مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان پشت ابرهای سیاه - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان پشت ابرهای سیاه (/thread-12244.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۴

خلاصه : با مرگ هدایت رمضانی و نابود شدن ثروتش ضربه ی بدی به تنها فرزندش غزاله وارد میشه، آقای شیخی (دوست هدایت) به عنوان حامی وارد زندگی غزاله میشه و همه ی سعی اش رو می کنه که فکر این دختر رو از کینه ای که نسبت به رییس پدرش، یعنی کیانمهر عابدی داره دور کنه، تا حدی هم موفق میشه، با وادار کردن غزاله به ادامه تحصیل و حتی سر کار بردنش؛ اما با پیدا شدن دوباره ی کیانمهر تمام خاطرات بد غزاله زنده میشن
مقدمھ:
این دلتنگی از پای بست اشتباه بود و در زمره خستگی ھای زندگی ام جای
گرفت.
در پشت ابرھای سیاھی کھ بھ کین آبستن اند، چھ خشمی زاده خواھد شد؟
خشمی کھ فرزند خوانده ای است از دلتنگی ھای دیرینھ ام ... شاید ھم ...
بارانی از جنس آرامش در اعماق وجود ابرھا نھفتھ باشد و این فرزند خوانده را
بھ کام کشد...

نویسنده:دل ارا دشت بهشت


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

پشت ابر های سیاه1
 
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستمچلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصلھ با عطسھ ی محکمی کھ زدمسرم بھ جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاھم می کنھ، با صدای بلند خندیدم.از روی صندلی بلند شد و بھ نرده ھای تراس تکیھ زد و صدای محکمش تویساحل پیچید:- سرما می خوری دختر، بسھ دیگھ بیا بالا.و من سرتق تر از ھمیشھ باز ھم خندیدم و دوباره بھ سمت دریا دویدم، قدمیمونده بھ آب دامنم رو از پام در آوردم. صدای بمش کھ کمی خنده ھم چاشنیش بودتوی محوطھ پیچید:- چیکار می کنی دیوونھ؟!دیوونھ بودم ... مست بودم ... مرزھا شکستھ شده بودن و دنیام تغییر کرده بود... خیلی وقت بود از تھ دل نخندیده بودم .... لذت و ھیجان کل وجودمو گرفتھ بود،شادیم تکمیل میشد اگر اون ھم از تراس پایین می اومد و بی توجھ بھ فاصلھ ھاموندستھاشو دورم حلقھ می کرد و سرھامونو زیر آب می بردیم و ھر بار کھ بیرون میاومدیم ھمو می بوسیدیم.3اما اون ھنوز ھمونجا بود و فقط تذکر می داد و اسممو صدا می زد ... درستمثل پیرمردھا ... !! ...صدای زنگ موبایل مثل دستی منو از دنیای خوابم بیرون کشید و پرتم کردروی تخت دونفره ی توی اتاقم.با سر درد شدیدی توی جام نشستم. بعد از عادی شدن ضربان قلبم از روی تختبلند شدم؛ از اتاق خارج شدم و با سرگیجھ مسیر اتاق تا آشپزخونھ رو طی کردم.دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو لمس کردم، لامپ آشپزخونھ روشنشد. توی سرم صدای ساعت می اومد؛ کی قرار بود این رویاھای بدتر از ھزار تاکابوس دست از سرم بردارن؟پارچ آبی پر کردم و توی چای ساز استیل ریختم، روشنش کردم و بعد بھ سمتدستشویی رفتم.مردم می خوابن تا آرامش بھ دست بیارن، اونوقت من باید برای بیدار شدن ازخواب خدا رو شکر کنم.مشتی آب بھ صورتم پاشیدم و توی آیینھ بھ خودم خیره شدم. زیر ابروھام دراومده بود و ریشھ ی مشکی موھای سرم لابلای موھای رنگ شده ی بلوطی خودشونرو نشون می دادن. شروع کردم بھ وضو گرفتن. ھنوز نماز صبح قضا نشده بود.امروز احتمالا مجبور بودم یک ساعت و شاید بیشتر تمام زوایای درخواستیحسابداری شرکت رو برای سھامداران جدید توضیح بدم، کھ یکیشون کسی بود کھ پنجسال قبل ھمھ فکرم این بود یھ جوری بھش نزدیک بشم و درست وقتی فکر می کردمبھتره بی خیالش باشم، خودش جلو راھم سبز شد.مطمئنا امروز چھ جسمی، چھ روحی انرژی زیادی از دست می دادم، پس بھتربود قبل از رفتن بھ شرکت حسابی ریلکس کنم.بھ سمت اتاقم رفتم و جانمازم رو پھن کردم روی زمین و چادرم رو سرم کردم.سرم ھنوز درد می کرد. انگار پشت چشمھام یھ بستھ سوزن تھ گرد فرو کرده بودن.قبل از نیت کردن رفتم سراغ مسکن ھای ھمیشگیم و بعد از خوردن یھ نوافن ویھ لیوان آب برگشتم سر سجاده.بعد از نماز و صبحونھ، آماده شدم و خودم رو بھ شرکت رسوندم و تا زمانی کھبھ سالن کنفرانس دعوت بشم خودم رو توی کارم غرق کردم، اما نمی تونستم زیادروی کار متمرکز بشم چون ھمھ ی حواسم بھ جلسھ ی امروز بود.بھ آبدارخونھ رفتم و یھ فنجون قھوه برای خودم درست کردم و در حالی کھسعی می کردم فکرم رو مشغول کنم، پشت میزم نشستم و نوشیدمش.4فنجون قھوه ام کھ تھش چند قطره مونده بود رو توی دستم چرخوندم و خواستماز شکلھای نامفھوم تھش سر در بیارم اما جز چند تا خط و گردی بی معنی چیزینبود.بی حوصلھ گذاشتمش روی میز و بھ سمت شیشھ ی سراسری اتاقم رفتم. لعنتی... چرا صدام نمی زدن؟ این انتظار داشت منو از پا در میاورد. استرس منتظر موندناز استرس روبرو شدن برای من ھزار برابر بدتره.ضربھ ای کھ بھ در اتاق خورد باعث شد از دعوای کارگرھای ساختمونروبرویی چشم بردارم.- خانم رمضانی آقای رئیس گفتن برین بھ اتاق کنفرانس.سرم رو تکون دادم. قلبم ریتم گرفتھ و تپشش شدید تر شد. فکر کنم اشتباه میکردم! استرس روبرو شدن قوی تر بود.زونکنی کھ آماده کرده بودم رو از روی میز برداشتم و جلوتر از نسترن ازاتاقم بیرون زدم. توی سالن شرکت سکوت محض بود و صدای پاشنھ کفشم رویاعصاب خودم رفتھ بود چھ برسھ بھ بقیھ کارمندھا !بی توجھ بھ نگاه ھایی کھ سمتم چرخیده بود پشت در سالن ایستادم و نسترن ازمجلو زد و ورودم رو اعلام کرد و وارد سالن کنفرانس شدم.جلوی نگاھمو گرفتم کھ بدون زوم کردن روی شخص خاصی، یک دور تویمحترمانھ ای نثار جمع کردم و بھ « وقت بخیر » ی محکم و « سلام » جمع بگرده وسمت تنھا صندلی خالی کنار داریوش رفتم.پاورپوینتی کھ بھ ھمراه داریوش یک ھفتھ روشون کار کرده بودیم ھنوز رویپرده نمایش سقفی بود؛ نسترن ریموت ویدئو پروژکتور رو گرفت و خاموشش کرد وبعد بھ سمت کلیدھا رفت و لامپ ھای سالن رو روشن کرد، از حواس پرتی جمعاستفاده کردم و نگاھم رو با دقت بین چھره ھای جدید چرخوندم.مجموعا سھ سھامدار اصلی وجود دارن کھ یکیشون داریوش، رئیس شرکتھ،اون یکی آقای یعقوبی و سومی خانم حمیدی بود کھ سھمش رو بھ شیطان نیمھ شناختھی زندگیم، نمی دونم بھ چھ دلیلی فروختھ! خب من اون زن خوش مشرب و فوق العادهمھربون رو خیلی دوست داشتم!ھشت نفر ھم سھام دار درجھ دوم بودن کھ بیشتر از سھ سال بود بھ خاطرمحکم تر شدن پشتوانھ مالی بھ جمع سھام دارھا اضافھ شدن و البتھ ھنوز سھام شرکتخاصھ و گمون نکنم کھ ھیچ وقتی جز سھامی عام بشھ!از این ھشت نفر، دو نفرشون جدید بودن و اونھا ھم در جمع حضور داشتن؛ وبی شک اون یکی از این سھ نفره.یکی از این سھ نفر کنار خانم فرھمند نشستھ بود، یھ مرد حدودا چھل-چھل وپنج سالھ کھ با نگاھش داشت نسترن رو - کھ کنار داریوش خم شده بود و یھ سریتوضیحات اضافی وز وز می کرد- قورت می داد.5اون یکی بین آقای یعقوبی و آقای طارمی نشستھ بود. از قبلی جوون تر می زد.سرش پایین بود و بھ صحبت ھای یعقوبی گوش می داد. پوستش بھ شدت سبزه بود وموھای نسبتا بلندش بھ خاطر پایین بودن سرش از بغل صورتش جلو زده بودن و ازبالا تنھ ی درشتش مشخص بود اندام ورزیده ای داره.نفر بعد ھم کنار داریوش نشستھ بود، یھ مرد جا افتاده با ریش و سیبیل، کھ دکمھھای پیراھنش رو تا آخر بستھ بود و نگاھش بھ عکس ھای بروشوری بود کھ امیدشریفی و مھ لقا توسلی برای امروز آماده کرده بودنش و بھ ھیچ عنوان ھم با مناسبتامروز ارتباطی نداشت و فقط جھت سرگرمی ارائھ شده بود.ھمھ ی این آنالیز من یک دقیقھ ھم نشد.دوباره چشم چرخوندم و نگاھم کشیده شد بھ سمت نفر اول، دوم و باز بھ نفرکنار دستی داریوش.داریوش گلویی صاف کرد و سکوت بھ جمع برگشت و رو بھ ھمھ گفت:- خانم رمضانی مدیر مالی ھستن و امینِ بنده. برای شما توضیحاتی در موردارزش سھام ھا، سود و زیان و روند کسب در آمد و ھزینھ ھا ارائھ میدن.البتھ کھ قرار بود توضیحاتی ارائھ بدم، ولی نھ ھمھ چیزو! در اصل اون چیزیرو کھ داریوش ازم خواستھ بود و خودم می خواستم!داریوش ادامھ داد:- اما قبلش اجازه بدین خانم رمضانی ھم با سھامداران جدید آشنا بشن.و با دست بھ نفر اولی اشاره کرد:- آقای کامرانی، دارای سھ درصد سھم از سھام شرکت.خب این کھ نبود! نگاھم شروع کرد بھ چرخیدن بین دو نفر بعد، کسی کھ سمتدیگھ خودش بود، ھمونی کھ ریش داشت رو اشاره کرد:- آقای رحمانی ھم دارای سھ درصد از سھام.ی سرسری گفتم و نگاھم خودکار زوم شد بھ نفر دوم، یعنی کسی « خوشوقتم »کھ بین یعقوبی و طارمی نشستھ بود و چشمھام بھ چشمھای سبز وحشیش خیره شد.صدای داریوش از کنار گوشم کھ نھ! انگار از تھ مغرم مثل موسیقی پیش زمینھ پخشمی شد:- آقای عابدی، سھام دار اصلی و ھمینطور سھام دار ارشد با سی درصد سھماز ...و یک صدای بلند ھم مثل متن آھنگ، واضح و محکم توی مغزم اکو شد:- کیانمھر عابدی ... کسی کھ زندگیتونو بھ گند کشید.با صدا زده شدنم توسط داریوش نگاه از چشم ھای منفورش گرفتم و از رویصندلیم بلند شدم.6زونکنم رو باز کردم و دستھ اول از برگھ ھایی کھ بھ تعداد کپی گرفتھ بودم روبیرون آوردم و بھ نسترن دادم توزیع کنھ و حین این کھ اون پخش می کرد من شروعکردم بھ صحبت کردن و توضیح دادن و ھمزمان ھم قدم می زدم.نگاه ھایی کھ ھمراھم بھ گردش در می اومدن و اعتماد بھ نفسی کھ از صدایمحکم پاشنھ ی کفشم پخش می شد باعث می شد گردنم افراشتھ تر بشھ و بھ خودممسلط تر بشم تا طرز نگاھم بھ کیانمھر با بقیھ فرقی نداشتھ باشھ، اما ... نوع نگاه اونبا نوع نگاه بقیھ بھ من فرق داشت!درستھ کھ ظاھرم چیزی رو نشون نمی داد و بھ خودم مسلط بودم اما واقعانادیده گرفتنش سخت بود، ھنوز اون روز منحوس یادم نرفتھ!*** بھمن/ ١٣٨٧محکم زدم بھ بازوی امیر علی:- دیوونھ میگم نرو توی کوچھ. بابام می بینھ!زد روی ترمز و با لودگی گفت:- آخ کی میشھ من جلوی چشم بابات ببرمت توی اتاق و بابات صدای جیغ ویغتوبشنوه و نتونھ کاری بھ کارمون داشتھ باشھ.یھ بار دیگھ بھ بازوش مشت کوبیدم کھ باعث شد با صدای بلند و شیطانی بخنده.در ماشین رو باز کردم و امیر علی سریع از روم خم شد و در رو بست و قبل ازعکس العملی از جانب من محکم لبامو بوسید، بعد سرشو عقب کشید و با شیطنتگفت:- داشت بوسھ ی خداحافظی یادت میرفت!ای زیر لب گفتم « گمشو » خواستم اخم کنم ولی نتونستم خنده ام رو کنترل کنم وو از ماشین پیاده شدم و قبل از بستن در گفتم:- فردا ساعت ده بریم پیش استاد منصوری انتخاب واحدمونو درست کنیم.سرشو تکون داد و بعد از اینکھ در رو بستم براش دستی تکون دادم و بعد ازشنیدن صدای بوقش وارد کوچھ شدم. ھنوز لبھام طعم لبھای امیر علی رو می داد وھی تھ دلم غنج می رفت. امیر علی رو دوست داشتم، ھمینکھ با وجود شرایط باباحاضر بود باھام ازدواج کنھ برام ارزش داشت.کلید رو توی قفل انداختم و وارد حیاط شدم. مطمئنم لپھام گل انداختھ بود، دستمرو روی گونھ ام گذاشتم و دوباره بھ دیوونگی امیر علی خندیدم.مسیر حیاط رو طی کردم و در سالن رو ھم با کلید باز کردم. فقط یک قدم جلورفتم کھ چشمم بھ چھارپایھ ی بلند پخش شده روی زمین افتاد و ناخودآگاه نگاھم رودر مسیر چھارپایھ بالا کشیدم...کمی بالاتر از سرم یک جفت پای سیخ شده طوری کھ نوک انگشت ھای شصتبا قدرت بھ سمت پایین کشیده شده بودن، قرار گرفتھ بود.7نگاھم رو بالا گرفتم و گردن شکستھ توی طنابی رو دیدم و چھره ی کبودی کھداد میزد، ساعت ھا از زمان مرگش گذشتھ! و بدن سیخ و سخت شده ای کھ بین زمینو آسمون، معلق بود و بھ خاطر بادی کھ با باز شدن در بھ داخل می وزید، بھ آرومیچرخ می خورد...انگار دست ھایی از غیب گوشت و استخونم رو از ھم جدا کردن و دردی از تھسینھ ام بھ شکل فریادی گوش خراش بیرون ریخت:- باباااا ....*** بھمن/ ١٣٩٢امیر علی با کلافگی قاشقش رو توی بشقابش انداخت:- تو سرت چیزی ھم بھ اسم مغز وجود داره؟ دیوونھ شدی غزالھ؟ نمی تونیمثل بچھ آدم زندگی کنی؟لبھامو بھ ھم فشار دادم و سرم رو پایین انداختم. لیلی سرزنشش کرد:- اِ امیر جان! چرا سرش داد میزنی؟صدای امیر علی بالاتر رفت:- سرش داد نزنم کھ خودشو بدبخت کنھ؟!و باز رو بھ من گفت:- کینھ شتری ھم بود بعد از پنج سال تموم شده بود! یھ نگاه بھ خودت بنداز! کیبرات مونده چی برات مونده؟!نگاھم قِل خورد بھ شکم برجستھ ی لیلی و یھ چیزی شبیھ حسرت تھ دلم پیچخورد! نگاھمو از شکم لیلی گرفتم و بھ چھره ی عصبی امیرعلی چشم دوختم:- بی گدار بھ آب نمی زنم. فقط با اعتبارش کار دارم ... اونقدری کھ دلم آرومبگیره ... اونقدری کھ حس کنم دیگھ دینی بھ محمد و پدرم ندارم. بعدش ھم ھنوز ھیچتصمیمی نگرفتم!نفسش رو عصبی فوت کرد و زیر لب غر زد:- محمد! ... محمد! ...و با صدای بلندتری گفت:- اگر نمی شناختمش فکر می کردم واقعا اون تو رو بھ نگھ داشتن کینھ اتتحریک می کنھ.لیلی غُر زد:- وای امیر نمی تونی آروم حرف بزنی؟امیرعلی با کلافگی بھ صندلیش تکیھ زد و منتظر نگاھم کرد. نفس عمیقی گرفتمو گفتم:- آره ... خودم دلم میخواد حالشو بگیرم.با پوزخندی گفت:8- نقش عاشق دلخستھ اش رو بازی کنی و بعد نابودش کنی ھا!!از تیکھ ی نھفتھ تو جملھ اش لب گزیدم و با ناراحتی گفتم:- از سمت مال و اعتماد بھ پدرم ضربھ زده من ھم جبران می کنم. اونقدر پستنیستم کھ با احساسات کسی بازی کنم!پوزخندش دردناک تر شد. با ناراحتی ادامھ دادم:- از طرفی ... اون متاھلھ و یھ دختر داره.لیلی با ناباوری نگاھم کرد و ابروھای امیرعلی بیشتر توی ھم رفت. میدونستم دارن پیش خودشون چی فکر می کنن! حق بھ جانب گفتم:- پدر من ھم یھ دختر داشت کھ جز خودش ھیچ کسو نداشت!لیلی با دل رحمی گفت:- دخترش چند سالشھ؟شونھ ای بھ نشونھ ی ندونستن بالا انداختم و گفتم:- چند روز قبل کھ داریوش باھام کار داشت و رفتم توی اتاقش، اون داشت تلفنی!« بابایی » چند بار ھم گفت !« ملودی ... دخترم » حرف می زد و می گفتامیرعلی نفسش رو فوت کرد و بعد گفت:- ھر روز اونجاست؟!خوشحال از اینکھ بالاخره امیرعلی حرفی جز ساز مخالف زد فورا جواب دادم:- نھ معمولا سھام دارھا جلسھ بھ جلسھ میان کھ ماھی یھ بار و گاھی دو ھفتھیکباره، ولی این چون پسرعمھ ی داریوشھ ھفتھ ای دو سھ بار میاد.با پوزخند ادامھ دادم:- نمی تونھ خوی رییس بازیش رو کنار بذاره! ھمین روزاست کھ بھ داریوش!« می خوام روی صندلیت بشینم » بگھلیلی با دھن پُر پرسید:- کاش می شد بفھمی شرکت خودش چی شده کھ حالا فقط سھام داره!با یادآوری بابا و زحماتی کھ واسھ شرکت اون عوضی کشیده بود لبام آویزونشد و گفتم:- حتما دیگھ پی شرکت جدید نرفتھ، چون داریوش می گفت کھ کار نمی کنھ وفقط میاد اینجا.امیرعلی متفکرانھ بھ گفت و گوی ما گوش می داد. لیلی با چونھ ی جلو دادهگفت:- حتما اونقدر مال و ثروت داره کھ دیگھ سمت کار کردن نمیره!باز ھم شونھ ھامو بالا انداختم و بھ امیرعلی نگاه کردم. دست از تفکر عمیقشکشید و گفت:- شناختت؟!9سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم:- ھمون روز اول بعد از جلسھ بھم گفت کھ چھ نسبتی با ھدایت رمضانی داری؟ولی مشخص بود خبر داره!با لبخند دردناکی ادامھ دادم:پدرتون مرد » - آخھ واکنشش جالب بود ... وقتی گفتم دخترشم خیلی عادی گفت«. بزرگی بود، خدا رحمتش کنھلیلی ھم پوزخند صدا داری زد و زیر لب زمزمھ کرد:- کثافت!امیرعلی از گوشھ چشم نگاھی بھ لیلی انداخت و خیلی خونسرد بشقاب برنج رواز جلوش کشید کنار و گفت:- بسھ دیگھ! قندت میزنھ بالا.و لب و لوچھ ی لیلی آویزون شد، بھ روش لبخندی زدم و من ھم دست از غذاکشیدم. خواستم ظرف ھا رو بشورم کھ لیلی اجازه نداد و من ھم با توجھ بھ رفتارنسبتا سرد امیرعلی زیاد نموندم و بعد از نیم ساعتی خداحافظی کردم.دیگھ اخلاق امیرعلی رو می دونستم، نھایتا این سردیش تا دوسھ روز بود و بعدلیلی راضیش می کرد کھ پشتم رو داشتھ باشھ.ساعت ده شب بود کھ از خونھ ی امیرعلی بیرون زدم. دو ھفتھ بود کھ پایکیانمھر بھ شرکت باز شده بود و خواب و خوراک رو ازم گرفتھ بود، مخصوصا کھمرموز نگاھم می کرد و حس می کردم با نگاھش داره مرگ پدرم رو یادآوری میکنھ.امشب کھ از تصمیمم با امیر علی و لیلی _تنھا دوستانم_ حرف زده بودم کمیتوی قلبم احساس سبکی می کردم. باید حساب شده عمل می کردم. مسلما نمی تونستمضربھ ی سنگینی بھ کیانمھر بزنم، از طرفی چون اون سھامداره برای کوبیدنش بایدبقیھ سھامدارھا و کل شرکت رو بکوبم.کھ این یھ کار خطرناک بود و


