مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان کیش و مات - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان کیش و مات (/thread-12233.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

خلاصه:
داستان راجب عشق هست اما نه از نوع ساده، عشق یه دختر مایه دار و بالاشهری که خواستگاری رو قبول نمیکنه. و با یه پسر پایین شهری که ارزش و شخصیتی که داره بیشتر از پولاشه …
 به قلم : shahin93 & Atefe95
دانلود رمان کیش و مات


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

فصل1حال بدی داشتم سرگیجه حالت تهوع تلوتلو خوران راه میرفتم.آدمهایی که از کنارم میگذشتند با چشمانشان سرزنشم میکردند.بعضی هم برایم دلسوزی میکردند.خانمی زیر لب گفت:حقشه میخواست کمتر بکشه.همانطور که از پیاده روی کنار خیابان میگذشتم اشک میریختم.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم همه چیز را باخته بودم :زندگی عشق امید و..چطور توانسته بودم؟چطور توانسته بود؟خدایا منکه توبه کرده بودم.آیا لایق چنین عقوبتی بودم؟من توبه کرده بودم قسم خورده بودم که دیگر مثل گذشته نباشم توبه ام را نپذیرفته بودی؟روی پله ای نشستم سربرگرداندم به امید آنکه شاید دنبالم آمده باشد.چشمانم از اشک پر شد ولی او را ندیدم.سرم را به دیوار تکیه دادم و ناله کردم.دیگر ناامید ناامید شده بودم از زندگی از نفس کشیدن شاید همه این اتفاقات آنقدر عذابم نمیداد که احساس میکردم خدایا توبه ام را نپذیرفته است و همه ناله ها و اشکهای من به درگاهش را نادیده گرفته است.در حالیکه به سختی راه میرفتم متوجه هیچ چیز نبودم.صداهای اطرافم را هم دیگر نمیشنیدم.تنها صدایی که در گوشم میپیچید این صدا بود:تو حق نداشتی... حق نداشتی اینکار رو بکنی.تو فقط قول دادی میترسونیش...باورم نمیشد...یعنی باید باور میکردم همه این لحظه ها خواب نبود.یعنی بیدار بودم و میدیدم چگونه عقوبت کاری را میکشیدم که روزگاری خودم به سر دیگران می آوردم.همه آن صداها داشت دوباره در گوشم میپیچید:آره رویا ...آره... من بهشون اجازه دادم...چون احساس میکردم اونا حق دارند.وای خدای من چی شنیده بودم؟از چه کسی شنیده بودم؟از کسی که عشقش را باور کرده بودم؟ناگهان همه صداها محو شد و من صدای بوق بلند ماشینی را شنیدم و بعد صدای جیغ چند رهگذر.در خواب بودم...خدایا شکرت که خواب بودم همه اینها خواب بود خواب...اما نه خواب نبودم بیهوش بودم انگار تمام گذشته جلوی چشمانم مانند فیلمی میگذشت از همان اول.از روزی که وارد این بازی شوم شدم...فصل2از ماشین که پیاده شدم شاهین شماره تلفنش را به من داد و گفت:عزیزم منتظرتم باشه؟-خب ببینم چی میشه.دستم را برایش تکان دادم و براه خودم رفتم.مثل همیشه آرام پژوی مرا با هماهنگی خودم چند قدم آنطرفتر پارک کرده بود.وقتی در ماشین را باز کردم و روی صندلی جلو نشستم آرام آهی کشید و گفت:بسه دیگه... خسته شدم.-اِ ...لوس نشو تازه اولشه یه حالی از این پسره پررو بگیرم که کیف کنی.-رویا تو با چی داری لجبازی میکنی؟با خودت؟سهیل رفت تموم شد... آره... اون تو رو بخاطر پولهات میخواست...ولی دیگه تموم شد...خدا رو شکر رفت و تو باهاش ازدواج نکردی تا بدبختی خودت را مدیون یک روز غفلتت بدونی.-همین؟! رفت؟!پس من چی؟من و این قلب لعنتی که هنوز داره به خاطرش میزنه...نه آرام نه.اون من رو داغون کرد و رفت.من رو سوزوند و رفت من رو عاشق خودش کرد و رفت...حالا میگی رفت که رفت؟!-میخوای انتقام سهیل رو از شاهین بگیری؟-آره ...میخوام همینکارو کنم.همه مردها سر و ته یه کرباسن میخوام تا زنده ام انتقام سهیل رو از همه مردهای مثل او بگیرم...همه مردهایی که مثل سهیل توی خیابون دنبال من و امثال من میگردند...مردایی که میخوان لذت زیبایی ما رو ببرن و پولهامون رو خرج کنند و بعد به ریشمون بخندند.من میخوام ازشون انتقام بگیرم...میدونی چیه آرام؟من نفرتی از سهیل و همه مردها پیدا کردم که حاضرم بخاطر انتقام خودم رو فدا کنم.تو نمیدونی بر من چی گذشت من خرد شدم آرام خرد...اشک میریختم آرام مرا در آغوش کشید و گفت:خیلی خب حالا چرا هر وقت بحث سهیل لعنتی پیش میاد تو اینقدر گریه میکنی؟-چون دلم میسوزه برای خودم...برای خودم که تا آخرین لحظه ای که داشت میرفت من رو با قلبی که براش میتپید تنها میگذاشت.امید داشتم شاید بخاطر عشق من صبر کنه...ولی نکرد و رفت.بهش التماس کردم ولی گوش نداد.حالا به خودم میگم ای کاش بهش التماس نمیکردم و اونقدر خودم رو در مقابلش خار نمیکردم...حالا در عوض میخوام همه مردهای مثل اون رو خار کنم میبینی حالا میبینی.آرام اهی کشید و ترمز دستی ماشین را خواباند و حرکت کرد.شب برای اذیت کردن شاهین از تلفن همراهم بهش زنگ زدم.-سلام... شناختی؟-رویا تویی از بعدازظهر منتظر تماست بودم.-وقت نشد.-کی میتونم ببینمت عزیزم؟-نمیدونم چند روز آینده سرم خیلی شلوغه.-فردا یکساعتی بیکارم...ساعت 11 تا 12.-پس ناهار مهمون من.-باشه ...کجا؟-جلوی سینما سپیده چطوره؟-باشه ...خداحافظ.گوشی را قطع کردم.صفورا خانم در آشپزخانه مشغول کار بود.وقتی وارد آشپزخانه شدم گفت:رویا خانم مادر زنگ زد که فردا از مسافرت برمیگرده.-چه خوب بابا زنگ نزد؟-نه ... فکر میکنم ایشون امشب تماس بگیره چون فکسشون امروز رسید.-خب صفورا خانم شام چی داریم؟-لوبیا پولو.-اگه حاضره بیار که خیلی گرسنه هستم.-کنار میز ناهار خوری نشستم در حالیکه با انگشت به میز ضربه میزدم انتظار بشقاب لوبیا پلوی صفورا خانم را میکشیدم که صدای تلفن برخاست.با خوشحالی گفتم:بابا است.به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم:الو ...بابا...-سلام خانم دکتر ...بابا نیستم فرشادم.فرشاد پسرعمویم بود.با لحنی سرد گفتم:سلام ...کاری داری؟-شنیدم عمو رفته کانادا... گفتم تلفن بزنم ببینم اگر کاری داری ما در خدمتیم.-نه کاری نیست اگر هم باشه میخوای از کلاردشت بلند شی بیای اینجا؟-بله ...بخاطر خانم دکتر هر کاری میکنیم.-اینقدر خانم دکتر خانم دکتر نکن که حوصله ات رو ندارم.-چیه؟ناراحت میشی خانم دکتر؟با حرص گفتم:تو آدم بشو نیستی فرشاد؟-نه آدم بشو نیستم.خودت میدونی چرا...چون سه ساله دارم ازت خواستگاری میکنم و جواب نه میشنوم بدون اینکه دلیلش رو بدونم.-خب حالا میگم تا دلیلش رو بدونی...ازت خوشم نمیاد... نه از تو و از نه از هیچ مرد دیگری.-اشتباه میکنی رویا...من با بقیه فرق دارم.-نه ...تو هم مثل بقیه ...همتون نامردید.-نه خانم دکتر ما نامرد نیستیم ولی شما هم نامردید و هم بی وفا.-کاری نداری؟!-نه ...مراقب خودش باش.-هستم نیاز به گفتن تو نیست.گوشی را گذاشتم و با عصبانیت و در حالیکه زیر لب غرغر میکردم به سمت آشپزخانه رفتم:پسره دیوونه... حالیش نمیشه هر چی بهش نه میگم.صفورا خانم بشقاب لوبیا پلو را روی میز گذاشت و گفت سرد نشه و رفت.فردای ان روز با آرام قصد رفتن سر قراری داشتم که با شاهین گذاشته بودم اما درست یکساعت پیش از آنکه بروم پدر از راه رسید.کیفم روی دوشم بود که در باز شد و پدر میان چارچوب در ظاهر شد.فریاد زدم:سلام بابا...لبخند زد و درحالیکه چمدانش را کنار در روی زمین میگذاشت گفت:سلام... کجا میرفتی؟-بیرون ...با آرام قرار داشتم.لبخند پدر نشان از آن داشت که میدانست دروغ میگویم به همین خاطر زود صورتش را بوسیدم و گفتم:برمیگردم.با دو دست شانه هیم را گرفت و گفت:رویا ...بسه دیگه...با تعجب نگاهش کردم که گفت:من همه چی رو میدونم...میدونم داری انتقام رو از کیا میگیری ولی بسه.حیرت زده نگاهش کردم که دوباره گفت:سهیل لیاقت تو رو نداشت من مطمئنم...ازت خواهش میکنم تمومش کن تو راحت نمیشی آروم نمیگیری فقط خودت رو بیشتر آزار میدی.اشک در چشمانم نشست یعنی پدر همه این مدت از حال من خبر داشته و بروی خودش نیاورده بود!از دوستی من و سهیل از درد عاشقی و بقیه چیزها.نفس عمیقی کشیدم اشک از چشمانم سرازیر شد پدر مرا در آغوشش جا داد و گفت:بخاطر من تمومش کن.سکوت کردم پدر کیفم را از روی دوشم برداشت و گفت:برو رویا جان...برو تو.و در را بست.مانتوام را در آوردم که موبایلم به صدا در آمد.-بله؟-ای بابا کجایی رویا؟من رو سر خیابون کاشتی؟-میدونی آرام امروز حوصله ندارم.-اِ ...پس شاهین چی میشه؟-بهش از طرف من بگو یه نامرد پس فطرته.-چی؟!بهش این رو بگم؟!-اره بگو... حال و حوصله اش رو ندارم.-باشه ...خودت گفتی ها ...یادت باشه.-آره خودم گفتم.بعد موبایلم را با عصبانیت روی میز تلفن گذاشتم و روی صندلی افتاد.پدر لبخند زد و گفت:تموم شد؟-بله بخاطر شما تمومش کردم.صفورا خانم با دو لیوان چای از پله های اتاق پذیرایی پایین آمد.پرسیدم:راستی مادر کی میرسه؟-هنوز کنفرانسش تموم نشده ولی فکر کنم فردا یا پس فردا بیاد.پدر مکثی کرد و ادامه داد:رویا دیگه باید همه چیز رو بذاری کنار و بری در مطبت رو باز کنی و به مریضهات برسی.سکوت کرده بودم.پدر در ادامه گفت:من دلم نمیخواد پشت سر خانم دکترم حرف در بیارن.با بغض سنگینی گفتم:نمیتونم... حوصله کار ندارم.-واسه چی عزیزم؟تو درس خوندی تحصیل کردی.گفتی دوست دارم دکتر زنان بشم.من و مادرت خوشحال شدیم گفتیم هر چی خودت میخوای گفتی دوست ندارم بیکار باشم برام مطب بخرید تا مشغول شم گفتیم چشم هر چی تو بگی...گفتی نمیخوام ازدواج کنم و به این بهونه همه خواستگارهات رو رد کردی گفتیم باشه اشکالی نداره آخرش یکی قلب تو رو به دست می آره و تو رو توی لباس عروسی میبینیم...اما حالا چی شده؟در مطبت رو بستی و دنبال انتقام از اون پسره ای...اما دیگه اون رفته و همه چیز تموم شده.شاید تقدیر نبوده با هم ازدواج کنید شاید من مقصرم و نباید اونقدر راحتت میگذاشتم که بتونی با هر پسر بی سر و پایی حرف بزنی تا کارت به اینجا بکشه.سکوت کردم پدر میدانست هنوز مرا قانع نکرده بهمین خاطر دوباره گفت:دیگه خسته شدم ...میخوام بهت بگم دیگه جواب خواستگارهات رو باید بدی.دیگه بدون دلیل نمیتونی ردشون کنی به خصوص اگر من و مادرت هم نظرمون در موردشون مثبت باشه.-تهدیدم میکنید؟میخواید من رو از خونه تون بندازید بیرون
-نه ولی این برات بهتره عزیزم باور کن بخاطر خودته.از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم رفتم.عصبی بودم هنوز احساس میکردم از چشیدن لذت انتقام سیر نشده ام احساس میکردم هنوز تشنه ام برای اینکه عجز و ناتوانی بعضی ها را ببینم.فقط بخاطر آنکه پدر را راضی کرده باشم سه ماه دست از اینکار کشیدم.یک روز در هفته هم به مطبم سر میزدم.شماره یکی از موبایلهایم را که تازه خریده بودم به مریضهایم داده بودم.تا اینکه بعد از سه ماه....
فصل3آنروز خیلی عجله داشتم.یکی از مریضهایم حالش وخیم بود.نشانی بیمارستانی که آنجا کار میکردم را به او دادم و گفتم خودش را به بیمارستان برساند تا منهم برسم.از منشی مطب خواستم به بقیه مریضها برای روز دیگری وقت بدهد.کیفم را روی دوشم انداختم و از مطب خارج شدم.آنقدر عجله داشتم که موقع سوار شدن متوجه درجه بنزین ماشین نشدم.هنوز به بیمارستان نرسیده ماشین خاموش شد.با تعجب نگاهی به درجه انداختم که فهمیدم باک ماشین خالی است.با کمک چند نفر ماشین را به گوشه خیابان هل دادیم.در ماشین را قفل کردم و برای تاکسی دست تکان دادم.ولی تاکسی خالی پیدا نمیشد.تا اینکه مرد جوانی که متوجه عجله من شده بود با پژوری نقره ای رنگش کمی جلوتر نگه داشت و با دست اشاره کرد جلو بروم.به سمت ماشین دویدم در را باز کردم و گفتم:بیمارستان سعید.-بفرمایید.سوار که شدم احساس راحتی کردم.نفس عمیقی کشیدم همان موقع موبایلم زنگ زد-بله؟-خانم زمانی...کجایید؟مریضتون حالش خیلی بده.-توی راهم آماده ش کنید برای اتاق عمل...-باشه فقط سریعتر.گوشی را در که در کیفم میگذاشتم رو به راننده گفتم:آقا میشه کمی تندتر بروید؟مرد جوان نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:شما دکترید؟-بله.-شنیده بودم همه دکترها ماشین دارند تا زودتر به مریضهاشون برسند.-متاسفانه ماشینم بین راه بنزین تموم کرد.لبخند زد و گفت:دکتر چی هستید؟-زنان.ابرویی بالا انداخت.منکه متعجب به حالتهای چهره او در آینه ماشین نگاه میکردم با خودم گفتم یعنی شنیدن اینکه متخصص زنان هستم اینقدر تعجب داشت که ابرو بالا انداخت یا اینکه به من نمیخوره دکتر زنان باشم؟انگار از نگاه خیره و متعجبم فهمید چه در سرم میگذرد چون گفت:ناراحت شدید؟ببخشید ولی به سن شما نمیخوره دکتر زنان باشید.-سنم کمه یا زیاد؟-کم... البته ببخشید اینقدر با صراحت گفتم.-خواهش میکنم ...همه همین رو میگن ولی من 28 سالمه زیاد هم کم سن و سال نیستم.خندید و گفت:خوب پس باید بگم خوب موندید.جلوی بیمارستان که رسیدم خواستم از جیبم چند اسکناس در بیاورم که گفت:لازم نیست الان حساب کنید...صبر میکنم تا برگردید ...شما که ماشین ندارید ...باید با یه ماشین برگردید ...پس منتظرتون میمونم.-معلوم نیست عمل من چند ساعت طول بکشه.-اشکالی نداره ...عجله ندارم.به سمت در ورودی بیمارستان که راه افتادم با خودم گفتم تو دیگه چقدر بیکاری!بعد از 5 ساعت عمل با موفقیت به پایان رسید.با خستگی لباسم را عوض کردم و وارد بخش شدم تا سری به بیماران دیگر بزنم.یک ساعتی هم به این ترتیب گذشت.خسته و گرسنه بودم.سفارشات لازم را به مسئول بخش کردم و و لباس پوشیدم و از بیمارستان خارج شدم.پاک یادم رفته بود مرد جوانی که مرا سوار کرده بود هنوز منتظرم بود.کنار خیابان ایستادم تا ماشین بگیرم که جلوی پایم ترمز کرد.-میخواستید من رو اینجا بذارید و ماشین بگیرید و برید؟خنده ام گرفت:ببخشید آنقدر خسته ام که پاک یادم رفت.در جلو را برایم باز کرد و گفت:سوار شید میرسونمتون.-ممنون.سوار که شدم گفت:خسته نباشید عمل چطور بود؟-خوب... با موفقیت ...اگر شما من رو نمیرسوندید نمیدونم چه بلایی سر مریضم می آمد؟لبخند زد و گفت:خوب خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد.سرم را به صندلی تکیه دادم.در حالیکه نای حرف زدن نداشتم گفتم:من همونجایی که سوار شدم پیاده میشم... بی زحمت.-خواهش میکنم.آنقدر خسته بودم که ماشینهایی که از کنارمان رد میشدند را تار میدیدم.نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدار شدم مرد جوان با لبخند گفت:سلام.متعجب به او نگاه کردم.بعد متوجه تاریکی هوا شدم.صاف روی صندلی نشستم و گفتم:وای خدای من...شب شده؟-یکساعتی میشه رسیدیم ولی نتونستم بیدارتون کنم...چون احساس کردم خیلی خسته اید.خنده ای کردم و گفتم:امروز خیلی باعث زحمتتون شدم.-چه زحمتی ...من میخوام برم یه رستوران خوب شام بخورم...شما چطور؟-نه من همینجا پیاده میشم.-شما هم که چیزی نخوردید.وقتی شما را به بیمارستان رسوندم وقت ناهار نبود حالا هم که وقت شامه پس قبول کنید.با تردید نگاهش کردم ماشین را روشن کرد و گفت:قصد بدی ندارم...هر جا شما بگید میریم چطوره؟-یه رستوران همین اطراف هست که خیلی غذاهای خوشمزه ای داره.-باشه میریم همونجا.وقتی پیشخدمت با صورت غذا بالای سر ما آمد گفتم:من زرشک پلو با مرغ میخورم.مرد جوان هم گفت:منهم همینطور.پیشخدمت که رفت مرد جوان گفت:اسم من مسعوده... مسعود حکیمی.حرفی نزدم.مسعود گفت:شما خودتون رو معرفی نمیکنید؟-رویا هستم ...رویا زمانی.با لبخند گفت:از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.-منهم همینطور.-راستش من مسافرکش نیستم ولی نمیدونم امروز چی شد که شما را سوار کردم...راستش امروز باید میرفتم دنبال کارهای پاسپورتم.-وای... نکنه من باعث شدم از سفرتان عقب بمونید؟!-یه جورایی بله...ولی نگران نباشید.احساس میکنم دیدار با شما افتخاری بوده که خوشحالم نصیبم شده.-وای چه بد شد...حالا تا کی سفرتون عقب می افته؟-راستش امروز باید میرفتم سری به اداره پست میزدم چون هنوز پاسپورتم نیومده...امروز هم اخرین مهلتی بود که میتونستم برم چون سه روز دیگه پرواز دارم...ولی ناراحت نیستم ...لابد تقدیر این بوده که شمارو زیارت کنم و از سفرم عقب بمونم بلکه دعاهای مادرم اجابت شود...آخه میدونید مادرم خیلی دوست نداره من برم.خندیدم او ادامه داد:باید برم بهش این خبر بو بدم که سفرم عقب افتاده.-خلاصه باید ببخشید باعث زحمتتون شدم.-خواهش میکنم دوست دارم اگر باز هم کاری بود به من اطلاع بدید.با تعجب به چشمانش نگریستم.در نگاهش چیزی بود که احساس کردم در عرض همان چند ساعت دل باخته من شده است.مسعود کارتش را به من داد و گفت:خوشحال میشم اگه کاری بود یا بازم ماشینتون بنزین تموم کرد با من تماس بگیرید...باز هم میتونم شما رو برسونم.خندیدم:اینقدر شرمنده ام نکنید.-نه باور کنید بدون تعارف میگم.کارت را از روی میز برداشتم و گفتم:باشه.-میشه یه خواهش دیگه هم بکنم؟-بله.-میتونم به اسم صداتون کنم؟با خنده ای از سر تعجب گفتم:بله.بعد از غذا مسعود چند اسکناس روی میز گذاشت و از رستوران خارج شدیم.نمیخواستم دیگر سوار ماشینش بشوم برای همین گفتم:من دیگه از اینجا میتونم خودم برم...از اینکه اینقدر امروز براتون مزاحمت ایجاد کردم باید ببخشید.-یعنی سوار نمیشی؟-نه دیگه خودم میتونم برم.-تعارف میکنی؟میرسونمت.-نه ممنون.در را برایم باز کرد و گفت:حالا سوار شو...این موقع شب چطوری میخوای بری؟سوار شدم و گفتم:باید ببخشی.-خواهش میکنم...ببین رویا از این به بعد اگه کاری داشتی با من تماس بگیر خوشحال میشم.خندیدم دوباره گفت:شوخی نمیکنم شماره موبایلم رو که بهت دادم...باشه؟مرا تا جلوی در خانه رساند.موقع پیاده شدن گفتم:باز برای امروز ممنونم.-حرفش رو هم نزن...خداحافظ.او رفت و من با لبخند وارد خانه شدم.مادر داشت با تلفن حرف میزد.در را که باز کردم داشت میگفت:باشه کاری نداری؟خداحافظ.و گوشی را گذاشت گفت:چقدر دیر کردی!-مریض داشتم...رفتم بیمارستان طول کشید.وارد اتاقم شدم و از خستگی خیلی زود به خواب رفتم حتا فرصت نکردم ماجرای آن روز را برای مادر توضیح دهم.صبح روز بعد خانم منشی زنگ زد که مریضهای روز قبل امروز می آیند و من باید به مطب بروم.پس از صبحانه به مطب رفتم.بیماران منتظرم بودند.خانم منشی سلام کرد و من در اتاقم را گشودم چشمم به سبد گل زیبایی افتاد که روی میز بود.اشاره کردم تا خانم سارمی وارد اتاقم شود.پرسیدم:این گل رو کی آورده؟-یه اقایی به اسم مسعود آورد گفت بهتون هم سلام برسونم.خندیدم.خانم سارمی گفت:چیزی شده؟-نه بابا ...این پسره حسابی عاشقه ...دیروز اتفاقی من رو رسوند بیمارستان.حالا از دیروز دست از سرم برنمیداره.خانم سارمی خندید و گفت:پس از فردا هر روز یه سبد روی میزتونه.-چه کار کنیم دیگه!خانم سارمی با خنده


