مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان بانویکوچک - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان بانویکوچک (/thread-12285.html)

صفحه‌ها: 1 2


رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

نام:بانوی کوچک
نویسنده:سیبا کاربر نودوهشتیا
خلاصه:خلاصه :ما تواین رمان یه ساره خانم داریم که حدودا21 سالشه ویه اقا شهروز داریم که سنش 37-38ساله.این رمان یه رمان ارومه.قراره همه چیز اروم پیش بره قراره تنش کمی داشته باشیم ودر ضمن قول میدم که همه تون عاشق شخصیتها مخصوصا شهروز بشید......پایانشم خوشه(خودم دیروز خوندمش)


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

بازم نگاه خسته مومیدوزم به دورتادورباغ.بایه نفس عمیق حجم زیادی از هوای سرد اواخرپاییزو وارد ریه ام
میکنم.من عاشق این باغ شده بودم.روی تاب نشسته بودم که درب اتوماتیک عمارت بازشدوماشین مشکی
رنگ بزرگی وارد حیا ط شد .من این ماشینو خوب میشناختم.به راننده نگاه کردم سعید بود پسر مشهدی
رحیم ورباب خانم که حالا بعداز سربازی شده بود راننده ی اقا.نگاه متعجبموبه ماشین دوختم سابقه نداشته
اقا بدون خبر واسه ناهاربیادخونه حالا لابد خبری شده بود که اقا واسه ناهار اومده.ماشین جلوتراومد و
نزدیک من ایستادودرماشین بازشدواول ازهمه کفشهای مشکی واکس زده اش روبیرون گذاشت بعدپیاده
شدمثل همیشه تیپش عالی بود باکت وشلوار اب نفتی براقی که پوشیده بود واقعاجذاب شده بود.سرموبالا
اوردمو چشم دوختم به موهای مشکی براقش که فقط کمی اطراف شقیقه هاش سفید شده بود نگاهمو اوردم
پایین ترو دوختم توچشماش وغرق چشمای مهربونش شدم صورت جذابش که هنوز تومرز04سالگی می
تونست خاطرخواه های زیادی رو دنبال خودش بکشه ومن دختر 22ساله ای بودم که هنوزهم نمی دونستم
چه تقدیری منو به اینجا کشونده.غرق شدم توچشماش ویادم رفت سلام کنم دلم هوای گذشته رو داشت
نگاه مهربونش دلمو لرزوند باصدای سلام سعید یه دفه به خودم اومدم ونگاه ازش گرفتم من داشتم چه
غلطی میکردم اروم مثل همیشه باسرسلام دادم واون بایه لبخندمهربون اومد سمتم مثل همیشه فاصله
رورعایت کرد وگفت:سلام عزیزم هواسرده, بیرون چیکار میکنی ؟بریم تو
جوابشوندادم,حتی جواب سلام رحیم روهم ندادم,راه عمارتودرپیش گرفتم وقتی واردخونه شدم موجی
ازهوای گرم خونه که به صورتم خورد باعث شدبه خودم بلرزموتازه بفهمم که بیرون چقدر سرده.بی توجه به
رباب خانم که ازم میپرسید :خانم ناهار حاضره اقاهم اومدن غذارو بکشم؟
راه اتاقمو پیش گرفتم چرا این زن هنوزبعداز0ماه نمیفهمید که من خوموخانم این خونه نمی دونم,چرا
بااینکه میدونست جوابشونمیدم بازم سوال پیچم میکرد؟
برگشتمونگاهمودوختم به رباب وگفتم: به اقابگومن ناهارنمی خورم کسی مزاحمم نشه.....
رفتم تواتاقموخودموبه تخت رسوندم روی تخت نشستم ونگاهمودوختم به عکس روی پاتختی من ومامانم
باباوسامان.یه خانواده ی دوست داشتنی ویه زندگی دوست داشتنی چی شدکه به اینجا رسیدیم نمی دونم ...
بازم یادسامان باعث شد که چشمام پرازاشک بشه دلم گریه میخواست اما دوست نداشتم گریه کنم
نفسموتوی سینه حبس کردموسعی کردم باقورت دادن اب دهنم بغضمو فروبدم امانشد نفسم گرفت بازم
باعث شدکه این دردلعنتی دوباره سراغم بیاد نفسم که گرفت دست انداختم که اسپریموازروی پاتختی
بردارم که ازدستم لیز خوردو افتادزمین.داشتم خفه میشد بایدخودموبه درمیرسوندم وکمک میخواستم
امانمی شد, نمی تونستم ,چشمم جایی رونمی دیدازروی تخت که بلندشدم دوقدم به سمت در رفتم امایه
دفعه چشمام سیاهی رفت افتادم زمینو دیگه هیچی نفهمیدم.................
بازم خواب اون روزا رومیدیدم صدای جیغ مامان می اومد اطرافم پربود ازصدا چهره ی سامانو میدیدم,نگاه
بغض دارمامان جلوی چشمم بودواطرافم پرشده بود ازصدا دوست داشتم بخوابم حسرت یه خواب شیرین به
دلم مونده مونده بود.همش احساس گرما داشتم صدامی اومد یکی داشت اسمموصدامیزد مامان داشت جیغ
میکشید بابا روی زمین افتاده بودوصورت سامان غرق خون بود......
- ساره, ساره, عزیزم ,
یکی داشت منوصدامیزد .باسوزش دستم ازخواب پریدم .تمام بدنم عرق کرده بودنگاهمودوختم به قطرات
سرمی که وارد رگهام میشد.تواتاق خودم بودم.بازم اون صدای مهربون اومد
-بیدارشدی عزیزم,خواب بدمیدیدی,ناخوداگاه چشماموبستم که نبینمش باچشم بسته اخم کردم چونه ام
لرزیدواشک ناخوداگاه ازگوشه ی چشمم سرازیرشد دستی که روموهام نشست باعث شد چشماموبازکنم واون
نگاه مهربونوخیره به خودم ببینم صدای مهربون بالبخندمهربونی که گوشه ی لبش بوداروم اشکموپاک
کردوگفت
- چی شده عزیزم چی باعث شده بازم چشمای قشنگت ببارن؟
- می خوام بخوابم اماصداها نمی زارن...
نشست کنارم روی تخت وتکیه دادبه بالای تخت بعد اروم اروم موهامونوازش کرد ودستمو ت
وگفت:
-اروم بخواب که من اینجام نباید از چیزی بترسی مطمئن باش دیگه صدایی نمیاد
می دونست نوازش موهام بهم ارامش میده اروم اروم موهاموناز میکردوتمام وجودم پرشدازار
هم گذاشتم وسعی کردم بخوابم حتی به صدای دلم هم که میگفت باید از این مرد متنفرباش
فقط ارامش میخواستم چشم بستموخوابیدم خوابیدمو رفتم به گذشته ها .مثل اینکه قرارنبو
ازسرمن برداره...............
برگشتم به گذشته............
راه دانشگاه تاخونه خیلی کم بوداماهمین راه کم هم واسه من که خیلی تنبل
باراومده بودم سخت وطاقت فرسابود.تازه ازاتوبوس پیاده شده بودم هواخیلی گرم
بودتیرماه بودواوخرامتحانات. امتحانموخوب داده بودم واسه همیت گرما کمتر
کلافه ام میکرد.وقتی رسیدم سرکوچه مون از سرکوچه که چشمم افتادبه
درحیاطمون یه ذوقی تودلم نشست که نگو,همیشه همین طوری بودمن عاشق
خونه مون بود خونه ی بزرگی نبود اماتادلت بخوادصفاداشت .عاشق حیاط
خونمون بودم مامانم همیشه میگفت دخترتوکی میخوای دست ازسراین خونه
برداری ؟امامرغ من یه پا داشت همیشه ازکلاسای دانشگاه میزدم که زودتر به
خونه برسم.خونه بهم ارامش میداد توخونه مامان بودبابابود ازهمه مهم ترسامان
بود .یه خانواده ی دوست داشتنی کوچولو.مامانوباباسنشون زیادبود.دیرازدواج
کرده بودن و اوایل ازدواج حدود22سالی بچه دارنشدن بعدشم که
بانذرونیازخدامنوسامانوبهش ون داده بود من 22سالم بودودانشجوی بودم سامانم
که21سالش بودو دانشجوی مهندسی برق.باباعاشق درس خوندن بود دوست
داشت ما به بهترین جاهابرسیم ماهم واسش کم نذاشتیم خوندیموخوندیم اول من
بعدم سامان شدیم دانشجو.......