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

بھ تجربھ ای خیلی بیشتر از اطلاعات و تجربھ یمن نیاز داشت. و در آخر دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... ولی تھ تھش میدونستم اگر کسی بو بره اولین اتفاق از دست دادن کارمھ و بھ خاطر محمد و پدرماصلا مسالھ مھمی نبود.با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشینم رو کھ یک ٢٠٦ آلبالویی بود بھداخل بردم. اولین کاری کھ می تونستم انجام بدم متضرر کردن شرکت بود. منظورمزیان مالی نیست، منظورم زیان اعتباریھ! باید خوب فکر می کردم؛ نمی شد بی گداربھ آب زد! این کار زمان می برد و نباید عجلھ می کردم، ھر چھ اعتمادش بھ منبیشتر می شد بھتر بود.کیفم رو از روی صندلی کناریم برداشتم و از ماشین پیاده شدم. دوباره شکمکی » برجستھ ی لیلی توی ذھنم شکل گرفت و صدای امیر علی تو سرم چرخ خورد10خب راست می گفت! چی برام مونده جز اینکھ مثل «؟ برات مونده؟ چی برات موندهربات صبح برم سر کار و ساعت دو برگردم و طی یھ برنامھ تکراری زندگی کنم.کی برام مونده جز امیر علی و لیلی کھ گاھی وقتھا امیرعلی ھمچین با دلخوریو سردی نگاھم می کنھ کھ حضورم رو توی خونھ اش زیادی می بینم!کلید رو توی قفل انداختم و در خونھ رو باز کردم. نگاھی بھ سقف بالای درانداختم و زیر لب گفتم:- خدارو شکر کھ دیگھ توی اون خونھ نیستم.و خونھ ی پدرم توی ذھنم شکل گرفت و گیره ی فلزی کھ بھ خاطر لوستر تویراھروی اول خونھ نصب شده بود اما بھ خاطر نظر نصاب اونجا اصلا جای مناسبینبود و اون گیره ی فلزی بلااستفاده مونده تا وقتی کھ بابا خودشو ازش آویزون کنھ وتموم آرزوھامو با دار زدن خودش تباه کنھ!بغض کردم، دوباره صحنھ ھای پنج سال پیش جلوی نظرم اومدن و حس کردمھمین چند ساعت قبل پدرمو از دست دادم و ھنوز داغش تازه س.*** بھمن/ ١٣٨٧تھ گلوم از جیغی کھ کشیدم بھ طرز عجیبی سوخت و حس کردم خراش برداشتاما اولین واکنشی کھ می تونستم بعد از انداختن کیف و وسایل توی دستم از جملھموبایلم، نشون بدم نگھ داشتن پاھای بابا بود کھ اونھارو بھ سمت بالا ببرم تا کمیگردنش احساس راحتی کنھ.تک تک سلول ھام بھ بیھوده بودن کارم ایمان داشتن و با صدای بلند ھق زدم.چھار ستون بدنم از وحشت دیدن این صحنھ می لرزید و ذھنی کھ نمی تونست جمع وجور بشھ باعث شده بود پوست تنم سفت بشھ و بھ صورت ھیستریک گریھ کنم.شاید یک ربع ھمون شکل ایستادم تا بتونم مرگ دردناکش رو باور کنم و درحالی کھ حالا عملا جیغ می زدم پاھاش رو رھا کردم و از ھیکل معلقش فاصلھ گرفتمو بھ طرف تلفن خونھ رفتم، دفترچھ تلفن بابا رو برداشتم و اولین شماره ای کھ بھمحمد رضا شیخی. رفیق » . نظرم صاحبش می تونست بھ ما کمک کنھ رو گرفتم«. صمیمی بابا کھ عمو صداش می زدمنمی دونم چی بھش گفتم و چھ طوری حرف زدم، شاید ھم چیزی نگفتم و فقطجیغ زدم. ھر چی کھ بود ده دقیقھ ی بعد با شنیدن صدای زنگ خونھ اول از طریقآیفون در حیاط رو باز کردم و بعد با آخرین جونی کھ تو پاھام مونده بود بھ سرعت ازخونھ بیرون رفتم و وسط حیاط بھش رسیدم و خودم رو توی بغلش انداختم.اونقدر این حرکت ازم بعید بود کھ آقای شیخی دستھاش رو از ھم باز نگھ داشتھبود و ھیچ واکنشی نشون نمی داد و من توی بغلش اونقدر جیغ زدم و گریھ کردم کھبیحال شدم و پاھام سست شد.11بھ سختی من رو بھ سمت پلھ ی جلوی خونھ ھدایت کرد و ھمونجا نشوند و بعدجلوم زانو زد و گفت:- چھ اتفاقی افتاده غزالھ جان؟! برام تعریف کن.باز ھق ھق گریھ سر دادم و در حالی کھ در خونھ رو اشاره می کردم بریدهبریده اسم بابا رو بردم.آقای شیخی با دیدن مسیر نگاه من معطل کردن رو جایز ندونست و بھ سمتخونھ دوید و در عرض کمتر از یک دقیقھ صدای وحشت زده اش ستون ھای خونھرو لرزوند و باعث شد بیشتر توی خودم جمع بشم و تا وقتی اورژانس و پلیس و بقیھھمسایھ ھا بیان ھمونجا روی تک پلھ ی خونھ بمونم و با بھت و چونھ ی لرزونوحشت زده بھ جمعیت نگاه کنم و پوستم از شدت سرمای اول بھمن ماه سال ھشتاد وھفت بی حس و دردناک بشھ!حتی وقتی آقای شیخی زیر بازوم رو گرفت و موبایلم رو توی دستم گذاشت ومن رو سوار ماشین کرد ھیچ مقاومتی نکردم و تا رسیدن بھ خونھ اش ھیچ حرفینزدم.خودش ھم حال خوبی نداشت. ھمسر آقای شیخی، ساره خانم کھ بھ خاطرسرطان سینھ پارسال یک سینھ اش رو از دست داده بود و حالا دوباره دردش سر بازکرده بود و خیلی ضعیف شده بود بھ استقبالم اومد و با ھمھ ضعفش سعی کرد بھ مندلگرمی بده.منی کھ ھنوز نمی تونستم حقیقت از دست دادن پدرم رو درک کنم، آرامشظاھری یک زن بیمار و بیش از حد ضعیف ھیچ چیزی از دردم کم نمی کرد!حتی وقتی توی رختخواب گرم و نرم قرار گرفتم و امیر علی بھم مثل ھر شبپیام داد:- شب بخیر خوشگل خودم.نتونستم ھیکل معلق بابا رو با اون صورت کبود و گردن شکستھ از جلویچشمام کنار بزنم و حداقل در جواب امیرعلی از مصیبتی کھ شاھدش بودم حرف بزنمتا شاید اون بتونھ آرومم کنھ، پس گوشی رو سایلنت کردم و مثلا خوابیدم!صبح کھ چشمھام رو توی اتاق سابق دختر آقای شیخی- کھ حالا ازدواج کردهبود و کانادا زندگی می کرد- باز کردم، انگار مغزم شروع بھ فعالیت کرد و فھمیدمچھ بلایی سرم اومده و دوباره بغضم سر باز کرد. کسی ھم سراغم نیومد و اونقدرگریھ کردم کھ خودم بیحال شدم.وقتی از اتاق بیرون اومدم، ساره خانم رو دیدم کھ توی سالن روی راحتینشستھ بود و چشمھاش سرخ بود. آقای شیخی ھم بالای سرش ایستاده بود.با دیدن من بھ سمتم اومد و گفت:- بھتره صبحونھ بخوری، باید با ھم حرف بزنیم.12معده ام می سوخت و سرم گیج می رفت. پس مطیعانھ بھ سرویس بھداشتی وبعد بھ آشپزخونھ رفتم. آقای شیخی ھم ھمراھم اومد و روبروم نشست. گلوم خیلی دردمی کرد و فقط تونستم یک لقمھ بخورم و اجبارا بھ خوردن تنھا یک لیوان چای اکتفاکنم.- پزشکی قانونی تایید کرد کھ مرگ پدرت بر اثر خودکشی بوده. من ھم بھپلیس توضیح دادم کھ علتش ورشکستگی بوده.نگاھم رو بالا آوردم و باز ھم چونھ ام شروع کرد بھ لرزیدن. آقای شیخینفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و گفت:- چیز دیگھ ای ھست کھ بخوای در موردش حرف بزنی؟ بھ خاطر پلیس ھانمیگم، برای اینکھ بدونم پدرت دیگھ از چی ناراحت بود؟!بینیمو بالا کشیدم و سعی کردم صدامو صاف کنم:- اون مرتیکھ ... عابدی، کھ بابا براش کار می کرد ... وقتی شرکت بدھی بالاآورد فرار کرد و ھمھ طلبکارھا اومدن سراغ بابا ...حرفم رو قطع کرد:- اون رو در جریانم دخترم، رییسش نامردی کرد. قبول دارم پدرت ھم بازیرآبی ھای اون ھمراه بود و ھم دست بودن اما پدرت کاری بھ نفع خودش بھ اونصورت نکرد و بیشتر بھ نفع عابدی کار کرد. اما خب ... من بھش ھشدار داده بودمکارش آخر و عاقبت نداره. کاش حداقل بار خودش رو ھم می بست تا دستش اینطورخالی نشھ!نفسش رو فوت کرد و گفت:- باز ھم من اون قدر در جریان ریز کارھاش نیستم.من فقط تونستم در جوابش بغض کنم و خاطرات بابا رو مرور کنم و گلوم رواز شدت بغض سنگین تر و دردناک تر کنم!آقای شیخی کھ شونھ ھای لرزون و چھره درب و داغونم رو دید دوباره نفسشرو عمیق بیرون فرستاد و گفت:- میرم مجوز خاک سپاری رو بگیرم ... تو ھم تا یک ساعت دیگھ آماده شو.با رفتنش بغضم با صدا شکست و دوباره گریھ کردم ... شاید بھ اندازه ی تمامعمری کھ با بابا زندگی کردم و شاد بودم و ھیچ وقت تا این اندازه گریھ نکرده بودم!نرگس » من ھیچ وقت مادرم رو ندیده بودم و از اون فقط یھ اسم بھ یاد داشتمو یک سری عکس کھ مطمئنا بھ ھیچ دردی نمی خوردن جز اینکھ گاھی « سمیعیوقت ھا بابا نگاھشون کنھ. مادری کھ با بدنیا اومدن من بابا رو ترک کرده بود و حتیحضور من ھم برای نگھ داشتنش کافی نبود.13برام مھم نبود کھ بابا توی کلاھبرداری با رییسش ھمدست بود! کی توی ایندوره و زمونھ لقمھ اش صد در صد حلالھ؟! ولی نمی تونستم خودمو راضی کنم کھگناھش رو ھم سطح با اون مرتیکھ بدونم.بھ اتاق رفتم و در حالیکھ مانتوم رو تنم می کردم موبایلم رو برداشتم و با دیدنتماس ھا و پیام ھای امیرعلی غم توی دلم بیشتر سنگینی کرد. ھر چقدر ھم کھ دوستمداشتھ باشھ نمی تونم خودم رو بھش آویزون کنم.اشکم روی گونھ ام سر خورد ... امیرعلی سال قبل از اصفھان انتقالی گرفتھبود و بھ دانشگاه ما اومده بود و ھمون روزھای اول اومدنش باھم صمیمی شدیم وثابت کرد میتونھ یھ رفیق خوب و بعدھا یھ عشق و پشتوانھ ی محکم باشھ اما حالاواقعا درمونده شده بودم.امیرعلی با ھمھ ی مھربونیش مادری داشت کھ خیلی روش حساس بود، ھمینکھ من دختر یھ حسابدار بدنام بودم کھ اعتبارش رو از دست داده بود کلی برایامیرعلی سرشکستگی بود و باعث میشد از مادرش درشت بشنوه! اما مرگ پدرم ...اون ھم بھ این فضاحت! و خونھ ای کھ سندش گروه بانکھ، یعنی عملا بودن باامیرعلی مساوی با گرفتن آرزوھاش و تحمیل کردن خودم بود!دکمھ ھای مانتوم رو بستم و با گریھ زیر لب گفتم:- من نمی خوام طفیلی زندگیت باشم امیر!بینیمو بالا کشیدم و گوشیمو توی جیب مانتوم انداختم و بعد از پوشیدن کاپشنکوتاھم از اتاق بیرون رفتم، ساره خانم ھم با بیحالی حاضر و آماده بود و بدن بیش ازحد لاغرش رو روی مبل انداختھ بود و حمیده خانم (آشپز) ھم کنارش ایستاده بود.با شنیدن صدای زنگ ساره خانم با کمک حمیده از روی مبل بلند شد و سھ تاییاز خونھ خارج شدیم و سوار ماشین آقای شیخی شدیم.جمعیت زیادی برای خاک سپاری نیومده بودن جز بیست-سی نفر از دوستاننزدیک و چند نفر از ھمسایھ ھا.پدر من با اون ھمھ دبدبھ و کبکبھ بھ غریبانھ ترین شکل ممکن توی قبر تنگ وتاریکش خوابید و من رو تنھا گذاشت.نمی تونستم خودم رو توی بغل ساره خانم بندازم و گریھ کنم. پس بھ شونھ یآقای شیخی تکیھ دادم و اون مرد بزرگ زندگیم ھم در سکوت اجازه داد پا رو از عموگفتن کھ تا اون روز نھایت صمیمیت من باھاش بود کنار بذارم و بھ غریبی و بی کسیماشک بریزم.رفتھ رفتھ دور قبر خلوت شد و ساره خانم ھم بھ کمک حمیده سوار ماشین شد وفقط من موندم و آقای شیخی.آروم روی دوپام نشستم و دستم رو روی خاک نم خورده کشیدم و دوباره ازشدت سرما بھ خودم لرزیدم. ظھر دوم بھمن بود و ساعت ده با امیرعلی قرار داشتم14کھ ساعت کلاس ھا و انتخاب واحدم رو درست کنم و حالا تنھا چیزی کھ برام مھمنبود این بود کھ ترم آخرم و اگر امروز نرم شاید نتونم امسال درسم رو تموم کنم!اشک ھام می ریختن و نگاھم رو نمی تونستم از خاک بگیرم. صدای آروم آقایشیخی با لحن محکمش باعث شد نگاھم رو بالا بیارم:- سند خونھ گرو بانکھ و حسابھای پدرت دیروز مسدود شده بودن ... احتمالاعلت مرگش ھم ھمین بستھ شدن حساب ھاش بوده ... متاسفم کھ مجبورم رک باشم.ترسان نگاھش کردم. با بی رحمی کلمات رو توی صورتم کوبید:- دیگھ نمی تونی بری بھ اون خونھ ... پدرت ھیچ سرمایھ و ارثی برات نذاشتھ... یعنی نداشتھ کھ بذاره ...لبھامو بھ ھم فشار دادم.- الان ھم میریم بھ خونھ ی شما تا وسایل شخصیت رو برداری.و از روبروم بلند شد و نگاھم ھمراھش بھ بالا کشیده شد. با صلابت و لحنمحکم ھمیشگیش گفت:- از این بھ بعد میشی دختر من ... دختر من و ساره.و دستش رو بھ سمتم دراز کرد. لبھام می لرزید اما نمی تونستم از فشردنشونبھ ھم دیگھ دست بکشم.توی قلبم سوزشی حس می کردم کھ فقط وقتی خاموش می شد کھ جوابفداکاری پدرم رو بگیرم ... وقتی کھ رییسش می شکست می تونستم شکستھ ھای قلبمرو بھ ھم بچسبونم ...چرا باید تنھا کس زندگیم کھ پدرم بود رو از دست می دادم ... در صورتیکھوقتی خیلی ھا کار پدرم رو انجام میدن و آب از آب تکون نمی خوره ... چرا باید بھخونھ ی دوست پدرم می رفتم؟وقتی استیصالم رو از چشمام خوند خم شد و بازوم رو چسبید و با صدایآرومی گفت:- و اجازه نمی دم ھیچ تصمیم اشتباھی بگیری.و من رو از کنار قبر بلند کرد. بعد از اینکھ مجبورم کرد باھاش ھمقدم بشم بالحن دلگرم کننده ای گفت:- داریم میریم خونھ.نگاه از خاک کُپھ شده ی بابا گرفتم و با نفس عمیقی بغضم رو فرو خوردم ...چھ فایده از بغضی کھ سودی نداره جز ضعیف نشون دادنم!و موبایلم رو از توی جیبم در آوردم و با دیدن تماس ھای از دست رفتھ و پیامھای خوانده نشده ای کھ اکثرا از امیرعلی بودن آخرین قطره اشکم ھم فرو ریخت ودستم رو روی دکمھ ی خاموش اونقدر نگھ داشتم کھ صفحھ خاموش شد و از ذھنمگذشت:- باید سیم کارت جدید بخرم.15*** بھمن/ ١٣٩٢با کلافگی پرینت گردش حساب رو روی میز گذاشتم و رو بھ داریوش گفتم:- آقای محمودی چرا متوجھ نیستین! بھ خاطر روابط فامیلی شما و آقای عابدینمی تونیم اعتبار شرکت رو زیر سوال ببریم!دستی بھ ریش نداشتھ اش کشید و گفت:- خواھش می کنم خانم رمضانی، اینجا غریبھ ای بینمون نیست! طوری حرفمی زنید انگار سود سھام رو خرج بچھ ھای سرطانی می کردیم!با دھن باز نفسم رو بھ طعنھ بیرون فرستادم:- ھھ! بچھ ھای سرطانی!در ھمون حالت نشستھ بھ جلو خم شدم و گفتم:- اون وام کلانی کھ گرفتین کم از خود سرطان نداره، بھ خاطر دلسوزی شمادر حق پسرعمتون بانک قسط ھاتون رو عقب نمی اندازه!با صدای آروم تر و البتھ استرس آوری گفتم:- لازمھ کھ یادآوری کنم ھدفمون چیھ؟!!دستش رو مشت کرد و با تاخیر خیلی زیادی گفت:- پس حداقل طوری محاسبھ کنید کھ متوجھ نشھ! خیلی زمان برد کھ اعتمادشرو جلب کنم.ناخواستھ لبخند شیطانی رو لبم نشست و گفتم:- من نمی تونم تغییری توی روند محاسبات بدم! چون دقیقا اقساط وام متناسبھبا مبلغی کھ از سود سھامِ سھامدارھا کسر می کنیم. و سھام آقای عابدی درست برابرسھام خانم حمیدیھ و بیشترین منبع درآمده! پس ...یھ ابروشو بالا داد و با صدای آروم و با لحن متفکری گفت:- البتھ نمیشھ ھم تغییری داد!!البتھ کھ نمیشد تغییر داد ولی نمی دونستم منظور داریوش از این حرفش چیبود؟ اخمی کردم و گفتم:- چیز دیگھ ای بھ غیر از دلیلی کھ من گفتم ھست؟!سرش رو تکون داد و تکیھ اش رو از پشتی صندلی بزرگش گرفت و بھ جلوخم شد و گفت:- خانم حمیدی مادرزن کیانھ. امکان داره کیانمھر کامل در جریان حسابھایمادر زنش بشھ. پس نباید چیزی تغییر کنھ!بھ صورت خودکار ابروھام بالا رفت. اگر یک نفر از سھامدارھا بود کھ وقتیاز سود سھامش کسر می کردم دلم براش می سوخت خانم حمیدی بود کھ الان دیگھھمون یھ ذره عذاب وجدان رو ھم ندارم.16ھر چند در دراز مدت این کسر سودھا بھ نفع سھامدارھا بود ولی اگر الان وتوی این زمان براشون توضیح می دادیم ھیچ کس حاضر نمیشد پولش رو دراختیارمون بذاره.تلفن روی میز داریوش زنگ خورد و بعد از نفس عمیقی نگاه از برگھ ھایریختھ شده روی میز برداشت و بھ تلفن جواب داد:- بلھ....... -- بگو دو سھ دقیقھ دیگھ بیاد.و بلافاصلھ بعد از گذاشتن گوشی گفت:- جمع کنید کاغذارو، کیان الان میاد داخل.و سریع بھ کمک ھم برگھ ھا رو جمع کردیم و توی زونکنم ریختم و مرتبنشستم و بعد از لحظاتی ضربھ ای بھ در خورد و کیانمھر وارد اتاق شد.حتی اگر می خواستم واسھ لحظھ ای فراموش کنم کیانمھر چی بھ سر زندگیمونآورده، اون فرم نگاه کردنش کھ انگار می خواست مچ بگیره تحریکم می کرد کھھمچنان اونو دشمن خونیم فرض کنم. ناخواستھ پوزخند زدم و از ذھنم گذشت:- کافر ھمھ را بھ کیش خود پندارد!چند روز پیش گیر داده بود اسم شرکت ھایی کھ با حسابدارھاشون برایپیچوندن مالیات ھمکاری می کردیم و بھش بدم، من ھم اول با زبون خوش، بعد باتندی بھش فھموندم کھ قرار نیست از ھمھ ی کارھای من سر در بیاره!بزرگترین حماقت داریوش نزدیک کردن پسرعمھ اش بھ امورمحرمانھ یشرکت و کارخونھ بود؛ من می دونم دیگھ! آخر ھمین شازده سر ما رو بھ باد میده!امروز موھاشو پشت سرش بستھ بود، یھ پلیور بافت طوسی سیر تنش کرده بودبا پالتوی کوتاه فوتر مشکی، اگر می تونستم نظر بدم بھش می گفتم کھ رنگ شیری وسفید پوستش رو روشن تر نشون میده نھ طوسی سیر کھ انگار داره توی رنگ ھایتیره ی لباسش خفھ میشھ!روبروم نشست و بدون لبخند طعنھ زد:- ھنوز از دست ما دلخوری خانم؟!داریوش کھ شاھد بحث چند روز قبل ما بود با دو انگشتش لبخندش رو جمع کردو در سکوت منتظر موند من جواب بدم و من ھم مثل خودش بدون لبخند گفتم:- اگر منظورتون اینھ کھ سلام بدم! کسی کھ از در میاد داخل باید اول سلام کنھ.زونکنم رو برداشتم و از روی مبل بلند شدم و گفتم:- در ضمن ... من دلخور نیستم، فقط فکرم جای دیگھ بود.سرش رو بھ نشونھ ی تایید تکون داد کھ این تکون دادن یعنی داره منو مسخرهمی کنھ، نفسم رو فوت کردم، اونقدر بھ ھم ریختھ ھستم کھ حوصلھ دل خجستھ ی قاتلپدرمو نداشتھ باشم!17ای گفتم. ھمین کھ دستم بھ سمت « با اجازه » بھ سمت در رفتم و زیر لبدستگیره رفت صدام زد.- خانم رمضانی؟در حالی کھ دستم روی دستگیره بود بھ سمتش برگشتم و سوالی نگاھش کردم.یھ ابروشو بالا داد و در حالی کھ کمی سرش رو بھ جلو خم می کرد گفت:- سلام.لبخند عمیقی روی لبھای داریوش نشستھ بود ولی خود کیانمھر کھ خیلی جدیسلام کرده بود، داشت نگاھم می کرد، من ھم لبخندی زدم و گفتم:- علیک سلام.و برای اولین بار لبخند خیلی کمرنگش رو دیدم، دیگھ معطل نکردم و از اتاقخارج شدم و قبل از بستھ شدن در صدای خنده ی داریوش رو شنیدم و لحن شادش کھخطاب بھ پسرعمھ اش گفت:- گرفتی؟!***بھمن/ ١٣٨٧دکتر اصغری با ابروھای درھم رفتھ متفکرانھ سرش رو تکون داد و با تاخیرگفت:- برای فوت پدرت متاسفم. اما می دونی کھ نمی تونیم شھریھ رو بھتبرگردونیم!با غم سرم رو تکون دادم. انگار کھ منتظر ھمین نیمچھ


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

تایید من بود کھ خیلیسریع خودکار توی دستش رو روی کاغذ چرخوند و مرخصی یک ترمھ ام با امضایاون شروع شد.وقتی یک ربع بعد با سر فرو افتاده و شونھ ھای آویزون از سالن بیرون میزدمھمھ فکرم این بود کھ با گذشت دو ھفتھ از مرگ بابا بھ این نتیجھ رسیدم کھ ھیچ چیزمثل سابق نمیشھ و ھیچ آینده ی روشنی در انتظارم نیست.- غزالھ؟خون توی رگھام یخ بست و ناخودآگاه سرم رو بالا گرفتم. صدای امیرعلی ازپشت سرم می اومد.بدون اینکھ برگردم شروع کردم بھ تند راه رفتن و بھ محض نزدیک شدنصدای قدمھاش، مشت ھام رو دور بندھای کولھ پشتیم محکم کردم و دویدم؛با رسیدن بھ مسیر درختکاری شده، از طریق کیفم بھ عقب کشیده شده و تویھوا معلق شدم و صدای جیغم در اومد و قبل از افتادنم، بھ بازوم چنگ انداخت و منوروبروی خودش نگھ داشت.نفس نفس می زدم و نگاه از چشمھای خشمگینش می گرفتم. مطمئنا اگر وسطدانشگاه نبودیم یھ کشیده ی آبدار نوش جان می کردم!18از لای دندونھای کلید شده اش صداشو شنیدم:- ھیچ معلومھ کدوم گوری ھستی؟ چرا گوشیت خاموشھ؟تا دھن باز کردم انگشتش رو بھ نشونھ ی تھدید جلوی صورتم گرفت و گفت:- وای بھ حالت دروغ و دَوَنگ تحویلم بدی، ھمینجا اونقدر میزنمت کھ از زبونبیفتی!بغض دو ھفتھ ایم دوباره تو گلوم جا خوش کرد و چشمھام پر از اشک شد.دستش رو از روی بازوم برداشت و مقنعھ ام توی دستش جمع شد و منو بھ سمتخودش کشید و توی صورتم توپید:- گریھ نکن، حرف بزن!درستھ چون توی راه درختکاری شده بودیم زیاد رفت و آمد نبود، اما دوربین ھاھمھ جای دانشگاه نصب بودن، اما اون لحظھ نھ از دوربین ھا کھ از خشم امیرعلیترسیده بودم. محکم تکونم داد:- با توام!!!بھ سختی لبھام از ھم باز شد:- بابام ....مُرده ...بعد از چند ثانیھ انگار تازه پیام رو دریافت کرد کھ آروم مشتش باز شد و من ھمسر بغضم ...اشکم کھ روی گونھ ام سر خورد نگاھش مھربون و دلسوز شد:- الھی بمیرم برات ... چرا بھم نگفتی عزیزم؟!دستھاش کھ بھ نیت در آغوش کشیدنم جلو اومدن، دوباره ھمھ ی خوددرگیریھام توی ذھنم رژه رفتن و پا عقب کشیدم؛ دھنش باز موند.سرم رو بھ نشونھ ی نھ تکون دادم و برخلاف خواستھ قلبیم زمزمھ کردم:- ازم فاصلھ بگیر امیر.دوباره خشم بھ چشمھاش دوید و غُر زد:- چرت نگو!ھق زدم:- چرت نمیگم! دیگھ نمی خوامت امیر.و گونھ ام کھ سوخت تازه فھمیدم چقدر امیرعلی از این جملھ بدش میاد. بُھتممانع شد از ادامھ ی ھق زدنم. دندونھاشو بھ ھم فشرد:- یک بار دیگھ این حرفو بزن ...نتونست بقیھ ی جملھ اش رو بگھ چون فکش از حرص بھ ھم قفل شد. سریععقب گرد کردم و ازش دور شدم. بھ سرعت باھام ھمقدم شد:- کجا سرتو میندازی میری؟ دو ھفتھ اس کجایی؟ بابات فوت شده، چرا خونتوننیستی؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی؟ چرا توی محلتون ھیچ خبری از عزا نیست! حتییھ پارچھ سیاه دم درتون نزدن!!19بھ محوطھ جلوی دانشگاه نزدیک می شدیم و ھر لحظھ ھم صداش بلند تر میشد و من کم کم داشت باورم می شد کھ امیرعلی بھم سیلی زده و حالا جای انگشتھاشآتیش گرفتھ.صدای بلندش چھارستون بدنمو لرزوند:- جواب بده لعنتی!بھ محوطھ رسیده بودیم و با صدای داد امیرعلی توجھ کسانی کھ توی مسیربودن بھ سمتمون جلب شد.از ھمون فاصلھ نگاھم بھ سانتافھ ی عمو محمد رضا افتاد و در کسری از ثانیھدروغمو ساختم:- پدرم مرد و ھیچی برام نموند کھ باھاش بھ زندگیم ادامھ بدم. ھیچی ھیچی، ھرچی بود طلبکارھا و بانک برداشتن. حتی اعتباری ھم نداشت کھ کسی بھم کار بده.ماشین رو نشون دادم و گفتم:- اما یکی حاضر شد ھمھ جوره پشتم باشھ بھ شرطی کھ ...با ھمھ خشمش مھربونی از تھ نگاھش معلوم بود، می دونستم فقط منتظر یھتوضیحھ تا تموم بدنم رو توی آغوشش بچلونھ! بغض لعنتیمو پس زدم و نگاه ازچشماش کشیدم و تند جملھ ام رو ادامھ دادم:- بھ شرطی کھ مایھ آرامشش باشم.صورتش رنگ باخت و گوشھ پلکش پرید:- چ .. چی؟بی رحم شدم، ولی نتونستم جلوی اشکھامو بگیرم:- ازدواج کردم.صورتش رنگ باخت و گوشھ پلکش پرید:- چ .. چی؟بی رحم شدم ولی نتونستم جلوی اشکھامو بگیرم:- ازدواج کردم.زبونش گرفت:- دُ ... دروغھ ... مگھ نھ؟!آره دروغ » کاشکی این افکار مزاحم دست از سرم بر می داشتن تا لب باز کنم و بگماما بی رحم تر شدم و ضربھ آخر رو زدم: « می گم امیر، من ھنوز ھم دوستت دارم- من و تو بھ درد ھم نمی خوردیم. تا وقتی بابا زنده بود نمی فھمیدم، مرگش باعث شدچشمام باز بشھ. مادر تو ھم حق داره ... من عروس خوبی براش نمی شدم. جز یھدوستی خیلی صمیمی چیزی بینمون نبوده، پس خودتو اذیت نکن. تو لیاقتت بھتر ازمنھ.20و دوباره پا چرخوندم و ازش دور شدم. دیگھ دنبالم نیومد، دستم رو جلوی دھنم نگھداشتم و بی خجالت و با شونھ ھای لرزون تا گذشتن از در دانشگاه و رسیدن بھ ماشینھق زدم.خدایا تو دیدی ... دیدی کھ بھ خاطر خودش ازش گذشتم ... خودت دیدی من دلمو توخونھ ای کھ گرو بانکھ زیر جنازه ی معلق پدرم جا گذاشتم ... خودت دیدی ھر جورحساب کردم خوشبختی نھ برای من و نھ برای امیرعلی توی زندگی مشترکمون وجودنداشت ...سوار ماشین شدم و کف دستم رو بھ بینیم کشیدم، صورتم یخ کرده بود.موبایل رو دم گوشش گرفتھ بود و صدای بلندش توی ماشین می پیچید:- مرتیکھ مارو خر فرض کرده؟! .... نھ براش چکو نکش، این دیده شما ھیچینمیگین ھر قیمتی کھ دلش می خواد میگھ از کنارشون می خوره .... بلھ بلھ .... میامفردا صبح فعلا چکو ندید ... یا علی.نگاھم از شیشھ ی جلو بھ امیر علی بود کھ با شونھ ھای افتاده از فاصلھ ی دویستقدمی بھ ماشین نگاه می کرد.با صدای آرومی سلام کردم کھ عمو با مکث گفت:- علیک سلام! گریھ ات برای چیھ؟! خودت خواستی مرخصی بگیری!سرم رو بالا آوردم و گفتم:- گریھ نکردم کھ!با دیدن نگاه میخ شده و متعجبش بھ روی گونھ ام یاد شاھکار امیرعلی افتادم و سریعنگاه ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم.- سرتو بالا بگیر ببینم.کاش زودتر حرکت کنیم ... امیرعلی داشت نگاه می کرد!- با کی دعوات شده؟!بھ زور لب زدم:- بریم خونھ.لحنش عصبی شد:- گفتم سرتو بالا بگیر ... بھ من نگاه کن.از پشت پرده ی اشک امیرعلی رو نگاه کردم، اما با فشرده شدن چونھ ام بینانگشتھای عمو تموم بدنم لرز افتاد، ترسان میخ صورت امیرعلی شدم ... نکن عمو ...من می دونم تو دوست پدرمی و حالا جای پدرم ... امیرم نمی دونھ عمو! ... امیرممیشکنھ ...و دیدم شکستن امیرعلی رو کھ سرشو پایین انداخت و جھت مخالف رفت و دوبارهاشکم روی گونھ ام ریخت. امیرعلی ندید کھ بھ خاطرش عمو سرم داد کشید تا بفھمھجای انگشت ھای کی روی گونھ ام مونده و ندید کھ من فقط گریھ کردم و کم مونده بودگونھ ی دیگھ ام ھم دست عمو محمدرضا رو پذیرا بشھ!21اما نگفتم و یادگاری انگشتھای امیرعلی تا چند روز مھمون صورتم بود ...***بھمن/ ١٣٩٢پنجمین یا ششمین لیوان چای رو سر کشیدم و جلوی خودم رو گرفتم تا لیوان رو تویفرق سر پسرک پر حرف نکوبم.باز یھ سند دیگھ از لای برگھ ھایی کھ بھش داده بودم تا سرگرم باشھ و دھنشو ببندهبیرون کشید و گفت:- آھان، نگاه کنین استاد! منظورم تفاوت توی اقلامیھ کھ ...حرفش رو قطع کردم:- منظورت رو می فھمم!برگھ رو از دستش گرفتم و در حالی کھ جلوی چشمھاش تکون می دادم گفتم:- برای بار ھزارم میگم این سندھا صد در صد بدون ایراد نیستن. سندھای اصلیبایگانی شدن. اینھا برای یادگیری شما ھستن!سرش رو متفکرانھ تکون داد. نفسم رو فوت کردم و از ذھنم گذشت:- از دست مامور مالیات و بازرس و کیانمھر ھم بتونم در برم این جوجھ حسابدارسیریش منو بھ خاک سیاه می نشونھ!پشت میزم نشستم. سر و صدای دستگاه ھای کارخونھ روی اعصابم بود، ضربھ ای بھدر اتاق خورد و بعدش آقای رضاییان (مدیر داخلی) وارد دفتر شد و بھ سمت میزماومد و جلوی میزخم شد و با صدای آرومی گفت:- خانوم ... یکی از سھامدار ھا اومده داره بین دستگاه ھا می چرخھ و بھ کار کارگرھاسرکشی می کنھ. بھشون تذکر دادم کھ بدون ھاھنگی اومدین ولی گفتن با شما قراردارن!چشمامو برای چند ثانیھ بستم تا بھ اعصابم مسلط بشم. باز صدای پسرک مزاحم ناخنکشید روی اعصاب بھ ھم ریختھ ام!- استاد؟ حتی این فاکتور ھم کھ بھ سندھا پیوست شدن ھم نباید ایرادگیری کنیم؟؟نگاھم رو بین اعضای قدیمی تیم و دو کارآموز جدید چرخوندم و در جواب پسره گفتم:- آقا پولاد ... من اینھارو دست شما دادم تا از نو سند بنویسی! از فاکتورھا ایراد بگیرو سند جدید براش بنویس، آخر ساعت نگاه می کنم.مریم کھ اون ھم زمانی کارآموز خودم بود و حالا عضو تیم حسابداری کارخونھ شدهبود لبخند بامزه ای زد، کھ یعنی اون ھا ھم از سوالات بی حد و حصر پسره کلافھشده بودن.بی شک اگر ھوش و ذکاوت زیاد پولاد نبود نمی تونستم تحملش کنم! اما چون میدونستم خیلی زود یھ حسابدار موفق میشھ نگھش داشتھ بودم و تا جای ممکن بھسوالاتش جواب می دادم.22از روی صندلی بلند شدم و بھ مریم گفتم:- بھ سوالات بچھ ھا جواب بده، من یھ سر برم ببینم کی اومده!و بھ سمت در رفتم و قبل از خارج شدن نگاه کنجکاو پولاد رو دیدم و بی توجھ ازاتاق خارج شدم. رو بھ رضاییان گفتم:- کجاست؟جلوتر رفت و گفت:- ھمراھم بیاین.لحظاتی بعد بھ خاطر نزدیک شدن بھ دستگاه ھای بزرگ و سر و صدایی کھ ایجادکرده بودن، از شدت سر درد چشمامو ریز کرده بودم و قبل از اینکھ رضاییان حرفیبزنھ خودم چشم چرخوندم و وصلھ ناجوری کھ بین کارگرھا بود رو پیدا کردم.در حالی کھ دستھاشو پشتش بھ ھم قلاب کرده بود با اون تیپ آنتیکش کنار کلاریفایرشیر ایستاده بود و چنان با دقت بھ دستگاه نگاه می کرد کھ انگار قرار بود بھ زبونبیاد!و « خودم دیدمش » تا رضاییان خواست حرفی بزنھ کیانمھر رو اشاره کردم کھ یعنیبھ سمت دستگاه ھا حرکت کردم و در حینی کھ بھش نزدیک می شدم بھ کارگرھاییکھ توی اون سر و صدا با صدای بلند سلام می کردن جواب سلام می دادم. پشتسرش ایستادم و صداش زدم:- جناب عابدی؟و چون صدامو نشنید با صدای بلندتری اسمش رو تکرار کردم:- آقای عابدی!!سریع بھ سمتم برگشت و با دیدنم لبخند محوی زد و اون ھم متقابلا با صدای بلند گفت:- بھ بھ خانم رمضانی!! ماشالھ برای دیدنتون باید از ھفت خان رستم رد شد!!لبھامو بھ ھم فشار دادم، دلم می خواست ھُلش بدم قاطی دستگاھھا تا خامھ اش درستبشھ! با این فکر خبیث لبخندی روی لبم نشست و با دست بھ سمت خروجی اشارهکردم و گفتم:- میشھ بیرون صحبت کنیم؟!سرش رو تکون داد و با ھم بھ سمت خروجی رفتیم بھ محض اینکھ از شدت صداھاکم شد در حین راه رفتن گفتم:- بھتر نبود قبلش بھ من خبر می دادین تا از اومدنتون اطلاع داشتھ باشم؟!خیلی خونسرد گفت:- نیازی بھ این کار نبود، داریوش گفت اینجایین ... پس اومدم.از حرص پوست داخلی لبمو گاز گرفتم و گفتم:- چرا نیاز ھست! اگر قرار باشھ ھمھ ی سھام دارھا بدون ...ایستاد و با ابروھای درھم حرفمو قطع کرد:23- من سی درصد از سھام این شھرک رو خریدم! یعنی بخش اعظمی از ثروتم رواینجا سرمایھ گذاری کردم. پس چنین حقی رو دارم کھ ھر وقت دلم خواست سرکشیکنم و با ھر کس کھ بھ من و اموالم ربط داره ملاقات داشتھ باشم.یھ ابروشو بالا فرستاد و گفت:- مگر اینکھ ریگی بھ کفشتون باشھ!و با مکث ادامھ داد:- می خوام تیم حسابداریتون رو ببینم.ابروھامو بالا دادم و بعد از فوت کردن نفسم گفتم:- حتی اگر ریگی ھم بھ کفشمون باشھ خط تولید رو متوقف نمی کنیم، پس سرکشیشما بھ کارخونھ مسلما ربطی بھ مشکوک بودنتون نداره،ھرچند این مسالھ بھ بندهمربوط نیست!این یک؛ و دوم در مورد تیم حسابداری.نفس عمیقی گرفتم و با لحن محکم ادامھ دادم:- اگر بھ خاطر ھمون موضوع قبلی یعنی مالیات بھ اینجا اومدین ...لبخند کجش کھ نشونھ ی تایید ھمین حدس بود باعث شد اخمم غلیظ تر بشھ و بھ دربزرگ اشاره کردم و گفتم:- راه خروج از این سمتھ.و پا چرخوندم تا بھ سمت دفتر برم کھ با صداش متوقف شدم:- اصلا بھ پدرت نرفتی! اون خیلی مودب و خونگرم بود!برای یھ لحظھ بابامو بین زمین و آسمون معلق دیدم و قلبم چنگ شد. اشک بھ چشمھاممی دوید اما با نفس عمیقی تصویر معلق پدرم رو از ذھنم پس زدم و بھ خودم مسلطشدم، بھ سمتش چرخیدم و با پوزخندی گفتم:- بلھ اما بنده کار آموز آقای شیخی بودم، نھ پدرم!سرش رو متفکرانھ تکون داد و گفت:- اوه البتھ! آقای شیخی یھ حسابدار وارد و یھ مقدار بداخلاق بود.قدمی برداشت کھ باعث شد سینھ بھ سینھ بشیم، سرش رو کمی خم کرد تا ھم قدم بشھو با صدای آروم و لحن ترسناکی گفت:- و امیدوارم درستکار بودن آقای شیخی رو ھم بھ ارث برده باشی تا دیگھ ترس ازدست دادن اموالم رو نداشتھ باشم.دندونھامو بھ ھم فشردم تا جلوی خودمو بگیرم و نگم کھ:- ھمھ مثل خودت آشغال و مال مردم خور نیستن!اما ترسیدم متوجھ کینھ ام بشھ و حساس ترش کنم، پس زبون بھ دھن گرفتم و بھ سختیلبخند زدم و گفتم:- حتما ... خیالتون راحت باشھ.سرش رو با تاخیر چندبار تکون داد و در حالی کھ فاصلھ می گرفت با لحن محکمیگفت:24- در ضمن ... ھر بار کھ دلم بخواد میام و نھ شما و نھ حتی داریوش و ھیچ کسدیگھ!نمی تونین جلومو بگیرین.و چرخید و بھ سمت در خروجی رفت. بدنم از خشم می لرزید. کاش قدرت اینو داشتمکھ خرخره اشو بجوئم! لبام لرزید و اشکم روی گونھ ام ریخت و زیر لب زمزمھکردم:- آخ محمد ... کاش اینجا بودی تا با نصیحت ھات آروم بشم.***فروردین/ ١٣٨٨لبھام لرزید:- عمو بھ خدا یاد گرفتم، شما کھ می پرسین یھو ھمھ ش یادم میره!ابروھاشو تو ھم کشید:- بغض نکن بچھ! این یادگرفتنت بھ درد خودت می خوره! حسابدار کھ اینقدر بچھننھ نمیشھ!ساره خانوم آروم و بی حال خندید:- محمدرضا اذیتش نکن.عمو با اخم رو بھ زنش گفت:- شما کاری نداشتھ باش، باید یاد بگیره.و رو بھ من گفت:- اگر چک بھ روز بود توی ثبتش چی رو بستانکار می کنیم؟لبمو بھ دندون گرفتم و با شک گفتم:- اسنادِ ... پرداختنی؟صداشو بلند کرد:- با شک نگو! منتظر تایید از منی؟! محکم بگو اسناد پرداختنی، در ضمن جوابشمیشھ بانک نھ اسناد پرداختنی!سرمو مظلومانھ تکون دادم.دفترش رو ورق زد و بعد از چند ثانیھ سوال بعدی رو پرسید:- مالیات تکلیفی بھ چی تعلق میگیره؟نفسمو فوت کردم و گفتم:- وااااای عمو من کھ نمیام کل موارد قانونو حفظ کنم!! مگھ خود شما با این ھمھسال سابقھ کار حفظ کردین اون ھمھ رو؟!با دیدن چشمھای غضبناکش طوطی وار و تند تند گفتم:- وزارتخانھ ھا، موسسات دولتی، شھرداری ھا و ... امممم ... الان میگم، الانمیگم، صبر کنید.ساره خانم با صدای بلند خندید کھ باعث شد عمو ھم لبخند بزنھ و بعد زیر لب بگھ:25- دختر تو کھ بلدی خب چرا حرص منو درمیاری؟!با معصومیت گفتم:- خب ھول می کنم!با دلخوری گفت:- من ترسناکم مگھ؟!بدون از دست دادن حالتم سرمو بھ نشونھ ی آره تکون دادم کھ باز ساره خانم بھحرف اومد:- الھی بگردم! خب راست میگھ دیگھ محمد رضا! تو با سھ مَن اخم نشستیروبروش شبیھ ناظم ھای دوره ی شاه.عمو دفترش رو بست و گفت:- خیلی خب، برای امشب بسھ. اما حواست باشھ مرخصی ای کھ از دانشگاه گرفتیرو نمیذارم بھ بطالت بگذره، ھمزمان ھم باید خودتو واسھ کنکور ارشد آماده کنی؛وای بھ حالت اگر قبول نشی.سرم رو تند تکون دادم و گفتم:- حتما ... حتما قبول می شم.در حالی کھ بلند می شد زیر لب گفت:- خوبھ، حالا ھم جمع کن برو بخواب کھ فردا می خوام ببرمت شرکت.سریع دفترھامو جمع کردم و بھ سمت اتاقم شلنگ تختھ انداختم. سھ سال و نیمھدارم درس می خونم اونم رشتھ حسابداری ھیچ وقت بھ اندازه این شش ھفتھ ای کھعمو باھام حسابداری کار می کرد بھم فشار نیومده بود!وسایلم رو، روی میز تحریر گذاشتم و بعد از خاموش کردن لامپ و در آوردنشالم بھ سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.تا قبل از این آدم مقیدی نبودم! ھمین حالا ھم نیستم ولی خب شرایط خونھ ی عموایجاب می کنھ کھ حداقل موھامو بپوشونم تا معذب نباشم.پتوم رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و بھ سقف زل زدم و بھ این فکر کردم کھ حالا بعداز گذشت نزدیک بھ سھ ماه از مرگ بابا شرایط خیلی بھتری دارم، ھر چند کھ ھنوزھم بھ امیرعلی فکر می کنم و گاھی بھ شدت وسوسھ میشم تا یھ پیام بھش بدم اما بھسختی جلوی خودمو می گیرم.آھی کشیدم و از ذھنم گذشت:- یعنی میشھ یھ روزی یکی پیدا بشھ کھ بھ اندازه امیر دوستم داشتھ باشھ؟عمومحمدرضا خیلی بداخلاق تر از زمانیھ


