مشاوره خانواده رایگان عطاملک
طلبه چاقو کش! - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: طلبه چاقو کش! (/thread-12272.html)



طلبه چاقو کش! - ADMIN - ۱۳۹۹-۱۲-۳

امیرحسن، پسر بچه مکبر، گوشه مسجد با صدای بلند گفت: الله اکبر، یا ولی العافیه! جمعیت مسجد همگی با هم سجده رفتند و حاج آقا رأفت با صدای بلندی که نیاز به میکروفون نداشت ذکر سجده را گفت. سرش را که بالا آورد، صدای نکره‌ای از داخل کوچه به گوش رسید که بلند بلند داد می‌زد: بی‌ناموس! چند جمله دیگه هم می‌گفت که واضح نبود ولی تا به این کلمه می‌رسید وضوح بیشتری برای مردم توی مسجد می‌یافت.
حاج آقا به تشهد و سلامش سرعت داد. مردم به زور پای جانماز مانده بودند و می‌خواستند زودتر بیرون بپرند تا دعوا را تماشا کنند. حاج آقا به یک سلام کفایت کرد و دست‌هایش را سه بار تا گوش بالا نبرد. فقط یک بار بالا برد تا عمامه را سریع از روی سرش بردارد. عبای مشکی‌اش را از تن در آورد و روی سجاده زرشکی رنگ باقی گذاشت. بدو بدو خودش را به در مسجد رساند. نعلین‌های زردش را که همیشه سمت چپ در می‌گذاشت پوشید و با یک قبا بیرون رفت. حاج آقا رأفت از بس درشت هیکل بود که وقتی از در رد می‌شد انگار تمام چهارچوب را گوشت پر کرده بود.
نور سبز چراغ دم مسجد، آسفالت خیس کوچه را روشن کرده بود. رأفت از در بیرون آمد. از گوشه چشم به دعوایی که جلوتر داشت اتفاق می‌افتاد نگاه کرد. مردی با پیراهن مشکی که یک دستمال یزدی دور دستش پیچیده بود، با چماقی که بیشتر شبیه چوب بیسبال بود داشت همچنان داد می‌زد و جوانی که گوشه تیر چراغ برق جمع شده بود را با چماق می‌زد. مرد دیگری سوار موتور هوندا، ایستاده بود و صحنه را تماشا می‌کرد و تخمه می‌شکست.
ماشین‌ها ردیف توی کوچه جمع شده بودند و ترافیک شده بود. حاجی رفت جلوتر و داد زد: ولش کن بچه!
مرد پیرهن مشکی برگشت و نگاه کرد و چماقش را به علامت تهدید به سمت حاج آقا گرفت و داد زد:
سرت به کار خودت باشه! و حاجی را طوری تلفظ کرد که روی جیم‌اش تشدید داشت. رفیقش که روی موتور تخمه می‌خورد، پایین آمد و تخمه‌ها را ریخت توی جیب دکمه دار شلوار شش جیبه و موتور را روی یک جک گذاشت.
پراید نوک مدادی که اول ترافیک ایستاده بود نور بالا انداخته بود و محل حادثه را روشن کرده بود.
حاج آقا دوباره گفت: بت میگم ولش کن بچه، بزار بره!
رفیق مرد پیرهن مشکی که خودش هم مشکی پوشیده بود اومد جلو و قداره کشید و گفت: زر زر نکن آخوندک، مگه نمیگه برو گمشو؟
حاج آقا لبخند ریزی گوشه لبش آمده بود، سریع رفت جلو و با یک دست مچ طرف را گرفت و محکم تکان داد، طوری که قداره دسته چوبی پرت شد زیر ماشین پیکانی که آن جا پارک بود. رأفت از یقه بلندش کرد و توی هوا معلق نگهش داشت.
زیر چراغ نور بالای ماشین‌های ترافیک، مرد پیرهن مشکی، دو سوم حاج آقا هم قد نداشت. یک دستی محکم پرتش کرد سمت جوب عریض سمت چپ کوچه، طوری که مردمی که با گوشی فیلم می‌گرفتند ندیدند اصلا کجا رفت‌. ناپدید شد توی جوب!
مرد چماق به دست می‌خواست بیاید کمک رفیقش ولی آن چنان اتفاق‌ها سریع رخ داده بود که گیج ایستاده بود همان جا. حاج آقا گفت: برو عمو جون، اینجا واینسا.
مرد پیرهن مشکی می‌دانست که اگر بایستد تهش باید پرت شود توی جوب. رفت زیر بغل رفیقش را که تازه از جوب در آمده بود گرفت و سوار موتور شد و رفتند. حاج آقا به جوان با ابرو اشاره کرد و‌ گفت: بیا تو مسجد، کارت دارم.