به درحیاط که رسیدم کلید انداختمووارد شدم همین که در هالوبازکردم موجی
ازهوای خنک کولر پوستمونوازش کرد.سروصدای مامان ازاشپزخونه می
اومد.ازدم در بلند سلام دادم
مامان ازاشپزخونه به استقبالم اومدومثل همیشه باروی خوش حالموپرسید
-خوبی دخترم خسته نباشی
-مرسی مامان خیلی گشنه ام ناهار حاضره؟
-اره مادرتاتودست وصورتتوبشوری باباتوسامانم میرسن باهم ناهار میخوریم
-باشه مامان
رفتم تواتاقمولباساموبایه تیشرتوشلوارخونگی عوض کردم
ووضوگرفتمونمازخوندم نمازم که تموم شد باباایناهم ازراه رسیدن
-سلام بابا
-سلام عزیز بابا خوبی
-مرسی
سامانم مثل همیشه منومسخره میکردوبهم میگفت لوس.حرصمودراورده بود وقتی
اومد ازکنارم رد بشه یه زیرپایی انداختم واسش که اگه زود نجنبیده بود باکله
خورده بود به گوشه ی مبل.باحرص از جاش بلند شد وافتاد دنبالم صدای جیغم
هوابود که دیدم بابا وضو گرفته واز دسشویی اومد بیرون دویدم پشتش سنگر
گرفتم که سامان بهم رسید خواست بگیرتم
-باباجوووون توروخدا نذارمنوبگیره
-جرات داری بیا بیرون
ازپشت بابازبونموواسش دراوردم که حرصش بیشتر دراومدو خواست بایه پرش
موهامو بکشه که باصدای بلند بابا به خودمون اومدیم بابا روبه سامان گفت
-پسرباباتوپسری ولش کن این بچه رو
-بچه ,این بچه است این که دوبرابر من سن داره
-ولش کن بابا این دختره به خاطرمن بس کنین این بل بشورو
همیشه همین طوربودبابا طرف منو میگرفت وسامانوحرصی میکرد.من
بزرگتربودم اماسامان بودکه همیشه بزرگتراز سنش رفتار میکرد واسه همین خیلی
وقتا دیگران فکرمیکردن سامان بزرگتره عوضش من به قول مامانم تصمیم به
بزرگ شدن نداشتم .من عاشق سامان بود بزرگترین تفریحم توزندگی اذیت کردن
سامان بوداوایل بچه ترکه بودیم اونم منواذیت میکرد امااین اخریا یه بار که از
دستم کفری بود بابا یواشکی کشیدتش کناروبهش گفت پسر بابا تواگه بخوای پابه
پای خواهرت اذیتش کنی معلومه که زورت بهش میرسه امابدون اون دختره تو
پسری یکم مراعاتشوکن .خواهرت که به جزتوکسی رو نداری باید باتوشوخی کنه
دیگه.
ازاون به بعداذیتای سامان کمتر شده بودامامن نه...... شاید روزی دوسه بار
قهرمیکردیمو اشتی .وقتی اشتی بودیم خونه رو روی سرمون میذاشتیم جوری
که مامان سرمون دادمیکشید که بس کنین جون به سرم کردین ......چه روزای
خوشی داشتیم که قدرشو نمی دونستیم
امروز قراربود عمواینا شام بیان خونه ی ما من سه تا عموداشتم که هرسه تاشونو
میپرستیدم
خانواده هامون خیلی صمیمی بودن به خاطر کارمشترکی که باپدرم داشتن هفته ای
یکی دوبار دورهم جمع میشدیم واین قدربهمون خوش میگذشت که حد نداشت .یاد
ندارم حتی یکی از عموهام تنها مسافرت برن همیشه باهم بودن ومطیع بابام که
بزرگترشون بود.روحرف باباحرف نمیزدن.
من سه تا عمو داشتم عموعلی که از همه کوچکتر بودودوتادختر داشت
بنفشه21ساله ونیلا1ساله عمومهدی که از عموعلی بزرگتربود دوتا دختر داشت
مریم ومینا که هردوتا شون ازدواج کرده بودن و یه پسرم داشت پویا که هم سن
سامان ما بود ودانشجوی عمران واما عمویاورکه ازبابا کوچکتر بودو از بقیه
بزرگتر یه دختر داشت فتانه که ازدواج کرده بود ویه پسر7ساله داشت و پسرش
ماهان که04سالش بودو تازه نامزد کرده بود.ماهان و نامزدش خیلی دوست
داشتنی بودند.من عاشق ماهان بودم خیلی هوای منوداشت البته هوای باباروهم
خیلی داشت همیشه واسه من مثل یه حامی ویه برادر یزرگتربودهرچی میگفت نه
نمیگفتم....
عموهام وپدرم یه کارمشترک داشتن اونم اداره ی یه سری فروشگاه زنجیره ای بود که
سرمایه ی اولیشو از ارث اقاجون جورکرده بودن ویه جورایی توی بازار واسه
خودشون اسم درکرده بودن از اقاجون فقط یه عمارت توی شمیران مونده بود که در
حال حاضر عمو علی توش زندگی میکرد قرار بود وقتی عموعلی تونست واسه خودش
یه خونه بخره تکلیف خونه ی اقاجون هم روشن بشه.خلاصه اون شبم مثل شبای دیگه
گذشتو باکلی بگووبخندمهموناروراهی کردیم که برن منم یکم کمک مامان کردمورفتم
خوابیدم که صبح برم دانشگاه....
صبح باصدای الارم گوشی ازخواب پریدم,گوشی روکه نگاه کردم دیدم بببببله....صدای الارم نبوده دوستم
نیلوفرداشته بهم زنگ میزده یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ای وای بازم خواب موندم.گوشی تودستم لرزید
واسم نیلوفرروصفحه نقش بست سعی کردم صداموصاف کنم جواب دادم :
-بله؟؟؟
-سلام کجایی؟
-توراهم ترافیکه تانیم ساعت دیگه میرسم
-باشه بدو منم همون حدودا میرسم
گوشی روقطع کردم چندلحظه بعدواسم یه پیام اومد دیدم نیلوفره"چه خیابون خلوتی وچه ترافیک خلوت
تری من که میدونم خواب موندی زود خودتو برسون"خاک عالم ابروم رفت به دوخودموبه دسشویی رسوندم
صورتموشستمومثل جت حاضرشدم یه شلوار جین روشن با یه مانتوی سفیدکوتاه پوشیدم کتونی های
صورتی رنگموهم پام کردموودویدم توحیاط پشت درحیاط چادرموسرم کردموبه دوخودموبه خیایون رسوندم
شانس بدم هم هیچ ماشینی رد نمیشد بابدبختی یه ماشین پیداکردم
-اقادربست
توماشین بودم ونیلوهی باهام تماس میگرفت امروز قراربود بریم کلاس فوق العاده هماتولوژی بعدهم بیفتیم
دنبال کارهای انتقالی نیلو.توخیابون چشمم خوردبه یه دختره که چادرشو به حالت خیلی بدی سر کرده بود
نصف بیشترموهاش بیرون بود اماچادرسر کرده بود یه دفه یادخودم افتادم اول دبیرستان بودم که پاموکردم
تویه کفش که مامان من چادر میخوام مامان میگفت دختر توبچه ای اما مرغم یه پاداشت باپادرمیونی
باباوسامان, مامان واسم چادر دوخت. روزاولی که چادرمو سرکردم یه ذوقی تودلم نشست که نگو فکرمیکردم
خیلی بزرگ شدم .چندروز بعد موقعی که میخواستم ازمدرسه برگردم چندتاراز موهامو به حه صورت حالت
دار اززیر مقنعه گذاشتم بیرونوچادرمو سرکردم دم درمون که رسیدم همزمان بابا هم رسید نمی دونم چرا
خیلی خجالت کشیدم بابا یه نگاه بهم انداخت اروم سلام دادم
-سلام دخترباباخسته نباشی بیاتو
رفتیم تو داشتم ازخجالت اب میشدم خواستم برم سمت اتاقم که بابا صدام کرد اشاره کرد پیشش بشینم –
دختربابا اینکه چادربپوشی انتخاب خودت بوده ,حتی من ومادرتم اولش مخالف بودیم خودت پافشاری
کردی .چادرقداست داره چادرپوشیدن اداب داره اگه انتخابش میکنی باید باادابش سرت کنی که دیگرانم


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

شخصیتتو زیر سوال نبرن اما اگه نمی خوای ونمی تونی درش بیار این طوری درست نیست
اون روز رو حرفای باباخیلی فکرکردم حرفاش به دلم نشست واین طوری شدم چادری
-خانم رسیدیم
-ممنون
بدو ازماشین پریدم بیرونو رفتم تودانشگاه وقتی رسیدم نیلوسر کلاس نشسته بود شانس اوردم
استادرهنماتاخیر داشت وگرنه عمرا اگه سرکلاس راهم میداد
نیلوباهام سرسنگین بود
-نیلوجون عشقم ببخشیددیر شد دیگه
-زهرمارعشقم
-به خدادیشب مهمون داشتیم حالا اخم نکن خودم همه ی کاراتو درست میکم باشه اصلابیا یه بوس بده
ازدلت دربیارم
خم شدم که بوسش کنم که گفت :خیلی خوب بابا خرشدم با اومدن استاد ساکت شدیم استاد درس دادو
رفع اشکال کرد بعد ازتموم شدن کلاس رفتیم دنبال کارای انتقالی نیلو موقع برگشت توراهرو نیلوکوبیدبه
پهلوم
-ای چی شده
-عشقتون داره میاد
برگشتم دیدم مجید احمدی هم کلاسیمون داره میاد تامارو دید خواست راهشوکج کنه که دید نمیشه اروم
مثل همیشه سرشو انداخت پایین ازکنارمون رد شدو رفت
احمدی هم کلاسیمون بود یه پسر هم سن وسال خودمون که خیلی سربه زیر بود یه بچه مثبت به تمام
معنا .همیشه سرش پایین بود خیلی هم درس خون بود موهاشوهمیشه به یه طرف شونه میکرد
بادختراصحبت نمیکرد اگرهم کاری پیش می اومد سرشو می انداخت پایین وباسربه زیری
جوابشونومیداداینقدرسربه زیربودکه بدبخت شده بود سوژه خنده ی ما.