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

کھ فقط دوست بابا بود و گھگاه میدیدمش. کھ البتھ خودم یھ علت ھایی براش حدس می زنم.یکیش ھمین مریضیھ ساره خانمھ. تو این چند وقت متوجھ شدم کھ اتاقشون از ھمجداست و بھ روشنی روز برام واضحھ کھ با ھم خاک بر سری ندارن و خب مسلما26این مسالھ روی اخلاق بد عمو بی تاثیر نیست. ھر چند اون زن مریض، بدبخت حال وحولش چیھ دیگھ!بھ پھلو چرخیدم و با دیدن لباس ھای اتو شده ام کھ برای فردا آماده کرده بودمشونلبخند محوی روی لبم نشست.عمو رییس تیم حسابداری شھرک صنعتی محصولات لبنی کوھستان بود. یکی ازبرندھای لبنی جدید و تازه معروف شده کشور کھ در آینده ای نزدیک صادراتمحصولاتش ھم آغاز می شد و براش آینده ی روشنی در نظر گرفتھ شده بود و حالاقرار بود عمو من رو با پارتی بازی وارد تیم حسابرسیش کنھ.از این فکر ذوقی زیر پوستم دوید و زیر لب خطاب بھ بابا گفتم:- بابا جون قول میدم سربلندت کنم. من مطمئنم کھ می تونم.و در حالی کھ ھنوز لبخند روی لبم بود چشم ھامو بستم.صبح روز بعد وقتی توی پارکینگ ساختمون شرکت از ماشین عمو پیاده شدمھیجانی کھ توی قلبم بود باعث میشد نتونم لبخندمو جمع کنم. با اخم رو بھم گفت:- سنگین باش و منو سرافکنده نکن.سری بھ نشونھ ی تایید تکون دادم و ھمراھش بھ سمت آسانسور رفتم. از ریز ودرشت و ھر کس کھ جلومون سبز میشد بھ عمو سلام میکردن.بالاخره لبخندی بھ نگاه کنجکاو من زد و گفت:- گاھی وقتھا احترامی کھ بھ حسابدار گذاشتھ میشھ بیشتر از رییس شرکتھ، بخشمالی ھر نھادی قلب اونھ.دستش رو حمایتگرانھ، با فاصلھ پشتم نگھ داشت و گفت:- باید ضربان قلب شرکت رو توی دستت نگھ داری و ھیچ وقت نذاری از تنظیمدر بیاد.لبخندی بھ روش زدم و بھ نشونھ ی تایید پلک زدم. با ھم وارد دفترش شدیم.بھ من اشاره زد کھ روی یکی از راحتی ھا بشینم و در حالی کھ کتش رو درمیاورد گفت:- یھ دفتر اینجا دارم و یھ دفتر ھم توی خود شھرک. ھفتھ ای یک بار بھ اونجا سرمی زنم. با توجھ بھ این کھ این شرکت سھامیش خاصھ و ھر کس بخش زیادی ازثروتش رو قرار داده لازمھ کھ ریسک گریز باشیم.با اینکھ نفھمیده بودم منظورش چیھ ولی سرم رو تکون دادم و عمو ادامھ داد:- درستھ کھ من کارآموزھای زیادی دارم اما ھیچ کدوم کار اصلی من رو نمیتونن انجام بدن. از اونھا برای انجام کارھای ریز و درشت زیادی استفاده می کنم اماحس می کنم ھیچ کدوم برای مسوولیت اصلی مناسب نیستن، باید حسابدار این ثروتکسی باشھ کھ لیاقت داشتھ باشھ.27و نگاه پر غروری بھم انداخت کھ باعث شد شونھ ھامو صافھ کنم و ناخودآگاه سینھھامو جلو بدم. لبخند رضایتی روی لبش نشست و گفت:- محمودی بزرگ این روزھا پسر ارشدش رو با خودش ھمراه می کنھ و بھاحتمال زیاد در آینده ای نھ چندان دور خودش رو بازنشست می کنھ و پسرشجانشینش میشھ.بھ سمت در اتاق رفت و گفت:- ھمراھم بیا تا با محمودی پدر و پسر آشنات کنم.سریع کیفم رو روی مبل گذاشتم و بھ سمت عمو رفتم. با دقت توی صورتم نگاهکرد. ناخودآگاه وسواسی گرفتم و مقنعھ ام رو درست کردم.بدون لبخند زمزمھ کرد:- خوبھ.و جلوتر رفت و من ھم بھ دنبالش کشیده شدم. اونقدر کھ عمو روی رفتارم حساسبود، بابام نبود! بابا ھمھ جوره در حقم محبت می کرد اما مثل یک پدر واقعی نصیحتنمی کرد و بھم گیر نمی داد.این خودم بودم کھ ناخودآگاه بعضی چیزھارو رعایت می کردم؛ مثل وارد نشدنامیرعلی بھ کوچھ!با نفس عمیقی فکر امیر علی رو پس زدم و بعد از ھماھنگی منشی کھ زن سنبالایی بود بھ نام خانم کمالی وارد دفتر رییس شدیم، کھ البتھ عمر موندن خانم کمالیتوی شرکت فقط چند ماه بود و بعدش دختر جوونی جایگزینش شد.مطابق گفتھ ھای عمو، آقای محمودی پسرش داریوش رو جانشینش معرفی کرد وگفت:- از زمانی کھ این شرکت ثبت شد، رییس این پروژه پسرم بود اما چون نیرویجوانی بود تا این قسمت خودم ھم کمک کردم. اما حالا کھ قراره محصولات کوھستانجھانی بشھ دلم می خواد با نام پسرم این اتفاق بیفتھ.داریوش، یھ جوون حدودا سی سالھ بود با ھیکل درشت و ورزشکاری و ژستی کھپشت صندلی پدرش گرفتھ بود درست مثل بادیگاردھا بود. یھ چھره ی کاملا خشک وشرقی کھ عجیب، اسم داریوش بھش می اومد.عمو کھ کنارم ایستاده بود ھم، منو اینجور معرفی کرد:- ایشون ھم غزالھ خانم، دختر مرحوم رمضانی کھ باھاتون صحبت کرده بودم.قراره بشھ دست راست بنده و عضو قابل اعتماد بخش مالی.داریوش کھ با شنیدن نام فامیلی من ابروھاش توی ھم رفتھ بود بھ محض تموم شدنحرف عمو گفت:- عذر میخوام ... دختر آقای رمضانی کھ حسابدار شرکت کیانمھر بود؟نمی دونم لحنش چطور بود کھ ناخودآگاه قلبم فشرده شد و عمو باجدیت گفت:- بلھ. دختر ایشون ھستن.28پوزخندی گوشھ لب داریوش نشست:- شرکت کیان کھ کامل از ھم پاشید!محمودی بزرگ گلویی صاف کرد و من ھم ناخواستھ لبام از ھم باز شد:- و خودش ھم ناپدید شد!نگاه ھر سھ طوری روم زوم شد کھ درجا دست و پامو گم کردم. داریوش باابروھای درھم سکوت کرد و عمو یھ اخم وحشتناک تحویلم داد و آقای محمودی گفت:- ما اینجا نھ کیانمھر داریم و نھ ھدایت رمضانی.و خطاب بھ من گفت:- من شمارو طوری می شناسم کھ آقای شیخی معرفی کردن. دست راست ایشون وعضو مورد اعتماد بخش مالی. امیدوارم منو از این اعتماد پشیمون نکنید کھ اولیناشتباه، آخرین اشتباه شماست.می دونستم با بیرون رفتن از اتاق توسط عمو توبیخ میشم، بنابراین درصدد جمعکردن گندم بر اومدم و با لبخندی گفتم:- بھتون اطمینان میدم درس ھای آقای شیخی رو بھتر از اونچھ کھ یاد گرفتم پسمیدم.لبخند نصف و نیمھ ی عمو رو کھ دیدم تپش قلبم منظم شد. آقای محمودی ھملبخندی زد اما داریوش ھنوز اخم داشت، ھر چند کھ دیگھ روی من زوم نکرده بود.*** اسفند/ ١٣٩٢با حرص مایھ کتلتم رو ھم زدم و در جواب داریوش گفتم:- خواھش میکنم آقای محمودی! این دفعھ خواستین کاری انجام بدین لطفا با منھماھنگ باشین.- خب الان دارم بھتون میگم دیگھ! فردا ھم اطلاعات لازمو آماده کنید کھ بھسھامدارھا ارائھ بدیم، البتھ اگر خواستن.برای تلفن دھن کجی کردم و با ناراحتی گفتم:- آقای محمودی ھفتھ پیش من و مدیر داخلی، پسرعمھ ی شمارو تقریبا از کارخونھبیرون کردیم. اونوقت شما الان دارین بھ من میگین کھ احتمالا ایشون میشن نائبرییس ھیات مدیره!حرفمو قطع کرد و گفت:- نھ نھ! شما اصلا خودتو ناراحت نکن! تا وقتی ھمھ ی سھام دارھا موافقت نکننایشون نمی تونن نائب رییس بشن. بعدش ھم ھمھ می دونن شما علاوه بر حسابدارحکم معاون بنده رو دارین، حتی سھام دارھا.با ناراحتی گفتم:- اما آقای عابدی چنین فکری نمی کنن.29-کیان عضو جدیده و از اختیارات شما بی اطلاعھ، کھ من در این مورد باھاشحرف میزنم. ھر چند کھ از این بھ بعد نباید با ورود و خروج ایشون بھ کارخونھکاری داشتھ باشین.نفسمو فوت کردم و با تاخیر گفتم:- باشھ، فردا می بینمتون.و بھ سمت تلفن رفتم و بعد از خداحافظی دکمھ ی قطع رو زدم.حرصم گرفتھ بود، حالا کھ آقا سمت نائب رییس رو می گرفت یعنی میشد صاحبامضا! کاری کھ من نمی تونستم انجام بدم. کارم سخت میشد. در نھایت مجبور میشدم بھ آخرین امیدم چنگ بندازم ... مالیات!در حالی کھ بھ در آشپزخونھ تکیھ داده بودم و دستم بھ صورت ھمزن خودکار،مایھ کتلت رو ھم میزد نگاھم کشیده شد بھ عکس محمد و حرفش یادم اومد:- گوش کن غزالھ، حسابداری کھ بھ فکر حروم و حلال مالش باشھ موفق نمیشھ.نمیگم کھ حروم بخور اما یھ جاھایی مجبوری بھ ساز صاحبکارت برقصی. حسابداریبرای رییسش ارزش داره کھ بتونھ مالیات رو بھ حداقل برسونھ. ھزینھ ھا رو کم کنھو سود رو زیاد. اما اگر یھ جایی دیدی قراره آبروی کاریت یا زندگی اخرویت کاملزیر سوال بره سفت و سخت وایستا و زیر بار گناھش نرو.با لبخند غمگینی گفتم:- فکر کنم تنھا خلاف تو توی کارت ھمین دور زدن مالیات بود! منم این کاروادامھ دادم اما اگر لازم باشھ شرکتو متضرر میکنم نھ بھ خاطر ثواب اخرویش! بھخاطر ضرر کردن کیانمھر.سرم رو بالا گرفتم و بی توجھ بھ اخم محمد خیالیم بھ آشپزخونھ رفتم و با صدایبلند خطاب بھش گفتم:- می دونم از دستم عصبانی ھستی، از ھمون موقعی کھ قبول کردم با داریوشبرای توسعھ دادن شھرک بدون اطلاع سھامدارھا ھمکاری کنم از دستم عصبانیبودی!روغن رو توی تابھ ریختم و با صدای بلند ادامھ دادم:- بھم حق بده؛ اگر من نبودم داریوش بعد از مرگ پدرش و رفتنِ تو نمی تونستزود روی پای خودش بایستھ! یعنی حقم نیست کھ بعد از این ھمھ دوندگی و زیرآبیرفتن، من ھم یھ سھمی از این ثروت بزرگ داشتھ باشم؟باز ھم جوابی نداد! دوسال بود کھ دیگھ جوابمو نمیداد. صدام لرزید:- ھم خودت ھم خدات شاھد بودین من ھیچ کار خلافی نکردم؛ کم کردن مالیات روھم کاریھ کھ اکثر شرکت ھا انجام میدن، اگر اینکارو نمی کردم عذرمو می خواست.خودت ھم این کارو می کردی! مگھ نھ؟30می دونستم این اخمی کھ از چھره ی محمد توی ذھنم شکل گرفتھ بھ خاطر تنھاخلافم نیست، بھ خاطر کینھ ایھ کھ ھر بار با دیدن کیانمھر مثل آتیش زیر خاکسترشعلھ می گیره.اشکی روی گونھ ام ریخت و اولین کتلت رو توی روغن انداختم. از تون صدام کمشد:- دیدی کھ چقدر تلاش کردم فراموشش کنم. ولی نمیشھ! تو کھ جای من نبودی تابدن بابامو ببینی کھ از یھ طناب آویزونھ. تو کھ بھ خاطر اون، عشق زندگیتو از دستندادی. تو کھ بھ خاطر اون تکیھ گاھت جلوی چشمات جون نداد.بھ ھق ھق افتادم و صدام اوج گرفت:- من مثل تو با گذشت نیستم. نمی تونم ببخشم. بخوام ھم ببخشم نمیشھ. خاطرات بدمنمیذارن.صدام بالاتر رفت:- این خونھ و دیواراش نمیذارن.با حرص ماھیتابھ رو با روغن و کتلت توش بھ سمت دیوار پرتاب کردم و جیغزدم:- تنھاییم نمیذاره ... بی کسیم نمیذاره ... ناامیدیم نمیذاره.دستامو توی موھام بردم و چنگ زدم و عقب عقب رفتم و بھ یخچال خوردم و باگریھ زیر لب زمزمھ کردم:- مگھ یھ آدم چقدر توان داره؟! مگھ من چقدر قدرت دارم؟!تکیھ بھ در یخچال سر خوردم و روی زمین نشستم و ھق ھقم اوج گرفت:- چی میشد خودکشی گناه نبود؟! مگھ من چقدر قراره عمر کنم کھ این زندگینکبتی سھممھ؟کمی کھ آروم شدم تازه متوجھ سوزش پشت دستم و ساعدم شدم و با دیدنش متوجھشدم زمانی کھ ماھیتابھ رو پرتاب می کردم روغنش روی دست چپم ریختھ ... فقطھمینو کم داشتم!بعد از چند دقیقھ ای کھ کامل از فاز خُل بازیم بیرون اومدم، بلند شدم و مثل بچھ یآدم آشپزخونھ رو مرتب کردم و دوباره روغن توی ماھیتابھ ریختم و بقیھ مواد روسرخ کردم، بھ دستم ھم کھ ھر لحظھ شدت سوزشش بیشتر میشد خمیردندون زدم.بعد از شام با مریم تماس گرفتم و ازش خواستم فردا بھ ثبت اسناد بره و دفاتر روبرای سال بعد پلمپ کنھ. اظھارنامھ ش رو روز قبل خودم از سایت گرفتھ بودم و فقطمونده بود مراجعھ حضوری.و بعدش ھم یھ مروری روی توضیحات فردا انجام دادم کھ چی تحویل سھامدارھابدم! ھر چند کھ جز کیانمھر و داریوش مطمئن بودم بقیھ سر درنمیارن چی میگم و31اگر مشاورھای مالی اونھا ھر چند وقت یکبار بھ شرکت نمی اومدن بھ راحتی آبخوردن میشد مالشون رو بالا کشید و یھ لیوان آب ھم روش!قبل از ساعت دوازده ھم بھ تختخوابم رفتم و موبایلم رو برداشتم کھ ساعتش روبرای فردا شش صبح تنظیم کنم کھ با دیدن پیامی از جانب لیلی لبخندی روی لبمنشست:- سلام جیگول. یھ وقتی بذار بریم خرید. عید نزدیکھ ھا!زیر لب زمزمھ کردم:- دیوونھ، ھیچ وقت از خرید خستھ نمیشھ.و در جوابش تایپ کردم:- سلام، عصرھا بیکارم. ھر وقت تو بگی بریم.و نفسم رو بھ صورت آه بیرون فرستادم، خدا رو شکر لیلی و امیرعلی ھستن، خدامی دونست اگر نبودن من خیلی وقت پیش دیوونھ میشدم! دوباره صدای گوشیم بلندشد:- فردا ساعت پنج بیا دنبالم.ای زدم و بعد از تنظیم کردن ساعت، موبایلم رو روی عسلی « باشھ » در جوابشکنار تخت گذاشتم و آباژور رو روشن کردم. برای یک لحظھ توی خیالات خودم، تویاتاق نیمھ تاریک پیکره ی مردی رو دیدم کھ لبھ تخت نشستھ و پشتش بھ منھ، با ترسزمزمھ کردم:- عمو؟با خشم صورتش رو بھ پھلو چرخوند و بھم توپید:- بھ من نگو عمو.و دوباره بغضم سر باز کرد و قلبم چنگ شد. خیلی وقت بود کھ این تپش قلب لعنتیدست از سرم برنمیداشت!بعضی از اتفاقات ھیچ وقت از ذھن آدم نمیره. مخصوصا اتفاقات بد، انگار دنبالیھ شرایطی ھستن کھ بھ پررنگ ترین شکل ممکن توی ذھنت مانور بدن!پتو رو روی سرم کشیدم و در حالی کھ دوباره چشمھ ی اشکم جوشیدن گرفتھ بودچشم ھامو بستم.صبح وقتی بیدار شدم و جلوی روشویی خواستم وضو بگیرم با دیدن چشمھای ورمکرده ام آه از نھادم بر اومد.امروز کھ قرار بود دوباره با کیانمھر روبرو بشم و احتمالا تیکھ ای مبنی بر تلافیبھ خاطر اخراجش از کارخونھ توی آستین داشت، عوض خوشتیپ تر بودن، ھمدستمو سوزونده بودم ھم چشمام ژاپنی شده بود.بعد از نماز و خوردن صبحونھ شروع بھ آرایش کردم. پف چشمھام نمی خوابید وتازه با آرایش بدتر ھم شد. قید خوشگل شدن رو زدم و لباسامو عوض کردم.