کوچه شلوغ بود و همسایه‌ها از توی پنجره‌ها و بالای پشت بام داشتند صحنه را می‌دیدند.
حاج آقا دم در مسجد آمد و جمعیت را مثل صحنه‌های راز بقا که کوسه‌ای که می‌خواهد ماهی‌ها را شکار کند، مردم را شکافت و داخل آمد.
با صدای بلند به مردم گفت: بفرمایید داخل، راه رو باز کنید ماشین‌ها رد بشن. کسی چیزی نمی‌گفت و همه ساکت بودند.
حاج آقا رأفت به مسلم گفت: کمک کن بیارش داخل حیاط.
نعلین‌هایش را مثل همیشه گوشه سمت چپ در گذاشت و وارد مسجد شد.
با طمأنینه قدم بر می‌داشت، روی سجاده زرشکی نشست و عمامه سفید را روی سرش تنظیم کرد. عبا به دوش انداخت و مشغول نماز نافله شد.
مردم کم کم آمدند و جا کفشی‌ فلزی پر کفش شد. حاج آقا نمازش را که خواند، بلند شد ایستاد و به سمت مردم شروع کرد صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین، الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین.
رفقا دو تا نکته
اول این که اونایی که می‌خوان شب جمعه هفته بعد شاه عبدالعظیم بیان، به آقا سید، خادم عزیز مسجد مراجعه کنند و هزینه رو پرداخت کنند
دوم این که...
صدای حاج آقا با صدای فریاد و اشاره دست آخوندی که به سمتش کشیده شده بود قطع شد. آخوند با صدایی که می‌لرزید می‌گفت: آقای رأفت، این کاری که شما کردید در شأن روحانیت نبود! شما مگه لات و الواطی که همچین کاری کردی.


RE: طلبه چاقو کش! - ADMIN - ۱۳۹۹-۱۲-۳

حاج آقا با آرامش جوابش را داد: شأن روحانیت چیه؟ شأن روحانیت اینه قایم بشیم توی مسجدمون تا هر اتفاقی بیرون میفته کاریش نداشته باشیم؟
آخوند گفت: اصلا چه ربطی به شما داره؟ پس پلیس نیروی انتظامی برای چیه؟ می‌اومدن پی‌گیری می‌کردند.
حاج آقا دوباره گفت: تا پلیس می‌اومد چه بلایی می‌خواست سر این بچه بیاد؟ بعدشم، شما هم لباس منی و هزار بار بیشتر این حدیث پیغمبر رو شنیدی که هر کس صدای مظلومی رو‌ بشنوه که کمک میخواد و کمکش نکنه اصلا مسلمون نیست! 
آخوند خطاب به مردم داد زد: ایها الناس، این آقا عدالت نداره، پشت سرش نماز نخونید.
حاجی با لبخند گفت: هی، اولین باره اینجا میبینمت، دیر اومدی نخواه زود برو!
جمعیت از خنده ترکید. البته چند نفری هم با بی احترامی از جا بلند شدند. آخوند عبایش را جمع کرد، با غیظ حاج آقا را نگاه کرد و بیرون رفت.
حاج آقا گفت: یک صلوات بفرستید!
مردم باقی‌مانده صلوات پرشوری فرستادند. حاج آقا رأفت ادامه داد: من نمی‌دونم، چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند مسحد فقط برای نماز خوندنه، استاد ما حاج آقای رؤوف همیشه می‌فرمود که مسجد محل اصلی انجام تمام کارهاست. مگه صدر اسلام پیامبر فقط می‌رفت مسجد نماز می‌خوند و بر‌می‌گشت؟ نماز جای علم آموزی بود، جای عبادت بود، مهم‌ترین تصمیمات حکومت اسلامی توی مسجد گرفته می‌شد و تمام مشکلات توی همین مسجد حل می‌شد. صلواتی دیگه عنایت بفرمایید.
مردم صلوات کم رمقی فرستادند ولی صدای پیرمردی از همه بالاتر بود که با جمعیت همراه نبود. حاجی برگشت و به سقف محراب نگاه کرد و با صدای رسایش اقامه گفت و دست‌هایش را بالا برد تا تکبیرة الاحرام بگوید و نماز را ببندد. امیرحسن با ریتم‌ همیشگی بچه‌های مکبر گفت:
 الله
 ‏اکبر،
 ‏تکبی
 ‏رة 
 ‏الاحرام.
 ‏مردم یکی یکی دستان‌شان را بالا آوردند و الله اکبر می‌گفتند. پنج تا بچه‌های کانون فرهنگی مسجد گوشه مسجد، زیر منبر چوبی با هم پچ پچ می‌کردند. پچ پچی که اعصاب پیرمردهای صف اول را حسابی به هم می‌ریخت طوری که هر آن دوست داشتند یک لگد زیر هر کدام‌شان بکشند و سانترشان کنند توی کوچه تا مسجد را انحصار زمختی و خشکی خودشان کنند.
