مشاوره خانواده رایگان عطاملک
رمان سفر به دیار عشق - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان سفر به دیار عشق (/thread-12238.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15


رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

نام رمان:ஜسفر به دیار عشقஜ
خلاصه:چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...
مقدمه
صداي بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صداي
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترك دیار آشنایم را بگویم..
گرماي دستانت براي یک دنیاي من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودي..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه اي صداي نعره هاي سرنوشت
شد صداي تو..همان صدایی که نجواهاي عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرماي دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ي یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..

در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودي تا همسفرم شوي براي بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داري..دوست دارد..دوست دا....
ولی صداي تو بی امان زمزمه میکرد جاي من که با ناباوري گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان
زبان:اول شخص...از زبون دختر


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه
- خوبی خانم خانما؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده... زخمش سطحیه... از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن... 
صدای یه زن رو میشنوم: لعیا چی شده؟
لعیا: مامانی زانوم زخم شد... این خانم برام چسب زد
به سمت مادر لعیا برمیگردمو میگم: سلام خانم
مادر لعیا: سلام... ممنونم بابت لطفتون
-خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به یلدا میگه: لعیا از خانم تشکر کن... دیگه باید بریم
لعیا: مرسی خانم
-خواهش میکنم خانمی
یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم
لعیا: مرسی 
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم
-سلام داداش
طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:
«ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم... توی آسمونا... راحته راحت... خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
به این جای شعر که میرسم آهی میکشم... چقدر وصف حاله منه
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک 
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ »
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده... چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه... اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت میگم: سلام بابا
بابا: جواب منو بده
مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم
-یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم
سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت
به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست... اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه... مرگه ترانه برابر شد با مرگ همه آرزوهای من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم... اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم
« دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها میکوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد »
دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله... اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند میشه... ساعت چهار صبحه... از 6 عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم... چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم... کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی... فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم... هر چند به سختی... هر چند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت... خیلی... اما گذشت... به سختی لیسانس زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت... هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره ماندانا روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم...تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده... 
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد
یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه... اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته
مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8 باید شرکت باشم... مثله همیشه همه خوابن... دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم
همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و نفس و نازنین داخل میشن... نفس دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون
نفس: به به خانم سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟
-ممنون خوبم
نازنین یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره... نازنین دختر عموی نفسه... اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار... نازنین خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با اینکه نفس دختر خوبیه ولی نازنین رو به نفس ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی نفس خیلی پرحرفی میکنه... ایکاش یکم آروم بگیره... دلم میخواد تنها باشم... 
نفس: ترنم چه خبرا؟
-خبر سلامتی
نفس: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص... 
چیزی نمیگم... نفس هم که میبینه حرفی نمیزنم با نازنین بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و اشکان داخل میشه... با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی میشه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند اوایل حس میکردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم... با صدای نفس به خودم میام
نفس: ترنم بیا برسونمت
-ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم
نفس: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم 
همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم... یاد حرفای مامان میفتم...ترنم چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم ترنم... هیچوقت نمیبخشمت... تو باعث مرگ ترانه ای... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه... یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم... ساعت کاری تا ساعت 2 هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم... دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست
با مهربونی میگم: سلام مامان
جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟
باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت میکنم
جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم
اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد ترانه افتاده... بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟
همین موقع درسالن باز میشه... طاها و طاهر خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی 
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت
اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ... همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای طاها و طاهر رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه... خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم
زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها
ترانه چرا باورم نکردی؟... چرا؟
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه... 
بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام
آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم:
« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد 
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما 
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد » 
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه
*******
تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم
-با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی: آره دخترم بشین تا بهت بگم
رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم
آقای رمضانی: راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره... من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم... حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره... تو کارت خیلی خوبه... مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی
-اما .......
دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده... 
ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره... هم مسیر راهت کوتاه میشه... هم حقوقت بیشتره... هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه... این دوستم شرکتش چندین شعبه داره... که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد... حالا اگه حرفی داری بگو
-اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم
آقای رمضانی با لبخند میگه: نگران نباش... من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره... حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
-با این تعریفایی که شما کردین... حس میکنم موقعیته خوبیه
آقای رمضانی: آفرین دخترم... مطمئن باش پشیمون نمیشی... یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی... آدرس هم برات مینویسم... قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم... پس عجله کن تا دیر نشده... همین الان حرکت کن
-خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین
لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم... میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم... امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم... بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم... همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه... اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش... بدجور استرس دارم... دوست دارم قبولم کنن... کار تو اون شرکت برام خیلی سخته... این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه... وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم... وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم... منم رو صندلی منتظر میشینم
منشی: خانم بفرمایین داخل
-ممنون
به طرف در رئیس شرکت میرم... چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم... با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره... خدایا یعنی خودشه... دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند.... به داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا باورم نمیشه... خودشه... خوده خودشه... سرش پایینه و داره چیزی مینویسه... وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند میکنه اونم خشکش میزنه... بعد از چهار سال بالاخره دیدمش... یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم... دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد... دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم... به خودش میاد و پوزخندی میزنه... با لحن خشکی میگه: بفرمایید
نگامو ازش میگیرم...اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره... سعی میکنم بی تفاوت باشم... خونسرده خونسرد... آرومه آروم... خیلی سخته ولی غیرممکن نیست... مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه... عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه... درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم
با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم... مگه خبر نداری که نامزد کردم؟... من زن ...
میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست.
با تعجب میگه: چـــــــــی؟
نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم... اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید
با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟
اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره... من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم... مهم نیست باور کنید یا نه... 
تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم... اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم... وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری... هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم... بعضی مواقع توقع آدما میره بالا... توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی
هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه... معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه... یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم کار کنه
لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم... شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم... که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم... که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه... از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم... تعجب رو از چشماش میخونم... بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم
با عصبانیت میگه: کجا؟
پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم... حق نگهدارتون
رگ گردنش متورم میشه... چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه... نگامو ازش میگیرم... از اتاق خارج میشمو درو میبندم... به سمت آسانسور حرکت میکنم... دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم... وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه... باز خودشه... سروش... ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی... بی تفاوته بی تفاوتم... بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟
وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه... صورتم عجیب میسوزه... پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره... دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم... من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم... میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه
با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی وقتا یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره
با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم... مات و مبهوت بهم نگاه میکنه...
تو دلم میگم: دنبال ترنم نگرد... اون ترنم مرد... منی که میبینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم... چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر... مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه... چقدر داغونه داغونم... ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم... چون تو عشقم بودی و هستی... هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه... حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام... هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی... هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد... روزی که دلامون لرزید... روزی که بهم اعتراف کردی... روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه... ایکاش باورم میکردی... ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی سروش... چطور باورم نکردی... هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن... هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم... آخ سروش همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف... باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف...چقدر داغونه داغونم... 
-----------
آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم... این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی... من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده... ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام...
« سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
یهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد »
دوست ندارم شرکت برم... دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم... گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای رمضانی تماس میگیرم... بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... قبولت کرد؟
لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن... حالا باید چیکار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن... دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت
-یه دنیا ممنونم 
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم... فکر نمیکردم اینجوری بشه
-این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم
آقای رمضانی: دیگه این حرفا رو نزن... بهتره بری استراحت کنی... فردا منتظرتم
-ممنون آقای رمضانی ... خداحافظ
آقای رمضانی: خداحافظ دخترم
تماس رو قطع میکنم... چه خوب که بقیه روز رو بیکارم... اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم... حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم... تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم... من برای این لباسا پولی ندارم... سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست... ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم... بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم... تو کدوم مهمونی... اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند... اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم... همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن... وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری... همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم... خیلیا بی تفاوت از کنارش رد میشن... بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن... بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند... به طرف من میاد... صداشو میشنوم
پسر: خانم یه فال از من بخرین... باور کنید همه فالام درست در میان... تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین
دوست ندارم بهم التماس کنه... با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم... یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن
با خوشحالی میگه: چشم خانم
از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم... میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره... یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم... با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم
پسر: خانم بفرمایید
با لبخند میگم: مرسی گلم
بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم... 
پسر: خانم این کی...
-کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی
دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم
و از کنارش دور میشم
داد میزنه: خانم بقیه ی پولت...
با مهربونی میگم: ماله خودت... یه چیز بخر بخور... خیلی ضعیفی
و بعد ازش دور میشم... هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم... اما ارزشش رو داشت... با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم... احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده... اما از غمم هیچی کم نشده... دلم پر میکشه برای اون روزا... برای با سروش بودن... برای خنده های از ته دلمون... برای زنگ زدنامون... برای اس ام اس دادنامون... ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم... ای کاش میشد... ای کاش... 
-------------------
با بغض زمزمه وار میخونم
« شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی »
چقدر غمگین و تنهام... این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمیخوام... خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری... هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی... با اینکه اطرافت پر از آشناست با همه غریبه باشی... با اینکه عشقت در دو قدمیته اما مال تو نباشه... خیلی سخته... خیلی... چشمم به یه پارک میفته... لبخندی رو لبام میشینه... هر چند همون پارک نیست ولی خوب میشه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد... با خوشحالی به اون طرف خیابون میرم... وارد پارک میشم... رو یکی از نیمکتها میشینم... ساندویچ نون و پنیری که واسه نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارمو شروع به خوردن ساندویچ میکنم... ساندویچم تموم شد ولی باز احساس گرسنگی میکنم... ولی باید با این گشنگی بسازم... یه شکلات از جیبم در میارمو تو دهنم میذارم... یه دختر کنارم میشینه
-فراری هستی؟
از لحنش خوشم نیومد جوابشو نمیدم همونجور به بازی بچه ها نگاه میکنم
یه پوزخند میزنه و میگه: اگه جای خواب میخوای دارم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه... با خودم فکر میکنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه... حالا که فکر میکنم میبینم شاید وضعم از خیلیا بهتر باشه... با دیدن لبخندم فکر میکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه میده: شهرستانی هستی... نه؟؟ 
وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه: نکنه لالی؟... لباسات که نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم درستت میکنم
بازومو میگیره و بلندم میکنه و میگه: همینجا بمون الان میام
اینم از شانس گند من... نمیتونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم... کیفمو بر میدارمو کم کم از نیمکت دور میشم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم
دختر: کجا میری دختر... صبر کن... 
خودشو به من میرسونه وبازومو میگیره و میگه: کجا میری؟
بازومو از دستش میکشم بیرونو میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
صدای یه پسره رو میشنوم که میگه: الناز چی شده؟ بچه ها میگن کارم داشتی؟
دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه... یه لبخند رو لبهای پسره میشینه و به طرفمون میاد... با اخم بهشون نگاه میکنم
پسر از الناز میپرسه: فراریه؟
الناز میگه: فکر کنم
با عصبانیت نگاشون میکنم... حوصله ی دردسر جدید ندارم... از اول که این دختره کنارم نشست باید از رو نیمکت بلند میشدم... این ندونم کاریهام آخر کار دستم میده... بی توجه به حرفای الناز و اون پسره راهمو کج میکنمو به سمت خیابون حرکت میکنم... یه پوزخند رو لبام میشینه... معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم منو شبیه دختر فراری ها میبینن... همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه... با تعجب به عقب برمیگردمو میبینم همون پسره ی تو پارکه... اخمام میره تو هم... بازوم تو دستش گرفته و میگه: کجا خانمی؟ تشریف داشتی
بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره... قلبم با شدت میزنه... مثله اینکه موضوع واقعا جدیه... بازومو با همه قدرت از دستش بیرون میکشم و میگم: مزاحم نشو
پسره نیشخندی میزنه و میگه: عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار میکردی باید به اینجاهاش هم فکر میکردی... نترس جای بدی نمیبرمت... جایی که میخوام ببرمت هم پول درمیاری... هم جای خواب داری
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟
پسر: خوشم میاد که سرسختی... رام کردن اینجور دخترا لذت بخش تره
میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره
نگاهی به خیابون میندازم خلوته خلوته... گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد میشه ولی متوجه مزاحمت این پسره نمیشه شایدم هم متوجه میشه ولی براش مهم نیست
پسره با یه لحن خشن میگه: خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم بهتره مثله بچه ی آدم به حرفام گوش بدی وگرنه بد میبینی
و بعد چاقوشو در میاره و میذاره رو شکمم... جلوم واستاده اگه کسی با ماشین از جلومون رو بشه متوجه نمیشه که روم چاقو کشیده ولی برام مهم نیست... شاید اینجوری راحت شدم... ممکنه از اینکه منو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ ترسی ندارم تازه اینجوری از این زندگی نکبتی هم خلاص میشم
پوزخندی میزنمو میگم: ببین آقا پسر من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... نهایته نهایتش مرگه دیگه... خدا پدرتو بیامرزه... این چاقو رو فرو کنو خلاصم کن... باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه خودت میخری... مطمئن باش کسی دیه ازت نمیخواد... شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن
با چشمای گرد شده نگام میکنه: انگار باور نمیکنه اینقدر بدبختم... انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه... انگار با همه منجلابی که توش دست و پا میزنه هنوز به آخر خط نرسیده... انگار هنوز هم یه امیدی واسه زندگی داره... دیوونگی من براش جای تعجب داره... میدونم یه بدبختیه مثله من... هر دو بدبخت و بیچاره ایم... اون یه جور... من هم یه جور دیگه...
-چته... همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟
یه قدم از من فاصله میگیره... چاقو رو میذاره تو جیبش... زیر لب میگه: تو دیگه کی هستی؟
یه لبخند تلخ میزنم و هیچی نمیگم... خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غمهام سخن بگم... این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن... ولی من پر از نگفتن ها هستم... یه عالمه حرف که با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن درک میشه... همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش اون چاقو رو فرو میکردی... مطمئنم هیچکس از مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن
آرومتر از قبل ادامه میدم
« تا کجای قصه باید زدلتنگی نوشت
تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته از این زندگی با غصه های بیشمار »
--------------
باید برم اون طرف خیابون... بی حواس به سمت خیابون حرکت میکنم... از این همه تنهایی دلم گرفته... باید برم خونه... اگه قلبت آروم نباشه... هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمیده.... صدای بوق ماشینی رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم که به سرعت به طرفم میاد... مغزم قفل میکنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه
سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی تو پارکه
پسر با فریاد میگه: معلومه حواست کجاست؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی
با لبخند تلخی میگم: چه فرقی به حال جنابعالی داره... خوده تو که داشتی چند دقیقه پیش منو تهدید به مرگ میکردی... 
با بهت نگام میکنه و میگه: تو عمرم چشمهایی به این غمگینی ندیدم... با همه ی مصیبتهایی که میکشم... با اینکه خیلی روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمهای غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی
با لحن غمگینی میگم: شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری ولی من ناامیده ناامیدم... شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه: مگه جرمت چیه؟
اشک چشمامو پر میکنه و میگم: بزرگترین جرمه دنیا میدونی چیه؟
سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده
من با یه لحن غمگین میگم: بیگناهی.. و من امروز محکوم به این جرمم
تو نگاهش ناباوری موج میزنه
-اگه به جرم بی گناهی گناهکار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی کنی لحظه به لحظه نابودتر میشی
پسر: حرفاتو نمیفهمم
-حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت
بعد زیر لب میگم:
« چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد » 
آهی میکشمو به پسره میگم: ممنون که نجاتم دادی
بعد هم راهمو میکشمو میرم همونجور که میرم با خودم میگم: هیچکس تو این دنیا بد نیست... همه بد میشن... خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم... کسی که ادعای خوب بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا میکردن... کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد خودش منو از مرگ نجات بده... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... با دیدن اسمه ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
-سلام گلم
ماندانا: سلام بر دوست خل و چل خودم
-تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟
ماندانا: نیست که تو آدم شدی... هنوز همون گورخری هستی که بودی
-خجالت نکش... ادامه بده
ماندانا: باشه باشه حتما
-باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن
ماندانا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار... دوست هم دوستای قدیم... زنگ که نمیزنی... حال و احوال که نمیپرسی... زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی
-من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب
ماندانا: اه.. خفه شو بببینم... خبرای مهم برات دارم
-دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟
ماندانا با جیغ میگه: ترنـــــــم
با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی
ماندانا: قراره برگردیم
با شوق میگم: واسه همیشه
بلند میخنده و میگه: آره گلم... واسه همیشه... از اول هم قرار نبود موندگار بشیم... فقط واسه درس امیر اومده بودیم
-بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید
ماندانا: آره... من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد... امیر هم دلش به موندن رضا نبود
-حالا کی برمیگردین؟
ماندانا: آخرای ماه دیگه
آهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای؟ خیلی تنها بودم
ماندانا با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته... نباید کوتاه میومدی؟
-خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد
ماندانا: امیر همیشه میگه ای کاش ترنم هم راضی میشدو میومد پیش خودمون
-حرفا میزنیا... با کدوم پول... با کدوم پشتوانه