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

دستم بدجور می سوخت و آستین لباسم اذیتم می کرد. اما چاره چیھ؟! پماد سوختگیزدم و روش رو ھم باندپیچی کردم کھ با کشیده شدن آستینم روی جای سوختگی بیشتراذیت نشم.با باز کردن در خونھ و برفی کھ توی حیاط و روی ماشین نشستھ بود مثل بچھ ھابغض کردم. نھ از خوشی ھا! چون می دونستم چھ اتفاقی افتاده! وقتی توی ماشیننشستم و ھر چی استارت زدم روشن نشد، بھ یقین رسیدم امروز یک روز گَنده!با آژانش تماس گرفتم و با یک ربع تاخیر خودمو بھ شرکت رسوندم.وقتی پامو از آسانسور بیرون گذاشتم صدای داریوش کل طبقھ رو برداشتھ بود. باورود بھ سالن متوجھ شدم بچھ ھای طبقھ پایین ھم اونجا ھستن. داریوش کھ روی تکپلھ ی جلوی اتاق کارگزینی ایستاده بود زودتر از ھمھ متوجھ من شد و از ھمونفاصلھ گفت:- خوبھ من بھ شما گفتھ بودم امروز زودتر بیاین.بلندی گفتم و در حالی « سلام » و درجا ھمھ ی سرھا بھ عقب برگشت. با خونسردیکھ بھ سمت اتاقم می رفتم خطاب بھ داریوش گفتم:- الان میرسم خدمتتون.وسایلم رو روی میز گذاشتم و در حالی کھ کلاھمو از روی سرم بر می داشتممتوجھ شدم کسی وارد اتاق شد، با برگردوندن سرم در کمال تعجب کیانمھر رو دیدم.کنار در ایستاد و گفت:- سلام، اجازه ھست؟این وقت صبح اینجا چی کار می کرد؟!! سرمو کمی خم کردم و گفتم:- سلام، البتھ! بفرمایید.در اتاق رو با آرامش بست و قدمی بھ سمت راحتی ھا برداشت و گفت:- حالتون خوبھ؟و نگاھش مستقیم بھ چشمھام بود. شال گردنم رو از دور گردنم باز کردم و گفتم:- حس می کنم دارم سرما می خورم.نگاه عاقل اندر سفیھی بھم انداخت کھ مشخص بود باور نکرده و ذره ای ھم براممھم نبود. صدای سخنرانی عصبی داریوش می اومد. اشاره ای بھ در بستھ ی اتاقکرد و گفت:- ھمیشھ اینقدر بد با کارمندھا حرف میزنھ؟!مثلا الان می خواست من زیرآب رییسمو بزنم؟! اونم جلوی اون کھ چشم دیدنشوندارم! ابروھامو بالا فرستادم و گفتم:33- آخر سالھ و فشار کار رومون زیاده، بعضی از کارمندھا معنی آخر سال رودرک نمی کنن و خیلی دل بھ کار نمی دن، بنابراین لازمھ کھ گاھی بھشون تذکریداده بشھ.پوزخندی زد و گفت:- داریوش در مورد رفت و آمدم بھ کارخونھ بھت گفت؟چھ زود مفرد شدم! دستی بھ مقنعھ ام کشیدم و در حالی کھ مرتبش میکردم، پشتمیزم قرار گرفتم و گفتم:- خوب بود ھمون ھفتھ پیش کھ اومدین کارخونھ بھم می گفتین تا من ھم برخوردمناسب تری نشون می دادم.پاھاشو روی ھم انداخت و گفت:- حتی اگر نائب رییس ھم نبودم شما ...حرفش رو با حرص قطع کردم:- نمی فھمم چرا دنبال این ھستین کھ مقابل من بایستین؟!یھو سرپا ایستاد و در کسری از ثانیھ روی میز من خم شد کھ باعث شد از ترسھینی بکشم و بھ پشتی صندلیم بچسبم. با نگاه خشمگینی گفت:- چون دختر ھدایت رمضانی ھستی؛ واسم فرق نمی کنھ کھ کارآموز شیخی باشییا ھر کس دیگھ! مطمئنم خون پدر ھفت خطت اونقدر توی رگت ھست کھ یھ جاییظاھر اصلیت رو نشون بدی. نمی خوام بھ خاطر اعتمادم بھ یھ رمضانی دیگھ دوبارهبھ پیسی بخورم و دار و ندارم رو از دست بدم!از خشم دندونھامو بھ ھم فشار می دادم. صندلی چرخ دارم رو عقب دادم و ایستادم،در حالی کھ سرم رو تا جای ممکن بالا گرفتھ بودم گفتم:- اونقدر رابطھ ی کاری بین شما و پدرم برام بی ارزشھ کھ حتی گاھی اوقات یادممیره نقش شما قبلا چقدر توی زندگی مادی من پررنگ بوده!و با لحن محکم تری ادامھ دادم:- طرف حساب من آقای محمودیھ! شما ھم قراره مثل بقیھ سھام دارھا سود پولتونرو بگیرین. ھر سوالی داشتین بنده در خدمتم بھ شرطی کھ دخالت بی جا نکنید.لبخند کمرنگی روی لبش نشست و در حالی کھ کمرش رو صاف می کرد گفت:- البتھ! کمی خیالم راحت شد.ھر چند کھ مشخص بود معنی جملھ اش درست خلاف چیزیھ کھ گفتھ و حساسیتشرو بیشتر می کنھ. آروم بھ سمت در اتاق عقب گرد کرد و دستش رو روی دستگیرهقرار داد و با پوزخندی گفت:- در ضمن ... شاید قراره سرما بخورین اما اینو خوب می دونم کھ ورم چشمھاتونبھ خاطر اون نیست.و خیلی سریع از اتاق خارج شد. نگاھمو دور اتاق چرخوندم و چند تا نفس عمیقکشیدم تا بغض احتمالی رو پس بزنم. بھ خودم دلگرمی دادم:34- آروم باش، ماتحتش سوختھ کھ اعتبارش رو توی بازار از دست داده و حالامجبوره بھ جای رییس شرکت، نائب رییس ھیات مدیره باشھ! داره ناراحتیشو سر توخالی میکنھ. بھ حرفھاش فکر نکن. ھمھ چیز درست میشھ.اما نمی شد بھ حرفھاش فکر نکرد، بھم توھین کرد!!! طوری منو دختر بابام خوندکھ انگار بابای من بدنام ترین و خلاف کار ترین آدم دنیا بوده!!!لعنت بھت کیانمھر ... لعنت بھت.وقتی از اتاق خارج شدم کھ ھمھ سر کارھاشون برگشتھ بودن. بھ سمت اتاقداریوش رفتم و بعد از ھماھنگی نسترن وارد اتاق شدم. بی توجھ بھ حضور کیانمھر وھمین طور اخم ھای درھم داریوش شروع بھ صحبت کردم:- فردا مھمون داریم. از مرکز واسھ سرکشی میان. ناھار رو با رستوران ھماھنگکنم یا...داریوش با کلافگی دستش رو تکون داد و گفت:- ھر کاری می کنی خودت انجام بده.با اینکھ بھم برخورده بود ولی اھمیت ندادم و سرمو تکون دادم و عقبگرد کردم،صدای فوت کردن نفسش رو شنیدم:- چرا امروز دیر اومدین؟!و این جمع بستن یعنی فھمیده منو ناراحت کرده. کنار در بھ سمتش برگشتم وجواب دادم:- ماشینم روشن نمی شد، با آژانس تماس گرفتم تا ماشینش بیاد طول کشید.مستقیم بھ چشمھام نگاه کرد و کاملا محسوس ورم چشمھام رو اشاره کرد و گفت:- خوبین؟!ای زیر لب گفتم و از اتاق بیرون رفتم. « با اجازه » ، سرم رو چند بار تکون دادمدر تمام مدت پوزخند گوشھ ی لب کیانمھر روی اعصابم بود. فقط ھمین مونده بودداریوش ھم بفھمھ ما دیشب چھار قطره اشک ریختیم!پشت در خطاب بھ نسترن گفتم:- با رستوران ھماھنگ کن برای ناھار فردا. بگو یا مھمونامون رو می بریم اونجایا غذا رو تحویل می گیریم ازشون.سرش رو تکون داد و گفت:- برای چند نفر؟کمی فکر کردم و گفتم:- فعلا آمار ده نفرو بده، اضافی بیاد بھتر از اینھ کھ کم باشھ.ای زیر لب گفت. بھ سمت اتاقم رفتم و تا پایان ساعت کاری از اتاقم خارج « باشھ »نشدم و بیشتر وقتم با تلفن زدن و ھماھنگ کردن گذشت. حتی موقع جلسھ سھامدارانھم خانم کرامتی بھ جام رفت و توضیحات لازم رو داد. جلسھ مھمی نبود کھ احتیاجباشھ خودم برم، یھ جورایی تجدید دیدار بود! تنھا اتفاق مھمش ھم انتخاب کیانمھر بھ35عنوان نائب رییس بود کھ مجبور شدم چند دقیقھ ای بھ سالن کنفرانس برم تا بعداداریوش سرم غر نزنھ!سر ظھر ھم مریم با دفاتر پلمپ شده اومد و دفاتر مربوط بھ شرکت رو تحویلم دادو دفاتر مربوط بھ کارخونھ رو با خودش برد.ظھر بی حواس بھ سمت پارکینگ رفتم و با دیدن جای خالی ماشینم بھ خاطر آوردمکھ صبح بدون ماشین اومدم.از در پارکینگ خارج شدم و بھ سمت خیابون رفتم کھ تاکسی بگیرم اما با دیدنماشین امیرعلی کھ سمت دیگھ ی خیابون با دیدنم توقف کرد نفسی از سر آسودگیکشیدم، از ھمون فاصلھ برای ھم سری بھ نشونھ ی سلام تکون دادیم و بعد از عرضخیابون رد شدم و سوار ماشین شدم.- سلام خوبی؟ اینجا چیکار می کنی؟ماشین رو بھ حرکت در آورد و گفت:- مرکز خرید سلطانی کار داشتم. اتفاقی دیدمت. ماشینت کو؟کیفم رو توی بغلم گرفتم و گفتم:- صبح روشن نشد. از آژانس ماشین گرفتم.با ابروھای بالا داده گفت:- یکم سشوارو روی کاربراتو نگھ میداشتی سریع روشن می شد. یا بھ من زنگمیزدی!شونھ ھامو بالا انداختم و گفتم:- دیگھ وقت این کارا رو نداشتم.با نگاه بھ مسیر گفتم:- داریم کجا میریم؟با لبخندی گفت:- بھ لیلی بگم سوار ماشینم بودی و رسوندمت خونھ ی خودت منو راه نمیده. پسناھار در خدمتت ھستیم، بعدازظھر ھم کھ میخواین برید خرید، با ماشین من برید.لبخندی زدم و مخالفتی نکردم. خب خودمم حسابی خستھ بودم و اصلا دلم نمیخواست با این ھمھ خستگی، یک ساعت ھم برم پای گاز وایستم.نگاه کوتاھی بھ نیمرخ امیرعلی انداختم و دوباره بھ بیرون خیره شدم. یھ قسمتھایی از سرنوشت ھست کھ ھر کار کنی نمیشھ تغییرش داد، مثل ھمین حضورامیرعلی توی زندگی من!پنج سال قبل دوست پسرم بود و در آستانھ ازدواج بودیم، ولی با مرگ پدرم ووضعیت بد اجتماعیم از امیر فاصلھ گرفتم، اما دوباره بھ عنوان شوھر دوستم باھاشروبرو شدم! حالا ھم کھ مثل خواھر و برادر ھمراھم ھستن و جز تنھا کسانی ھستنکھ از دلتنگی ھای من و بلاھایی کھ سرم اومده باخبرن!36البتھ لیلی فقط می دونھ کھ من و شوھرش ھمکلاسی بودیم نھ چیز دیگھ ای!شاید تھ تھ دلم دوست دارم زمان برگرده عقب و با امیرعلی بھ ھم نزنم و با ھرسختی کھ ھست بھش برسم اما وقتی توی ھمین لحظھ بھش فکر می کنم می بینم نمیشھچیزی رو عوض کرد و بھتره بھ عنوان برادر و شوھر دوستم بپذیرمش.با توقف ماشین توی پارکینگ تشکری کردم و پیاده شدم. زودتر از امیر واردآسانسور شدم. اما فکری کھ دوباره درگیر گذشتھ ھای شیرین و غیرقابل برگشت شدهبود رو نمیشد ندید گرفت!*** تیرماه/ ١٣٨٨با ناراحتی بھ گریھ مظلومانھ ساره خانم نگاه می کردم. اونقدر ضعیف شده بود کھحتی نمی تونست بھ راحتی گریھ کنھ.از وقتی از مطب دکترش برگشتھ بودن، عمو محمدرضا رفتھ بود توی اتاقش وساره خانم ھم گریھ می کرد. سرطان سینھ اش بھ مرحلھ پیشرفتھ ای رسیده بود و بقیھی اعضای بدنش از جملھ کبد و ریھ ھاشو درگیر کرده بود و دیگھ درمان رو پاسخنمیداد.بھ قول خودش سایھ مرگ بالای سرش دیده میشد. با دست بھم اشاره کرد کنارشبشینم. من ھم از آشپزخونھ فاصلھ گرفتم و بھ سمتش رفتم.وقتی کنارش نشستم بھ گرمی دستم رو گرفت و با چشم ھای اشکی توی چشام نگاهکرد:- من زیاد زنده نمی مونم ... نمی دونم می تونم قبل از مردنم مھسامو ببینم یا نھ.وقتی مردم و ...با ناراحتی حرفشو قطع کردم:- توروخدا نزنین این حرفو.سرشو بھ چپ و راست تکون داد و گفت:- من اینا رو بگم یا نھ مرگ دست نگھ نمیداره ... بھ دخترم دلگرمی بده.شاید یک ربع تمام وصیت دخترشو کرد و من ھم ھمھ ی حواسم بھ این بود کھ عموبا ناراحتی رفتھ توی اتاقش و برای آروم کردن اون چیکار باید کنم؟!وقتی کھ دیگھ مطمئن شدم ساره خانم حرفی در رابطھ با شوھرش نمی خواد بزنھ،نگاھمو از در اتاق عمو گرفتم و رو بھش گفتم:- عمو خیلی بھم ریختھ. چرا آرومش نمی کنین؟با غم بھ در اتاق نگاه کرد و گفت:- چند سالھ کھ درگیر این بیماری ام و خیلی وقتھ کھ از ھم فاصلھ گرفتیم.با حالت بی نھایت غمگینی سرشو پایین انداخت و گفت:- خوبھ کھ اینجایی.37یھ حس گذرا با تمام سرعت از قلبم عبور کرد و بدنم مور مور شد. دوباره بھ دراتاق چشم دوختم و ھر چھ کردم نتونستم جملھ ی ساره خانم رو معنی کنم. حتی لحنشرو ھم نتونستم تشخیص بدم.***اسفند/ ١٣٩٢لیلی با صدای بلند خندید و من با دیدن نگاه ھیز فروشنده بھ لیلی چشم غره رفتم وزیر لب غر زدم:- کوفت!و دستش رو گرفتم و از بوتیک بیرون زدیم. بھ بازوم ضربھ ای زد و گفت:- وای غزال تو ھمچنان تخس و بداخلاقی، من واقعا بھ خاطر چی با تو دوستشدم؟اخمی مصنوعی کردم و گفتم:- خیلی نامردی لیلی! واسھ ھر کی بداخلاق بودم واسھ تو نبودم.چشمکی زد و گفت:- اون کھ بلھ! ھنوز یادم نرفتھ سر کلاس ھای دکتر رامین فر منو بھ خنده میانداختی و خودت نمی خندیدی و استاد ھمھ ش بھ من تذکر می داد!با یادآوری قیافھ ی استاد لبخند پھنی روی لبم نشست و سرم رو تکون دادم. از ذوقجیغ کشید:- وای اون سر ھمی قرمزه رو نگاه کن!!!و پلاستیک ھای خریدشو توی بغل من چپوند و بھ سمت ویترین لباس ھای نوزادیرفت. با خنده دنبالش رفتم. چسبیده بود بھ شیشھ و با خودش حرف می زد:- مامان قربون اون لُپای گُلیت بشھ خوجلی موجلی.رو تُرش کردم:- زشتھ لیلی، مثل بچھ آدم برو لباسو قیمت کن و اگھ می خوای بخرش، چرا ایناداھا رو از خودت در میاری؟!چپ چپ نگاھم کرد و غر زد:- ایش! بی ذوق!ازم رو گرفت و وارد مغازه شد. با لبخند غمگینی بھ رفتنش نگاه کردم، من بیذوق نبودم! فقط ذوق بعضی چیزھا قرار بود روی دلم بمونھ. نفسم رو بھ صورت آهبیرون فرستادم و دنبالش بھ داخل مغازه رفتم.یک ساعت بعد دو تایی در حالی کھ کلی وسایل توی بغلمون بود بھ سمت ماشینامیر رفتیم. صدای آه و نالھ لیلی ھم بلند شده بود. با غر غر سوار ماشین شد:- وای خدا مُردم! از کمر و پا افتادم.38در صندوق عقبو بعد از جابجا کردن وسایل بستم و سوار شدم.- عزیز دلم کسی مجبورمون نکرده بود ھمھ خریدامونو ھمین امروز انجام بدیم!شالش رو مرتب کرد و جواب داد:- عمرا اگر بشھ تو رو واسھ یھ روز دیگھ گیر آورد!ماشین رو بھ حرکت در آوردم و با قرار گرفتن توی مسیر خونھ با لبخند قدردانیگفتم:- ممنونم خواھری، اگر تو نبودی مطمئنا وقتی برای خرید کردن واسھ خودمنمیذاشتم.سرش رو بھ نشونھ ی دونستن تکون داد و گفت:- می دونم شعور نداری! خودم برات سبزه سبز می کنم. امیر ھم برات آجیل ومیوه میخره کھ ما اومدیم عید دیدنی از خجالتمون دربیای.آروم خندیدم. خدا با حضور لیلی توی زندگیم بھم لطف بزرگی کرده بود. توی حجمکاری این روزھا واقعا بھ یھ تفریح برای تمدد اعصاب نیاز داشتم. مخصوصا فرداصبح کھ قرار بود نتیجھ ی یک سال حساب و کتابم تایید بشھ.صبح زود من و مریم با دفتر و دستک مربوط بھ کارخونھ و شرکت و آقای امینیو اسناد مربوط بھ آزمایشگاه، حاضر و آماده منتظر بازرسی بودیم، البتھ با ھماھنگیھای لازم رستوران و پذیرایی! داریوش ھم ھر ده دقیقھ سرک می کشید و رواعصاب من یورتمھ می رفت.خودش ھم دقیق نمی دونست چی می خواد! دست آخر کشیدمش کنار و با حرصگفتم:- چیھ آقای محمودی؟! بھ کار من اطمینان ندارین؟لبخند گیجی زد و گفت:- از شما خیالم راحتھ، می دونم مثل قبل سربلندم می کنین.ابروھامو تو ھم کشیدم:- پس مشکل چیھ؟نفسش رو فوت کرد و در حالی کھ بھ سمت اتاقش می رفت گفت:- ھیچی!با اخم بھ رفتنش نگاه کردم، اینم یھ چیزیش می شدھا!! تنش بھ تن پسرعمھ اشخورده از حالت عادی خارج شده.با یادآوری کیانمھر نفس عمیقی کشیدم. خدارو شکر امروز نیومده بود. ھمیننیومدنش باعث شد با فکر آسوده تری از مھمونام پذیرایی کنم و اگر عیب و ایرادکوچیکی ھم وجود داشت بین خودمون حل کنیم و قضیھ بازرسی ھم ختم بخیر بشھ.و البتھ داریوش ھم حالت عادیشو بھ دست آورد و بالاخره یھ لبخند و یھ خستھنباشید با انرژی تقدیم من و مریم و آقای امینی کرد.39وقتی پنج سال قبل آقای شیخی و محمودی بزرگ، من و داریوش رو کنار ھم قراردادن تا ھمکاری کنیم، حتی یک درصد ھم احتمال نمی دادم بتونم باھاش کنار بیام.چرا کھ اون ھم مثل کیانمھر من رو کپی برابر اصل بابام می دید. البتھ یھ فرق ھاییھم بین اون و کیانمھر بود، اما نمی دونم چرا محمد از ھمون اول حد و حدود تعیینکرد!!!*** شھریور/ ١٣٨٨با ناراحتی گوشی تلفن رو سر جاش گذاشتم. داریوش کھ تا اون لحظھ بھ در اتاقتکیھ داده بود، تکیھ اش رو برداشت و بھ من و پدرش نزدیک شد. آقای محمودی باناراحتی گفت:- اینطور کھ من از صحبت ھات متوجھ شدم اثری از بھبودی نیست!سرمو بھ نشونھ ی آره تکون دادم. داریوش یک قدمی صندلی پدرش ایستاد و بھمن کھ مقابلشون ایستاده بودم زل زد و گفت:- این ھمھ دکتر توی این کشوره! چھ اصراری ھست کھ بره کانادا!!دستامو بھ ھم پیچیدم:- دخترشون اونجا زندگی می کنھ. بیشتر خود خانم شیخی اصرار داشت کھ برن.ناخودآگاه بغض کردم و نتونستم حرف دیگھ ای بزنم. اخم داریوش شدیدتر شد وآقای محمودی سرش رو پایین انداخت.ای زیر لب گفتم و از اتاق ریاست خارج شدم. صدای غمگین عمو « با اجازه »بیشتر از بیماری ساره خانم آزارم میداد، حتی اگر با چند ثانیھ تاخیر می اومد.نمی خواستم ساره خانم بمیره! دلم نمی خواست تنھا حامیان زندگیمو از دست بدم.اون ھم حالا کھ دوباره داشتم سرپا می ایستادم!بھ اتاقم رفتم و در رو بستم. با قدم ھای بلند خودمو بھ میز عمو رسوندم و رویصندلی نشستم. اشکھام خیلی سریع جاری شدن. خدایا ساره خانم خوب بشھ.ھنوز حالم جا نیومده بود کھ بھ در اتاق ضربھ ای خورد و بعدش داریوش وارداتاق شد. سریع اشکامو پاک کردم. از حضور یھوییش متعجب بودم.یاد حرفای عمو افتادم کھ قبل از رفتنش می گفت حواسم بھ داریوش باشھ. میگفتاین پسر مثل پدرش صاف و صادق نیست و فکرھای ترسناکی تو سرشھ! اما من حسخوبی بھش داشتم. بارزترین صفتش بلند پروازیش بود؛ از معدود صفت ھایی کھباعث میشد من یک شخص رو تحسین کنم!با قدم ھای آروم بھ میز نزدیک شد و گفت:- برای ھمسر دوست پدرتون گریھ می کنین؟!بینیمو بالا کشیدم و گفتم:- چیزی بیشتر از نسبتیھ کھ گفتین! من بھ این زن و شوھر مدیونم.سرش رو متفکرانھ تکون داد و گفت:40- حضور شما قوت قلب منھ ... پس حداقل ظاھرتون رو قوی نگھ دارین.ناخودآگاه تک خنده ای کردم و گفتم:- منم در اتاق رو بستھ بودم کھ ظاھرم حفظ بشھ!با لبخندی سرش رو تکون داد و گفت:- پدر من و استاد شما دیگھ وقت بازنشستھ شدنشونھ! من و شما در آینده ای نزدیکقراره ھمکار رسمی ھم باشیم.از تصور یھ آینده ی روشن و یک زندگی مستقل لبخندی روی لبم نشست و گفتم:- بلھ ... آقای شیخی در این مورد باھام حرف زده.با دست بھ راحتی ھا اشاره کردم:- بفرمایید.سرش رو بھ نشونھ ی نھ تکون داد و قدمی بھ عقب برداشت و گفت:- فقط می خواستم مطمئن بشم ھمکار آینده ام حالش خوبھ و قرار نیست


