تموم شد و کار به جاهای تنبیه ش کشید فرهاد به سمتش کرد و دستشو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و داد زد:بهت گفته بودم اگه زیر ابی بری خودم خفت میکنم با ابروی ما بازی میکنی ؟زندت نمیزارم فقط خدا میدونست که شایسته تا شب چه دردی کشید انقدر نوبتی از جفتشون کتک خورده بود که اگه وساطتت محبوبه خانم و التماساش نبود بعید میدونست زنده بمونه تا شب که حاجی اومد شایسته گوشه ی اتاق تقریبا مثل مرده ها افتاده بود مادرش دزدکی براش قرص مسکن اورده بود ولی اخه مگه بدن نحیف و لاغر اون چه قدر توان و گنجایش داشت ؟هردو تا پسرا حداقل دو برابر هیکل شایسته رو داشتن مشت و لگدای که خورده بود دردش خیلی کم تر از طعنه ها و تهمتایی بود که بهش میزدن از یاداوریش چشماش که الان دیگه باز نمیشد پر از اشک میشد فرهاد دائما بهش فحش میداد و متهمش میکرد به هرزگی ولی اون اجازه نداده بود دست هیچ پسری بهش بخوره درسته ارمان های خانوادشو رو زیر پا گذاشته بود ولی اونم یه انسان بود و حق انتخاب داشت با خودش فکر میکرد خداوند با اون همه بزرگی و جلال و عظمتش به انسان قدرت انتخاب میده پس چرا این انسان هاش هستند که این وسط کاسه ی داغ تر از اش شدنو و میخوان خواستشونو به زور تحمیل کنن کار به جایی کشید که فرزین خیلی صریح رو به مادرش گفت بود که فردا باید ببرنش دکتر و گواهیشو براش بیارن و اگه شایسته لکه ی ننگشون شده باشه بی برو و برگرد میکشنش شب حاجی کلید رو تو در انداخت و وارد شد تو فکر خودش حسابی غرق بود امروز حاجی رسولی اومده بود حجره ش تا در مورد خرج برای محرم صحبتاشونو بکنن خبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفات دیگه هم بده و از این حرفا با خودش فکر کرد هر جوری که بشه باید از اون بیشتر خرج کنه و سنگ تموم بزاره تو همین فکر بود که با قیافه ی اخمو و درب و داغون فرهاد و فرزین که مثل برج زهر مار روی مبل نشسته بودن مواجه شد سرشو برگردوند و با تعجب به محبوبه خانم نگاهی انداخت با دیدن چشمای قرمز و صورت قرمزش که معلوم بود کلی بهشون زده گفت:سلام چه خبره اینجا ؟ همه سلام کوتاهی کردن ولی هیچ کس جرات گفتن واقعیت رو نداشت و همه سکوت کرده بودن محبوبه خانم به سمت همسرش اومد و گفت:سلام حاج اقا چشمم کف پاتون خسته نباشید بدید من کتتونو اویزون کنم کتشو به دستش داد و گفت:محبوبه میگم چی شده چرا پسرا انقدر عصبانین؟باز این شایسته ی سرتق چی کار کرده ؟ محبوبه خانم سرشو پایین انداخت انگار هم به دنیا اوردن بچه ها هم تربیت همه چی پای