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

گفت:خوشگلی دردسر داره.-خب دو دقیقه دیگه اولین مریض رو بفرست تو.در اتاقم رو بستم و به سمت سبد گل رفتم.میان شاخه های گل سرخ چشمم به کاغذی افتاد آن را بیرون کشیدم و باز کردم.با دست خط زیبایی نوشته شده بود:سلام رویاامیدوارم از گلهایی که برایت فرستادم خوشت آمده باشد یه تلفن به من بزن کارت دارم.کاغذ را در سطل آشغال انداختم و زیر لب گفتم:دیوونه الکی خوش!تا نزدیک ساعت یک بعدازظهر مریض داشتم.وقتی در مطب را بستم تا به خانه بروم جلوی در مسعود را دیدم که کنار ماشینش ایستاده بود.کلافه و عصبی دستی به پیشانی کوبیدم و از پله ها پایین رفتم.صدای پاهای مرا که شنید سربرگرداند و گفت:سلام...تلفن نکردی؟-سرم شلوغ بود...مریض داشتم.-از گلها خوشت آمد؟-ممنون.از جوابهای سرد من متوجه بی حوصلگی ام شد.احساس کردم کمی ناراحت شد.ولی با لبخند گفت:ناهار رو با هم باشیم؟-نه هیچ حوصله ای ندارم.مکثی کرد و گفت:چیزی شده؟حالت خوبه؟به دروغ گفتم:نه ...حالم خوب نیست.-چرا؟-سرم درد میکند.فکر میکنم از خستگی فشارم پایین آمده.-الان میبرمت دکتر.با بیحوصلگی گفتم:دکتر؟ناسلامتی خودم دکتر هستم.خندید:خوبه ...پس خودتون بگید باید چکار کرد؟-باید استراحت کنم.-خب بیا من میرسونمت.-ماشین هست ممنون.-پس نه با من میای...نه افتخار ناهار را به من میدی؟!با لبخند گفتم:باشه یه وقت دیگه الان حالم خوب نیست.-پس بذار با ماشین خودت برسونمت...تو که میگی حالت خوب نیست.ابروهایم را بالا انداختم دیدم چاره ای ندارم.سر تکان دادم و سوییچ را به سمتش گرفتم.در ماشینم را باز کرد و من سوار شدم.وقتی ماشین را روشن کرد گفت:اگه حالت خوب نیست بریم یه سرم بهت وصل کنن.از عصبانیت دلم میخواست سرش داد بزنم بگم از ماشینم پیاده شو و دست از سرم بردار اما دلم نیامد آن همه مهربانی و عشق و محبت مسعود را اینگونه جواب بدم.فقط به علامت منفی سر تکان دادم.مسعود راه افتاد.بین راه سکوت کرده بودم.او هم بخاطر رعایت حالم حرفی نمیزد تا اینکه جلوی خانه رسیدیم که گفت:من رو از حالت بی خبر نذار رویا...سر تکان دادم و کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.مسعود دوباره گفت:خواهش میکنم به من زنگ بزن...نگرانتم.ماشین را در پارکینگ گذاشتم و در خانه را بستم.چند لحظه ای صبر کردم تا برود.دلم بحال او سخت که باید اینهمه راه را برمیگشت.آنقدر در فکر بود که بطور حتم تمام راه را پیاده طی میکرد.بعد از رفتن او سوار ماشینم شدم و به خانه آرام رفتم.چقدر برای تعریف کردن ماجرای خودم و مسعود ذوق داشتم.آرام دو لیوان شربت آورد و گفت:خب تعریف کن ببینم.-هیچی دیگه... امروز هم گیر داده بود که من رو ببره دکتر...هی بهش میگم بابا خیر سرم من خودم دکترم.آرام خندید و گفت:رویا میخوای چکار کنی؟-چی رو چکار کنم؟-میخوای بازم انتقام بگیری؟-نمیدونم ...فکر نمیکنم مسعود از اون پسرهایی باشه که من تشنه انتقام گرفتن از اونا هستم ولی تا موقعی که خودش بخواد باهاش هستم.خنده ام گرفت:نه دیوونه...ولی اون موقع دلش رو میشکنم و بهش نه میگم.-تو خیلی بدجنسی رویا!بیچاره داره از روز و شبش و از سفرش میزنه اونوقت تو...با عصبانیت گفتم:چی بیچاره؟!خودش میخواد باهاش باشم.منکه قصد ازدواج ندارم.اگه لاان بگه میخواد از من خواستگاری کنه بهش میگم نه...ولی خودش نمیپرسه تا جواب من رو بشنوه.-خب اگه بدونه جواب تو منفی است که زودتر میره پی کارش.یه جوری بهش بفهمون.-نمیخواد تو دلت به حالش بسوزه...داره لذتش رو میبره بذار توی لذت عاشقی اش بسوزه و خوش باشه منم دارم از وقتم میذارم به من چه که سفرش رو عقب انداخت میخواست نکند.آرام سکوت کرد من شربتم را نوشیدم و گفتم:میخوای یه ذره بذارمش سرکار؟آرام متعجب نگاهم میکرد که گوشی موبایلم را در آوردم و شماره مسعود را گرفتم چند لحظه بعد صدایش را شنیدم.-جانم.-سلام.با خوشحالی گفت:سلام رویا...حالت چطوره؟بهتر شدی؟-آره کمی بهترم.-الان کجایی؟!میتونم بیام ببینمت.با صدایی مریض و آهسته گفتم:نه ...الان توی درمونگاهم....سرم به دستم وصله.با صدایی ناراحت گفت:یعنی اینقدر فشارت پایین بود؟!در حالیکه جلوی چشمان آرام لبخند میزدم دوباره با همان صدای مریض گونه گفتم:فشارم رو شش بود...رفتم خونه حالم بهم خورد...مامان من رو رسوند درمونگاه.-رویا بذار بیام ببینمت دلم برات شور میزنه.ابرویی بالا انداختم و از آنهمه ابراز علاقه متعجب شدم:نه ...حوصله ندارم باشه بعد...الان سرمم تموم میشه باید برم خونه.فردا میری مطب بیام ببینمت؟-نه... فکر نمیکنم ...این چند روز خیلی خسته شدم.میخوام کمی استراحت کنم.-رویا ...بذار فردا بیام دیدنت.-نه ...من به مامان و بابا چی بگم؟نه نمیشه.-من یه جوری درستش میکنم...بذار بیام نگرانتم.-نه نمیخواد...پس فردا همدیگر رو میبینیم.-پس دست کم شماره خونه رو بده تا بهت زنگ بزنم.آرام در حالیکه خنده تلخی روی لب داشت زیر لب گفت:بیچاره...شماره را به مسعود دادم و گفتم:اگه جواب ندادم یعنی در موقعیت مناسبی نیستم باشه؟-باشه عزیزم...خیلی مراقب خودت باش ...بهت زنگ میزنم.-خداحافظ.گوشی را قطع کردم و بلند بلند خندیدم.گفتم:نمیبینی زیر سرمم...بلند شو یه چیزی بیار بخورم تا دوباره فشارم پایین نیومده.-اگه بلند شم میرم یه سوزن می آرم محکم میزنم تو دستت که دروغ نگفته باشی زیر سرمی...بیچاره مسعود فکر کردی داری میمیری.نمیدونه اینجا نشستی دوتا دوتا میوه پوست میکنی.خندیدم:نمیدونی با چه دلسوزی میگفت نگرانتم بذار بیام ببینمت.-خنده نداره رویا خانم این کارها و بلاهایی که سر این و اون میاری یه روزی سرت میاد...حواست باشه.-برو بابا تو هم جنبه شوخی نداری.
آرام با عصبانیت گفت:این شوخی نیست رویا این احساسات و قلب آدمیه که داری به بازی میگیریش.با عصبانیت گفتم:همشون مثل سهیل هستند.آرام فریاد زد:نخیر خانم سهیل یه نفر بود که تنهات گذاشت و رفت.اینای دیگه دوستت دارند بدبخت.-میخوام نداشته باشن.آرام مکثی کرد و گفت:یادت نیست؟نیما رو میگم...هیچوقت یادم نمیره چقدر بهت التماس کرد و چقدر ازت خواست فکر کنی اما تو بهش جواب ندادی.-بابا من ازش خوشم نمی آمد خوب چکار کنم؟-خوشت نمی اومد اینقدر براش ناز نمیکردی تا عاشقت بشه و بخاطر نه گفتن جنابعالی اشک بریزه... حیف ...حیف که اینهمه زیبایی داری و اون رو هدر میدی!-میخوام نداشته باشم این همه زیبایی رو که صد نفر عاشقم بشن بخاطر قیافم یا یکی هم مثل سهیل بخاطر پولم.-میتونی بجای اینکه اینقدر سرد و بی روح باشی عاشق و با احساس باشی ولی نمیخوای.-نمیتونم عاشق باشم با احساس باشم میفهمی؟عشق و احساس سالهاست در قلب من مرده.-پس تو هم باهاش مردی تو اون رویی نیستی که من میشناختم دیگه هم نمیخوام ببینمت میفهمی؟با عصبانیت از جا برخاستم و کیفم را برداشتم و گفتم:به جهنم... میرم تا دیگه منو نبینی.به خانه برگشتم عصبی بودم و حوصله نداشتم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.همان موقع مسعود زنگ زد گوشی را برداشتم با بی حوصلگی گفتم:بله.-سلام رویا ...نگرانت بودم نتونستم صبر کنم حالت چطوره؟-خوبم خواب بودم.-ببخشید بیدارت کردم الان خوبی؟-آره بهترم.-خب پس بخواب...خداحافظ.تلفن را قطع کردم.حرفهای آرام در گوشم پیچید.در همان حال چند ضربه به در خورد.-رویا جان؟-بفرمایید.مادر وارد شد و گفت:حالت خوبه؟ناهار نمیخوری؟-نه ...اشتها ندارم.-خواستم بگم از فردا عموت اینا چند روزی مهمون ما هستند...آبرو داری کنی ها.با ناراحتی روی تخت نشستم و گفتم:باز عمو اینا؟-یعنی چی؟!-یعنی یا ما میریم اونجا یا اونا میان اینجا... چه خبره!-خب مادر من مهمونن...حالا بهشون بگم نیان؟-نخیر بهشون بگین جلوی چشم چرونی های پسرشون رو بگیرن که وقتی اینجاست اونقدر مثل آدم ندیده ها به من خیره نشه...بخدا خستم شدم از بس زیر نگاهش بودم.انگار همش آدم رو میپاد.-خب تقصیر خودته پسر به این خوبی و به این عاشقی رو رد کردی...اونم لج کرده و میخواد هر جوری شده دل تو رو بدست بیاره.-میخوام صد سال سیاه به دست نیاره با اون چشمای هیزش.-درست صحبت کن...فرشاد خیلی هم پسر آقاییه.-بله برای شما آقاست.چون اونجوری که به من خیره میشه به شما خیره نمیشه.-خیلی ناراحتی به خودش بگو ولی محترمانه.سرتکان دادم و گفتم:بله همینکارو میکنم.مادر از اتاقم بیرون رفت.من عصبانی بودم و با شنیدن خبر امدن عمو اینا عصبانی تر شدم سرم را در میان دستانم گرفتم و در سکوت اتاق به فکر فرو رفتم.نزدیک صبح بود که سر و صدا حکایت از ورود خان عمو و زن عمو و فرشاد و فریبا داشت.با عصبانیت بالشت را روی گوشم فشردم تا بلکه بخوابم ولی مگر خوابم میبرد.نگاهی به ساعت انداختم شش صبح بود و مادر برای مهمانان صبحانه حاضر میکرد.فکری به سرم زد گوشی موبایلم را برداشتم و به مسعود زنگ زدم.صدای خواب آلودش را شنیدم.-الو...-سلام مسعود منم رویا.صدای خواب الودش واضح تر شد:سلام ...حالت چطوره؟آخرش یه زنگ به ما زدی!-میتونی یه کاری بکنی؟-چه کار؟-بیای دنبالم.-برای چی؟چیزی شده؟-نه هنوز حالم خوب نشده نمیخوام ماشین ببرم بیا دنبالم تا برم بیمارستان.-آره عزیزم چرا که نه...چه ساعتی؟-یک ساعت دیگه چون باید ساعت 8 بیمارستان باشم.-چشم ...سر ساعت جلوی در خونتون منتظرم.خندیدم و گفتم:پس خداحافظ.-میبینمت.گوشی را که قطع کردم صدای مادر بلند شد:رویا جان مادر نمیای صبحانه بخوری؟در آینه نگاهی به سر و صورتم کردم و گفتم:چرا ...آمدم.صدای مادر را شنیدم که گفت:آخه امروز باید بره بیمارستان سری به مریضهاش بزنه برای همین باید زود بلند شه.شال سفیدم را که همرنگ پیراهنم بود روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.زنعمو از جا برخاست و مرا بوسید.گفتم:خوش آمدید زنعمو.فرشاد را ندیدم.تعجب کردم چنین فرصتی را برای دیدار من از دست داده است اما همان موقع در دستشویی باز شد و فرشاد در حالیکه حوله ای روی شانه اش انداخته بود بیرون آمد و نگاهش که به من افتاد سلام گرمی کرد.ولی من به سردی جوابش را دادم.سر میز صبحانه دلم میخواست آنقدر طولش بدهم تا مسعود از راه برسد و زنگ بزند اما نشد.ساعت هفت و نیم بود و تا آمدن مسعود نیم ساعتی مانده بود.بعد از صبحانه لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم و روبروی زنعمو نشستم و گفتم:خب زنعموجان چه خبر؟-خوشی خانم دکتر.چقدر از این تکه کلام بدم می آمد.به زور لبخند زدم.زنعمو پرسید:کی برمیگردی رویا جان؟-معلوم نیست زنعمو چطور؟زن عمو با چشم اشاره به فرشاد کرد و گفت:آخه کارت داریم.وای بازم موضوع خواستگاری بود.نمیدانم چقدر و به چه زبانی باید نه میگفتم که دست از سرم برمیداشتند.نمیدانم از عصبانیت بود یا از سر لجبازی که با لبخند گفتم:معلوم نیست... میدونید چرا زنعمو؟آخه امرزو با یکی از دکترهای بیمارستان جلسه دارم چون درباره عمل یکی از بیماران قلبی که مریض منهم هست باید مشورت کنیم.اصرار داشت که امروز بیاد دنبالم با هم بریم بیمارستان...الانه که سر برسد بعدش هم معلوم نیست چی پیش بیاد...حالا باشد برای بعد.زنعمو با حالتی که معلوم بود هم ناراحت است و هم کنجکاو پرسید:حالا این اقای دکتر چند سالشونه که میخوان بیان دنبال شما؟-35 سال.-خب اشکالی نداره زنعمو باهاش برو سن پدرت رو داره.از این حرفش لجم در آمد.با لحنی که میخواستم فرشاد و زنعمو را عذاب بدهم گفتم:ولی زنعمو بهش نمیاد 35 ساله باشه مجرده...بهمین خاطر خیلی خوب مونده.تازه نمیدونی چه دکتر بامزه ای است کلی از دستش میخندیم.زنعمو در حالیکه دندانهایش را از حرص بهم میسایید سکوت کرد.مادر که متوجه ناراحتی زنعمو شد گفت:خوبه ...حالا نمیخواد اینقدر تعریف کنی اگه بامزه است برای مادرش بامزه است نه برای ما.نمیدانم مادر طرف من بود یا زنعمو که همیشه حرفهایی میزد که قلبم را میسوزاند.خوشبختانه صدای زنگ در نگذاشت حرف ادامه پیدا کند.کیفم را برداشتم و گفتم:با اجازه ...خداحافظ.بعد برای خنک شدن دل خودم هم که شده اف اف را برداشتم و گفتم:بله.صدای مسعود را شنیدم:تاکسی دربست شما رسید.با خنده گفتم:آمدم آقای دکتر.صدای متعجب مسعود را شنیدم که گفت:آقای دکتر!دکتر دیگه کیه؟!با لبخند به زنعمو و فرشاد نگاهی انداختم و گفتم:خداحافظ.و بعد با لبخند از پله ها پایین رفتم.وقتی در خانه را بستم از پشت شیشه نگاه فرشاد را متوجه خودم و مسعود دیدم.با لبخند در ماشین را گشودم و صندلی جلو سوار شدم.مسعود که پایش را روی گاز گذاشت پرسید:خب قضیه آقای دکتر چیه؟-هیچی بابا یه خواستگار سمج دارم که دست از سرم برنمیداره هی میخواد بزور جواب بگیره.-خب من رو بهش معرفی کن بگو نامزدتم.خندیدم و گفتم:آخه یادم رفت بهت بگم این خواستگار سمج پسر عمومه.به شوخی گفت:پس من رو وارد مسائل خانوادگی نکن.به بیمارستان که رسیدیم گفتم:بعد از تموم شدن کارم میرم خونه تو هم برو.-نه دیگه حالا که قرار شد برسونمت بیمارستان ناهار رو باید با من باشی.-نمیخوام مزاحمت باشم.ابروهایی بالا انداخت:مزاحم نیستی خوشحالم میکنی.-باشه نزدیک ظهر کارم تموم میشه.به سمت در ورودی بیمارستان که میرفتم با خودم گفتم چه خوب شد حالا دیرتر برمیگردم خونه.اما خبر نداشتم چه اتفاقی خیالات مرا نقش بر آب میکند.نزدیک ظهر مسعود جلوی دربیمارستان بود رو به من گفت:رستوران قبلی رو تو انتخاب کردی اینبار من انتخاب میکنم.یه رستوران خوب هست که نزدیک خونه ماست.-اِ ...ببخشید ...خونه شما کجاست؟!-میریم تا ببینی.نزدیک پارک زیبایی رستورانی بود که خیلی مجلل بنظر میرسید.وارد رستوران که شدیم سفارش غذا دادیم.مسعود گفت:خونه ما خیابون بعدیه ...خیلی می آیم اینجا ...جای خوبیه.-آره قشنگه ...معلومه که تو و خانواده ات وضعتون خوبه.خندید و گفت:مگه وضع شما و خانواده تون بده؟!-نه ولی فکر نمیکنم به اندازه شما خوب باشه...فقط برایم سواله که چرا ماشین مدل پایین داری.باز هم خندید و گفت:آخه به دردم نمیخوره.من تمام زندگیم آلمانه..هر از گاهی میام به پدر و مادرم سر میزنم.این پژو رو هم گرفتم که وقتی ایرانم کارم رو راه بندازه.وقتی هم نیستم تو پارکینگ خاک میخوره.سکوت کردم و در دل گفتم پس معلوم شد برای چی میخوای هر روز با من باشی...میخوای وقتت بگذره.-ناراحت شدی رویا؟-نه ...نه.از رستوران که بیرون آمدیم بنظرم آن اطراف آشنا آمد.خوب که به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم نمایشگاه ماشینی که عمو میخواست بخرد همان اطراف بود.آن روز هم برای قولنامه قرار داشتند.عمو میخواست آنجا را برای فرشاد بخرد.هنوز شبی که عمو ما را برای دیدن نمایشگاه خالی برده بود و به ما گفته بود که بهمین زودی اینجا را پر از ماشین میکند یادم هست.مثل برق از جا پریدم و گفتم:بیا از اینجا بریم.-چی شده؟!-زود باش.مسعود هول شده بود و علت این همه عجله را نمیفهمید.با احتیاط از خیابان گذشتیم.مسعود در ماشین را برایم باز کرد و با عجله از آنجا دور شدیم.بعدازظهر خسته از کار و گردش به خانه برگشتم.پدر و عمو مشغول صحبت در مورد مغازه جدید عمو بودند که در را گشودم.عمو با خوشرویی با من احوالپرسی کرد.پدر در حالیکه با فرشاد صحبت میکرد جواب سلامم را داد.ولی فرشاد سرش را بالا نیاورد مرا نگاه کند.از رفتارش متعجب شدم بهتر خیالم راحت شد که سربسرم نمیگذاره.زنعمو هم کمی ناراحت بود و جواب سلام مرا به سردی داد.من رو به مادر با چشم اشاره ای به زنعمو کردم که نگاه غضبناکی تحویلم داد و به من فهماند زنعمو از دستم ناراحت است.من از فرصت استفاده کردم و دیدم حالا که هیچکس کاری به کارم ندارد روی مبل افتادم.صفورا خانم لیوانی چای برایم آورد.همانطور که مجله روی میز را ورق میزدم به حرفهای عمو و پدر گوش میدادم.-ببین فرخ ...من حساب همه چیز رو کردم.چند تا از ویلاها رو میفروشم...بطور حتم از کرایه دادن ویلاها در تابستون که بهتره...این یه کار همیشگیه ولی کرایه دادن ویلا فقط مخصوص تابستونه.-میشه باهات حرف بزنم؟سرم رو بالا آوردم.فرشاد بالای سرم ایستاده بود.سکوت کردم.اولین بار بود که فرشاد شوخ و خندان را ناراحت میدیدم.با من من سر صحبت را باز کرد.-میدونی رویا ...من 5 ساله که خواستگارتم ...هر وقت بهت گفتم دوستت دارم گفتی الان درس دارم الان میخوام مطب بزنم الان میخوام یه دکتر با تجربه بشم.الان نه الان نه...تا 5 سال گذشت ...در این مدت هر وقت مادر و پدرم گفتند بیا بریم خواستگاری یه دختر دیگه رویا جوابش منفیه گفتم نه یا رویا یا هیچکس... به سر این حرفم ایستادم تا مادر و پدرم رو راضی کردم از حرفهای تو ناراحت نشن و با هردفعه نه گفتن تو دلسرد نشن با خودم گفتم من یه روزی بهت ثابت میکنم چقدر دوستت دارم اما انگار تو...نگذاشتم حرفش را بزنه.با لحنی عصبی ولی آرام که پدر و عمو نشنوند گفتم:بله ...من اینجورم از همه مردها بدم میاد...نمیخوام ازدواج کنم ...میفهمی؟لبخند تلخی زد که مرا متعجب کرد بعد در حالیکه به چشمان قهوه ای رنگش خیره شدم بود گفتم:بهمین خاطر امروز با آقای دکتر این همه راه کوبیدید و رفتید اون رستورانی که نزدیک مغازه ای است که پدر میخواد بخره؟میدونم چرا اینکار رو کردی...به عمد آقای دکتر رو وسوسه کردی اونجا ناهار بخورید تا من تو رو ببینم ...میخواستی به اصطلاح خودت دلم رو خون کنی ...میخواستی به آقای دکتر شما حسودی کنم نه؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو...ما رو دیدی؟سرتکان داد و گفت:از همون اول صبح از اون حرفهای پر نیش و کنایه معلوم بود تو از همه مردها بدت نمیاد ...از من بدت میاد ...معلوم بود که فقط نمیخوای با من باشی ولی راضی هستی با هر کسی باشی.-نه ...اشتباه میکنی فرشاد...با عصبانیت گفت:بسه ...نمیخواد توضیح بدی ... نترس من مثل تو نیستم که بخوام کسی رو ضایع کنم ...به هیچکس نگفتم.لحظه ای یاد رفتار زنعمو افتادم و گفتم:بله معلومه زنعمو برای چی اینطور رفتار میکنه؟-از رفتار صبح ناراحته.-اما ...باور کن اشتباه میکنی.سرش را به علامت تایید تکان داد.احساس کردم حرفم را باور کرده است.داشت خیالم راحت میشد که گفت:باور کردم ...بخدا قسم که دیگه باورم شده فقط نیش و کنایه ها بهونه هات سرسنگین بودنت فقط با منه...در حالیکه من بعد از این همه سال هنوز نتونستم بهت بفهمونم به خدا رو بخاطر ثروت عموم نمیخوام بخاطر زیبایی صورتت هم نمیخوام.من از بچگی تو رو میخواستم رویا ...خودت میدونی که اونوقت عمو نه مثل حالا ثروت داشت و نه چهره تو در اوج زیبایی بود...من از بچگی با عشق تو بزرگ شدم باور میکنی؟میدونم که باور نمیکنی بهمین خاطر دیگه هیچی نمیگم و دیگه نه اصرار میکنم و نه حرفی در مورد خواستگاری میزنم اما این رو بدون من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت گرچه شاید سکوت کنم و حرفی نزنم.صبر میکنم تا وقتی که تو حرف بزنی.هر وقت سر سوزنی تونستی من رو تحمل کنی بگو تا با سر پا پیش بذارم و اگر هم نتونستی که... سکوت کرد و آهی کشید دوباره گفت:متوجه منظورم که شدی ...به هر حال من همیشه منتظرت میمونم ...شاید اینطوری هم تو راحت تر بتونی با آقایون دکترای بیمارستان بیرون بری هم من شاید عشق تو از سرم بره که میدونم نمیره...ولی فقط میخواستم همه این حرفها رو بزنم برای یه چیز خواستم بهت بگم چقدر دوستت دارم تا فکر نکنی از روی حسادت این حرفهارو میزنم.خواستم بهت بگم سکوت میکنم و دیگه حرفی در مورد خواستگاری نمیزنم تا فکر نکنی میخوام با این حرفی که میزنم خودم رو برات عزیز کنم تا جواب مثبت به من بدی ... نه... فقط بخاطر خودت و خودت و خودت میگم چون خیلی دوستت دارم میگم...
مکثی کرد و سرش را پایین انداخت بعد مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:تو حیفی رویا حیف تو با این همه زیبایی و موقعیت شغلی و فرهنگ بالای خانوادگی و از همه مهمتر جوانی و شادابی که با هوش مردهایی که تو رو فقط برای چند روز یا چند ماه بخوان پرپر بشی تو باید برای کسی بمونی که تو رو یه عمر بخواد نه چند