 ‏حاج آقا حمد و سوره را آرام می‌خواند و امیرحسن به گوشه دیوار گچی تکیه داده بود و منتظر بود تا سبحان الله‌ش را بلند بگوید.
نماز که تمام شد حاج آقا رأفت از جایش بلند شد، دستش را روی سرش گذاشت و سلامی زیر لب داد و کمی خم شد. جا نماز زرشکی را جمع کرد و داخل حیاط رفت.
 ‏مسلم کنار پسر کتک خورده روی نیمکت چوبی گوشه سمت چپ نشسته بود و با او صحبت می‌کرد. حاج آقا رأفت جلو آمد، سلام کرد و باهاشان دست داد.
 ‏از جوان پرسید: اسمت چیه؟
 ‏سرش پایین بود و بغ کرده بود. آرام گفت: اسمم جلاله
 ‏- دعوا سر چی بود؟
 ‏جوان ساکت بود و هیچی نمی‌گفت. حاج آقا گفت:
 ‏مسلم، نفهمیدی برا چی داشتند میزدنش؟
 ‏- حاجی هیچی نمیگه، میخواست بره، به زور نگهش داشتم.
حاج آقا لبخندی زد و گفت: طوریت که نشده؟
 ‏ ‏مسلم گفت: یک ذره کمرش درد میکنه و دستش خراشیده شده.
 ‏حاج آقا گفت: مسلم بلند شو برو سر حلقه‌ات، این خودش زبون داره، میخوام باهاش تنها صحبت کنم.
 ‏مسلم از‌ جا بلند شد و داخل مسجد رفت. حاج آقا کنار جوان نشست و شانه جیبی‌اش را در‌ آورد. همان طور که ریش‌هایش را عمودی شانه می‌کرد، به جوان خیره شده بود. حاج آقا نسبت به جلال به حدی بزرگ بود که باید دو تا جلال روی هم می‌نشست تا هم قد حاج آقا شود.
 ‏رأفت پرسید: هر غلطی کردی مشکلی نداره ولی اگر بی‌ناموسی باشه خودم خفه‌ت می‌کنم!
 ‏جوان که از این کلمات جا خورده بود، به چشم‌های رأفت با ترس نگاه کرد و سریع گفت: نه حاجی من غلط کنم...
 ‏- پس چی کار کردی که افتاده بودند به جونت؟
 ‏- ‏داشتم می‌رفتم خونه که یکهو ریختند سرم.
 ‏- ‏نگفتم چطور، گفتم چرا؟
 ‏رأفت دست‌های درشت پرمویش را گذاشت روی شانه جلال. جلال در یک آن هم می‌ترسید و هم آرامش داشت. صحنه‌هایی که از کتک خوردن دیده بود را به یاد آورد.
 ‏جلال گفت: میخوام برم خونه.
 ‏این را گفت و از جایش بلند شد. حاج آقا رأفت شانه‌اش را گرفت و محکم چسباندش به نیمکت، لبخندی زد طوری که فقط لب‌ها می‌خندیدند.
 ‏صدای دعای کمیل در حیاط پخش شده بود و سید خادم داشت سینی چایی را از آبدارخانه داخل مسجد می‌برد. پسرش هم پشت سرش یک کاسه قند دستش بود و پشتش حرکت می‌کرد.
 ‏حاج آقا گفت: ببین عزیزم، من رو که سیاه نکن، تیکه تیکه‌ات می‌کنم، سیر تا پیازش رو میگی و الا همین جا زیر پای نمازگزارها دفنت می‌کنم.
 ‏جلال گفت: باشه حاجی، چرا عصبانی میشی. قصه‌ش سر درازی داره.
حاجی به انگشت اشاره به گوشش اشاره کرد و گفت: ادامه بده.
 ‏راستش ما همین بالاتر، ته بن بست وفادار می‌شینیم.
 ‏- شهید وفادار، بن بست شهید وفادار.
 ‏- بله حاجی. ته بن بست شهید وفادار. من از بچگی این جا بزرگ شدم. یک دختری توی همسایگی‌ ما هست به اسم مریم خانم که فوق العاده ماهه، من از بچگی باهاش بزرگ شدم.
 ‏- ‏پس قضیه سر عشق و عاشقیه، لابد هم برادرش اومده برات شاخ و شونه بکشه که این طرفا پیدات نشه.
 ‏- نه حاج آقا، این پسره داداشش نیست، پسر داییشه که بد سیریشه. چند بار من رو تهدید کرده که فکر ازدواج با مریم رو از سرم بیرون کنم، ولی حاجی مریم جون منه، مگه میشه آدم بیخیال جونش بشه.