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

ماندانا: من و امیر که بودیم- ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم براي همیشه از دست میرفتماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبلهآهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم... دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلطماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره... چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند- بیخیال مانی... آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه... از اون جغله ات بگوماندانا: اونم خوبه... با باباش رفته خرید- الهی خاله قربونش بره... نزدیکه یه ساله ندیدمش... ماندانا زودتر برگرد... خیلی دلتنگتون هستمماندانا: حتما گلم... حتما... من هم دلم برات تنگ شده... ترنم؟- هوم؟ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟آهی میکشمو هیچی نمیگم... خودش همه چیز رو میفهمهبا ناراحتی میگه: متاسفمarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 26- چرا تو متاسفی ماندانا... تو که کاري نکردي؟ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چیکار میکنند؟- باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم همین سوال رو میپرسیدمماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون... اگه یه روز شرمنده برگردنپوزخندي میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه... بیخیال ماندانا... من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود... منالان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم... اما خودت وضعم رو ببینماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم- این حرفو نزن ماندانا... تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودي... بهتره قطع کنی... هزینه ات زیاد میشهماندانا: بیخیال بابا... حالا چیکار میکنی؟- هیچی دارم تو خیابون قدم میزنمماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی- امروز رو در استراحت بسر میبرممیخنده و میگه: چه عجب... تو که از خودت مثله ماشین کار میکشیچند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن- برو گلم... فقط داري میاي خبرم کن... ساعت پروازتو بهم بگوماندانا: حتما گلم... فعلا خداحافظت باشه- خداحافظبا لبخند گوشی رو قطع میکنم... ماندانا دختر شر و شیطونیه... من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطعرابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم... از همه چیز زندگیم خبر داره... هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم وهمدیگرو میبینیم... یه بچه ي سه ساله هم داره... شوهرش هم خیلی آدم خوبیه... امیر هم همه چیز رو راجع به منمیدونه... ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن... حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصرمیگشتن و کسی رو بهتر از من براي نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن... خیلی خوشحالم که حداقل ماندانابرمیگرده... هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم... دختر سرزنده و شادیه... منو به زندگی برمیگردونههر چند فقط براي چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته... اي کاش زودتر بیاد شاید یه خورده از این تنهایی خلاصبشم... به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه... اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست... همینجور که راه میرم به آینده ي نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم... هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نورامیدي پیدا نمیکنم... همیشه آخرش به بن بست میخورم... دارم از کوچه پس کوچه هاي خلوت رد میشم که صدايفریاد یه زن رو میشنوم... یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه اي بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد... باعصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجا گمشوبعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش میکوبم... مرد که انتظار این کارو از مننداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردي؟- بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدمدستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهتعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم... درد بدي رو روي پیشونیم احساس میکنم... دستمو به سمتپیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میادبا پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردي... بهتره حالا گورتو گم کنیبعد دوباره مچ زن رو میگیره... زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه... دلم براي زن میسوزه با جیغ و داد به طرفمرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم... مرده چند برابر منه... اما چون انتظار این کارو از مننداشت غافلگیر میشه براي اینکه جلوي من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن... فرار کنزن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کنزن با همه ي نیروش از کوچه دور میشه... مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رومیگیرم... یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوري خون رو تو دهنم احساس میکنم... میخوام خودم همفرار کنم ولی بدجور احساس گیجی میکنم... وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و بهسمت خونه میکشه... با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ي اینا میدونم باید همه ي نیرومو جمع کنموتا بتونم از دستش خلاص شم... کوچه اش خلوته خلوته... باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم... باز شروع میکنمبه تقلا کردن... اما فایده اي نداره..با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراري دادي پس باید خودت جور اون رو بکشیبا این حرفش بیشتر میترسم... از ترس ضربان قلبم بالا میرهبا جیغ میگم: ولم کن لعنتیبا پوزخند میگه: به همین زودي که نمیشهمنو به سمت حیاط خونه میکشونه... میخواد در رو ببنده... موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشوگاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن... صداي فحش و بد و بیراه هایی که بهممیده رو میشنوم... میدونم پشت سرمه... ولی من بی توجه به همه ي اینا به سرعت میدوم... خودم هم نمیدونم چقدردویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم... میترسم هنوز هم پشت سرم باشه... اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحتنفس بکشم... بدجور به نفس نفس زدن افتادم... صداي پاي یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم... خودم رو به یکی ازکوچه هاي خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم... دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم... هر لحظهصداي قدمها نزدیک تر میشه... کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم... سایه طرف توکوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوي در باهمون مرد درگیر بود...زن: نترس... منمنفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبهبا مهربونی میگه: همش رو مدیون توام... امروز بهم لطف بزرگی کرديلبخندي میزنمو میگم: این حرفا چیه؟... هر کسی جاي من بود همین کارو میکردبهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالاي شهر باشی لابد مثله من اومدي کلفتی این بچه پولدارا رو بکنیدلم میگیره از این همه بدبختیشلبخندي میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاستبا خنده میگه: پس بچه ي پایین شهري ولی این بالا بالاها کار میکنیترجیح میدم اینجوري فکر کنه... دوست ندارم باهام معذب باشه... هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم... لبخندي میزنمو هیچی نمیگم... اونم که سکوتم رو نشونه ي تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم... پیشونیتبدجور زخم شده... نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ي درمونت رو بدمبا مهربونی میگم: من حالم خوبه... لازم نیست خودت رو ناراحت کنیدستمو میگیره و میگه: اینجوري که نمیشهمنو به زور دنبال خودش میکشونه... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره... ترجیح میدم با اینغریبه باشم تا با آدماي به ظاهر آشنابا آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟آهی میکشه و میگه: ماجراي من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ي پولدارا... تحمل نگاه کثیف مردپولداري که چشم زنش و دور دیدهبا تاسف سري تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟لبخند میزنمو میگم: ترنمزن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داري... تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی... درس خوندي؟سري تکون میدمو میگم: آرهزن: پس بگو... من که مدرك سیکلمم به زور گرفتم بعدش باباي معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد... قدر زندگیترو بدون دختردلم براش میسوزه... با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ باباي من یکی بدتر از خودشو واسه ي منه بدبخت جور کرد که تا به دو سالنکشید من رو طلاق دادبا تعجب میگم: آخه چرا؟اشکی گوشه ي چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من بههمون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبري نیست رفتیم پیشه ي دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی بامصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زندیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پاي خودش رو سفت کردو گفت نمیتونهبا من زندگی کنه... اون مرتیکه ي بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کردبیرونبا ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباري اجاره کردمو اونجازندگی میکنم... براي خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ي مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میادتو همین لحظه به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخممرو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقاي رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتمافردا در موردش با آقاي رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنهخودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم- راستی نگفتی اسمت چیه؟زن: مهربانمبا لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونیمهربان: شرمندم نکن دختر- راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنیمهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم- اینا زیاد مهم نیست... تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنمشماره اي رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه... صبحهاي زود خونه امسري تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش... هر جایی واسه کار کردن مناسب نیستآهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روي ناچاري مجبورم برمبا ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم... تو باز یه اتاقداري این زن باید اجاره ي همون انباري رو از کار کردن در بیاره... براي چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبختتر هم هستبا نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودت باشمهربان: باشه دخترجون برو خدا به همراتدستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنمتو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ي نامعلوم خودمون فکر میکنم... چه شباهت عجیبی بین زندگیهامون هست... هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف... کدوممون بدبخت تریم... من یا مهربان... منی که همه منرو مثل جزامیها میدونند و ازم دوري میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه... زندگی با هر کس یه جوربازي میکنه... چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوي در خونهرسیدم... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... داخل حیاط میرمو در رو میبندم... با قدمهاي کوتاه مسیر حیاط تاساختمون رو طی میکنم... دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه... اون اتاق برام حکم زندون رو داره... وقتی به ساختمون میرسم در ورودي رو باز میکنم به داخل میرم... خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیواراي غمزدهرو دوست ندارم... نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست... لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمولمن رو از یاد بردن... زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود...یاد سروش میفتم... بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه... مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروشباورم کنه... نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم... یاد شعري میفتم که مصداق حال و روز الانه منه«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمندمعنی کور شدن را گره ها میفهمندسخت بالا بروي ، ساده بیایی پایینقصه تلخ مرا سرسره ها میفهمندیک نگاهت به من آموخت که درحرف زدنچشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمندآنچه از رفتنت آمد به سرم را فردامردم از خواندن این تذکره ها می فهمندنه نفهمید کسی منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»به این فکر میکنم که من باید رشته ي ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته هالبخندي رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا راحت قهر میکردم... وقتیگفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همهاستعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود براي رسیدن به علایقم... مامان و بابا میگفتنتو استعدادش رو داري جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه اي رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم بهعلایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ي تجربی فرستادن من هم با لجبازي تمام زبان رو انتخاب کردم... درصورتی که هیچ علاقه اي به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ي عمو پناهبرده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندمبازي کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشهمن زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو.......یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته اي برم... فقط از روي لجبازي میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چیبنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یهسیلی زد به گوشمو گفت براي خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازي بچگیهام،همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوي سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سختهجلوي همه بشکنی ولی باز بخواي بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه اي جاي من بودمیرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اگه پام رو ازاین خونه بیرون میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن... گرگهاي زیادي تو این خیابونا در کمیننشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج ازخونه رو راه آزادي براي آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنمشکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خداي خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتمکه بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستاي من بودن... ولی من بابنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودمبیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ي سختیهام کنارم بود... اگه ترانهزنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهاي سختی بود وقتیسیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدي... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگهنمیخوام ببینمت... وقتی همه ي فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیاي من چقدر زود نابود شد... با صداي زنگ گوشیم ازفکر بیرون میامنگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقاي رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم- بله؟آقاي رمضانی: سلام دخترم- سلام آقاي رمضانی... امري داشتین؟آقاي رمضانی: دخترم راستش یه کاري باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدمیه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشمبا خونسردي تصنعی میگم: شما امر کنینآقاي رمضانی: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتنیکم مکث میکنه که میگم: خب؟آقاي رمضانی: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین... اگه راضی بودیم استخدامش میکنیموگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیمپوزخندي رو لبم میشینه میدونم سروش نقشه اي دارهبدون کوچکترین وقفه میگم: اقاي رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستینآقاي رمضانی مکثی میکنه... حس میکنم میخواد چیزي بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم... من خانم سرویانرو میفرستمزیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلیدآقاي رمضانی: خب دخترم برو استراحت کن... فکرت هم مشغول این چیزا نکن... از فردا بیا دوباره مشغول به کار شولبخندي رو لبام میشینه... به آرومی با آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و روي مبل دو نفره با همون لباس بیرون لممیدم... نمیدونم منظور آقاي رمضانی نفس بود یا نازنین... هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفسباشه براي اشکان خیلی بد میشه... هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه... سري تکون میدم تا از این فکرا بیرونبیام... هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟در مورد جواب پیشنهاد دوباره ي آقاي رمضاي هم حس میکنم کار درستی کردم... خوشم نمیاد جایی کار کنم کهآدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون... همه و همه از من متنفرن... صد در صد سروش نقشهاي داره وگرنه