من بااینکه یه دخترچادری بودم اماخیلی مذهبی نبودم نه که نباشم عقایدخاص خودموداشتم بااینکه22سالم
بود امارفتارولباس پوشیدنم منومثل یه دختر21یا21ساله نشون میداد.بس که شیطون بودمو شیطنت داشتم,
دوستام از دستم عاصی بودند.حجاب داشتنودوست داشتم بهم ارامش میداد,باپسرای هم کلاسیم شوخی
نداشتم ,حدخودم نگه میداشتم که اوناهم حدخودشونوبدونن عقیده داشتم به پسرجماعت نباید رو
داد.بااینکه به نظرخودم یه قیافه ی معمولی داشتم اما دوستام میگفتن بانمکم وقیافه ام به دل میشینه
.دوستام همه ازدستم عاصی بودن ,عشقم رفتن به دانشگاه فقط واسه اذیت کردن بچه هابود.عاشق تیپ زدن
بودم خیلی به لباس پوشیدنم اهمیت میدادم حالا نه که خیلی لباس داشته باشم نه....همیشه دوست داشتم
تودانشگاه مرتب باشم .موقع رفتن به دانشگاه کم ارایش میکردم سرسنگین بودمو دوست نداشتم خیلی جلب
توجه کنم فقط با دوستام شوخی داشتم اونم خیلی زیاد.
خلاصه بعدازاینکه ازنیلوخدافظی کردم راه افتادم سمت خونه توراه یاد احمدی افتادم دلم واسش می سوخت
یاد ماه پیش افتادم که موقع برگشت به خونه یکی صدام کرد ,برگشتم دیدم احمدیه این بامن چیکار داشت
اینکه احمدی جلوی یه دختروبگیره بعید بود والا گفتم بفرمایید
با هزار بارمن ومن کردنو عرق ریختن سرشوانداخت پایینو گفت:
-خانم صبوری راستش میخواستم بگم اگه ازنظرشما امکان داشته باشه خدمتتون برسیم واسه امرخیر.اگه
میشه خانوادتونو درجریان بذارین که یکم دوتاخانواده باهم رفت وامد داشته باشن واسه اشنایی بیشتر.میشه
شماره ی منزلتونو داشته باشم که بدم به مادرم واسه هماهنگی های لازم.
اون حرف میزدومن داشتم به عکس العمل نیلوبعدازشنیدن این خبر فکر میکردم .حرفش که تموم شد
گفتم:ببخشید اقای احمدی اما من وشما به دردهم نمی خوریم منم قصدازدواج ندارم .
-چرا من که خیلی ازشماخوشم اومده تازه باادامه تحصیل هم مخالف نیستم
خنده ام گرفت وگفتم چه ربطی داره من اصلا بااصل قضیه مشکل دارم بااجازه


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

اینوگفتمورفتم خونه تا رسیدم زنگ زدمو واسه نیلو قضیه رو تعریف کردم داشت شاخ در می اورد.بعدازاون
احمدی چندباری ام باواسطه پیغاموپسغام میفرستادوهربارمن میگفتم نه .احمدی پسرخیلی خوبی بود امابه
دردمن نمی خورد من اصلاازش خوشم نمی اومد به دلم نمی نشست مطمئنا اگه جفت خودشو پیدا میکرد
می تونست خوشبختش کنه اما من نه....
اخرین بار احمدی یه خانومی رو واسطه کرده بود خانمه اومده بود منوراضی کنه. خیلی ازاحمدی تعریف
میکرد وخیلی ازش میگفت,میگفت خیلی ازت خوشش اومده واین حرفا .ازم اجازه میخواست بیان خونه مون
منم عصبانی شدمو گفتم:خانم محترم به پیر به پیغمبرمن اصلا ازاین اقاخوشم نمیاد چرانمی فهمید
فکرمیکنید دارم ناز میکنم نه خیر من بااین قضیه مشکل دارم خداشاهده اگه یه باردیگه مزاحم من بشید یا
ایشون دوباره واسم واسطه وپیغام بفرستندبرخورد بدتری خواهم داشت اینوبه خودشونم بگین
بااجازه.....بعداین موضوع دیگه هیچ وقت احمدی دور وبرمن پیداش نمی شد اگرم جایی منو میدید راهشوکج
میکردو ازیه طرف دیگه میرفت
هیچ وقت از رد پیشنهاد احمدی ناراحت یا پشیمون نشدم بعدهاکه همه چی بهم ریخت گاهی باخودم
فکرمیکردم نکنه اه این پسر منو گرفت که به این روز افتادم.شاید نفرینش دنبالم بود اماباخودم میگفتم نه
چه اهی میتونه پشت من کشیده باشه خوب منم ادمم حق انتخاب دارم ازدواج که زوری نمیشه امانمی
دونستم که بعدها هیچ حق انتخابی نخواهم داشت ....
اخرهفته قراربود شام همگی جمع بشیم خونه ی عمویاوراینا.اون روزبابااینا یکم زودتر اومدن .وقتی اومدن
طبق معمول پریدموباباروبوسش کردم وسلام دادم,باباهم بغلم کردو گفت:-عشق باباچه طوره؟
-خوبم باباجون
درسات خوب پیش میره؟-اره بابا
-قول قبولی توارشدو به بابا دادیا حواست باشه
-چشم چشم چشم
-چشمت بی بلاسربلندباشی که همیشه باعث سربلندیم هستید
بابا عاشق درس خوندن منو سامان بود حالاهم که می دونست پاییز ترم اخرهستم ازم قول گرفته بود که
بهمن ماه یه ضرب توکنکورکارشناسی ارشد قبول بشم
رفتم حاضرشدم که بریم خونه ی عمواینا.یه شلوار کتان سفید با یه مانتوی صورتی روشن وشال سفید
پوشیدم کفشای سفید پاشنه1سانتیمم پوشیدمو چادرمو دست گرفتم .رفتم توهال دیدم بابا هم حاضره
-ساره بابا جان مامانت اینا روصداکن بریم خیلی دیرشده ,من که حریفشون نشدم
ازهمون جادادزدم :-مامان ,سامان بابامیگه دیره .دیرکنید ما میریما اونوقت مجبورید بااژانس بیایید خوددانید
باباداشت ریز ریزمیخندید خودشم میدونست که اگه این کاروکنه مامان پوست کله شو میکنه.من که دختر
بودم ازسامان کمترواسه حاضرشدن وقت میذاشتم سامان خیلی وسواس به خرج میدادومن بابت این موضوع
خیلی مسخره اش میکردم ازیه دختر بیشتربه خودشو تیپش میرسید. بالاخره اقاسامان رضایت دادندو
تشریف اوردن.سوار ماشین شدیمو رفتیم وقتی رسیدیم همه اومده بودن بادیدن مینا با اون شکم بالا اومدش
اینقد ذوق کردم که نگو خیلی بانمک ودوست داشتنی شده بود .بعدازسلام دادن رفتم تواتاقو بعدازعوض
کردن لباسام اومدم روی مبل کنارسوگند نامزد ماهان نشستم.سوگندهم عین ماهان خیلی دوست داشتنی
بود یه دختر ریزه میزه عین من بااین تفاوت که من سفیدبودمو اون سبزه که همین خیلی بانمکش کرده
بود.
بعدازشام دورهم نشسته بودیم که عمویاور روبه بابا گفت:داداش شنیدی اریانژاد داره امتیاز یه سری از
فروشگاه هاشو به مزایده میذاره؟
-اره چه طور مگه
-عمویاور:خان داداش نظرت چیه ماهم تواین مزایده شرکت کنیم
-بابا:نه داداش مگه وضع خودمون چشه شکرخداهمه چیزمون خوبه. فعلا که نمی تونیم صبرکنید خدابزرگه.
-عمومهدی:اره منم باخان داداش موافقم می دونید که حساب کتابا به هم ریخته نمی شه ریسک کرد
-عموعلی:چرا مگه چه اشکالی داره میدونید اگه کارمون بگیره چی میشه بار خودمونو هفت جدوابادمونو
بستیم
-بابا:نمیشه به قول مهدی همه ازحساب وکتابا خبر دارید یکم صبر کنید خدابزرگه.اگه خدا بخواد می تونیم
سال دیگه تو مزایده های بزرگتری شرکت کنیم.
-عمویاور:خلاصه ازما گفتن بود خود دانید
دیگه بحثی در این مورد نشد من یواشکی ازماهان پرسیدم قضیه چیه؟اونم گفت اریانژاد یه کله گنده ی
داره که صاحب یه سری فروشگاه ورستوران زنجیره ای معروفه که فروشگاههای بابااینا پیشش هیچه.مثل
اینکه این جا تنهاست میخواد امتیاز یه سری ازفروشگاه هاشو واگذار کنه که کاراش سبک تر بشه و بره
خارج پیش دخترش حالا هم نظربابااینه که تویکی ازمزایده ها شرکت کنن وامتیاز یکی ازفروشگاه هارو
بگیرن.پرسیدم:
-نظرتوچیه ماهان؟
-به نظرم ریسکه مااگه همگی کل دارو ندارمونوبفروشیم نمی تونیم حتی یک سوم پول روهم جور کنیم
-پس عمو یاورچی میگه
-توکاری به بابا نداشته باش اون با من من راضیش میکنم من طرف خان عموام
ماهان خیلی هوای بابا رو داشت .ازبچگی شده بود مرید بابا.وقعی به دنیا اومدن ماهان زن عمو تازه عروس
وخیلی جوون بوده واسه همین خیلی حوصله ی نگهداری از ماهانو نداشت.مامان اینا هم که بچه نداشتن
عاشق ماهان بودن.واسه همین ماهان بیشترپیش بابا اینابود تا پدرومادر خودش.خیلی به بابا اینا وابسته بو
واین وابستگی تا الان هم ادامه داشت.البته عمویاورم عاشق تک پسرش بود وحرف ماهان براش سند بود.
خلاصه بعدشام برگشتیم خونه توراه باباخیلی توفکربود.مامان ازش پرسید :چی شده حاجی خیلی توفکری
-ازدست حرفای یاور نمی دونم باید چیکار کنم میترسم بچه هارو وسوسه کنه.