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

روز...با عصبانیت گفتم:تو حق نصیحت کردن من رو نداری در ضمن داری به من تهمت بزرگی میزنی...بعد هم میخواستم بگم اون آقایی که دیدی...نگذاشت حرفم را تمام کنم دستش را به علامت سکوت بالا آورد و گفت:باشه هر چی تو میگی من تهمت زدم ببخشید...خاضعانه ازت درخواست بخشش دارم این حرفها رو نشنیده بگیر اما فقط بعنوان آخرین حرف این رو از من بپذیر...رویا کسی که گلی رو دوست داشته باشه توی گلدون میکاره تا برای همیشه رشد کند تا از زیبایی اش لذت ببره و مرگ گل زیباش رو نبینه اما کسی که گلی رو برای دو روز میخواد توی آب میذاره تا از عطر و زیبایی اش لذت ببره و وقتی پژمرده شد بندازتش دور مواظب باش گل توی گلدون نباشی بذار گلی باشی که توی قلب یه نفر کاشته میشه.پیش از آنکه حرفی بزنم از کنارم بلند شد و به سمت عمو و پدر برگشت.با عصبانیت از جا برخاستم و به اتاقم رفتم.آنقدر در را محکم بهم کوبیدم که برای لحظه ای همه ساکت شدند.صدای مادرم را شنیدم که گفت:چی شد؟!رویا بود؟! برای چی اینطوری کرد؟صدای زنعمو را شنیدم که گفت:مرجان جون دیگه چطوری باید بگه ما اینجا زیادی هستیم.در اتاق را باز کردم و گفتم:نه زنعمو شما زیادی نیستید من زیادی ام من زیادی ام که تا امروز نمیدونستم پس شما دنبالم میاد و من رو تعقیب میکنه تا بدونه با کی میرم و با کی میام.زنعمو نگاهی به فرشاد انداخت که با تعجب به الم شنگه ای که راه انداخته بودم نگاه میکرد.پرسید:آره فرشاد؟!فرشاد ایستاد و به من نگاه کرد گفت:آره ...ولی ...پیش از اینکه فرشاد حرف دیگری بزند سوییچ ماشینم را برداشتم و با لبخندی که نشانه تمسخر بود گفتم:شب خوش.صدای همهمه افراد خانواده بلند شد اما من به سرعت از در خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.در پارکینگ را باز کردم و سوار ماشین شدم که مادر جلوی در دوید داد زد:وایسا ...رویا کجا میری؟-هر جایی که مثل اینجا زیر ذره بین نباشم.-کله شقی نکن رویا...کجا میخوای بری؟سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گفتم:بیمارستان میرم خوبه؟و پایم را روی گاز فشردم تا بیرون بروم که چیزی محکم به شیشه جلوی ماشین خورد.فرشاد بود که دستانش را محکم به کاپوت ماشین کوبیده بود جلو آمد و در را باز کرد و گفت:باهات میام.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:کجا میای؟من از دست تو دارم میرم اونوقت میخوای با من بیای؟در حالیکه به سختی عصبانتیش را مهار میکرد گفت:حق حرف زدن نداری...گفتم من باهات میام.با عصبانیت روی فرمان ماشین کوبیدم و از پارکینگ خارج شدم.پایم را روی گاز فشردم.هر دو ساکت بودیم تا اینکه فرشاد گفت:یواشتر برو.-به تو مربوط نیست ...هر جور بخوام میرم خیلی ناراحتی پیاده شو.با لحن آرام و مهربان تری گفت:باشه ...ازت حواهش میکنم آرامتر برو.پایم را محکم روی ترمز فشردم.من کمربند بسته بودم وگرنه از شیشه ماشین به بیرون پرت میشدم اما فرشاد اگر دستش را سپر نمیکرد و به داشبورد ماشین نمیگرفت از شیشه به بیرون پرت شده بود.در آن لحظه متوجه کار احمقانه ام نشدم و با عصبانیت گفتم:برای چی با من آمدی تا دوباره مغزم رو بخوری و چرت و پرت بگی؟!فرشاد عصبانی بود.در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:خودت بهتر میدونی که تعقیبت نکردم چرا گفتی من دنبال تو بودم؟!با لحنی عصبی و بی ادبانه گفتم:دوست داشتم میخواستم دلم خنک بشه...میخواستم همه تو رو مقصر بدونن.با عصبانیت محکم مشتی روی داشبورد کوبید و گفت:تو حق نداری با من اینجور برخوردی کنی رویا.-چه برخوردی کردم؟!تازه خودت رو یادت رفته چطوری به من تهمت زدی و نگذاشتی حرفم رو بزنم.-باشه باشه باشه... ببخشید غلط کردم اشتباه کردم شما از گل پاکتر ... به خدا من ... مشکل دارم ... همه اون حرفا رو هم به خودم زدم ...خوبه؟!فریاد زدم:فرشاد برو پایین ...برو پایین.-آروم باش ...منکه چیزی نگفتم!در حالیکه بغض گلویم را میفشرد گفتم:دیگه چی میخوای بگی؟دیگه نمیخوام ببینمت ...برو پایین.-رویا ...گوش بده ...بذار یه چیزی بگم ...شاید من اشتباه کرد باشم ولی تو هم بی تقصیر نبودی.دستانم را روی گوشم فشردم و گفتم:برو پایین ...برو پایین ...-بذار همینجا همه چی تموم بشه رویا... دیگه تمومش کن ... باشه من جلوی همه ازت بخاطر حرفهام معذرت میخوام ...قبول دارم تهمت زدم ببخشید ...فقط تمومش کن.سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم.حالم خوش نبود احساس تحقیری که در وجودم اوج گرفته بود داشت مثل خنجری قلبم را میدرید احساس اینکه همیشه از مردها متنفر بودم.عشق دیدن عجر و ناتوانی شان را داشتم اینکه همیشه دوست داشتم بعد از رفتن سهیل خواهش و التماس مردهای دیگر را به چشم ببینم.همه اینها مثل خنجرهایی شده بود که قلبم را پاره میکرد.همانطور که سرم را روی فرمان گذاشته بودم تحت فشار این احساسات پوچ و واهی که میدانستم همه از قلب زخم خورده من ناشی میشود گریستم با صدای بلند گریستم میخواستم خودم را از شر همه آن احساسات راحت کنم.شاید حرفهای فرشاد در من اثر کرده بود که بی آنکه خودش بدانم داشتم از اینکه خود را بازیچه مردانی چون سهیل و شاهین و مسعود کرده بودم میگریستم.بیچاره فرشاد فکر کرد بخاطر رفتار او میگریم با ناراحتی گفت: ببخشید ... رویا... رویا ...من که معذرت خواستم ...چرا گریه میکنی؟حالا که چیزی نشده ...جلوی بقیه هم معذرت میخوام خوبه؟سرم را بلند کردم و بدون هیچ حرفی به سمت خانه حرکت کردم.همین که خواستم از ماشین پیاده شوم و در پارکینگ را باز کنم فرشاد گفت:رویا ...سرم را به سمتش برگرداندم که گفت: متاسفم...نمیدونستم حرفهای چرند و پرند من اینقدر باعث آزار تو میشه.-مهم نیست.-صبر کن ...من رو بخشیدی؟نگاهش کردم.عشق را آنقدر واضح در چشمانش دیدم که نتوانستم به آن همه احساس در چشمانش بی اعتنا بمانم.لبخند کمرنگی زدم و از ماشین پیاده شدم.مادر زنعمو عمو و پدر منتظر بازگشت ما بودند.همینکه وارد شدیم همه ساکت شدند.این سکوت کمی عذابم میداد تا اینکه فرشاد سکوت را شکست.-میخواستم جلوی همه شما از رویا بخاطر...فرشاد نمیدانست برای کاری که نکرده چه کلمه ای جانشین کند که گفتم:فرشاد!سکوت کرد و چشم به من دوخت گفتم:لازم نیست ...من باید از همه عذرخواهی کنم که با سر و صدایی که راه انداختم اذیتشان کردم.زنعمو اولین کسی بود که با خوشحالی مرا در آغوش کشید.ماجرای آن شب به خیر گذشت اما آنشب هم مثل سایر شبها گذشت.همان شب قصد توبه ای کردم که دیگر بازگشتی در آن نباشد.روز بعد هنوز خواب بودم که موبایلم زنگ زد.غلتی زدم و غرغرکنان آن را برداشتم:بله؟-سلام رویا ...منم مسعود ...پایین منتظرتم.-باشه ...باشه.موبایلم را قطع کردم و دوباره خوابیدم.کمی بعد دوباره با صدای زنگ موبایل از خواب شیرین بیدار شدم.-رویا ...چرا نمیای؟من پایینم بیا دیگه.انگار خواب از سرم پرید که اینبار با هوشیاری پرسیدم:کدوم پایین؟!-جلوی در خونه تون دیگه.-اینجا آمدی چرا؟!-مگه نمیخوای بری مطبت؟آمدم برسونمت.نگاهی به ساعت اتاق انداختم.نه و نیم بود و من باید ساعت 10 در مطب میبودم.از جا پریدم و در حالیکه موبایل را کنار گوشم نگه داشته بودم گفتم:آمدم.لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم.عمو و پدر برای خرید نمایشگاه رفته بودند زنعمو و مادر هم مشغول صبحانه خوردن بودند.زنعمو با خوشرویی جواب سلام مرا داد.لقمه ای در دهان گذاشتم و سریع خداحافظی کردم.مادر و زنعمو از این همه عجله من متعجب شده بودند.مسعود درست جلوی در منتظرم بود.وقتی سوار ماشین شدم آنقدر عجله داشتم که گفتم:سلام ...دیرم شده ...میشه تندتر بری.لبخندی زد و گفت:خوبه از خواب بیدارت کردم!جلوی مطب که رسیدم ساعت ده و نیم بود.خواستم با عجله پیاده شوم که مسعود گفت:رویا ...برای ناهار میبینمت؟-ناهار؟!-آره دیگه با هم میریم همون رستورانی که دیروز رفتیم و از غذاهاش خوشت اومد.-نه ...اونجا نه.-چرا؟! غذاش خوب نبود؟!-نه ...نه ...-باشه میریم یه جای دیگه...دیرت نشه برو دیگه خداحافظ.با عجله از پله های مطب بالا رفتم.کمی دیر کرده بودم اما خوشبختانه جز یک مریض کسی در مطب نبود.تا ساعت 12 پشت هم مریض داشتم.وقتی لباس پوشیدم که از مطب خارج شوم یاد حرف مسعود افتادم.از پنجره نگاهی به خیابان انداختم.سر ساعت منتظرم بود.کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم آن روز همه چیز رو تمام کنم.کیفم را برداشتم و از مطب خارج شدم.مسعود رو به در ساختمان ایستاده بود.وقتی به سمت او پیش میرفتم در ماشین را برایم باز کرد با لبخند گفت:سلام عزیزم.از این کلامش قلبم لرزید وقتی پشت فرمان نشست گفت:خب سرکار خانم چی میفرمایند؟-در مورد چی؟-در مورد ناهار؟کجا برم؟-نمیدونم هر جا...فقط دنج باشه که کمی حرف دارم.لبخند زد و با شوق فراوان گفت:منهم همینطور عزیزم.باز قلبم به لرزه در آمد:میشه یه خواهشی بکنم مسعود؟-بله عزیزم بگو.-میشه اینقدر از این کلمه عزیزم استفاده نکنی.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا؟!-چون اذیت میشم.-باشد ...جانم بگم چطوره؟در حالیکه سعی میکردم عصبانی نشوم به زور لبخند به لب آوردم و گفتم:میشه هیچی نگی ...هیچی.-چرا آخه؟-چون دوست ندارم.اگر چه راضی نشد ولی قبول کرد.رستورانی مناسب برای صرف غذا انتخاب کردیم.میدانستم میخواد در چه مورد حرف بزند بهمین خاطر صبر کردم تا اول او حرفش را بزند.وقتی پیشخدمت غذا را روی میز چید و رفت مسعود در حالیکه با غذایش بازی میکرد گفت:میدونی رویا..این حرفهایی که میخوام بزنم رو تا حالا به هیچکسی نزدم...نمیدونم تو با من چه کار کردی که اینطوری برای گفتن این حرفها بی تاب شدم تا حالا هر کسی با من از عشق و عاشقی حرف میزد بهش میخندیدم.هیچوقت باور نمیکردم روزی خودم در دام عشقی بیفتم و همه به من بخندند.شاید باور نکنی ولی طی این چند روز اونقدر رفتارم مشکوک شده و به قول مادرم مثل عاشقا گیج و ویج شدم که فکر میکنم همه به راز قلب من پی بردن رویا ...لابد فهمیدی میخوام چی بگم...ولی بازم میخوام به زبون بیارم ...رویا ...من خیلی دوستت دارم.چقدر از این جمله آخر متنفر بودم.همه مردها همین حرفهای بیهوده رو میزدند که من از آنها متنفر بودم از این عشقهایی که امروز بود و فردا نبود.مسعود گفت:میخوام ازت خواستگاری کنم رویا.سکوت کردم.سکوتم او را آزار میداد .چرا که پرسید:متعجب نشدی؟-نه ...به هیچ وجه ...من از این عشق و عاشقی ها زیاد داشتم...حالا نوبت حرفهای منه.مسعود ...امروز اینجا آمدم تا آخرین حرفهام رو بهت بزنم تو شاید بتونی خیلی از دخترها رو خوشبخت کنی یا شاید هم خیلی از دخترها رو عاشق خودت کنی.... ولی مطمئنم من از اون دسته دخترها نیستم.با نگرانی گفت:نه رویا ...نه ...اینطوری با من حرف نزن...تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم.شاید خیلی ها قبل از من به تو ابراز عشق کرده باشند ولی من با بقیه فرق دارم.من عاشقتم رویا ...حتا یک لحظه هم نمیتونم تصور کنم با این همه علاقه من رو رد کنی.لبخند زدم و گفتم:متاسفم مسعود ...ولی الان چند دقیقه ای میشه که دارم بهت میگم میخوام تمومش کنم تا تو بری به سوی سرنوشت خودت منهم به سوی سرنوشت خودم پس دیدی بیشتر از یک لحظه تحمل کردی؟-رویا ...شوخی نمیکنم ...من نمیدونم چه جوری برات بگم ...بذار اینجوری ...حرفش را قطع کردم:میدونم چی میگی ...ولی من نمیتونم قبول کنم ...متاسفم اگه زودتر گفته بودی شاید این همه مدت بیخودی دلبسته نمیشدی.-رویا ...تو ...در این مدت ...هیچ علاقه ای به من پیدا نکردی؟!خندیدم و گفتم:علاقه ؟!چی میگی مسعود مگه چند وقته با هم آشنا شدیم که علاقه ای ایجاد بشه.-اما من در همین مدت کم...-تو فرق داری مسعود...تو فقط چهره ظاهری من رو دیدی و عاشق شدی مطمئن باش چند روز که منو نبینی یادت میره چه شکلی بودم ...من از این عشقها زیاد دیدم.-رویا تو نمیتونی بهمین راحتی احساسات من رو نادیده بگیری.-خب میفرمایید چه کار کنم؟به زور باهات ازدواج کنم؟کلافه و عصبی سرش را به اطراف تکان داد و گفت:نه ...باورم نمیشه ...نه ...-چرا باور کن.-صبر میکنم رویا ...فقط بگو چقدر صبر کنم؟با عصبانیت گفتم:مسعود ...بس کن.-یعنی صبر هم نکنم؟نگو که دیگه نمیخوای با هم باشیم.-چرا اینرو هم میخوام بگمدستش را به پیشانی گرفت و گفت:خدای من ...نه ...نه ...نه ...با لحنی عصبی گفتم:بس کن مسعود ادای عاشقای دلسوخته رو در نیار تو این دنیا هیچکس عاشق واقعی نیست.با عصبانیت گفت:اینا ادا نیست ...اینا اسمش عشقه ...چطور نمیتونی حرفهای من رو باور کنی؟-من حرف هیچ مردی رو باور ندارم...میدونی من از همه مردهایی که ادای عاشقان رو در می آرن بدم میاد.-ولی من ادا در نمیارم چطور بهت ثابت کنم رویا؟میخوای صبر کنم؟تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم.-نه مسعود من خواستگارهای پشت خطی زیاد دارم که سالهاست صبر کردن شاید نظر من عوض بشه.بعد اهی کشیدم و گفتم:در تمام عمرم یکبار عاشق شدم ...عاشق مردی که حاضر شمد بخاطرش بخاطر عشقش بهش التماس کنم خواهش کنم خودم رو خوار کنم ...اما اون من رو برای پول میخواست ...من بخاطر عشقی که در قلبم شعله ور بود و مرا میسوزاند هر قدر از من پول خواست بهش دادم تا بلکه روزی او هم ابراز عشق کند اما بعد از مدتی وقتی دید خبری از پول نیست خیلی راحت من رو رها کرد و رفت.-متاسفم رویا ولی اون یه اتفاق بوده ...یه آدم بی قلب و سنگدلی که نمیخوام دیگه حتا بهش فکر کنی ولی من ...بخدا اینطوری نیتسم خیلی دوستت دارم مثل تو که عاشق بودی ...رویا اگه من رو ول کنی درست مثل تو میشکنم ...بخدا میشکنم رویا... اینکارو نکن رویا.لبخندی تلخ روی لبم نشست که از یادآوری خاطراتم به تلخی تمام روزهای سخت گذشته کامم رو زهرآگین کرد.گفتم:دیگه رویای عشق مسعود مرد مسعود ...من یه ادم سنگدل بی قلب هستم که دیگه هیچکس نمیتونه روی قلبم اثر بگذاره.پس تو هم هر چه زودتر برو ...برو شاید یه نفر دیگه بتونه قلب تو رو بدست بیاره و خوشبختت کنه... من از صمیم قلب برات این دعا رو میکنم مسعود.
با لحنی بغض آلود گفت:رویا من فقط تو رو میخوام...فقط خودت رو ... هیچکس دیگر هم نمیتونه قلب من رو تسخیر کنه ...رویا اجازه بده اسم من هم توی لیست انتظارت باشه اینطوری امیدی برای عشق تو داشته باشم.با کلافگی سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مسعود دیگه تمامش کن ...سرم درد گرفت.-رویا ...در موردش فکر کن ...خواهش میکنم.از پشت میز برخاستم و کیفم را برداشتم و از رستوران خارج شدم.این همه اصرار و لجبازی مسعود مرا عصبی کرده بود.با سردردی که از اینهمه گفتن و شنیدن پیدا کرده بودم راه خانه را در پیش گرفتم.مسعود با ماشین دنبالم آمد و با اصرار خواست مرا برساند.ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بذار تموم بشه مسعود.-باشه ...باشه ...فقط بذار امروز برسونمت.در ماشین را برایم گشود و گفت:خواهش میکنم رویا.سوار شدم.هر دو سکوت کرده بودیم من از سردرد و مسعود شاید دنبال جمله هایی میگشت که شاید بتواند مرا قانع کند.عاقبت سکوت را شکست و گفت:دست کم بذار هفته ای چند روز ببینمت.وای که تا بحال چنین آدم سمجی ندیده بودم.با بی حوصلگی گفتم:مسعود نه ...نه ...نه.-من نمیتونم رویا ...هفته ای دو روز ...میبرمت مطب و برت میگردونم.-مسعود میخوام تمومش کنی ... سرم درد میکنه ...بسه دیگه.در حالیکه دستانم را روی سرم میفشردم سکوت کردم.او هم ساکت شده بود گرچه قانع نشد.سرم را میان دستانم گرفته بودم و از روز درد چشمانم را بسته بودم که ماشین متوقف شد.فکر کردم به خانه رسیدم.وقتی سرم را بالا آوردم دیدم مسعود به سمت یک **** مارکت میرود.منتظر شدم وقتی برگشت یک بطری کوچک آب به دستم داد و یک قرص:قرص برای سردردت.با تردید نگاهی به آن انداختم.متوجه منظورم شد.بسته قرص را از جیبش در آورد و گفت:بیا خودت یکی بردارد.نگاهی به بسته قرص کردم.استامینوفن بود یک دانه جدا کردم و با آب آن را پایین دادم.مدتی در سکوت گذشت تا عاقبت جلوی خانه رسیدیم.مسعود پرسید:سردردت خوب شد؟-بهترم.-رویا ...من پس فردا میام دنبالت ...قبول کن باشه؟-نه ...اگه بیای شاید از من رفتاری ببینی که در شان تو نیست.مسعود ازت خواهش میکنم تمومش کن ...حالم هیچ خوب نیست.-باشه ...باشه ...حالا برو ...کمی استراحت کن تا بعد.-بعدی در کار نیست مسعود.-باشه ...خداحافظ.پیاده شدم و زنگ در را به صدا در آوردم.در که باز شد بطرف ماشین مسعود برگشتم و به او اشاره کردم تا برود.او سری با تاسف تکان داد و من وارد خانه شدم.در را بستم اما از پشت میله ها به او خیره شدم.سرش را به فرمان ماشین تکیه داده بود.از پله ها بالا رفتم.زنعمو و مادر و فرشاد مشغول صرف ناهار بودند که در را گشودم مادر با لبخند گفت:سلام چه به موقع آمدی ...بیا غذا بخور.-نه سرم درد میکنه ببخشید ...میرم استراحت کنم.زنعمو و مادر و فرشاد با تعجب نگاهم کردند و من بدون توجه به آنان وارد اتاقم شدم.فصل4سه ماه از آخرین باری که مسعود را دیدم میگذشت.او راحت دست از سرم برنداشت.اوایل هر روز جلوی در خانه منتظرم میشد اما وقتی بی محلی های مرا دید هر از گاهی فقط برای دیدنم می آمد که باز هم با سردی رفتار من ناامید میشد.کم کم به دادن پیغام و نامه اکتفا کرد که نامه هایش را برای خودش پس فرستادم.در آخر سبد گل زیبایی برایم فرستاد که نامه ای بلند بالا روی آن گذاشته بود.زیبای خفته منچه راحت خفته ای در میان غفلتها و غافلی از منکه چگونه میان آتشی از عشق و حسرت میسوزم.هر روز چشمانم را به تصویر زیبای تو میدوزم و تا وقتی که خواب چشمانم را در غفلت فرو نبرد تو را از جلوی دیدگانم دور نمیکنم.پاسخ عشق مرا چه بی محبت دادی آنقدر که هنوز بهت زده این پرسشم که عاشق به چه گناهی باید بسوزد؟تو جوابش را به من ندادی.رویای من تو رویای شبهای تاریک من شدی رویایی که خاطراتش برایم کابوس شد.هر چه کردم بلکه سر سوزنی محبت را به قلب تو هدیه کنم نشد.تو ان را پس زدی میدانم از خواندن نامه هایم هم احساس خستگی میکنی.بهمین خاطر نخوانده همه را پس فرستادی؟!اما این آخرین نامه من است که به دست منشی مطبت دادم و به التماس از او خواستم این را به دستت برساند و بگوید که آخرین نامه من است بلکه تو بخوانی.رویای شیرین من با تلخی جدایی از رویا تلخ شد اما فکر نکن رویای رویایی تو از سرم بیرون میرود.تو برای همیشه اسمت در قلبم حک کردی.گرچه مهر جدایی را روی اسمت زدی اما من همیشه با رویای وصالت و به امید دیدار دوباره ات زنده میمانم زنده میمانم تا اسیر عشقی باشم که در فراق و دوری تو مرا میسوزاند و من در تب عاشقی هر شبم نام تو را صدا میزنم باشد رویای من...باشد همه این حرفها و مهر تایید برای ثابت شدن عشق واقعی من نسبت به تو و بی مهری تو ...همه و همه ...باشد برای روز قیامت تو باید پاسخ قلب زخم خورده مرا بدهی اما تا آن روز تو را به دست آفریننده عشق میسپارم و از او برای این دردی که آفرید مرهم میطلبم.آنکه در امید دیدار دوباره ت میسوزدمسعودبا به پایان رسیدن رابطه ام با مسعود توبه کردم.هر شب سر سجاده ام مینشستم و از خدا میخواستم قلب بیمار مرا آرام کند.خدا بهترین دارو و مرهم را به قلب من داد.از دست بعضی مزاحمها به خصوص مسعود مطبم را عوض کردم.اولین روز که به مطب جدید رفتم یک روز بهاری و بارانی بود.برای پیدا کردن مطبی که پدر آن را قولنامه کرده بود سرگردان خیابان بودم آنقدر که بی توجه به چاله خیابان همه اب کثیف جمع شده در آن را به لباس او پاشیدم.آنقدر دلم سوخت که دستی به معذرت خواهی بلند کردم ولی جوان بیچاره آنقدر عصبانی بود که فکر نمیکردم حتی با التماس و خواهش هم مرا ببخشد.آخر کت و شلوارش چنان گلی شده بود که خودم بیشتر از او دلم برایش سوخت.به مطب رسیدم پس از آنکه با منشی مطب کلی از هر دری حرف زدیم تصمیم گرفتم به خانه برگردم.قرار شد تا زمانی که بیماران برای تعیین وقت تماس نگرفته اند دیگر به مطب نروم.از پله ها که پایین آمدم چشمم به مرد جوانی افتاد که پشت به من مشغول باز کردن در دفترش بود روی در نوشته شده بود:وکیل پایه یک دادگستری کسرا صدرایی.با لحنی به قصد آشنایی گفتم:سلام من دکتر طبقه بالا هستم.مرد جوان به سمت من برگشت.با صدای بلندی گفتم:وای خدای من شما!آقای صدرایی نگاهی به من انداخت و با لحنی جدی گفت:چه سعادتی بالاتر از اینکه روز اول کار...با این سر و وضع گلی ...با دکتر طبقه بالای دفترم که باعث و بانی خراب شدن کت و شلوار من با این همه گل و شل شده آشنا بشم.-خیلی متاسفم ...قصد بدی نداشتم ...خیلی متاسفم.-نه خانم تاسف چرا؟بجای تاسف ملاحظه کنید چه به روز کت بنده آوردید!-گفتم که ببخشید ...عمدی نبود.خندید خنده ای عصبی و جدی بعد گفت:چه جالب ...اگر عمدی بود چی میشد!از شنیدن کنایه هاش خسته شدم گفتم:آقای محترم خوبه حالا فقط چند قطره گل روی کتتون ریخته و شما اینطوری میکنید.خجالت داره این رفتار شما مناسب شان و شغل شما نیست ...مراعات کنید خواهش میکنم.-ممنون از اظهار نظرتون ....شان شغلی من از این خراب تر که هست نمیشه پس اینقدر شان شغلی من رو یادآور نشوید ...بفرمایید خانم.با ناراحتی از پله ها پایین رفتم و گفتم:امیدوارم بار آخری باشد که با شما برخورد میکنم ...تحمل شما چقدر دشواره!-بفرمایید خانم...از حرص دلم میخواست یک مشت دیگر گل روی سر و صورتش میپاشیدم ولی حیف که آن موقع گل دم دستم نبود و حیف که توبه کرده بودم که سربسر مردها نگذارم وگرنه میدانستم جواب کنایه هایش را چطور بدهم.با عصبانیت از کنارش گذشتم که گفت:کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی آقای محترم ...احترام خودتون رو نگه دارید.بخاطر یه کت و شلوار چه حرفهایی که به زبون نیاوردید!سکوت کرد و دستش را به نشانه خروج من از در ورودی دراز کرد.با عصبانیت خارج شدم.کنار ماشینم ایستادم و در حالیکه با عصبانیت ماشین گلی شده ام رو نگاه میکردم زیر لب گفتم:فکر کرده حالا کی هست!ناگهان چشمم به لاستیک پنچر ماشین افتاد.با عصبانیت لگدی به ماشینم زدم و گفتم:لعنتی.نگاهی به اطراف انداختم و تصمیم گرفتم به مطب برگردم تا آژانس بگیرم که در همان لحظه دوباره با آقای صدرایی روبرو شدم.سرم را با عصبانیت برگرداندم و از پله ها بالا رفتم.در مطب را زدم.خانم سارمی در را گشود گفتم:بی زحمت یه تلفن به آژانس بزن برام یه ماشین بگیر.-مگه ماشینتون خراب شده؟-نه ...پنچر شده.-چشم خانم الان زنگ میزنم.-بگو من جلوی در ساختمان منتظرم.از پله ها که پایین میرفتم دوباره آقای صدرایی را دیدم که حفاظ دفترش را میبست.بی اعتنا از کنارش گذشتم جلوی ماشینم ایستادم.در حالیکه نگاهم به اطراف بود تا اگر آژانس آمد متوجه بشم شنیدم کسی گفت:نیاز به کمک دارید؟سرم را برگرداندم.آقای صدرایی بود رو برگرداندم و گفتم:نیازی به کمک شما نیست.-پنچر شده؟!خوب حالا که کت و شلوارم کثیف شده پنچری هم میگیرم.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:گفتم نیازی نیست.-میشه در صندوق عقب رو بزنید تا جک رو بردارم...زاپاس دارید؟!وای چقدر سمج بود!لجاجت او مرا یاد مسعود انداخت.دلم میخواست ببینم چطوری میخواد با آن کت و شلوار پنچر گیری کند.در ماشینم را باز کردم و در صندوق عقب را زدم و به او خیره شدم.او مشغول کار شد.کمی بعد گفت:بابت برخورد تندم متاسفم...راستش اون موقع خیلی عصبانی بودم چون روز اول کارم ماشینم خراب شد و مجبور شدم پیاده بیام بعد هم که لباسم کثیف شد.ترس اینکه یکی از موکلها هم از راه برسد داشت عصبانی ام میکرد.سکوت کرده بودم و بی اعتنا به حرفهایش به این طرف و آن طرف نگاه میکردم.خانم سارمی از مطب بیرون آمد و گفت:خانم دکتر ...آژانس نیامد؟-نه ...دیرم هم شده.-میخواهید برم یه بار دیگه زنگ بزنم؟-نه ممنون ...تو برو ...منهم الان میرم.آقای صدرایی ایستاد و در حالیکه نفس عمیقی میکشید و گفت:تموم شد ...اینجاست که میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه.با عصبانیت از حرفش جلو رفتم و گفتم:جک رو بدین خواهش میکنم.با تعجب جک و آچار را به من داد و گفت:بفرمایید.وسایل را در ماشین گذاشتم و در صندوق عقب را بستم.گفتم:شما هیچوقت درست صحبت کردن رو یاد نمیگیرید.بعد سوار ماشین شدم و پایم را روی گاز فشردم و رفتم.همینکه کمی از عصبانیتم فروکش کرد با خودم گفتم بیچاره ...کاش ازش یه تشکر میکردم دوباره در ذهنم چهره او با آن سر و صورت سیاه شده از پنچر گیری و ان کت و شلوار گلی مجسم شد.تصمیم گرفتم برگردم تا اگر هنوز همان جا باشد سوارش کنم.اما وقتی برگشتم نبود...نمیدانم چرا این عذاب وجدان مسخره رهایم نمیکرد.آن روز برایم روز خوبی نبود.نمیدانم چرا ولی تا دیروقت در فکر رفتار ناشایستم بودم.شب وقتی پدر از شرکت برگشت پرسید:راستی رویا مطب جدیدت چطوره؟-خوبه.-واحدهای دیگه مجموعه پره؟با بی حوصلگی گفتم:درست نمیدونم ...طبقه اول یه آقای وکیله.-چه خوب ...دنبال یه وکیل میگشتم که کارهای شرکت رو به اون بسپارم...خسته شدم از بس یه پام توی جلسه های تبلیغاتیه و یه پام توی شرکت حالا اسمش چیه؟-کسرا صدرایی... فکر کنم.-فردا میرم باهاش صحبت میکنم.-ببخشید پدر من خسته ام ...شب بخیر.-رویا صبح باهات میام مطب میخوام با این پسره حرف بزنم.به اتاقم رفتم و تا زمانیکه پلکهایم سنگین نشده بود و مثل پرده ای جلوی چشمانم ننشسته بود فکر کردم.صبح روز بعد با پدر به مطب رفتیم وقتی از ماشین پیاده شدم گفتم:بهش نگید شما پدر من هستید.-برای چی؟لبخند زدم و گفتم:میخوام حرمت همکاری حفظ بشه.ابرویی بالا انداخت و گفت:باشه.پدر زنگ دفتر او را به صدا در آورد و منهم به مطبم رفتم.نمیدانم کی کار پدر تمام شده بود اما وقتی از مطب بیرون آمدم حفاظ در دفتر آقای وکیل بسته بود.وقتی به خانه برگشتم مادر در را باز کرد و گفت:پدرت مهمون داره.وارد اتاق پذیرایی که شدم چشمم به اقای صدرایی افتاد.رو به مادر کردم و گفتم:اینکه وکیل طبقه پایین مطبمه.
-آره میخوان قرارداد ببندند...حالا بجای این حرفا برو لباسات رو عوض کن و بیا.نگاهی به دست مادر انداختم و فکری به سرم زد.سینی شربت را از مادر گرفتم و گفتم:بدید به من.و به سمت پدر و آقای صدرایی رفتم.گرم صحبت بودند که سینی را به سمت آقای صدرایی گرفتم.سرش را بالا آورد و گفت:ممنو ...نم ...شما؟لبخند زدم.پدر گفت:رویا دخترم.متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:عجب ...پس شباهت فامیلی نبوده مراتب فامیلی بوده.پدر خندید و آقای صدرایی با لحنی کنایه آمیز گفت:بله ...افتخار آشنایی با دختر شما رو داشتم ...اون هم روز اول کارم با یک غافلگیری حسابی ....تازه دیروز حسابی پنچر هم شدیم.پدر با تعجب گفت:پنچر کردید؟!-نه ...ماشین من نبود ولی ماشین یه بنده خدایی چرا...اون هم چه پنچری!تازه ما رو شرمنده لطف و تشکر هم کردند.از حرفهای کنایه آمیزش آنقدر عصبانی شدم که سینی را روی میز گذاشتم و گفتم:پدر جان با همه این توضیحاتی که آقای صدرایی دادند باید یادآور یه ضرب المثل بشم...شما قرارداد بستید دیگه؟پدر خندید و گفت:این بود ضرب المثلت؟!-نه ...این رو باید میدونستم تا ضرب المثل رو بگم ...قرارداد بستید دیگه؟پدر سر تکان داد و من رو به اقای صدرایی کردم و گفتم:میدونید آقای صدرایی من از این ضرب المثل خیلی خوشم میاد کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.فکر کنم شما مصداق این ضرب المثل باشید ...نه؟!منتظر واکنش او نشدم و به سمت آشپزخانه رفتم.مادر با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:این چرت و پرتها چی بود گفتی رویا ...آبروی پدرت رو بردی!-این پسره پررو نیاز به ادب شده داره.-اوا ...این چه حرفیه میزنی ...زشته ... یواش ... میشنوه.روی صندلی آشپزخانه نشستم و گفتم:من حال این پسر مغرور رو میگیرم.خوبه حالا با پدر قرار داد بسته وگرنه میخواست چکار کنه؟-بسه رویا این چرت و پرتها چیه سر هم میکنی؟-شما از هیچی خبر نداری مادر ...پسر گستاخ ... میخواست جلوی بابا نیش و کنایه ش رو بزنه.مادر خواست چیزی بگوید که پدر گفت:خانم ...آقای صدرایی دارن تشریف میبرند.-چرا؟! ناهار دور هم باشیم بی تعارف.-ممنون سرکار خانم مزاحم شما و دختر محترمتون نمیشم.با اجازه ...خداحافظ.آقای صدرایی که رفت پدر با عصبانیت وارد آشپزخانه شد و با صدایی بلند گفت:این چه طرز حرف زدنه؟هنوز با این سن و سالت نمیدونی باید چطور حرف بزنی؟آبروی مرا بردی.-شما از هیچی خبر ندارید پدر.-از چی دیگه باید خبردار بشم ...از رفتار تو ...یا آبروریزی که کردی؟آخه تو دکتری دختر ...این چه طرز حرف زدن بود؟در حالیکه از آشپزخانه بیرون میرفتم گفتم:حالا که باهاش قرارداد بستید... وگرنه میدونستم چکار کنم.از پشت در اتاقم صدای غرغرهای پدر را میشنیدم.از عصبانیت قدم میزدم و با خودم فکر میکردم چقدر ساده بودم که عذاب وجدان پیدا کردم که چرا از این آقای صدرایی تشکر نکردم.با این حرفهایی که زده بود زحمت خودش رو از بین برده بود.حالا نه تنها احساس عذاب وجدان نمیکردم بلکه با ناراحتی از حرفهای نیش دارش دلم میخواست به او بفهمانم اینقدر به خودش ننازه.منتظر مریض بعدی بودم که در باز شد و آرام با دسته گلی وارد مطب شد.-سلام خانم دکتر ...نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دست از این کارا کشیدی و به خوشگلی خودت رحم کردی.-نمیخواد اینقدر حرف بزنی ...حرفای قبلیت یادم نمیره.-خوبه حالا ...لوس نشو ...دسته گل را روی میز گذاشت و گفت:خب تعریف کن چطوری از شر مسعود راحت شدی؟-داستانش مفصله ...میای ناهار بریم خونه ما؟سرتکان داد و گفت:حرفی نیست فقط یه غذای حاضری باشه که زیاد مایه دردسر نشم ...جوجه کبابی چنجه ای چلو مرغ یا بوقلمون.-چشم ...حالا یه دقیقه بشین تا یه زنگ به مادرم بزنم.وقتی به مادر گفتم آرام هم برای ناهار به خانه ما می آید خوشحال شد.آخرین مریض که رفت همراه آرام از مطب بیرون آمدیم.از بالای پله ها آقای صدرایی را دیدم که به محض شنیدن صدای من و آرام برگشت و خیلی محترمانه گفت:سلام.با سرسنگینی سلام کردم و از پله ها پایین رفتم.آرام هم پشت سرم می آمد که آقای صدرایی گفت:ببخشید خانم زمانی میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟آرام نگاهی به من انداخت و گفت:خب ...من میرم کمی خرید کنم.چند دقیقه دیگه میام جلوی در ورودی تا با هم بریم.آرام از پله ها پایین رفت و از در خارج شد.آقای صدرایی گفت:فکر میکنم حرفهای دیروزم شما رو ناراحت کرد...باور کنید من قصد اذیت شما رو نداشتم خواستم مزاح کرده باشم.با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:مگه من با شما شوخی دارم که با من شوخی میکنید... یادتون باشه شما وکیل پدرم هستید و مسئول کارهای اون.چه نیازی هست که با من حرف بزنید و شوخی کنید؟-متاسفم.از کنارش گذشتم و از در خارج شدم.آرام کمی جلوتر پشت ویترین مغازه ای ایستاده بود.مرا که دید به سمتم آمد در حالیکه در ماشین را باز میکردم گفت:اون کیه رویا؟پشت فرمان که نشستم در را برای آرام باز کردم و گفتم:وکیله.-وکیل؟!-تازگی وکالت کارهای شرکت پدر رو قبول کرده ...از رفتارش خوشم نمیاد یه آدم مغرور و خودخواهه!-ولی بنظر میاد آدم با شخصیتی باشه چون به خودش این شجاعت رو داد تا از تو معذرتخواهی کنه.-هیچ اینطور نیست.آرام خندید و گفت: حالا... اینارو ول کن ...اگه تا چند دقیقه دیگه من رو به خونتون نرسونی تا به سلولهای مغزم غذا برسه یه جنازه هم میاد رو دستت که مجبوری بری پیش همین اقای وکیل و ازش کمک بگیری تا ثابت کنه تو بی