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

بھ راحتیاز پا در بیاد.لبخند کجی گوشھ ی لبم نشوندم و بھ رفتنش خیره موندم. واضح بود اونچھ کھ برایداریوش مھمھ آینده ی شغلی خودشھ و بیماری ساره خانم و یا ناراحتی من ذره ایبراش اھمیت نداره. بھ قول معروف اومده بود دَم منو ببینھ. خیلی دلم می خواستبدونم چھ برنامھ ھایی داره.با ھمین چند جملھ ای کھ گفت حواس منو از ناراحتیم پرت کرد و یھ اعتماد بھ نفسکاذب بھم تزریق کرد کھ باعث شد تا پایان ساعت کاری خودمو مشغول کنم، تا کمترضعیف بھ نظر بیام!اما ھمھ ی اون ظاھرسازی فقط تا رسیدن بھ خونھ ادامھ داشت. بھ محض اینکھتوی اون چھاردیواری تنھا می شدم، وحشت تنھایی و بی کسی مثل خوره می افتاد بھجونم و تا وقتی گریھ نمیکردم، آروم نمی شدم.یک ھفتھ ی تمام بھ ھمین وضع گذشت، ناراحتی ھا و گریھ ھای توی خونھ ورفتار خوب و محترمانھ داریوش توی شرکت تکرار می شد تا اینکھ عمو با تلفن خونھتماس گرفت و خبری کھ ازش می ترسیدم رو بھم داد.دست تقدیر یکی دیگھ از عزیزانمو ازم گرفتھ بود و حالا حامی زندگیم، ھمسفرزندگیش رو از دست داده بود.با ھمھ ی تنھاییم بعد از چند ساعت گریھ و بی تابی خودمو جمع و جور کردم وشروع کردم بھ سر و سامون دادن بھ وضعیت خونھ و ھماھنگی ھای لازم برایبرگشتن عمو بدون ساره خانم! و مھسا و شوھرش.صبح عمو با تلفن خونھ تماس گرفت و گفت کھ ایرانن و کارھا و ھماھنگی ھایلازم برای انتقال ساره خانم رو دارن انجام میدن. بھ کمک حمیده خونھ رو مرتب41کردیم و بقیھ آشنایان عمو ھم کھ خبردار شده بودن بھ اونجا اومدن و در حینعزاداری ھماھنگی ھای مربوط بھ قبرستون و رستوران برای روز سوم و .... انجامدادند.مثل یھ ربات کارھایی کھ بھم محول می شد رو انجام می دادم. ذھنم می رفت بھھفت ماه قبل و مرگ پدرم؛ انگار روی زخمی رو کنده باشی و دوباره دردش رو حسکنی دردش تازه شده بود!ساعت سھ بعدازظھر بود کھ بالاخره عمو و دختر و دومادش رسیدن. خونھ غلغلھشد. دلم بیشتر از قبل گرفت، من حتی یک روز ھم نتونستم برای پدرم عزاداری کنم.امیرعلی ھم بھ روم آورده بود کھ حتی یھ پارچھ مشکی بھ دیوار نصب نکردیم.فقط عمو یھ بار بھ خاطر دل من پول داد بیرون و غذا پختن و خیرات کردن. ھمونھم دستش درد نکنھ، ازش توقعی نداشتم!گریھ ھای مھسا دل آدم رو ریش می کرد، طوری کھ غریبھ تر ھا ھم براش اشکمی ریختن، عمو اما سرش بھ زیر افتاده بود و از کسانی کھ بھش تسلیت می گفتنتشکر می کرد، نیم ساعت بعد ھم، ھمھ حاضر و آماده برای مراسم خاک سپاریرفتیم.آخر شب کھ مھمان ھا یکی یکی می رفتن، داشتم بھ حمیده برای خشک کردنظرفھا کمک می کردم کھ مھسا با چشم ھای پف کرده وارد آشپزخونھ شد و تلو تلوخوران بھ سمت یخچال رفت و لیوان آبی پر کرد و در حالی کھ پشت میز می نشسترو بھ حمیده گفت:- یھ مسکن بھم میدی؟حمیده خانم از آشپزخونھ خارج شد. بھ مھسا کھ نگاھم می کرد لبخند کم جونی زدمو بھ کارم ادامھ دادم.- مامانم خیلی درد کشید؟بھ سمتش برگشتم و بغض کرده سرم رو تکون دادم. قطره اشکی از چشمش چکیدو رو بھم گفت:- شنیدن صداش ھر روزه از پشت تلفن برای یک روز کامل بھم انرژی می داد ...این چند وقت کھ پیشم بود ...لبھاشو بھ ھم فشرد و نگاھش رو بھ نقطھ ای دیگھ دوخت. خواستم حرفی بزنم کھبا صدای بی نھایت لرزونی گفت:- چجوری با غم پدرت کنار اومدی؟با غم نگاھش کردم و بعد از چند ثانیھ نفسم رو بھ صورت آه بیرون فرستادم،پارچھ ی توی دستمو روی سنگ کابینت گذاشتم و بھ سمت میز رفتم و روبروشنشستم و با لبخند کجی گفتم:- کنار نیومدم ... خدا ساره خانم رو بیامرزه ... دلت برای مادرت تنگ میشھ اما باخیال راحت براش فاتحھ می خونی و از کسی برای مرگش گلھ نمی کنی.42دست ھامو جلو بردم و روی دستھاش گذاشتم:- اما من تنھا انگیزه ام برای ادامھ زندگی اینھ کھ رییس شرکت پدرم رو پیدا کنم وازش بخوام برام توضیح بده.قطره اشکی روی گونھ ام چکید، پاکش کردم و با لبخندی ادامھ دادم:- خدا بخواد خودت در آینده بچھ دار میشی و یھ عالمھ خاطرات خوب از مادرتداری کھ براش تعریف کنی ... اما من ...حرفمو نیمھ رھا کردم، نفس عمیقی کشید و لبخند زد. سرش رو تکون داد:- خدا رو شکر کھ اینجایی، بابا حاضر نمیشھ بیاد پیش من زندگی کنھ، فکر نکنمخودم ھم بھ این زودی بتونم بیام ایران! شوھرم تازه کارش گرفتھ.ناخواستھ دندونامو بھ ھم فشردم. علنا داشت پدرش رو بھ من می سپرد! چرا اینقدردر نظر اونھا تنھا حامی زندگی من ضعیف بود کھ بشھ بھ یھ موجود بی دست و پامثل من سپرده بشھ!حمیده خانم بالاخره با یھ بستھ قرص برگشت و مھسا بعد از خوردن قرصشآشپزخونھ رو ترک کرد. تھ مونده انرژیم ھم تحلیل رفتھ بود. ناچارا بھ حمیده شب بھخیری گفتم و بھ اتاقم برگشتم.خدا رو شکر مھسا ازم نخواستھ بود کھ توی اتاق مجردی ھاش بمونھ و با شوھرشبھ اتاق میھمان رفتھ بودن.با خستگی خودم رو روی تخت انداختم. قرار بود مراسم سوم رو فردا برگزارکنیم.دلم می خواست برم پیش عمو و دلداریش بدم. بھش بگم گریھ کن، اگر گریھ کنیسبک میشی. اما می دونستم عمو الان بداخلاق تر از ھر زمانیھ. با یادآوری شونھھای افتاده اش و بغض توی صداش قلبم فشرده شد و دوباره اشکھام جاری شد.***اسفند/ ١٣٩٢ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. در حینی کھ بھ سمت دفتر می رفتم بھ کارگرھاسلام دادم؛ اونقدر ذھنم بھ خاطر حسابھای آخر سال بھ ھم ریختھ بود کھ حواسم نبوددر بزنم و بدون در زدن وارد دفتر شدم.چند ثانیھ با تعجب بھ پولاد کھ با دیدنم از روی میز مریم پایین اومد و سرپا ایستادو بعد بھ مریم کھ در حال مرتب کردن شالش بود نگاه کردم؛ خیلی سریع خودمو جمعکردم و ابروھامو درھم کشیدم و خیلی جدی بھشون سلام کردم و بھ اتاق خودم رفتم.قبل از بستن در صدای آروم مریمو شنیدم کھ خطاب بھ پولاد گفت:- وای آبروم رفت.در اتاق رو بستم و بھ سمت میزم رفتم، دختره یک ذره عقل تو سرش نیست! حالابھ فرض بگیریم چیزی ھم بینتون ھست! جا قحطھ؟! حالا درستھ کھ کار خاصی انجامنمی دادن ولی اگر جز من کسی دیگھ درو باز می کرد و اون فاصلھ ی نزدیک رومی دید با خودش چھ فکری می کرد؟43بھ در ضربھ خورد و بعد مریم وارد اتاق شد. گونھ ھاش گل انداختھ بودن. بھروش نیاوردم کھ پولاد رو در حالی کھ دستاش زیر شال مریم بوده دیدم!! پالتومودرآوردم و روی پشتی صندلیم انداختم و در ھمون حال تند تند صحبت کردم:- لیست حقوق و دستمزد ھا آماده اس؟!مریم ھم طوطی وار جواب می داد:- بلھ.- عیدی و سنوات ھا رو چی؟- بلھ.- پاداش اون دو تا کارگرھایی کھ رضاییان گفتھ بود؟- اونم محاسبھ شده.- سندھا و ضمایم آماده اس؟با زونکنی کھ دستش بود بھ سمتم اومد و گفت:- میخوای خودت ھم یھ نگاه بنداز، آقای اشرفی و محمدی کامل چک کردن، خودمھم یھ نگاه انداختم، امضا کن تا بدم اشرفی تو سیستم ثبت کنھ.سرم رو تکون دادم و زونکن رو ازش گرفتم و گفتم:- فیش ھا رو ھم آماده کن، ظھر میرم شرکت امضای آقای محمودی و آقای عابدیرو ھم روی سندھا می گیرم کھ تا آخر ھفتھ حقوق کارگرھا رو بریزیم.چشمی گفت و بھ سمت در رفت، قبل از خروجش بھ سمتم برگشت و با سر بھ زیرافتاده گفت:- غزالھ راجع بھ پولاد ...حرفش رو قطع کردم و گفتم:- راستی گفتی پولاد! می خوام اشرفی رو ببرم توی تیم حسابداری شرکت، با آقایمحمودی صحبت کردم و گفتھ می تونیم نیرو بگیریم. با توجھ بھ اینکھ پولاد پیش منو تو دوره گذرونده و روش حسابداریش با ما یکیھ و بچھ ی باھوشیھ ترجیح میدماولین گزینھ ام باشھ.لبخندی کل صورتش رو پوشوند:- من بھش بگم؟در حالی کھ زونکن رو باز می کردم گفتم:- بھش بگو و اگر موافق بود با حراست و گزینش ھم ھماھنگ می کنم برایمصاحبھ.سرش رو تکون داد و خواست در رو باز کنھ کھ با لحن محکم گفتم:- در ضمن...بھ سمتم برگشت. خودکارم رو توی دستم چرخوندم و گفتم:- یھ مقدار مراعات کنید. امینی –حراست- آدم زیر آب زنیھ.ی بیرون رفت. « چشم » سرش رو با خجالت پایین انداخت و بعد از گفتن44مریم وقتی بھ تیم اضافھ شد کھ محمد ھنوز بود، دختر خوب و پرکاری بود. تویکارش خیلی مصمم بود و قابل اعتماد؛ اما خیلی دلرحم بود و ھمین تنھا و بزرگتریننقطھ ضعفش بود. شاید آوردن پولاد بھ تیم کار درستی بود، چون پولاد برعکس مریمخیلی خلق و خوی جدی ای داشت و مکمل خوبی برای ھم محسوب میشدن.سرم رو با لبخندی تکون دادم و شروع کردم بھ چک کردن لیست ھا و امضاکردنشون تقریبا آخرای کار بود کھ موبایلم زنگ خورد. شماره ی عرفان صدری بود،رییس حسابداری شرکتی کھ بزرگترین خریدار محصولات ما محسوب می شدن. منکھ می دونستم درد این بشر چیھ کھ دقیقا آخر سال یاد من می افتھ و مھربونیش میزنھبالا.لبخندی روی لب نشوندم و بھ تماسش جواب دادم:- سلام عرض شد جناب آقای صدری.صدای خنده ی بلندش توی گوشی پیچید:- سلام علیکم خانم رمضانی، از نوع سلام کردنت مشخصھ می دونی واسھ چیزنگ زدم!با اینکھ می دونستم منو نمی بینھ سرمو تکون دادم و گفتم:- صد البتھ. ولی شرمندتم! تا دو سھ روز دیگھ تک تک نیروھامو لازم دارم وبعدش ھم کھ ھمھ میرن مرخصی تعطیلات!انگار کھ اصلا نفھمیده من چی گفتم، جواب داد:- فقط دو تا از کارآموز ممتازھاتو بفرست برای چک کردن، شما کھ از سرتونگذشت! ما این ھفتھ بازرسی داریم، با رییس ھم صحبت کردم و بھشون حق الزحمھھم میدم.نفسمو فوت کردم و گفتم:- میگم نیروھامو لازم دارم، تازه کم ھم دارم و ...با لحن خبیثی حرفمو قطع کرد:- خانم خانما یادت نره کھ سر معاملات فصلی کارت پیش من گیره ھا!یھ ابرومو بالا دادم:- الان تھدید کردی دیگھ؟!باز ھم با صدای بلند خندید:- فقط خواستم بھت یادآوری کنم نیمھ ی اول فروردین دوباره بھ ھم می رسیم.لبھامو با لبخند بھ ھم فشردم و گفتم:- تاکی شرکتین؟- آ باریکلا دختر خوب! روزھای آخره و تا ھشت شب ھستم.با خودکارم روی میز شکلی فرضی کشیدم و با چند ثانیھ تاخیر و بعد از اینکھ یکموضعیت رو بالا و پایین کردم جواب دادم:45- بعد از ظھر دو نفر می فرستم. دو تا خانم احتمالا.قدردان تشکر کرد:- ممنونم خانم. پس منتظر تماست ھستم.- باشھ، فعلا.و بھ تماس خاتمھ دادم، لبخندم از بین رفت و ذھنم کشیده شد بھ معاملات فصلی کھصدری بھش اشاره کرده بود. موضوعی کھ من می خواستم از طریق اون یھ ضررکوچیک بھ شرکت وارد کنم. البتھ اسمش کوچیک بود و اگر سازمان مالیات بو میبرد کھ سالھای پیش ھم دورشون می زدیم جریمھ ی ھنگفتی برامون می بریدن.نفسمو بیرون فرستادم و آخرین لیست رو ھم امضا کردم و زونکن رو بستم.خودکارو سر جاش گذاشتم و تصمیم گرفتم فعلا اقدامی نکنم. اینجوری اعتبار کاریخودم می رفت زیر سوال و کسی کیانمھر رو مقصر نمی دونست!سرم رو بھ پشتی صندلی تکیھ دادم و چشم ھامو بستم. تا وقتی بابا دست بھخودکشی نزده بود، با اینکھ ھمیشھ بد و بیراه نثار کیانمھر و آبا و اجدادش می کردھیچ وقت اون رو دشمن خودمون نمی دونستم.چرا کھ تا حدی در جریان بودم کھ بابا قبل از این با کیان دستش توی یک کاسھبوده. اما این کھ کیانمھر پشت بابا رو خالی کرد و ھمھ ی کاسھ کوزه ھا سر باباشکست، با مرگ تلخ بابا شد ھدفم واسھ زندگی.اون موقع ھا کھ تازه توی شرکت پا گرفتھ بودم و محمد عملا خونھ نشین شده بودھمزمان کھ خودمو توی کار غرق می کردم جستھ و گریختھ از داریوش ھم اطلاعاتمی گرفتم ...***آبان/ ١٣٨٨داریوش دستش رو دور لیوان چاییش حلقھ کرد و با لبخندی روی لبش گفت:- من رسما پیشنھادمو پس می گیرم، جون ھر کی دوست دارین بھ آقای شیخیبگین برگرده سر کارش.لبامو جلو دادم:- دست شما درد نکنھ! یھ سوال پرسیدما!سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و گفت:- بلھ ... اما بعدش رگبار سوالاتتون شروع میشھ.چشمامو مظلوم کردم و گفتم:- خودتونو بذارین جای من ...یھ دستش رو بھ نشونھ ی سکوت بالا گرفت و گفت:- خیلی خب! می گم ...چند ثانیھ چشماشو مثلا بھ نشونھ ی فکر کردن چرخوند و گفت:46- کیانمھر شم اقتصادی بالایی داشت و ھمینطور ھوش زیاد. پدرت ھم ھمین طورو صفت مشترک جفتشون زیاده خواھیشون بود.خب این صفت پدرم بھ من ھم رسیده بود و من ھم دلم می خواست ھر چھ زودتربھ ھمھ چی برسم اما خب با توجھ بھ وضعیتم یھ مقدار محافظھ کار بودم. با یھناراحتی غیرارادی منتظر بودم داریوش بھ حرف ھاش ادامھ بده:- اونطور کھ من در جریان بودم کیانمھر و آقای رمضانی با ھم دستی ھم قسمتیاز سود سھام دارھا رو بدون اینکھ بفھمن کسر می کردن و بنا بھ دلایلی برمیداشتن.این رقم کھ در برابر رقم اصلی خیلی جزیی بوده اصلا بھ چشم نمی اومده.ابرو درھم کشیدم و گفتم:- پس چطور فھمیدن؟!کمی از چاییش خورد و گفت:- برای کیانمھر مشکلی پیش اومد کھ مدتی از شرکت دور موند، یھ ... مشکلشخصی.سرمو تکون دادم و داریوش ادامھ داد:- ھنوز کیان با مشکلش درگیر بود کھ متوجھ شدیم شرکت در حال فروپاشیھ وسھامدارھا ھم از صاحب شرکت شکایت کردن. پدر کیان ... یعنی شوھر عمھ ام با یھوکالت نامھ از طرف کیان افتاد دنبال کارھاش و پدرت و وکیل اصلی کیان مقصرشناختھ شدن ... شاید اگر اون دو نفر پشت ھمو داشتن ، منظورم پدرت و وکیل کیانھ،کسی نمی تونست جرمشون رو ثابت کنھ اما اون ھا خودشون رو مبرا و ھمدیگھ رولو دادن.ابروھام درھم رفت و گفتم:- چطور شد کھ کیانمھر مقصر شناختھ نشد و ھمھ تقصیرھا افتاد گردن بابای من؟لیوانش رو روی میز گذاشت و کمی بھ جلو خم شد:- پدرت تنھا نھ ... وکیلھ ھم مقصر بود. خدا پدرت رو بیامرزه، ایشون کھ فوتشدن ولی وکلیھ الان زندونھ.و دستھاشو تابی داد و گفت:- من ھمینقدر بیشتر نمی دونم! شاید پدر کیان با ثروتش تونستھ پول سھامدارھا روپس بده کھ دیگھ از کیان شکایتی نشده! شاید ھم وکیل جدید پدر کیان کار درست تربوده!ھر دو چند ثانیھ در سکوت بھ ھم نگاه کردیم و داریوش با صدای آرومی سکوترو شکست:- علتی کھ گفتم کیان و پدرت از سود سھامدارھا کسر میکردن رو نمیخوایبدونی؟با گیجی نگاھش کردم و آروم گفتم:- بگین.47صداش حالت مرموزتری بھ خودش گرفت و گفت:- من می خوام کارخونھ رو توسعھ بدم و شعبھ بزنم.ھر چند کھ نمی فھمیدم حرفش چھ ربطی بھ علت کار کیانمھر و بابا داره ولی بھکل یادم رفت بحثمون چی بود. با ذوق گفتم:- این کھ خیلی خوبھ! می دونین چقدر سود توشھ؟!دستش رو خیلی سریع بھ نشونھ ی کم کردن صدام تکون داد و گفت:- آروم تر خانم! یھ بار دیگھ اینطور داد بکشین ھمھ می فھمن.لبمو بھ دندون گرفتم و با صدای آرومی گفتم:- ببخشین. ادامھ بدید.نفس عمیقی گرفت و گفت:- این کار نیاز بھ سرمایھ ی زیاد داره و با اینکھ سود خوبی توشھ ولی ریسکپذیره؛ این مبلغ توی دست ھیچ کدوم نیست و سھامدارھا حاضر نیستن سرمایھ جدیدبدن.با شک گفتم:- چرا ریسک پذیر؟!! محصولات ما دارن جھانی میشن و ھمین کھ قابلیت ثبتاختراع داشتیم یعنی یھ امتیاز بزرگ و خواه ناخواه ریسک توی کارمون خیلی کمھ.سرشو چند بار تکون داد و گفت:- منظورم اضافھ کردن محصول جدید با برند کوھستانھ، محصولی غیر از لبنیات.ابروھام بالا رفت و در سکوت منتظر شدم حرفش رو ادامھ بده:- خودم چنین سرمایھ ای ندارم و می دونم اگر بھ پدرم بگم حمایتم نمی کنھ،سھامدارھا ھم راضی نمیشن. می خوام باھم ھمکاری کنیم تا موقعی کھ سرمایھ جوربشھ.با شک گفتم:- منظورتون رو متوجھ نمیشم!دست بھ سینھ شد و گفت:- کاری مشابھ کار کیان، اون ھم ھمین قصد رو داشت کھ وسط کار ھمھ چیز بھ ھمریخت.اخم کردم و گفتم:- خوردن مال سھامدارھا؟!!سرشو سریع بھ نشونھ ی نھ تکون داد و دوباره بھ جلو خم شد:- نھ اینطور نیست! مبلغ خیلی جزییھ! الان ھیچ جوره نمی تونیم قانعشون کنیم،ولی وقتی مجوز رو گرفتیم و کار شروع شد متوجھ میشن سھامدار محصول وکارخونھ ی جدید ھم ھستن و خیلی ھم ممنونمون میشن.با لبھای جلو داده نگاھش می کردم، من رو کھ نرمتر دید ادامھ داد:48- وام می گیریم و قسطھاش رو از ھمون مبلغی کھ از سود سھامدارھا کسر میکنیم می پردازیم. یادتون نره کھ من ھم جز سھام دارھام و پول خودم از ھمھ بیشتراین وسط درگیره.ھمون طور کھ متفکرانھ نگاھش می کردم پرسیدم:- کدوم بانک حاضر میشھ چنین مبلغی رو وام بده؟!با لبخند حق بھ جانبی گفت:- کدوم بانک مشتری از ما خوش حساب تر پیدا می کنھ کھ بخواد وام نده؟! ازطرفی ... بھ نام خودم می گیرم نھ شرکت کھ کسی ھم بو نبره.یھ ابرومو بالا دادم:- کدوم بانک بھ شما وام میده؟لبخندش عمیق تر شد و گفت:- شما اوکی رو بده، اونش با من.شونھ ھامو بالا انداختم و گفتم:- نمی دونم چی بگم والا! کار خطرناک اما پر سودیھ و آینده ی روشنی داره ...اجازه بدین فکر کنم ببینم بھ ریسکش می ارزه یا نھ.چشمھاش از خوشحالی برق زد:- فقط اگر میشھ این موضوع رو بھ آقای شیخی نگید، چون مطمئنا کف دست پدرممیذاره و پدرم ھم مانعم میشھ.سرم رو بھ نشونھ ی باشھ تکون دادم و داریوش کمی سرش رو کج کرد و گفت:- اگر این اتفاق بیفتھ و بھ سوددھی برسیم قول میدم شما ھم میشین جز سھام دارھا.لبخند کجی زدم و گفتم:- اجازه بدین فکر کنم.سرش رو جلو آورد و با مکث گفت:- پس ھر وقت فکراتون رو کردین و موافق بودین، پیشنھاد بدین کھ از کجا شروعکنیم.سرم رو تکون دادم و در سکوت با فکری کھ درست از ھمون لحظھ در حالمحاسبھ و تصور فرداھای روشن بود لیوان چای رو برداشتم و نوشیدم.تا پایان ساعت کاری ھمچنان در حال پیدا کردن یک راه حل خوب و ھوشمندانھبودم، فکر کنم داریوش از نگاھم خونده بود کھ جوابم مثبتھ! مگھ میشد مثبت نباشھ؟!یھ قدم رو بھ جلو بود ... اون ھم بھ این بزرگی!ظھر طبق معمول این مدت کھ عمو سر کار نمی اومد، بچھ ھای حسابداریمشکلاتشون رو کھ نمی شد تلفنی حل کرد توی کاغذ نوشتن و بھ ھمراه سندھا وفاکتور ھای مشکل دار ریختن توی پاکت و دادن دستم.موقع رفتن ھم، امید شریفی کھ از کارکنان بخش بازاریابی و فروش بود، منو تانزدیکی خونھ رسوند. با ورودم بھ خونھ بوی قورمھ سبزی بینیمو پر کرد،