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

اینقدر راحت قبولم نمیکرد... مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد... سروشی کهسایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم... همه ي اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآبو علف بخورم... بالاخره من هم خرج دارم... از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه همکلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم... ترجیح میدم به جاي اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنومحقوق کمتري بگیرمو با آرامش زندگی کنم... حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوري تو محل کار هم آسایش ازمن سلب میشه... از روي مبل بلند میشمو به اتاقم میرم... لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم... تصمیم میگیرمماکارونی درست کنم... موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روي میز میذارم... یکم واسهخودم میکشمو شروع به خوردن میکنمهمینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم... دست خودم نیست... بهترین اتفاق زندگیم سروش بود... برادرنامزد خواهرم... برادر سیاوش... یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...با یادآوري اون روزا اشکی ازگوشه ي چشمم سرازیر میشه... سریع اشکمو پاك میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم... امروز بدجوربیقرارم... بیقرار سروش... بیقرار عشقی که ترکم کرد... بیقرار روزاي عاشقونه ي گذشته... خدایا من از این همهخوشبختی هیچی نمیخوام... من فقط یه چیز ازت میخوام... قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن... یه روز که باسروش باشم... یه روز که عاشقش باشم... یه روز که عاشقم باشه... یه روز که تکیه گام باشه... من فقط یه روز از همهي روزهات رو میخوام که توي اون روز سروش مثل سابق باشه... بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار... arameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 35بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخواي.. فقط همون یه روز... مگه همه نمیگن بزرگی... مگه همه نمیگن به هیچکسبد نمیکنی... اون یه روز رو بهم هدیه کن... حتی اگه به ضررم باشه... حتی اگه به نفعم نباشه... حتی اگه آغازي باشهبراي نابودیه دوباره ام... خدایا این عشق رو از من نگیر... تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم... نمیتونمکنارش باشمو نگاه هاي پر از نفرتش رو تحمل کنم... اونجوري بیشتر داغون میشم... یاد نامزدش میفتم... آه از نهادم بلند میشه... هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیستزیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم... سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیمکن به همه ي عاشقاي دنیا... سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روزآهی میکشمو از جام بلند میشم... از این همه تضادب که در احساساتم وجود داره در شگفتم... اون همه زحمت کشیدمآخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم... میرم تا ظرفم رو بشورم... صداي باز شدن در وروردي رو میشنوم... و بعد همصداي خنده هاي مژگان و طاها... مژگان دوست دختر طاهاست... فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده... اگهمامان و بابا بفهمند شر به پا میشه... مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادي جلفه... قبل از دوستی با طاها با چند نفردیگه هم بوده... اما عشق چشماي داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره... با صدايجیغ مژگان به خودم میام... جلوي آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ستطاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنینگاهی به روي گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی... با خونسردي میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ......هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه...مژگان با پوزخند نگام میکنهطاها با داد میگه: این دختر اسم داره... اسمشم مژگانه... هیچ خوشم نمیاد تو کاراي من دخالت کنی... اگه دلت واسه يمامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردي... پس بیخودي ادعاي نگرانی نکنمژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودي اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارمطاها داد میزنه: اون غذاهاي آشغالت رو هم توي سطل آشغال بریزarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 36بعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودي حرفمیشنوم و سرزنش میشمبه سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آبمیخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابمبا صداي داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده...بابا با داد میگه: این دختره ي کثافت رو آوردي خونه؟... تو خجالت نمیکشی؟طاها با لحن آرومی میگه: بابا......بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ي ه *ر* *زه ... این هم از تومیخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدي توي گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در روآهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشهرو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنومبابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیري میاري اینجاطاها: بابا بذارین توضی........بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزي تنت کن و گورتو گم کنصداي مژگان رو نمیشنوم... بعد از چند دقیقه صداي بسته شدن در و سیلی اي که فکر میکنم از جانب بابا به طاهامیرسه... دلم میگیره... با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره... طاها فقط عاشقه اماعاشقه بدکسی ... کسی که اون رو فقط براي جیبش میخواد... کسی که با رابطه ي جنسی سعی میکنه طاها رو بهخودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو براي چنین دختري زیر پا میذاره... من مطمئنم که یه روزمژگان ترکش میکنه... با صداي طاها به خودم میامطاها با داد میگه: من عاشقشم... میخوامش.. اون همه چیز منه... چرا نمیفهمین؟بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق... اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخوادarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 37طاها: شما همه چیز رو توي پولتون میبینیدبابا: هنوز خیلی بچه اي فقط هیکل بزرگ کرديطاها: حتما اون دختره ي بی همه چیز راپورت من رو بهتون دادهبابا با داد میگه: کی رو میگی؟طاها: ترنمبابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار... مگه اون هم میدونه؟از همین جا هم صداي پوزخندش رو میشنوم: به جاي گیراي بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یهگند دیگه بالا نیاره... معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنهلبخند تلخی رو لبم میشینه... همیشه همینطوره... وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبختخالی میکنند... طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشهبا صداي مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرمبابا: این در لعنتی رو باز کنقفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روي زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا بانفرت و طاها با پوزخند نگام میکنندبابا: باز چه غلطی کردي که این موقع روز خونه ايبه زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگهبا ناراحتی میگم: باباجون من.....با داد میگه: به من نگو باباسري تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شدبابا: لابد باز یه گندي بالا آوردي و اخراجت کردنarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 38- باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقاي رمضانی بپرسینبابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلطاضافی کردي با دستاي خودم میکشمتبعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... براي اینکهخودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلاتیه دختر پنهان میکنهصداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزي رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم... طاها چند باربگم دور این دختره رو خط بکشدر اتاق رو میبندم نقشه ي طاها با موفقیت اجرا شد... بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد... حتی نپرسیدنپیشونیت چی شده... بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره... اما چاره اي به جز تحمل ندارم... ساعتهفته... ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم... هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم... دوست ندارم به چیزي فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم... اونو برمیدارمو برايهزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم***چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابمبرد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوري خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تختپایین میام که پام میره روي یه چیزي... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابدوسطاي رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روي زمین برمیدارمو روي میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هستوگرنه باید براي دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودمناراحت میشم... زودي بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ي نون و پنیريبراي نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسیمنو نبینه...توي راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقاي رمضانی بگم شاید تونست کاري براش کنه... آقايarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 39رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفرهست که از لحاظ مالی بدجور توي مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصهي راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادي نمیدونه شایداگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بدبودن... تنها چیزي که برام جاي تعجب داره اینه که چه جوري این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ي فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ي همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ي این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخهکی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاري به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اونایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه اي هم جاي اونا بود باورمیکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتنندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ي ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونممثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتاییشکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشیدهیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چندمن که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابري و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محالهنیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو بهسمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سري به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزي شدهبا تعجب میپرسم چیزي شده؟انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنهبا تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که بهشرکت مهرآسا برهتازه فهمیدم موضوع از چه قرارهبا لبخند میگم این که خیلی خوبهarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 40نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ي احساس این دو تا بهم دیگه نشديسري تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنندنفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوري از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قرارهبیان خواستگاري.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... براي دیدن اشکان هر روز به شرکت میاماشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمتمیگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرستهنازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوايچیکار کنی؟اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بري؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردننازنین پوزخندي میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوري نگام نکن... چیکارتکنم؟نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعانازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلیوقتا هواي نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمنداي دیگه هم رفتار بدينداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر دارهنفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر روروشن میکنم و کاراي نیم کارم رو انجام میدمتا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکانهم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجاarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 41باشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعابرام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صداي نازنین به خودم میامنازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونیدنفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموي گلم بگهنازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتیاشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشدههمه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من بهسمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغیترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزي با خودم نیاوردم بخورم... همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربانمیفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترك میکنم... فقط دعا میکنمکه آقاي رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوي اتاق آقاي رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبرينیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم باقی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بفرمایید داخلدر رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم- سلام آقاي رمضانیآقاي رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صداي من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاري داشتیدخترم؟با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باشلبخندي میزنمو روي مبل یه نفره میشینمکه با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟arameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 42به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید کهپیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیهبا لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشتبا ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش- چشملبخندي میزنه و