-حاجی خدا بزرگه اما توهم بزرگترشونی یکم باهاشون راه بیا .یه طوری نباشه که خدایی ناکرده ناراضی
باشن.باهاشون صحبت کن وبادلشون راه بیا
-چی بگم میترسم بچگی کنن
-خدابزرگه
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی در این مورد زده نشد.
عمویاور بااینکه دوست داشتنی بود اماخیلی عصبی بودوزود عصبانی میشدتنها بابا حریفش بود البته
تاحدودی هم
ازماهان حساب میبرد.عمو علی هم که از همه کوچیکتر بود ویه جورایی زیر دست بابابزرگ شده بود.بابا
خیلی هواشو
داشت میگفت بچه است باید بهش کمک کرد ,نباید تنهاش گذاشت والبته عمو مهدی که نقش خنثی رو
بین برادرهاش
ایفامیکردوهمیشه به سمت جریان مثبت حرکت میکرد.
تابستون بود اوایل مرداد واواسط شهریورهم عروسی ماهان بود .ماهان وهمسرش قراربود بعد از عروسی واسه
ادامه
تحصیل وزندگی به سوئدبروند.تواین دوماه بازم زمزمه های سرمایه گذاری شنیده میشد اما بابا کماکان
مخالف صد در
صد این قضیه بود.عمو یاور شدیدا اصرار داشت که عمارت اقاجون رو بفروشند و تو سرمایه گذاری ازش
استفاده
کنند اما بابا مخالف بود .میگفت هیچ کس حق نداره به امارت اقاجون دست بزنه.موضوعی که هیچ کس ازش
خبر
نداشت وصیت اقا جون بود که از بابا خواسته بود بعدازمرگش خونه رو وقف کنه .البته ازبابا قول گرفته بود
که اول
عمو علی رو سروسامان بده وبعد این کار وکنه.شرط دوم اقاجون این بود که هیچ کس حق نداشت بی بی
خانم وپسرشو
ازعمارت بیرون کنه .بی بی خان یه جورایی سرایدار خونه محسوب میشد .سرایدار که نه از زمان خدابیامرز
مادر
بزرگم کارای خونه رو انجام میداد خیلی بی کس وتنها بود واسه همینم خانم جون بهش جا ومکان داده
بود.بزرگترین
اشتباه اقا جون این بود که هیچ وصیت نامه وسندی به بابا نداده بود که بشه از روش این حرف رو اثبات کرد
و البته
بابا هیچ وقت فکرشم نمی کرد که برادرهایی که اینقدر مریدش هستند یه روزی تو روش
حرفش بها
ندهند.....
داشتیم به عروسی ماهان نزدیک میشدیم که عمو علی وعمو یاور سر بهم ریختگی حسابا ب
عمو علی
اعتقاد داشت حقش خورده شده وعمو یاورم میگفت بیشتر ازحقش بهش داده شده وجرقه
عمویاور و بابا
از همین جا شروع شد که بابا طرف عمو علی رو گرفتو حقوقشو زیاد کرد...
اواخر مرداد قرار بود که سری به خانواده ی مادریم در شمال بزنیم .من
فقط دوتا دایی داشتم.دایی ناصر دایی بزرگ تر بود که 0تا بچه داشت
همه ی بچه هاش ازدواج کرده بودند ومن صمیمیتی با بچه هاش
نداشتم .دایی نادر هم ازهمه کوچکتر بود ,دوسالی میشد که ازدواج
کرده بود وهمراه زنش در امارات زندگی میکرد.الان هم برای تعطیلات
خونه ی دایی ناصر بودند وقراربود اونجا هم دیگر را ببینیم. دایی ناصر
یک کشاورز شالی کار بود و وضع مالیش ان چنان خوب نبود اما تا
دلتون بخواد دلش پر از صفا بود زندایی عفت زن دایی ناصر هم خیلی
دوست داشتنی بود.
داشتیم همراه مامان وسایلو اماده میکردیم.من ساک وسایل خودم رو
جمع کردمو طبق معمول وسایل سامان روهم ریختم توی
ساکش.کارمون تموم شده بود اما خبری از باباوسامان نبود قرار بود ده
صبح حرکت کنیم اما تا ساعت 2بعد از ظهر خبری از بابا اینا نداشتیم
مامان خیلی نگران بود.بابا تماس گرفت که کاری پیش اومده صبر کنیم
تا خودش رو بهمون برسونه.ساعت 1بعد از ظهربود که بابا اومد اما
سامان همراهش نبود .سراغ سامانو گرفتیم که گفت:پیش پویاست
الانا ست که پیداش بشه
بابا خیلی پکر بود وقتی دلیلشو پرسیدیم گفت:بین علی ویاور دعوا
شده .یاور اصرار داره خونه ی اقا جون رو بفروشه.میگه سهم الارثم رو
میخوام .علی هم عصبانی شده که میدونم قصدتون اواره کردن
منه.واسه همین جروبحثشون بالا گرفته بود ماهان بابا رو خبر کرده بود
که پادر میونی کنه.بابا که رسیده بود گفته هیچ کس حق نداره به
عمارت اقا جون دست بزنه عمو یاورم عصبانی شده و گذاشته ورفته.
عمو یاور از اصل موضوع خبر نداشت وفکر میکرد بابا تو این قضایا طرف
عمو علی است وهمین هم باعث میشد که از بابا کینه به دل بگیره
کینه ای هر روز بزرگتر وبزرگتر میشد.......
شب اخر وقت بود که به سمت شمال حرکت کردیم.بابا خیلی تو فکر بود و اصلا حرف نمی زد خلاصه
ساعت6صبح بود که به شمال رسیدیم.بعد از اینکه مامان یکم خرید کرد به سمت خونه ی دایی ناصر
رفتیم.دای ناصر در یکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکرد.ساعت1صبح بود که رسیدیم دایی نادر در
حال ورزش کردن بود با دیددن ما به طرفمون اومد وبا خوشحالی مامانو بغل کرد .از سر و صدای ما بقیه هم
بیرون اومدند.زن دایی عفت با خوش رویی از ما استقبال وما رو به داخل خونه دعوت کرد.
زن دایی الناز زن دایی نادر بود دختر نازی که من بهش الناز جون میگفتم.هردو هم رشته بودیم هردو علوم
ازمایشگاهی,با این تفاوت که اون دانشجوی دکترا بود ومن دانشجوی لیسانس.الناز جون رو که دیدم اومد
وگرم ازمون استقبال کرد ووارد خونه شدیم.
قرار بود یک هفته بمونیم اما صبح روز دوم بود که گوشی بابا زنگ خوردو بابا رفت بیرون که صحبت کنه
,بعد ازچند دقیقه مامان روهم صدا کرد .مامان که بر گشت ازمون خواست وسایلو جمع کنیم باید
برمیگشتیم تهران.هرقدر درمورد دلیلش پرسیدم جوابی بهم ندادواین طوری شد که برگشتیم تهران.....هوا
تاریک شده بود که رسیدیم راه شمال با بی حرفی مامان واخم های توهم بابا خیلی کسل کننده بود.وقتی
رسیدیم من خیلی خوابم می اومد واسه همین هم یک راست به اتاقم رفتمو خوابیدم.صبح که از خواب بیدار
شدم هیچ کس خونه نبود داشتم صبحانه می خوردم که مامان اومد پرسیدم:چی شده مامان کجا بودی؟
-خونه ی عمو مهدی
-چه خبر بود مگه؟
-هیچی دیروز عمو یاورت یک نفرو از بنگاه برده عمارت اقا جون واسه قیمت گذاری.عمو علی هم خیلی
عصبانی شدهو با هم بحث کردن ,زن عموت ماهان وخبر کرده,ماهانم رسیده وبابا شو باخودش برده امشبم
قراره بیان اینجا تا ببینیم حرف حسابشون چیه؟
شب همگی خونه ی ماجمع شدند .از بچه ها فقط من وماهان بودیم .سامان هم به دستور بابا رفته بود پیش
پویا ونبود.جو خیلی بد وسنگینی حاکم بود.عمویاور با اخم نشسته بود وعموعلی هم به صورت عصبی پاهاشو
تکون میدادوالبته عمومهدی بی خیال نشسته بود وداشت میوه میخورد.بابا همون طور که تسبیحشو توی
دست می چرخوند پرسید؟-یاور جان حرف حسابت چیه؟
-عمویاور:من سهم الارثم ازخونه ی اقاجون رو میخوام مگه ناحق میگم,حقمو میخوام
-بابا:خوب چرا از بنگاه معاملات ملکی بی خبر برداشتی کسی رو بردی اونجا؟
-خلاف که نکردم سرمایه ام اونجا خوابیده خواستم قیمتش دستم بیاد
-بابا:این چه حرفیه یاور مگه ما تا حالا از این حرفا باهم داشتیم
-عموعلی:اقا یاور که قصد فروش نداره میخواد من اواره بشم قصد چزوندن منو داره,اصلا اقایاور مگه نمی گی
حق,منم حقمه نمی فروشم ببینم کی میتونه منو از اونجا بلند کنه؟
-عمو یاور:ببین علی تو تا حالا بیشتر ازحقت ازخونه استفاده کردی الا نزدیک 24ساله مفت ومجانی اونجا
نشستی ,کسی هم که حق نداره از گل نازکتر بهت بگه
-ماهان با حالت اعتراض گفت:بابا این چه حرفیه؟
-بابا:این حرفا یعنی چی؟ما تا حالا از این بحثا بینمون نبوده,یاور جان خیلی داری تند میری ,زندگی علی تو
اون خونه وصیت اقاجونه اینو همه میدونن
عمو یاور:کو وصیت نامه داداش من این همه سال صبر کردم دیگه کوتاه نمیام من حقمو میخوام
-عمومهدی:داداش من چرا زور میگی ,داری بی حرمتی میکنیا,حرف خان داداشو قبول نداری
زن عمو زینت زن عمو یاور به حرف اومدو گفت:واا اقا مهدی اینکه حقشو بخواد شد بی حرمتی؟دیگه اختیار
مال خودمونم نداریم؟
-عمو یاور عصبانی شد وگفت:اصلا من بدهی دارم ,حقمو میخوام ...مگه جرمه
-بابا بد جوری تو فکربود:یاورجان بدهیت چقدره بگو شاید بشه کمکت کرد؟
-عمویاور:شما چیکار بدهی من داری حق منو که بدید من مشکلمو حل میکنم
-بابا :یاور جان تا رفتن ماهان صبر کن تا ببینیم چی میشه من خودم به اندازه ی سهمت ازخونه ی اقا جون
بهت پول میدم ,به قول خودت تو که این همه سال صبر کردی اینم روش,خدابزرگه...