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

چند تا نفس49عمیق کشیدم تا ذھنم پر بشھ از قورمھ سبزی و یھ وقت بھ جای سلام گفتن حرف ازتوسعھ خط تولید نزنم!آخھ چند بار این اتفاق افتاده بود کھ، یھ چیزی کھ خیلی ذھنم رو مشغول می کردیھویی بھ زبونم ھم جاری می شد.از ھمون وسط سالن با صدای بلند گفتم:- بھ بھ حمیده خانم! چھ کردی بانو؟چند لحظھ بعد ھیکل تپلی و گردش توی چارچوب در آشپزخونھ ظاھر شد:- سلام، خستھ نباشی غزالھ جان. دانشگاه بودی؟با خنده گفتم:- علیک سلام. خانوم جون ھفتھ ای ھفت روز از من ساعت کلاس ھامو می پرسیو من ھم ھی میگم سھ روز اول ھفتھ اون ھم بعدازظھرھا کلاس دارم بھ اضافھ ی پنجشنبھ صبح! و الان ساعت دو بعدازظھر چھارشنبھ اس کھ جز ھیچ کدوم بھ حسابنمیاد.- باز این دختر اومد و خونھ رو گذاشت رو سرش.با لبخند بھ سمت عمو برگشتم و در حالی کھ بھ سمت اتاقم می رفتم، تیکھ انداختم:- عموی تارک الدنیای خودم چطوره؟پشت سرم بھ سمت اتاق اومد و جلوی در ایستاد؛ وسایلم رو روی میز تحریرگذاشتم و بھ سمتش برگشتم:- سلام، خوبین؟سرش رو تکون داد و گفت:- سلام، از شرکت چھ خبر؟با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم:- ھر کی طالب خبره خودش ھم میاد شرکت خبر می گیره.اخمی مصنوعی کرد و گفت:- واسھ من زبون نریز بچھ پررو! مثلا استادتم ھا!لبخند عمیقی زدم و گفتم:- بر منکرش لعنت ... امروز لیست ھای حقوق و دستمزد رو در آوردیم، یھ سریسوال ھم برامون پیش اومد کھ ھمراه خودم آوردمشون.و بالاخره موفق شدم حرفی از پیشنھاد داریوش نزنم. عمو از در فاصلھ گرفت،بیرون رفت و گفت:- بعد از ناھار بیا تو اتاقم سوالاتت رو بپرس.ی گفتم و بعد از رفتنش در اتاقو بستم و لباسمو عوض کردم. « چشم »تا وقتی ساره خانم زنده بود برام ثابت شده بود کھ عمو علاقھ ای بھش نداره، یااونقدر عمیق نیست! اما بعد از مرگش واقعا درھم شکست! قد بلند عمو و شونھ ھای50محکم و صافش یھو فرو ریخت و سنش رو کھ نزدیک پنجاه بود، بیشتر از اونچھ کھبود بھ نمایش گذاشت.بعد از تعویض لباسم و شستن دست و صورتم بھ سمت آشپزخونھ رفتم و سھ تاییدر سکوت ناھارمون رو خوردیم؛ عمو طبق معمول خیلی زود میز رو ترک کرد وبھ اتاقش رفت.من ھم بعد از تشکر از حمیده خانم بھ اتاقم رفتم و پاکت رو برداشتم و بھ اتاق عمورفتم. روی تختش دراز کشیده بود و با باز شدن یھویی در توسط من، نیم خیز شد و باخنده گفت:- تو تا منو سکتھ ندی یاد نمی گیری در بزنی، نھ؟!در رو بستم و بھ داخل رفتم و روی فرش دو در سھ وسط اتاق نشستم و با قیافھ یحق بھ جانبی گفتم:- خودتون گفتھ بودین بعد از ناھار بیام پس احتیاج بھ در زدن نبود، بعدش ھم باشکم پر نباید دراز کشید.آروم خودش رو از روی تخت پایین کشید و روبروم نشست و در حالی کھ عینکشرو از روی عسلی برمی داشت و بھ چشمھاش می زد، گفت:- چشم خانم دکتر ... خب رو کن ببینم چی داری؟پاکت رو روی فرش خالی کردم و یکی یکی سوال ھامو پرسیدم.عمو ھم با حوصلھ بھ ھمھ جواب داد و خیلی ھاش اصلا مشکل بزرگی نبودن و بایھ کم دقت حل میشدن. بعد از نیم ساعتی کھ عمو خودکارش رو زمین گذاشت وصاف نشست، با لبخندی گفتم:- عمو چرا نمیای شرکت؟دست بھ سینھ شد و گفت:- برات لازمھ کھ من یکسره بالای سرت نباشم. تا یکی دو ماه دیگھ کھ من بیام توکامل ھمھ چیز رو یاد گرفتی.لبخندم وسعت گرفت و گفتم:- پس قصد دارین برگردین؟!سرش رو تکون داد. دلم میخواست حالا کھ بحث برگشتن بھ سر کار رو پیشکشیدم، بھش بگم کھ ریش ھاشو بزنھ. آخھ تا قبل از فوت ساره خانم عمو خیلی خوشتیپ بود! حالا درستھ کھ با گذشت دو ماه از فوت ھمسرش دیگھ لباس سیاه نمی پوشیداما صورتش رو ھم کامل صاف نمی کرد و تھ ریش رو باقی میذاشت.یھ ابروشو بالا داد و گفت:- باز چی تو فکرت میگذره کھ میخ شدی روی صورت من؟!ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد:- قبلاًھا خوشتیپ تر بودینا؟!51انگار منظورمو متوجھ شد کھ اخمی مصنوعی کرد و بھ سمت جلو خم شد تاکاغذھامو جمع کنھ، اما من بھ صورت غیر ارادی حالت دفاعی گرفتم! حالا نھ اینکھحدس بزنم بخواد منو بزنھ چھ بھ شوخی یا چھ جدی! فقط حرکتم غیر ارادی بود کھدستامو بالا آوردم.و بالا اومدن دستھای من ھمانا و خوردن خودکار توی دستم بھ صورت عمو و دراومدن آخش ھمانا! یھو چشمش رو چسبید و سرش رو عقب کشید. با ترس زدم رویپام:- خاک تو سرم! خورد تو چشمتون؟شروع کرد بھ ماساژ دادن چشمش:- نھ بابا! حواست کجاست تو؟!با نگرانی خودم رو جلو کشیدم و گفتم:- دستتونو بردارین ببینم!دستش رو آروم برداشت، پشت چشمش خط کشیده شده بود. با ناراحتی گفتم:- ببخشید، وای! اگر بھ چشمتون می خورد چی؟اما عمو ساکت بود، نگاھم رو کمی بھ اندازه کمتر از یک سانت پایین آوردم ونگاھم تو نگاھش گره خورد. با ناراحتی نگاھش رو گرفت و گفت:- اگر دیگھ سوالی نداری برو بیرون یکم استراحت کنم.من ھم با لبھای جلو داده شروع کردم بھ جمع کردن وسایلم. دست خودم نبود!طاقت نداشتم عمو باھام جدی حرف بزنھ، اون ھم با ناراحتی! خیلی وقت ھا شده بودکھ موقع درس خوندن حتی سرم داد کشیده بود اما اینجوری کھ تو نگاھش غم باشھ وبخواد باھام سرد رفتار کنھ دلمو بھ درد می آورد.زیر لبی تشکری کردم و از اتاق خارج شدم.***اسفند/ ١٣٩٢شال گردنم رو دور گردنم محکمتر کردم و بھ تریلی ھای آماده حرکت چشم دوختم.لبخندم وسعت می گرفت وقتی فکر می کردم چقدر بھ ھدفمون نزدیکیم و تا چند سالدیگھ محصولات کارخونھ ھای جدیدمون رو ھم بھ نقاط مختلف کشور ارسال میکنیم.مسلمھ کھ من جایگاھم بیشتر و مھمتر از یک حسابدار و مدیرمالی معمولیھ! منمحرم اسرار رییسم! و در آینده یکی از سھامداران کارخونھ ی جدید!ھرچند محمد ھمیشھ می گفت یھ حسابدار موفق باید ھمیشھ قانع باشھ اما من اینطورنیستم. من دلم می خواد خوب زندگی کنم، با بھترین امکانات!مثلا چرا باید یکی مثل کیانمھر ماشین چند صد میلیونی سوار بشھ و من دویست وشش؟!52خب مسلمھ کھ اون نمی خواستھ مثل یک حسابدار معمولی قانع باشھ! من ھم دلممی خواد پلھ ھای ترقی رو پشت سر ھم طی کنم و سری تو سرھا در بیارم!با شنیدن صدای مریم از پشت سرم، جا خوردم:- اینجا ایستادی؟!بھ سمتش چرخیدم و گفتم:- ھوای توی دفتر خفھ بود، گفتم بیام اینجا رو نگاه کنم و یھ ھوایی ھم بخورم.ھمون لحظھ رو بھ امیری(سرکارگر) کھ با دو بھ سمت پارکینگ می رفت، باگفتم. و بعد بھ ھمراه مریم بھ داخل برگشتیم. « خستھ نباشید » صدای بلندمریم کھ دستھاشو بھ ھم پیچیده بود نگاھی بھ پشت سر و مسیر تریلی ھا انداخت وگفت:- مقصد آخرشون کجاست؟- ھتل ھای طرف قراردادمون توی کیش.سرش رو تکون داد و بعد با لبخند گفت:- راستی مژگان و مینا رضوی کھ فرستادیشون پیش آقای صدری امروز تماسگرفتن.با اشتیاق گفتم:- خب؟ چی می گفتن؟قھقھھ ای زد و گفت:- مینا می گفت اگر باز ھم آقای صدری نیرو خواست بفرستیمشون. خیلی بھشونخوش گذشتھ.لبخندی کل صورتم رو پوشوند و سرم رو بھ چپ و راست تکون دادم:- وقتی مینا این حرفو بزنھ یعنی صدری سنگ تموم گذاشتھ، بعدا از خودش ھمخبر می گیرم ببینم اوضاع کاری این دو تا خواھر چطور بوده!مریم ھم سرش رو تکون داد و دوتایی بھ سمت دفتر راھمون رو کج کردیم. تاپایان ساعت کار کارخونھ توی دفتر بودم و با شنیدن صدای خاموش شدن دستگاه ھابھ سمت در رفتم و جلوی دفتر ایستادم.یھ حس خوبی ھست کھ اگر بخوام از دید یک حسابدار ارزیابیش کنم بی معنیھ!وقتی آخر سال می رسید، توی تموم این مدتی کھ شده بودم حسابدار ارشد و بعدمدیرمالی روز آخر کاری می اومدم کارخونھ و بھ تعطیل شدنش نگاه می کردم. بھرفتن کارگرھا و تبریک ھای عیدشون بھ ھمدیگھ. محیط اینجا خیلی صمیمی تر وخاکی تر از محیط خود شرکت بود.توی شرکت ھم دوست داشتم ھم پای منشی یا آبدارچی تا آخرین لحظھ صبر کنم کھلامپ ھای اتاق ھا خاموش بشھ و ھرکس قبل از خروجش با صدای بلند رو بھ جمعبگھ:- سال نوی ھمگی پیشاپیش مبارک.53لبخندی روی لبم نشست و رو بھ کارگری کھ برام دست تکون داد، لبخندی زدم. باصدای بلند گفت:- خانم مھندس سال خوبی داشتھ باشی.لبخندم عمیق تر شد و با صدای بلند گفتم:- ھمچنین. عیدتون ھم مبارک.چند نفر پشت سرش ھم متعاقبا جواب دادن و رفتن. بھ دفترم برگشتم و بعد ازمشکی bmw x برداشتن وسایلم و قفل کردن در بھ سمت پارکینگ رفتم. با دیدن 6پوزخندی عصبی گوشھ ی لبم نشست و با دیدن جای خالی راننده اش سرم روچرخوندم و کنار درِ بین پارکینگ و مسیر کارخونھ دیدمش کھ داشت بھ سمتم میاومد.با چند تا نفس عمیق بھ خودم مسلط شدم و لبخندی مصنوعی روی لب نشوندم. چندقدم مونده بود بھم برسھ با لحن نیش داری گفت:- خستھ نباشید خانم مھندس!!رو طوری گفت کھ یقین پیدا کردم خداحافظی من و کارگرھا رو دیده. « مھندس » وپوزخندم عمیق تر شد و گفتم:- سلامت باشید.تقریبا یک قدمیم ایستاد، خواست حرفی بزنھ کھ پیش دستی کردم:- چرا نیومدین دفتر، قھوه ای نسکافھ ای در خدمتتون باشیم!دست بھ سینھ شد و گفت:- پیش آقای رضاییان چای خوردم!بعد با لحن مشکوکی گفت:- تا این ساعت کار داشتین؟سوییچ ماشین رو توی دستم چرخوندم و گفتم:- ھم آره، ھم نھ.و بعد بھ سمت ماشینم راھمو کج کردم و گفتم:- با اجازه.اما با صدای محکمش قدم بعدیم خشک شد و توی جام ایستادم:- فعالیت شما و دقتتون توی انجام کار قابل تحسینھ و من ھمھ ی تلاشم رو می کنمکھ شمارو فقط بھ عنوان کارآموز آقای شیخی ببینم نھ کسی دیگھ!دندون ھامو فشردم و بھ سمتش برگشتم، یک ابروشو بالا داد و گفت:- اما یھ چیزی این وسط درست نیست! مسوولیت شما و قدرت نفوذتون رویکارکنان خیلی بیشتر از یھ حسابدار و مدیرمالیھ!اخم کردم و گفتم:- حرفتونو بزنید. دقیقا چی می خواین بگین؟54یک قدم دیگھ برداشت و سینھ بھ سینھ ام شد و در حالی کھ نگاھش میخ چشمھامبود گفت:- بھتون مشکوکم، و شدیدا حس می کنم شَکم بھ جاست!نگاھم رو ازش گرفتم و با قدمھای محکم، طوری کھ صدای پاشنھ ی کفشم تویپارکینگ می پیچید، بھ سمت ماشینم رفتم و در ھمون حال با صدای بلند گفتم:- خیلی دلم میخواد بھتون اطمینان بدم کھ شکتون بی پایھ و اساسھ، اما گمون نمیکنم حرف من روی شما تاثیری داشتھ باشھ!صداش رو از پشت سرم می شنیدم:- بھم حق بدین خانوم رمضانی من یک بار بھ پدرتون ...خصمانھ بھ سمتش چرخیدم:- برای بار آخر بھتون ھشدار میدم آقای عابدی ... پدرم فوت شده و درست نیستپشت سرش حرف بزنین.ناخودآگاه سینھ ام از خشم بالا و پایین می رفت. با تعجب نگاھی بھ حالت عصبی ولرزون بدن من انداخت و منتظر موند کھ من ادامھ بدم:- شما طوری برخورد می کنید کھ انگار خودتون بی گناه بودین و ھمھ تقصیرھاگردن پدر منھ!ابروھاش توی ھم رفت و با دقت بھ حرفھام گوش میداد و من ادامھ دادم:- یھ حسابدار ھر چقدر ھم کھ اھل دوز و کلک باشھ اگر رییسش باھاش ھمکارینکنھ حرکت چندان بزرگی نمی تونھ انجام بده! پس شما ھم بی تقصیر نیستین، بعدشھم نھ من پدرم ھستم و نھ شما رییس من.نفس عمیقی گرفتم و ادامھ دادم:- برای آخرین بار بھتون میگم ... من کاری نمی کنم کھ بھ ضرر ثروت شما و بقیھسھامداران باشھ. چرا از پسرداییتون نمی خواین کھ شکتون رو از بین ببره.اما انگار کیانمھر اون لحظھ اصلا توی پارکینگ و روبروی من نبود! اخمھاشتوی ھم بود و حسابی غرق فکر بود. با تعجب گفتم:- آقای عابدی با شما ھستم! چرا از پسرداییتون ...با گیجی گفت:- باشھ! ببخشید مزاحمتون شدم.و پا چرخوند و بھ سمت ماشینش رفت. دو طرف لبم بھ طرف پایین رفت و زمزمھکردم:- قاطی داره بابا!من ھم سوار ماشینم شدم و بعد از اون، از پارکینگ خارج شدم. برای چند دقیقھ ایذھنم پیش کیانمھر و برخورد عجیبش بود کھ یھو عصبانیتش فروکش کرد و رفت تویفکر!55دیگھ آدم کور ھم متوجھ میشھ یھ چیزی از بین حرفھای من ذھنش رو درگیر کرده!و قطع بھ یقین حرفھام در مورد پدرم باعثش شده بود!موبایلم کھ شروع کرد بھ زنگ خوردن، با دیدن اسم لیلی از فکر بھ کیانمھر خارجشدم و در حالی کھ با یک دستم رانندگی می کردم بھ تماسش جواب دادم:- سلام لیلی جان.صدای شاد و پر انرژیش توی تلفن پیچید:- سلام خانم، خستھ نباشی! کجایی؟دنده رو عوض کردم و گفتم:- از کارخونھ راه افتادم بھ طرف خونھ. چھ خبر؟- امیر ماھی خریده برای شب عید. دارم تمیز می کنم، می خواستم بگم آخر ھفتھبیای اینجا دور ھم باشیم.می دونستم بھ خاطر من نمیرن خونھ ی مادرھای خودشون، پس انصاف نبود کھسرش ناز کنم! لبخندی زدم و گفتم:- چشم گلم. دستت درد نکنھ.ذوقش رو می شد توی صداش تشخیص داد:- مرسی عزیزم. امیر برات آجیل ھم خریده، میاره برات.ازش تشکر کردم و بھ تماس خاتمھ دادم.باید ھمین روزھا با مھسا تماس می گرفتم. درستھ کھ ھر دو سھ ھفتھ با ایمیل درارتباط بودیم اما می دونستم الان و این روزھای آخر سال بیشتر از ھر وقتی دلشھوای پدر و مادرش رو کرده، بد دردیھ وقتی دلت کسی رو بخواد و ھیچ راھی نباشھکھ اونو کنارت داشتھ باشی!بغضی کھ داشت دوباره تو گلوم جا خوش می کرد رو پس زدم و پیش خودماعتراف کردم اونقدری کھ دلم برای محمد تنگ میشد، برای پدرم تنگ نمیشد.پدرم تبدیل شده بود بھ یھ تصویر وحشتناک کھ حاضر بودم ھر کاری کنم تا اونتصویر بره، حداقل من مسبب رفتنش نبودم، اما محمد ...***آذر/ ١٣٨٨نگاھم بھ استاد حسابداری پیشرفتھ دو بود و دستھام بھ صورت خودکار زیر میزپیامی رو برای داریوش تایپ می کردن:- سلام آقای محمودی، می تونم بپرسم اسم وکیل پسرعمھ تون کھ الان زندانھ چیبود؟یھ لحظھ گوشی رو بالا آوردم تا از درست تایپ کردن پیامم مطمئن بشم بعد دوبارهدستم رو بھ زیر میز بردم و پیام رو ارسال کردم.نگاھم بھ موبایلم بود تا داریوش جواب بده کھ با صدای استاد توی جام پریدم:56- خانم رمضانی ثبت کاربرگی سال ھشتاد و یک رو بگو.ھمھ سرھا برگشتھ بود و بھ من نگاه میکردن. استاد ھم مثل صیاد در کمین نشستھبود کھ من نتونم جواب بدم و عذرم رو بخواد. نگاھی بھ بورد و صورت مسالھ انداختمو با اعتماد بھ نفس گفتم:- در قسمت اول، حذف فروش فیمابین رو ثبت می کنیم، فروش فرعی و اصلیبدھکار میشن و بھای تمام شده شون ھم بھ ھمون مبلغ بستانکار.با سوظن پرسید:- بھ چھ مبلغی؟بورد و جدول دومی رو اشاره کردم و گفتم:- بھ ھمون مبلغی کھ زیر ستون سال ھشتاد و یک روبروی فروش اصلی بھ فرعیو فرعی بھ اصلی نوشتھ شده.استاد خواست یھ سوال دیگھ بپرسھ کھ یکی از پسرھا از وسط کلاس گفت:- استاد، خانوم کاردرستھ بابا!نیشم تا بناگوش باز شد، استاد ھم لبخند محوی روی لبش نشست و در حالی کھدوباره بھ سمت وایت بورد برمیگشت گفت:- حواستون اینجا باشھ خانم رمضانی، موبایلتون رو ھم بذارید کنار.ی زیر لب گفتم و نگاھم کشیده شد بھ صفحھ ی موبایلم کھ بھ خاطر پیام « چشم »جدید روشن شده بود. سریع پیام رو باز کردم، داریوش بود:- سلام، اطلاعی ندارم؛ کیان ھم توی شرایطی نیست کھ ازش بپرسم، زیاد با ھمصمیمی نیستیم.اونقدر دلیل آورده بود کھ دیگھ سوال و اصرار نکنم. گوشی رو بھ داخل کیفمانداختم و سعی کردم بھ درس گوش بدم.مطمئنا از طریق داریوش نمی تونستم چیزی بفھمم. کیانمھر ھم کھ اگر قرار بودباشھ اصلا گم و گور نمی شد! عمو ھم کھ اگر می فھمید من افتادم دنبال کشف ماجرا،حسابی از دستم کفری می شد! پس فقط می موند وکیل کیانمھر کھ حالا داریوش قطعامیدم کرد.با لبھای جلو داده بھ استاد نگاه کردم و ھمھ حواسم رفت دنبال پیدا کردن یک راهدیگھ.مرجان کھ کنارم نشستھ بود با صدای آرومی گفت:- چی شد؟ طرف زد تو پرت! خاصیت پسرا اینھ بابا تحویل نگیر.و دوباره نگاھشو بھ استاد دوخت. با تعجب نگاھش کردم، فکر من کجا بود و اونبھ چی فکر می کرد! مرجان یکی از بچھ ھای قدیم بود کھ تا ترم نُھ مونده بود و حالابا ھم ھمکلاس شده بودیم.57یھ سری دیگھ از بچھ ھای ورودی ما ھم بودن و نبود امیرعلی سر کلاس ھا واقعاحس می شد. روزھای اول ھمھ فکر می کردن ھنوز من و امیر با ھمیم و خیلی وقتھا بعضی پسرھای کلاس خبر امیرو از من می گرفتن.اما بعد از یھ مدت دیگھ کم کم از سرشون افتاد و بی خیال شدن و از این بابتخدارو شکر می کردم.بعد از کلاس بھ شرکت رفتم و چون آخر وقت بود فقط اشکالات بچھ ھایحسابداری رو ازشون گرفتم و بھ ھمراه سندھا و فاکتورھای مربوط با آژانس بھ خونھرفتم.وقتی توی حیاط رسیدم با دیدن یھ پژوی دویست و شش آلبالویی، کنار ماشین عموابروھام توی ھم کشیده شد. مھمون داشتیم؟!برخلاف ھمیشھ بدون سر و صدای اضافی وارد خونھ شدم و در کمال تعجب دیدمکسی توی سالن نیست. بھ سمت آشپزخونھ رفتم و حمیده خانم رو مثل ھمیشھ مشغولکار دیدم. بھ در تکیھ دادم و گفتم:- سلام بانو خستھ نباشی.بھ سمتم برگشت و با لبخندی گفت:- سلام دخترم، شما خستھ نباشی، چھ بی صدا اومدی!نگاھمو دور تا دور خونھ چرخوندم و گفتم:- مھمون داریم؟در حالی کھ دوباره مشغول شده بود گفت:- نھ دختر! برو تو اتاق آقا کارت داره.و بعد برگشت و لبخند عجیبی تحویلم داد. با تعجب ابروھامو بالا فرستادم و بھسمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسم و جابجا کردن وسایلم بھ سمت اتاق عمورفتم و بعد از در زدن وارد اتاق شدم.عمو با لباس مرتب و عجیب تر، با صورت صاف و صوف پشت میزش نشستھبود و با دیدن من لبخندی از تھ دل زد و گفت:- خستھ نباشی غزالھ جان. کلاس چطور بود؟ناراحتیم بھ خاطر پیام داریوش رو پس زدم و دوباره روحیھ شیطونم برگشت:- امروز داشتم با گوشیم ور می رفتم، استاد مثلا می خواست مچ بگیره، یھو ازمسوال پرسید منم درجا جواب دادم، آی ضایع شد!و خودم خندیدم. عمو ھم لبخندی زد و گفت:- خیال کرده! نمی دونھ دختر ما حسابدار ارشد شرکتھ!بھ خاطر شنیدن این اصطلاح از زبون عمو کھ بیشتر برای زیاد کردن اعتماد بھنفس من گفتھ بود نیشم تا بناگوش باز شد، عمو یھو اخم کمرنگی کرد و گفت:58- سر کلاس موبایل دستت بود؟لبامو جمع کردم و با ابروھای بالا رفتھ گفتم:- ھوم؟!اخمش عمیق تر شد و گفت:- دیگھ نشنوم سر بھ ھوا بازی در بیاریا!مظلومانھ لبخندی زدم و گفتم:- چشم، ببخشید.لبخند رضایتمندی زد و گفت:- آ باریکلا! حالا چشماتو ببند می خوام یھ چیزی بھت بدم.ابروھام بالا رفت و با لحن خبیثی گفتم:- عمو این کارا از شما بعیده ھا! دو روز با حمیده خانم تنھاتون گذاشتم، خرابتکرد.و خودم بھ حرفم قھقھھ زدم، عمو ضربھ ای با انگشتش بھ نوک دماغم زد و گفت:- پررو نشو بچھ. چشاتو ببند میگم.چشمامو بستم و منتظر موندم، صدای جرینگی اومد و ھزار و یک حدس تو ذھنمشکل گرفت و بعد با صدای عمو چشمامو باز کردم و سوییچ ماشین رو کھ یھ گوسفندخپل قھوه ای ھم ازش آویزون بود جلوی چشم ھام دیدم. با تعجب عمو رو نگاه کردم،لبخند گرمی زد و گفت:- مال دویست شیشیھ کھ توی حیاط پارک بود، دیگھ با آژانس یا ماشین ھمکارھارفت و آمد نکن.حسی کھ اون لحظھ داشتم واقعا غیرقابل توصیف بود. دلم می خواست بپرم بغلشیا حداقل گونھ اشو ببوسم. اما فقط تونستم دوسھ بار توی جام بپرم و با ذوق بگم:- عاشقتم عمو.لبخند عمو از حالت شادش بھ غمگین تغییر کرد و سرش رو پایین انداخت:- برو سوارش بشو، اگر ھم دیدی زیاد مسلط نیستی چند جلسھ کلاس آزاد بگیر تاراه بیفتی.بھ سمت در رفتم و قدمی مونده کھ بھ در برسم دوباره برگشتم، ای کاش عمویواقعیم بود تا می تونستم بھش نشون بدم چقدر اینکارش خوشحالم کرده!با تعجب نگاھم کرد و من با نیش تا بناگوش باز شده دلم می خواست یھ چیزی بگماما اُسکل وار فقط نگاش کردم و بعد لبای گوسفند آویزون بھ سوییچو بوسیدم و بعدچسبوندمش بھ صورت عمو و محکم فشارش دادم کھ صدای خنده ی عمو بلند شد وبالاخره رضایت دادم کھ با حالت دو از اتاق خارج بشم و بھ سمت حیاط برم.*** اسفند/ ١٣٩٢نسترن با دیدن من کھ دوباره وارد شرکت شدم با تعجب ایستاد و گفت:59- چیزی شده؟بھ سمت اتاقم رفتم و گفتم:- موبایلمو جا گذاشتم.با لبخندی سرش رو تکون داد و گفت:- من دارم میرم، آقای رییس با جناب عابدی ھنوز توی شرکتن. البتھ من بھ آقارضا میگم درو قفل نکنھ ولی محض احتیاط شما ھم موقع رفتن یادآوری کنید.باشھ ای گفتم و بعد از روبوسی و تبریک عید وارد اتاقم شدم و شروع کردم بھگشتن دنبال موبایلم.صدای بستھ شدن در واحد نشون از رفتن نسترن می داد. بالاخره موبایلمو از تویکشوی اول میزم پیدا کردم.حرصم گرفتھ بود کھ موبایل اونجا بود! امون از حواس پرت من کھ وقتی فشارکار روم زیاد میشد غیرقابل کنترل میشد. از اتاق خارج شدم و در رو قفل کردم و باخودم گفتم قبل از خارج شدنم از شرکت یھ خداحافظی چاپلوسانھ ھم از داریوش کنم،بنابراین بھ سمت اتاقش رفتم، ولی قبل از اینکھ در بزنم با شنیدن صدای مکاملھ شوناز سر کنجکاوی صبر کردم:- کیان تو نمی دونی با خودت چند چندی! فکر کردی من حالیم نیست؟! چرا دوبارهبھ خودت فرصت نمیدی؟کیانمھر با حرص جواب داد:- اصلا میدونی چی میگی؟! پدر این دختر یھ بار پنج-شش سال پیش گند زد بھثروت من، اونم سر یھ لجبازی احمقانھ!با اخم گوشم رو بھ لبھ ی در چسبوندم! قطع بھ یقین داشتن در مورد من حرفمیزدن.داریوش بھ حالت مسخره خندید:- آھان! پس این زاغ سیاه چوب زدنو با ماشین افتادن دنبالش ھم از سر کنترلکردن اموالتھ، ھا؟!صدایی از کیانمھر نیومد و داریوش با لحنی جدی گفت:- خودتو سیاه کن برادر من!کیانمھر با صدای آرومتری یھ چیزی گفت کھ داریوش جواب داد:- چند دقیقھ پیش رفت.حتما منظورشون نسترن بود. داریوش کھ انگار از سکوت کیانمھر جرات گرفتھبود گفت:60- اون دختر ھم از مرگ دردناک پدرش کم ضربھ نخورده. چرا بھش از نظرعاطفی نزدیک نمیشی تا خیال خودت ھم راحت بشھ؟!دندونامو از حرص بھ ھم فشردم. دلم می خواست گردن داریوش رو با این پیشنھاداحمقانھ بشکنم.جملھ اش رو ادامھ داد:- وقتی بھ یھ شخص دیگھ اجازه بدی وارد زندگیت بشھ، اون ھم یھ دختر موفق وجدی مثل غزالھ! راحت تر می تونی با نبودن مھروز و ملودی کنار بیای!کیانمھر با لحن خشکی گفت:- مھروزی در کار نیست، اصلا نبودنش برام مھم نیست! فقط ملودی.صدایی از داریوش در نیومد. ھر دو ساکت شدن؛ ترسیدم کھ یھ وقت حضور منوحس کرده باشن! قدمی بھ عقب برداشتم. صدای داریوش با تاخیر شنیده شد:- چی بگم بھت! با ملودی کاری ندارم، تصمیم با خودتھ، ولی بھ این دختره ...کیانمھر حرفشو قطع کرد:- بسھ داریوش ... من نمی فھمم چرا بھ جای چیزی کھ ازت خواستم ھی حرفعوض می کنی؟پا چرخوندم و بھ سمت در رفتم و درو ھم با صدا بستم و وقتی داشتم از جلویاتاقک آقا رضا رد می شدم با صدای بلند گفتم:- شرکت خالیھ حاجی.و بھ سمت ماشینم رفتم، صدای آقا رضا رو از داخل اتاقکش شنیدم:- مطمئنی دخترم؟!در ماشین رو باز کردم و گفتم:- آره.و سوار شدم. با حرص ماشین رو از پارکینگ درآوردم. عصبانی بودم! بیشتر ازھمیشھ.داریوش آشغال منو بھ پسرعمھ ی روانیش پیشکش میکرد. خوبھ خودش میدونست چھ ضربھ ای از این شازده خورده بودم!بعد اون کیانمھر چلغوز سیاه سوختھ ی دیو ھیکل با اون موھای بی ریختش! منورد میکنھ. با حرص شروع کردم حرف زدن:- خاک تو سرت... حالیت نیست! اونقدر عوضی بودی کھ زنت ھم ولت کردهرفتھ! بعد تو منو پس میزنی؟ خبر نداری بیچاره! من حالم ازت بھ ھم میخوره.با کف دست بھ فرمون ضربھ زدم و سرعتم رو بیشتر کردم و در حالی کھدندونھامو بھ ھم می فشردم زیر لب شروع کردم بھ بد و بیراه گفتن:- آخ داریوش از دست تو! کاش درو باز می کردم چھار تا درشت بار ھر دوتونمی کردم دلم یھ کم خنک بشھ.دستم رو مشت شده جلوی دھنم گرفتم و گفتم:61- اِ اِ اِ! دیدی چطوری آخرین روز کاریمو گند زدن؟! وای چھ حرصی دارممیخورم! من ... من!!! منی کھ یھ عمر تو ناز و نعمت بزرگ شدم و بعد از بابام ھمزیر نظر محمد درسمو خوندم و ھیچ وقت توی زندگیم کم نداشتم حالا شدم نقل دھن دوتا مرد کھ از یکیشون در حد مرگ بیزارم. ... داریوش احمق بی شعور، تو دیگھچرا؟!!بھ سمت خونھ ی خودم روندم. آخ چھ حالی می کنم الان آقا رضا درو قفل میکنھ ویھ چند ساعتی توی شرکت بمونن!بعد یھو مغزم شروع کرد بھ فعالیت، با کف دست زدم بھ پیشونیم؛ خاک تو سرم!اگر بعدا از آقا رضا بپرسن میگھ من گفتم دیگھ! تازه دوربینِ توی سالن ھم ھست.یھ مشت دیگھ بھ فرمون زدم و با صدای بلند گفتم:- بھ جھنم! نھایتش بفھمن حرفاشونو شنیدم! اگر بھ روم بیارن می دونم چی بگم.در واقع چی می تونستم بگم؟! مثلا بگم داریوش غلط کردی منو بھ پسرعمھ اتمعرفی کردی؟ تو کھ نمی دونی چھ عشق نابی نصیبم شده بوده!! کیانمھر برای قلبمن کمھ ... حالا حالا ھا بھ گذشتھ ام وفادارم ...اشک بھ چشمھام ھجوم آورد. با پشت دست اشکامو پاک کردم و وقتی واردخیابون خودمون شدم ریموت رو برداشتم و در پارکینگ رو باز کردم و وارد حیاطشدم. بعد از پارک کردن ماشین و بستھ شدن در حیاط مقاومتم شکست و سر رویفرمون ماشین گذاشتم:- دلم گرفتھ بابا ... دلم گرفتھ محمد ... امسال دومین سالیھ کھ تک و تنھا باید سالوتحویل کنم ... خدایا خودت یھ فکری برام بکن ... کاش بفھمم حکمتت چیھ خدا !!!!بعد از این کھ کمی سبک شدم از ماشین پیاده شدم و با بی حالی بھ سمت خونھرفتم. سھ روز بیشتر بھ عید نمونده بود و من ھیچ کاری جز خرید لباس اون ھم بھاجبار لیلی، نکرده بودم.بھترین کار برای اینکھ فکرم بھ اون دو منحوس توی شرکت نیفتھ این بود کھخودمو با تمیز کردن خونھ سرگرم کنم. لباسمو عوض کردم و بعد از جابجا کردنوسایلم و خوردن ناھار دست بھ کار شدم.اول از سالن خونھ شروع کردم، چون اگر از آشپزخونھ یا اتاق خودم شروع میکردم اونقدر کثیف بودن کھ زود منصرف بشم. وسایل روی مبل ھا رو برداشتم و بعدجارو برقی رو از انباری بیرون آوردم اما ھمین کھ خواستم دوشاخش رو بھ پریزبزنم موبایلم شروع کرد بھ زنگ خوردن.با دیدن اسم داریوش اخمی کردم و جواب دادم. صدای خنده اش توی گوشی پیچید:- احوال خانم رمضانی عزیز! ھنوز سھ روز بھ عید مونده ھا!اخمم عمیق تر شد:- سلام! متوجھ نمیشم!62خنده اش شدت گرفت:- عیدیتون از سر ما زیاد بود خانم! نیم ساعت حبس شدن توی شرکت و خبر کردنآقا رضا واقعا ھیجان بھ جایی برای آخر سال نود و دو بود.ناخودآگاه لبام بھ لبخند از ھم باز شد، لبمو بھ دندون گرفتم، خواستم حاشا کنم کھ بالحنی نسبتا جدی گفت:- از من بھ دل نگیرین خانم رمضانی. فقط می خواستم ازش اعتراف بگیرم کھفکر نکنھ چیزی بارم نیست وگرنھ قصد جسارت و توھین بھ شما رو نداشتم ... بعد ازشنیدن صدای در شرکت از دوربین خارجی شرکت دیدمتون کھ بھ سمت پارکینگ میرفتین.لبامو برای چند ثانیھ ای بھ ھم فشار دادم و بعد گفتم:- خواھش می کنم برای اعتراف گرفتن از پسرعمھ تون از ترفندھای دیگھ ایاستفاده کنید. بھ حد کافی بین من و ایشون بھونھ ھست برای درگیر شدن.تک خنده ای کرد و گفت:- نگید این حرفارو! برای سر پا موندن نام برندمون احتیاج بھ وحدت قوی بینکارکنان داریم. من چھار سالھ کھ دیگھ سھامدار ارشد نیستم، تا قبل از کیان خانمحمیدی بود و حالا خودش، سھام اون خیلی تاثیر داره ...حرفش رو قطع کردم:- متوجھم. برای حبس شدنتون ھم عذر می خوام. برای یھ لحظھ اونقدر اعصابم بھھم ریخت کھ یادم رفت شما ھنوز اونجایید.با لحن شیطونی گفت:- یادتون رفت یا ...با خنده حرفشو قطع کردم:- خب حالا!باز ھم خندید و بعد از تبریک ھزارمین باره ی سال نو قطع کرد. یعنی از اولاسفند ھی ما بھ ھم تبریک گفتیم و مطمئنا تا یھ ھفتھ بعد از تعطیلات ھم این تبریکاتادامھ داشت!حالا کھ عذرخواھی کرده بود یکم اعصابم آروم تر شده بود. ھر چند کھ یھ مقدارذھنم درگیر این شده بود کھ حالا کیانمھر ھم فھمیده من بھ آقا رضا گفتم درھا رو قفلکنھ.ی گفتم و دوشاخھ جاروبرقی رو بھ « بھ جھنم » شونھ ھامو بالا انداختم و زیر لبپریز زدم و شروع کردم بھ جارو کردن خونھ و تا ساعت ده شب حموم و دستشوییرو ھم شستم و تمیز کردن اتاقم و آشپزخونھ رو بھ فردا موکول کردم. بقیھ اتاق ھا کھدرھاشون قفل بود و احتیاجی ھم بھ تمیزکاری نداشتن.تلفن خونھ رو برداشتم و از روی دفترچھ تلفن شروع بھ شماره گیری کردم، بعد ازدوسھ بار تماس گرفتن بالاخره مھسا جواب داد و چند دقیقھ ای با ھم حرف زدیم و63گفت کھ برای عید نمی تونھ بیاد اما تابستون حتما میاد. گوشی رو کنار دھن پسر یکسالھ اش محمد ھم نگھ داشت تا بھ صدای جیغ ھاش گوش بدم.بعد از قطع شدن تماس با بغض بھ عکس محمد نگاه کردم، حتی نموند کھ نوه اشرو ببینھ. گوشی تلفن رو سرجاش قرار دادم و با شونھ ھای افتاده بھ سمت اتاقم رفتم وروی تخت بزرگم دراز کشیدم.اونقدر خودمو خستھ کرده بودم کھ با توجھ بھ تعطیلی فردا می تونستم چشم ھاموروی ھم بذارم و ساعت ھا بخوابم ... اما دلتنگی مثل ھمیشھ دستھاشو دور گلومانداخت و اونقدر گلومو فشرد کھ اشکم در اومد و بھ ھق ھق افتادم.از کمد زیر عسلی کنار تخت سررسید نود و سھ کھ مال خود شرکت بود بیرونآوردم و برای اینکھ چشمھامو خستھ کنم شروع کردم بھ نگاه کردن مناسبت ھا.خودکارو ھم برداشتم و مثل ھمیشھ شروع کردم بھ نوشتن.اول فروردین ... اولین بار(بھار ھشتاد و نھ ...) تولد محمد(متولد سی و نھ)لبخند محوی روی لبم نشست. زیر لب زمزمھ کردم:- متوجھ نیستی می خوام حواسمو پرت کنم! چرا ھی میای تو ذھنم؟ ھیچ اتفاقیقرار نیست بیفتھ! شنیدی کھ؟!داریوش گفت می خواستھ از کیانمھر اعتراف بگیره وھدف دیگھ ای نداشتھ!با شیطنت گفتم:- حسودی کردی عمو؟!توی ذھنم با ھمون اخم عمیق بھم تشر زد:- کوفت و عمو!مثل دیوونھ ھا با خودم خندیدم، اونقدر کھ قطره اشکی از کنار چشمم راه گرفت وسر رسید رو بستم.- نوشتن مناسبت ھا باشھ واسھ یھ وقت دیگھ. امشب می خوام بھ خودت فکر کنم.***بھمن/ ١٣٨٨با قدم ھای بلند خودم رو بھ خروجی رسوندم و بھ محض اینکھ پامو از حوزهامتحانی کھ دانشگاه آزاد مرکز استان بود بیرون گذاشتم، چشمھامو بستم و چند تا نفسعمیق کشیدم و بعد بھ راه افتادم و توی کوچھ ی کناری دانشگاه خودمو بھ ماشین عمورسوندم.طبق معمول در حال تلفن صحبت کردن بود. یعنی نمی شد دو دقیقھ یھ جا بیکارمنتظر باشھ و تلفن رو دستش نگیره! مخصوصا این روزھا کھ دوباره بھ کار مشغولشده بود و ھفتھ ای یکی دو روز بھ شرکت سر می زد. بیشتر دوست داشت من تویمحیط کار تنھا باشم تا مسوولیت پذیری رو یاد بگیرم.واقعا مدیونش بودم، قطعا اگر عمو نبود، بعد از مرگ بابا آینده ی روشنی درانتظارم نبود؛ ھرچند، تصویر بدی کھ از مرگ بابا توی ذھنم شکل گرفتھ بود ھیچ64جوره پاک نمیشد اما ھمین کھ تونستھ بودم با غمش تا حدی کنار بیام، معجزه عموبود.دو ھفتھ قبل سالگرد بابا بود کھ چون درگیر درسم بودم با پیشنھاد عمو مبلغی ازحقوق خودم رو خیرات کردم و یک ساعتی ھم سر خاکش نشستم. حالا ھم کھ تموممدتی کھ سر جلسھ کنکور دولتی ارشد بودم، توی ماشینش منتظرم نشستھ بود. مطمئنااگر پدر خودم زنده بود الان باید با