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

میگه: بگو ببینم چیکار باهام داري؟یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقاي رمضانی... نمیدونم چه جوري بگم؟آقاي رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باشبا ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... ازشوهرش جدا شده و تویه یه انباري زندگی میکنهآقاي رمضانی که خودکار توي دستش بود... اون رو روي میز میذاره و با کنجکاوي به ادامه حرفام گوش میدهوقتی میبینم آقاي رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتري ادامه میدم: پدرش معتاده واون رو به زور به مردي میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیادآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟- راستش تو خونه اي که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بودنظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون روبه داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشهآقاي رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالاي پیشونیته براي درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیرشدي؟با خجالت میگم: چاره اي نداشتمarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 43آقاي رمضانی: کاره خطرناکی کردي ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدي- میترسیدم پلیس دیر برسهدیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزي نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جاي من بود همین کار رو میکردآقاي رمضانی: باز میگم اشتباه کردي ولی خدا رو شکر بخیر گذشتسري تکون میدمو با التماس میگم: آقاي رمضانی میتونید کاري براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رونمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیمگرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارمدستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باري هم بهش تذکر دادم ولی توجهینمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه- ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشهلبخندي میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم- واقعا من رو مدیون خودتون کردینبا مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیهاز جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسمآقاي رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشمآقاي رمضانی: امان از دست شما جوون هاي امروزيخنده اي میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقاي رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشمبه سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد... هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم... دوست نداشتم باعث بیکاري کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبري نبود... اگر همبود کاري واست انجام نمیداد... توي راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضاarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 44مش رضا: سلام باباجون... حالت خوبه دخترم؟با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟مش رضا: منم خوبم... چایی میخوري باباجون؟با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارمازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم... وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرمبعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی ازهمکاراستبا لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشهدستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشنبعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش... ضعف میکنیازش تشکر میکنم که اونم سري تکون میده و از اتاق خارج میشه... بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها روبرمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم... خیلی گرسنه بودم... همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هممیخورم... خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوري تا عصر دووم بیارم... حقا که بزرگیآهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ي بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدمبرام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه... این همه به بنده هاي خدا لطف میکنیمو زودياز جانبشون فراموش میشیمشیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کاراي نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ي اینا حوصله يخونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اونمتن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرفبشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن... مابین ترجمه ها مشarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 45رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن... اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوري... بغض تو گلوم میشینه... به سختی لبخنديمیزنمو از جام بلند میشم... با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین... چطور میتونم این همه لطف تون رو جبرانکنممش رضا: این حرفا چیه باباجون... بخور نوش جونتبعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روي میز برمیداره و از اتاق خارج میشه... با رفتن مش رضا خودم رو رويصندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از بس بی رحمی دیدم اینمحبتا برام غریبه... چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم... آقاي رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن... اینمرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه... اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته... یاد گذشته ها میفتم اونوقتا که همه چیز خوب بود... اون وقتا که همه نگرانم میشدن... اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بیصبحونه نرو ضعف میکنی... اون وقتا که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد... اون وقتا که هی سروش اصرار میکردو میگفت غذاي دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون وقتا که براي یه سرماخوردگی سادههمه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ي اونا یه خواب بوده... یهرویاي محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتويمشکی ساده... یه شلوار لی رنگ و رفته... یه مقنعه ي مشکی و یه کفش اسپرت... کی فکرشو میکرد منی که قبلنابراي گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدمادامه کارم رو از سر میگیرم... فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه... حسرت خوردن براي چیزایی که دیگهوجود ندارن چه فایده اي داره... فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده... بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشمکه از دنیاي بیرون غافل میشم... یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و نازنین باعصبانیت وارد اتاق میشهبا تعجب نگاش میکنمو میگم: سلامبرام جاي تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنهبا عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقاي رمضانی باهات کار دارهarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 46وقتی نگاه متعجبم رو روي خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدي؟؟با تعجب میپرسم: نازنین حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟... از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلبکنند متنفرم... سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدي که همه بهت ترحم کنندمیخوام چیزي بگم که به سرعت چیزي از کشوي میزش برمیداره و از اتاق خارج میشهآهی میکشمو از پشت میز بلند میشم... از حرفاي نازنین خندم میگیره... این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطربرداشتهاي اشتباه خودش باهام بد رفتاري میکرد... هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن... ولی بعضی روزاحس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدي در مورد اون قضاوت کنی... هر کسیبراي خودش شخصیتی داره... چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن... من تو بدترینشرایط هم پذیراي ترحم دیگران نبودم... سري به عنوان تاسف براي آدماي امثال نازنین تکون میدمو وسایلام رو ازروي میز جمع میکنم... نخود و کشمش ها رو توي جیب مانتوم میریزم تا توي راه بخورم... ساعت هنوز پنجه... هر چندتا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم... بقیه کارا رو براي فردا میذارم... کیفم رو میندازم روشونمو به سمت در اتاق میرم... از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقاي رمضانی حرکت میکنم... نگاهی به میز منشیمیندازم که طبق معمول خبري از منشی نیست... جلوي در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم... صداي آقايرمضانی رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده... در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم... آقاي رمضانی سرشو بالا میاره و بادیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشیبا لبخند سلامی میگمبعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم... دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریختهبود... باهام کاري داشتینبا مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ي خودت کار میتراشی... آره باهات کار داشتم- مشکلی پیش اومده؟آقاي رمضانی: نه دخترم... فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیمبا تعجب نگاهی به آقاي رمضانی میندازمو میگم: مگه چی شده؟arameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 47با دست اشاره اي به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روي نزدیک ترین مبل میشینم... کنجکاوانه به آقايرمضانی خیره میشم که میگه: خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن- مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟آقاي رمضانی: من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ي درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرارباشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی... من میخواستم دخترعموي خانم سرویان رو بفرستمکه راضی نبودن... لبخندي میزنه و میگه: از اونجایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم اشکان رو هم بفرستم... به جز شما چهارنفر فعلا کسه دیگه اي در دسترس نیست... اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماهاتوهین به منه... من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردي که با تو و خانم سرویان شده خودم هم زیادتمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم... با ناراحتی میگم: آقاي رمضانی الان من باید چیکار کنم؟با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روي من رو زمین نندازي و یه ماه فقط براي کمک تو شرکتشون کار کنی... بعداون اگه راضی نبودي برگرددلم میگیره دوست ندارم دور و بر سروش بگردم... تحملش برام سختهآهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟آقاي رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونمواقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه اي کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیهبا صداي آقاي رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هستآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟- راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارمarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 48آثار نگرانی کم کم از چهرش پاك میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم... وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداري؟لبخندي میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارمبا لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میريسري به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره اي ندارم... لبخند تصنعی رو روي لبام مینشونم تامثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همینحالا هم استرس دارم... نوك انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایههاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهامشروع شده... آقاي رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ي دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تورو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسهلبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننابه اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزي آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی کههمیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمهاو غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صداي آقايرمضانی به خودم میامآقاي رمضانی: سوالی نداري؟هیچکدوم از حرفاي آقاي رمضانی رو متوجه نشدم... حس میکنم آقاي رمضانی متوجه ي ناراحتی من شده... چونچهرش بدجور گرفته هستسعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقاي رمضانی... من حس میکنم فرصتخوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنمآقاي رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتمبعد میخنده و میگه: نگو داري براي فردا نقشه میکشیarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 49میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جابرمیگردم... بیرونم که نمیکنید؟لبخندي میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردي جات محفوظهچیزي براي گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنمآقاي رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بري فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجابزنه- چشم، حتمابا گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقاي رمضانی هم به احترام من بلند میشه- شما راحت باشینآقاي رمضانی سري تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدي بعضی موقع ها به ما هم یهسري بزن- خیالتون راحت باشه... حتما بهتون سر میزنم... هر چند فکر نکنم موندگار بشم... دو روزه شوتم میکنند بیرونآقاي رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جاي دیگه اي کار کنی- واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیستآقاي رمضانی: مطمئن باش خوبه... حالا برو که دیرت میشهلبخندي میزنمو از آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقاي رمضانی بیرون میامدستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روي هزاره... خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدي رو از خودمنشون ندم... فقط موندم چه جوري در برابر سروش دووم بیارم...با ناراحتی از شرکت خارج میشم... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... پنج و نیمه... هنوز فرصت قدم زدن دارم... آرومآروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم... تنها محلیه که بهم آرامش میده... سه ساله اون پارك و اون نیمکتتنها همدمهاي من هستن... یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم بهپارك نزدیک شرکت میفته... از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زدهarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 50بودم اون موقع ها هنوز هم براي اثبات بیگناهیم تلاش میکردم... در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روممیبارید... اون روز اصلا حوصله ي خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوي پارك بچه ها رو میدیدم که به زوردست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارك میبرن لبخندي رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخلپارك هدایت میکنه... اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم... نمیدونم اون روز چقدراونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم... انگار با دنیاي بچه ها من همغم خودم رو فراموش کرده بودم... اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود... اون پارك هم یه پارك معمولی بود... اوننیمکت هم یه نیمکت معمولی بود... اون بچه ها هم بچه هاي معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده هاي از ته دلبچه ها براي من معمولی نبود... اون خنده ها براي من حکم معجزه اي رو داشت که به من زندگی داد... شاید قبلنا زیاددر مورد دنیاي پاك بچه ها میشنیدم اما هیچوقت درکش نمیکردم... اما توي یه روز معمولی توي یه پارك معمولیروي یه نیمکت معمولی من تونستم دنیاي پاك بچه ها رو درك کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم... وقتی بیخیال و آسوده از زندگی لذت میبرن میخندن گریه میکنند زود فراموش میکنند من لذت میبرم... شاید مدت اونخوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه اما براي منی که تو غصه هاي زندگی غرق شدمحتی لبخندي به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده...به پارك میرسم لبخندي رو لبام میشینه و به داخل پارك میرم... نیمکت مورد علاقم خالیه... از این فکرهاي بچه گانه ام خندم میگیره... هر چند ترجیح میدم بچه گانه فکر کنم وبخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم... وقتی همه ي دنیاي آدم رو ازش میگیرن اون آدم هم مجبور میشه برايدلخوشیش به چیزایی مثله یه نیمکت و یه پارك دل ببنده... یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت میکردم به اینپارك میومدمو رو نیمکت مورد علاقم مینشستمو به بازیگوشی بچه ها نگاه میکردم... با خنده ي اونا میخندیدم با گریهي اونا دلم میگرفت و اشکام در میومد... باورم نمیشه حدود یک ماه باید از این پارك دور باشم... شاید تو این شهرپارك ها و نیمکتهاي زیادي باشه ولی هیچکدوم برام این پارك و این نیمکت نمیشن چون تو این پارکو روي ایننیمکت بود که فهمیدم بیتفاوت بودن بهتر از التماس کردنه... من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم... وقتی میدیدمبچه اي روي زمین میفته و گریه میکنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش میکنه به این نتیجهمیرسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل میکنه... وقتی میدیدم یه بچه با دوستش قهر میکنه و با یه بغل وبوس زود دوستش رو میبخشه تو چشمام اشک جمع میشد... وقتی میدیدم یه بچه از حق خودش میگذره و نوبتخودش رو به دوستش میده تا تاب بازي کنه غرق لذت میشدم... اي کاش آدم بزرگا اینقدر ساده از کنار رفتاراي بچههاشون نگذرن... بعضی موقع میشه درساي بزرگی رو از بچه ها گرفت... دلبستگی من به این پارك و به این نیمکتنیست به خاطره هایی هست که در این مدت در اینجا شکل گرفته... با صداي داد و فریاد بچه اي از فکر بیرون میام... با تعجب به اطراف نگاه میکنم... یه بچه میخواد دستش رو از دست مردي بیرون بکشه اما مرد به زور داره اون رو باarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 51خودش میبره.. لبخندي رو لبم میشینه و با خودم میگم لابد میخواد بیشتر بازي کنه ولی باباش وقت نداره... با شنیدنبقیه حرفاي بچه اخمام تو هم میره... پسربچه مدام مادرش رو صدا میکنه... زیر لب زمزمه میکنم: نکنه... نکنه... دزد باشهبه سرعت از جام بلند میشمو به طرف مرد میدوممرد که متوجه ي من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش... اون مرد دزده.... بگیرینشچند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیرمیفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارك خارج میشه... مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرشمیدوم... به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه... من هم به طرف ماشین میدومتقریبا به در کناري راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم ردمیشه... در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره... شیشه هاي ماشین دودي بود... فقط یه خورده شیشه اشپایین بود که تونستم چشمها و موهاي لخت راننده رو ببینم... چشماش عجیب برام آشنا بودن... موهاي لختش... چشماي مشکیش... ابروهاي پیوسته اش... اون اخماي همیشگیشزیر لب زمزمه میکنم: مسعودبا صداي بقیه به خودم میاممردي که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟سري تکون میدمو میگم: خوبم... ممنونزنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش روبه میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونمبا لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جاي من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتونباشینپسره با چشماي اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلیشجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشديarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 52با همون چشماي اشکی لبخندي میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ي بعد همیشه توي جاهاي شلوغ پیشمامانت باش... باشه گلمبا ترس سري تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوري به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس ازدست دادنشو دارهزن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد- هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنیدصداي پیرمرد غریبه اي رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاك ماشین رو برنداشتی- نه پدرجان... اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبودصداي پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذرههر کسی یه چیزي میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند... فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجهشدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارنکم کم جمعیت متفرق میشن... مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالفمسیري که من میخواسام برم حرکت کرد... نگاهی به پارك میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلیاعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارك بودمو به اون پسربچه کمک کردم... به پیاده رو میرم... آرومآروم براي خودم قدم میزنم... بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم... چند دقیقه اي صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روي یکی از صندلی هاي خالی پرت میکنم... خیلی خسته شدم... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... به آدماي پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیاي خاکیشدن... نمیدونم چقدر گذشته... به اتفاقات امروز فکر میکنم... به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارك، به اونپسربچه.........توقف اتوبوس اجازه ي بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... چشمم به یهزانتیاي مشکی میخوره... اخمام تو هم میره... حس میکنم این ماشین برام آشناست... بی توجه به ماشین، سوار اتوبوسبعدي میشم... با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم... بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس هاي واحدبه جلوي در خونه میرسم... نگاهی به پشت سرم میندازم... خبري از اون زانتیاي مشکوك نیست... لابد به خاطر اتفاقاتarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 53امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... سري به نشونه تائیدحرفهاي خودم تکون میدمو به داخل خونه میرممسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودي میرسم... از همین جا هم صداي خنده هاي بلند طاهر وطاها رو میشنوم... در ورودي رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو همخونه ي ما هستن... صداي حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخماي همه توهم میرهیه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یهخورده که ازشون دور میشم صداي خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ي بعد چه آبروریزي اي راه بندازهبغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنمزن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختري که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنهیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارجشدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صداي عمو دستم رو دستگیرهي در ثابت میمونهعمو با تحکم میگه: بس کنیدلبخندي رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخندرو لبمه که ادامه حرفاي عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میانعمو: هیچ حرفه دیگه اي ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ي پست فطرتلبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالمصداي عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادي ندي... معلوم نیست تا این موقع تو کوچهخیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردي دیگه ترانه رو به کشتن دادي... آزادي هاي بیخود میديarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 54پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز همخرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شمعمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیاپدر: دفعه ي بعد دیگه زندش نمیذارمدر اتاق رو میبندم و روي تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولیبیشتر از همه خودش از من بد گفتاونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوممامان: مریم پس فردا زودتر میام تا براي مراسم نامزدي مهسا کمکت کنمخاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارمزن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدي؟خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدممامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدي ترانه میفتمصدایی از کسی در نمیادبابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدي خواهر زادتهعمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داري که مثل شیر پشتت هستنمامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانهبابا با داد میگه: مونازن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یهروز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمنمامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ي بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ي بی وجدان هم که واسه ي منخیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاستarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 55مهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟صداي مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلمدلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ي تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بیحرمتی ها بگذرم یا نه؟با صداي جیغ جیغوي مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدي منه... میدونم از ترنم دل خوشیندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارینلبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدیدخیلی آشکارا با لحن گزنده اي بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداري... همیشه باهام سرجنگداشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی براي مهمونی میخریدماون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توي مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومدمهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوي مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکمزدو گفت بعد از اون همه کثافتکاري هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاري نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کمساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارك و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کمتو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ي مهمونیها با دوستاش منو مسخرهمیکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه هاي تمسخرآمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستنولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعاي مهربونی میکنه و میخوادمن رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه اي برام کشیدهبا صداي داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي بقیه حرفاشون نشدمبابا: حرفشم نزنیدعمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشهبابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنهبابا: اما داداشarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 56عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزي ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگنپوزخندي رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توي این موقعیت عموي من به فکر حرفهمردمه... چقدر بدبختم که به جاي اینکه خونوادم براي من نگران باشن براي حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیستبهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترك کرده بود... حیف که مثلهخیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ي بیشتر چیزي برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یاي که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میدهزن: بله؟- سلام خانمزن: گیرم علیکاخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟- ببخشید با مهربان کار داشتمصداي پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟صداي دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفتهدلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صداي مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنهزن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...مهربان: چشم زهرا خانمبعد از چند دقیقه صداي مهربان تو گوشی میپیچهمهربان: بله؟با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستممهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟- گفتم که خبرت میکنمarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 57مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاري تونستی بکنی؟منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنیمهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشیبا تعجب میگه: من که کاري بلد نیستم- من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیهبا خنده میگه: باورم نمیشهلبخندي رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالمیه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارممیذارم...همینجور که روي تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... دراتاقم رو قفل میکنمو خودمو روي تخت پرت میکنم... صداي بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاقباز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارك... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هممیره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تااونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باري رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخصکی بود... زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جاي سواله؟... با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهري باشه... اونشخص براي من غریبه اي بود که تو ذهن من جز آدم بداي داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی هاآدم بده هستمیاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روي زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبممیشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمامarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 58جمع میشه....«ترنم چرا جلوي پام سنگ میندازي... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشقبمونم ».... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیعجنازه مسعود».... حرفاي بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقتهاز دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگهدلداري ها و محبتهاي سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعودآدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود... زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودي خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدي... ایکاشاز روي تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوي میزم برمیدارمومثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روي تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونمچقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزي که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهاي آشنا فکر میکردممسعود: ترنم چرا نمیخواي قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم- تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته هاي خودت به هیچکس فکر نمیکنیمسعود: اي کاش میفهمیدي که عشقم واقعیه- من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیاي یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوايدنیاي یه نفر رو ازش بگیري... چرا میخواي یه عشق دو طرفه رو خراب کنیمسعود دستاشو لاي موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی- این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغهمسعود: چون دروغهتصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره اي واستادم... ترس همه وجودم رو گرفتهصداهاي مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیاي کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»... arameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 59صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبري از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ي صورتم خیسه... از روي تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توي آینه نگاه میکنم... چقدروضعم افتضاحهآهی میکشم قطره هاي درشت عرق روي پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزي ازشادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو ردمیشدم... یه پیرمردي گوشه ي خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنموگرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توي آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روي اون میشینمیاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوري دوباره ي اون صحنه هااشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلومنیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز ششصبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونمکارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگهبرام مهم نیست که کاري که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنندتصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزي براي نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چاییسرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمودستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صداي در کسی بیدار بشه چند باري اینجوري شد و بعدشمجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم... به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیسبراي نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها براي خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثلبچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخممرغ، رو به همراه لقمه اي که براي نهارم درست کردم توي سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقممیرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روي تختم میشینموشروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کمخوردم معدم دیگه غذاي زبادي رو قبول نمیکنه... یه لقمه ي دیگه هم با باقی مونده ي نون و تخم مرغ درست میکنموarameeshgh سفر به دیار عشقw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 60همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدوداي هفته... از اونجایی که شرکتسروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روي میتونم به موقع خودمرو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ي کارام روانجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعتظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم اي کاش حداقل بابا امشب بهم گیر ندهکه به مراسم نامزدي مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزي رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملیمیکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونهزیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدي... با همهي اینا بازم شکر... اگه تو نبودي تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودمبا خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوي باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرقمیکنه... دنیاي ما خیلی وقته از هم جدا شدهآهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکتمیکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگارمتوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی ازاتوبوس پره... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... ازفردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکاي شرکت برسم... بقیه راه رو همپیاده روي میکنمو حدوداي یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوي باشم ولی باز با واردشدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه دارهچیزي مینویسه- سلامسرشو بالا میاره و میگه: سلام... امري داشتین؟با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشملبخندي رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟سري تکون میدمو میگم: بله