عمو یاور ساکت شدو چیزی نگفت. امافکر بابا شدیدا مشغول بود بابا باید دنبال یه جا واسه بی بی خانم وپسر
فلجش می بود وبعدش اقدام میکرد به وقف خونه.عمو یاور امشب با توپ پراومده این همه تندی از عمو یاور
بعید بود ...
همه درتدارک عروسی ماهان بودیم .اواسط شهریور عروسی ماهان بود و اوایل مهر هم ماهان و همسرش از
ایران خارج میشدند.بعد از اون شب دیگه حرفی در مورد ارث ومیراث زده نشد ,اما جو خیلی ساکتی بین
همه حکم فرما بود.هیچ چیز مثل سابق نبود حتی رابطه ی عمو ها باهم .همه سعی داشتند خودشونو بی
خیال نشون بدهند اما نمی شد.ماهان کماکان همه ی سعی اش بر این بود که عمو یاور بی خیال موضوع
بشه تا ماهان با خیال راحت بره.تا ماهان بود عمو یاورم بی خیال موضوع شده بود می دونست با وجود ماهان
هیچ کاری نمی تونه بکنه چون ماهان صد در صد طرف بابا رو میگرفت و عمو یاور رو از تصمیمش منصرف
میکرد واین اصلا برای عمو یاور خوشایند نبود.
عروسی ماهان توی یکی از بزرگترین هتل های تهران با خوبی وخوشی بر گذار شد.بعداز عروسی ماهان
وسوگند به مدت یک هفته برای ماه عسل به شمال رفتند.توی این یک هفته من وسامان هم دنبال انتخاب
واحد برای ترم مهر ماه بودیم.بعد از یک هفته ماهان وهمسرش برگشتند وده روز باقی مانده تا رفتنشون
همه سر گرم مهمونی های پاگشا برای تازه عروس وداماد بودند.حتی مهمونی هامون هم دیگه اون صفای
سابق رو نداشت وماهان درکمال خوش بینی سعی در عوض کردن جو موجود میکرد.
زن عمو زینت مدام به مامان نیش وکنایه میزد که:اختیارمون افتاده دست حاجی ,و حتی از خودمون اختیار
نداریم که پولمون روچه طور خرج کنیم.
این حرفا مامان رو خیلی ناراحت میکرد ومامان از بابا میخواست هرچه زودتر تکلیف همه چیز روشن بشه
وبابا فقط تا رفتن ماهان مهلت میخواست
انگار بابا میدونست که قرار چی بشه که می خواست ماهان بره.میدونست اگه ماهان باشه با افتادن یه سری
اتفاقها وزده شدن یک سری حرفهاماهان صد در صد تو روی عمو یاور می ایسته و این واسه بابا خوشایند
نبود وصد البته کینه ی عمویاور رو نسبت به بابا بیشتر میکرد.
روز رفتن ماهان از بدترین روزهای زندگیم بود .از دو روز مونده به رفتن ماهان مدام گریه میکردم ودلتنگش
بودم.
روز رفتن ماهان همه توی فرودگاه ناراحت بودند.من اینقدر گریه کرده بودم که چشمام به زور باز میشد.تو
فرودگاه ماهان از بقیه جدا شد و به طرفم اومد.وقتی بهم رسید دستشو دراز کرد واشکامو پاک کردو
گفت:این همه اشک واسه چیه؟
-دلم تنگ رفتنته ماهان,دلشوره دارم ,میترسم بری وهمه چیز به هم بریزه,توکه باشی همه چیز خوبه
باباتنهانیست ,من تنها نیستم,خیلی میترسم ماهان
با خنده وشوخی بهم گفت:پس دلتنگ رفتن من نیستی نگران تنهایی خودتی
این حرفو که زد ناراحت با بغض نگاش کردم چونه ام می لرزید ونمی تونستم حرف بزنم ,نمی دونم تو نگاهم
چی دید که یه دفعه بغلم کردو گفت :فدای این بغض کردنت بشم من ,نکن این طوری با خودت, نترس هیچ
اتفاقی نمی اوفته,من از اونجاهم هواسم به همه چیز هست خیالت راحت,حالا بخند بذار با خیال راحت برم
با زور یه لبخند زورکی نشوندم گوشه ی لبم که ماهان خندیدو گفت :حالا شد
بعد هم مثل همیشه دست انداخت بینیمو کشیدو گفت:مواظب خودتو عمو اینا باش,من خیالم از عمو راحته
سامان دیگه واسه خودش مردی شده نگران نباش
ماهان حرف میزد اما من اونقدر بغضم زیاد بود که نمی تونستم جوابشو بدم.موقع رفتن ماهان بهم گفت:وقت
خداحافظیه,مواظب خودت باش.
به زور با لرزش چونه ام گفتم :باشه
من که رفتم مثل همیشه قوی باش,قول بده حواست به همه چیز باشه؟,باشه؟
دیگه نتونستم جوابشو بدم فقط باسر اشاره کردم که باشه.ماهان دستمو گرفت وازم خداحافظی کرد, با رفتن
ماهان دلم هری ریخت پایین و همون جا بغضمو رها کردمو شروع کردم به گریه.....
ماهان که رفت یه جورایی بد بختی هامون شروع شد.عمو یاور پیش بابا رفته بود و ازش خواسته بودکه خونه
ی اقا جون فروخته بشه تا هر کس به حق خودش برسه .بابا میدونست که عمو یاور با حجم بالای بدهی
روبه رو شده واگر الان حرف وقف خونه زده بشه به هیچ عنوان عمو زیر بار این حرف نخواهد رفت.با
حرفهایی که زده شد عمو یاور یه جورایی حق خودش از خونه ی اقا جون رو به بابا فروخت و بابا هم یه چک
با مبلغ بالا به عنوان سهم الارث به عمو پرداخت و این جوری سعی کرد قال قضیه کنده بشه.
ظهر بود که تلفن خونه به صدا درامدوصدای مامان که در حال صحبت کردن بود به گوش میرسیدبعد از
قطع تلفن از مامان پرسیدم:کی بود مامان
-زن عمو زینتت بود
-خوب چی میگفت؟
-هیچی مادر شب باید بریم خونه شون
-خوب حالا چرا ناراحتی چیزی گفت بهتون؟
-نه مادر چیزی نگفت اما دلم شور میزنه ,میترسم مادر
-بی خودی نگرانی مامان من,اینم مثل همه ی مهمونی هاست دیگه ,چیزی نمیشه خدا بزرگه
-چی بگم,خداکنه مادر
........................
شب همگی خونه ی عمو یاور جمع شده بودیم .بازم جو سنگینی بود وکسی حرف نمی زد.عجیب تر از همه
پوزخند مسخره ای بود که گوشه ی لب عمو یاورنشسته بود.بابا به حرف اومدو پرسید:اتفاقی افتاده؟
-عمو یاور :ماهمگی به توافق رسیدیم که عمارت اقاجون فروخته بشه وهرکس به حق خودش برسه.
عجیب بود که عمو مهدی وعموعلی هم راضی به این موضوع شده بودند.
-بابا به حرف اومدو گفت:یاور جان تو که دیشب سهمت رو به من فروختی ,دیگه چی می خوای؟


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

زن عمو زینت:حاجی از شما بعیده بخوای سر برادر هاتو کلاه بذاری ,سهم یاور خیلی بیشتر از اون چند
غازیه که شما بهش دادید.
-بابا :لا اله الا الله....این چه حرفیه زن داداش من که طبق قیمتی که خود یاور بهمون داده بود سهمشو بهش
دادم.ازشما بعیده این حرفاچیه میزنید ؟
-عمویاور:داداش من, مثل اینکه اصلا سرت تو حساب و کتاب نیست ,قیمت مسکن همین طوری داره بالا
میره ,باید خونه فروخته بشه تا خیال همه راحت بشه.
-بابا :یاور جان چقد دیگه بهت بدم تا از فروش خونه دست برداری؟
زود تر از همه عمو مهدی به حرف اومد که:خان داداش سهم یاور و خریدی ,میتونی حق ما رو هم بدی؟
عمو علی :منم حقمو میخوام خسته شدم ازآوارگی
عمومهدی:ما همگی به توافق رسیدیم خونه فروخته بشه ,البته به چند تا بنگاهم سپردیم واسمون مشتری
پیدا کنند.
بابا بهت زده داشت به حرفاشون گوش میکرد.