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

دوستانم ھماھنگ می کردم و میومدم اینجا.لبخندی روی لب نشوندم و سوار ماشین شدم. در حالی کھ ھمچنان با موبایلشحرف می زد با حرکت دست پرسید چھ خبر؟ من ھم دستم رو مشت کرده بالا آوردم وبھ نشونھ ی موفقیت تکون دادم. لبخند عمیقی روی لبش نشست و در حالی کھ ازمخاطبش خداحافظی می کرد برام چشمک زد کھ باعث شد بی ملاحظھ بخندم.موبایلش رو روی صندلی عقب پرت کرد و گفت:- خستھ نباشی، راضی بودی؟سرم رو کمی خم کردم و گفتم:- با توجھ بھ حدی کھ خونده بودم آره.چشماشو ریز کرد و گفت:- یعنی چقدر؟نیشم تا بناگوش باز شد و با انرژی گفتم:- افتضاح!لبخندش در جا خشک شد و رفتھ رفتھ بھ اخم تبدیل شد، من ھم خودمو جمع و جورکردم و با دستپاچگی گفتم:- خب عمو خودتون قضاوت کنید، من شرکت می رفتم، سر کلاس می رفتم ...تازه ...با قیافھ برزخی منتظر ادامھ حرفام بود کھ آخرش احتمالا یھ داد وحشتناک بزنھ.منم سرمو پایین انداختم و گفتم:- تازه غصھ شمارو ھم می خوردم.- غصھ منو؟بھ خاطر لحنش کھ کمی خنده چاشنیش شده بود سریع سرمو بالا آوردم. لبخندش روبھ زور نگھ داشتھ بود، انرژی گرفتم و سریع لبخند زدم:- خب شما سر کار نمی رفتین، بد اخلاق شده بودین ... غصھ می خوردم دیگھ!یھ ابروشو داد بالا و گفت:- فعلا کاری باھات ندارم، نتایج اعلام بشھ و تو قبول نشده باشی اون موقع خونتومی ریزم.سی و دو تا دندونو بھ نمایش گذاشتم و مثل بچھ ھای خیره سر گفتم:- پس فعلا خدارو شکر. حالا بریم یھ چیزی بخوریم کھ خیلی گشنمھ.در حالی کھ ماشین رو بھ حرکت در می آورد گفت:65- چی می خوری؟بی معطلی گفتم:- بستنی.با تعجب گفت:- ھوای بھ این سردی ...حرفشو قطع کردم:- بریم دیگھ عمو!سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و دیگھ چیزی نگفت و دقایقی بعد دو تاییتوی ماشینی کھ کنار خیابون پارک شده بود در حال خوردن بستنی قیفی بودیم.البتھ اونقدر عمو غر زد کھ انگار زھرمار خوردم. حالا من دوست داشتم بستنیبخورم، می خوام بدونم کی اصرار کرد برای خودش ھم بگیره کھ غُرش رو سر منمیزنھ:- ببین کارمون بھ کجا کشیده! با پنجاه سال سن نشستم بستنی قیفی می خورم!ده ثانیھ بعد:- خدا رو شکر شھر خودمون نیستیم! وگرنھ یکی می دید چی فکر می کرد؟!یک دقیقھ بعد:- کدوم آدم عاقل سر سیاه زمستون بستنی میخوره!!و لحظاتی بعد:- خجالت ھم نمیکشھ دختر خرس گنده ...دیگھ طاقت نیاوردم و صدام بالا رفت:- ای بابا! خب نخورین اصلا!و در یک حرکت خم شدم، بستنیش رو از دستش بیرون کشیدم و از ماشین بیرونانداختم. وقتی در ماشین رو بستم و بھ سمتش برگشتم دیدم با چشمای گرد شده ومتعجب داره بھم نگاه میکنھ، بعد از لحظاتی زیر لب زمزمھ کرد:- واقعا انداختیش بیرون؟! می خواستم بخورم!یھ لحظھ دلم سوخت، البتھ بھ زور خنده ام رو نگھ داشتم. در حالی کھ لبھامو بھ ھممی رسوندم کھ از خنده نترکم الکی بستنیمو بھش تعارف زدم، اما قبل از اینکھ دستمرو عقب بکشم خم شد و یھ لیس بزرگ بھ بستنیم زد.لبخندم از بین رفت و با تعجب بھ عمو نگاه کردم کھ با لبخند از بھت من استفادهکرد و بقیھ بستنیمو ھم خورد! وقتی ماشین رو بھ حرکت درآورد در حالی کھ بادستمال دور لبشو تمیز می کرد گفت:- چیھ! دھنت باز موند؟66نفسی گرفتم و بھ خودم مسلط شدم و در حالی کھ کمربندم رو می بستم فقط تونستمبا صدای آرومی بگم:- دھنی بود!آروم و مردونھ خندید:- بی خیال دختر! راحت باش.ناخودآگاه آب دھنم رو قورت دادم و بھ بیرون زل زدم. خدایا من واقعا بستنیخورده بودم؟! واقعا اون روز نیمھ ی بھمن ماه بود؟ پس چرا ذره ای احساس سردینمی کردم؟!نھ اینکھ دختر چشم و گوش بستھ ای باشم! من دختری بودم کھ با امیرعلی تویدوران دوستیمون بارھا از یھ بطری دھنی آب خورده بودیم یا از قاشق ھم استفادهکرده بودیم و حتی ھمو بوسیده بودیم! اما این حرکت از عمو محمد کھ توی ذھن وزندگی جدیدم شخصیت برجستھ و مھمی بود، بعید بود.تموم یک ساعت مسیر رو نھ من حرف زدم، نھ عمو! فکر کنم خودش ھم فھمیداین حرکتش خارج از محدوده بود! شاید ھم از نظرش ھیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود ومن داشتم برای خودم زیادی بزرگش می کردم!اما تصورم اشتباه بود و انگار از نظر عمو ھم یک اتفاق خاص بود! و شاید ھم ازروی عمد! چون موارد مشابھش ھم روزھای بعد اتفاق افتاد.مثلا پوشیدن تاپ، وقت ھایی کھ حمیده خانم خونھ نبود، یا خوندن آواز با صدایبلند توی حموم! حتی مسخره کردن رنگ رژ لب من!!! یعنی این یکی واقعا ازعجایب بود! طوری کھ تا چند دقیقھ با دھن باز بھش نگاه کردم تا فھمیدم چی گفتھ.ھیجان انگیز ترین تغییرش این بود کھ یک ھفتھ مونده بھ عید خودش پیشنھاد دادکھ بریم خرید! من ھم از خدا خواستھ با کلھ قبول کردم. البتھ من از این مھربونشدنش شدیدا استقبال می کردم ... ھرچند کھ عجیب بود. مخصوصا اون روزھا کھزیر زیرکی با داریوش برای جورکردن یھ حساب پولی تپل برنامھ می ریختیم وداشتیم بھ نتایجی ھم می رسیدیم!تموم یک ھفتھ ی باقیمونده ی آخر سال رو در کنار حجم سنگین کار شرکت، باعمو گشتیم و خرید کردیم. از خرید لباس و وسایل شخصی گرفتھ تا آجیل و شیرینی وشکلات و تزیینات سفره ھفت سین و ماھی برای شام شب عید و الی آخر.روز جمعھ ھم با کمک ھم اتاقش رو تمیز کردیم، بقیھ خونھ رو حمیده خانم تمیزکرده بود، اتاق نبود کھ! بازار شام بود. شب ھم از خستگی ھر کدوم بھ اتاق خودمونرفتیم و تا فردا ظھرش خوابیدیم.لحظھ سال تحویل ساعت نھ شب بود و بقیھ روز رو بھ آماده شدن و چیدن سفره درکنار ھم پرداختیم.*** اسفند/ ١٣٩٢67قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و رو بھ لیلی لبخند زدم:- دستت درد نکنھ عزیزم، عالی بود.لیلی با اخم گفت:- نھ کھ چیزی ھم خوردی!امیرعلی زیر لب غر زد:- این چیش مثل آدمیزاد بوده کھ غذا خوردنش باشھ؟!نفسمو فوت کردم:- خیر سرم منت گذاشتم سرتون تشکرکردم!! ماھیش خیلی شور بود!! ھمین قدشھم بھ زور آب و ماست و نوشابھ خوردم!چشمای لیلی گرد شد و رو بھ امیرعلی گفت:- آره امیر!!! شور بود غذام؟؟امیرعلی بھ من چشم غره ای رفت و زیر لب بد و بیراھی نثارم کرد کھ باعث شدبخندم. لیلی کھ فھمید دست انداختمش ضربھ ای بھ بازوم زد:- خیلی بدجنسی! دلم ریخت.بھ رسم ادب میزو ترک نکردم و خودم رو با خوردن بقیھ ی نوشابھ ام سرگرمکردم.چند دقیقھ ی بعد بھ کمک ھم میز رو جمع کردیم و بعد سھ تایی روی راحتی ھایداخل ھال نشستیم.من و لیلی سرگرم صحبت شدیم و امیرعلی ھم شبکھ ھای تلویزیون رو بالا و پایینمی کرد. بعد از چند دقیقھ امیرعلی رو بھ من گفت:- جریان عابدی رو بھ کجا رسوندی؟پیش دستی میوه ام رو روی میز گذاشتم و گفتم:- کاری ھنور انجام ندادم ... می دونی چیھ؟و منتظر نموندم کھ جوابی بده و ادامھ دادم:- ھر جور فکر می کنم می بینم شغل خودم مھم تر از قضیھ گرفتن حال کیانمھر واین حرفاست.لبخند تحسین آمیزی روی لب امیرنشست کھ با جملھ ی بعدیم از بین رفت:- یھ تیری دارم کھ تا وقتی پا رو دمم نذاره شلیک نمی کنم.و قاچی از سیب توی پیش دستیم برداشتم و توی دھنم گذاشتم. لیلی ھم با دھن پرتحسینم کرد:- آفرین تیرش بزن.امیرعلی کلافھ کنترل رو روی مبل پرت کرد و بعد از اینکھ بھ لیلی اخم غلیظیکرد رو بھ من گفت:- من واقعا نمی فھمم ...68حرفش رو با خونسردی قطع کردم:- گفتم تا وقتی اذیتم نکنھ و تو دست و پام نپیچھ کاری بھش ندارم ...شونھ ھامو بالا انداختم و گفتم:- مگھ ھمینو نمی خواستی؟! میگم کاری بھش ندارم دیگھ!دست بھ سینھ شد و با ابروھای درھم بھم خیره شد. بعد از دقیقھ ای کھ اخمشصدای غرغر لیلی رو ھم درآورد گفت:- حالا چھ نقشھ ای تو سرتھ؟دستامو با دستمال تمیز کردم و گفتم:- سر معاملات فصلی گزارش رو کمتر رد می کنم.یھ ابروش بالا رفت:- کُشتی خودتو!!انگار خیالش راحت شد کھ کار بزرگی نمی خوام انجام بدم. لبخندی زدم و گفتم:- وقتی جریمھ بشیم با توجھ بھ اینکھ سھم کیانمھر از ھمھ بالاتره، بیشتر مبلغجریمھ ھم از جیب اون میره.یھو انگار شاخکاش تکون خورد:- جریمھ چرا؟! خب مالیات میبُرن و می پردازین دیگھ! حالا یھ مقدار از دفعاتقبل کمتر یا بیشتر!لبخند خبیثی زدم و گفتم:- یھ مقدار نھ و چیزی نزدیک بھ سھ برابر ... از طرفی ھم بھ نظر خودت شکبرانگیز نیست کھ از فصل قبل تا فصل بعد یھو میزان فروش ما سھ برابر بشھ؟! اگرتو جای سازمان مالیاتی باشی مشکوک نمیشی و نگاھی بھ اظھارنامھ ھای فصل ھا وسالھای قبل نمی اندازی؟ابروھای امیرعلی ھر لحظھ بیشتر توی ھم می رفت. لیلی با خنده ای شیطانیدستھاشو بھ ھم کوبید:- و وقتی جریان لو بره با توجھ بھ میزان فروش بالاتون یھ جریمھ ی تپل میلیاردیمیره تو پاچھ شرکت!امیر با لحنی خشک و جدی بھ لیلی گفت:- ھی پَر بھ پر این نده فکر می کنھ خبریھ.بعد رو بھ من توپید:- ھیچ می فھمی داری چیکار می کنی؟ تو با کیانمھر لجی! با اینکار بقیھسھامدارھا ھم باید ضرر بدن.لیلی بھ جای من با اخم گفت:- خب بدن! اون ھمھ ثروت رو با سلام و صلوات کھ رو ھم نذاشتن! چطور وقتیغزالھ حسابھا رو کم گزارش میکنھ و از مالیات کم میشھ کارش غیرانسانی نیست!حالا کھ میخواد دو قرون از جیبشون بره، بده؟! اصلا بھ توچھ کھ ناراحت میشی؟69با دلخوری گفتم:- طرف منی یا اون مرتیکھ؟امیرعلی با صدای بلندی گفت:- اون آشغال بره بھ جھنم! حرف من توی احمقی! حرف من اون آدمھایی ھستن کھتوی دعوای بین تو و عابدی ھیچ نقشی ندارن و تو میخوای بھ اونھا ھم ضربھ واردکنی.از روی مبل بلند شدم و گفتم:- اگر قصد داشتی با حرفات وجدانمو قلقلک بدی باید بگم تلاشت بیھوده اس! اولاکھ گفتم فعلا کاری بھش ندارم، بعدش ھم اگر اونقدر پاشو رو گلوم فشار بده کھ بخوامقید کار توی شرکتو بزنم، ھمھ رو با خودم پایین می کشم .امیرعلی دندوناشو با خشم بھ ھم فشرد. بھ سمت جالباسی رفتم، لیلی دنبالم اومد:- کجا میری غزالھ؟!کیفم رو برداشتم و درحال پوشیدن مانتو با صدای بلند گفتم:- مثلا دوستای منین؟!رو بھ امیرعلی گفتم:- حالیت نمیشھ میگم شغلم برام مھمھ نھ؟! میگم کاری بھش ندارم و آینده کاریخودمو در نظر دارم... تو فقط می خوای بری روی اعصاب من! ناراحتی بگو نیاچرا پای دیگرانو میکشی وسط؟امیرعلی صورتشو جمع کرد:- چرت و پرت نگو! من چی میگم تو چی میگی؟!بھ سمت در رفتم و لیلی با ناراحتی امیرعلی رو صدا زد کھ جلومو بگیره. دستمرو روی دستگیره گذاشتم و دوباره بھ سمت امیرعلی برگشتم:- ممنون از مھمان نوازیت آقای انسان دوست و دلرحم!!امیر نفسشو کلافھ فوت کرد و نگاھشو دور خونھ چرخوند. لیلی با بغض گفت:- غزالھ چرا یھو خر میشی آخھ؟!غر زدم:- غزالھ از ازل خر بود.و دستگیره رو بھ سمت پایین کشیدم ... در باز نشد؛ دوباره و سھ باره. با حرصگفتم:- درو باز کن لیلی.لیلی با تعجب بھ سمت امیرعلی برگشت و گفت:- امیر تو درو قفل کردی؟70امیرعلی ھم با خونسردی سرشو بھ نشونھ ی آره تکون داد. چشمامو با حرصروی ھم فشار دادم و گفتم:- بیا این درو باز کن، اعصابم داغونھ یھ چیزی بھت میگما!در حالی کھ بھ سمت دیگھ ای می رفت گفت:- امشب دور ھم می مونیم، جنابعالی ھم ھیچ جا نمیری.لیلی دوباره نیشش باز شد و چشماش برق زد و در حالی کھ از من فاصلھ میگرفت با صدای بلند گفت:- قربون شوھر خوشتیپم برم.مشتی بھ در کوبیدم:- بیا درو باز کن کلی کار دارم خونھ!امیر جلوی در دستشویی ایستاد و با دھن کجی ادامو درآورد:وای محمدم این » ؟ - چھ کاری داری خونھ؟ می خوای بری باز تجدید خاطرات کنی«! دومین سالیھ کھ ور دل من نیستیو وارد دستشویی شد. با حالتی مصنوعی نالھ کردم:- امیرعلی!!از پشت در بستھ داد زد:- مرض!!لیلی قاه قاه خندید و من ھم دست از پا درازتر، در حالی کھ زیر لب آبا و اجدادامیرعلی و لیلی رو مورد عنایت قرار می دادم مانتوم رو از تنم درآوردم و بھ سمتراحتی ھا رفتم.وقتی امیرعلی بیرون اومد دیگھ بھ بحث قبلی ھیچ اشاره ای نکردیم، کمی پیشموننشست و بعد رفت خوابید؛لیلی ھم تا نیمھ ی شب منو بیدار نگھ داشت، اول اینکھ بھ زور با رنگی کھ برامخریده بود موھامو شرابی رنگ کرد و ابروھام رو ھم تمیز کرد و بعد سر درد دلشباز شد و مغز منو خورد!توی رخت خوابم دراز کشیده بودم و بھ سقف زل زده بودم، لیلی ھم سمت چپم بودو یک دستش رو تکیھ گاه سرش کرده بود:- غزال قصد نداری خونھ رو بفروشی؟نفسمو فوت کردم:- چرا!- خب ... واسھ یھ نفر بزرگھ. نمی ترسی تنھایی؟سرم رو بھ سمتش چرخوندم:- اون خونھ، خونھ ی امید مھساست، خونھ ی خاطرات خودمھ.لیلی با ناراحتی گفت:


RE: رمان پشت ابرهای سیاه - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۵

- دو سالھ کھ محمد فوت شده، تا ھمیشھ کھ نباید عزادارش باشی. از اون خونھ کھبری فکرت آزادتر میشھ و بھ امید خدا اگر یھ روزی کسی خواست وارد زندگیت بشھ...حرفشو با بی حوصلگی قطع کردم:- کی بھ ازدواج فکر می کنھ؟!با دلخوری گفت:- چتھ کھ فکر نکنی؟ ھم خوشگلی ھم شاغلی، ھم ...کامل بھ سمتش چرخیدم و گفتم:- بی خیال لیلی، دلت خوشھ!با اخم گفت:- غزالھ تو ھمش بیست و ھفت سالتھ. منو نگاه کن! تا چند ماه دیگھ بچھ دارمیشم.خدا محمدو بیامرزه اما بھ خدا اونم راضی نیست...دیگھ بقیھ حرفاش مھم نبود ... چشمامو بستم تا نگاه حسرت بارمو نبینھ. آره لیلی تاچند ماه دیگھ بچھ اش بھ دنیا می اومد چون سال ھشتاد و ھفت، یھ دختری بھ خاطرخودکشی پدرش از امیرعلی فاصلھ گرفت. فاصلھ گرفت چون می ترسید اگر باامیرعلی ازدواج کنھ بعد از یھ مدت عشقشون فروکش کنھ و حقایق تلخ زندگی مثلپتک بھ سرش کوبیده بشن.ترسید بعد از یھ مدت منطق جای احساس بشینھ و حرف اطرافیان روی زندگیش باامیرعلی سایھ بندازه و تنھا بمونھ. ترسید و حالا ... ترسیدم و حالا لیلی روبروم نشستھو شوھر و بچھ اش رو بھ رخم می کشھ تا نصیحتم کنھ.ساعت دو بود کھ بالاخره لیلی رضایت داد کھ بخوابھ و منو با رویای شب عیدمراحت بذاره.وقتی دلت گرفتھ باشھ فرقی نمی کنھ کھ تنھا باشی یا یھ لشکر آدم دور و برتباشھ! دلت کھ بگیره گلایھ ھات ردیف میشن و خاطره ھا مثل فیلم ھی مرور میشن تااز پا در بیارنت!*** فروردین/ ١٣٨٩جلوی آینھ ایستادم و برای بار آخر خودم رو نگاه کردم. رژ پوست پیازیم روبرداشتم و دوباره روی لبم کشیدم. بھ پوست سفیدم خیلی می اومد. شال صورتیم رو بھصورت شُل روی سرم انداختم و برای خودم جلوی آینھ ژست گرفتم.ھنوز صدای صحبت عمو از توی سالن می اومد. این دم آخری ھم دست ازموبایلش نمی کشید.دل توی دلم نبود کھ کادوش رو کھ یھ گوی شیشھ ای و برفی بود، بھش بدم.72بعد از چند دقیقھ قید نگاه کردن بھ جعبھ ی کادوپیچ شده ی روی میزمو زدم و ازاتاق خارج شدم. بالاخره موبایلش رو کنار گذاشتھ بود و بھ تلویزیون چشم دوختھ بود.کنار میز پایھ کوتاه وسط مبل ھا روی زمین نشستم و بھ تنگ ماھی چشم دوختم.از گوشھ چشم نگاھی بھم انداخت و با لبخند گفت:- منتظری ماھی بھ زبون بیاد؟با بی حوصلگی ساختگی گفتم:- شنیدم ماھی لحظھ تحویل سال صاف و بی حرکت می ایستھ، می خوام ببینمراستھ یا نھ.آروم خندید و بعد خم شد و از لبھ ی میز قرآن رو برداشت و بعد از کم کردنصدای تلویزیون شروع بھ خوندن قرآن کرد.یکی دو دقیقھ مونده بود کھ سال تحویل بشھ قرآن رو بھ سمتم گرفت و گفت:- بلند شو و از صاحب قرآن بخواه کھ ازت حفاظت کنھ.لبخند کجی زدم و گفتم:- نخوام ھم حفاظت می کنھ.سرش رو تکون داد و گفت:- ولی اگر خودت بخوای یھ چیز دیگھ اس!از کنار میز بلند شدم و روی مبل نشستم و قرآن رو از دستش گرفتم و شروع کردمبھ خوندن. با شنیدن شماره معکوس از تلویزیون قرآن رو بوسیدم و کنار ھفت سینگذاشتم و بھ ماھی ھا چشم دوختم. درست بود! ماھی ھا برای لحظھ ای مثل عکسثابت و بی حرکت موندن و بعد از ثانیھ ای دوباره جنب و جوششون رو از سرگرفتن.عمو ھم کھ انگار با حرف من کنجکاو شده بود با دیدن ماھی ھا لبخندی روی لبشنشست و بعد رو بھ من با لبخند عمیقی گفت:- عیدت مبارک غزالھ جان.من ھم با لبخندی تبریک گفتم. خیلی سریع ھر دو لبخندمون از بین رفت، نبودنساره خانم کنار سفره عید بدجور توی چشم میزد. پارسال چنین لحظھ ای من براینبودن پدرم گریھ می کردم و ساره خانم بھم دلداری می داد و حالا عمو حسابی تویفکره و من حرفی ندارم کھ بزنم!با بھ خاطر آوردن کادویی کھ برای عمو گرفتھ بودم دوباره لبخند روی لبم نشستو سریع بلند شدم و بھ سمت اتاقم رفتم. ھمون لحظھ تلفن خونھ زنگ خورد و عموجواب داد متوجھ شدم کھ مھسا تماس گرفتھ.جعبھ ی کادوپیچ شده رو از جلوی آینھ گرفتم و ھمین کھ در اتاق رو باز کردمصدای بغض دارشو شنیدم کھ داشت با مھسا حرف میزد و سعی داشت آرومش کنھ،وقتی عمو روی مبل نشست و دستش رو بھ طرف صورتش برد، سریع نگاھمو ازشگرفتم و بھ اتاق برگشتم. آخرین چیزی کھ می خواستم توی دنیا ببینم شکستن عمو بود.73روی تخت نشستم و منتظر موندم تلفنش تموم بشھ. مثلا سال جدید یعنی سال ھشتادونھ شروع شده بود! برای من چھ فرقی می کرد؟ مسلمھ کھ ھیچ سالی، عید معنیخاصی برام نداشت جز اینکھ بابا بیشتر توی خونھ می موند و وقتش برای باھمبودنمون آزادتر بود، البتھ عید دو سال قبل خیلی خاص بود، چون امیرعلی توی قلب وذھنم وجود داشت.برای منی کھ تموم عمر تنھا بودم و تعداد آدمھای دور و برم انگشت شمار بودن،طبیعیھ کھ دلم بخواد ھر کس سمتم می اومد رو با چنگ و دندون نگھ دارم. حالا ھمحاضر بودم ھر کاری کنم تا عمو شاد باشھ چون در حال حاضر تنھا کسیھ کھ براممونده.توی فکر و خیالات خودم بودم کھ بھ در اتاق ضربھ ای خورد و بعد عمو صدامزد، کادو رو پشتم نگھ داشتم، درو باز کردم و یبن در قرار گرفتم، در کمال تعجبدیدم کتش رو پوشیده و سوییچ ماشین تو دستشھ.با ابروھای درھم گفت:- دارم میرم خونھ مادرم، تو کھ نمیای!ناخواستھ لبامو جلو دادم:- نھ ممنون.تعارف دیگھ ای نکرد و بھ سمت در رفت. قرار ھم نبود کھ برم، تعارف الکی بود!من چھ سنخیتی با خانواده ی عمو داشتم کھ برم دید و بازدید! با شونھ ھای افتاده کادورو دوباره روی میز گذاشتم و بھ سالن برگشتم.روی راحتی نشستم و تا موقع برگشتنش آجیل خوردم و تلویزیون دیدم. عمو کھبرگشت جز خانواده ی خواھرش و یکی از برادرھاش کسی دیگھ نیومد و ساعتدوازده بود کھ بالاخره لامپ سالن رو خاموش کردم.عمو بھ اتاقش رفتھ بود، من ھم بعد از سرویس بھداشتی بھ اتاقم رفتم و ھمین کھنگاھم بھ کادوی عمو افتاد با اخم اون رو از جلوی آینھ برداشتم و توی کشو انداختم،تا دستم رو بھ سمت شالم بردم کھ بردارمش، با صدای عمو بی حرکت ایستادم:- غزالھ جان یھ لحظھ بیا.بھ سمت در رفتم، اما قبل از بازکردنش با قدم بلندی بھ سمت میز آرایشم رفتم وکادو رو از داخل کشو برداشتم و بعد از اتاق خارج شدم. شاید بالاخره قسمت میشدھدیھ اش رو بدم!!!عمو روی تختش نشستھ بود، با دیدنم لبخند کم جونی زد و کنارش رو اشاره کرد:- بیا اینجا ببینم. نمی خوای عیدیتو بگیری؟چھ عجب بالاخره یادش افتاد! با وارد شدنم بھ اتاق کادو رو دستم دید و ابروھاشبالا رفت:- بھ بھ! بوی عیدی میاد.نیشم باز شد و بھ فاصلھ ی یک نفر کنارش نشستم.74اون ھم یھ جعبھ ی کادو پیچ شده ی پھن و کم قطر توی دستش بود، بھ جعبھ یتوی دست من نگاه کرد و گفت:- اول عیدی منو بده.جعبھ رو بھ سمتش دراز کردم:- قابلی ھم نداره.از دستم گرفت و در حالی کھ با لبخند ھی بھ من نگاه می کرد و ھی بھ جعبھ، کادورو باز کرد و با دیدن گوی شیشھ ای لبخند عمیقی زد:- خوشگلھ.از دستش گرفتم و پیچ تھش رو چرخوندم و از جلوی عمو خم شدم و روی عسلیگذاشتمش و گوی در حالی کھ داشت روی پایھ اش می چرخید شروع بھ پخش آھنگیآرامش بخش کرد.وقتی سر جام برگشتم متوجھ شدم عمو چشمھاشو بستھ و لبخند ھم دیگھ رویلبھاش نیست، خواستم صداش بزنم کھ با صدای آروم گفت:- چھ عطر خوش بویی!نفسم حبس شد؛ گاھی وقت ھا بی ملاحظھ می شدم و یادم می رفت کھ عمو مَرده وتوی خونھ تنھاییم. باید بیشتر مراقب باشم، مخصوصا کھ حمیده خانم رفتھ بود خونھ یدخترش! نھ اینکھ آرایش کردم و بی توجھ بھ نامحرم بودن عمو از روش خم شدم و... واقعا احمق بھ کی میگن؟!!مرتب نشستم و منتظر موندم خودش سکوت رو بشکنھ، با نفس عمیقی گفت:- نمی خوای عیدیتو بگیری؟بھتر بود من ھم بھ روی خودم نمی آوردم، سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو باانرژی نشون بدم:- چی برام خریدین؟!و قبل از اینکھ کاری کنھ خودم جعبھ رو از روی پاش برداشتم و شروع کردم بھباز کردنشدر جعبھ ی و دیدن گردنبند طلا سفید با پلاک قلبی شکل پر نگین روی جیرسورمھ ای رنگ کھ می درخشید، دوباره لبخندم از بین رفت.نمی دونستم چی باید بگم! ھر جور کھ می خواستم خودمو بزنم بھ خنگی و مطلبرو نگیرم نمی شد! مطمئنم عمو یھ فکرایی توی سرش بود کھ حتی تصور کردنشلرزه بھ بدنم می انداخت.- بده برات بندازمش.ممنون خودم می » یھ مغز سالم چنین لحظھ ای باید فرمان بده عقب بکشم و بگماما فقط با نگاھم دستھاشو دنبال کردم کھ گردنبند رو از قاب برداشت و کمی « تونمخودش رو عقب کشید تا پشتم قرار بگیره.75نمی دونم ھوای اتاق گرم بود یا دمای بدن من بالا بود کھ داشتم احساس خفگی میکردم. باید بلند می شدم و بھ اتاقم می رفتم ... با ھمھ ی بی قیدی و سست ایمانیمحضور شیطان رو توی اتاق حس می کردم.قاعدتا بستن یھ گردنبند کمتر از یک دقیقھ طول می کشید ... پس من چرا ھنوزحضور دستھای عمو رو دور گردنم حس می کردم؟- اینجوری درست نیست!زمزمھ ی آرومش رو کھ درست کنار گوشم شنیدم تیره ی پشتم لرزید. بھ سختیلب از لب باز کردم:- چی ... درست ... نیست؟!دستی روی بازوم نشست:- نمی تونم نامحرم بودنت رو تحمل کنم.مگر اینکھ کر باشی تا ندونی منظور از این حرف چیھ! یھ حس احمقانھ اون تھ تھدلم می خواست عمو دستش رو بالاتر بیاره و روی شونھ ام بذاره و یھ صدای محکمھم با تمام قوا داد میزد:- بلند شو از اتاق برو بیرون.نفس عمیقی کشیدم و در یک حرکت از روی تخت بلند شدم. بدون نگاه کردن بھصورت عمو گفتم:- ممنون خیلی قشنگھ.و سریع از اتاق خارج شدم و تقریبا بھ سمت اتاق خودم دویدم. اما وقتی در رو بھھم کوبیدم و در بستھ نشد فھمیدم امشب بھ سلامت سحر نمیشھ.دستم رو بھ سمت یقھ ی سھ سانتی بلوز سوسنی رنگم بردم و رو بھ عمو کھ لایدر ایستاده بود و مانع بستھ شدن در می شد، لبخند کج و کولھ ای زدم:- بلھ؟ چیزی شده؟سفیدی چشمھاش کھ قرمز شده بودن نوید خوبی نمی داد، من این حالت رو یک باردر امیر علی دیده بودم، چند باری ھم توی این مدت برای خود عمو دیده بودم اما بھروی خودم نمی آوردم؛ حضور ھمیشگی حمیده خانم توی خونھ شجاعم کرده بود وحالا ھمھ ی شجاعتم رفتھ بود.عمو وارد اتاق شد و با صدای دورگھ گفت:- مطمئنم کھ از حسم خبر داری غزالھ.ھوا وحشتناک گرم بود، اونقدری عقب رفتم کھ بھ دیوار خوردم، عمو سینھ بھ سینھام ایستاد و کمی سرش رو خم کرد:- نادیده گرفتنت غیرممکنھ دختر! بگو کھ تو ھم نسبت بھ من بی میل نیستی.مغزم مثل سی دی خط دار قفل کرده بود و قدرت پردازش نداشت، حس می کردمتب دارم و صدای منطقی مغزم ھر لحظھ ضعیف تر می شد. مثل آدم ھای گیج و منگ76بھ دستش نگاه کردم کھ کنار سرم بھ دیوار تکیھ زده شد و بعد گرمای دست دیگھ اشرو دور کمرم حس کردم؛ چرا عقب نمی کشیدم؟ چرا مخالفتی نمی کردم؟!اگر عقب می کشیدم غرور عمو خرد می شد؟! دلش می شکست؟! اینا توجیھ بودن... خودم خوب می دونستم ... عقب نمی کشیدم چون خودداری توی چنین شرایطیسخت بود ... چون ..- بذار ھمھ فکر کنن خودخواھم ...بھ چشمھای آماده بھ گریھ اش زل زدم، چشمھاشو بست و ادامھ داد:- بذار بگن سر پیری معرکھ گرفتھ ... بذار بگن تو از سرم زیادی ...چشماشو باز کرد و بھ لبھام خیره شد:- می خوام خودخواه باشم ... حق انتخاب دیگھ ای نداری ... انتخاب اول و آخرتمنم.باید ناراحت می شدم و اعتراض می کردم کھ از موقعیتم سوءاستفاده می کنھ اما ...انگار یکی با ملایمت تھ دلمو قلقلک داد.ھا چیھ؟! بھ من چھ! مگھ من گفتم غزالھ بره خونھ ممد شیخی زندگی کنھ؟! مگھمن خواستم زنش بمیره؟ مگھ من گفتم حمیده خانوم بره مرخصی کھ این دو تا تنھاباشن؟!!! اصلا مگھ بھ من چیزی می رسھ؟!!!!! من نازی رو طلاق نمیدمسرش رو کھ بھ سمت لبھام خم کرد، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم! شایدمثل جسد آویزون بابا وقتی خودش رو دار زده بود ... ھمون بابایی کھ از ترسش نمیذاشتم امیرعلی ماشینشو بیاره توی کوچھ! حالا ھیچ کس نبود کھ جلومونو بگیره جز...من، آدم بی دین! من سست عنصر و بی قید! من اصلا رانده شده! من ھیچی ...عمو تو کھ رو بھ خدا می ایستی و صدای قرآن خوندن شبونھ ات از اتاق بیرون میاد... تو دیگھ چرا!تھ مونده ی منطقم فرمان داد دستم رو بالا بیارم و بین لبھامون بذارم کھ ھنوز بھھم نرسیده بودن. صدای بازدم حرصیش رو شنیدم و بعد صدای خش دارش:- می خوای جلومو بگیری؟این جملھ ی سوالی، نظرخواھی نبود! بیشتر بھ یھ تھدید شبیھ بود کھ جوابش ازلابلای خود سوال مشخصھ! آب دھنم رو قورت دادم:- کارمون ... درست نیست.حلقھ ی دستش دور کمرم تنگ تر شد:- کجای کارمون درست نیست ... از من بدت میاد؟77بھ ھیچ عنوان منظورم این نبود کھ از عمو بدم بیاد! برای دختری با شرایط من کیبھتر از عمو! کی پیدا می شد مثل عمو کھ بتونم با تموم وجودم بھ پشتوانھ بودنشاعتماد کنم؟!بھ موھای کوتاھش کھ پر شده بود از تار موھای خاکستری زل زدم و زمزمھکردم:- نامحرمیم.من کھ مانعی جلوی راھم نیست » انگاری بھ آخرین امیدم چنگ زدم! با خودم گفتم... پیش خدا روسیاه تر از این حرفام! اما عمو کھ از خدا می ترسھ با این حرفم پساما برقی کھ توی چشمھای عمو درخشید « می کشھ و بھ ھر دومون فرصت میدهحرف دیگھ ای می زد!لحظاتی بعد کھ از روی نوشتھ ھای داخل مفاتیح بھش محرم شدم، نھ تنھا احساسدست ? سبکی نمی کردم! بلکھ حس می کردم حالا ھمون ذکری کھ گفتیم نعوذُباانداختھ دور گردنم و داره خفھ ام می کنھ.شیطان ھنوز ھمونجا بود ... شاید بھ فاصلھ ی چند قدمی از تخت دو نفره ی داخلاتاق عمو ایستاده بود و بھ من نگاه می کرد کھ داشتم پیش چشمھاش توسط دست ھایعمو برھنھ می شدم.عمو! تا قبل از این، این واژه قداست داشت و حالا حس می کنم دھنم، فکرم ... بابھ کار بردنش نجس می شھ. وقتی صورتم زیر بوسھ ھاش تر می شد اشک بھچشمھام ھجوم می آورد و اون لذت احمقانھ ای کھ بعد از ھر بوسھ عضلات بدنم روسفت می کرد، مثل یھ سیلی محکم کرختم می کرد.نھ می تونستم لذت ببرم ... نھ می تونستم پس بکشم! چھ توجیھی محکم تر از این:- من ھمسر شرعی عمو، محمدرضا شدم!باز ھم جای شکرش باقیھ، عمو عقلش از من بیشتر بود و ملاحظھ کرد، وقتی کمیاز عطشش کم شد، ملحفھ ی روی تخت رو دورم پیچید و منو سخت در آغوشگرفت.ولی حالا کھ توی بغلش بودم و ھر دو کمی آروم تر شده بودیم فھمیدم چھ غلطیکردم!حالا تھ مونده ی لذت توی تنم رفتھ بود و بغض با تموم قدرت توی گلوم نشستھبود. لبھامو بھ ھم فشار می دادم و بدنم بھ آرومی می لرزید.با دوتا دستم ملحفھ رو جلوی سینھ ام جمع کرده بودم و سرم رو بھ زیر گردنشفشار می دادم. دستش رو بین شونھ ھام می کشید و سعی می کرد آرومم کنھ. اما واقعاھیچ چیز نمی تونست آرومم کنھ! قلبم درد می کرد ... وحشت داشتم؛ اگر بقیھ میفھمیدن چی! چھار روز دیگھ کھ حمیده خانوم بھ خونھ بر می گشت چی؟ واااای !مھسا رو بگو. بچھ ھای شرکتو بگو!!!78من یکی یکدونھ ی ھدایت رمضانی بودم! حسابدار کار درست و متمولی کھ با ھمھحجم کارش اجازه نمی داد آب تو دل دخترش تکون بخوره. حالا کارم بھ جایی رسیدهبود کھ بدون پوشش توی بغل مردی بخوابم کھ دخترش از من بزرگتره.- غزالھ می دونستی امشب تولدمھ؟!جوابی ندادم، بوسھ ای روی موھام نشوند و ادامھ داد:- بھترین ھدیھ ی عمرم رو گرفتم.محکم منو بین بازوھاش فشرد. سرم بیشتر توی سینھ اش فرو رفت و قطره اشکیآروم از گوشھ ی چشمم سر خورد و روی سینھ اش راه گرفت.یھو منو از خودش فاصلھ داد و با تعجب بھ صورتم نگاه کرد:- گریھ می کنی؟انگار ھمین حرف کافی بود کھ بغضم بشکنھ و صدای ھق ھقم فضای اتاقو پر کنھ.سعی کرد آرومم کنھ اما بدتر شدم. ما اشتباه کرده بودیم ... من اشتباه کرده بودم؛ ھرجور حساب می کردم اشتباه بود.وقتی دید نمی تونھ آرومم کنھ با حرص منو ول کرد و ازم فاصلھ گرفت و پشت بھمن، لبھ ی تخت نشست. چند دقیقھ گذشت تا ساکت شدم، اما ھمچنان دل دل می زدم.بھ ھیکلش خیره شدم، درشت بود و فاقد چربی اضافی کھ اکثر مردھای ھمسنشداشتن! تنھا چیزی کھ باعث میشد سنش بھ چشم بیاد رنگ موھا و چروک ھای ریزکنار چشمھاش بود و البتھ اخلاق جدی ھمیشگیش.متوجھ کلافگیش می شدم ... چقدر بدبخت بودم کھ توی چنین شرایطی ھم دلم نمیخواست بی قراری و ناراحتیشو ببینم!! با دودلی دستم رو جلو بردم و روی ستونفقراتش گذاشتم:- عمو؟نیم رخ عصبیش بھ سمتم برگشت:- بھ من نگو عمو ... دیگھ نگو!لبھامو بھ ھم فشار دادم تا دوباره نزنم زیر گریھ، کامل بھ سمتم برگشت و باچشمھای خشمگینش توی صورتم زل زد:- بھت نگفتم حق انتخاب نداری؟!با بغض نگاھش کردم و چونھ ام لرزید. دستش رو جلو آورد و چونھ ام رو محکمبا یک دستش گرفت و تاکید کرد:- گفتم یا نھ؟با صورتی کھ از درد جمع شده بود و صدایی کھ می لرزید گفتم:- گفتین.خم شد و لبھامو بھ ھم دوخت و کمی کھ صورتش رو عقب کشید با چشمھای بستھ،زمزمھ وار گفت:- پس صبر کن و ببین کھ بھ خاطرت چی کار می کنم!79چشمھاشو باز کرد و کمی صورتش رو بالا کشید و رد اشکھامو بوسید:- بھ خاطرت جوون میشم غزالھ.***فروردین/ ١٣٩٣موبایلمو توی دستم چرخوندم و یک بار دیگھ پیامش رو خوندم.- سال نو مبارک. با آرزوی بھترین ھا. اگر میشھ فردا زودتر بیاین، باھاتون کارمھمی دارم.ابروھام بھ صورت خودکار بالا رفت و زیر لب زمزمھ کردم:- باز چی تو سرتھ؟!ناخودآگاه ناسزایی نثار داریوش کردم با اون پیشنھاد احمقانھ ای کھ بھ کیانمھر دادو باعث شد پررو بشھ تا بھ من پیام بده.فردا پنجم فروردین بود و آخرین روز تعطیلی و البتھ چھارمین سالگرد محمودیبزرگ، یعنی پدر داریوش.وقتی فوت شد، یعنی عید سال ھشتاد و نھ، پنج روز از محرمیت من و محمد میگذشت. حمیده خانوم برگشتھ بود بھ خونھ و من سربستھ براش تعریف کرده بودم،پیرزن چقدر خودشو نفرین کرد و برام دل سوزونده بود، مدام می گفت نباید تویخونھ تنھاتون می گذاشتم!نمی دونست کھ من بھ غیر از شب اول، بقیھ موارد رو خودم پیش قدم شده بودم!محمد اسمش میانسال بود، وگرنھ طبعش خیلی گرمتر و تندتر از امیرعلی بود، گرچھاز نظر اون تجربھ خیلی چیزھا برای من ھنوز زود بود و دلش می خواست وقتیتونست رضایت کامل رو از مھسا بگیره، زندگی رسمی مون رو شروع کنیم.دقیقا ھمون لحظھ ای کھ با خبر شدیم آقای محمودی فوت شده، خواھر محمد ازطریق حمیده خانم ماجرای محرمیت ما رو فھمیده بود و اومده بود اونجا. اونقدرشرایط بھ ھم ریختھ و عذاب آور بود کھ من و محمد نتونستیم بھ مراسم خاک سپاریبریم.چند روزی وضع بھ ھمین منوال بود، یعنی ھر روز یکی از خانواده محمد میاومدن و ھر چی دھنشون می اومد بار من می کردن و محمد مجبور می شد از خونھبندازتشون بیرون و این شد آغازی برای قطع رابطھ با اطرافیان. باز ھم جای شکرشباقی بود کھ خبر بھ گوش خانواده ساره خانم نرسیده بود، ھر چند اونھا خود بھ خود بامرگ ساره خانم رابطھ شون کمرنگ شده بود.دو تا سالگرد اول آقای محمودی ھم کھ بھ ھمراه محمد رفتیم، کیانمھر رو اونجاندیدم و پارسال ھم چون خودم عزادار بودم نتونستم برم و خدارو شکر کھ اونھا ھمنتونستن بیان، ھر چند اگر می اومدن ھم ترکش عصبانیت خواھرھای محمد جلویجمع بھم اصابت نکرد و کسی نفھمید من ھمسر محمد بودم!80حالا چھارمین سالگرد آقای محمودیھ و علاوه بر دعوت رسمی خود داریوش،کیانمھر ھم بھم اس داده کھ زودتر برم. اینھا بھ کنار! بھ من عید رو تبریک گفتھ!!حالا بماند کھ چھار روز این تبریک تاخیر داره.البتھ مشخص بود چی کار داره! یا باز سر شک و تردیدھاش می خواد حرف بزنھ،یا اون پیشنھاد مزخرف داریوش کار خودشو کرده، کھ کاش اولی باشھ وگرنھ می زنمداریوش و کیانمھر رو با خاک یکسان می کنم.در جواب پیام کیانمھر نوشتم:- سلام، سال نوی شما ھم مبارک.ھمین، ھیچ اشاره ای بھ قسمت دوم پیامش نکردم، حالا تا فردا کی مرده کی زنده!دوباره گوشی توی دستم لرزید، این دفعھ پیام از طرف امیدشریفی بود:- سلام، حالتون خوبھ؟ فردا میاین مراسم آقای محمودی؟مسلما داریوش برای سالگرد ھمھ کارکنان رو دعوت نکرده بود، چون ھر سالسھامدارھا، من و سرگروه ھر قسمت رو دعوت می کرد کھ سر جمع بیست-سی نفرمی شدیم. در جواب آقای شریفی تایپ کردم:- سلام، ممنونم. چطور؟بعد از چند ثانیھ جواب داد:- پس ماشینتونو نیارین. من دنبال خانوم کمالی و شما میام کھ با ھم بریم.منظورش نسترن بود کھ برادر زاده منشی قبلی شرکت بود. با لبخند سریع تایپکردم:- باشھ، متشکرم. ھر ساعتی بگین آماده ام.و گوشی رو کناری گذاشتم، دست خودم نبود ولی اصلا دلم نمی خواست فردا بھمراسم برم؛ مخصوصا کھ در آخرین روز کاریم اون مکالمھ ی احمقانھ بین کیانمھر وداریوش رو شنیدم.صبح، بعد از صبحونھ یھ آرایش مفصل انجام دادم کھ حسابی با رنگ موھامھمخونی داشت و چھره ام رو بشاش نشون می داد. مانتو و شلوار مشکی پوشیدم وشال طرحدار مشکی و زرشکی ھم سرم کردم. و زیر مانتو ھم تونیک زرشکیپوشیدم، جای لیلی خالی کھ بھ خاطر انتخاب رنگ ھام مسخره ام کنھ.وقتی امید شریفی اومد در خونھ دنبالم و من روی صندلی عقب کنار نسترن جاگرفتم تا چند دقیقھ ای سنگینی نگاه ھر دو رو حس می کردم.خدا رو شکر کھ تنھا نبودم، این موضوع یھ مقدار از حس بدم رو کم می کرد.وقتی رسیدیم جلوی خونھ ی آقای محمودی یا بھتره بگم قصر ایشون! با دیدن ماشینھای رنگ و وارنگ و مدل ھای عجیب و غریبی کھ شاید اسم خیلی ھاشون رو نمیدونستم یھ بار دیگھ اون حس حقارتھ پررنگ شد. ھمون حسی کھ وادارم می کرد باداریوش ھم دست بشم و زیرآبی برم، باعث میشد خلاف خواستھ قلبی محمد عمل کنمو پنھان کاری کنم.81با نفس عمیقی بھ خودم مسلط شدم و بھ ھمراه آقای شریفی و نسترن از ماشین پیادهشدیم و از جلوی دربان کھ راھنمایی کرد بھ کدوم سمت بریم، گذشتیم .ھمزمان با بالا رفتن از پلھ ھای ساختمون نسترن کنار گوشم گفت:- چجوریھ مراسمشون؟پوزخندی زدم و گفتم:- بھ ھمھ چیز شباھت داره جز مراسم سالگرد!دیگھ بنده خدا استخوناش ھم پوسیده!آقای شریفی ھم پوزخندی زد و سھ تایی وارد ساختمون شدیم. با عبور از راھروخود داریوش بھ سمتمون اومد و بھمون خوش آمد گفت و من و نسترن رو بھ سالنیھدایت کرد کھ با چند پلھ بالاتر از سالن پایینی جدا شده بود.با ورود بھ سالن بالایی، نسترن آروم گفت:- مراسم سالگرده یا شو لباس؟خنده ام رو بھ زور نگھ داشتم و بھ خانوم محمودی کھ بھ سمتمون می اومد سلامکردیم و دست دادیم، بعد از در آوردن مانتوھامون بھ سمت صندلی ھایی کھ دورتادورسالن چیده شده بودن رفتیم. جلوی ھر دو تا صندلی یھ میز کوچیک ھم گذاشتھ شدهبود. درست روبروی جایی کھ من و نسترن نشستھ بودیم عکس بزرگ آقای محمودیبھ دیوار نصب شده بود.ھنوز چند دقیقھ ای از نشستنمون نگذشتھ بود کھ خانم حمیدی و بعد ھم خانم فرھمندو خانم صامتی (سھامداران) بھ جمع ما پیوستند و خارج از مسائل کاری شرکتصحبت ھای زنونھ مون رو از سر گرفتیم.واسم عجیب بود خانوم خوش مشرب و مھربونی مثل خانم حمیدی چطوری حاضرشده دخترشو بده بھ کیانمھر، از طرفی ھم اگر دخترش کیانمھر رو ترک کرده، پسچطور ھنوز با ھم در ارتباطن!کم پیش می اومد کھ از کسی خوشم بیاد اما خانم حمیدی اونقدر با مھر و محبتآدمو نگاه می کرد و قربون صدقھ می رفت کھ گاھی یادم می رفت اونچھ کھ من روبھ ایشون وصل می کرده ثروت این زن بوده و حالا دومادش!حسابی گرم صحبت بودیم کھ خواھر داریوش بھ سمتم اومد و گفت کھ برادرشباھام کار داره. از خانم حمیدی و فرھمند و نسترن عذرخواھی کردم و از رویصندلیم بلند شدم و بھ طرف پلھ ھا رفتم. در حالی کھ شالم رو روی سرم مرتب میکردم، داریوش کھ بین پلھ ھا و راھرو ایستاده بود رو دیدم.لبخندی روی لب نشوندم و بھ سمتش رفتم:- بلھ، کاری داشتین؟اون ھم متقابلا لبخندی زد و گفت:- می تونم چند دقیقھ وقتتون رو بگیرم؟82متوجھ استرس توی لحنش شدم، ناخودآگاه بھ من ھم سرایت کرد و لبخندم کمرنگشد:- البتھ!با دست بھ طرف انتھای سالن اشاره کرد کھ ھمراھش برم. باید از بین آقایون عبورمی کردیم، در حالی کھ ھمراھش می رفتم، بھ آقای یعقوبی و آقای طارمی و کیانمھرکھ روی راحتی ھای انتھای سالن نشستھ بودن سلام کردم و سال نو رو تبریک گفتم،البتھ سعی کردم روی نگاه مشکوک کیانمھر دقیق نشم.از سالن خارج و بھ سمت اتاق ھا رفتیم و بھ گفتھ ی خود داریوش وارد اتاق کارششدیم. بھ محض بستھ شدن در با نگرانی گفتم:- چیزی شده آقای محمودی؟لبخندش کامل از بین رفتھ بود، با اخم عمیقی گفت:- نمی دونم چی بگم!بھ سمت صندلی پشت میز کارش اشاره کرد، بدون تعارف نشستم و گفتم:- چھ اتفاقی افتاده؟دستاشو بند جیب شلوار پارچھ ای طوسیش کرد و بھ سمت پنجره ی اتاقش رفت:- کسی جز من و شما قضیھ ی وام رو میدونھ؟خیلی سریع امیرعلی و لیلی و تا حدی مریم رو از توی ذھنم پس زدم و با بیطرفیگفتم:- چطور؟نفسش رو فوت کرد:- یھ نفر داره تھدیدم میکنھ.ابروھام بالا رفت:- بھ خاطر چی؟! از کجا می دونین بھ خاطر قضیھ وامھ؟بھ سمتم برگشت و گفت:- من تنھا کار نسبتا خلافم ھمین پنھان کردن وامھ! ھیچ دلیل دیگھ ای نداره کھکسی بخواد ازم آتو داشتھ باشھ.با اخم گفتم:- چجور تھدیدی می کنھ؟دوباره نگاھش رو از پنجره بھ فضای بیرون دوخت و گفت:- دیروز روی بدنھ ماشینم با اسپری نوشتھ بودن ... دزد ... مال مردم خور!ابروھام تا جای ممکن بالا رفت. خب این امکان داشت کار ھر کسی باشھ! یکی کھبھ ثروت این خانواده حسوده! یا از طرف کارگرھا و کارمندھایی کھ در گذشتھ اخراجشدن! و یا حتی دشمن خانوادگی. اما اینکھ داریوش می خواست این قضیھ رو بھ وامربط بده شک برانگیز بود.لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:83- حس می کنم می خواین چیزی بگید و دارین حرفتون رو می پیچونین.لبخند یھ وری زد و با نگاه بھ صورتم گفت:- تیزی شما ھمیشھ بھ من اعتماد بھ نفس و دلگرمی میده!لبخند کھ نزدم ھیچ! اخمم ھم عمیق تر شد. گلوشو صاف کرد و گفت:- از کیانمھر فاصلھ بگیرین. سعی کنید کمتر باھاش وارد بحث بشین تا کمتربھمون شک کنھ.قدمی بھ سمتم برداشت و روی میزی کھ پشتش نشستھ بودم، بھ طرفم خم شد وگفت:- اگر کیان و بقیھ سھامدارھا بو ببرن آخر بدبیاریھ ... دیگھ اعتمادشون سلب میشھو باید بشینیم و منتظر عواقب این بی اعتمادی باشیم ... بیرون کشیدن سھام ھا ...عوض شدن رییس ھیات مدیره یا ...و با نگاه عمیقی بھ من گفت:- عوض شدن مدیرمالی!حس ترس توی دلم نشست و داریوش بی توجھ ادامھ داد:- کیان بھ شما دید بدی داره و .... یھ شک ھایی بھ من و شما کرده کھ ...حرفش رو قطع کردم:- بیش از ده بار از این شکش حرف زده و ...- این بار فرق می کنھ!دھنم رو بستم و با شک بھش زل زدم تا ادامھ بده، نگاھشو ازم گرفت و گفت:- فکر می کنھ بین من و شما خبراییھ! و ھمین باعث شده بیشتر روی من و شمادقیق بشھ.در عوض داریوش .« غلط کرده » لبم رو از داخل بھ دندون گرفتم تا یھ وقت نگمنفسش رو با حرص فوت کرد و گفت:- حس می کنم داره منو محک میزنھ تا یھ واکنشی نشون بدم.صاف ایستاد و کلافھ دستی لابلای موھاش فرو برد و گفت:- کیان آدم جاه طلبیھ و حاضره دست بھ ھر کاری بزنھ تا قرونی از ثروتش جابجانشھ. برای اینکھ بالا بره حاضره ھمھ رو بھ زمین بکوبھ.از حرص و عصبانیت پام رو تکون می دادم. داریوش با ناراحتی گفت:- البتھ اینھا ھمھ ش یھ شکھ، اما خواستم بگم مواظب رفتارتون باشید.سرم رو تکون دادم:- با این اوصاف .. الان ... اینکھ من باھاتون اومدم اینجا ...سرش رو تکون داد و گفت:- خودش خواست باھات صحبت کنم.با اخم گفتم:84- در مورد چی؟پوزخند واضحی زد:- پیشنھاد قبل از عید منو جدی گرفتھ، شکش در مورد ارتباط من و شمارو بھزبون آورد و من منکر شدم، برای اینکھ خیالش راحت بشھ چیزی بینمون نیست گفتخودم در موردش باھاتون صحبت کنم.لبامو بھ ھم فشار دادم و با دلخوری واضحی گفتم:- امون از دست شما آقای محمودی ... فکر کنم دیگھ خواجھ حافظ ھم میدونھ من ازاین مرد متنفرم! اونوقت روی چھ حسابی ...با خنده ی نصفھ و نیمھ ای حرفمو قطع کرد:- می دونم بابا! من کھ واقعا نمی خوام در مورد اون با شما حرف بزنم! بذاریناحتمالاتم رو اینجوری براتون توضیح بدم ... کیانمھر ھم از لحاظ مالی و ھم ارتباطیبھ ما شک داره، ھر کدوم رو بھ شکلی محک میزنھ، شما رو با تحریک کردن نسبتبھ پدرتون و من رو با تھدید کردن! الان ھم خواستم روشنتون کنم کھ اگر بعدا حرفیزد بدونید چھ جوابی بھش بدین و اگر قراره ردش کنید طوری جواب بدین کھ فکرنکنھ بین من و شما ..چشم غره ام باعث شد بھ خنده بیفتھ و بعد گفت:- جدا از شوخی .... بھتون میاد.و بھ موھام کھ از جلوی شالم بیرون بود، اشاره کرد. لبامو بھ ھم فشار دادم تانخندم و بعد با تاسف سرم رو تکون دادم.از روی صندلی بلند شدم و گفتم:- شما پسردایی و پسرعمھ آخر منو دیوونھ می کنید.با حالت بامزه ای گفت:- دور از جونتون! من حالا حالاھا بھ شما نیاز دارم.نفسمو فوت کردم و بھ سمت در اتاق رفتم و زیر لب گفتم:- خدا بھ خیر بگذرونھ.از اتاق خارج شدم و بھ سمت سالن بالایی رفتم و موقع عبور از سالن آقایون، حتینگاھی ھم بھ سمت کیانمھر ننداختم.تا بعد از ناھار ھم ھمھ جور حس سراغم اومد و غذام کوفتم شد. استرس تھدیدھایداریوش! شک کردن بھ اطرافیان و موردھای احتمالی این اتفاق و از ھمھ بدترپیشنھاد دادن احمقانھ و خنده دار کیانمھر! اگر می اومد میزد توی گوشم بھتر بود!یعنی آدم اینقدر دنبال منفعت کھ حاضر باشھ بھ خاطرش ھر کاری بکنھ؟؟بعد از ناھار، بالاخره خانم فرھمند طلسم صحبت نکردن در مورد مسالھ کاری روشکست و شروع کرد بھ پرسیدن سود و میزان فروش و چیزھایی کھ مطمئنم خودش«! آره، منم ھستم » ھم ازش سر در نمی آورد و فقط می خواست بگھ85البتھ نمیشد لطف این خانم و پدرشوھرش، یعنی آقای یعقوبی رو ندید گرفت. ھرچند کھ خودشون خبر نداشتن چھ لطفی در حقمون کردن! سال ھشتاد و نھ بعد ازتعطیلات عید، آقای یعقوبی کھ بیست درصد از سھام رو داشت بھ داریوش گفت کھپسرش داره ازدواج میکنھ و میخواد سھ درصد از سھم خودشو بھ عروسش ھدیھ بده وھمین شد ایده ی اولیھ برای جور کردن پولی کھ میخواستیم توی حساب داریوشبخوابونیم تا وام بگیره!با اضافھ شدن خانم فرھمند بھ سھامداران، داریوش کھ دارای پنجاه درصد از سھامبود شروع بھ فروختن سھامش کرد و ھفت تا سھ درصدی فروخت و بھ این ترتیبسھامداران درجھ دوم ھم وارد شرکت شدن. و از طرفی با این کارش خانم حمیدی باسی درصد سھام، شد سھامدار ارشد.در جواب سوالھای بی سروتھ خانم فرھمند، جواب کلی و خلاصھ ای ردیف کردمو بعد از گذشت نیم ساعتی، با پیام امیدشریفی، من و نسترن عزم رفتن کردیم. بینجمعیتی کھ از خانواده محمودی خداحافظی میکردن، ماھم خداحافظی کردیم و ازساختمون خارج شدیم.بھ ھمراه نسترن، نزدیک در حیاط ایستاده بودیم تا آقای شریفی ماشین رو بیاره کھباصدای کیانمھر ھر دو بھ عقب برگشتیم. نسترن و کیانمھر بھ ھم سلام کردن و مننگاھم کشیده شد بھ دخترچشم سبز و خیلی زیبایی کھ ھرسالھ توی مجلس دیده بودمشو حالا شونھ بھ شونھ ی کیانمھر ایستاده بود و مغرورانھ بھ من نگاه می کرد.کیانمھر رو بھ من، دختر رو اشاره کرد و گفت:- خواھرم کاملیا و ...رو بھ خواھرش گفت:- خانم رمضانی کھ گفتھ بودم.سریع توی ذھنم مادر کیانمھر رو ھم کھ شباھت زیادی با کاملیا داشت و کنار ھمدیده بودمشون، تشخیص دادم. کاملیا بدون لبخند و در نھایت خشکی گفت:- خوشوقتم.من ھم دقیقا با ھمون لحن جواب دادم:- ھمچنین.اصلا فضای بینمون بھ قدری گرم بود کھ آدم عرق می کرد!!! حالا فھمیدم چراھیچ وقت نگاه این دختر دوستانھ نبود! نسترن روشو بھ سمت در حیاط برگردونده بودو قطع بھ یقین داشت خودشو کنترل میکرد کھ نخنده. در نھایت تعجب کیانمھر رو بھمن گفت:- اگر ماشین نیاوردین شما رو می رسونم.سعی کردم ابروھام از تعجب بالا نره و با لحن نسبتا دوستانھ تری گفتم:- ممنونم، ھمراه آقای شریفی اومدم، با ایشون ھم میرم.ھمون لحظھ نسترن بھ سمتمون چرخید و گفت:86- آقای شریفی اومد.و از کیانمھر و خواھرش خداحافظی کرد و بھ سمت در رفت و ھمینکھ من ھمخواستم خداحافظی کنم کیانمھر با لحن خشکی گفت:- تعارف نکردم! شما ھمراه من میاین.ناخودآگاه نگاھم بھ سمت کاملیا چرخید تا عکس العمل اون رو نسبت بھ جملھ یبرادرش بدونم کھ با نگاه مغرورانھ اش مواجھ شدم. دیگھ نتونستم جلوی بالا رفتنابروھام رو بگیرم و با تعجب گفتم:- و اگر نیام؟پوزخند یھ وری کیانمھر ناخن کشید روی اعصابم و گفت:- میاین.خواستم جواب دندون شکنی بھش بدم کھ داریوش خودش رو بھمون رسوند و بالبخند دست پاچھ ای گفت:- اینجا وایستادین؟!کیانمھر رو بھ داریوش گفت:- داشتم بھ خانم رمضانی می گفتم ھمراه ما بیاد.و بعد بھ سمت من چرخید تا جواب من رو بدونھ، داریوش طوری کھ کیانمھر ونفسم رو فوت کردم و .« برو » خواھرش نبینن بھ شکل آرامش بخشی پلک زد کھ یعنیبا ابروھای درھم گفتم:- باشھ.داریوش لبھاشو بھ صورت غنچھ بھ یھ طرف جمع کرد کھ خنده اش رو کنترلکنھ، ازش خداحافظی کردیم و از خونھ خارج شدیم، جلوی در ھم بھ آقای شریفی ونسترن گفتم کھ با اونھا نمیرم و بعد بھ سمت ماشین کیانمھر رفتم، در کمال تعجبکاملیا عقب نشست و کیانمھر از من خواست جلو بشینم. بھ محض اینکھ نشستم،کیانمھر گفت:- خونھ ی کاملیا نزدیکھ، زود ازمون جدا میشھ.و این یعنی علت جلو نشستن من، زود پیاده شدن کاملیاست! در سکوت بھ بیرونخیره شدم و بھ حرفھای آروم خواھر و برادر گوش دادم.کاملیا:- برمیگردی خونھ ی دایی؟- آره، مامان رو با داریوش نباید تنھا گذاشت، دو دقیقھ چشم منو دور می بینھ واسھمن نقشھ می کشھ.کاملیا آروم خندید و بعد گفت:- راستی نرگس خانم رفت؟!- آره ماشین آورده بود خودش.87متوجھ شدم منظورشون از نرگس خانم، خانم حمیدیھ! و سعی کردم بھ جملھ ھایبعدیشون توجھ نکنم؛ چند دقیقھ بعد کاملیا ازمون جدا شد کھ خداحافظیمون سردتر ازسلاممون بود.***(ترتیب سھام ھا اینجوریھ: ٢٤ % کلا سھامداران درجھ دوم، ١٧ % یعقوبی،٢٩ % داریوش، ٣٠ %خانم حمیدی و بعد کیانمھر)کمی کھ از خونھ ی کاملیا دور شدیم سکوت رو شکستم:- اینکھ بدون بحث سوار ماشینتون شدم، فقط بھ خاطر این بود کھ در روز سالگردآقای محمودی ناراحتی ایجاد نشھ.پوزخند صدا داری زد و گفت:- امروز سوار نمی شدی! فردا خودتو ازم مخفی می کردی! بالاخره کھ با