 ‏سید خادم از در مسجد بیرون آمد و جلویشان رسید. دو تا استکان چایی، با نعلبکی‌های سفید چینی زیرش جلویشان روی نیمکت گذاشت.
 ‏حاج آقا رأفت گفت: زحمت کشیدی آقا سید، ممنونتیم بزرگوار.
 ‏بعدش هم پسر خادم، ظرف قند را گرفت جلویشان. رأفت جای دوتایشان چهار تا قند برداشت و کنار چایی، روی نعلبکی گذاشت. به پسر خادم مسجد گفت: باریک الله سید علی آقای گل. و بعد دست توی جیبش کرد و یک سکه پانصد تومانی نقره‌ای خیلی تمیز بهش داد. حاج آقا رأفت همیشه یک جیبش پر سکه‌های نو بود برای هدیه دادن به بچه‌ها.
 ‏حاجی به جلال گفت: خب، ادامه بده، آقا جلال.
 ‏جلال ادامه داد: این دفعه اومده بود کارم رو یکسره کنه. داشتن از دانشگاه می‌اومدم یکهو پرید جلوم. کلا کله خره، هیچی حالیش نیست. بقیه‌ش رو هم که خودتون می‌دونید.
 ‏حاج آقا رأفت گفت: میخواسته بترسونتت، این کاره نبود. خودم خوب می‌شناسم. حاج آقا قند را توی چایی زد و بین دو لب گذاشت و بعد چایی را هورت کشید.
 ‏رأفت گفت: خواستگاری این دختره رفتی؟
 ‏- آره حاج آقا
 ‏- ‏خب؟
 ‏- ‏خب چی؟
 ‏- ‏جلال جان، تو چه دانشجویی هستی؟ خب بعدش چی شد؟
 ‏- ‏خانواده‌ش می‌دونند که من و‌ مریم همدیگه رو دوست داریم ولی مخالفن.
 ‏- ‏اگر می‌دونند پس مشکل چیه؟
 ‏- ‏از این پسر داییش مسعود می‌ترسن، خیلی آدم گولاخیه. کلی رفیق‌های لات و‌ لوتم داره. گفته خون راه میندازه و‌ منم مطمئنم حتما راه میندازه. ‏حاج آقا من یک سوالی برام پیش اومده.
 ‏- ‏چی؟
 ‏- ‏حاجی چرا شما مثل لات‌ها حرف میزنی؟
 ‏رأفت از گوشه چشمش یک نگاه ریزی به جلال کرد. پوزخندی زد و از جا بلند شد.
 ‏دو تا بند عبا را گرفت و پایین کشید و آن را روی دوشش تنظیم کرد و گفت: آدرس این پسره رو برام گیر بیار، می‌خوام باهاش حرف بزنم.
 ‏جلال از جا بلند شد و گفت: حاجی الآن آدرسش رو ندارم ولی از مریم می‌گیرم و بهتون میدم.
 ‏حاج آقا رأفت شانه را از جیب پیراهن مشکی‌اش که زیر قبا پوشیده بود در آورد و ریش‌هایش را عمودی شانه زد.
 ‏دعای کمیل تمام شده بود و مردم کفش‌هایشان را از جاکفشی فلزی در می‌‌آورند و تق و‌ تق روی زمین می‌انداختند. می‌آمدند جلو و با حاج آقا دست می‌دادند و می‌رفتند.
 ‏رأفت شماره جلال را گرفت و گفت: فعلا برو خونه، آدرسش رو برام بفرست خودم راست و ریستش می‌کنم.
 ‏ *****
 ‏باریکه نور آسمان پاییزی روی فرش‌های کرم رنگ مسجد افتاده بود. صدای بی‌کیفیت قرآن رادیو در محل پخش می‌شد. حاج آقا رأفت روی سجاده زرشکی نشسته بود و قرآن می‌خواند. مسجد خلوت بود و تک و توک پیرمردهای قطار سوار ته مسجد رسیده بودند. سید خادم داشت حیاط را جارو می‌کرد و سید علی در کوچه با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کرد.
 ‏دو تا موتور دو ترکه که همگی پیرهن مشکی پوشیده بودند جلوی مسجد ایستادند. صورت‌شان را پوشانده بودند و بچه‌هایی که فوتبال بازی می‌کردند با ترس بهشان خیره شدند. پسری که شلوار خط دار ورزشی پوشیده بود توپ دولایه قرمز را زیر بغل نگه داشت و از دور نگاه‌شان می‌کرد.