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

گناه بودی و در مرگ من نقش نداشتی.سر تکان دادم:آرام داستان و رمان نمینویسی؟با تعجب نگاهم کرد:نه ...چطور مگه؟-چون از هر مسئله مزخرفی میتونی یه داستان بسازی و ملت رو بذاری سرکار.وقتی به خانه رسیدیم مادر گفت:سلام دخترا چون وقت نکردم غذا درست کنم معذرت میخوام.با صدای بلند خندیدم و حرف مادر را قطع کردم .رو به ارام کردم و گفتم:بوقلمون ...چلو جوجه ...نه؟!مادر با تعجب نگاهمان کرد و گفت:ولی در عوض سفارش غذا دادم ...با پیتزا چطورید؟آرام خندید و گفت:خوب حالت گرفته شد رویا خانم نه؟-مامان چطور هر وقت سرت شلوغه برای من پیتزا سفارش نمیدی ولی حالا...مادر با خنده گفت:چون تو هر چی بخوری اشکالی نداره ولی امروز مهمون داریم هم ظهر و هم شام.-نه مامان جون این آرام شکمو همین ظهر مهمون ما باشه بسه...نمیخواد دیگه شام هم مهمونش کنید.-اگه آرام جون هم افتخار بده و شام مهمون ما باشه که خوشحال میشیم.ولی شب آقای صدرایی و پدرت و عمو و فرشاد شام اینجا هستند.-اَه ...باز این وکیل مغرور رو دعوت کردید؟-اِ ...رویا ...مواظب رفتارت باش که پدرت حسابی از دستت بابت آن روز عصبانیه... خجالت نمیکشی؟خیر سرم دخترم خانم دکتره!آرام با دست به شانه ام زد و گفت:مرجان خانم شما خودتون رو ناراحت نکنید این آدم بشو نیست.دست آرام را از روی شانه ام کنار زدم و گفتم:کمال همنشینه دیگه.بعد روی مبل خودم را رها کردم و گفتم:حالا اینا برای چی امشب اینجا جمع میشن؟صدای مادر از آشپزخانه آمد:عموت هم میخواد با آقای صدرایی در مورد بعضی از کارهای حقوقی اش صحبت کند.آرام خنده کنان گفت:عجب شبیه امشب!-خودتو ...لوس نکن.آرام روبرویم نشست و گفت:بیچاره فرشاد ...چقدر ناز و افاده های تو رو تحمل میکنه تا بلکه جواب مثبت بدی.-منکه آب پاکی رو ریختم رو دستش.آرام متعجب نگاهم کرد و گفت:راستی؟-بله اون دیگه دنبال جواب نیست مطمئنم.بعد از ناهار آرام رفت و منهم برای استراحت به اتاقم رفتم.چند ساعتی را با خوابیدن در رویاهایم سپری کردم.شب کت و دامن سبز خوش رنگی پوشیدم و شال سبزی روی سرم انداختم.جلوی آینه میز ارایشم لحظه ای به چهره ام خیره ماندم.خدا خوب نقش و نگاری بر صورتم زده بود.گونه هایم طوری برجسته و سرخ بود که گویی همیشه در حال خنده هستم.لبانم پهن ولی زیبا بود.چشمانی عسلی با مژه هایی بلند که سایبان چشمهایم بود.ابروانی کشیده و پهن و بینی استخوانی.همیشه فکر میکردم خدا همه اعضای صورتم را مثل هنرمندی برجسته و ماهر نقاشی کرده است.گوشه شالم را مرتب کردم و با خودم گفتم:حیف این همه زیبایی که خدا به تو داد و تو هدرش دادی.برای کمک به آشپزخانه رفتم.کم کم مهمانان آمدند طبق معمول فرشاد و عمو زود آمدند.فرشاد با نگاهی تحسین برانگیز به من گفت:سلام خانم دکتر.چند دقیقه ای از ورود عمو و فرشاد نگذشته بود که آقای صدرایی هم آمد.با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد.در دل با خود گفتم فکر کرده میتونه با یه دسته گل از من معذرت خواهی کنه اما وقتی دیدم دسته گل را به مادر داد که کنار من ایستاده بود و حتا سلام هم به من نکرد از عصبانیت مشتی روی کابینت زدم و گفتم:پسره دیوونه...-باز شروع کردی رویا!-ندیدید؟!سلام هم نکرد!مادر خندید و در حالیکه چای میریخت گفت:صفورا خانم رو صدا بزن بیاد چای رو ببره.سینی چای رو از مادر گرفتم تا بار دیگر واکنش این مرد خودخواه را محک بزنم.پدر نگاهی از سر مهربانی به صورتم انداخت و گفت:ممنون عزیزم.به سمت عمو رفتم.او هم با لبخند گفت:دستت درد نکنه رویا جان.فرشاد در حالیکه لیوان چایش را برمیداشت گفت:به به عجب ...چای خوشرنگی.به سمت او رفتم و خم شدم.در حالیکه سرش به سمت عمو بود فنجان چای را برداشت.بعد سرش را به سمت من برگرداند و همینکه لب باز کرد بگوید ممنون.متعجب نگاهم کرد و بعد با حالتی جدی لیوان را دوباره روی سینی گذاشت و گفت:من میل ندارم.حیرت کردم.مغزم قفل کرده بود.معنی این حرکت چی بود؟یعنی چون من چای برده بودم میل نداشت.همانطور حیرت زده با سینی چای در حالیکه خم شده بودم خشکم زد.عاقبت فرشاد گفت:آقای صدرایی دست دختر عموم شکست!اگه میخواین یه لیوان چای بردارید...خیلی خوش طعمه.-نه ممنون... گفتم میل ندارم.فرشاد با دست به من اشاره کرد که به آشپزخانه برگردم.وقتی سینی را روی میز کوبیدم میخواستم گریه کنم مادر با عصبانیت گفت:رویا!چکار میکنی؟با بغضی سنگین گفتم:عقده ای ...خودخواه ...مغرور.مادر با تعجب پرسید:چی؟با کی هستی؟-با اون آقای وکیل ... من شک دارم که وکیل باشه ...قیافه اش بیشتر به آدمهای عقده ای میخوره که فقط میخوان دیگران رو کوچیک کنن.-وا ...چه حرفا!برای چی این حرفا رو زدی؟اون وکیله و مسئول کارهای حقوقی شرکت پدرت.-دیوونه ...حسابش رو میرسم ...حالا میبینید.صفورا خانم رو به مادر گفت:میخواید من میوه رو ببرم؟مادر با سر تایید کرد.من خم شدم تا از کنار در آشپزخانه صفورا خانم را ببینم.وقتی ظرف میوه را به سمت او گرفت با لبخند سیبی برداشت و گفت:ممنونم.مشت محکمی روی میز زدم و گفتم:فقط میخواست من رو اذیت کنه ...باشه ...باشه ...میدونم چکار کنم.تا وقت شام در آشپزخانه کز کردم و فکر کردم.عاقبت نقشه ای برای جبران حرکت زشت او کشیدم.همراه صفورا خانم میز شام را چیدیم.بعد مادر با صدای بلند گفت:آقایون شام حاضره ...بفرمایید سر میز.همگی دور میز نشستند.مادر نگاهی به میز انداخت و گفت:صفورا خانم پارچ نوشابه رو هم بیارید.از پشت میز برخاستم و گفتم:من میارم.با خوشحالی به سمت آشپزخانه رفتم و از داخل یخچال پارچ نوشابه را برداشتم.نگاهی به کفشهای پاشنه دارم کردم و راه افتادم.مادر لبخند زنان گفت:رویا جان بذار بالای میز.با لبخند گفتم:چشم.آقای صدرایی بالای میز کنار عمو و پدر نشسته بود.به سمت آقای صدرایی حرکت کردم و درست لحظه ای که باید پارچ را روی میز میگذاشم کفشم را روی سرامیکها لغزاندم.پارچ نوشابه روی آقای صدرایی خالی شد.صدای تعجب همه برخاست.من با ناراحتی گفتم:ببخشید... پام پیچ خورد.قیافه او خیلی خنده دار شده بود.پیراهن سفیدش به سیاهی میزد.کت قشنگش هم خیس شده بود مادر از جا برخاست و گفت: ببخشید ...الان براتون یه پیراهن تمیز میارم.آقای صدرایی نگاهی به من و بعد به مادر انداخت و گفت:لازم نیست... بهتره نگاهی به پای سرکار خانم بندازید ...فکر میکنم صدمه دیده.مادر نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه رویا؟-من؟ ...بله ...بله ...طوری نشده.آقای صدرایی با لبخند گفت:اگرچه عجیبه که با آن شدت لیز خوردن و صدمه ای ندیدن ولی خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد.متوجه کنایه اش شدم.میخواست به من بفهماند میداند اینکار من نقشه بوده.احساس کردم همه نگاهها سمت من برگشته است.پدر سکوت را شکست و گفت:رویا جان از آقای صدرایی معذرت نمیخوای؟کاش میمردم و جلوی عمو فرشاد پدر و مادر از او معذرتخواهی نمیکردم با صدایی که فکر میکنم فقط او شنید گفتم:ببخشید.بعد به سرعت به سمت اتاقم رفتم در را که بستم دلم میخواست تمام لباسهای تنم را پاره کنم.از حرص عصبانیت شالم را محکم از سرم کشیدم و کفشهای پاشنه دارم را هر کدام به سویی پرت کردم.روی تخت نشستم و زانوهایم را بغل کردم.همان موقع مادر در زد و وارد اتاق شد.-رویا این مسخره بازیها چیه؟پاک آبروی ما رو بردی...آخه از سن و سالت خجالت بکش دختر!-اون حق نداشت جلوی شما به من تهمت بزنه.اتفاقی بود همین.-اتفاقی بود؟از لبخندت همه چیز پیدا بود ولی این مسخره بازی رو تمومش کن تا پدرت جوش نیاورده.تا وقت رفتن مهمانان از اتاقم بیرون نیامدم بعد از آن هم از عصبانیت پدر ترسیدم از اتاق خارج شوم.مادر به بهانه اینکه خوابیده ام نگذاشت وارد اتاقم شود.تا آن شب آنقدر احساس حقارت نکرده بودم حتا بیشتر از زمانی که سهیل من رو تحقیر کرده و در مقابل التماسها و خواهشهایم سر خم نکرد و رفت.از آن شب به بعد حریص شده بودم تا بار دیگر توبه شکنی کنم و التماسها و خواشهای صدرایی را ببینم.چقدر دلم میخواست آن روز را ببینم.روزی را که او به من التماس میکند...
فصل5عید فرا رسید پدر قصد داشت برای تعطیلات ما را به مسافرت ببرد اما اتفاقی همه چیز را خراب کرد.پدر برای یک کار تبلیغاتی مجبور شد خودش را به سمنان برساند.آن شب پدر و صدرایی مشغول صحبت بودند که پدر گفت:باید از رویا و همسرم معذرت بخوام.-اشکالی نداره پدر...ما به این بدقولی ها عادت کردیم.-آخه رویا جان باور کن این با بقیه دفعه ها فرق داره...یه فرصت استثناییه.با لبخند گفتم:همیشه یه فرصت استنثاییه.مادر با سینی چای وارد اتاق شد و گفت:رویا راست میگه فرخ جان همیشه همینطوریه.وقتی چمدونها رو میبندیم تا بریم شما براتون یه فرصت استثنایی پیش میاد که همه چیز رو خراب میکنه.پدر سکوت کرد اما بعد از چند لحظه گفت:با آقای صدرایی میفرستمتون خونه عمو فرهاد ...چطوره؟با لبخند گفتم:نمیخواد ...همینجا بمونیم بهتر از ویلای عمو فرهاده.پدر شانه ای بالا انداخت و گفت:پس دیگه من جایی سراغ ندارم.صدای آقای صدرایی برخاست و گفت:جسارته ...ولی اگه اجازه بدین من و خانواده ام امسال میخوایم بریم ویلای دایی ام...مرجان خانم و دختر شما هم تشریف بیارن ما خوشحال میشیم.سکوت کردم این پیشنهاد بهتر از رفتن به ویلای عمو یا ماندن در خانه بود.پدر نگاهی به من انداخت و گفت:نظرت چیه رویا؟با بی تفاوتی گفتم:برای من فرقی نمیکنه؟مادر گفت:ولی من خیلی دوست دارم با خانواده آقای صدرایی آشنا بشم.پدر با تردید گفت:پس اگر مزاحمتی نیست...مرجان خانم و رویا هم با شما بیان.-خواهش میکنم به ما افتخار دادن پدرم خیلی خوشحال میشه.و اینطور بود که عید ان سال ما مهمان خانواده آقای صدرایی شدیم.من که تا آن روز پدر و مادر او را ندیده بودم فکر میکردم باید آدمایی مغرور و سرد و خشک باشند اما در اشتباه بودم.روزی که پدر به سفر کاری خود رفت من و مادر هم همراه آقای صدرایی حرکت کردیم.وقتی راه افتادیم پشیمان شدیم همراه صدرایی به این سفر آمده ام.در این فکر بودم که ویلای دایی آقای صدرایی چه جای دیدنی میتواند داشته باشد که مرا از آن بی حوصلگی بیرون اورد.شاید هم اغراق کرده و ویلایی در کار نبود.شاید یک خانه روستایی چوبی با یک حیاط معمولی بود.از این افکاری که در ذهنم پرسه میزد خنده ام گرفت.گاهی به آقای صدرایی که مشغول رانندگی بود نگاهی می انداختم و با خودم میگفتم قیافه ات وقتی در خونه دایی ات رو باز میکنی دیدنیه.کم کم هوا تاریک میشد و چشمانم را خوابی عمیق سنگین کرده بود.عاقبت خواب بر اشتیاقم برای دیدن ویلا غلبه کرد و به خواب رفتم.-رویا ...رویا جان رسیدیم.چشمانم را باز کردم.صدای مادر را شنیدم نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:رسیدیم؟!-اگه از ماشین پیاده بشی خودت میبینی که رسیدیم.پیاده شدم آقای صدرایی در ویلا را گشود و گفت:من میرم چمدانها را بیارم.در حالیکه از زیبایی ویلا مات و مبهوت شده بودم وارد محوطه شدم.مادر جلوی در ایستاد و گفت:نرو رویا ...بذار خود آقای صدرایی بیاد.راهی از در ورودی تا جلوی ساختمان کشیده شده بود که با موزاییکهای سفید فرش شده بود و زیر نور چراغها میدرخشید.اطراف در ورودی چراغها گل و بوته های زیبایی بود.راه کم و بیش سربالایی بود گویی ویلا بالای تپه ای قرار داشت وقتی جلوی ساختمان رسیدیم برگشتم و به مناظر اطراف نگریستم زیر نور چراغهایی که همگی در یک ردیف قرار گرفته بود به پله هایی نگریستم که به دریا ختم میشد پله هایی که پاگردهایی پهن داشت.در دو سوی این پله های عریض چراغهای رنگی در یک ردیف نورافشانی میکرد.محو تماشای دریا شده بودم که صدای پارس سگی مرا به وحشت انداخت.زیر نور چراغ سگ تنومندی را دیدم که به سمت من میدوید و با نشان دادن دندانهای وحشتناکش مرا حسابی ترساند.جرات فرار نداشتم همانطور که ایستاده بودم و خشکم زده بود دعا کردم صدرایی از راه برسد و پیش از آنکه سگ با دندانهای تیزش مرا تکه تکه کند کمکم کند.در چند قدمی من بود که سگ خیز برداشت و بطرف من پرید.کم مانده بود غش کنم.سگ با چنگالهای تیزش پالتوام را گرفت.همان لحظه صدای فریاد صدرایی را شنیدم:ویلی ... بیا کنار ...پسر بد ...سگ اطاعت کرد و دور شد.احساس کردم نای نفس کشیدن برایم نمانده است.فقط سربرگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم.صدرایی با عجله داشت بطرفم می آمد.احساس کردم دیگر نمیتوانم بایستم پاهایم قدرت ایستادن را از دست داد و چشمانم قدرت باز ماندن روی چمنهای ویلا افتادم و از حال رفتم.-رویا ...رویا ...چشمانم را باز کردم.در آغوش مادر بودم.صدرایی در حالیکه یک لیوان آب قند برایم هم میزد گفت:بفرمایید.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:قرار بود اینطوری غافلگیر بشیم؟!او سکوت کرد مادر به اعتراض گفت:رویا؟!صدایی مودبانه گفت:درست میفرمایید ...من مقصر بودم ...متاسفم.-ببخشید آقای صدرایی ...رویا الان کمی ترسیده.بخاطر همین اینطوری حرف میزنه.-بفرمایید داخل ...در را باز کردم.مادر کمکم کرد تا بلند شوم.از در شیشه ای گذشتیم خانه ای زیبا با چیدمان با سلیقه ای بود.صدرایی چراغها را روشن کرد و گفت:پدر و مادر هم الان میرسن ...بفرمایید ...راحت باشید.روی یکی از صندلیهای اتاق پذیرایی نشستم.مادر پرسید:حالت چطوره؟-بهترم ...اولش که اینطوری باشه خدا آخرش رو بخیر کنه.-تقصیر خودته عزیزم میخواستی حرف گوش کنی و سرت رو نیندازی بیای تو.تازه بندا خدا آقای صدرایی معذرت خواهی کرد.لبخندی به تمسخر زدم و گفتم:حتم دارم از قصد اینکارو کرد.به همینخاطر به یک معذرت خواهی اکتفا کرد.-اِ ...رویا!-راست میگم دیگه.-با صدای صدرایی بحث من و مادر تمام شد.-بفرمایید اتاقهای خودتون رو انتخاب کنید.مادر گفت:ممنون فرقی نمیکند.-اختیار دارید خانم زمانی ...خواهش میکنم.مادر از جا برخاست.من با یک نگاه گذرا به پله هایی که از وسط اتاق پذیرایی به طبقه دوم میرسید بهترین اتاق را همان طبقه اول کنار یکی از ستونها دیدم.از جا برخاستم و به سمت آنجا پیش رفتم.در را گشودم از زیبایی اتاق خوشم آمد.پنجره ای بزرگ رو به دریا داشت کنار پنجره تختی یک نفره و یک مبل راحتی قرار داشت.میز ارایش هم طرف دیگر اتاق بود.روی دیوار چند تابلوی خوشنویسی قرار داشت.محو خواندن آن ابیات شدم.چه شیرین آمدی شوری به دل انداختی رفتی نگاهی کردی و کار دلم را ساختی و رفتیدر آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من که منهم دل ز مهرت بر کنم تا فرصتی دارمیک جهان برهم زدم از جمله بگزیدم تو را من چه میکردم به عالم گر نمیدیدم تو را-اینجا رو انتخاب کردید؟ترسیدم سر برگرداندم و گفتم:همیشه عادت دارید آدم رو غافلگیر کنید!اون از سگه اینم از...لبخند زد و به در تکیه داد.گفت:زدی ضربتی ضربتی نوش کن.نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه از وقاحت و پررویی او متعجب شدم.متوجه عصبانیتم شد.با خنده گفت:خب بگذریم ...این اتاق رو پسندیدید؟-اگر چه چنگی به دلم نمیزنه ولی خوبه دیگه.-چه جالب!بهترین اتاق ویلا چنگی به دل نمیزنه!-آهان ...این بهترین اتاق ویلاست!خندیدم و ادامه دادم:پس خدا به داد بقیه اتاقها برسه.-هر جور راحتید ...اتاقهای طبقه بالا هم هست.-نه دیگه ...وقتی یکی از دیگری بدتره چه فرقی میکنه.با لبخندی از سر تمسخر نگاهم کرد و گفت:میرم چمدانتون رو بیارم.با لحنی طعنه آمیز گفتم:خسته نشید اینقدر زحمت میکشید.با لبخندی که از عصبانیت روی لب آورده بود به شوق آمدم.آخرش توانسته بودم حرصش را در بیاورم.کمی بعد چمدانم را کنار در گذاشت و گفت:این اتاق پسردایی ام است.-معلومه ...اغلب آقایون وقتی عشق عقلشون رو مخدوش میکنه چرت و پرت مینویسن و به دور و برشون میزنن.-اِ ...من شنیده بودم وقتی دختر خانمها کسی حرصشون رو در میاره با کارهای احمقانه و بچه گانه ابراز عصبانیت میکنند.لبخند از لبانم محو شد.دلم میخواست چیزی میگفتم که آن لبخند طعنه آمیزش برای همیشه از لبانش محو شد.زبانم بی اختیار چرخید و گفتم:آقایون هم ناشی تر از خانمها وقتی میبینن هیچ کاری از دستشون برنمیاد سگ به جون دخترای مردم می اندازن.از شنیدن این جمله زد زیر خنده و بعد در حالیکه اشک گوشه چشمانش را پاک میکرد گفت:خوب بلد هستید دست آقایون رو بخونید.وای که داشتم از عصبانیت منفجر میشدم.همانطور که آرام میخندید و گفت:پس مواظب باشید چون آقایون به قول شما ناشیانه عمل میکنند.بعد در را بست و رفت.از عصبانیت با صدای بلند گفتم:بترکی!صدای خنده اش را از پشت در شنیدم و همین بیشتر مرا عصبانی کرد.چند دقیقه در اتاقم ماندم اما تصمیم گرفتم پیش از آنکه فکر کند حرص مرا در آورده لباس عوض کنم و از اتاق بیرون بروم.کت و دامن زرشکی رنگم را پوشیدم و شال همرنگ آن را هم روی سرم مرتب کردم.همانطور که جلوی آینه به لباس زیبا و چهره اش خیره شده بودم زیر لب گفتم:من عقب نمیکشم ...حالا ببین.از اتاق بیرون رفتم.دلم چای میخواست.به اشپزخانه رفتم و کتری را آب کردم.همان موقع در باز شد و صدرایی وارد خانه شد و گفت:اِ ...فکر نمیکردم بعد از تهدیدم به این زودی از اتاق بیرون بیای!در حالیکه با لبخند میخواستم آرامشم را نشانش دهم گفتم:تهدید؟!یه چیزی رو یادم رفت بگم اونم اینکه ...بچرخ تا بچرخیم.سرش را بالا آورد و خندید.گفت:موافقم.مادر از پله ها پایین آمد و گفت:اِ ...رویا ... فکر کردم رفتی تو اتاقت و خوابیدی؟!-نه خوابم نمیاد.مادر رو به صدرایی کرد و گفت:پدر و مادرتان هنوز نرسیدند؟نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:چرا دیگه باید برسن ...میان ...بفرمایید.مادر روی کاناپه بزرگ اتاق نشست و گفت:بیا دیگه رویا چکار میکنی؟صدرایی سمت من امد و گفت:شما بفرمایید من چای رو می ارم.-زیر کتری را روشن نکردم ...کبریت را ندیدم.درست کنارم ایستاد و گفت:عجیبه از نگاه تیزبین شما در رفته!و بعد درست از کنار گاز جعبه کبریتی را برداشت و زیر کتری را روشن کرد.با لبخند به تمسخرش گرفتم و گفتم:من وظیفه ای ندارم زیر کتری را روشن کنم.ابرویی بالا انداخت و گفت:صد البته ...هیچ شکی نیست.و بعد خیلی آرام که فقط من شنیدم گفت:البته فضولی کردن این دردسرها رو هم داره دیگه ...ناراحت که نشدید ...چون خودتون گفتید بچرخ تا بچرخیم.-آهان ...که اینطور ...باشه منتظر باشید.همون موقع صدای زنگ در توجه مان را جلب کرد.صدرایی به سمت در رفت و گفت:پدر و مادرم هستند.چند دقیقه بعد دختری شاد و شوخ وارد خانه شد و پیش از آنکه من حتا سلام کنم مرا در آغوش کشید و گفت:رویا خانم ...سلام لیلا هستم ...خواهر کسرا ...وای وقتی فهمیدم شما هم می آیید خیلی خوشحال شدم.با تعجب لبخند زدم و گفتم:ممنون.لیلا دستم را کشید و مرا روی یکی از صندلی ها نشاند و خودش هم کنارم نشست و گفت:خب ...خانم دکتر ...افتخار میدید با هم دوست بشیم؟در حالیکه هنوز متعجب بودم گفتم:خواهش میکنم.مادر جلوی خانم صدرایی که وارد خانه شد از جا برخاست و سلام کرد.خانم صدرایی به سمت من آمد و با لبخند گفت:به به سلام رویا خانم ...خیلی مشتاق بودم ببینمت.-چطور؟!خندید و گفت:از تعریفهای کسرا بود که مشتاق شدم ...من نسرین هستم.-خوشبختم.-تو رو خدا راحت باشید ...بفرمایید.خیلی دلم میخواست بدانم این پسر پررو در مورد من به خانواده اش چه گفته که اینطوری با من رفتار میکردند.همان هنگام کسرا و آقای صدرایی هم وارد شدند:پدر ...سرکار خانم زمانی ...ببخشید ... خانم دکتر زمانی.هر چه از لقب خانم دکتر بدم می آمد همه مرا بهمین نام میخواندند.لبخند زدم.آقای صدرایی گفت:خوشبختم خانم ...منم ابراهیم صدرایی هستم.سرتکان دادم آقا ابراهیم گفت:البته این رو بگم که درسته کسرا پسر منه ولی اخلاقش به من نرفته.خندیدم و گفتم:بله مشهوده.کسرا دست پدرش را گرفت و گفت:حالا بفرمایید بشینید.مادر و نسرین خانم و اقا ابراهیم و کسرا مشغول صحبت شدند.کمی بعد کسرا گفت:خب خانمها چی میل دارند؟میخوام سفارش غذا بدم.لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:چی میخوری؟-فرقی نداره.-بگو دیگه...-تو چی میخوری؟لیلا مکثی کرد و گفت:پیتزا.-منهم همینطور.لیلا گفت:من و رویا پیتزا.مادر و نسرین خانم چلو کباب سلطانی و آقا ابراهیم و کسرا هم چلوکباب برگ خواستند.کسرا گفت:پس من برم ...حق تعویض هنوز هم هست ها؟لیلا گفت:می آیی ما هم بریم چرخی با ماشین بزنیم؟-نه.-بیا دیگه ...خوش میگذره کسرا صبر کن من و رویا هم باهات می آییم.کسرا متعجب نگاهم کرد و گفت:میرم ماشین رو روشن کنم.من و لیلا زیر نور چراغهای ویلا از راه ورودی گذشتیم.در حالیکه از ترس بازوی لیلا را محکم چسبیده بودم گفتم:سگه من رو خیلی ترسوند.-اِ ...ویلی؟-آره.-نترس با من یا کسرا باشی اتفاقی برات نمی افته.در دل با خودم گفتم با تو شاید ولی کسرا هرگز ...حتا اگر بمیرم.کسرا ماشین را روشن کرده بود.لیلا صندلی جلو نشست و منهم صندلی عقب.لیلا گفت:ببخشید رویا جان که پشتم به شماست.-راحت باش عزیزم.لیلا پرسید:ویلی رو بستی؟-آره چطور مگه؟-چون رویا رو خیلی ترسونده.-دوباره؟-نه همون دفعه اول.ساکت بودم وقتی شنیدم سگ را بسته خیالم راحت شد.کسرا گفت:
باید ببخشید چون غذاهای اینجا ممکنه مثل تهران خوب و خوشمزه نباشه.-غذا مهم نیست ...غذا رو میشه تحمل کرد رفتار بعضی ها رو نمیشه تحمل کرد.کسرا نگاهی با تعجب از آینه به من انداخت که لیلا گفت:هر کی اذیتت کرد رویاجان فقط به من بگو.خودم حسابش رو میرسم.خندیدم و گفتم:نه لیلا جون این حسابرسی با بقیه حسابرسی ها فرق داره ...این بچرخ تا بچرخیمه.لیلا با تعجب گفت:یعنی چی؟!کسرا با لبخند گفت:یعنی ...کار شما نیست لیلا خانم تو هر کاری فضولی نکن بعضی خصومتها شخصیه ...نباید همه ازش باخبر بشن.-البته لیلا جون خصومتی در کار نیست حرف من حرف بی احترامی و بی ادبیه.صدای خنده کسرا در ماشین پیچید لیلا باز هم تعجب کرد و پرسید:چی شده؟برای چی میخندی؟کسرا در حالیکه میخندید گفت:ببخشید ولی حرف از بی ادبی و بی احترامی شد ...یادم افتاد.دوبار بخاطر بی احتیاطی یا شاید هم به عمد کت و شلوارم رو از دست دادم یکبار با گل و شل و یکبار هم با نوشابه.با عصبانیت گفتم:لیلا جون میدونی من از چی بیشتر از همه عصبانی میشم از اینکه بعضی ها رفتار خودشون رو نمیبینن و فقط دنبال نقطه ضعف بقیه هستن.کسرا در حالیکه از آینه ماشین به من نگاه میکرد گفت:کسی دنبال نقطه ضعف نیست.مسئله لجبازیه که نمیشه درستش کرد.لیلا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:منکه نمیفهمم شما دو تا چی میگید...ولی میدونم هر چی هست بین خودتونه.وقتی غذاها را گرفتیم و برگشتیم همگی سر یک میز نشستیم.مادر و لیلا کنار من نشسته بودند کسرا هم پهلوی لیلا.هنگام برداشتن سس دستم به نوشابه لیلا خورد و لیوان به سمت کسرا سرنگون شد.با ناراحتی از اینکه لباس و غذای او را نوشابه ای کرده بودم گفتم:ببخشید ...دستم خورد.همه سکوت کرده بودند آقا ابراهیم گفت:میگن نوشابه آخر روشناییه ...اشکالی نداره غذات رو بخور دخترم.کسرا در حالیکه شلوارش را با دستمال کاغذی تمیز میکرد گفت:زیاد ناراحت نباشید دفعه اولی نیست که شلوار و پیراهنم نوشابه ای میشه ...من سابقه دارم.همه خندیدند بخصوص مادر که خوب مفهوم جمله کسرا را فهمیده بود ولی من آنقدر از شنیدن این جمله آن هم جلوی دیگران خجالت کشیدم که دیگر نتوانستم لب به غذا بزنم.وقتی همه غذاشون رو تمام کردند به یک تشکر بسنده کردم و به اتاق برگشتم.صدای لیلا را از پشت در اتاق شنیدم.-حالا نمیشد نخندید ...خب دست خودش نبود که.بنده خدا ناراحت شد لب به غذاش هم نزد.مادرم گفت:نه ...ناراحت نشد ...میل به غذا نداشت.کسرا گفت:اگه ناراحت شدند معذرت میخوام منظور بدی نداشتم.صدای خنده مادر را شنیدم:میدونم ...میدونم ...چیز مهمی نیست.اما من از آن جمله کنایه آمیز ناراحت شدم اینبار بی اختیار دستم به نوشابه خورده بود اما انگار او همه چیز را عمدی میدید.آن شب گرچه دیرتر از همه خوابیدم اما فردای آن روز اولین کسی بودم که از خواب بیدار شدم البته خودم اینطور فکر میکردم.هوای صبحگاهی آنقدر دلنشین بود که دلم میخواست قدم بزنم.لیلا را دیدم که گلها را آب میداد.-صبح بخیر.سربرگرداند.-سلام ...صبح بخیر ...خوب خوابیدی؟ریه هایم را پر از عطر گلها و بوی دریا کردم و با لبخند گفتم:خیلی ...چکار میکنی اول صبح؟-من عاشق آب دادن به گلها هستم ...عطرشون رو احساس میکنی رویا؟-اره ...عجب عطری دارند!-بیا ...بیا تو هم امتحان کن.جلو رفتم و شلنگ آب را از لیلا گرفتم که گفت:میرم بقیه رو بیدار کنم.دیگه وقت بیدار شدنه.میز صبحانه رو میچینم...تو هم هر وقت کارت تموم شد بیا.با لبخند گفتم:باشه.لیلا به سمت ساختمان رفت و منهم برای آب دادن به گلها کم کم از راه ورودی سرازیر شدم.داشت کار آبیاری گلها تمام میشد که نزدیک در ویلا رسیدم.در باز شد و کسرا با چند نان تازه جلوی در ظاهر شد.-سلام ...صبح بخیر.-سلام.-فکر میکنم دیشب کمی از من دلخور شدید.سکوت کردم او ادامه داد:خب میدونید بچرخ تا بچرخیم این چیزها رو هم داره.در حالیکه گوش میکردم فکری به سرم زد.دلم میخواست حرصی که دیشب خوردم و جلوی دیگران خجالت زده شدم را تلافی کنم.شلنگ اب را به سمتش گرفتم و گفتم:چیزی گفتید نشنیدم؟در حالیکه نانها را بالا آورده بود تا خیس نشوند گفت:اِ ...بگیر اونور ...خیس شدم ...بسه دیگه.-ای وای ...ببخشید آقای صدرایی ...یک لحظه حواسم پرت شد.و به سرعت شیر را بستم گفتم:وای ...آقای صدرایی زمین خوردی؟!چقدر پیرهنتون خیس شده ...ببخشید فضولیه ...نون گرفتید یا خمیر نون؟نگاهی به نانها انداخت.زیر آب خیس شده بودند.با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت:لابد ایندفعه هم دستتون خورد و شلنگ آب رو به سمت گرفتید نه؟!با لبخند گفتم:نه اشتباه کردید ...ایندفعه به عمد آب رو به سمت شما گرفتم.با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:راستی که ...نمیدونم چی بگم.بعد به سمت ساختمان حرکت کرد.از خوشحالی با شوق کف زدم و ذوق کردم.به سمت من برگشت و گفت:زیاد خوشحال نشید...چون اگه شما دستتون میلغزه و نوشابه و اب این طرف و اون طرف میپاشید منم زبانم خیلی تنده و تلافی میکنم.پس از چند دقیقه وارد خانه شدم.مادر عصبانی بود جلو آمد و گفت:چرا اقای صدرایی رو خیس کردی؟با صدای بلندی که میخواستم بقیه هم بشنوند گفتم:من؟!من آقای صدرایی رو خیس کردم؟بعد با ناراحتی به سمت اتاقم رفتم.صدای لیلا را شنیدم:وای کسرا ...این چه کاری بود کردی ...خوردی زمین و ...راستی که خجالت آوره.صدای کسرا را شنیدم:نمیدونم چی بگم ...ولی آخه ...من زمین نخوردم.آقا ابراهیم گفت:نمیدونم چی شده ...ولی کسرا هیچوقت از این کارا نمیکرد.مادرم گفت:زیاد سخت نگیرید ...چیزی نشده که...کمی بعد لیلا در زد و گفت:رویا جان ...خواهش میکنم بیا بیرون.-ممنون میل ندارم.-بیا که همه ناراحت میشن ها.در اتاق را باز کردم.نسرین خانم جلو امد و گفت:من بجای کسرا از شما معذرت میخوام شاید میخواسته شوخی کنه دروغ گفته ببخشید.با ناراحتی گفتم:برای شوخی میشه حرفهای دیگری هم زد ولی تهمت چیز دیگه ایه.کسرا کلافه و عصبی گفت:معذرت میخوام.وای چه احساس خوبی بود!احساس کردم آرام شدم.لبخند بی اختیار روی لبم نشست.لیلا و نسرین خانم گفتند:خب دیگه حالا همه با هم صبحانه میخوریم.پس از صبحانه هر کسی مشغول کاری شد.لیلا همراه مادر و نسرین خانم برای دیدن آلبومهای خانوادگی به اتاق طبقه دوم رفتند.آقا ابراهیم هم برای کاری ویلا را ترک کرد.منهم رو کاناپه نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای او را شنیدم.-فکر نمیکردم بخاطر لج و لجبازی دروغ هم بگید.سرم را بالا آوردم لبخند زدم و گفت:چطور شما برای یه شلوار ناقابل که او هم عمدی خراب نکرده بودم راضی شدید جلوی دیگران من رو خجالت زده کنید.-بعید میدونم کار دیشب عمدی نبوده.-اگه دوست دارید عمدی حساب کنید ...خب حالا دیگه چیه؟-من نمیدونم ریشه این لج و لجبازی چیه؟با لبخند گفتم:نمیدونید؟سرش را تکان داد و گفت:نه.-ریشه اش اون شبیه که با عمو و فرشاد آمدید خونه ما...چای آوردم و شما وقتی دیدید منم منصرف شدید و لیوان رو برگردوندید....من خیلی بدم میاد یه نفر اینجوری جلوی دیگران تحقیرم کند.-اما تحقیری در کار نبود ...میل نداشتم.-لابد فکر میکنید من باور میکنم؟شما خودتون این لجبازی ها رو شروع کردید...من نمیخوام جلوی کسی تحقیر بشم.-اما این شما بودید شروع کردید.آن شب در مورد کت و شلوار گلی ام با پدرتون کمی شوخی کردم حتا روز بعد هم معذرت خواهی هم کردم شما نپذیرفتید.