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

بادست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقاي راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماسمیگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...- مسئله اي نیستبا گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاعمیدهاونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته براي دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میادمنشی هم براي دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلويخودت تماس گرفتمخدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو ازرو بسته... با ناراحتی با انگشتاي دستم بازي میکنم که صداي قدمهاي کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که باجدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بیتوجه به من به سمت منشی میرهمنشی: سلام آقاي راستینسروش سري تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارممنشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستنسروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارنو بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرشمیبندهبا ناراحتی به در بسته نگاه میکنممنشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردینبا ناامیدي دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 62منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه... دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشهدلم عجیب گرفته... با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم... اگه براي کسی تعریف کنمکه روزي سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... یادمه تو یه روزبارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالممیکرد سروش رو دیدم... اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود.... من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازيمیکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیري که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم... این میشه اولآشنایی من و سروش توي حیاط خونه اي که توش عشق رو تجربه کردم... اون موقع هنوز 17 سالم بود... فکر کنمآخراي 17 بودم... سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد... چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمینبیفتنو خیس بشن... سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده... وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهمگفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادي خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ي تو کار کنم ممکنهسرمو کلاه بذاري و بهم حقوق ندي.... با یادآوري اون روزا دلم بیشتر میگیره... مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یاشیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه... با همه ي اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم...خوشحالم که عاشق شدم... که طعم عشق رو چشیدم... که به دنیاي قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم... خوشحالم کههیچوقت از عشقم متنفر نشدم... یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه...حتی اگه طرفبهت خیانت کنه... حتی اگه به بازیت بگیره... حتی اگه دوستت نداشته باشه... حتی اگه ترکت کنه... حتی اگه تنهاتبذاره بازهم عاشق میمونی... واسه ي همیشه... تا قیامت... مهم اینه که من عاشقم و براي همیشه عاشق میمونم...بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد... که بهم شک کرد... که تنهام گذاشت... ولی بعد باخودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم... حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوي خوشبختیمیکنم... به جز این کاري از دستم برنمیاد... حالا اون نامزد داره... یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختريکه خونواده ي سروش هم دوستش دارن... دختري که به قول سروش یه هرزه نیست... شاید من هرزه نباشم ولی همهمن رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه... نه فامیل نه مردم نههمسایه... حتی اگه سروش بفهمه که من کاري نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پايکس دیگه اي وسطه... درسته آدماي اطرافم آرزوهاي من رو ازم گرفتن... رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی مندوست ندارم چنین کاري رو با کسه دیگه اي بکنم ... تقصیر اون دختر چیهزیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت... سروش براي همیشه مال تو میمونه... سروش از اول هم سهم من نبودبا صداي منشی به خودم میام: چیزي گفتین؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 63با لبخند میگم: نه... با خودم بودممنشی طوري نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفهتو دلم میگم: مگه نیستم.... یعنی واقعا دیوونه ام... شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحملمیکنم... نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم... درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسیبد نمیکنم... یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ي قشنگی گفت... استادمون میگفت از امام علی پرسیدنعدالت مهمتره یا بخشش... امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره... چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتیولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی... اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درك نمیکردماما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده... الان درك میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیرپا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن... دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی...اي کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن... من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم... حتی اگه اون حقسروش باشه... حتی اگه اون حق همه عشقم باشم... حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه... من هیچوقت رویاهايکسی رو ازش نمیگیرم... واسه ي همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم... تمام این چهار سال منتظر بودم کهسروش برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم کهباهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد... بیاد و بگه ترنم من برگشتم... برگشتم که جبرانکنم... برگشتم تا دوباره همه دنیاي من بشی... آره... همه ي این چهار سال منتظر بودم تا با همه ي وجودمببخشمش... بدون هیچ چشمداشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم کهسروش برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز مهسا با بدترین حالت ممکناین خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوي چشماي مهسا... جلوي پوزخند خانواده... یه هفتهحالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیزدیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنماتفاق نمیفتن... با صداي منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل بریدمثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي گذر زمان نشدم... از روي صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم...سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به درمیزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... براي اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگمیزنم... بعد از چند ثانیه صداي خشک و صد البته جدي سروش رو میشنوم- بفرماییدسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 64نفس عمیقی میکشمو با دستهاي لرزون در رو باز میکنم... فقط امیدوارم منشی متوجه ي حال خرابم نشده باشه و گرنهیه آبروریزي حسابی میشه... با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردي میکنم... نمیدونم تا چه حد موفقم... نگام رو بهزمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جوابسلام من رو نمیدن دیگه برام عادي شده... حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن...اینو هر بیسوادي میدونه که جواب سلام واجبه... همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقمگذشتم ولی شماهایی که این همه ادعاي خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهمبدین... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روي مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش روشروع کنه... چند دقیقه اي میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهشمیندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاري از هرگونه احساس باشه... با سردي میگم: بنده بایداینجا چیکار کنم؟با همون پوزخند رو لبش با خونسردي میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردي یه خورده همبه مترجمی برسیپس بازي رو شروع کرده....با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقاي رمضانی نبود به هیچ وجه پامرو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقاي رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمیپیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه داریدپوزخند از لباش پاك میشه و کم کم عصبانیت جاي خونسردیشو میگیره... با اخمهاي در هم میگه: نکنه فکر کرديعاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از رويبرادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از رويناچاریه... آقاي رمضانی به جز تو کس دیگه اي رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون وروديرد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و برمن زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنیعشق واقعی رو درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتمفقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... خدایا من که میدونستم منرو نمیخواد چرا یه کاري میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوي عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 65و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی... خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاري نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم..که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوالنره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آرومنمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش روفریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بیاحساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...سروش خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدامیخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحالنمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیري همیشه بخندي و خوشبخت باشی... ببخش کهزندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...سروش خوشحالم که عاشق شدي... حداقل اینجوري یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن سروشباز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدشاز احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبلنشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردي موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم همنمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال... مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی... پس من از خودم میگذرم با همه يناراحتیهام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو براي خوشی تو خوشحال میشم... سروش دوست دارمهمه ي این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوي سلام منم نیستی چه برسه به حرفامکاش قلبم درد تنهایی نداشت »چهره ام هرگز پریشانی نداشتبرگهاي آخر تقویم عشقحرفی از یک روز بارانی نداشتکاش میشد راه سرد عشق را« بی اختیار پیمودو قربانی نداشتکاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو »... این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد... یاد بیت آخر شعر میفتمچرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد... ترانه... سیاوش... مسعود... خوده من... ...« قربانی نداشتسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 66سروشم خوشحالم که عاشقم نبودي... خوشحالم که تو قربانی نشدي.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی...درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه سروش من نیستی... دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم... تو هم بگی جان سروش...من بگم دوستت دارم... تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر... از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشیشاید هم آقاي راستین... تو اون غریبه اي هستی که یه روزي آشنایم شد... بعد پشت و پا زدي به هر چی داشتمونداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه اي غریبه تر بودي... تو زندگیم به هیچینرسیدم بعد از 26 سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ي مورد علاقم تحصیل کردم... نه کار درست و حسابیدارم... عشق من هم که جلوي چشماي من داره حرف از دنیاي جدیدش میزنه... خونوادم هم که تکلیفشون معلومه...به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاري رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظارنداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی کهگرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده...دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدنخیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیلیچیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم... تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه يآسمونا... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میامسروش: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بدهنمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بودبا عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور براي من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه حناي تو برايمن رنگی ندارهبا صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو کهقبلا خدمتتون دادمصدام لرزید... پوزخندي رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلیچیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 67با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه اي ازت گرفته باشم... میري از آقاي رمضانی معرفی نامه میگیري و براممیارياز همین الان میدونم از امروز تا روزي که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهاي نیشدارشآتیش به قلبم میزنهولی چاره اي نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه کهسکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزي هزار بار با برخورداي دیگران شکستمو ولی بازحرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جاییمیرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفتیه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش وکتک باشه تصمیم میگیري که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذرينگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو ازلبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگهلبخندي رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه اي میگو به سمت در حرکت میکنمبا جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه اي داده باشمبه سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده بایدمعرفی نامه رو بیاري... فهمیدي؟سري تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدمهمونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صداي رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقاي رئیسخوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینینگاشو روي خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهاي کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقشخارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشتسرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکتبرسم آقاي رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوي آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم ومنتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ي طبقه ي همکف رو میزنم...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 68تو گوشیم دنبال شماره ي آقاي رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ي همکف هممیرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقاي رمضانی زنگ میزنم...گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ي اضافی برامبه همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ي شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراري تماسمیشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیدارهمنشی: بلهصداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه- مهربان تویی؟مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم- منم ترنم... همین دیشب با هم حرف زدیممهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیري واسه همین نشناختمت- با آقاي رمضانی کار داشتم... نمیدونستم از همین امروز مشغول میشیمهربان: آقاي رمضانی خیلی بهم لطف کردن... تا عمر دارم مدیونتم ترنم- این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدممهربان: خیلی ممنونتمدوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقاي رمضانی استخدامشکنه... اگه رفتارش خوب نبود آقاي رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه... البته واسه ي آقاي رمضانی رفتارخوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقاي رمضانیهواشو دارهبا مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاري نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه... فقط مهربان جانآقاي رمضانی هستن من یه کار فوري باهاشون دارممهربان: آره... الان برات وصل میکنمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 69- لطف بزرگی در حقم میکنیدمهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن... احساس پیري بهم دست میده- چشم گلممیخنده و بعد از مدتی به اتاق آقاي رمضانی وصل میکنهآقاي رمضانی: بله؟- سلام آقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام دخترم... حالت خوبه؟- مرسی آقاي رمضانی... خوبمآقاي رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟... در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟آهی میکشمو میگم: آقاي رمضانی یه مشکلی هستآقاي رمضانی: چه مشکلی دخترم؟- راستش معرفی نامه میخوان؟آقاي رمضانی: یعنی چی؟- خودم هم نمیدونمآقاي رمضانی: مگه اون دفعه ندادي؟نمیتونم بگم سروش جلوي چشمام معرفی نامه رو پاره کردبا ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخوادآقاي رمضانی با عصبانیت میگه: اي بابا... چرا اینجوري میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم وبعد خبرت میکنمچشمی میگمو گوشی رو قطع میکنمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 70کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطیمیکنه...به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یهجوري نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درك نمیکنم... بعضیا پوزخندي میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برايمن مهم نیست... واقعا براي من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو براي من از دست دادن...من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا باگفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنسمن هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموي من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اونمهمونی تا آبروي خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من براي این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا منرو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده اي که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختري رو تحمل میکنند کسی از دلپر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه يوجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشتکه دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباهمیشه... به نظر من سه گروه آدم روي کره ي زمین زندگی میکنند... دسته ي اول آدماي خوب... دسته ي دوم آدماي بدو دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولیمن آدماي امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدماي بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شایدتظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدماي دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودندارن بلکه خودشون هم بدیهاي خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوري نیستن ولی اکثریت اینجورین... و ایندسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارايدیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی اززندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار...عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارك و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه...یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهاي بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجهمیرسم... وقتی نتیجه اي براي فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندي رو لبم میشینه. چشمامو بازمیکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگیمیکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از منبپرسه چقدر عمر میخواي تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادي زندگی کردم... عمر منسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 71ارزونیه همه ي اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیاي خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده يبدتم اما واسه ي یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستمزندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتندبهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله هاي دکتر شریعتی رو خیلیدوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختري میفته که دستشو دور بازوهاي پسري حلقه کرده و با صداي بلندمیخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزي در گوشش میگه... با لذت نگاشونمیکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیصداد... لبخنديمیزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقاي رمضانی هنوز برام زنگ نزده...دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ي بد خدامپس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روي این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نهتوي اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگاي فامیل رو نگهداشتم... گفتی وفاداري به همسر لازمه ي زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجونبا همه ي اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارترو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتري مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلابهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعري رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزي بشر گردي زحال ما خبر گردي پشیمان می شوي از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن وماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجري می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار استگوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم...شماره ي آقاي رمضانیه... جواب میدم- سلام آقاي رمضانی.... چی شد؟آقاي