-بابا :مهدی جان نباید به منم خبر میدادیدو نظر من روهم میپرسیدین؟
-عمو مهدی:خان داداش این جا دیگه رای با اکثریته ما سه نفریم و شما یک نفر.بهتره به نظرجمع احترام
بگذارید.
بابا یکم به فکر فرو رفت وگفت:اگه بخوام حقتونوبخرم چی؟فقط یکم بهم مهلت بدیدتا ببینم میشه کاری
کرد یانه؟
-عمویاور:نه برادر من ,من پول لازمم نمی تونم صبرکنم.
بقیه هم این حرف عمو یاور را تایید کردند .بابا چند لحظه ای ساکت شد و به حرف اومد:حالا که بحث به
اینجا کشید با ید بگم که هیچ کس نمی تونه دست به عمارت اقا جون بزنه.اقاجون قبل از مرگش خونه رو
وقف کرده.
همه با تعجب گفتند:چی؟مگه میشه؟
بابا:اقاجون قبل از مرگش از من خواست,بعد از سر وسامان دادن علی و پیدا کردن یک جا اسه بی بی خانم
خونه رو وقف کنم.
چند لحظه همه ساکت شدند که یک دفعه زن عمو لیلا زن عمو مهدی به حرف اومد:این چه حرفیه
حاجی,قصدبی احترامی ندارم امامنظورتون چیه؟اول که میخواستید حق همه رو بخرید حالا که نمی فروشند
میگید وقفه؟
بابا همون طور که بلند میشدگفت:من نمی ذارم دست به عمارت اقاجون زده بشه,میخواستم بهتون پول بدم
که راضی باشید,اما بدونید باید به وصیت اقا جون عمل بشه این حرف اخرمنه...
بابا این حرف رو زد و اشاره کرد که از جا بلند بشیم وبعد از خداحافظی سردی که همه با ما داشتند به خونه
بر گشتیم.
بابا فکر میکرد برادرهاش اینقدر قبولش دارند که بدون سند ومدرک هم حرفاش رو قبول کنند امانمی
دونست طمع برادرهاش خیلی بیشتر ازاون چیزی شده که فکرشومیکرد.
چند روز بعد بازهم همگی خونه ی ما جمع بودند.عمومهدی اول از همه به حرف اومد:خان داداش اومدیم
تکلیف خونه رو مشخص کنیم,همه از این بلا تکلیفی ناراضی هستند.
-بابا:تکلیف که مشخصه باید خونه وقف بشه
-عمو یاور:برادر من چی میگی,نکنه خدای ناکرده میخوای حق ما رو بخوری؟راستشو بگو خان داداش شما
یه چیزی تو اون خونه دیدی که این طوری سفت وسخت بهش چسبیدی
-بابا:اله اکبر....چی میگی ,دارم میگم وصیت اقا جونه میفهمی؟
-عمو علی:خان داداش گیرم اقاجون با احوال بیمارش تو مریضی یه حرفی زده,من که نمی ذارم اون سرمایه
ی چند میلیاردی وقف بشه
-بابا:برادر من باید به وصیت عمل بشه ,از اقاجون کم به ما نرسیده چرا تنش رو توی گور میلرزونید؟
چند لحظه همه ساکت شدند یک دفعه عمو یاور در حالی که یک پوزخند مسخره گوشه ی لبش داشت به
حرف اومد:من با وقف خونه موافقم,اما...
با این حرف عمو,خوشحالی توی چهره ی بابا پدیدار شدورنگ از چهره ی عمو علی وعمو مهدی پرید,بابا با
خوشحالی پرسید :اما چی یاور جان؟
-عمو یاور:خان داداش به من یک سند یا مدرک با مهر وامضا اقاجون نشون بده که توش اقا جون اجازه ی
وقف خونه رو داده.
با این حرف عمو بابا وا رفت:یعنی حرف منو قبول ندارید؟
-عمو یاور:حرف شما سنده اما زمونه بد زمونه ای شده,توهین به شما نباشه اما ادم دیگه حتی نمی تونه به
برادر خودش هم اعتماد کنه,این حرف اخر ماست سند بیار بعد همگی با رضایت کامل خونه رو وقف می
کنیم.
بعد از گفتن این حرف همگی بر خواستند ودرحالی که هر کدوم یه پوزخند مسخره کنار لبشون بود رفتند.
دوهفته گذشت وکشمکش ها کماکان ادامه داشت.تلاش بابا برای متقاعد کردن برادر هاش بی نتیجه بود
.بابا میخواست حد اقل مهلتی بهش بدهند تا بتونه خودش خونه رو بخره و بعد اقدام به وقفش کنه اما هیچ
کس زیر بار نمی رفت.اخرین در خواست بابا این بود که مهلت میخواست حداقل تا پیدا شدن جایی واسه بی
بی خانم صبر کنند.اما کسی کوتاه نمی اومد.
صبح با دلشوره ی شدیدی از خواب بیدار شدم دیشب خواب بسیار بدی دیده بودم واسه همین اصلا حالم
خوب نبود.یاد حرف خانوم جون خدابیامرز افتادم که میگفت:ننه هر وقت خواب بد دیدی پاشو واسه خودت
و خانواده ات صدقه بذار کنار.
صبح کلاس داشتم وباید سریع خودمو به دانشگاه میرسوندم.بیرون که اومدم تازه متوجه بدی هوا شدم.همه
جا طوفان بود.خواستم برگردم ولباس گرم بپوشم اما دیرم شده بود وبه ناچار به سمت دانشگاه حرکت کردم.
تو راه داشتم به اوضاع بدی که این چند وقته داشتیم فکر میکردم.فکر همه اینقدر مشغول بود که حتی تولد
من رو هم فراموش کرده بودند.یاد سال پیش افتادم که بابا واسم یه تولد مفصل گرفته بود همه بودند حتی
ماهان هم بود اما امسال .....حتی خودم هم یادم رفته بود والان بعد از چند هفته تازه یاد تولدم افتاده بودم.
یاد ماهان افتادم .موقع رفتن بهم میگفت من از اونجاحواسم به همه چیز هست نگران نباش.اما
نبود...حواسش نبود وگرنه یه جورایی جلوی پدرش رو میگرفت.
به دانشگاه که رسیدم از تاکسی پیاده شدم. شدت باد وطوفان به حدی بود که ادم احساس می کرد هر آن
ممکنه درختها از جا کنده بشن ومن داشتم تمام تلاشم را برای مهار چادرم توی اون هوای سرد میکردم.به
دانشگاه که رسیدم از شدت سرما تمام استخوانهام درد میکرد.بعد از تمام شدن کلاسم به تماسهای از دست
رفته ی توی گوشیم خیره شدم وباز اون دلشوره ی لعنتی سراغم اومد.همون لحظه گوشی توی دستم لرزید
یک پیام داشتم از طرف سامان:"ساره سریع خودتو برسون خونه ی عموعلی,عمارت اقاجون"
دلم هری ریخت پایین..........
از دانشگاه که بیرون اومدم علاوه بر بادی که به شدت می وزید هوا هم خیلی سرد شده بود.به سرعت خودم
را به خیابون رسوندم و دنبال تاکسی می گشتم .دلم خیلی شور میزد.تمام بدنم از شدت سرماو استرس می
لرزید.به سختی یک تاکسی پیدا کردم :اقا دربست شمیران
فاصله ی دانشگاه تا عمارت اقا جون خیلی کم بود اما همین فاصله ی کوتاه برای من که پر از استرس
ونگرانی بودم به اندازه ی چند ساعت طول کشید.بعد از یک ربع رسیدم .از تاکسی که پیاده شدم چشم
دوختم به خیابون منتهی به عمارت اقاجون ,یک خیابون کوتاه که پر از درخت بود.فصل پاییز و هوای
طوفانی امروز باعث شده بود همه جا پر از برگهای زرد پاییزی باشه.بااسترس وترس به سمت خونه ی اقا
جون رفتم.همه ی بدنم از سرما می لرزید.به در که رسیدم در کمال تعجب دیدم در بازه,وارد باغ شدم
,سروصدای زیادی از باغ شنیده می شد.همین طورکه جلوتر می رفتم به شدت صداها هم افزوده
میشد,انگاری چند نفری در حال دعوا وجرو بحث بودند.صدای بابا و عمو کاملا قابل تشخیص بود.جلوتر که
رسیدم دیدم همگی پایین پله های منتهی به در خونه ایستاده و در حال جرو بحث باهم بودند.یک سری
لوازم خونه روی زمین پخش شده بود از کهنگی وسایل و قالیچه ی رنگ و رو رفته ی بی بی خانم میشد
فهمید که وسایل خونه ی بی بی خان هستند.بی بی خانم با اون چادر گل گلی رنگ و رو رفته اش در حالی
که ریز ریز اشک می ریخت دور تر کنار ویلچر پسرش ایستاده بود واز دور به این قائله نگاه میکرد.مامان کنار
بی بی خانم بود و سعی داشت ارومش کنه.
بهت زده داشتم به تصویر روبه روم نگاخ میکردم.اینجا چه خبربود؟؟؟؟؟
بابا در حال جرو بحث با برادرهاش بود و سامان سعی داشت بابا رو اروم کنه.سامان میدونست قلب بابا تحمل
این همه فشار رو نداره.عمویاور مدام دستور میداد که ببرینشون.