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

-بله چون نمیشه آدم هر کاری بخواد بکنه و بعد بگه معذرت میخوام.پس اگه اینطوری باشه ما حالاحالاها باید به این لج و لجبازی ادامه بدیم نه؟!چون بنظر شما معذرت خواهی کاری رو درست نمیکنه.-هر طور مایلید.-نه دیگه مایل نیستم ...تمومش کنید خوبه؟-پس شما هم تمومش کنید ...احترام بذارید تا احترام ببینید.سرش را تکان داد و گفت:بله ...میدونم ...من تا حالا هم قصد بی احترامی و بی ادبی نداشتم.-اِ ...چه جالب!پس کی بود که دیشب توی ماشین تا حرف بی احترامی و بی ادبی میشد گفت که یاد ریختن نوشابه روی لباسش افتاده.نگید که اینم شوخی بود.منظور داشتید و منظورتون هم این بود که اونکار منهم بی ادبانه بوده و هم بی احترامی به شما محسوب میشده.-شما جز عینک بدبینی عینک دیگه ای ندارید به چشماتون بزنید منظورم این بود که شما فقط یه بی احترامی جلوی دیگران به من کردید نه اینکه بی ادبی هم محسوب میشه.در حالیکه مجله را ورق میزدم گفتم:نه ...من بدبین نیستم ...ولی خب ...مفهوم حرفهای دیگران رو زود میفهمم.-پس اگر اینطوره چرا در مورد مفهوم حرفهای من همیشه در اشتباه بودید و هستید؟-چون شما همیشه مفهوم حرفاتون جز کنایه و تحقیر نبوده.از همون روز او که کت و شلوارتون گلی شد تا امروز...اگه اینقدر اون کت و شلوار براتون عزیزه پولش رو میدم ولی دیگه نمیخوام جلوی دیگران هی از گلی شدن و نوشابه ای شدن کت و شلوارتون حرف بزنید.از جا برخاستم که گفت:ممنون از این همه سخاوتتون...ولی شما به جای یک دست کت و شلوار بهتره یه عینک خوش بینی برای چشماتون بخرید و یه اینه ام جلوی رفتار خودتون بگیرید تا ببینید دیگران از رفتار شما چی درک میکنند.مجله را روی میز پرت کردم و گفت:اشتباه کردم ...اشتباه کردم که آمدن به اینجا رو به خونه عموم ترجیح دادم.و از پله ها بالا رفتم.از جر و بحث متنفر بودم جر و بحث مرا یاد سهیل می انداخت یاد استدلالهای پوچی که برایم ردیف میکرد تا مرا قانع کند ما به درد هم نمیخوردیم.بالای پله که رسیدم لیلا و مادر و نسرین خانم از یکی از اتاقها خارج شدند.مادر با دیدنم گفت:کجا بودی؟عکسهای جالبی بود از دست دادی.-اشتیاقی برای دیدن عکس ندارم.لیلا گفت:می آی بریم یه جای دیدنی؟-کجا؟نسرین خانم نگاهی به لیلا کرد و گفت:میخواید برید...لیلا دستش را جلوی دهان مادرش گرفت و گفت:نگو مادرجان ...بذار غافلگیر بشه.-نه لیلا ...اجازه نمیدم رویا خانم رو اونجا ببری.-چرا؟-وسط جنگل دو تا دختر تنها.-خب کسرا هم با ما میاد.-اگه با کسرا برید قبول میکنم.لیلا با اشتیاق از پله ها پایین رفت.کسرا هنوز روی کاناپه نشسته بود که لیلا گفت:مارو میبری؟خواهش میکنم.-کجا؟لیلا نگاهی به من انداخت و آرام زیر گوش کسرا چیزی گفت.من همانطور که از پله ها پایین می آمدم منتظر واکنش کسرا شدم که گفت:حرفش رو نزن ...حوصله ندارم ...جای مناسبی نیست.-کسرا ...اذیت نکن دیگه بخاطر رویا ...میخوام اونجا رو ببینه.از اینکه لیلا اسم مرا به میان کشیده بود ناراحت شدم و با لحنی که حکایت از ناراحتی ام داشت گفتم:لیلا بیخودی اصرار نکن ...خب نمیریم.لیلا بی توجه به حرف من دوباره گفت:باشه کسرا؟باشه ؟قبول کن دیگه.-باشه ...ولی برای ناهار چیزی بیار ...تا اونجا بریم و برگردیم شب شده.لیلا با شوق فریاد زد و گفت:باشه.کسرا نگاهی به من انداخت و من رویم را برگرداندم.سوار ماشین کسرا که شدیم لیلا گفت:وای رویا اگه بدونی چه جاییه.کسرا با لحنی جدی و کمی هم عصبی گفت:هیچ هم جای جالبی نیست ...تازه اگه از خطرش هم بگذریم چنگی به دل نمیزنه.-اه بی ذوق ...به حرفهای این گوش نده ...خیلی هم جای خوبیه.با تعجب گفتم:منظورتون از خطر چی بود؟کسرا سکوت کرد لیلا گفت:هیچی بابا ...آقا فکر میکنه اونجا هیولا داره.کسرا با عصبانیت به لیلا توپید:تو هیچی نمیدونی پس تعریف بیخود نکن ...تو که ندیدی من دیدم ...با همین دو چشمای خودم.متعجب پرسیدم:چی رو؟!کسرا باز هم ساکت شد لیلا گفت:هیچی بابا... بچه که بودیم یه نفر رو دیده بود که توی باتلاق گیر کرده .تا کسرا و پسردایی ام رفتند کمک بیارن دیگه اثری از اون پیدا نکردند حالا یا کسی نجاتش داده بود یا...متعجب و نگران نگاهی به کسرا انداختم که از آینه نگاهم میکرد.پرسیدم:راستی؟کسرا حرفی نزد.عصبانی شدم چرا جواب سوالم را نمیداد.باز لیلا گفت:آره ...ترسیدی؟-نه ...نه زیاد.لیلا خندید و گفت:این مال خیلی سال پیشه ...ما از اونوقت تا حالا خیلی اون طرفها رفتیم ولی هیچوقت هیچ اتفاقی برامون نیفتاده ...شاید هم کسی خواسته ما رو سرکار بذاره.لیلا خندید.کسرا با عصبانیت گفت:میشه تمومش کنی؟نمیدانم چرا ترس و اضطراب در وجودم شعله گرفت.از رفتار بی ادبانه کسرا هم ناراحت بودم.با آن همه حرفی که بهش زدم باز هم انگار توی سرش نرفته بود تا تجدید نظری در رفتارش با من داشته باشد.من هم سکوت را به حرف زدن ترجیح دادم و تا موقع رسیدن کلامی نگفتم رسیدیم کسرا ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت:باید پیاده بریم.لیلا به سرعت پیاده شد.من هم نگاهی به اطراف انداختم و از ترس آنکه مبادا در باتلاق بیفتم بازوی لیلا را چسبیدم لیلا خندید و گفت:دیگه اینقدر هم ترسناک نیست لیلا جون.آن لحظه بود که متوجه شدم چقدر محکم بازوی لیلا را میان دو دستم میفشردم.دستم را از دور بازویش باز کردم و گفتم:خیلی دوره؟-ای ...دنبال من و کسرا بیا.کسرا جلوی ما حرکت میکرد.نمیدانستم در میان این جنگل چه چیز جالبی میتوانست باشد که ما به آنجا میرفتیم.نمیدانم چقدر راه رفتیم که لیلا گفت:باید چشمات رو ببندی رویا.-چشمام رو؟!برای چی؟-چون دیگه داریم میرسیم.چشمانم را با روسری اش بست و در حالیکه دستم را میکشید گفت:حاضری یا نه؟-حاضرم.-چند قدم دیگه مونده ...صبر کن.دنبال لیلا میرفتم که ناگهان ایستاد و گفت:رسیدیم.روسری را از روی چشمانم باز کردم.مات و مبهوت شده بودم.کلبه ای چوبی روی درختی تنومند قرار گرفته بود که با پلکانی به آن میرسیدی.
«وای... خدای من... چقدر قشنگه!»«دیدی گفتم رویا... دیدی گفتم.»«محشره... تا حالا کلبه درختی واقعی ندیده بودم.»کسرا از پله ها بالا رفت و گفت: «مراقب باش لیلا... پله ها ممکنه پوسیده باشه.»لیلا دست مرا گرفت و گفت: «تازه توی کلبه قشنگ تره.»کسرا در کلبه را گشود. من محو تماشای داخل آن شدم. یک تبر کهنه به دیوار آویزان کرده بودند و تختی چوبی هم گوشه ای قرار داشت. گلیمی زیبا وسط کلبه پهن بود. از همه قشنگ تر شومینه کلبه بود که با سنگ درست شده بود. باور نمی کردم داخل کلبه ای درختی هستم. لبخند زدم و گفتم: «خدای من... خیلی قشنگه!»لیلا چراغ کوچک نفتی کلبه را روشن کرد. پنجره را گشودم و گفتم: «اون قدر اینجا قشنگه که فکر می کنم دارم خواب می بینم.»کسرا روی تخت نشست. لیلا داشت شومینه را روشن می کرد که گفتم: «اینجا رو کی ساخته؟»کسرا خندید، اما سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. ناراحت شدم. لیلا گفت: «ما نمی دونیم... وقتی بچه بودیم اینجا رو پیدا کردیم. وقتی دیدیم صاحب ندارد اسباب اثاثیه توش چیدیم و یه قفل به درش زدیم تا فقط کلبه درختی ما باشد.» بعد با شوق ادامه داد: «با چای چطوری؟ خیلی می چسبه.»کتری و قوری و لیوان ها را برداشت و گفت: «می رم هم آب بیارم و هم اینا رو بشورم.»«می خوای بیام کمکت؟»«نه... زود برمی گردم.»
من به کلبه خیره شدم. کسرا چند تکه چوب داخل شومینه گذاشت. گفتم: «خوبه در مورد احترام و ادب، پیش از آمدن به اینجا صحبت کردیم وگرنه با این رفتار مؤدبانه ای که از شما دیدم دو تا شاخ درمی آوردم!»«خوب یادم هست که گفتید احترام بذارید تا احترام ببینید.»لحنش مملو از تمسخر بود. با تعجب گفتم: «یادم نمی آد بی احترامی کرده باشم.»با لبخند تلخی نگاهم کرد که گفتم: «من خوب یادمه... از وقتی که راه افتادیم جواب سؤالات مرا ندادید... همین چند دقیقه پیش هم جلوی لیلا به من خندیدید.»در حالی که با تکه چوبی آتش شومینه را زیر و رو می کرد گفت: «درسته که من وکیل پدر شما هستم... درسته که مرتبه شغلی ام یا خانواده ام به نظر شما ممکنه پایین تر از خانواده شما باشه... ولی نه تنها به شما، بلکه به هیچ کس اجازه نمی دم من و تحقیر کنه. اجازه هم نمی دم به من دستور بده... اجازه نمی دم برای من تعیین تکلیف کنه.»«تحقیر؟ دستور؟ تعیین تکلیف؟» خنده ای سر دادم و گفتم: «چقدر جالب! هر کاری می خواید می کنید، بعد رفتار خودتون رو نهایت ادب و احترام می دانید و رفتارهای مرا دستور و تعیین تکلیف!»شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «هر جور که هستم به خودم مربوطه... من وکیل شما نیستم تا به دلخواهتان رفتار کنم.»از این همه جسارت و پررویی اش عصبانی شدم. از جا برخاستم و گفتم: «تقصیر منه که به حرف لیلا گوش دادم و با شما آمدم... آره... اعتراف می کنم اشتباه کردم آمدم اینجا... اما دیگه اشتباهم رو تکرار نمی کنم. شده پیاده برمی گردم، ولی همراه شما نمی آم.»در را باز کردم که گفت: «حالا دیگه دست شما نیست که بخواید پیاده برید یا با ماشین. با من و لیلا آمدید، باید هم با ما برگردید. حوصله گم شدن شمارو توی جنگل ندارم... دردسر درست نکنید خانم زمانی.»آن قدر از حرف هایش عصبانی شده بودم که اگر انگشتانم را مشت نمی کردم و آن قدر محکم به چارچوب در نمی کوبیدم به طور حتم یک کشیده محکم توی صورتش می زدم. پسره پررو... فکر کرده بود با نوکر یا خدمتکارش حرف می زنه.همون موقع لیلا از پله ها بالا آمد و گفت: «آمدم... اینم کتری آب برای چای.»لیلا کتری را روی شومینه گذاشت و گفت: «رویا جان... هر وقت گرسنه شدی بگو ناهار بخوریم.»ساکت بودم و از عصبانیت دندان هایم را آن قدر به هم فشردم که فکر می کردم الان است که همه شان بشکند. لیلا با تعجب پرسید: «چی شده رویا؟ عصبانی هستی؟»با عصبانیت گفت: «می شه برگردیم؟»«چرا؟ ما که تازه رسیدیم!»نگاهی به کسرا انداختم و گفتم: «دیگه این کلبه برام جذابیتی نداره.»لیلا به برادرش نگاهی انداخت و گفت: «برگردیم؟»کسرا با لبخندی که روی لب داشت مرا آتش می زد. پس از لحظه ای نگاه کردن به چهره عصبی من گفت: «نه... نمی شه لیلا خانوم، چون من بیکار نیستم که صبح بلند شم این همه راه را بکوبم تا برسم اینجا و بعد خستگی در نکرده راه بیفتم و برگردم... در ضمن راننده شخصی هم نیستم.»جمله آخرش را که گفت به من نگاه کرد. این جمله آن قدر حرص مرا درآورد که گفتم: «باشه... خودم برمی گردم... نیازی هم به راننده ندارم... دو تا پا دارم که بی منت من رو می برن به ویلا.»لیلا با عجله دستم را گرفت و گفت: «کجا رویا؟ بشین... با هم برمی گردیم. صبر کن دیگه... به خاطر من... خواهش می کنم.» بعد رو به کسرا گفت: «می شه بگی چه کار کردی که رویا نمی خواد یه دقیقه هم اینجا بمونه؟»با خونسردی گفت: «کاری نکردم... حقیقت رو گفتم... اما از آنجایی که خانم زمانی کمی مغرور و خودخواهند زود بهشون برمی خوره.»با عصبانیت گفتم: «لیلا... دستم رو ول کن.»لیلا با تعجب گفت: «چی گفتی کسرا؟ خجالت داره... آقای زمانی خیلی به گردن تو حق داره. اون وقت تو این طوری قدر زحماتش رو می دونی!»کسرا با عصبانیت از جا برخاست و گفت: «بعد از تعطیلات از شرکت آقای زمانی می آم بیرون که این قدر به گردنم حق نداشته باشه تا دختر خانمشون هر کاری کرد بگم چَشم... هیچ کسی حق به گردن من نداره جز خدا و پدر و مادرم... در مقابل پولی که آقای زمانی می ده کارهای حقوقی شرکتش رو انجام می دم. نه راننده شخصی دخترش و نه خدمتکار خانواده اش هستم که اونا رو به ویلای دایی ام ببرم تا خانم زمانی هرچه خواست به من بگه و من فقط بگم اشکالی نداره چون دختر آقای زمانیه... من فقط یه پیشنهاد دادم... فکر می کردم باعث خوشحالی آقای زمانی می شه. نمی دونستم دختر خانمشون براشون فرقی نمی کرد بیان یا نه، نمی دونستم قراره من رو بازخواست کنند و رفتارم رو اصلاح کنن، چون ایشون ممکنه فکر کنند بهشون بی احترامی کردم، بی ادبی کردم... نمی دونستم ایشون این قدر بدبین هستند که به خاطر هر کاری یا هر حرفی که می زنم یا حتا سکوتی که می کنم باید ازشون معذرت بخوام... حالا هم اگر خیلی ناراحتتون کردم برمی گردم ویلا... اگر می خواید با من بیایید، اگر هم نمی خواید خودتون برگردید.»آن قدر عصبانی شده بودم که اگر رگم را می زدند خونم بیرون نمی آمد. از عصبانیت سرخ شده بودم. کسرا خواست از کلبه بیرون برود که لیلا گفت: «خواهش می کنم کسرا... تو الان عصبانی هستی... صبر کن چند دقیقه.»کسرا دستش را محکم از میان دست لیلا کشید و گفت: «برای چی داری این قدر خواهش می کنی... دلت می خواد اینجا بمونم و مثل یه غلام حلقه به گوش اَوامر سرکار خانم رو اطاعت کنم؟» بعد در کلبه را باز کرد و گفت: «من رفتم.»لیلا به دنبال کسرا دوید. دلم می خواست چنان تو دهنی محکمی به این پسره می زدم تا نتواند هرچه از دهنش درآمد نثارم کند. به دنبال لیلا دویدم تا به او بگویم بایستد با هم برگردیم. دلم نمی خواست منت این پسره پررو را بکشم، اما لیلا را گم کردم. هرچه اطراف رو نگاه کردم کسی رو ندیدم. فریاد زدم: «لیلا... لیلا...»نمی دانستم به کدام سمت باید بروم که صدایی شنیدم. «رویا... من اینجام.»به سمت صدا پیش رفتم. لیلا تا کمر در گِل فرو رفته بود. با ترس فریاد زدم: «خدای من... لیلا!»دستش را به سمت من دراز کرد، اما دستم به او نمی رسید. نمی دانستم چه کار باید بکنم که لیلا گفت: «اگر همین مسیر رو بدوی به کسرا می رسی... برو بیارش.»لحظه ای از اینکه باید دنبال کسرا بروم دلخور شدم، اما با دیدن لیلا در آن وضع گفتم: «باشه... الان برمی گردم.»با تمام نیرویی که داشتم دویدم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا ماشین را کنار جاده دیدم. پشت فرمان نشسته بود. به سمتش دویدم، اما ماشین را روشن کرد و راه افتاد. دنبال ماشین دویدم و فریاد زدم: «نگه دار... نگه دار.»مرا از آینه دید، ایستاد. از نفس افتاده بودم. کف دستانم را روی زانوهایم
گذاشتم و در حالی که خم شده بودم . نفس نفس می زدم . دیدم که به سمت من آمد . بدون انکه سرم را بالا کنم گفتم -لیلا لیلا ... توی باتلاق هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که دیدم به سمت جنگل دوید . من هم دنبال او رفتم . لیلا تا گردن زیر گل فرو رفته بود که رسیدیم . کسرا در حالی که نگاهی به اطراف می انداخت دنبال چیزی بود تا او را از آنجا بیرون بکشد با نگرانی به لیلا نگریستم و گفتم : -الان کمکت می کنیم . ..تحمل کن کسرا پرشی کرد و با دو دست شاخه محکم یکی از درختان را گرفت و با چند تکان ان را شکست . بعد خم شد و سر شاخه را به سمت لیلا گرفت و گفت -بیا ...بگیرش لیلا سعی کرد شاخه را بگیرد . اما نتوانست . در حالی که تقلا می کرد .بیشتر در گل فرو می رفت . با ناراحتی فریاد زدم -این جوری نمیشه انگار کسرا صدای مرا نمی شنید . مرتب تقلا می کرد تا شاخه را به دست لیلا برساند . لیلا تا چانه زیر گل فرو رفته بود بدون توجه به کسرا به سمت لیلا رفتم . شاخه درخت را با دست گرفته بودم و دست دیگرم را به سمت لیلا دراز کرده بودم . عاقبت انگشتان لیلا به دستم رسید او را به سمت خود کشیدم . کسرا در حالی که سعی می کرد شاخه را محکم نگه دارد تا ما بتوانیم از باتلاق بیرون بیاییم گفت -دست همدیگر رو ول نکنید کمی بعد هر روی علف ها افتادیم . لیلا را در آغوش کشیدم و بی اختیار گریستم . او هم می گریست . نمی دانم چرا اشک بی امان از چشمان مان می بارید . کسرا کلافه و عصبی قدم می زد . عاقبت زبان گشود و گفت -برگردید به کلبه . می رم ماشین رو پارک کنم زود بر می گردم همراه لیلا به کلبه برگشتیم . کنار شومینه نشست و گفت -حیف این پالتوی قشنگ که خراب شد خندیدم و گفتم : -حیف تو بودی اگر اتفاقی برات می افتاد بعد با صدای بلند خندیدم و گفتم -قیافه اش رو ببین -خودتو بگو -حالا با این سر وضع چطوری برگردیم ویلا ؟ -می گیم رفته بودیم استخر . اما به ما نگفته بودن استخر ش کثیفه . این جوری شدیم . داشتم می خندیدیم که در کلبه باز شد و کسرا داخل شد لیلا گفت -حالا چطوری با این سرو وضع برگردیم ؟ لیلا مقابل کسرا ایستاده بود و منتظر جواب بود که سیلی محکمی روی صورتش نشست . کسرا با عصبانیت گفت -وقتی می گم خطرناکه . می گی شاید بعضی ها ما رو گذاشتن سر کار لیلا سکوت کرد . کسرا با عصبانیت قدم می زد زیر لب غر غر می کرد که لیلا گفت -من رو ببخش . تقصیر من بود کسرا ایستاد و با لحنی عصبی گفت -تو من رو ببخش . عصبی شدم -حالا با یه چای داغ چطوری ؟ سکوت علامت رضایت بود . لیلا مشغول دم کردن چای شد . که نگاهی به کسرا انداختم . از قدم زدن خسته شد و روی تخت چوبی کلبه نشست با خودم فکرکردم . اگر من جای لیلا . خواهر این پسر بی ادب بودم . به همین راحتی او را نمی بخشیدم .در این فکر بودم که کسرا گفت -من دو تا معذرت خواهی به شما بدهکارم . ...هم به لیلا ..هم به شما من ساکت بودم -در واقع خودم مقصر اصلی این حادثه هستم لیلا با لبخند گفت -من که می بخشمت . ولی رویا رو نمی دونم نگاه لیلا منتظر جواب بود .کسرا در حالی که سر به زیر انداخته بود . گوش هایش را برای شنیدن جواب تیز کرده بود گفتم -یه چایی بخوریم و برگردیم لیلا نگاهی ناامیدانه به برادرش کرد و گفت : -هر چی کسرا بگه ..او مکثی کرد گفت -موافقم چای خوشمزه ای بود با نوشیدن چای خستگی از تنمان رفت . کمی بعد در کلبه را قفل کردیم به سمت ماشین راه افتادیم . هنوز نمی دانستم با ان سرو وضع گلی چه جوری به ویلا برگردیم وقتی به ماشین رسیدیم گفتم -لیلا جون . اگر پارچه ای .روزنامه ای هست روی ان بنشینیم تا ماشین کثیف نشه کسرا شنید و گفت : -لازم نیست . اشکالی نداره -من این جوری ناراحتم لیلا کسرا در صندوق عقب را باز کرد پارچه ای در آورد و به لیلا داد . من ان را روی صندلی عقب کشیدم و روی ان نشستم . لیلا هم چند ورق روزنامه روی صندلی جلو گذاشت و نشست . وقتی به خانه رسیدیم همراه لیلا وارد خانه شدم . همین که در استانه در ظاهر شدیم صدای فریاد نسرین خانم و مادر برخاست محل تبليغات شما ختم صلوات
-چی شده ؟ لیلا خندید و گفت -خوردیم زمین -طوریتون که نشده ؟ -نه خدا رو شکر صحیح و سالمیم . ..فقط نیاز ه حمام حسابی داریم اول لیلا با ان سرو وضع به حمام رفت بعد من . پس از حمامی داغ و کمی استراحت . برای شام همگی در اتاق ناهار خوری جمع شدیم . لیلا کنار من نشست و گفت : -من از طرف کسرا از تو معذرت می خوام ...خواهش می کنم اون رو ببخش -اگه فقط حرف ببخشش باشه . حرفی نیست لیلا جان ..ولی موضوع اینه گاهی وقتا بعضی حرف ها شخصیت و غرور ادم رو خرد می کنه که قابل جبران نیست -من خجالت زده ام رویا . ..به خدا کسرا این جوری که فکر می کنی نیست . خیلی پسر خوبیه . ولی کمی مغرور ه و خیلی هم خود خواه . دوست نداره . کسی بهش دستور بده . یا بهش بگه چه کار کنه و چه کار نکنه -لیلا من چنین کاری نکردم . فقط بهش گفتم : از رفتارش ناراحت شدم . و بهتره کمی مودبانه تر برخورد کنه .. همین ... من هم دختر مغروری هستم ..شاید هم کمی خودخواه . ولی افاده ای و پر مدعا نیستم . اگر گفتم مودبانه برخورد کند نه به خاطر این که فکر می کند چون شخصیت خانوادگی ما بیشتر یا هر مزخرف دیگه ای که حرصم در میاد وقتی فکرش رو می کنم ... نه چون من مثل خودش دوست دارم .بهم احترام بذارن . این حق رو ندارم . لیلا ؟ سرش را تکان داد گفت -بله می دونم اما کسرا اخلاق عجیبی داره ؟ ولی باور کن که خیلی مهربونه . در واقع محبتش با بقیه فرق داره . یه شیوه خاصی داره که بعد خودت می فهمی . منظورم چیه ... تو هنوز اون رو نشناختی -تا اون جا که من اون رو شناختم . جز یه ادم مغرور و خود خواه و خود رای چیز دیگه ای دست گیرم نشده لیلا لبخند زد و دستم را گرفت و گفت -برای همین می گم اون رو نشناختی . چون هنوز ندیدی وقتی مهربون بشه و با کسی احساس صمیمیت کنه چه جوری میشه -ببخشید این برادر جنابعالی مگه تا حالا با کسی هم دوست شده که بخواد احساس صمیمیت کنه ؟ -خب من دیگه خندیدم او ادامه داد -باور کن اون با بقیه فرق داره . من محبتش رو از توی چشماش می خونم رویا . شاید هیچ وقت به زبون نیاره . ولی محبتی داره که از چشماش می باره -اه از چشماش محبت می باره . تا حالا که جز خشم و غضب توی نگاهش چیزی نبوده -البته یه نفر دیگه هم هست که کسرا با اون خیلی صمیمی است -کی ؟ -پسر دایی ام -چه جالب ...همون کسی که پدرش صاحب این ویلا ست ؟ -اره ..می دونی درست شش یا هفت ماه پیش بود که پسر دایی ام یه مشکلی براش پیش آمد که به هیچ کس در موردش حرفی نمیزد . حتی دایی . و زن دایی . اما اخرش دلش رو برای کسر رو کرد . و از اون خواست به هیچ کسی حرفی نزنه . کسرا هم راهنمایی اش کرد و مشکلش حل شد -خب الان پسر دایی ات کجاست ؟ -با همسرش در المان زندگی می کنن .. دایی و زن دایی هم رفتن اون جا -حالا که این همه از هم دورن چی ؟ باز هم با هم در ارتباط هستن ؟ -اره ...بعضی وقتا زنگ می زنه و حال و احوال کسرا را می پرسه . چون به او اعتماد داره . بعضی وقتا باهاش در دل هم می کنه . کسرا هم همین طور . حرف دلش رو فقط به اون می زنه -چه جالب . ولی اگه من جای همسر پسر دایی ات بودم اجازه نمیدادم . به جای در دل کردن با من بره با پسر عمه اش حرف بزنه لیلا خندید گفت -همسرش این جوری فکر نمیکنه ... چون خودش هم همین جوریه -کمتر دختری پیدا میشه که این جوری باشه
«آخه می دونی، همسرش آلمانیه.»«همون!»لیلا خندید و گفت: «بیا بریم سر شام که دارم از گرسنگی غش می کنم.»آخر شب برای استراحت به اتاقم برگشتم، اما خوابم نمی برد. به در و دیوار اتاق و ابیات قاب شده روی آن خیره شده بودم و در فکر آن روز بودم. در فکر لیلا... اگر برایش اتفاقی می افتاد...صبح روز بعد زودتر از همه بیدار شدم. با آن هوای پاک و دلنشین صبح هوس پیاده روی کنار ساحل به سرم زد. از خانه خارج شدم و از پله هایی که به سوی دریا ختم می شد پایین رفتم. خروش موج های دریا به من آرامش می داد. روی شن های ساحل نشستم و پاهایم را به سمت دریا دراز کردم. موج ها تا مچ پاهایم بالا می آمد. دستانم را تکیه گاه کمرم کردم و وزن شانه هایم را روی دست هایم انداختم. در سکوت چشم هایم را بستم و به صدای دریا گوش دادم. نمی دانم چرا در آن آرامش این شعر حافظ به ذهنم آمد.با صدای بلند شروع به خواندن کردم.دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمواندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکاتش اندر گنه آدم و حوا فکنماشک بی اختیار از چشمانم باریدن گرفت. شاید به یاد توبه و عهدی که با خدا بسته بودم