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش بهمعرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکرمیکرد پیش توهه...پوزخندي رو لبام میشینه بازیگر خوبیه...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 72آقاي رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدي و من نبودم به مشکل برنخوري... فقط همین الان راهبیفت- چشم... همین الان میامو بعد از گفتن این حرف از آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چهجوري خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی هايته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام توهم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم ازخونه خارج میشدم که اون موقع توي کوچه پارك بود... یه بار هم وقتی توي پیاده رو منتظر تماس آقاي رمضانیبودم... این ماشین هم جلوي شرکت پارك بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخوردتصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنمولی با همه ي اینا تصمیم میگیرم پلاك ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ي بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشینخودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکرفرو میرمدیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهاي آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند بهسرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاك ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود... که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2با صداي راننده ي اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدي رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهیبه اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چلبشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ي پارك رفتن نداري نرو...از دیروز که تو پارك اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارك افتاده روروحیه ام تاثیر بدي گذاشتهاز بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدي میشمو سعی میکنم تارسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخلسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 73میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از واردشدن سري به نشونه ي تاسف براي خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدي رفتبه سرعت به سمت اتاق آقاي رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینمبا لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جانمهربان با شنیدن صداي من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدي؟ آقاي رمضانی منتظرت بود وقتی دیرکردي مجبور شد بره- با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشیدنفسشو با حرصبیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارمبعد از گفتن این حرف کشوي میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روي میز میدارهبا تعجب نگاش میکنم که میگه: آقاي رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامستلبخندي رو لبام میشینه... پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارمبه آرومی میگم: ممنونم گلممهربان: پایه اي نهاري چیزي بخوریمهم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم... دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبربشه... سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم- اگه بریم چیزي بخوریم دیرم میشه... چون من اکثرا وقت نمیکنم براي غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم باخودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریملبخندي رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم... اینجوري سیر نمیشی به.........میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردمبعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روي میزش میذارمبا شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادي نیستسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 74مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیهدستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینممهربان: چیکارا میکنی؟ از آقاي رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردي- آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقاي رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهههونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنممهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردي یه سر بیا خونه م... بدجور تنهامتو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنماما با همه ي اینا لبخندي میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست روبنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقاي رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکتنبود من به تلفنا جواب بدمهمونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیهمهربان هم سري تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودي با خودم گفتم مگه میشه کسیبه منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرفهم پیش خودش فکرایی کردهبا تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...- البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت براي این قضاوت یه خورده زود نبودبا مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده اي... تو چیزي از آدماي گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یهنفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهاداي ناجور میده قلبم آتیش میگیرهلقمه رو روي کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهممسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 75مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستیسري تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگیمهربان سري تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنونخواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنموقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورتنشه ولی من تو اون لحظه به یه انباري نمور هم راضی بودم ولی هر کاري میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بنبست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزي که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدممن رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاصبشم دوباره طلاق گرفتی و اومدي شدي بلايجونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوري میکردنبا تعجب میگم: آخه چرا؟با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درك نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره کهدختري به مهربونی تو توي این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ي تو این کار رو باهات نمیکنندلبخند تلخی میزنمو توي دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستمبا صداي مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو ازچنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشهمهربان: این چیزا توي جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدي باورش برات سختهبا ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردي؟- در به در دنبال یه اتاق یا یه انباري یا هر چیزي که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشمحدوداي پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجهمیشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زناي خونه باسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 76فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ي دردسرنداریمبا عصبانیت میگم: آخه چه دردسري... تو که کاري بهشون نداشتی؟یه قطره اشک از چشماش جاري میشه که دلم آتیش میگیره با بغضمیگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سربزنه و اونا هم به دردسر بیفتناز جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهماینه که تو پاك بودي و موندي... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشهلبخندي میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدي همش یه خواببودیه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیتهمهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودي... ممنون که فرشته ي نجاتم شدي... اینو بدون که از یه خواهر هم برامعزیزتري... اون روز اگه نمیرسیدي واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشددستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم کهتونستم کمکت کنمچشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده- واي مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ي بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگهتونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ي من- من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنمکاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزي مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... اینآدرس منهمن هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 77لبخندي میزنه و میگه: منتظر تماست هستمخیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشمتا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم... به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته... هنوزبرام چیز زیادي نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشماي غمگینش دنیایی حرفه... حرفایی که ناگفته موندن چون گوششنونده اي نبود... تا یه حدي درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسیرو پیدا نکردم... میخوام به مهربان کمک کنم... درسته از لحاظ مالی کاري از دستم ساخته نیست به جز همین کاريکه واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه.... دلداریش بدم براش مثله یه خواهرباشم... خواهري که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم... من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ي ایناخیلی همدیگه رو دوست داشتیم... دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفاي همدیگه رو درك نمیکردیم... وقتیباورهاي دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه... مثلا اگه من جاي ترانه بودم هیچوقت دست بهاون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد... ولی با همه ي تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوتنبودیم... یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه اي به خرید نامزدي نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبولنمیکردم... مهسا اون روز توي جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودي میکنی؟ ترانه میدونست من از خریدکردن متنفرم... من خرید رو دوست داشتم ولی فقط براي خودم... هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدوبیخودي از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه... ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چناندادي سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم... با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم روخالی نمیکردیم... از یادآوري گذشته آهی میکشم... بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیهمسخره ي مهسا... دلم میخواد به خونه ي مهربان برم... شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباري یا هر چیز دیگه اي ولیبراي من مهم نیست... مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم... با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولیانگار سالهاست میشناسمش... با شنیدن سختیهاي مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدماي زیادي تودنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن... درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله... خدا روشکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه...بعد از پیمودن مسیري بالاخره به ایستگاه میرسم.... با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودترخودم رو به شرکت سروش برسونم.... وقتی این مسیر رو توي این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه...حدود یه ساعت توي راه بودم... سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست... ساعت حدوداي سه و نیمه البته این ساعتمن یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم... خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمودکمه رو میزنم... همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازي دیگه برام در نیاره... بالاخرهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 78آسانسور میرسه... در رو باز میکنم که سروش رو میبینم... با دیدن من پوزخند میزنه... دستهاش رو توي جیب شلوارشمیکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدي... میري بالا منتظر میمونی تا برگردماخمام تو هم میرهبا اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین... هر چی من هیچی نمیگم... از صبح من رو علاف خودتون کرد.........میپره وسط حرفمو با خونسردي میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاريبا حرصمیگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودینشونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میري بالا تا برگردموقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میري بالا تا برگردم... شیرفهم شد؟دیگه کوتاه اومدن فایده اي نداره... تصمیمم رو میگیرم... باید حرفمو بزنمبا پوزخند میگم: نه نشد... چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاري براتون پیشاومدو نتونستین بیاین... پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برمبا تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم هاي بلند ازش دور میشم... حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکسالعملش رو ببینم... درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاري کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزينمیگم که شخصیتم زیر سوال نره... ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام... باهمه ي عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم.... به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست... اگه ازمن متنفري یه چند هفته اي نازنین رو استخدام میکردي... اگه براي کار منو به اینجا آوردي پس دلیل این مسخره بازیاچیه... مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره... اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون...همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم... صداي قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم....بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم.... نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهاي بلند به سمتاون طرف خیابون حرکت میکنم... هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوري با دو تا سرنشین به سرعت به طرف منمیان... یه لحظه مخم هنگ میکنه... این موتوري ها از کجا اومدنصداي فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باشسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 79با صداي سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوري که بهسرعت از من دور میشه نگاه میکنم... واقعا در تعجبم... من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوري در کار نبود... پساز کجا اومد؟... محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه... آخه من که کاري به کار کسی ندارم... سروش خودش رو به منمیرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوري فکر میکنم... کم کم دارم میترسم... شاید بهتر باشه به خونوادم بگم...درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن... ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باورنکنند.......سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟اخمام تو هم میره میخوام چیزي بگم که حرف تو دهنم میمونه... یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه...باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش...نگام به پلاکش میره... خودشه... دیگه مطمئنم یه خبراییه... ولی خودم هم نمیدونم چه خبري... تنها چیزي که میدونماینه که همه چیز مربوط به دیروزهسروش که میبینه جوابشو نمیدم... دستش رو روي شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چهمرگته؟... این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند...با حرف سروش به خودم میام... اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تواحتیاجی ندارمبا این حرف من پوزخندي میزنه میگه: شاید هم میخواي با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنیسرمو پایین میندازم... آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟دیگه برام مهم نیست چه جوري باهاش حرف بزنم... رسمی یا غیر رسمی... مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجاهستم بخاطر اون نیست به خاطر کارهوقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونیهنوز جز انتخابهاي من باشی... ولی بذار یه چیزي رو بهت بگم چه اون روزي که ترکم کردي چه امروزي که باورمنکردي چه در آینده اي که ممکنه باورم کنی از انتخاب من براي همیشه حذف شدي... وقتی ترکم کردي براي منمرديسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 80هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوي مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره اي از مشکلاتم رو بازکنهپوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشههمونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد... اعتماد به نفس خوبی داري... بعد اون همه گندي که زدي فکرمیکنی هنوز هم حق انتخاب داري...کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ ... واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داري؟هر لحظه عصبانی تر میشه... با خشم چنگی به موهاش میزنه... چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم ازاین همه پررویی تو واقعا در تعجبم... مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردي... توي لعنتی به هیچکسرحم نکردي... نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت... به هیچکس...میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردي... باخودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدي... برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توي زبون نفهم- سروش تمومش کن... من قبلا همه چیز رو بهت گفتم... وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم... پس تمومشکن و برو زندگیتو کن... چرا راحتم نمیذاري... چرا هم من هم خودت رو آزار میدي... آخه چرا همکارم رو قبول نکردي؟با خشم به طرفم میاد... به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داري عذاب بکشی... همه ي مجازات هاي عالمواسه ي تو کمه...بعد با پوزخندي ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم... یادت رفته چه جوري من رو جلوي دیگران خردکردي؟... مگه وقتی داشتی عذابم میدادي به من فکر کرديآهی میکشم... تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاصکنمبا ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن... من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم...من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداري ؟فشار دستش رو روي بازوهام بیشتر میکنه... با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همهعالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود...لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بودسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 81با داد میگه: میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقهاي بهت نداشته و همه ي ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ي اون مدارك واقعیباز هم انکار کنهبازوهامو ول میکنه... هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم...میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردي میاي بهم میگیمن رو انتخاب نمیکنی... بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاصکنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونهام هم قبول ندارم... چه برسه به عنوان همسرم... اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتهامیتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرماشکی گوشه ي چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثباتکنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره اي محبت بودم تو هم کنارم زدي وباورم نکردي الان دیگه واسه ي این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزي واسه از دست دادن ندارم بیخودي وقتتوصرف این کاراي بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبري پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه...ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداري... امروزي که جلوي تو واستادم دستامخالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه اي ندارم که بخواي از من بگیري... اگه میخواستی از من انتقام بگیري باید همونچهار سال پیش اقدام میکردي... هر چند که هنوز هم میگم من کاري نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگهمادري که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنیبعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرمبا اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیرهکمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوري حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روي کره ي زمینی... اگهنمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورمو با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردمآهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسیپوزخندي میزنهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 82- اشکاتو پاك کن همسفر، گاهی باید بازي رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساختپشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برمبا تلخی میگه: هنوز هم براي فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنیآهی میکشمو چیزي نمیگم... از جوي آب میپرم و به پیاده رو میرم...***&&سروش&&به جاي خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش همتعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سالنقشه اي از جانب ترنم براي رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ي هوس یهدختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معناي واقعی شکست ولی بازهم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همهي حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد...خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون روببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوزعاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیري که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رونمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توي جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توي اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفتبا خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ي اون اس اماسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتیاگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیهسیاوش شد...به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ي رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روي کنه... از کنار ماشینش ردمیشه و به خودکشی ترنم فکر میکنهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 83سري تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردي دختر... حماقت کردي... شاید اگه اون کار رو نمیکردي یهراهی واسه برگشت همگیمون