قرار بود چی ,کجا برده بشه؟نمی دونم تازه متوجه وانت ابی ورنگ ورو رفته ای شدم که جلوتر ایستاده بود و
یک اقایی داشت وسایل بی بی خانم رو جمع میکرد پشت وانت.بابا با صدای بلند داد میزد و ازش میخواست
این کار و نکنداما گوش کسی بدهکار نبود و هر کس کار خودش رو میکرد .متوجه زن عمو شهناز,زن عمو
علی شدم که بالا ی پله ها ایستاده بود و با یه پوزخند داشت به این دعوا نگاه میکرد
راننده وانت وسایل رو گذاشت روی زمین و گفت اقا تکلیف من را روشن کنید بالاخره جمع کنم یانه؟
-بابا:نه اقا وسایلو بریز زمین نمی خواد ببری
-عمو یاور بلند گفت:اقا تو پولتو از من میگیر ی,وسایلو جمع کن بعد هرجا خواستند ببرینشون
بی بی خان با گریه گفت:اقا یاور رحم کن .من با این بچه ی فلج کجا برم من که جایی رو ندارم
-عمو یاور:مادر من ,به من ربطی نداره منم مالمو میخوام
بابا با صدای بلند گفت :دست بردار یاور بهت که گفتم کمی صبر کن
عمو علی به سمت وسایل بی بی خان حرکت کردو قالیچه رو پرت کرد داخل وانت و گفت:خان داداش ما
دیگه نمی تونیم صبر کنیم این خواست همه است.
بابا عصبانی شد و نمی دونست چیکار کنه.سامان رفت جلوی عمو علی ایستادو شروع کرد به خالی کردن
وسایل.عموعلی عصبانی شد و گفت :چیکار میکنی بچه؟تو دخالت نکن
سامان درحالی که وسایل رو خالی میکرد گفت:عمواحترامت واجبه,اما حالا که دارید حرف از حق و حقوق
میزنید باید بگم ما هم حق خودمون رو می خواییم.بی بی خانم می تونه از حق ما تو این خونه استفاده کنه
با این حرف سامان عمو علی به حد انفجار عصبانی شد.به سمت سامان حرکت کرد و درحالی که به شدت
سامان رو هل داد گفت:بکش کنار بچه گفتم به تو ربطی نداره,دخالت نکن.
سامان محکم زمین خورد.من فکر میکردم چیزی نشده و منتظر بودم سامان از جاش بلند بشه.مامان با
صدای بلند جیغ کشیدو خودش رو به جسم بی جان سامان رسوند.وقتی سامان رو برگردوند صورت غرق در
خون سامان جلوی چشمهای من نقش بست چند ثانیه صدایی از کسی خاج نشد .عمومهدی به طرف سامان
حرکت کردو گفت:پاشو پسر,همه رو نگران خودت کردی
اما سامان تکون نمی خورد مامان بالا ی سر سامان نشسته بود و سامان رو صدا میزدو ازش میخواست
بیدارشه.چشمم به بابا افتاد که با شونه ای خمیده به سمت سامان حرکت کرد پیش سامان که رسید روی
زمین نشست ودست کشید به صورت سامان و صداش زد اما جوابی از سامان شنیده نمی شد.من میدیدم که
بابا داره از حال میره اما نمی تونستم کاری انجام بدم.چشمهای بابا کم کم بسته شدو بابا هم کنار سامان
روی زمین افتاد.چیزی که کسی ازش خبر نداشت وضعیت اورژانسی قلب بابا بود که هر استرس کوچیکی
مثل یک سم خطرناک واسه اش بود.فشارواسترسی که بابا امروز تحمل کرده بود دیگه جونی واسش باقی
نذاشته بود ووقتی هم که پسر یکی یه دونه ا ش رو غرق در خون دید دیگه طاقت نیاوردو همون جا سکته
کرد.
من مسخ شده به این صحنه ها نگاه میکردم.هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.شدت سرمایی که هر لحظه
توی استخونهام نفوذ میکرد بیشترمیشد وقدرت هر کاری رو از من میگرفت.دوست داشتم سامان رو صدا
بزنم اما صدایی از حنجره ام خارج نمیشد.خواستم برم پیش مامان اما نمی تونستم.مامان هم چادرش رو
روی سرش کشیده بودو داشت جیغ میکشید.دهنم رو باز وبسته میکردم به امید اینکه صدایی از ش خارج
بشه ومامان بدونه تنها نیست ومن کنارشم.امانمی شد هر لحظه حجم هوایی که وارد ریه هام میشدکم
وکمتر میشد.تا جایی که دیگه هوایی وجود نداشت .مامان داشت جیغ میزد ,بابا بی جون روی زمین افتاده
بود وصورت سامان غرق خون بودو باد همچنان به شدت میوزید.اول از همه بی بی خانم به خودش اومد وبه
سمت مامان دوید.اما من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم حجم زیادی از سیاهی جلوی چشمم رو گرفت و بعد
دیگه چیزی نفهمیدم.............
از خواب پریدم این کابوس ها قرار نبود دست از سرمن بردارند.بازهم تنگی نفس به سراغم امده بود.نمی
دونم چند ساعت بود که خوابیده بودم اما همه جا سیاهی مطلق بود.اسپریم را از کنار پاتختی برداشتم وزدم
اما خالی بود .دوباره امتحان کردم امکان نداشت اسپری خالی از هوا بود درست مثل ریه های من ....
بغضم گرفت از این هکه بدبختی خودم کی قرار بود من به زندگی عادی برگردم نمی دونم.سعی کردم جلوی
سرفه هایی را که باعث بدتر شدن حالم میشد را بگیرم و با نفس هایی کوتاه خودم را تا جایی برسانم وکمک
بخواهم.از در اتاق که خارج شدم به مغزم فشار اوردم که یادم بیاید کجاهستم ,من کجا بودم؟؟؟؟
خیره شدم به عکس روی دیوار وچهره ی مرد مهربان در نظرم نقش بست.کم کم داشت یادم می امد من
کجا هستم سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که چهره ی مهربون همیشه از کدام اتاق خارج میشد؟خیره
شدم به راه روی کوچک روبه روم....یادم اومد درسته همونجاست. ارام ارام به سمت اتاقش حرکت کردم .نور
ضعیفی که از اتاق خارج میشد نشان میداد صاحب اتاق هنوز بیدار است.اروم در را باز کردم .صاحب صدای
مهربون پشت میز نشسته بودکه با صدای در به عقب بر گشت و بهت زده به من چشم دوخت
-تو اینجا چیکار میکنی؟چرا از جات بلند شدی؟
ومن در حالی که دیگر هوایی در ریه هایم باقی نمانده بود و نفس نفس میزدم گفتم:
-من.......دارم.....میمیرم......اسپر ی ....
با این حرف من به شدت از پشت میز بلند شد وداخل کشوی میز دنبال چیزی گشت وقتی پیدایش کرد, با
عجله به سمت من اومد.دست انداخت دور کمرم ومن رو به سینه اش فشرد واسپری را داخل دهانم
گذاشت.چند بار پی در پی اسپری را داخل دهانم زد.ورود حجم بالای هوا به داخل ریه هام بازهم به من یاد
اوری کرد که به چه دردی مبتلا شده ام.حالم که بهتر شد چشمهای مرد مهربان رو دیدم که با نگرانی بهم
خیره شده بود وسعی داشت ارومم کنه:اروم باش عزیزم ...نفس بکش...اروم نفس بکش
و من چقدر در کنا ر این مرد ارامش داشتم..............
حالم که بهتر شد خواستم برگردم به اتاقم که اجازه ندادو دستهایش را دو طرف صورتم قرار داد ودر حالی
که میشد نگرانی را از چشمهای زیباو طوسیش خواند گفت:این کابوسهای شبونه ی تو تمامی نداره؟باید
واسش یه فکر اساسی کرد...........
من مثل همیشه فقط نگاهش کردم وبدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم بر گردم که دستم را کشید و
گفت:کجا؟؟
-میرم بخوابم ,خسته ام
دستم را کشید وبه سمت تخت خوابش برد.ومن بی اراده فقط دنبالش حرکت میکردم به تخت که رسید ازم
خواست که روی تخت دراز بکشم ومن هر کاری میگفت انجام می دادم , در همان حال صدایش به گوشم
رسید :
-این چند روزه حالت اصلا خوب نیست.بهتره شب را اینجا بمونی تا حواسم بهت باشه.میترسم دوباره حالت
بد بشه
بعد در حالی که ارام موهایم را نوازش می کرد گفت:اروم بخواب ...من اینجام به هیچ چیز فکر نکن
حمله ی تنفسی بازهم تموم انرژی من راگرفته بود.خیلی خسته بودم وقدرت هیچ مخالفتی را
نداشتم.چشمهایم را بستم وسعی کردم بخوابم اما چیزی یادم افتاد.می خواست از کنارم بلند شود که
دستش را گرفتم
-چیزی میخوای؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:میذاری فردا برم سر خاک خانواده ام؟
قاطعانه وبدون هیچ تردیدی
گفت:نه
باید همه ی سعیم رو میکردم.خیلی دلتنگ بودم .دستش هنوز توی دستم بود که گفتم:
-تو رو خدا ,خیلی وقته نرفتم بذار برم ,باسعید میرم و زود برمیگردم
اخم کرد و چه قدر دوست داشتنی میشد با اخم روی چهره اش.