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

افتادم.مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاستمی کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنمبگشا بند قبا ای مه خورشید کلاهتا چون زلفت سر سودا زده در پا فکنمصدایی از پشت سر شنیدم. ادامه ابیات را چنین خواند.خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده در بند کمر ترکش جوزا فکنمجرعه جام برین، تخت روان افشانمغلغل چنگ در این گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطامن چرا عشرت امروز به فردا فکنمسر برگرداندم. کسرا بود که پشت سرم ایستاده بود. رو برگرداندم و دوباره چشم به دریا دوختم. با صدای بلند گفت: «فرصت رو مناسب دیدم که... یه معذرت خواهی از شما بکنم.»با لحنی کنایه آمیز گفتم: «پشیمون نمی شید از اینکه غرورتون رو زیر پا گذاشتید و دارید معذرت خواهی می کنید؟»چند قدمی آن طرف تر روی شن ها نشست و گفت: «نه... پشیمون نمی شم... بابت حرف های دیروزم خیلی ناراحت شدم... حرف هایی زدم که... نباید می زدم.»«می دونید، بعضی وقتا بعضی حرف ها از هزار زخم شمشیر بدتره و با یه معذرت خواهی درست نمی شه.» و از جا برخاستم و به سمت خانه برگشتم.لیلا سفره صبحانه را می چید که در خانه را گشودم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اِ... تو اومدی؟»«آره، مگه نباید می آمدم؟»لبخند زد و گفت: «کسرا رو ندیدی؟»شانه هایم را بالا انداختم. لیلا گفت: «عجب... آخر سر هم کاری که گفتم را نکرد.»خودم را به نشنیدن زدم و گفتم: «با من بودی؟»«نه... با تو نبودم.»بعد از صبحانه هوا ابری شد و از خروش موج های دریا پیدا بود هوا رو به طوفانی شدن می رود. به اجبار همه خانه نشین شدیم. کم کم باران شروع به باریدن کرد، بارانی شدید که تا آن روز ندیده بودم. کنار پنجره اتاق به باران خیره شده بود که لیلا صدایم زد. در حالی که دستانش را خشک می کرد و از آشپزخانه بیرون می آمد گفت: «یه فکری کردم... شعر بلدی؟»«شعر؟ یه کمی.»«بیا مشاعره کنیم. هر کی باخت باید توی این بارون سه بار دور ویلا بچرخه.»از حرفش خنده ام گرفت. «باشه... قبول.»مادر و نسرین خانم در حالی که همراه آقا ابراهیم برای خرید به شهر می رفتند به ما نگاهی انداختند و گفتند: «دخترا... نمی خواید با ما بیاین؟»من و لیلا با هم گفتیم: «نه.»آن دو لبخندزنان خداحافظی کردند و رفتند. کسرا هم گوشه اتاق روی کاناپه نشسته بود و کتاب می خواند.لیلا شروع کرد. «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم / طایر قدسم و از دام جهان برخیزم.»نگاهم را به چهره جذاب لیلا دوختم که با چشمان درشت و مشکی رنگش به من خیره شده بود. با لبان قلوه ای زیبایش گفت: «میم.»لب گشودم و گفتم: «من ندانم که به نگاه تو چه رازیست نهان / که مرا آن راز، توان دیدن و گفتن نتوان.»لیلا ابروهای پرپشت و پهنش را بالا انداخت و گفت: «نون؟» و بعد از مکثی گفت: «نوای عاشقان در بینواییست / دوام عاشقان، درد جداییست.»کمی مکث کردم تا بیتی را که با حرف ت شروع می شد به ذهن بیاورم که کسرا گفت: «تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست / دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست.»لیلا با شوق کف زد و گفت: «کسرا هم هست، کسرا هم هست... باشه رویا؟»سر تکان دادم. لیلا ادامه داد: «پس اول من می گم بعد کسرا و بعد تو.»«باشه... من الان با چه حرفی باید بگم؟»کسرا همان طور که سرش در کتاب بود گفت: «ت.»مکثی کردم و گفتم: «تاب بنفشه می دهد، طره مشکسای تو / پرده غنچه می درد، خنده دلگشای تو.»لیلا با لبخند گفت: «واو؟! صبر کن الان می گم... آهان... واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند.»کسرا مکثی کرد و گفت: «دم به دم نور امیدی ز نگاهت گیرم / مستی زندگی از چشم سیاهت گیرم.»کمی فکر کردم و گفتم: «ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است / حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است.»لیلا لبخندزنان گفت: «تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی / هزار گلشن دل را به یک ترانه گرفتی.»لیلا نگاهش را به کسرا دوخت و او پس از مکث کوتاهی گفت: «یارب این آینه حُسن تو چه جوهر دارد / که در او آه مرا، قوت تأثیر نبود.»لیلا با چشمان مهربانش چشم به لب من دوخته بود که گفتم: «در دیر مغان آمد یارم، قدحی در دست / مست از می و میخواران از نرگس مستش مست.»لیلا گفت: «هر چی ت می آد به من می افته... تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت / جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.»کسرا بدون مکث گفت: «تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است / ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است.»پس از مکثی، در حالی که نیم نگاهی به کسرا داشتم که هنوز کتاب در دست داشت و سر به زیر انداخته بود گفتم: «تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود / سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود.»لیلا بی معطلی گفت: «دیریست که دلدار پیامی نفرستاد / ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد.»کسرا کتابش را بست و گفت: «در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای / سوختم زین آشنا، ای خوش آن بیگانه ای.»نگاهم به دهان کسرا بود تا حرف آخر بیتش را بخوانم. کمی تأمل کردم و گفتم: «یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود.»لیلا با ناامیدی گفت: «دیریست که دلدار پیامی نفرستاد / ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد.»خندیدم و گفتم: «باختی لیلا... چند دقیقه پیش این بیت رو خوندی.»لیلا لبخندی زد و گفت: «آخ... باشه تسلیم... پس تو موندی و کسرا.»کسرا به فکر فرو رفت، بعد گفت: «در دم از یار است و درمان نیز هم / دل فدای او شد و جان نیز هم.»کمی سخت شده بود، اما نمی دانم چرا تا می خواستم دست بکشم بیتی یادم می افتاد. لب گشودم و گفتم: «منم که دیده به دیدار دوست کردم باز / چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز.»لبخند زدم، چون حرف ز مشکل بود. پیروزمندانه منتظر بودم تا کسرا بگوید که نمی داند، اما ناامید شدم. او در حالی که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: «زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.»
پس از شنیدن این بیت مفهوم لبخندش را فهمیدم . در فکر فرو رفتم که شعری از حافظ در پاسخ غرور و خودخواهی دیروز ش به یادم آمد یارب ان زاهد خودبین که به جز عیب ندید دود اهش در اینه ادراک اندازبا لبخند نگاهش کردم .انگار مفهوم شعر را خوب فهمید . مکثی کرد فکر کردم دیگر بیتی به ذهنش نمی اید . اما باز هم ناامید شدم . سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت گفت -زلف بر باده مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم اه کشیدم دیگر بیتی به یادم نمی آمد . و لبخند روی لب کسرا حاکی از پیروزی داشت که ناگهان این بیت به ذهنم خطور کرد -من که از اتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده .خون می خورم و خاموشم -ما بی غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم خواستم دستانم را بلند کنم و بگویم تسلیم که ناگهان شعری به یادم آمد که وقتی سهیل مرا رها کرد و رفت هنگام تفال به حافظ خوانده بودم .-منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالود م به بد دیدن لیلا مشتاقانه به من و کسرا نگاه می کرد و منتظر بود ببیند چه کسی برنده می شود کسرا این بیت را خواند -نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد گوشه لبم را گزیدم و نگاهی به لیلا کردم .دیگر چیزی یادم نمی آمد . لیلا زیر لب زمزمه کرد -در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد سربلند کردم و گفتم : -در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد کسرا آرام خندید .فهمیدم متوجه تقلب من شده ولی حرفی نزد و ادامه داد-دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند باور نمی کردم این همه بیت از حافظ حفظ کرده باشد . گر چه من هم ابیات زیادی حفظ بودم اما در مشاعره کم آوردم . سرم را پایین انداختم و زیر چشمی به لیلا نگاه کردم . که لیلا آرام گفت -دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند سرفه ای کردم و گفتم -دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل ادم بسر شستند و به پیمانه زدند نگاهم به لب های کسرا بود و در دل دعا می کردم دیگر بیتی به یاد نیاورد . که گفت -دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود تا کجا باز دل غمزه ای سوخت بود با ناامیدی به لیلا نگاهی کردم . او پس از فکر کردن زمزمه کرد -دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان رو شده ام بی سرو سامان که مپرس همان بیت را خواندم . کسرا در حالی که چشم به من دوخته بود گفت -ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز در گرفت در حالی که من هم چشم به چشمان کسرا دوخته بودم گفتم : -تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم نمی دانستم تا کی می توانم شعر بخوانم . کسرا هم که انگار کم نمی آورد .لب گشود و این بیت را خواند -مرا چشمیست خون افشان ز دست ان کمان ابرو جهان پر فتنه خواهد دید . از ان چشم و از ان ابرو اهی کشیدم و نگاهی به لیلا انداختم . او هم در فکر بود .اما بیتی جدید نه به یاد او آمد . نه به ذهن من . سر بلند کردم و در حالی که لبخند می زدم به کسرا نگاهی انداختم ...او هم مرا نگریست و در حالی که از جا بلند میشد .گفت -وقت را غنیمت دان ان قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دمست . تا دانی بعد پرسید -خب شرط چی بود ؟ من و لیلا به هم نگاه کردیم کسرا دست به کمر زد و گفت -خب ..من منتظرملیلا از جا برخاست من هم بلند شدم . کسرا گفت -خوب حافظ بلدید لبخند تلخی زدم و گفتم -نه به اندازه شما -منظورم این بود که با زنده دور ویلا بدود نه -نه ...من باختم پس باید شرط رو به جا بیارم در را گشودم باران به شدت می بارید نگاهی به لیلا کردم و گفتم -بریم ؟ لیلا با اشتیاق خندید و گفت -بریم همراه لیلا شروع به دویدن کردم . من از باخت ناراحت نشده بودم . بلکه خوشحال هم بودم . چون شرط قشنگی برای باخت گذاشته بودیم . زیر باران بهاری روی چمن های خیس خورده . دویدن خیلی باحال بود . هنوز دور اول تمام نشده بود که سر تا پا خیس شدیم ان قدر که گویی با لباس وارد دریا شدیم .بعد از دور اول کسرا فریاد زد
-همین یه دور قبوله ...بیاید بالا ..سر ما می خورید لیلا در حالی که می دوید گفت -می خوای تمومش کنیم ؟ -نه من سه دور رو کامل می دوم -پس من هم هستم هوا سرد بود و لباس های مان خیس -خیلی کیف میده نه ؟ -خیلی بعد دستم را محکم میان دستش گرفت دور سوم را شروع کردیم .کسرا بالای پله ها زیر سقف ایستاده بود و در حالی که دست به سینه ما را نگاه می کرد . هر از گاهی فریاد می زد -بسه دیگه ..سرما می خورید اما من و لیلا قصد داشتیم تا تمام نشدن دور سوم نایستیم . زیر باران می دویدیم . از شنیدن فریادهای کسرا بلند بلند می خندیدیم دور سوم هم به پایان رسید . جلو در از دویدن ایستادیم . نفس های مان به شماره افتاده بود . سر تا پا خیس که شده بودیم هیچ تا زانو گلی هم بودیم . از پله ها به سمت ساختمان بالا رفتیم . در حالی که آب باران از لباس های مان می چکید وارد شدیم . به سرعت به اتاقم رفتم . نمی دانم از سرما بود که می لرزیدم یا از خیسی لباس ها . همه را عوض کردم و شال بلند و پهنی روی شانه هایم انداختم و از اتاق بیرون رفتم . کنار شومینه نشستم و دست هایم را به سمت اتش گرفتم . کسرا با سینی چای وارد اتاق شد و گفت -لیلا ..بیا چای آوردم و سینی چای را روی میز کنار شومینه گذاشت صدای لیلا از اتاقش شنیده میشد -صبر کن الان می ام کسرا رو به رویم کنار شومینه نشست و گفت : -فکر نمی کردم به حافظ علاقه داشته باشید در حالی که لیوان چایم را میان دستانم گرفته بودم و آرام آرام با نوشیدن ان .گرم می شدم گفتم -چرا ؟ چون به قول شما مغرور و خودخواهم ؟ یا فکر می کنید به خانواده ما نمی آمد که کتاب حافظ توی خونه مون داشته باشیم ؟ خندید و گفت -هیچ کدومم . چون فکر می کردم علاقه ای به شعر و شاعری ندارید -برعکس خیلی هم علاقه به شعر دارم به خصوص حافظ ...یه زمانی بیشتر غزل های حافظ را حفظ بودم . به شما هم نمی خوره این همه شعر از حفظ باشید در حالی که لیوان چای را بر میداشت گفت -تنها شعرهایی که خیلی به من آرامش می ده شعرهای حافظه لیلا از اتاقش خارج شد و کنارم نشست گفت -خیلی خوب بود من یکی حاضرم یک بار دیگه ببازم تا سه دور دیگه دور ویلا بزنم کسرا با تمسخر گفت -فردا که سرما خوردی و تب کردی دیگه هوس باختن و سه دور دویدن به سرت نمی زنه -تو هم اگه یه دور می زی می فهمیدی من چی می گم چای مان را تمام کرده بودیم . که مادر و نسرین خانم و آقا ابراهیم رسیدند شاید ان روز یکی از بهترین خاطرات من از ان تعطیلات و از ان ویلا شد . گر چه فردای ان روز من سرمای مختصری خوردم . و لیلا به شدت مریض شد اما هر دوی ما خاطره ان روز را از یاد نبردیم
تعطیلات تمام شد . و به خانه برگشتیم .درست چند روز پس از برگشتن ما پدر هم برگشت . نمی دانم چرا وقتی تعطیلات تمام شد به خانه برگشتیم . دلم برای لیلا تنگ شد . خیلی بهم وابسته شده بودیم .گر چه ان تعطیلات و ان آشنایی مقدمه ای شد برای ادامه رابطه خانوادگی ما با آقای صدرایی ..
یک ماه از تعطیلات عید گذشته بود. اردیبهشت ماه بود، ماه تولد من. مادر آن شب به مناسبت تولدم مهمانی گرفته بود. عمو و فرشاد و زن عمو و آقای صدرایی. مادر خیلی دلش برای نسرین خانم تنگ شده بود. من هم برای دیدن لیلا خیلی مشتاق بودم.کنار کمد لباس هایم ایستاده بودم و داشتم تصمیم می گرفتم چه بپوشم. کلافه شدم. کت بلند سفید رنگی داشتم که قدش تا زانو بود. شلوار و کفش پاشنه دار سفیدم را هم پوشیدم. جلوی میز آرایشم نشستم و به صورتم کرم زدم، خط لب کم رنگی دور لب هایم کشیدم. شال سفید رنگ مجلسی ام را روی سرم انداختم.وقتی از اتاق بیرون آمدم صفورا خانم گفت: «ماشاالله... خانم ببینید چقدر رویا خانوم تغییر کردن!»خندیدم. «من که کاری نکردم که تغییر کنم.»مادر لبخندی رضایت بخش به لب آورد و گفت: «بیا اینجا رویا.»وارد آشپزخانه شدم. مادر گفت: «امشب دست از مسخره بازی بردار و مؤدبانه رفتار کن.»«من کی مسخره بازی کردم؟»«گفتم که دوباره چرت و پرت نگی و مثل دفعه قبل پارچ نوشابه روی آقای صدرایی خالی نکنی.»«گفتم که اون یه اتفاق بود.»«خیلی خب... گفتم مراقب رفتارت باشی.»«هستم.»وقتی کارها تمام شد، مادر هم لباس عوض کرد و هر دو به انتظار رسیدن مهمانان نشستیم. پدر با کیک تولد از راه رسید. چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ به صدا درآمد. از خوشحالی دیدن لیلا، با عجله به سمت اف اف دویدم که مادر فریاد زد: «رویا... تو در رو باز نکن.»صفورا خانم گوشی را برداشت. «بله... بفرمایید.» صفورا خانم در را باز کرد و گفت: «آقای زمانی و آقا فرشاد آمدن.»با ناراحتی روی صندلی نشستم و زیر لب گفتم: «پس چرا نمی آی لیلا؟»صدای بلند عموفرهاد رو شنیدم. «سلام... پس این رویا خانوم کجاست؟»از جا برخاستم. «بله...»«سلام عموجان... تولدت مبارک... قابل تو رو نداره.»کادوی عمو را گرفتم و لبخند زدم. زن عمو با لبخند مرا بوسید و کنار عمو نشست. فرشاد هم سلامی کرد و گفت: «تولدت مبارک... انشاءالله صد ساله شی.»با ناراحتی گفتم: «خدا نکنه... پیر بشم که چی بشه.»فرشاد خندید و گفت: «راست می گی، همین الان هم نمی شه تحملت کرد، وای به حال اینکه صد سالت هم بشه!»مادر با لبخند گفت: «خیلی خوش آمدید... این همه راه رو به خاطر مهمانی امشب آمدید... دستتون درد نکنه، خوشحالمون کردید.»عمو در حالی که به صندلی اش تکیه می داد گفت: «خب دیگه، چه کار کنیم... شما که عید نیومدید دیدن ما... مجبور شدیم ما بیایم خدمت شما.»پدر گفت: «امسال مهمان آقای صدرایی بودند.»عموجان گفت: «صدرایی؟! آهان... صدرایی... یادم آمد، همون جوانی که اینجا با هم آشنا شدیم.»مادرم گفت: «اونا رو هم امشب دعوت کردم. آخه تعطیلات عید مارو خیلی شرمنده کردند.»زن عمو به کنایه گفت: «حالا دیگه مارو قابل نمی دونید و با آقای صدرایی می رید تعطیلات!»با لبخند جواب زن عمو را دادم. «آخه تنوع لازمه زن عمو... دیگه راستش از ویلای شما خسته شده بودیم.»مادر ابرویی بالا انداخت و گوشه لبش را گزید. زن عمو با ناراحتی از من رو برگرداند، ولی عمو با صدای بلند خندید و گفت: «راست می گه... دیگه چقدر عید و تابستون توی ویلای ما باشن... تازه شاید امشب ما هم با خانواده آقای صدرایی جور شدیم و تابستون مهمون اونا شدیم. راستش رو بخوای من هم دیگه از دست ویلای خودم خسته شدم.»همه با صدای بلند خندیدیم جز زن عمو که معلوم بود دوباره بهش برخورده و قراره تا آخر مجلس اخم کند و با کسی حرف نزند. صدای زنگ در به خنده ما پایان داد. صفورا خانم در را باز کرد و گفت: «آقای صدرایی هستند.»از جا بلند شدم. مشتاق دیدار لیلا بودم که آقای صدرایی وارد شد و سلام کرد.چشم دنبال لیلا می گشت. نسرین خانم با سبد گلی زیبا وارد شد و گونه ام را بوسید و گفت: «تولدت مبارک رویا جان.»لبخند زدم. لیلا را که دیدم به سمت او رفتم. او هم مشتاقانه به سمتم دوید و همدیگر را در آغوش کشیدیم. در حالی که بازوهای همدیگر را گرفته بودیم به چشمان یکدیگر خیره شدیم. لیلا سکوت را شکست و گفت: «بی وفا... نباید سراغی از ما بگیری؟»خندیدم و گفتم: «راست می گی... ببخشید، ولی این چند هفته خیلی سرم شلوغ بوده. مریض زیاد داشتم که باید به فریادشون می رسیدم.»لیلا خندید و گفت: «کاش منم مریضت بودم تا هر روز می دیدمت.»«خدا نکند.»سربرگرداندم که دیدم صفورا خانم در خانه را بست با تعجب گفتم: «پس داداش مغرورت کو؟»خندید و گفت: «یه رازه.»متوجه منظورش نشدم، اما درست هم نبود بیشتر کنجکاوی کنم. لیلا دستم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. پدر پرسید: «پس وکیل ما کجاست؟»آقای صدرایی خندید و گفت: «مشکلی پیش آمد نتونست بیاد.»با ناراحتی گفتم: «مشکلی پیش آمده؟!»لیلا ابرویی به علامت نفی بالا انداخت. پرسیدم: «پس چی شده؟»لیلا خندید و گفت: «کسرا رو ول کن، از خودت برام بگو.»تا آن موقع فکر نمی کردم به


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

خاطر نیامدن کسرا به جشن تولدم از او دلگیر شوم و شوق و ذوقم برای جشن تبدیل به بی حوصلگی از شنیدن حرف های این و آن شود، ولی حتم دارم آن شب به لیلا خیلی خوش گذشت، چون بعد از صرف شام وقتی بقیه مشغول صحبت بودند لیلا با فرشاد گرم صحبت شد و من جز شنیدن حرف های آن دو که خیلی هم خسته کننده بود، کار دیگری نداشتم، حتا از دیدن کادوهای تولدم هم خوشحال نشدم. به زحمت لبخند می زدم و این جمله تکراری را به زبان می آوردم که دست شما درد نکند، شرمنده ام کردید.آن شب به کامم تلخ شد، گرچه سعی کردم خوددار باشم و چیزی بروز ندهم، ولی تازه فهمیدم اگر کسرا نباشد تا زیر نگاهش با حرف هایم نیش و کنایه به او بزنم، چقدر لحظه ها برایم بی معنا می شود. خنده دار بود که درست مثل بیماران روانی رفتار می کردم. دلم می خواست با دیدن او نیش و کنایه بزنم و بگو و مگو کنم، اما در غیبت او در حسرت بمانم.روز بعد وقتی به مطب رفتم در آپارتمان کسرا بسته بود. تا نزدیک ظهر سرگرم مریض ها شدم. آن قدر بی حوصله بودم که منشی مطب و بعضی مریض ها پرسیدند: «کسالت دارید خانم زمانی؟»سری به علامت نفی تکان می دادم و می گفتم: «نه، فقط کمی سرم درد می کند.»وقتی کارم در مطب تمام شد از پله ها پایین می آمدم که او را دیدم در آپارتمانش را باز می کند. از پله ها پایین آمد. سربرگرداند و گفت: «سلام.»به سردی جوابش را دادم. که گفت: «تولدتون مبارک.»«افتخار ندادید از دیدنتون خوشحال بشم.»با تعجب گفت: «مگه شما از دیدن من خوشحال هم می شید؟»با عصبانیت گفتم: «خیلی خوب کردید نیومدید، چون حوصله حرفاتون رو نداشتم.»با لبخندی که حرصم را درمی آورد گفت: «اگه می دونستم از نیامدنم این قدر دلخور می شید به طور حتم می آمدم.»«هیچ هم دلخور نیستم.»با خنده کوتاهی گفت: «پس ببخشید... برای چی این قدر عصبانی هستید؟»نمی دانستم چه جوابی بدهم. کمی مکث کردم و گفتم: «این کار شمارو به حساب بی ادبیتون می ذارم.»
-نه به حساب ادبم بذارید که نخواستم با امدنم اذیتتون کنم با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم .-خداحافظ و از کنارش گذشتم دلم می خواست یه مشت محکم زیر چونه اش می زدم تا ان قدر حاضر جوابی نکند . پشت فرمان که نشستم سرم را روی ان گذاشتم و از این که با حرف های او این قدر احساس حقارت می کردم دلم می خواست گریه کنم . اما سر بلند کردم و گفتم -نشونت می دم آقای وکیل .... خودت خواستی به خانه برگشتم . بعد از ناهار و کمی استراحت به آرام زنگ زدم -لو ...سلام -به به سلام زیبای خفته . از خواب بیدار شدی ؟ ببینم کدام شاهزاده لب هات رو بوسید تا از خواب غفلت بیدار شدی و یاد ما کردی ؟ خندیدم -تو هم که اگر من زنگ نزنم . یه بار به من زنگ نمی زنی -کمال همنشین در من اثر کرد . خب حالا تعریف کن ببینم عید کجا رفتید ؟ از پسر عموت چه خبر ؟ بله رو بهش گفتی یا نه ؟ -تو آلزایمر داری ؟ گفتم که بهش خیلی وقته نه گفتم -اهان ...اگه بدونی ..می خوام با همین دو تا دستام خفه اش کنم -چرا ؟ تو حیفی بیفتی زندون -خیلی کفرم رو بالا آورده پسر پررو -باید برام تعریف کنی -پشت تلفن نمیشه . یه روز برات تعریف می کنم -باشه . ولی تا اون روز سعی کن به اعصابت مسلط باشی تا جنون انی بهت دست نده و پسر مردم رو با دستات خفه نکنی -مزخرف نگو -حالا خانم خانم ها ...کی ببینمت ؟ -ای پر رو . یه بار شد دست تو جیبت کنی و چند تا اسکناس خرج کنی و بیای دیدنم ؟ -تو ارزش خرج کردن چند تا اسکناس رو نداری عزیزم -مرده شور اون زبونت رو ببرن که همش نیش و کنایه است -ای بابا -کاری باری نداری ؟ خندید -کار نداریم . ولی بار داریم . می ای ببری ؟ گوشی تلفن را گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم . سرم را زیر پتو کردم تا خوابم ببرد . نمیدانم از خستگی خوابم برد یا از سر درد با سر و صدایی که از بیرون اتاق آمد از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود -خیلی خوش آمدید آقای صدرایی ... بفرمایید چشمان خواب آلودم را باز کردم که دوباره صدایی شنیدم -خانم زمانی نیستند ؟ -چرا هست ..خوابیده -آقای زمانی به من گفتند امشب بیام این جا ..با من کار داشتند .من هم به خاطر تولد خانم زمانی این هدیه ناقابل رو آوردممادر گفت -زحمت کشیدید .دیشب منتظرتون بودیم -شرمنده شما و خانم زمانی شدم . مشکلی پیش آمد-پس می رم رویا رو بیدار کنم تا کادوی تولدش رو از خودتون بگیره -نه نمی خوام مزاحم ایشون بشم -نه خواهش می کنم کمی بعد مادر در اتاق را باز کرد و گفت -رویا چراغ اتاق را روشن کرد و در را بست . -رویا بیدار شو . آقای صدرایی آمده .کادوی تولدت رو آورده روی تخت نشستم و گفتم : -چه جالب . به آقا بگید زحمت کشیدن . ولی یه روز دیر تشریف آوردن -ا یواش تر می شنوه با صدایی که به عمد بلند کرده بودم گفتم : -بذارید بشنوند . این کارشون یه توهینه .اگه این قدر مهم بودم دیشب تشریف می آوردن مادر با دست به گونه اش زد و گفت -خاک بر سرم ... این چه حرفیه می زنی ؟ -حقیقته مادر جون .و گرنه چه قصد و غرضی بود که دیشب نیان و امشب تشریف بیارن ؟ مادر با عصبانیت گفت -خیلی بی ادب شدی رویا بعد از اتاق خارج شد -ببخشید آقای صدرایی ..بیدار نمیشه -گفتم که مزاحمشون نشید . فقط این کادو رو با عرض معذرت بهشون تقدیم کنید و به ایشون بفرمایید نه قصد توهین داشتم نه قصد و غرضی در کار بود . دیشب نتوانستم خدمت برسم . اون قدر هم برام مهم بوده که امشب اومدم و گرنه امشب هم نمی اومدم .فکر کردم اگه امشب بیام بهتره از اینه که خدمت نرسم -وای آقا صدرایی ..تو رو خدا جسارت رویا رو ببخشید -خواهش می کنم شما باید ببخشید که مزاحمتون شدم . به آقای زمانی هم سلام برسونید و بفرمایید فردا در شرکت خدمتشون می رسم
-این طوری که بد شد . یه چایی . چیزی -ممنون با اجازه صدای بسته شدن در را که شنیدم از اتاق بیرون اومدم مادر با عصبانیت نگاهم کرد و گفت -خودش همه چی رو شنید -خب بشنوه بی اختیار سراغ هدیه اش رفتم . روی مبل نشستم . و جعبه کوچکی که روی میز بود را میان دو دستم گرفتم . کاغذ کادوی جعبه را باز کردم . یک جا جواهری به شکل قلب داخل جعبه بود . در ان را گشودم موسیقی آرامی شروع به نواختن کرد یادداشتی هم گذاشته بود کاغذ را باز کردم نوشته بود عکس روی تو چو برایند جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در اینه کرد این همه نقش در اینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
مفهوم این ابیات برایم غریب بود کاغذش را درون سطل اشغال پرت کردم و گفتم -حالا برای من شاعر شده مادر در حالی که دست ها را به کمر زده بود مرا می نگریست اهی کشید و گفت -باید به پدرت بگم در مورد این کارهایت با تو حرف بزنه -مادر جان . مگه من بچه ام که من رو از بابا می ترسونی ؟ -اره به خدا بچه ای رویا ...بچه تر از بچه ...فهمیدی چه کار کردی ؟ تازگی خیلی گستاخ شدی ؟ مادر ان شب با من قهر کرد . و حرف نزد . اما نمی دانستم نه تنها قرار است با مادر اشتی کنم بلکه باید با کسرا هم حرف می زدم دیر وقت بود و هنوز از پدر خبری نبود . مادر نگران شد ساعت از دوازده هم گذشت . مادر با نگرانی گفت -فرخ فرخ ..اخه چرا یه زنگ نمی زنی ؟ نکنه بلایی سرش آمده رویا -مامان جون چقدر ساده ای . معلوم نیست بابا باز کجا رفته و یادش رفته به ما زنگ بزنه -هیچ وقت تا به حال این قدر بی خیال نبود . دلم خیلی شور می زنه مادر -می گی چه کار کنم مادر من ؟ موبایلش رو که جواب نمیده .شرکت هم که تعطیل شده چه کار کنیم ؟ مادر کلافه و عصبی روی صندلی نشست و گفت : -دارم دیوانه می شم ... فرخ هیچ وقت این قدر دیر نمی کرد از جا برخاستم و گفتم -می خوای زنگ بزنم از آقای صدرایی بپرسم ؟ -با اون رفتاری که تو باهاش کردی ؟ بعید می دونم حتی تلفنش رو برداره ؟ -خب چه کار کنیم ؟ کاری که از دستمون بر نمی اد . شاید اون بگه چه کار باید کنیم مادر سر تکان داد . شماره خانه آقای صدرایی را گرفتم . مادر زیر لب گفت -بنده های خدا الان خوابند -بله ؟ -سلام رویا هستم آقای صدرایی آقا ابراهیم مکثی کرد و با تعجب گفت -رویا خانم شمایید ؟ اتفاقی افتاده ؟ -ببخشید بد موقع تماس گرفتم . می خواستم با پسرتون در مورد پدرم صحبت کنم آقا ابراهیم با نگرانی پرسید -اتفاقی افتاده ؟ -نمیدونیم . خونه نیامده .گفتم شاید پسر شما خبر داشته باشد که
پدرم امروز قرار بوده کجا بره.»«بله، الان بیدارش می کنم.»مادر با آن همه اضطراب و نگرانی گفت: «مؤدبانه صحبت کن رویا.»پس از چند لحظه کسرا گوشی را برداشت. «بله؟»«سلام... ببخشید مزاحمتون شدم... پدرم هنوز خونه نیومده... موبایلش رو هم جواب نمی ده. خیلی دلمون شور می زنه... می خواستم ببینم شما خبر ندارید پدر کجاست؟»مکث کرد، آن قدر طولانی که فکر کردم نمی خواهد جوابم را بدهد.«الو... آقای صدرایی؟»«قرار بود برن شرکت، ولی باید تا الان می رسیدند خونه.»«چه ساعتی قرار بود برن شرکت؟»«از صبح تا ظهر با یک شرکت تبلیغاتی قرار ملاقات داشتند. بعدازظهر هم باید به جلسه مهمی که در شرکت دیگری بود می رفتن. آخر وقت می خواستن برن شرکت یه سری مدارک را بردارن.»«ممنون. ببخشید مزاحمتون شدم. خداحافظ.» بعد رو به مادر گفتم: «بلند شو... باید بریم سری به شرکت بزنیم.»مادر نگاهی به دستم انداخت و گفت: «گوشی رو بذار.»با عجله مانتو پوشیدم و شال روی سرم انداختم که تلفن زنگ زد. من و مادر سراسیمه به سمت تلفن دویدیم. گوشی رو برداشتم و گفتم: «الو... پدر...»«منم... صدرایی... دارم می آم اونجا... صبر کنید تا چند دقیقه دیگه می رسم.»«مزاحم شما نمی شیم.»گوشی را گذاشته بود و صدای بوق اشغال در گوشم پیچید. «گفت صبر کنید تا خودش هم با ما بیاد.»مادر متعجب پرسید: «کی؟!»«صدرایی دیگه.»«خدا خیرش بده... بنده خدا.»شالم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «به نظرت پدر هنوز تو شرکته؟»مادر با نگرانی گفت: «نمی دونم... فقط خدا کنه هر جا باشه حالش خوب باشه.»از نگرانی طاقت صبر کردن نداشتم. در خانه را قفل کردیم و از پله ها پایین رفتیم. جلوی در منتظر آمدن کسرا بودیم. در حالی که با نگرانی قدم می زدم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: «ساعت دوازده نیم است... خدای من... یعنی پدر کجا رفته که تا حالا برنگشته!»صدای بوق ماشین کسرا را شنیدم. «مادر، آمد... بیا سوار شو.»مادر و من سوار شدیم. کسرا گفت: «عجیبه که آقای زمانی تا الان در شرکت مونده باشند!»مادر با نگرانی گفت: «کاس توی شرکت مونده باشد.»جلوی ساختمان پیاده شدیم. کسرا کلید را از جیبش درآورد و در را برایمان گشود. دوان دوان از پله ها بالا رفتیم. کسرا چراغ های خاموش را روشن می کرد. اولین جایی که به سمتش دویدم اتاق کار پدر بود. درش باز بود. با تعجب گفتم: «مادر... در اتاق بازه!»کسرا و مادر به سمت اتاق آمدند. کسرا چراغ را روشن کرد. خبری از پدر نبود. چشمم به موبایل پدر افتاد که روی میز بود. آرام جلو رفتم و آن را برداشتم. «موبایلش هست... خودش کجا رفته؟»مادر با نگرانی نشست و گفت: «خدایا... یعنی چه اتفاقی افتاده؟»کسرا گفت: «بهتره زنگ بزنیم پلیس.»همان موقع چشمم به عینک مطالعه پدر افتاد که زیر میز افتاده بود خم شدم آن را بردارم که چشمم به پدر افتاد که زیر میز از هوش رفته بود. از ترس فریاد کشیدم.مادر و کسرا سراسیمه به سمت من آمدند. بالای سر پدر نشستم و نبضش را گرفتم. با نگرانی گفتم: «نبضش نمی زنه!»مادر فریاد کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم. صدای قلبش را نمی شنیدم. سعی کردم با تنفس مصنوعی قلبش را به تپیدن وادارم، ولی فایده ای نداشت. در مقابل فریادهای مادر و اشک های خودم مقاومت کردم و تنفس مصنوعی را ادامه دادم. عاقبت کسرا جلو آمد و گفت: «بی فایده است... بدنش سرد شده... خیلی وقته فوت کرده.»فریاد زدم: «نه... الان قلبش برمی گرده.»در حالی که می گریستم زمزمه کردم: «پدر، تو باید برگردی... می خوای من و مادر رو تنها بذاری؟»کسرا گفت: «الان ده دقیقه است که داری تنفس مصنوعی می دی... پدرت فوت کرده... کاری از دستمون برنمی آد.»دست هایم خسته شده بودند. در حالی که با صدای بلند می گریستم دوباره فریاد زدم: «نه... پدر زنده می شه... پدر من رو تنها نمی ذاره... نه... اون زنده می شه.»مادر از صدای فریاد من به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید. در حالی که بی امان فریاد می زدم مادر آرام زیر گوشم زمزمه کرد: «آروم باش رویا... آروم باش... دیگه کاری از دست ما برنمی آد... پدرت من و تو رو تنها گذاشت و رفت.»در آغوش مادر گریستم. تا آمدن اورژانس صبر کردیم، بعد با چشمانی که از اشک باز نمی شد، به خانه برگشتیم. خودم را روی مبل انداختم. باور نمی کردم پدر را از دست داده ایم. مادر آرام می گریست و زیر لب زمزمه می کرد. کسرا که نمی دانست چه کار باید کند، گفت: «خانم زمانی... کاری هست از دست من بربیاد؟»مادر در حالی که می گریست گفت: «زحمت بکش یه تلفن به برادر شوهرم بزن... ما فامیل زیادی نداریم، فقط به اون خبر بده بیاد.»کسرا تلفن را برداشت. با ناباوری به او خیره شدم. زیر لب گفتم: «نه، دارم خواب می بینم... از خواب بیدار شو رویا... از خواب بیدار شو.»هرچه می گذشت بیشتر در این خواب غم انگیز فرو می رفتم و انگار قصد بیداری نداشتم. کسرا تلفن را سرجایش گذاشت و گفت: «ساعت نزدیک سه نیمه شبه... برید استراحت کنید.»مادر با بی قراری گفت: «چه جوری برم چشمام رو روی هم بذارم... آخ، کاش همه اینا خواب باشد... من بدون فرخ چه کار کنم خدا... چه کار کنم؟»هنوز باور نکرده بودم پدر را برای همیشه از دست داده ام، تا فردای آن روز که خانه پر بود از صدای شیون و ناله. من بهت زده به عکس پدر خیره شده بودم. یادم نمی آمد چه کسی کت و شلوار مشکی رنگم را به من داد تا بپوشم. از شیون های مادر خسته شده بودم. در خانه باز شد و لیلا و نسرین خانم وارد شدند. لیلا به سمتم دوید و با گریه مرا در آغوش کشید و گفت: «بمیرم برات رویا... بهت تسلیت می گم عزیزم.»آن قدر با تعجب به لیلا نگاه کردم که او هم جا خورد. اشک هایم را پاک کرد و سرم را روی شانه اش گذاشت. شنیدم مادر با نسرین خانم صحبت می کرد. گفت: «تو رو خدا برای رویا دعا کنید، دخترم باورش نمی شه پدرش رو از دست داده.»نسرین خانم با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: «خدا به هر دوی شما صبر بده.»وقتی همه به حرف های مادر گوش می دادند و او را دلداری می دادند من در خاطرات گذشته غرق بودم، انگار پدر را جلو رویم می دیدم که قدم می زند و می خندد یا با من حرف می زند. انگار همین دیروز بود که شانه هایم را گرفت و گفت: رویا، بسه دیگه... سهیل لیاقت تو رو نداشت، من مطمئنم... ازت خواهش می کنم تمومش کن. تو راحت نمی شی، آروم نمی گیری، فقط خودت رو بیشتر آزار می دی.هر لحظه که بیشتر به گذشته فکر می کردم بیشتر حیرت می کردم پدر فوت کرده. همه این بهت و تعجب تا روز دفن پدر ادامه یافت. تا آن روز چشم روی هم نگذاشتم. لیلا کنارم ماند و در حالی که سعی می کرد مرا وادار کند غذا بخورم و کمی استراحت کنم، ناامیدانه و با ناراحتی این جمله را تکرار می کرد. «رویا جان... از پای درمی آی... یه ساعت چشمات رو روی هم بذار.»اما من در خواب بودم، انگار در خواب بودم، خوابی عمیق و پر از خاطرات. هر از گاهی از آن خواب عمیق بیدار می شدم و به مادر و اشک هایی که می ریخت خیره می شدم. عاقبت روز بعد اشک هایم جاری شد و ناله هایم برخاست و از خواب بهت آوری که تا مرا در خودش غرق کرده بود بیدار شدم. لیلا کنارم نشسته بود و مرتب دلداری ام می داد، اما آن روز، روز اشک و ناله من بود و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. انگار تازه باور کرده بودم پدر را برای همیشه از دست داده ام. انگار آن روز باورم شده بود که خواب نبودم و پدر را دیگر نخواهم دید.من و لیلا در ماشین عمو فرهاد بودیم و مادر و نسرین خانم در ماشین آقا ابراهیم.فرشاد در حالی که از آینه نگاهم می کرد گفت: «نمی دونم یه دفعه چی شد؟ باورم نمی شه... آخه دو روز پیش که برای تولد رویا آمدیم عمو صحیح و سالم بود!»
در حالی که می گریستم گفتم .-کی باورش می کرد ؟ پدر من . بابای خوب من !بدون هیچ سابقه قلبی !وای خدایا ....باور نمی کنم عمو اه بلندی کشید و گفت -لااله الا الله ...عجب ...این مرگ که می گن ادم رو غافلگیر می کنه .اینه دیگه در حالی که می گریستم آرام زمزمه کردم . -آخه این جوری . کاش صبح که داشت می رفت صورتش را بوسیده بودم . کاش صبح که داشت می رفت ازش خداحافظی می کردم . کاش مثل همیشه وقتی می رفت شرکت پیشانی ام رو بوسیده بود . وای خدا ..من چه جوری بدون بابام زنده بمونم انگار هیچ کس نمی توانست بزرگی دردی که می کشیدم را احساس کند . غمی که برای همیشه . تا لحظه ای که زنده بودم و نفس می کشیدم روی قلبم سنگینی می کرد . حالم خوش نبود .وقتی همه از ماشین ها پیاده شدند در مقابل تسلیت گفتن های دوستان و آشنایان بلند بلند گریستم . شاید اگر لیلا بازویم را نگرفته بود. در راه رفتن به من کمک نمی کرد روز زمین می افتادم. وقتی بالای قبر خالی ایستادم . حالم بد شد . انگار تمام غم های دنیا روی سر من خراب شده بود . چندین بار نزدیک بود داخل قبل بیفتم . سر درد ناشی از بی خوابی و ضعفی شدید که به خاطر غذا نخوردن بود . آزارم می اد . ولی با این احوال برای اشک ریختن و ناله کردن و فریاد زدن نیرویی عجیب در من بود . که انگار تمام شدندی نبود . تازه فهمیده بودم چقدر زندگی بدون پدر برایم سخت است . وقتی جنازه را بالای قبر گذاشتند نیرویی چند برابر مرا وادار به گریستن می کرد اگر لیلا دستم را نمی گرفت تمام موهای سرم را کنده بودم . و اگر لیلا مهربانانه دلداریم نمی داد . از فرط جیغ و فریاد حنجره ام پاره شده بود مادر حال و روزش بهتر از من نبود . نسرین خانم و زن عمو مواظب مادر بودند و او را آرام می کردند لیلا به هر زحمتی بود مرا از قبر پدر دور کرد تا بلکه آرام شوم اما فریاد های من بیشتر شد -میخوام پدرم رو ببینم ...می خوام یه بار دیگه ببینمش ...فقط یه بار دیگه اما لیلا به هر طریقی که بود نگذاشت تا چهره پدر را ببینم . شاید برای این بود که می خواست همان چهره دوست داشتنی او را همیشه به خاطر بیاورم .تا لحظه ای که روی پدر خاک ریختند فریاد زدم و اشک ریختم .بلکه بگذارند برای اخرین بار پدرم را ببینم . اما نشد . وقتی پدر زیر تلی از خاک مدفون شد . با عجله به سمت قبر دویدم و خودم را روی ان انداختم و گریستم .من و مادر اخرین کسانی بودیم که از سر خاک برخاستیم .ان هم به اصرار زن عمو و نسرین خانم لیلا درحالی که بازو هایم را گرفته بود گفت -بیا بریم رویا جان در حالی که نای حرف زدن نداشتم از جا برخاستم . مادر همراه نسرین خانم و زن عمو در ماشین عمو فرهاد نشستند .تا زودتر خودشان را برای بدرقه مهمانان که برای تشییع جنازه آمده بودند برسانند . من ماندم و لیلا و کسرا و فرشاد . در حالی که به زحمت خودم را جلو می کشیدم گفتم -نمی بخشمت لیلا با تعجب ایستاد و گفت -چی ؟ -تو نذاشتی ..نذاشتی پدرم رو ببینم لیلا گریست . بعد با همان چشمان بارانی درحالی که نگاهم می کرد دستانش را برایم گشود و مرا در اغوشش جا داد و گفت -به خاطر خودت بود عزیزم . پدرت رو کالبد شکافی کرده بودند . نمی خواستم ..پدرت رو با اون قیافه ببینی از شنیدن این حرف لیلا صدای گریه ام بلند شد . ضعف داشتم . ان قدر که لحظه ای احساس کردم نای اشک ریختن هم ندارم . چند لحظه بعد در آغوش لیلا از حال رفتم .اخرین چیزی که شنیدم فریاد لیلا بود که گفت -خدای من ....رویا جان سرم سنگین بود چشمانم باز نمیشد . ان قدر پلک هایم سنگین شده بود که احساس کردم نمیتوانم حرکتشان دهم. به زحمت لای چشمانم را باز کردم .لیلا بالای سرم بود .انگار در درمانگاه بودیم . نگاهم به قطره های سرم افتاد . که از درون لوله باریکی به رگ دستم سر می خورد . لب هاییم را از هم گشودم -لیلا لیلا که تازه متوجه به هوش امدنم شده بود . سرش را به سمت من برگرداند و دستم را گرفت -عزیزم . رویا ..حالت خوبه ؟ -بهترم