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

بودسیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ي دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت...سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز کههنوزه آخر هفته ها سر خاك ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه- آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی کهنثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردي... درسته جدي بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادمبا اینکه هیچ علاقه اي به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابوديسیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ي اوناست... براي دلخونوادش راضی به ازدواج با دختري شده که هیچ علاقه اي بهش نداره...با خودش میگه شاید اینجوري بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسیرو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشهبا همه ي این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمهبا حرصمیگه: باید فراموشش کنمهر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توي این چهار سال این عشقرو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتاراي اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبرهآهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میرهخودم رو جلوي خونه میبینم... باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم... ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه بایدعادت کرده باشی... پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدي... خودم هم نمیدونم چرا؟؟... بعضیچیزها دست خود آدم نیست... هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودتنمیخواي وگرنه همه چیز به اراده ي خود آدماست... شاید هم حق با اون باشه... کلید رو از کیفم در میارمو در رو بازمیکنم... به داخل حیاط قدم میذارم... آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم... سعی میکنم بعد از همه ي اونحرفایی که به سروش زدم آروم باشم... خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوي عشقت واستی و بگی تو دیگهانتخاب من نیستی ولی چاره اي نداشتم... هر چند خیلی چیزاي دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که بایدسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 84گفته میشد... امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازي مسخره ايکه شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازي رو تموم کرده ولیامروز رو کوتاه اومد... به در ورودي میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره...لبخندي رو لبم میشینه... واسه ي اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور بهمهمونی ببرند... مثله اینکه عمو براي اولین بار حریف بابا نشد... لبخندي رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقمساعت 9 آماده باش... طاهر میاد دنبالت... یه »... میرم... همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشهآه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار ...« لباس روي تختت هست براي امشب همون رو بپوشزیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذي رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم...دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاقمیرم... یه جعبه روي تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روي میز میذارمومیخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناري کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم...با دیدن شماره ي ماندانا تعجب میکنم... آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگزده... ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه... زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه... نگرانمیشم که نکنه اتفاقی براش افتاده... با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟ماندانا با لحن شادي میگه: سلام ترنم جونمبا شنیدن صداي شادش خیالم راحت میشهبا لبخند میگم: سلام مانی... چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدي؟با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنیخندم میگیره... بدبخت راست میگه... صداي ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرااونجور یواشکی میخندي... راحت بخند...با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صداي بلند میخندمماندانا با حرصمیگه:خوبه خودت هم میدونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراضهم میکنیسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 85بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله... به پررو گفتی زکیبا خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارنبا ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر... باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریممن که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانیماندانا: مرگ... این چه وضع صدا کردنه... همین کارا رو کردي دیگه از دستت فراري شدم اومدم اینور آب- دروغگو... خودت از خدات بود بريماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت... من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهاي روحی و روانی اي بود کهتو بهم میدادي... امیر وقتی بدن کبود شده ي من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره اي برام نذاشته بهترهتا تو رو به کشتن نداده بریم- برو بابا... من اصلا انگشتم به تو میخورد؟ماندانا با جدیت میگه: پس اون عمه ي من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه اي نثار من میکرد و میگفت مانی نفسنکش دي اکسید کربن تولید میکنی... مانی نخند مگس میره تو حلقت.. مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشنهمونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ايبا لحن با مزه اي میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن...اصلا خبر داري هنوز پهلوي من کبوده... هر وقت اینکبودیا از بین میره میام ایران دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم... امیر گفته اینبار که ترنم کتکت زد میریم ازششکایت میکنیم حداقل یه دیه اي چیزي ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشهدوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده... از این به بعد هر وقت گشنمونشد باید بریم یه خورده هوا بخوریماز بس خندیدم اشک از گوشه ي چشمم سرازیر شدهبا خنده میگم: بسه دیگه ماندانا... دلم درد گرفتماندانا با خونسردي میگه: برو یه قرصدل درد بخور خوب میشهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 86بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم... مثلا بزرگتري گفتن کوچیکتري گفتن اصلا بلد نیستی بابزرگتر خودت حرف بزنیبا لبخند میگم: کوفت... خوبه فقط دو ماه بزرگتريبا حرصمیگه: دو ماه کمه... من 60 روز از تو زودتر به دنیا اومدممسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارمبا خونسردي میگم: درسته 60 روز زودتر به دنیا اومدي ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومديبا داد میگه: ترنمبا لحن حرصدرآري میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟ماندانا: اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم... اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازي کنی... میترسم مثلهخودت بی ادب بار بیاد...بعد با غرغر میگه: دختره ي بی ادبه بی خاصیته بی تربیتریز ریز میخندمماندانا: آره بخند... حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسمیهو لحنش جدي میشه و میگه: راستی ترنم؟از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟با غصه میگه: خیلی نگرانمته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندي کنندو ازمون پول بگیرن...بعد اگه من و امیر و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟با داد میگم: مانی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی..سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 87اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ي جملم میمونمکه ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازي... بنده خیلی خیلی گلمبا داد میگم: خلیماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردي دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیصبدي؟با حرصمیگم: مانی اگه زنگ زدي چرت و پرت بگی قطع کنم باید براي مهمونی آماده شم؟ماندانا: چی؟- چته دیوونهماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشملبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتیحق نداري پاتو از خونه بیرون بذاري؟ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........یهو صداي امیر میادامیر: مانی داري با کی حرف میزنی؟ماندانا: ترنم یه لحظه گوشیترنم: راحت باشماندانا: با ترنمامیر: سلام من رو به خواهري خودم برسونلحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندي رو لبم میشینهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 88از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوري حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الاناین مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روي دلسوزي یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلشنمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازي نیست واسم دل بسوزونی... با صداي ماندانا به خودم میامماندانا: ترنم خودت که شنیدي برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه- دختره ي خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده هاماندانا با صداي بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم کهخودش به غلط کردن بیفتهصداي خنده ي امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیرهوقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدي میشه و میگی: مسخره بازي بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه ازماندانا چیزي بپرسم- خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیهماندانا: ترنمآهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدي مهساستلحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ي لوس و ننر رو میگی؟- مانیماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که براي پوشوندن ضعف هاي خودش از مشکلات تو سواستفادهمیکنه... واقعا براش متاسفمبا ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدي مهساست که باشه- دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدي مهساستبا داد میگه: چی؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 89- مانی آروم باشصداي امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟پس امیر هنوز هم اونجاستماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ي احمق رو آدم کنمبعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردي و چسبیدي به نامزدیه اون دختره ي خل و چل- مانی من.........میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاصشه... دختر آخه میخواي بري اونجا چه غلطی کنی... که بادوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی- مانی میذاري حرف بزنم یا نه؟با خشم میگه: چی داري بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم- من از خدامه پامو توي اون مهمونی مزخرف نذارمماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجباربا پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرنماندانا: ایکاش الان پیشت بودمبا مهربونی میگم: کاري از دستت ساخته نبودماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما براي آخر هفته بلیط داریم... کهبا این حرفت حالم گرفته شدبا خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیرسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 90ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندي میزنمو میخوام چیزي بگم که خودشمیگه: مگه باهات دروغ دارم- خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشمماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیاي... بهتره یکسره بیاي خونه ي من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آمادهکردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میاي- این حرفا چیه... فرودگاه میامماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیاي بهتره ساعت 4 خونمون باشیلبخندي میزنمو میگم: باشه گلمماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوري؟ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زندهاي... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روزخردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم درآخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم- خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزي نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم...چون هر چی گفتم نتیچه اي نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در موردرفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه اي نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودممیگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهري واسه ي خودم هم جاي تعجب دارهماندانا حرفی نمیزنهنگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاك گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتیمیبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم- مانی من باید برم آماده شمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 91با ناراحتی میگه: من اگه به جاي تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتکخوردن می ارزیدحتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفتهزیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنمبعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه... بعد یه لباسدرست و حسابی تنم میکنه... بعد هم به زور من رو میبرهماندانا: طاهر دنبالت میاد؟- اوهومماندانا: ترنم...حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزي بگه ولی نمیتونه- مانی راحت باشماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کرديبا تعجب میگم: چی؟ماندانا: سروش و خونوادشسعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میرهبه سختی میگم: چه ربطی داره؟ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهاي دورتون هستن... درسته تو مهمونیهاي ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجاییکه من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردنآه از نهادم بلند میشه... اصلا یادم نبود... حق با مانداناست... مطمئنم امشب همگیشون هستن...مامان سارا مادرسروش... بابا فرزاد پدر سروش... سیاوش برادر سروش... سها خواهر سروش... و بدتر از همه سروش و نامزدشته دلم خالی میشهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 92اشک تو چشمام جمع میشه... اصلا تحمل این یکی رو ندارم... ایکاش میشد امشب خونه بمونمماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی... خوبمماندانا با دلسوزي میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوتتو صداش دلسوزي و ترحم موج میزنهدوست ندارم اینجوري باهام حرف بزنهحرفو عوضمیکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم... بهتره دیگه برم آماده بشم... ساعت نه طاهر میاد دنبالمماندانا: ترنم میدونم سختهلحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی... ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی... ممنون که دوستمموندي... مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتیماندانا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه اي مثله توماندانا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه هاي آخر خوشحالم کنه اما نمیدونه من دل مرده تر از اینحرفا هستم- چی بگم بهت... فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیستماندانا: یعنی الان نشستی توي تاریکی... حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا... همینجوري کهکور.....- مانیخندم میگیره... مثله که قصد قطع کردن ندارهبی توجه به داد من میگه: راستی ترنم؟- هان؟ زودتر بگو باید آماده شمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 93ماندانا: هان چیه بی تربیت... باید بگی بله؟- مانیماندانا: یه جور عجله به خرج میدي که انگار داري به مهمونی دوست صمیمیت میري- حوصله ي داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیستماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟- لازم نیست چیزي بگی... اون حرفتو بزن... بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشمماندانا: واي باز داشت یادم میرفتا.... مهران داره باهامون برمیگردهلبخندي رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبهماندانا: آره... امیر راضیش کرده... قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنندمهران برادر مانداناست... هر چند شناخت زیادي ازش ندارم.... من و ماندانا توي دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقطیکی دو بار مهران رو که براي سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم... توي همون چند تا برخورد فهمیدم کهپسر خیلی خوبیه... اینطور که شنیدم به بهونه ي تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد... حتی کارايامیر و ماندانا رو هم خودش جور کردبا مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم عزیزمماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره- باشه گلم... حتمااز ماندانا خداحافظی میکنم...تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارمچشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشمزیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی... مطمئنم که مثله همیشه میتونیچشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم... جعبه رو باز میکنم... لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم... بدون توجهبه مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم... اون لباس رو میپوشم... موهام رو پشت سرم ساده میبندم... شالسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 94همرنگ لباس رو روي سرم میندازم... به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهاي بلندم رو انتخاب میکنم...مانتو رو رويلباسم میپوشم... آرایش مختصري میکنمو کیفمو از روي میز برمیدارم... وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم...میخوام برم توي حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه... با تعجب نگاش میکنم... هنوز که 9نشده... نگاهی به ساعت توي سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هستطاهر که سرش پایینه متوجه ي من نمیشه... همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...با صداي سلام من به خودش میادهمین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردي؟با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدي سریع بریمانگار از جواب من قانع شده چون سري تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنمزیر لب باشه اي میگمو به سمت مبل میرم... طاهر هم به سمت اتاقش میره... روي یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهرمیشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه براي منه... طاهر عاشق مامان و باباست...تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاري میکنه... حتییادمه اون روزاي اول پا به پاي سروش براي اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توي کیفمهمه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... طاهر در روزهاي عادي نسبت به من بیتفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه درمورد من بد نمیگه... فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صداي بقیه نفرت موج میزنه وهمین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاري به کارم ندارهخودش خیلیه... با صداي طاهر به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده اي زده و کنار در سالن واستادهطاهر: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیمبا تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روي مبل بلند میشم و به سمت درسالن حرکت میکنمطاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن بهماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفینمیزنیم... از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 95نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و باجدیت میگه: چیه؟- هیچیبا همون اخمش میگه: اینجوري نگام نکن... خوشم نمیادآهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگمصداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیديچیزي نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنمیادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود...امشب دلم هواي اون طاهر مهربون رو کرده...با تحکم میگه: جوابی نشنیدم- چشم داداشطاهر: خوبه... با این حال دوست دارم این ر یاد آوري کنم تا یادت نره هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیهکه در گذشته انجام داديبعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیاي... ولی حالا که مجبوري بیاي خودترو براي خیلی چیزا آماده کن...با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکرنکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیستنگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارمبعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاك میشه و دوباره اخم رو مهمون صورتش میکنه... درسته امشب برامشب سختیه ولی دلیل نمیشه براي همه جار بزنم... با همون چهره ي بی تفاوت آروم توي ماشین میشینم تا به مقصدسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 96برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ي بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهاي رسمی همونجابرگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کردهبهت زده میگم: من که اجازه ندار......طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زدهدیگه چیزي نمیگمو پیاده میشم... ماشینهاي زیادي اطراف خونه پارك هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیادهمیشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاري برامنمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاشمیره و من رو تنها میذارهطاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفتو با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشترمیشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... بهنزدیکاي در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامانو بابا رو ناراحت کردي من میدونم و توسري تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدمخدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردي تصنعی میگم: حواسم هستبازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارمو با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توك مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن...بعضیاشون براي طاهر سري تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگاممیکنند... نه لبخندي به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهرحرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش وپلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باري که به سمتش رفتم منوبدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه اي به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینموکاري به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام هاي بلند به سمتش میرمو خودم رو روشپرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ي سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیانسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 97این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادي این طرف نیستن...تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده يسروش هنوز نیومدنزیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدشاز یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه اي رو کنار خودم میبینم که به طرف مبلرو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستیناخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه اي جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافیشاپ که منتظر کسی باشملبخندي میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدمبعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ي سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاترمیرهپسر با خونسردي میگه: من ه...........هیچی از حرفاي پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ي حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد...مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ي دختري... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنممیشناسمش... بدون اینکه متوجه ي حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوي سروش حلقهکرده و مستانه میخنده... با صداي یکی از خدمه به خودم میامخدمتکار: خانمگنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقالتازه متوجه ي آب پرتقالی که تو دستشه میشملبخندي میزنم میگم: ممنون میل ندارمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 98سري تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبري از پسره نیستبرام مهم هم نیست ولی اون چیزي که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ي نامزد سروشه... عجیب برام آشناست...فقط نمیدونم کجا دیدمشمهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهاي آهسته به طرفم میادو با پوزخندمیگه: سلامبا بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشهحتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شملبخندي موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟با خونسردي میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدممهسا رو مبل کناري من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظري بدي- نظر خاصی ندارممهسا با حرصمیگه: حسودیت میشه؟با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتاراي بچه گونه ي تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظري درموردش بدم این کجاش نشون دهنده ي حسادتهبا اخم میگه: یه کاري نکن مثل دفعه ي پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنیپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ي شوهرت میگن عجبدختري بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخورهمهسا: هنوز هم مغروري... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبرينگاه تمسخرآمیزي بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشوندارم واسه ي تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمیسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 99چشمام به نامزد مهسا میفته... داره به طرف ما میاد... قیافه ي معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده يپولداري هست... آدم بدي به نظر نمیرسه...مهسا میخواد چیزي بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشهپسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانمبه احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام... بهتون تبریک میگملبخندي میزنه و میگه: ممنونمبعد برمیگرده سمت مهسا میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟مهسا دستشو دور بازوي پسره میندازه و میگه: دختر خالم... ترنمپسر: من هم بهروز هستم خودتون که میدونید نامزد مهسالبخندي میزنمو سري تکون میدمپسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهموناي دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیممهسا: یه لحظه بهروز جان... قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر ترنم رو هم بپرسیم؟بهروز لبخندي میزنه و میگه: حق با توهه گلمبا تعجب نگاشون میکنم که مهسا ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدي... من و بهروز و آلا و سروشتصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه ترنم؟ البته نظر بابابزرگ بود...آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندي میزنمو به سختی میگم: عالیه... چی از این بهترمهسا با چشمهاي گرد شده بهم نگاه میکنه... از این همه بی تفاوتی من در تعجبه... نمیدونه که به زور سرپا موندمخدا رو شکر بهروز میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم... میدونم دخترخالترو خیلی دوستش داري اما بهتره از بقیه هم غافل نشیماز این حرف بهروز پوزخندي رو لبام میشینهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 100با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داري اما بهتره یه خورده به مهموناي دیگه همبرسیمهسا با خشم نگام میکنهبهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین- ممنون... شما برید من هم بعدا میامبهروز سري تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه...بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمیمهسا چیزي نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ي نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسانفس آسوده اي میکشمو خودم رو روي مبل پرت میکنمزیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگهآلا... ...« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم »... یاد حرف مهسا میفتماسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه هاي فامیل نیست... آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره...مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزي یادم نمیاد... نگاموتو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... سروش با جدیت رو مبل نشستهولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده...صداي یکی از زنهاي غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشیدیکی از زنهاي فامیل میگه: آره... بیچاره سروشلبخند تلخی رو لبم میشینه... بعد میگن چه جوري یه حرف بین فامیل میپیچهزن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟زن فامیل: همه فامیل طردش کردن... امشب تو همین مهمونی هست+