RE: طلبه چاقو کش! - ADMIN - ۱۳۹۹-۱۲-۳

سه پله سفید دم در مسجد را پایین آمدند. سید خادم که خم شده بود و در حال جارو کشیدن بود، سرش را بالا آورد و از ترس تا خواست فرار کند یکی از سیاه پوش‌ها با لگد زد به پهلوش و پرتش کرد کف زمین. سید علی دم در مسجد رسیده بود و خشکش زده بود.
 ‏یک نفرشان که صورتش را با چپیه زردی پوشانده بود جلو آمد و با قمه‌ای که دستش بود به شیشه ایستاده مسجد ضربه زد. شیشه شکست و به زمین ریخت. خرده شیشه‌ها زیر نور آفتاب می‌درخشیدند و فرش کرم رنگ را غیر قابل عبور کرده بودند.
 ‏طرف داد زد: کدوم خری گنده لات بازی در آورده؟
 ‏حاج آقا رأفت، قرآنش را بست و رحل را کناری گذاشت. عبا و عمامه را در آورد و‌ مرتب روی جانماز زرشکی گذاشت و از جیبش یک چاقوی دسته مشکی درآورد.
 ‏نزدیک دم در مسجد رفت و با عصبانیت داد زد: چته؟ بابات یادت نداده مسجد احترام داره؟
 ‏پیرهن مشکی که عربده می‌زد و لاغر بود و قد بلند، گفت: بابا نداشتم که یادم بده، مسجد احترامش دست خودش بود تا زمانی که یکی مثل تو سرش به کار خودش بود.
 ‏حاجی رأفت گفت: امشب شب اول محرمه، تو چه لاتی هستی که محرم حالیت نیست؟
 ‏- امشب شب اول قبرتم هست، موقع مرگتم از منبر رفتن دست نمی‌کشی؟
 ‏سید خادم روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. سید علی جرأت نمی‌کرد توی مسجد بیاید و دم در ایستاده بود و نگران پدرش را نکاه می‌کرد.
 ‏مسعود که یکی از پیرهن مشکی‌ها بود جلو آمد و با لگد محکم به در فلزی سفید مسجد زد. در محکم باز شد و از پشت برگشت و محکم‌ خورد به لنگه دیگر و جفت شیشه‌ها پاشیده شد کف زمین.
 ‏حاج آقا داد زد: به ابالفضل از جونت سیر شدی که همچین غلطی کردی.
 ‏یکی از پیرهن مشکی‌ها گفت: ما چهار نفریم تو یک نفر با چاقوی میوه خوری جهیزیه ننه‌ات!
 ‏حاجی زیر لب ذکر بسم الله را تکرار می‌کرد، سرش را پایین انداخته بود و قرچ قرچ دندانش به گوش می‌رسید.
 ‏پیرهن مشکی که قدبلند بود و لاغر اندام، چفیه زرد رو از صورتش باز کرد.
 ‏رأفت تا صورتش را دید، داد زد: هاشم!
 ‏هاشم تازه رأفت را شناخته بود. با ترس گفت: اوس شهرام!
 ‏هاشم با کفش سریع رفت روی فرش مسجد و محکم رأفت را در آغوش گرفت و شروع کرد مثل بچه‌های شش ماهه گریه کردن.
 ‏رأفت محکم با مشت کوبید کف سینه‌اش. و پشت هم و محکم سیلی می‌زد توی صورتش. هاشم از عمد دفاع نمی‌کرد و پشت هم می‌گفت غلط کردم، غلط کردم. مسعود پرید داخل تا با قمه از هاشم دفاع کند. هاشم سریع از جا بلند شد و‌ کمر مسعود را گرفت و محکم روی شیشه‌ها زمینش زد. داد زد: گمشو برو. مکه من بهت گفتم بیا کمک. به قرآن نرید گردن تک تک‌تونو می‌برم. پیرهن مشکی‌ها. هاج و واج ایستاده بودند. هاشم رفت جلو و با مشت و لگد بهشان می‌زد و بیرون می‌انداخت‌شان. مسعود که از سر و روش رگه‌های خون جاری بود گفت: آقا هاشم چت شد یهو، داغونم کردی دیوونه. شما گنده لات مایی، ولی زدی خودمو ناکار کردی.
 ‏هاشم داد زد: مسعود برو بعدا بهت میگم. گنده لات کیه. گنده لات اوس شهرامه که اگر چپیه‌م رو باز نمی‌کردم تیکه تیکه‌مون کرده بود. مسعود و همراهانش از مسجد خارج شدند و رفتند. ‏
مردم دم در مسجد جمع شده بودند و نگاه می‌کردند. صدای الله اکبر اذان پخش شد.