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

-خدا رو شکر .به خدا پدرت هم راضی نیست تو این بلا رو سر خودت بیاری .تو با این کارت روح پدرت رو آزار می دی بغضم را به زحمت فرو خوردم . -اگه بابا به فکر به من بود .من رو تنها نمی گذاشت -مگه دست خودش بود ؟ شاید خودش هم نمی خواسته به این زودی از پیش شما بره . ولی تقدیر الهی این رو می خواسته . این رو نمی خواستم بگم ولی وقتی می بینم این حرف ها می زنی می گم . کسرا می گفت ابدارچی شرکت دیروز گفته وقت رفتن از شرکت پدرت بهش گفته چند دقیقه ای کار داره و بعد می ره خونه .یعنی این اتفاق در عرض چند دقیقه افتاده . این علایم نشون میده وقت مرگ پدرت از راه رسیده بود .و هیچ راه فراری از اون در کار نبوده سکوت کردم .لیلا با لبخند گفت -حالا این قدر خودت رو حرص نده چون پدرت هم ناراحت میشه پس از انکه سرم تمام شد با ماشین کسرا به خانه برگشتیم .لیلا در حالی که دستش را دور بازویم انداخته بود کمکم کرد تا از پله ها بالا بروم . خانه از دیروز خلوت تر بود .فقط عمو فرهاد و زن عمو و فرشاد و لیلا و کسرا مانده بودند . صفورا خانم با سینی چای وارد اتاق شد عمو گفت -مرجان خانم.برادرم که از دست رفت .ولی شما و رویا باید به فکر خودتون باشید .من فکر کردم حالا آقای صدرایی هم این جاست در مورد شرکت باهاتون صحبت کنم مادر سکوت کرده بود . باور نمی کردم . عمو به این زودی بخواهد پدر را فراموش کند و سراغ شرکت و مال و اموال او برود عمو اشاره به کسرا کرد و گفت -شما بگید آقای صدرایی .بهتر نیست هر چه زودتر شرکت باز بشه ؟ -خب چرا ؟ -من پیشنهادی دارم . می تونم کارهای شرکت رو با وکالتی که شما به من می دید اداره کنم . حالا فوقش اینه که قید ویلا های خودم را می زنم و مغازه ها رو هم می فروشم . همه مالم را می ذارم تو شرکت برادرم .این جوری هم بدهی هاش رو میدم هم کار شرکت عقب نمی مونه از عصبانیت می خواستم بلند شوم و از اتاق خارج شوم که مادر گفت -شما خیلی لطف دارید آقا فرهاد .من همیشه مدیون شما بودم . اما حقیقت اینه که من هم در مورد شرکت فکر کردم .دلم نمی خواد شرکت تعطیل بشه .من و رویا خوب میدونیم فرخ چقدر زحمت کشید تا توانست کار رو به این جا برسونه . به همین خاطر فکر کردم با کمک آقای صدرایی که مورد اعتماد فرخ بودند و مورد اعتماد من هم هستند . رویا شرکت پدرش رو اداره کنه با تعجب به مادر نگریستم و گفتم -من ؟ عمو خندید خنده ای که از شنیدنش عصبانی شدم به وضوح در مقابل چشمان بقیه مرا مسخره کرد . در میان خنده گفت -رویا ؟ رویا اگه خیلی بتونه به مریض های خودش میرسه از این حرف عمو ان قدر عصبانی شدم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم -دست شما درد نکنه . راحت باشید . اگر حرف دیگه ای هم دارید بزنید عمو در حالی که باز هم می خندید گفت -ناراحت نشو رویا جان .همه این جا می دونن تو وقتش رو نداری .نه شما بگید آقای صدرایی ؟ سرم را به سمت کسرا برگرداندم . او گفت -خب مسلمه که خانم زمانی سرشون شلوغه . ولی می توانند صبح ها به شرکت بیان و بعدازظهر ها به مریض هاشون برسن عمو باز خندید گفت -شما که کارش رو سخت تر کردید . این برادر زاده من صبح تا ظهر سر یک کار می ره . و چند تا مریض می بیند وقتی بر می گرده از سردرد نمی تونه حرف بزنه اون وقت شما می گید صبح بره شرکت بعدازظهر بره مطب !با عصبانیت گفتم -اگه من باید بگم می تونم .می گم که می تونم کسرا هم در تایید حرف من گفت -من هم فکر می کنم خانم زمانی بهتر از هر کسی .حتی شما .می تونه شرکت رو اداره کنه .چون استعدادش رو دارند . این مهمه عمو با لحنی که به وضوح مرا به تمسخر گرفته بود گفت-آقای صدرایی ..شما چی دارید میگید ؟ برادر زاده من فقط استعداد این رو داره که شکم مریض های رو پاره کنه و بچه از شکمشون در بیاره با عصبانیت از جا برخاستم گفتم : -عمو....احترام شما سر جاش ...ولی
خودتون متوجه هستید دارید چی می گید؟ به خاطر مدیریت شرکت پدر هرچه دلتون خواست به من توهین کردید. می خوام بدونم شما برای چی این قدر حرص شرکت رو می زنید؟»مادر با خونسردی گفت: «بشین رویا... آقا فرهاد، من فکرهام رو کردم و می دونم رویا از پَسِش برمی آد... می دونم که شما خیلی به فکر ما هستید، ولی اگر اجازه بدید می خوام شرکت رو به نام رویا بکنم. خودش می تونه اداره اش کنه.»عمو با ناامیدی گفت: «باشه... صلاح مملکت خویش خسروان دانند... بلند شو خانوم، ما دیگه اینجا کاری نداریم.»زن عمو هم از جا بلند شد. مادر گفت: «حالا چه عجله ای دارید؟ چند روزی پیش ما بمونید.»«نه... مراسم فرخ که تموم شده. شما هم که می خواهید مخارج هفت و چهل رو به خیریه بدهید... مسئله شرکت هم که حل شد، پس دیگه نیازی به من ندارید.»مادر گفت: «من مدیون شما هستم، خیلی کمکم کردید... ان شاءالله بتونم جبران کنم.»فرشاد هم از جا برخاست و کلید ماشین را از عمو گرفت و زودتر رفت. عمو و زن عمو هم رفتند، اما به وضوح از چهره شان پیدا بود که با حرف های مادر هم ناامید شده اند و هم عصبانی.پس از رفتن عمو و زن عمو با عصبانیت گفتم: «برای چی شما هی می گید از کمکتون ممنونم... عمو چه کمکی به ما کرده؟ جز اینکه هنوز پدر رو خاک نکردیم مدعی شرکت و مال و اموال او شده؟ تازه منت هم سرمون می ذاره که ویلاها و مغازه هاش رو می فروشه و بدهی های پدر رو می ده...»کسرا با تعجب گفت: «ببخشید، منظور شمارو از بدهی متوجه نمی شم.»«مگر شما دفاتر پدر رو ملاحظه نکردید؟»«چرا، ولی اون قدری نیست که آقای زمانی بخواد مغازه و ویلاهاش رو بفروشه و بدهی مرحوم پدرتون رو بده.»«خُب عمو خودش هم می دونست، ولی می خواست بگه دارم از زندگی ام برای پایداری شرکت مایه می ذارم.»مادر گفت: «ببین رویا... من دست رد به سینه عموت زدم. تو باید سرفرازم کنی. نمی خوام اوضاع شرکت به هم بریزه و بعد، عموت بگه من که گفته بودم رویا نمی تونه اون جا رو اداره کنه.»«اما من که هیچی از کارهای شرکت پدر بلد نیستم.»کسرا گفت: «من می تونم کمکتون کنم.»مادر با لبخند به صندلی اش تکیه داد و گفت: «ما با کمک همدیگه از پس همه مشکلات برمی آییم... گرچه می دونم پیشنهاد عموت هم فکر خودش نبوده... به طور حتم زن عموت این پیشنهاد رو داده.»چند لحظه ای همه سکوت کردند. کمی بعد کسرا از جا برخاست و گفت: «خُب، فکر می کنم دیگه کاری با ما نیست. اگر احتیاج به من بود تماس بگیرید.»لیلا هم از جا برخاست. مادر گفت: «خیلی زحمت کشیدید. نمی دونم چطور خوبی های لیلا خانوم و زحمت های شمارو جبران کنم.»لیلا با لبخند گفت: «من رویا رو مثل خواهرم دوست دارم... البته خواهری که نداشتم.»لیخند زدم و او را در آغوش کشیدم. در گوشم گفت: «تورو خدا مراقب خودت باش، به خاطر مادرت هم که شده... سعی کن صبور باشی و کمتر بی طاقتی کنی تا قلب مادرت سنگینی این غم رو بتونه تحمل کنه.»سر تکان دادم و گفتم: «خیلی ازت ممنونم لیلا.»پس از رفتن لیلا و کسرا انگار غم دوری پدر دوباره خانه را پر کرد، اما به خاطر مادر هم که بود، بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مادر... من تمام سعی ام رو می کنم تا شرکت رو اداره کنم... برام دعا کن.»مادر لبخند زد و در حالی که سرم را به سینه اش می چسباند گفت: «تو موفق می شی رویا، مطمئنم.»
به اصرار مادر، بعد از سوم پدر، دوباره شرکت باز شد و من کارم را شروع کردم. اضطراب شدیدی داشتم، آن قدر که دستانم به وضوح می لرزید. پس از خوردن لقمه ای کوچک، آن هم به اصرار مادر، از جا برخاستم و به سمت شرکت حرکت کردم. ماشین را در پارکینگ پارک کردم که چشمم به ماشین کسرا افتاد. نمی دانم چه ساعتی آمده بود که از من زودتر رسیده بود. وقتی وارد شرکت شدم به نظرم همه جا ساکت آمد. روی در اتاق پدر کاغذی چسبانده بودند که روی آن نوشته شده بود:سرکار خانم زمانیغم از دست دادن پدر گرامیتان را تسلیت عرض می نماییم.از طرف کارکنان شرکت آذریندر را گشودم. عده ای از کارمندان در اتاق پدر جمع بودند که با باز شدن در همه سکوت کردند. وارد که شدم یکی یکی جلو آمدند و تسلیت گفتند. پشت میز پدر ایستادم. بغض گلویم را می فشرد. به سختی گفتم: «خیلی ممنون، از همدریتان متشکرم. حالا هرچه زودتر سر کارتون برگردید.»آبدارچی شرکت جلو آمد و گفت: «خانم زمانی، چای، قهوه، چیزی میل دارید براتون بیارم؟»نگاهی به چهره پیرمرد کردم و گفتم: «اسم شریفتون؟»«کاظم هستم خانوم.»«آقا کاظم، هر وقت چای خواستم با تلفن به آبدارخونه زنگ می زنم.»«چشم خانوم.»کارکنان از اتاق خارج شدند. آقا کاظم هم به سمت در می رفت که گفتم: «راستی آقا کاظم، برو یکی دو جعبه خرما بخر و بین کارگرا تقسیم کن.»«چَشم خانوم.»در اتاق که بسته شد سنگینی غم از دست دادن پدر را روی قلبم احساس کردم. حضور او را در اتاق احساس می کردم. بی اختیار اشک هایم سرازیر شد. وقتی روی صندلی اش نشستم یاد شبی افتادم که او را پشت همین میز پیدا کردیم. سرم را روی میز گذاشتم. دلم می خواست جای انگشتان پدر را روی میز غرق بوسه کنم. همان طور که اشک می ریختم صدای سرفه ای شنیدم. سربلند کردم، کسرا بود. به سرعت اشک هایم را پاک کردم و گفتم: «بله؟»در حالی که چند برگه در دست داشت جلو آمد و گفت: «آمدم تا برنامه کاری امروز رو به شما بگم.»«بله... گوش می دم.»برگه ای را روی میز گذاشت و گفت: «این صورت خریدهای این ماهه.»«خوب، باید چه کارش کنم؟»«مهر و امضا کنید.»خودکاری برداشتم تا امضا کنم که گفت: «نمی خواید فهرست رو با دقت نگاه کنید؟»«برای چی؟»«بررسی کنید که خریدها ضروری باشد و چیزی بی دلیل خریداری نشده باشد.»نگاهی به صورت خریدها کردم و گفتم: «مثل چی؟»«مثل اینکه چرا به جای یه عدد پرینتر، دو تا خریداری شده.»سرم را بالا آوردم و گفتم: «این رو شما باید به من بگید.»لبخند زد و گفت: «گفتم که... برای مثال.»«خُب... باشه متوجه شدم.»برگه ها رو امضا کردم و مهر زدم و گفتم: «حالا باید چه کارشون کنم؟»«من می برم... یه جلسه فوری هم ساعت نه تا ده و نیم داریم که در اتاق شما برگزار می شه... این جلسه با حضور شما، من و حسابدار شرکت رسمیت پیدا می کنه.»«باشه... دیگه چی؟»مکثی کرد و گفت: «یه مسافرت تبلیغاتی هم داریم... چه کارش کنم؟»«منظورتون چیه چه کارش کنم؟»«یعنی... می تونید برید؟»«کجا؟»«کیش.»«چند روزه است؟»«یه نمایشگاهه که یک هفته طول می کشه... اگه مشکلی هست کسی رو به جای شما می فرستیم.»«نه. می خوام این بار خودم برم. باید یاد بگیرم چه کار باید بکنم، اما... تنها نمی تونم.»«من می تونم بیام.»«توی این یک هفته شرکت رو چه کار کنیم؟»«باید یه معاون برای شرکت انتخاب کنید.»«کی؟ معاون قبلی؟»«نمی دونم، شما باید انتخاب کنید.»
من جز به شما و لیلا به هیچ کس دیگه اعتماد ندارم لبخند زد و گفت -باید به یه نفر دیگه هم اعتماد کنید -لیلا می تونه بیاد ؟ با سر مخالفت کرد و گفت : -مخالفم لیلا معاون شرکت بشه -مهم نیست چون میدونم لیلا می تونه ..خودم باهاش صحبت می کنم -نظر من مهم نیست ؟ -نه سکوت کرد . ادامه دادم -می تونید بهش زنگ بزنید بگید امروز بین ساعت دو و نیم تا یازده این جا باشه ؟ سکوتش طولانی شد.سرم را بلند کردم گفتم -می تونید ؟ دست ها را به سینه زد و گفت -من که موافق نیستم .پس خودتون زنگ بزنید -شما با پدرم هم این طوری برخورد می کردید ؟ -نه چون شما با پدرتون فرق دارید -چه فرقی دارم ؟ با لبخند گفت -باشه بهش زنگ می زنم برگه ها را از روی میز برداشت و به سمت در رفت گفتم -نگفتید چه فرقی دارم ؟ با لبخند کمرنگی نگاهم کرد و گفت -خود خواه و مغرور با لحنی عصبی گفتم -میشه این بحث دائمی رو برای همیشه بذارید کنار ؟ من به جای پدرم مدیر این شرکت شدم و شما هم باید از اوامر من پیروی کنید با لبخندی که نمی دانم از تمسخر بود با عصبانیت گفت -همیشه ...همیشه که می گم خودخواه و مغرورید . پدرتون به هیچ وجه خود خواه و مغرور نبود . هیچ بایدی هم در کار نبود .من با تمام احترامی که براشون قائل بودم خیلی راحت اظهار نظر می کردم .اما برای گفتن حرف هایم پیش شما باید محتاط باشم . چون اگر حرف حق بزنم می شم یه ادم بی ادب که به شما احترام نذاشته ..اما شما هیچ وقت به خودتون گفتید که باید دست از این من من گفتن بر دارید ؟ در یه شرکت همه ما هستند نه من .چون هیچ کاری بدون هماهنگی انجام نمیشه .پس در واقع این شما نیستید که باعث موفقیت می شید .این همه ما هستیم که می تونیم موفقیت شما رو تضمین کنیم با عصبانیت گفتم -در موردش فکر می کنم .حالا می خوام تنها باشم کسرا رفت و من در سکوت اتاق غرق شدم .حق با او بود .من بیش از اندازه خودخواه بودم .ان قدر که همیشه کلمه من را تکرار میکردم .این من همیشه در حرف هایم بود خوب که فکر کردم دیدم راست می گوید .مغرور هم بودم .ان قدر که حتا همان روز که به حق بودن حرف های او پی بردم .هم حاضر نبودم اعتراف کنم و بگویم حق با اوست .مغرور و خود خواه ..نمیدانم این غرور و خودخواهی را از چه کسی به ارث برده بودم .ولی مطمئن بودم از پدر و مادرم نبود ان روز کارهای شرکت برایم جذابیتی نداشت . شاید به خاطر داغ مرگ پدر بود . ولی به هر حال سعی کردم خودم را وادار کنم که باید با تمام قوا شرکت پدر را پا بر جا نگه دارم .این کار جز با کمک کسرا و کارگران دیگر میسر نبود
دو هفته ای از اداره شرکت می گذشت . با کمک کسرا به شیوه کار در شرکت مسلط شدم . از آنجایی که به لیلا اعتماد داشتم . معاون من شد . البته همان روز اول کسرا با او اتمام حجت کرد که شرکت را با خانه اشتباه نگیرد و سعی نکند وقت بگذارند گرچه لیلا هم اهل چنین کاری نبود .ولی کسرا می خواست محکم کاری کند . قرار شد برای مسافرت کیش آماده شویم .شرکت را به لیلا سپردم .او که کم و بیش بر کارها مسلط شده بود به من امیدواری داد که از پس کارها بر می اید روز اخری بود که به شرکت می رفتم .چرا که قرار بود همراه کسرا به کیش سفر کنیم . وقتی کارم تمام شد .در اتاقم را قفل کردم و از شرکت خارج شدم . به خاطر ان که ان روز قصد نداشتم . به مطب بروم ماشین نبرده بودم . کسرا جلوی شرکت مرا سوار کرد کسرا گفت -برای سفر فردا چند چیز مونده که بین راه می گم به کنایه گفتم : -باشد فردا بگید ...من رو هم قبل از رسیدن به خانه پیاده کنید با تعجب گفت -چرا ؟ -چون نمی خوام دوباره به زبون بیارید که راننده شخصی نیستید از شنیدن حرفم خندید گفت -چه خوب یادتونه -بله....یادم نمیره لبخند از لبانش محو شد و گفت -بله منم یادم نمیره .که به خاطر نیامدن به جشن تولدتون گفتید من به شما توهین کرده ام سکوت کردم .او هم ساکت بود اما دلم نیامد حالا که حرفش پیش آمده حرف دلم را نزنم . به همین خاطر سکوت را شکستم گفتم -می دونید . وقتی کسی رو دعوت می کنم خیلی ناراحت میشم که دعوتم رو رد کند -شما منو دعوت نکردید پدرم رو دعوت کردید ..تازه من به حساب این که از دستم عصبانی بودید نخواستم با امدنم باعث آزارتان بشم و شما رو ناراحت کنم .البته عصبانی تر شدید -بله می دونم آقایون وقتی برای توجیه کارهای غلطشون کم می ارن از این حرف ها می زنن -باشه هر طور که می خواید فکر کنید .در ضمن توقع نداشته باشید با رفتار خود پسندانه ای که دارید ادما همیشه دعوت شما رو قبول کنن .همون طور که شما بعضی حرکات و گفتار مرا بی ادبانه می دانید من هم همین طورم با عصبانیت گفتم -میشه تمومش کنید . اون قدر گفتید خودخواه و مغرورم که فکر می کنم اگر نبودم هم دارم میشم بعد سکوت کرد و دیگر حرف مسافرت فردا را هم نزد پیش از انکه وارد کوچه شود گفتم : -پیاده میشم .دست شما درد نکنه . بهتون بر نخورد که من رو رسوندید ؟ -نه برای چی بر بخوره ؟ -احساس نکردید راننده شخصی هستید ؟ سرش را برگرداند . ذوق کردم تونستم حرصش را در آوردم .با لبخند گفتم : -در واقع باید قبول کنید .چون دیگه شما وکیل پدر نیستید .وکیل من هستید .شاید عید .توی کلبه درختی حق با شما بود که در مقابل پولی که از پدر می گرفتید برایش کار می کردید ولی از این به بعد حق با منه .چون این دفعه وکیل من هستید .و من حق دارم نسبت به رفتار شما و ایراد اتش نظر بدم از ماشین پیاده شدم و در را بستم .او پایش را روی گاز فشرد و مثل جت از کنارم گذشت .ان قدر از حرف هایم عصبانی شده بود که خداحافظی هم نکرد لبخند زدم و گفتم : -حقت بود هنوز کلید را از کیفم در نیاورده بودم که باز دل درد چند روز پیش سراغم آمد و جلوی در خشکم کرد .در حالی که از درد خم شده بودم چند ثانیه ای ایستادم تا حالم بهتر شد و توانستم در را باز کنم مادر میز ناهار را چیده بود .سر میز با همه احساس گرسنگی که داشتم نتوانستم یک قاشق غذا بخورم مادر با ناراحتی گفت -رویا ...بازم ؟ سر تکان دادم مادر با نگرانی گفت -تو رو خدا بیا بریم دکتر .الان چند روزه میل به غذا نداری .حالت تهوع داری .دل درد داری -چیزی نیست .همش از دلشوره و اضطرابه -چه دلشوره ای ؟ چه اضطرابیه که الان چند روزه این بلا رو سرت آورده ؟ -چیزی نیست مادر من .شاید یه غذایی بهم نساخته .شاید از اضطراب باشه -دلم شور میزنه رویا .میشه به این مسافرت نری ؟ -نه نمیشه مادر جون -پس باید خیلی مراقب خودت باشی -هستم از پشت میز که برخاستم مادر گفت -کجا ؟ ناهار چی ؟ -اشتها ندارم .سرم هم درد می کنه .می رم استراحت کنم
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. سرم سنگین بود. کم کم خوابم برد، اما از زور دل درد از خواب پریدم. خودم هم نمی دانستم چگونه با این حالم می خوام به مسافرت بروم. روی تخت نشستم، نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعتی بود که خوابیده بودم. پتو را کنار زدم و از اتاق خارج شدم. حالت تهوع سراغم آمده بود. به سمت دستشویی دویدم، اما فقط حالت تهوع داشتم. صورتم را با آب سرد شستم تا بلکه حالم بهتر شود. بیرون که آمدم مادر جلوی در ایستاده بود. با نگرانی گفت: «رویا، تو رو خدا بیا برو دکتر.»با بی حالی دستم را بالا آوردم و گفتم: «چیزی نیست، می دونم از چیه... از همون روزی که توی شرکت غذا سفارش دادم و خوردم این جوری شدم.»«خب اگه به خاطر غذا باشه بریم دکتر زودتر خوب می شی.»روی مبل افتادم و گفتم: «حال و حوصله دکتر رفتن ندارم... کم کم خوب می شم.»مادر با نگرانی گفت: «ای خدا... آخر سر دیوونه می شم.»«گرسنه ام.»مادر با لبخند گفت: «الان برات یه بشقاب غذا می آرم.»«اُه... یه بشقاب... نه، چند قاشق بسه.»هنوز وارد آشپزخانه نشده بودم که دوباره درد شدیدی در دلم پیچید. از زور درد خم شدم. مادر صدایم زد. «بیا دیگه رویا.»اما من از زور درد نمی توانستم تکان بخورم. مادر از کنار در آشپزخانه نگاهی به من انداخت و گفت: «رویا؟ چی شده؟» و با عجله به سمتم دوید. «رویا جان، بیا بریم دکتر.»«نه... خوب شدم... بهتر شدم.» از جا برخاستم و گفتم: «ببین، بهتر شدم... الان چند قاشق غذا هم می خورم خوب می شم.»می ترسیدم دکتر بروم و برایم استراحت تجویز کند و نتوانم به این مسافرت بروم. کمی بعد به خاطر مادر هم که شده یک بشقاب غذا خوردم، اما به زور. حالم بد بود. هنوز چند دقیقه ای از خوردن غذایم نگذشته بود که با حالت تهوع همه آنچه خورده بودم را بالا آوردم. مادر دیگر از نگرانی داشت بغضش می ترکید که گفتم: «نگران نباش... خوب شدم... معده من تحریک شده... هی شما می گید بخور... حالا دیدی نمی شه به زور بخورم... الان کمی استراحت می کنم حالم خوب می شه.»به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.مادر در اتاقم را گشود و گفت: «بهتری؟»«خیلی بهترم... غذا زیاد خورده بودم... داشت اذیتم می کرد... الان خوبم.»«باشه... پس استراحت کن.»تا دیروقت سعی کردم در اتاقم بمانم و از چشم مادر دور باشم تا نگرانم نشود.صبح در حالی که لباس می پوشیدم از داخل اتاق به مادر گفتم: «مادرجون... یه زحمت بکش یه ماشین برایم خبر کن.»مادر که پای تلفن رفت شالم را سرم کردم که صدای زنگ در خانه پیچید. در را گشودم. کسرا سلام سردی کرد و گفت: «حاضرید؟»«منتظر آژانسم... بیایید تو، شاید کمی معطل بشیم.»وارد خانه شد. مادر گوشی تلفن را که گذاشت گفت: «سلام آقای صدرایی... بفرمایید... رویا جان، گفت ده دقیقه دیگه می آد.»مادر لقمه ای که برایم درست کرده بود را به دستم داد. گفتم: «حرفش رو هم نزنید... اشتها ندارم... می خواید مثل دیشب حالم بد بشه.»مادر از داخل آشپزخانه گفت: «آقای صدرایی... صبحانه خوردی؟»«بله... ممنون از لطفتون.»مادر با سینی چای وارد اتاق شد و گفت: «آقای صدرایی... خیلی مراقب رویا باشید.»«مطمئن باشید هستم.»«آخه می دونید حالش خوش نیست.»من گفتم: «اِ.. مامان... من که گفتم حالم خوبه.»مادر گفت: «راستش حالش خوب نیست... دلم خیلی شور می زنه.»کسرا چیزی نپرسید، فقط گفت: «خیالتون راحت باشه.»چای را که خوردیم آژانس رسید. کسرا چمدان مرا برداشت. مادر صورتم را بوسید و گفت: «تو رو خدا مراقب خودت باش.»«هستم مادرجون... نگران نباش... ببین امروز چقدر حالم خوبه.»«خدارو شکر... خدا کنه دیگه حالت بد نشه.»سوار آژانس که شدم برای