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده... خاك بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدي باز چشم به نامزد خواهرشداشتزن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشهزن غریبه: مطمئن باش پسراي فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرنزن فامیل: حق با توهه... خیالم از جانب سروش هم راحت شد... همیشه دلم براش میسوخت... طفلکی خیلی سختیکشیدزن غریبه: من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنهزن فامیل: آلاگل دختر خیلی خوبیه... من هم باهات موافقم... بیا بریم توي جمع... راستی در مورد ترنم به کسی چیزينگو... آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقبدختر و پسرت باشی... که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنندزن غریبه: دستت درد نکنه... خوب شد بهم گفتی...همینجور که حرف میزنند از من دور میشن... خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرضدید دیگران نیستم... اینقدر ازاین حرفا شنیدم دیگه برام عادي شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم وغصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم...« من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه »... دوباره چشمم به سروش و نامزدش میفته... یاد حرف اون زن میفتمآلاگل...اسمش عجیب آشناهه... خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره... لابد فقط چند بار دیدمش... ولی کجا...زیر لب زمزمه میکنم: آلاگل... آلا...جرقه اي تو ذهنم زده میشه»...« نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن » ...« ترنم خفه شو... میشنوه »...« عجب اسم مسخره اي »واي واي » ...« آلا هم شد اسم؟... حالا آلا یه چیزي ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه »..« به نظر من که اسم قشنگیهفکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو »...« واي ترنم اینجوري نگو... به خدا میشنوه آبروریزي میشهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 102گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت... حالا آلا یه چیزي اما آیت خیلی ضایع است... مثلا فکر کن بابا میخوادپسره رو صدا کنه میگه... آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم... اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوستمیتونی بگی آیتم اما نه »...« ترنم »...«؟ دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟... خداییش پسره رو چی صدا میکنیزیادي خزه... آیت جون چطوره؟....نه نه لابد باید بگی آقا آیت.... هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان همفکر کرد... در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم... یه بار گول نخوري به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا...مگه چشه... به نظر من هم اسم » ...« وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره... البته میتونی بهش بگی عشق مندوستم هم اسم برادرش قشنگن... تو هم بهتره بري به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی... منبرو »...« هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار... حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذرهبابا... اولا که چشم نیست و گوشه... دوما تو که سلیقه نداري... و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوضنمیکنم...اسم فقط سروش... تکه به خدا... ترنم و سروش... خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان... تو هم بهتره...« نه بابا »...« یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشهزیر لب زمزمه میکنم: بنفشههمه چیز یاد اومد... دوست بنفشه بود.... البته نه از نوع صمیمیش... مطمئنم خودشه... برادرش هم به بنفشه پیشنهاددوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده... از جزئیات زندگیبنفشه خبر ندارم... اون روزاي آخري که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم...یه روز آلابنفشه رو به تولدش دعوت میکنه... اون موقع دختر شري بودم... دقیقا مثله ماندانا... البته یه خورده بیشتر از ماندانا...بنفشه همیشه از دست من و مانی حرصمیخوردو ما بهش میخندیدیم... اون روز من هم به زور همراه بنفشه بهمهمونی رفتم... بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزي میکنی ولی گوش من بدهکار نبود...اونقدر اصرار کردم که من روهم با خودش برد... اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهرکرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزي نگفته بودم... اون روز فقط بهش گفته بودم به تولدیکی از دوستاي بنفشه میرم... البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه... از اونجایی که بنفشه و سها با همدوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستاي بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزدسروش بشه...زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگهیاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیدهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 103نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازمپایینو با انگشتام بازي میکنمدوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه سروش ... نه آلاگل... نه بنفشه... نه حتی خودمصداي قدمهاي کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صداي قدمهاش بی نهایتآشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه... سروشبا مسخرگی لبخندي میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدمهمینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخراي دیگران بیتفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ي اونا به تمسخر گرفته میشم حالبدي بهم دست میده...سروش: قبلنا مودب تر بودي یه سلامی میکرديزیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرمسروش با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدي... امروز مدام به عشق جدید منخیره شده بوديبا خونسردي سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میایننیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعاي خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیمیعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟- امیدوارمصداي آلاگل رو میشنومآلاگل: سروش... عزیزم کجایی؟سروش: بیا اینجا گلمبعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 104آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه:عزیزم دلت میاد منو تنها بذاري؟سروش: معلومه که نه عشق منسروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توي جمع اینجوري حرف بزنه... صد در صد میخواد حرصمن رو در بیارهآلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روي شونه ي سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توي تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهمگفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد ازاون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همونشخصجلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونهدوست سابق بنفشه ام...سروش: ترنم... خواهر نامزد سابق سیاوشسرشو از روي شونه هاي سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزايسختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگمسروش با تمسخر نگام میکنهمحاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنیسرد میگم: ممنونبی توجه به لحن سردم با لحن شادي میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدممنظورش رو از این مهربونیها درك نمیکنم... آخه کسی توي اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخوادبشنوه... شنیدن این حرف با جوك برام هیچ فرقی ندارهوقتی با چشماي یخی تو چشمش زل میزنم و چیزي نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...سروش تک سرفه اي میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیاریدآلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: واي آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 105به سردي میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میامآلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنیبعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟سروش با پوزخند میگه: آره گلممیخوام چیزي بگم که صداي زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشهنگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره ماندانا لبخندي رو لبم میشینه... حتما از بسنگرانم بود طاقت نیاوردببخشیدي میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزمسروش چیزي نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم- سلام مانیماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ي یک خودملبخندي میزنمو میگم: باز شروع کردي؟ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟- نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزي بارم میکنهماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردي و رو یه مبل یه نفره نشستیپخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدي؟با لحن بامزه اي میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم- من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشیبه دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفاي ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگلماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 106سروش خم شده و یه چیزي نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندي میزنه- نامزدش رو دیدمبا ناراحتی میگه: آشناست؟- هم آره هم نهسروش بوسه اي به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روي شونه هاي لخت آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزيبهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من همبود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندي میزد... یعنیواقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیرهماندانا: کیه؟- آلاگلماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد- حق داري خود من هم اول نشناختمش... یادته روزاي آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟سروش خم میشه و بوسه اي به شونه هاي لخت آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدناین صحنه ها رو ندارمبه سختی جواب میدم: آرهماندانا: خوب... که چی؟نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشهبا داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن- چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونهماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 107- اوهومماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزي میرسه؟- مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودي و قیافه ي خونسردمو میدیدي خودت به حرفم میرسیديماندانا با لحنی بغضآلود میگه: همه رو توي دلت میریزي و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدي... تو اون چند باري کهاومدم ایران متوجه ي همه چیز شدم- مانی اگه زنگ زدي این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودي حروم نکنماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو براي تو حروم کنم اینا پولاي امیرهلبخندي میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خندههاي زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت- از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنیماندانا: مگه خل و چلم- اون رو که آره ول.......ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنم باز به من توهین کردي... میام میزنمتاخندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الانبیاماندانا با حرصمیگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداري که بخوام پاهاي نازنینمو به خاطرت خستهکنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ي حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعهاي باهات تسویه میکنم- نگوماندانا: به کوري چشم تو هم شده میگم- به جاي این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگوسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 108پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزي میکنهچشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چی؟ماندانا: با امیر شطرنج بازي کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزي کنه... تازه باید غذایی رو بپزه کهاون طرف دوست دارهبا تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزي سرت نمیشدماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشدبا صداي بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟یکی دو نفري که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدي میگم... که اونا نگاشون رو از منمیگیرنو و دوباره به حرفاي خودشون میرسن...ماندانا: باشه به بزرگواري خودم میبخشمبا حرصمیگم: کی با تو بود؟ماندانا با خونسردي میگه: خوب معلومه تو- حالا امیر چی داره درست میکنه؟با افتخار میگه: قرمه سبزيبا تعجب میگم: مگه بلدهماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذاي مورد علاقه ي من رو درست نکرده پاشو ازآشپزخونه بیرون نذاشتهخندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟ماندانا: سرور شما ماندانا- منظورت همون کلفت شما بود دیگهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 109ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ي جدیدم- دیگه میخواي چه آتیشی بسوزونی؟ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازي کنمو این بار رخت و لباساي کثیف رو هم بهش واگذار کنم- دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم- پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟ماندانا: نکنه واقعا فکر کردي پولاي امیر رو حروم تو میکنم؟با تعجب میگم: پس چی؟ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو


RE: رمان سفر به دیار عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۲

میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیرهمیخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟- دیگه چیه؟ماندانا: از امیر یه عکساي توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم- مانی باز داري یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزونماندانا: بالاخره عکساي سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم- دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توي مصیبت رو تودامنش انداختهماندانا با صداي بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟- پس نه... فکر کردي باهات شوخی دارم؟ماندانا: من هم میخوام ببینم- چی چی روسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 110ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدي ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامناي من روبپوشهبا تصور امیر اون هم توي دامناي ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟- مانی به خدا زشتهماندانا: اون که مادرزادي زشت بود- چی واسه ي خودت میگی؟ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟با حرصمیگم: رفتاراتو میگمماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههاي مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه همبا دامن بلندهمینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدي... هیچ امیدي بهت نیستماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخواي که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوري میخواي دوباره آدم بشم- اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسمماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاهاگیرت بیاد- اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ي شما از این غذاها دوباره گیرم میادماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدي کشتمت... غذاتو با خودت میاري... شنیدي؟- چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردي من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهايتویهماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخواي بیاي گل و شیرینی یادتنرهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 111- مگه میخوام بیام خواستگاري؟ماندانا با حرصمیگه: نکنه میخواي دست خالی به دیدنم بیاي؟- من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داري؟ماندانا: توي آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلاي خوشگل هم بازي نکن... یهومیبینی همه ي گلاي دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدي؟- برو بچه... من نظرم عوضشد... اصلا نمیامبا ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر- مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنمماندانا جدي میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن- خیالت راحتاز ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو همبیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ي گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هرکسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه هاي دیگران به سمت میز میرمو یه خوردهسالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ي سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رومیبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگهي سالن رو واسه ي نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلويسروش بشینمو به دلبري هاي آلاگل نگاه کنم... روي یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... ازبس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهاي سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یهخورده غذاي سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیرهآروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوري راحت ترم... باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري ازبابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیرهشده... وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوضمیکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو بهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 112رفتاراي عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلیکناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشمپسر: سلام خانمیسري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگمپسر: موش زبونت رو خورده خانم خانماجوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقطاون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونهي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برايخودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرممرا صد بار از خود برانی دوستت دارمبه زندان خیانت هم کشانی دوستت دارمچه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردنمرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارموقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادستهمیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه وعطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیهپسر: موافقمبا شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره يداخل سالنهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 113اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیشنمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم هاي تندشبه راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟با لبخند میگه: باور کن هیچیبا پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برمپسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومديپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیتمیخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بدهبدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشهچهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتیتو همین موقع صداي آشنایی به گوشم میرسهسروش با داد میگه: چیکار میکنی؟پسره بازومو ول میکنی و با خونسردي میگه: داشتم با این خانم حرف میزدمبه عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهاي سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادي بلندتر از قبل میگه: داشتیچه غلطی میکردي؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 114از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالامیرهرنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ي دنیا روي سرم خراب میشهسروش: تو فکر کن برادرشمپسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدي نداشتمسروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ي همین داشتی بازوشو میکنديپسره میخواد چیزي بگه که سروش با داد میگه: از جلوي چشمام گم شو تا ناقصت نکردمپسره از ترس دو تا پا داره چند تاي دیگه هم قرضمیگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اونمسیري که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میامسروش : هنوز آدم نشدي؟با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمموقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردي... من رو داغون کردي..خونوادت رو عزادار کردي ولی هنوز همونی هستی که بوديچشمام دوباره غمگین میشنبا ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدي به زور.......با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی...بعدش با ادا و مسخره بازي براي خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوري... بعدترش هم یهپسره ي غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی وتنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونیمیخوام چیزي بگم که میگه: اینجوري نمیشه خونوادت زیادي بهت آزادي میدن... امشب باي.........سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 115با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توي هرزهکنترل خودم رو از دست میدمو با فریادي بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ي به تمام معنا...ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ي منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟..نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفري پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دلنامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ي من که نیست... برايآبروي پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه براي خونوادم آبرویی نداشتم...سروش با دهن باز نگام میکنیبا داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. منسیاوش رو آواره ي شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صداي گرفته میگم راحت شدي... حالا راحت شدي که اعتراف کردم خوب حالابرو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشممدنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخاز شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ي این مدت توي دلم بود... خیلی سخته کاري نکرده باشی ولی هر لحظههرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروشمیندازم... قیافش خیلی ترسناك شده... تا به امروز اینجوري ندیده بودمش...یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزي واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداريمیدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خردکنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من روگناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... براي یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرصبخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرصخوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهشبرخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم کهبرگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزهمیدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسري خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 116نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لاي دندوناي کلید شده میگه: کهمن رو واسه ي داداشم میخواستیبا فریاد میگه: آره؟با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رواز زبون من بشنوي... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داري... میتونی مثله همه ي روزاي گذشته فکر کنیدوستت نداشتم...بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوي من وایمیستی همه ي غرور من رو به بازي میگیريبا داد میگه: به جاي عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرمانگار تو حال خودش نیست...خنده اي عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهاي خودش افتخار میکنهبا ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده...یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... توچهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبري نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندي بهم میزنه ومیگه: چیه... ترسیدي؟... تا چند دقیقه ي پیش که خوب زبونت کار میکردنمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درك کنمسعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردي عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسهرفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارمته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیستبا این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده اي... براي من هم دیگه فرقینمیکنه بقیه در موردم چه فکري کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدمبازي دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 117میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي کامل میگه: امشب کاري باهات میکنم که تا عمر داري فراموشنکنی...بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبرهبا ترس میگم: سروش داري چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کنبا همون خونسردي میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز روتمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودي یه بار هم بهت دست درازي نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حقندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...با داد میگه: یادته؟با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردي؟...توي هرزه فقط قصدت بازي دادن منبود...معلوم نیست با چند نفر بودي و چه