 ‏هاشم رو به رأفت گفت: اوس شهرام به خدا غلط کردم، اوستا تو کجا بودی، شهر رو زیر و رو کردم. کی آخوند شدی. چرا یهو ولمون کردی و رفتی؟ چرا بی‌خبر رفتی مشتی؟
 ‏رأفت از عصبانیت سرخ شده بود، صدایش می‌لرزید. داد زد: بچه جون، من چی برات کم‌ گذاشتم که الآن سگ هار شدی؟ تو خدا و پیغمبر حالیت نیست؟ من نگفته بودم بهت که لاتی مرام داره، روش داره، هر کسی نمی‌شه بهش گفت لوتی! نگفتم بهت لاتی کردن فقط تیزی کشیدن نیست؟ چشم ما رو دور دیدی وحشی شدی؟
 ‏هاشم گفت: اوس شهرام چه انتظاری داری. بابا تو ما رو یتیم کردی. من الاغ بی صاحاب شدم وقتی رفتی.
رأفت رفت جلو و محکم دستش را آورد تا یک سیلی دیگر توی صورت هاشم بزند. هاشم چشمش را بسته بود و منتظر کتک خوردن. ولی رأفت مشتش را محکم بست. برگشت سمت جا نماز زرشکی و‌ همان جا نشست. فقط عبا پوشید و به سجده پناه برد.
 ‏از تکان‌هایی که می‌خورد می‌شد فهمید که دارد گریه می‌کند و اشک‌هایش را به جانماز می‌بخشد. صدای آژیر پلس آمد. هاشم بدو بدو بیرون رفت و مردم را کنار زد و ته کوچه ناپدید شد.
 ‏آقا سید، خادم مسجد، کناری روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. با همان دردی که در بدنش پیچیده بود، بلند شد و با کفش روی فرش رفت‌. از پشت قفسه آلومینیومی قرآن‌ها و‌ مفاتیح‌ها، جاروبرقی قرمز را آورد و مشغول جارو کشیدن شد. پلیس تازه رسیده بود و مشغول صحبت با مردم شده بود.
 ‏مردمی که صحنه را دیده بودند با هم صحبت می‌کردند. یکی می‌گفت: این جا دیگر جای نماز خوندن نیست.
 ‏یکی از نوجوان‌ها که ریش‌های فابریک داشت می‌گفت: این چه حوزه‌ایه که همچین آدم‌هایی از توش بیرون میاد؟ یعنی هیچ نظارتی روشون نیست؟
 ‏مسلم که آن جا رسیده بود گفت: آقا جون زبونت رو گاز بگیر، خلافکارها آدم‌های دیگه‌ای بودن.
 ‏نوجوان پاسخ داد: آخه مگه یک روحانی چاقو میکشه؟
 ‏مسلم گفت: برای دفاع کردن از خودش بوده.
 ‏نوجوان این بار طوری پرسید که چند نفر دیگر هم بشنوند: والا دفاع درست، ولی ما تا حالا آخوندی ندیدیم که با خودش چاقو حمل کنه. احتمالا چاقوکش تیره.
 ‏پیرمردی که کف سرش کچل بود گفت: این مسجد امنیت نداره، هر روز یک بساطی داریما.
جوانی که تسبیح دور انگشت می‌چرخاند گفت: ولی انصافا عجب صحنه‌ای بودا، ته فیلم اکشن بود.
 ‏پیرمرد گفت: من که یک دقیقه هم توی این مسجد نمی‌مونم. حالا میگیم حاجی کارش درسته، ولی از جونم که سیر نشدم.
 ‏حاج آقا همچنان در سجده بود ولی آرام شده بود و تکان نمی‌خورد. سرش را که بلند کرد، یک‌ دایره سرخ روی پیشانی‌اش جا انداخته بود.
 ‏سید خادم، فرش را کامل جارو کشیده بود و مردم آرام آرام آمدند و صف‌ها را پر کردند. حاج آقا رأفت همچنان رو به محراب نشسته بود.
 ‏مردم که جمع شدند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. از جا بلند شد و رو به مردم بدون عبا و‌ عمامه ایستاد. دکمه‌ قبا را باز کرد و آن را کامل در‌ آورد و زمین گذاشت. فقط پیراهن مشکی زیرش باقی ماند که خط رکابی از زیرش مشخص بود.
 ‏مردم کنجکاو بودند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. امیرحسن مکبر هم آخر صف اول، نزدیک همان جایی که همیشه تکبیر می‌گفت نشسته بود و نگاه می‌کرد. حاج آقا رأفت دکمه آستین را باز کرد و آستین‌ها را تا آرنج مرتب تا زد.