RE: رمان کیش و مات - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۱

مادر دست تکان دادم. اشک های مادرانه او را دیدم که از گوشه چشمش می چکید. خدارو شکر که امروز حالم خیلی خوب بود و دل درد و تهوع نداشتم.وقتی هواپیما با تأخیر بلند شد لحظه ای دوباره آن دل درد لعنتی سراغم آمد. از زور درد خم شدم و با فشار دستانم روی شکمم سعی می کردم درد را کاهش دهم.کسرا پرسید: «چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟»بعد از چند دقیقه درددلم بهتر شد. سرم را بلند کردم و در حالی که به صندلی ام تکیه می دادم گفتم: «چیزی نیست... خوب شدم.»کسرا گفت: «می خواید چیزی بگم بیارن... آب، آب میوه، کیک؟»«نه... حالم خوبه... میل ندارم.»دوباره هر دو سکوت کردیم. من مجله تبلیغاتی شرکت را که مملو از فرش های ایرانی دستباف بود ورق زدم و خودم را سرگرم کردم. از سکوت کسرا پیدا بود از حرف های دیروزم ناراحت است. من سکوت را شکستم و گفتم: «خیلی ساکتید؟»«سکوت کردن بهتر از اینه که چیزی بگم و نیش و کنایه بشنوم.»«خُب شاید لایق شنیدن نیش و کنایه هستید؟»نفس عمیقی کشید و گفت: «در مورد این موضوع و وکالتی که به من دادید، بعد از برگشتن از این سفر صحبت می کنیم.»«خُب، الان که هم وقتش رو داریم و هم من حوصله شنیدن دارم، بگید.»نگاهی به من انداخت و گفت: «تمام حساب ها و برگه های حقوقی شرکت رو آماده کردم تا به شما پس بدم... بعد از این سفر بهتره دنبال وکیل دیگه ای بگردید که هم طاقت شنیدن نیش و کنایه داشته باشه و هم راننده شخصی شما باشه.»خندیدم. متعجب و عصبی نگاهم کرد که گفتم: «باشه... بعد از سفر این کار رو می کنم.»پس از رسیدن به هتل دوباره حالم بد شد. انگار این حالت تهوع و دل پیچه نمی خواست دست از سرم بردارد. منتظر کسرا بودم که کلید اتاق هایمان را بیاورد، اما از حالت تهوع به سمت دستشویی انتهای محوطه دویدم. چیزی نمانده بود بالا بیاورم. خیلی هم ضعف داشتم. صورتم را آب زدم و از دستشویی بیرون آمدم. کسرا کلید اتاق ها را گرفته بود که به سمتش رفتم. در حالی که همراه یکی از خدمتکاران هتل که چمدان ها را می آورد به سمت اتاقمان می رفتیم گفتم: «امروز باید بریم نمایشگاه؟»«امروز من می رم... شما استراحت کنید... فردا با هم می ریم.»از شنیدن این جمله خوشحال شدم، چون احساس می کردم حالم خوش نیست. خدمتکار هتل کلید اتاقم را داد. اتاق هایمان رو به روی هم بود. گفتم: «تا وقت ناهار خداحافظ.»در اتاق را گشودم و وارد اتاقم شدم. از زور دل درد روی تخت افتادم و زانوهایم را جمع کردم، اما فایده ای نداشت. نه دل دردم خوب می شد و نه حالت تهوعی که داشتم. کمی استراحت کردم، اما هر از گاهی که دردی در دلم می پیچید، چمباتمه می زدم و به خودم می پیچیدم. وقت ناهار که شد از فکر غذا خوردن هم حالم بد می شد. سرم سنگین شده بود و چشمانم غرق خواب. کم کم خوابم برد. آن چند ساعتی که در خواب بودم از درد رهایی یافتم. وقتی چشمانم را گشودم بعدازظهر بود. حالم بهتر شده بود. لباس پوشیدم و به اتاق کسرا رفتم. چند ضربه به در زدم.«منم... رویا.»در را گشود. حوله ای روی شانه اش انداخته بود و موهای خیسش را با آن خشک می کرد. نه سلامی و نه تعارفی! وارد اتاق شدم و در را بستم. روی صندلی نشستم و گفتم: «نمایشگاه چه خبر بود؟»در حالی که موهایش را شانه می زد گفت: «اگه این قدر براتون مهم بود سر ناهار می آمدید و می پرسیدید.»«حالم خوب نبود.»لبخند زد و گفت: «بله... خانم ها برای توجیه کارهاشون از این حرف ها زیاد می زنن.»انگار داشت حرف های خودم را به خودم می زد. متعجب نگاهش کردم و گفتم: «لزومی نمی بینم به شما جواب پس بدم. این شمایید که باید به من جواب بدید. نمایشگاه چطور بود؟»«خوب بود.»«همین؟ خوب بود؟ مشتری داشتیم یا نه؟ فروش داشتیم یا نه؟ قرارداد بستید یا نه؟»
انتظار دارید همین روز اول همه این کارها رو انجام بدم ؟ پس اگه این طور بود که نمایشگاه را برای یک هفته دایر نمی کردند . فقط یک روز برقرار می شد از جا برخاستم گفتم : -انگار به جای ان که جواب درست بشنوم دارم مورد تمسخر واقع می شم سکوت کرده بود که گفتم -من هم که امروز حوصله جرو بحث ندارم به سمت در اتاق رفتم و گفتم -فردا هر جور که شده خودم می ام نیازی به شما نداشته باشم تا برای حرف زدن منت سرم بذارید -این کار رو بکنید .چون من هم حوصله ندارم به شما جواب پس بدم . بیرون اومدم و به اتاقم برگشتم .تا وقت شام در اتاق ماندم . به خاطر گرسنگی به سالن غذاخوری هتل رفتم .اما همین که بشقاب دست گرفتم و دور میز چرخیدم اشتهایم رفت . چند برگ کالباس و کمی سالاد در بشقاب ریختم و سر میزم برگشتم .به زحمت کمی سالاد خوردم .کمی بعد کسرا را دیدم که بشقاب به دست سر میز دیگری نشست .با عصبانیت نگاهش کردم و در دل گفتم : -عجب مغروریه .باز به آقا برخورده خوب می دانستم مرا دیده است . ولی خواسته با بی تفاوتی به من بفهماند که ناراحت است و از حرف های من عصبانی شده برایم مهم نبود چه فکری بکند و یا عصبانی باشد یا نباشد با اتاقم برگشتم .تا یک ساعت بعد از شام حالم خوب بود اما همین که خواستم بخوابم باز حالت تهوع سراغم آمد دیگر خسته شده بودم از بس حالت تهوع داشتم و دل درد .با بی حالی خودم را روی تخت انداختم . ان لحظه بود که افسوس خوردم ای کاش به حرف مادرم گوش میدادم و به این مسافرت نمی اومدم .با ان حال بدی که داشتم . دلم می خواست دکتر بروم .تا بلکه از شر ان درد خلاص شوم اما دلم نمی خواست به کسرا رو بیندازم تا مرا به دکتر ببرد .ان شب صد بار خودم را لعنت کردم که چرا قبل از آمدن دکتر نرفتم . هر طور که بود صبر کردم . اما چهار صبح بود که دردم ان قدر شدید شد که دیگر نتوانستم صبر کنم . با هر زحمتی که بود مانتوام را پوشیدم و در حالی که از درد دولا شده بودم شالم را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .حتا نمی توانستم راه بروم .نمی دانم این چه دردی بود که داشت مرا از پا در می آورد .به زحمت و در حالی که دست به دیوار گرفته بودم .ناله کنان قدم بر میداشتم .چند مرتبه راهرو را طی کردم اما نمیدانم چرا دلم نمی خواست در اتاق کسرا را بزنم . نمیدانم اگر کسی مرا در ان وقت شب در راهروی هتل می دید چه فکری می کرد اتاق کسرا رو به روی اتاق من بود .اما از آنجایی که نمی خواستم از او بخواهم مرا به دکتر ببرد .باز هم طول راهرو را طی کردم .ولی نتوانستم در اتاق کسرا را بزنم . عاقبت به اتاقم برگشتم و در را بستم .زانوهایم را در شکمم جمع کرده و روی زمین نشستم .بلکه دردم کمی بهتر شود اما نشد . درد پیاپی در وجودم می پیچید .کم کم دیگر طاقت تحملش را نداشتم . از جا برخاستم . در حالی که به زحمت می توانستم را بروم .از اتاق خارج شدم .پشت در اتاق کسرا ایستادم .باز تردید داشتم .عاقبت در زدم . اما صدایی نیامد .دردم شدت گرفته بود دیگر احساس کردم زنده نخواهم ماند . تا بتوانم از کسی کمک بخواهم .از فرط درد روی زمین نشستم و در حالی که دستانم را محکم روی شکمم می فشردم فریاد زدم -صدرایی صدایی نیامد .به زحمت توانستم به در بزنم . از شدت درد . مشت هایم محکم تر به در می خورد .دیگر حتا غرور را هم کنار گذاشتم . در حالی که مشت به در می کوبیدم فریاد زدم -کسرا ...کسرا احساس کردم هر لحظه ممکن است از هوش بروم . مرتب با مشت به در می کوبیدم .داد می زدم -کسرا . کسرا . تو رو خدا ...در رو باز کن . تو رو خدا کمکم کن در باز شد . نتوانستم سرم را بالا بیاورم . چهره کسرا را ببینم . با نگرانی دو زانو روی زمین نشست و گفت -چی شده ؟ -من ...ببر ...دکتر فقط توانستم همین سه کلمه را بگویم به هر زحمتی که بود مرا تا کنار آسانسور همراهی کرد . از نگرانی دستپاچه شده بود گفت -تا ظهر که خوب بودی ؟ -الان چند روزه ..حالم خوب نیست با عصبانیت گفت -اون وقت الان باید بری دکتر ؟ حوصله جرو بحث نداشتم وقتی در آسانسور باز شد . به زحمت قدم از قدم بر می داشتم . کسرا کلید اتاق ها را به مسئول پذیرش داد و سراسیمه بیرون دوید تا تاکسی بگیرد .از بالای پله ها به او نگریستم .دیگر نفسم هم به سختی بالا می آمد . انگار خشک شده بودم . کسرا را دیدم که جلوی ماشین دست بلند کرد و کمی بعد از شیشه ماشین با راننده صحبت کرد احساس کردم تمام نیرویم را برای تحمل درد از دست داده ام . عاقبت توانم را برای تحمل درد از دست دادم و روی زمین افتادم .انگار بی هوش شدن بهتر بود چرا که دست کم می توانستم درد را تحمل کنم . در واقع دیگر دردی احساس نمی کردم . رها شدم و با آسودگی در خوابی عمیق فرو رفتم وقتی چشم گشودم دکتری بالای سرم بود . نگاهی به من کرد و گفت : -به هوش آمد بعد خم شد گفت -قسر در رفتی !-از چی ؟ خنده ای کرد و گفت
-از مرگ دوباره چشمانم سنگین شد و خوابم برد . وقتی دوباره چشمانم را گشودم در اتاقی با دیوارهای سفید رنگی بودم سکوت در اتاق موج می زد . چشم به ساعت افتاد . هفت صبح بود . سر برگرداندم و نور خورشید را دیدم که از پنجره اتاق به داخل سرک می کشید .چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد گفت -به به ..هوش آمدی خانم ؟ می دونی اگه آقای سحابی به دادت نمی رسید الان زنده نبودی ؟ آخه دختر خوب ...ادم با درد آپاندیس هم کنار می اد ؟ -آپاندیس ؟ خندید گفت -بله تازه خودت هیچی نامزدت خیلی بال بال زد !از حرفش خنده ام گرفت و گفتم -نامزدم نیست -ا ...پس کیه ؟ به اطلاعات بیمارستان گفته نامزد ته با تعجب گفتم -راستی ؟ -اره ...حالا الان بیرونه ..اگه می خوای بگم بیاد تو -اگر زحمتی نیست پرستار لبخند زد و از اتاق خارج شد .کمی بعد کسرا وارد اتاق شد و لبخند زنان گفت -این بار خدا رحم کرد .ولی برای من یه سوال پیش آمده که چطور یه خانم دکتر نمیدونه علائم آپاندیس چیه ؟ بعد از چند روز درد کشیدن حدسم نمی زنه که شاید آپاندیس باشه -اگه آمدی باز بگی که مغرور و خودخواهم ..برگرد برو خندید گفت -ان وقت که داشتید درد می کشیدید محترمانه صحبت می کردید !سرم را بر گرداندم .و ساکت شدم . جلو آمد و ادامه داد -گر چه من باید یه معذرت خواهی بکنم که فکر کردم شما به عمد دیروز موقع ناهار نیامدید تا مرا به حساب خودتان اصلاح کنید حرفی نزدم .باز خندید گفت -انگار الان که حالتون خوب شده بازم ..حرفش را ادامه نداد این بار با لحنی عصبی گفتم-شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید خودتان رو نامزد من معرفی کنید ؟ این بار با صدای بلند خندید با تعجب گفتم -نمی دانستم این قدر حرفم خنده دار بود ؟ -وقتی به بیمارستان رسیدیم .چون شما بی هوش بودید مسئول پذیرش بیمارستان به من شک کرد هر چه گفتم : شما از زور درد از هوش رفتید باور نکرد . می خواستند پلیس خبر کنند راننده تاکسی که انگار خواهرزاده اش اینجا کار می کرد شهادت داد که دیده شما درد می کشیدید اما بازم مرا مورد بازخواست قرار دادند . که چه نسبتی با شما دارم . مونده بودم چی بگم که پرستار پرسید نامزدش هستید ؟ اومدم بگم نه پرستار گفت اگه نگم چه نسبتی با شما دارم شما رو بستری نمی کنند . برای همین گفتم نامزد شما هستم حرفی نزدم گفت -حالا رفع سو تفاهم شد ؟ در حالی که سرم را برگردانده بودم گفتم -نمیدونم چرا ولی احساس پشیمانی می کنم از شما کمک خواستم و مجبور شدم به شما رو بندازم با لحن عصبی و جدی گفت -براتون متاسفم که من رو نشناختید -بله نشناختمت . اما در مورد غرور و خودخواهی مطمئن هستم -انگار باز با امدنم حال شما را بد تر کردم -بله ...خیلی هم ..به سمت در رفت گفتم -نمایشگاه نمی ری ؟ بدون انکه به خودش زحمت دهد سر برگرداند و مرا نگاه کند در حالی که پشتش را به من کرده بود گفت -بله
«من رو از اوضاع نمایشگاه بی خبر نذار.»در را گشود و از اتاق خارج شد. با رفتن او چشمانم را بستم، اما خوابم نمی آمد. پرستار که به اتاقم آمد پرسید: «حالت چطوره؟»«خیلی خوبم... کی مرخص می شم؟»«فردا صبح.»«نمی شه زودتر برم... مراقب خودم هستم.»پرستار با تعجب نگاهم کرد و گفت: «شما چند ساعت بیشتر نیست از اتاق عمل آمدید... می خواید کجا برید؟!»«من مدیر شرکتی هستم که برای نمایشگاه فرش دستباف آمدم... می دونید که امروز روز اول نمایشگاهه... من باید باشم.»«نمی دونم.»«می شه از دکتر بپرسید؟ ساعت دوازده هم برم خوبه.»پرستار در حالی که متعجب شده بود گفت: «باشه، می پرسم.»«می شه زودتر بپرسید... من باید برم.»«این قدر عجله نداشته باشید... سلامتی شما مهم تر از کاره.»پرستار از اتاق خارج شد و من با بی حوصلگی منتظر ماندم. نزدیک ظهر بود که دکتر بالای سرم آمد. با عصبانیت نگاهی به اسمم انداخت که بالای سرم نوشته بودند، گفت: «چه عجله ای دارید خانم زمانی؟»«دکتر، این کار برای من حیاتیه، خیلی برای این شرکت زحمت کشیدم... خواهش می کنم به من اجازه بدید برم... مراقب خودم هستم... استراحت می کنم.»«خانم پرستار... یه برگه بهشون بدید امضا کنند با مسئولیت خودشون مرخص شدند.»با لبخند گفتم: «ممنون دکتر.»دکتر نگاهی به سِرمم کرد و گفت: «بعد از تموم شدن سِرُم.»پرستار برایم برگه ای آورد که من به مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شده ام. آن را امضا کردم.وقتی از تخت پایین آمدم تازه درد محل جراحی را احساس کردم، اما سعی کردم به روی خودم نیاورم. لباسم را پوشیدم و بعد از شنیدن توصیه های پزشک از بیمارستان خارج شدم. گرچه نمی تونستم درست راه برم، ولی همین که از بیمارستان مرخص شده بودم آن قدر خوشحال بودم که می خواستم بال دربیارم. تاکسی گرفتم و به سمت نمایشگاه رفتم. وقتی جلوی در ورودی رسیدیم به راننده گفتم: «ببخشید آقا... چند لحظه صبر کنید تا بگم بیان کرایه شما رو حساب کنن... من پول همراهم نیست.»راننده تاکسی سر تکان داد و من از ماشین پیاده شدم. از اطلاعات سراغ غرفه شرکت آذین را پرسیدم و به آن سمت رفتم. از دور کسرا را دیدم که با مردی صحبت می کند. به سمتش رفتم. همان طور که حرف می زد نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول صحبت شد، اما انگار تازه متوجه شد من رو به رویش ایستاده ام و با تعجب نگاهم کرد. گفت: «شما؟! ببخشید آقا، چند لحظه.» و بعد به سمت من آمد و گفت: «چطوری از بیمارستان بیرون آمدید؟»«به مسئولیت خودم... برگه ای رو امضا کردم و آمدم.»«آخه... چی بگم... من تا حالا آدمی به لجبازی شما ندیدم!»«به جای این حرف ها برید جلوی در نمایشگاه یه تاکسی منتظره کرایه اش رو حساب کنید.»کسرا در حالی که با تأسف سر تکان می داد، رفت و من به سمت غرفه شرکت رفتم. کسرا که برگشت رو به مرد غریبه کرد و گفت: «ایشون مدیر شرکت آذین هستند، سرکار خانم زمانی.»با لبخند نگاهی به مرد غریبه انداختم. کسرا گفت: «این آقا چند تا از نمونه های فرش های مارو پسند کردند... قرار ملاقات تهران رو باهاشون گذاشتم.»گفتم: «منتظرتون هستیم.»«خواهش می کنم، خدمت می رسم.»پس از رفتن مشتری کسرا نگاهم کرد و گفت: «چه اجباری بود با این حال و روز بیایید اینجا؟»«اجبارش اینجاست که وقتی به خاطر کار کردن منت سرم می ذاری، این جوری دیگه منتی نیست.»«کدوم منت؟! چرا همش فکر می کنید من احساس برتری می کنم، مغرورم، خودخواهم و یه چیزی شبیه اینها.»«چون حرف ها و رفتارت اینو نشون می ده.»«خدای من... من مگه چه حرفی می زنم؟ مثل اینکه من و شما هیچ وقت نمی تونیم کنار هم کار کنیم.»از ایستادن خسته شده بودم، کمی هم درد داشتم، به همین خاطر گفتم: «به جای این حرف ها دنبال یه صندلی بگردید تا بشینم... حالم خوب نیست.»«می شه برای اولین و آخرین بار به حرف من گوش کنید... برید هتل استراحت کنید... آخه اگه اتفاقی برای شما بیفتد من جواب خانم زمانی رو چی بدم؟»«اتفاقی نمی افتد... حالا برو یه صندلی پیدا کن.»«خواهش می کنم برید هتل... برم ماشین بگیرم؟»با عصبانیت گفتم: «انگار متوجه نمی شی من چی می گم؟! خودم برم صندلی بیارم.»«خیلی خب... خیلی خب، باشه... می رم یه صندلی می آرم.»رفت و چند لحظه بعد با یک صندلی برگشت، وقتی نشستم حالم کمی بهتر شد. گفتم: «شما صبح تا شب باید همین جوری بایستید؟»«نه... اینجا صندلی هست، ولی امروز چون روز اوله هنوز وسایل جا به جا نشده... بهترید؟»سر تکان دادم و گفتم: «خیالت راحت باشه... به این زودی از دستم راحت نمی شی.»ابرویی بالا انداخت و به من اشاره کرد. گفت: «از کجا معلوم؟! این مدیریتی که من می بینم سر همین شرکت جونش رو هم از دست می ده.»خندیدم. کسرا دوباره گفت: «چه عجب! یک بار هم شده! دیدیم شما جز داد و فریاد، در اوج خودخواهی و غرور، لبخند زدید.»«خُب حالا... زیاد شلوغش نکن. راستی حرفی در مورد مریضی من به مادرم نزن. چون نگران می شه.»«بله... خودم می دونم.»«آخه همیشه همه چی رو می دونید و بعد...»«بعد چی؟! تا حالا من کاری رو خراب کردم؟ ضرری به شرکت شما زدم؟ برای همین چیزهاست که می گم باید هرچه زودتر از این شرکت برم. می ترسم فردا شایعه کنید کلاهبرداری هم کردم.آقای صدرایی... یه کم هم اگه جنبه شوخی داشته باشید بد نیست ها.»
تا بعدازظهر آنجا بودیم. کسرا غذا گرفت و همان جا خوردیم. بعدازظهر که به هتل برگشتیم مسئول پذیرش پرسید: «ببخشید... جسارته خانم زمانی... حالتون بهتر شد؟»«بله... بهترم.»وقتی پشت در اتاقم رسیدم کسرا گفت: «یه مطلب دیگه.»«بله؟»«هر وقت احساس کردید بازم حالتون خوب نیست در اتاق من رو بزنید.»«نه... حالم خوبه، شما هم امشب می تونید با خیال راحت بخوابید.»«باشه... پس شب به خیر... موقع شام در رستوران می بینمتون.»«باشه.»در اتاقم را باز کردم. تازه احساس کردم چقدر میل به غذا خوردن دارم. از بس در آن چند روز، هرچه خوردم زهرمارم شده بود، حالا احساس می کردم حالم بهتر است و میل به غذا پیدا کرده بودم.وقت شام لباسم را عوض کردم. احساس می کردم بوی بیمارستان می دهم. مانتوی سبز خوش رنگی با روسری هم رنگش انتخاب کردم. انگار بعد از آن همه درد و بیمارستان رفتن بود که راحت تر می تونستم با کسرا حرف بزنم، اما او هنوز ادب را رعایت می کرد و مرا به نام یا تو خطاب نمی کرد.سر میز منتظرش بودم. مقداری سوپ برای خودم ریختم. کسرا بشقاب به دست به سمت میز آمد و گفت: «سلام... بهترید؟»در حالی که دست ها را زیر چانه زده بودم گفتم: «خیلی... تا عمر دارم یادم نمی ره چه دردی کشیدم!»«من هنوزم متعجبم، یعنی احتمال نمی دادید آپاندیس باشد؟!»«باور می کنید اگه بگم حتا به فکرم هم نرسید... این هفته آن قدر مشغله شرکت و مطب رو داشتم که گاهی وقتا خواب شرکت و مریض هارو هم می دیدم.»«اگه بتونید به یکی از این دو پرسید برای خودتون هم بهتره... خیلی سخته هم شرکت برید و هم مطب.»
 
-نمیدونم ..خیلی هم برام سخته . اما دلم نمی آمد مطب رو رها کنم . مریض هام عادت کردم . از طرفی شرکت رو هم نمی تونم ول کنم . دیدی که عمو چه کار کرد . می ترسم اگر جا خالی کنم بهونه دستش بدم که نمی تونم شرکت رو اداره کنم سکوت کردبعد از شام وقتی به سمت اتاق هایمان رفتیم . گفت-اگه کاری ندارید بیایید به اتاق من . چایی درست می کنم با هم می خوریم -باشه هوس چای هم کردم . از بس در این چند روز میل به خوردن هیچی نداشتم حالا هوس همه چی دارم در اتاقش را گشود . اتاق مرتب و تمیز بود . روی صندلی نشستم . وارد آشپزخانه کوچک اتاقش شد در حالی که کتری را آب می کرد گفت -امروز برای شروع بد نبود . اگه اینهائی که امروز آمدند . سر قرار شون هم بیایند . خیلی خوب میشه -مگه بد قولی هم ممکنه بکنند ؟ -بد قولی ؟ بد قولی که فراوانه . امروز حرف می زنن . فردا پیشمون می شن . اگر چه باهاشون تماس می گیریم . ولی بهونه ای می ارن که سر قرار نیایند نگاهی به اتاق انداختم . چشمم به کتاب حافظ افتاد گفتم -می توانید فال حافظ بگیرید ؟ -برای شما ؟ -اره می خوام بدونم زنده می مونم یا نه ؟ خندید و در حالی که از آشپزخانه بیرون می آمد حافظ را برداشت گفت -نیت کنید چشمانم را بستم . و در دل نیت کردم . که ان سال چه اتفاق هایی برایم خواهد افتاد .
کسرا کتاب را باز کرد لبخندی روی لبش نشست و گفت
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر اید گفتم که ماه من شو . گفتا اگر بر اید گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوب رویان این کار کمتر اید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او از راه دیگر اید ....
در حالی که مبهوت طرز خواندن او شده بودم گفتم -خیلی خوب می خونید -فال شما خوب آمد حافظ را به سمت من گرفت و گفت -شما برای من باز کنید -من ؟ ولی من به خوبی شما نمی خونم -اشکالی نداره
همان گونه که به من خیره شده بود نیت کرد و من برایش کتاب را گشودم
قتل این خسته .به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود من دیوانه چو زلف تو رها می کردم هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود یارب این اینه حسن تو چه جوهر دارد که در او اه مرا قوت تاثیر نبود سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم حاصلم دوش به جز ناله