 ‏دستش پر از خالکوبی و جای چاقو بود. با صدای رسا گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، رفقا، عزیزای دل، هر آدمی که هر چند صالح هم باشه، بالاخره گذشته‌ای داره. امروز و دیشب گذشته من رو دیدید که خودش رو به شما نشون داد. من یک زمانی اهل کارهای دیگه‌ای بودم، نمازخون هم نبودم. یک مغازه جوشکاری داشتم توی محله شاه عبدالعظیم، نزدیک کاروانسرای شاه عباسی. اگر الان برید توی اون محله، از قدیمی‌هاشون بپرسید، حتما شهرام تیغ رو می‌شناسند. ما یک زمانی گنده لات محل بودیم. می‌رفتیم توی قهوه خونه و قمه رو می‌زدیم اون جا توی دیوار. بعد شش ماه هم هیچ بنی بشری جرأت نمی‌کرد که اون قمه رو دست بزنه، چون همه میدونستند توی تیزی کشیدن هیچکی رو دستم نیست. روزگار این شکلی شد که خدا ما رو انداخت توی دامن اهل بیت و ما این لباس سربازی رو پوشیدیم. من خانمم که عشقم بود و همه کس و همه چیزم بود، البته هنوزم هست! روزگار با ما کاری کرد که به هر حال درگیر مریضی بشه. هر جا می‌بردمش هیچ دکتری تشخیص نمی‌داد که چه مشکلی داره. گاه و بیگاه بیهوش می‌شد و از حال می‌رفت. چشماش توی کاسه سرش چال شده بود و رنگ و رو نداشت. کار منِ شهرام تیزی که تموم محل تا کمر جلوم خم می‌شدند، شده بود گریه کردن و کنج خونه نشستن‌. مغازه رو هم داده بودم دست شاگردم هاشم، که فقط جنس‌ها رو بفروشه و گفته بودم فعلا سرکار نمیام. یک روز زنم حالش خیلی خراب شد، بیهوش شد و هر چی آب ریختم روی صورتش و داد زدم و صداش کردم، بی فایده بود. تا می‌تونستم داد زدم یا ابالفضل و خیلی خودم رو زدم.
رأفت صورتش خیس شده بود و به فین و فین افتاده بود. دستمال چهارخونه سبزش را از جیب در آورد و به صورتش کشید و ادامه داد:
زنگ زدم اورژانس و اومدند زنم رو بردند، دنیا داشت روی سرم خراب می‌شد. روزی بود که شبش، شب شهادت آقام و مولام، امیرالمونین، مرتضی علی بود. این طور هم نبود که هیچی قبول نداشته باشم و از خدا بی‌خبر باشم. شیر پاک خورده بودم. خدا و پیغمبر حالیم می‌شد. هر غلطی هم می‌کردم، ولی ماه رمضون و محرم دیگه به خودم جرأت نمی‌دادم گناهی بکنم. با این که زخم معده داشتم اون روزها و دائم سوزش معده داشتم ولی بازم روزه می‌گرفتم. با این که دکتر گفته بود نباید روزه بگیرم ولی می‌گرفتم. البته حالا می‌فهمم که اشتباه کردم و اصلا اون روزه‌ها واجب که هیچی، حروم بودند.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم، پشت هم اشک می‌ریختم. هیچ جایی هم جز حرم شاه عبدالعظیم نداشتم. این هم که اصرار می‌کنم هر‌ ماه بریم شاه عبدالعظیم برای اینه که نتیجه میده. داداش جون، عزیز من، این عزیزا زنده‌ان و می‌شنوند و حواس‌شون به ما هست. اون روز خودم رو چسبوندم به ضریح سید الکریم. نشستم و دو دستی ضریح رو گرفتم. جوری گرفتم که انگار تنها جای آزاد دنیا توی ضریح بود و این دنیا تمامش زندان شده بود. پیشونیم رو چسبوندم روی ضریح و با گریه گفتم: سید الکریم، به جون خودم اگر فاطی رو شفا بدی، تموم عمر میام این جا خادمیت رو می‌کنم. چند دقیقه‌ای به همین حال بودم. یک دفعه دیدم یک آقایی دست گذاشت روی شونه‌م و بهم گفت: پاشو برو به هوش اومده، بعدشم گفت، اگر میخوای خادم کسی بشی، خادمی امام زمانت رو بکن که از همه چیز واجب‌تره. منم اصلا توی اون لحظه نفهمیدم این سید کی بود، چی بود و از کجا میدونست من مریض دارم. من فقط از جا بلند شدم و تا زور داشتم تا بیمارستان دویدم. با پرس و جو فاطی رو پیدا کردم و دیدم نشسته روی تخت و از پنجره حیاط بیمارستان رو‌ نگاه می‌کنه. اومدم کنارش نشستم، به دستش سرم وصل شده بود. بهش گفتم فاطی: حالت خوبه؟ سرش رو آروم تکون داد. حس می‌کردم صورتش خیلی نورانی شده. بهش گفتم: چی شد یک دفعه؟ به خدا تو زندگیمی. اگر از دستت بدم دیگه نمیدونم چی کار کنم. لبخند آروم نشست روی صورتش و گفت: خواب دیدم که مادرم حضرت زهرا اومد و سر من رو به سینه‌ش چسبوند‌. همون لحظه به هوش اومدم و منتظرت روی تخت نشستم. پیشونی فاطی رو بوسیدم و پرستار گفت اجازه ندارم بیشتر اونجا باشم. از بیمارستان بیرون زدم و ژولیده و خسته سمت شاه عبدالعظیم راه افتادم. حال رانندگی نداشتم، نیاز داشتم راه برم، موتور یاما ۱۰۰م رو توی پارکینگ بیمارستان گذاشتم و پیاده قدم زدم. هر کی منو می‌دید می‌دونست که پر و بالم شکسته. رفتم تا سید رو پیدا کنم. همون سیدی که هنوز جای عطرش روی شونه‌م‌ مونده. بعد یک ساعت گریه کردن و راه رفتن به شاه عبدالعظیم رسیدم. از این بپرس از اون بپرس که این سید رو که شال سبز داشت می‌شناسید؟ کسی چیزی نمی‌گفت. بغ کردم یک گوشه و فقط تسبیح گردوندم تا شاید سید بیاد و ببینمش. موقع اذون ظهر شد، مردم اومدند و مشغول نماز شدن، رفتم پیش امام جماعت، حاج آقای رؤوف، ازش پرسیدم که این سید رو می‌شناسی؟ ازم پرسید چطور مگه؟ قضیه رو براش توضیح دادم. گفتم این طوری بود. ازم چند تا سوال پرسید، آخرین سوالاش این بود که این سید روی گونه سمت راستش خالی نداشت؟ گفتم آره. این رو که گفتم، حاج آقا سرش رو پایین انداخت و صدای گریه‌ش توی حرم سیدالکریم پیچید. گفتم حاجی جون، چرا داری گریه می‌کنی مگه من چی بهت گفتم؟ حاجی می‌گفت خاک بر سر من که این همه سال درس خوندم و درس دادم ولی تو رو ندیدم. بعدش حالش خراب‌تر شد و زیر لب شعری زمزمه می‌کرد که هنوز سوز صدا و حال خرابش یادمه، شعری که می‌خوند این بود: تو ای عشق و ای تمام وجودم، تو بود و نبودم، فدای رخ تو، همه عالم... .من هم باهاش شروع کردم به گریه کردن و توی حال خودمون نبودیم. این شد آشنایی من با حاج آقای رؤوف، از بس پیش حاجی اومدم که شاگردش شدم و کارهای خلاف رو کنار گذاشتم. به توصیه حاج آقای رؤوف کم کم خلاف رو کنار گذاشتم و از شهرام تیزی تبدیل شدم به کریم رأفت! ولی این لاتی توی وجودم موند، که هم گاهی خوب بود و هم بد.
حاج آقا رأفت به گونه‌های خیس مردم مستمع نگاه می‌کرد. اشاره کرد به برآمدگی‌های چاقوی روی ساعدش و گفت:
این خط‌ها رو می‌بینید؟ شاید اسم شهید ابراهیمی رو شنیده باشید. شهید امر به معروف. یک طلبه پایه چهار بود که رفیق فاب خودم بود. یک شب دو تا نمک به حروم بچه خوشگل داشتند یک دخترو سوار ماشین می‌کردند که ببرند. شهید ابراهیمی هم بچه غیرتی بود ولی تیزی کشیدن و دعوا بلد نبود، سرش داغ بود. تا رفت جلو یکی کشیدند به شاه رگش. روی دستای خودم کف آسفالت جون داد و به بیمارستانم نکشید. منم بعدش رفتم جلو دفاع کنم، بی مروتا با قمه می‌زدند و من با دست دفاع می‌کردم، دستم خالی بود. این جاهای زخم که می‌بینید برای همون موقع است، بعد از شهادت ابراهیمی، با خودم عهد بستم همیشه یک تیزی توی جیبم داشته باشم تا دوباره از این اتفاقا نیفته.
چاقو را از جیبش در آورد و نشان مردم داد و گفت: توی این دوره زمونه که طرف رو به خاطر چند تا جمله با تیغ می‌زنند این چاقو خیلی هم لازمه.
زیر نگاه بهت زده مردم، حاج آقا رأفت دکمه‌های آسیتینش را بست و قبایش را پوشید. عبایش را به دوش انداخت، عمامه بر سر گذاشت و به مسلم با دست اشاره کرد و گفت: برادر، اذان بگو!
مسلم بلند شد، با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و با صدایی که با بغض گلو ترکیب شده بود، اذان گفت.