-گفتم نه,نمیشه
خواست بلند بشه که فشار کوچکی به دستش وارد کردم و با بغض در حالی که اشکم در حال سرازیر
بود گفتم:تو رو خدا اجازه بده برم.من که چیز زیادی ازت نمی خوام
با دیدن چشمهای اشکیم ,عصبانی شدو گفت:به خدا اگه گریه کنی ,دیگه باید خوابشو ببینی که بذار
اروم گفتم :تو رو خدا ,زود برمی گردم
جوابی ندادوبه فکر فرو رفت
فشار کوچکی به دستش وارد کردمو اروم گفتم:برم؟
نگاه طوسی رنگش رو به من دوخت .پوفی کردودر حالی که بلند میشد گفت:باشه,فردا منتظر باش خ
میام باهم میریم
پتو را تا گردنم بالا کشید و انگشت اشاه اش را نشان داد و گفت:یک ربع بیشتر نمی مونیم
-با خوشحالی لبخندی زدموگفتنم :باشه
دو بار ه با حالت تهدید بهم گفت:وای به حالت اگر حالت بد بشه وکارت به بیمارستان بکشه,حالا بگی
بخواب
خواست بره که دوباره دستش رو گرفتم و او با حالتی عصبی گفت:دیگه چیه؟کار خودت رو که کردی
مطمئن باش میام میبرمت
-اروم گفتم: ممنون
چشمهاش برقی زد و در حالی که لبخند کم رنگی گوشه ی لبش ظاهر شده بودگفت:
-بخواب جوجو,حرف اضافی هم نزن
چشمهایم را که بستم چهره ی مهربان او درنظرم نقش بست ولبخندی ناخوداگه گوشه ی لبم نشست وبا
ارامش به خواب رفتم.
دوهفته از مرگ بابا می گذشت.سامان توکما بود ومامان مثل یک مرده ی متحرک شده بود ومن یک دختر
تنها بین این همه مشکل ایستاده بودم.بابا مرده بودومن تنهای تنها بودم .
سر زدن هر روزه به سامان ودعا کردن برای بهتر شده حالش از یک طرف و رسیدگی به مامان و تهیه ی
دارو هاش از طرف دیگه جونی واسم باقی نمی گذاشت.اینه دوهفته روزه گرفته بودم ونیتم خوب شدن
سامان بود.مامان از صبح تا شب مینشست جلوی پنجره و زل میزد به بیرون و مدام سوال میکرد بابا تو
سامان نیومدن؟دیر کردنا؟
قبول این اتفاقهابراش غیرممکن بودومن مثل همیشه جوابی برای سوالهای مامان نداشتم.
تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاد که من اطرافمو بهتر ببینم و اطرافیانم رو بهتر بشناسم.خیلی تنها وبی
کس شده بودم.عموها پشت من رو خالی کرده بودند.
بدترین اتفاق زندگیم این بود که عمو علی فقط یک هفته باز داشت بود بعد به واسطه ی وثیقه ای که عمو
یاور گذاشته بود ازاد شد و این اتفاق باعث شد من به کل از خانواده ی پدریم ببرم.ماهان فقط زنگ زده بود
ماهان هم از نظرمن بی وفا شده بود.تسلیت گفت قسم خورد که میخواست بیاد اما نشد.خیلی ناراحت بود و
مدام خودش را سرزنش میکرد .بهم قول میداد که هر چه سریع تر خودش رو برسونه.هر روز زنگ میزد و
حال من و مامان رو میپرسید اما این حرفا به درد من نمی خورد من سرد شده بودم و سنگ نسبت به
خانواده ی پدریم.
دایی ناصر و زن دایی دوهفته پیشمون بودند اما بعدش مجبور شدند برگردند.تا همین جا هم از نظرمن
خیلی لطف کرده بودند.
تنها همدم من ومامان بی بی خانم وپسرش بودند که بعد از تمام اتفاقهایی که افتاده بود اورده بودمشون
پیش خودمون با وجود بی بی خان نگرانی من بابت مامان کمتر شده بود اماهمه ی نگرانیم بابت سامان بود
که روز به روز اوضاع حالیش بد تر میشدومن نمی تونستم کاری واسش انجام بدم.دلم گریه میخواست اما به
خاطر مامان گریه نمی کردم شبا که به اتاقم می رفتم دوست داشتم تا خود صبح گریه کنم اما نمی شد
حمله های تنفسی که دچارشون میشدم بهم اجازه ی گریه نمی دادند.بی بی خان مدام با حرفهاش ارومم
میکردو ازم میخواست فقط به خدا توکل کنم
تو بد وضعیتی گیر کرده بودم دکتر مامان گفته بود باید خیلی مراقبش باشم وضعیت مامان بحرانی بود و
روز به روز هم داشت بدتر میشد.این ترم قید دانشگاه رو زده بودم اصلا حال و حوصله ای واسم باقی نمونده
بود.
چقدرزود گذشت چهل روز از مرگ بابا.هفته ی پیش چهلم بابام بود ومن همه ی سعیم را کرده بودم که
مراسم ابرو مندانه ای براش برگذار کنم .مراسمی که با حرفها ونیش وکنایه های زن عمو زینت وزن
عمولیلامبنی بر دیوونه بودن مامان وبی عرضه بودن من گذشت.
------------------------------------------------------
دیشب خواب بابا رو میدیم که دستت سامان رو گرفته بود منم خواستم باهاشون برم اما هرچی دنبالشون
می دویدم بهشون نمی رسیدم .فقط صدای خنده هاشون به گوشم می رسید اماهرچی صداشون میکردم
جوابمو نمی دادند.توی خواب گریه میکردم وازشون میخواستم بایستند تا منم همراهشون برم امااونا توجهی
نمی کردند.
از خواب که پریدم صدای اذان صبح می اومد وفکرم مشغول خوابم بود نمازم روکه خوندم دلم هوای سامان
رو کرد بدون سحری نیت کردم وبرای سلامتی سامان روزه گرفتم.
صبح از بیمارستان با من تماس گرفتند دکتر سامان ازم خواسته بود هرچه سریعتر به بیمارستان برم.ته دلم
احساس خوشحالی داشتم مدام دلم بهم میگفت سامان بیدار شده.
به بیماستان که رسیدم اول پیش سامان رفتم اما تغییری تو وضعییتش پیش نیومده بود.داشتم می رفتم
پیش دکترش که بازهم چشمم خورد به پسرک 26-27ساله ای که روی ویلچرنشسته بود مثل همیشه از
پنجره بیرون رو نگاه میکرد.دلم واسش میسوخت نمی شناختمش اما خیلی دیده بودمش مگه میشد
پسربچه ای با این وضعیت ورنگ روی پریده رو از یاد برد.هیچی ازش نمی دونستم فقط میدونستم اسمش
مهبده.
رفتم پیش دکتر که یک راست رفت سر اصل مطلب هر کلمه ای که از دهان دکتر خارج میشد حال من رو
بد تر میکرد......صدای دکتر مثل یک اکو توی ذهنم پخش میشد........کما............مرگ مغذی...........اهدا
عضو............
دکتر هر لحظه سیاه وسیاه تر میشدتا اینکه دیگه نه دکتر بود ونه هو
بیدار که شدم روی تخت بیمارستان بودم وحرفهای دکتر یادم اومد .ازمن میخواستند رضایت بدم که اعضای
بدن سامان اهدا بشه.ازمن انتظار داشتند سامان رو تیکه پاره کنم وهر قسمتش رو به یه نفر هدیه بدم .خیلی
گریه کردم وعصبانی بودم با بی حالی سرم رو از دستم جداکردم باید می رفتم وحرف اخرم روبه دکتر
میزد.دکتر رو دیدم ورک وراست نظرم رو بهش گفتم:اقای دکتر من نمی ذارم برادرم رو تیکه تیکه کنید.....
و با عصبانیت از بیمارستان خارج شدم.کل راه تا خونه گریه کردم اما مثل همیشه تا پشت در رسیدم سعی
کردم کسی از حالم خبر دار نشه...به خونه که رسیدم بی بی اومد سراغم و فهمید که حالم خوب نیست اما
چیزی بهش نگفتم.
یک هفته از روزی که دکتر با من حرف زده بود مب گذشت .من هر روز به دیدن سامان می رفتم اما
تغییری تو وضعیت سامان پیش نیومده بود.انگار سامان دلش نمی خواست بیدار بشه.تو فکر بودم که تو راه
روی بیمارستان بازهم چشمم خورد به مهبد یک ماسک اکسیژن روی صورتش بودو به دستش هم سرم
وصل کرده بودند.بازهم بی حرکت نشسته بود وبه بیرون چشم دوخته بود .توجهم به گفتگوی پرستارن
ایستگاه پرستاری جلب شد
-حیوونکی مهبد داره روز به روز بد تر میشه
- اره.قسمتو ببین ادم پدرش از بهترین جراحای کشور باشه ومادرش هم پزشک باشه اما وضعیتش این
باشه؟
-نمی دونی مریضیش چیه؟
- میگن وضعییت کبدش وخیمه,باید عمل بشه اما چاره چیه تا موردی واسه پیوند پیدا نشه کار نمیشه کرد
دیگه بقیه ی حرفهاشونو نمی شنیدم با عصبانیت به سمت دفتر دکتر رفتمو بدون در زدن در اتاقو
بازکردم.بادیدنم سرش رو بلند کردهمه ی نفرتم رو توی چشمهام ریختمو گفتم:
پس واسه همینه کاری واسه سامان نمی کنید.دکتر کور خوندی بذارم سامانو بکشی که بتونی پسرتو نجات
بدی .
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادمو گفتم:
من نمی ذارم برادرم رو بکشی از این بیمارستان میبرمش ,میبرمش جایی که سعی کنند حالشو بهتر کنن نه
جایی که ارزوی مرگش رو داشته باشن


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

درو محکم بستم.میخواستم از بیمارستان فرارکنم .گریه ام گرفته بودوکارشون رو بی عدالتی می دونستم تو
راه رو بیمارستان چشمم خورد به مهبد جلو رفتم وخواستم بهش در مورد شاهکار پدرش بگم میخواستم
بهش بفهمونم که نمی ذارم پدرش سامانو بکشه که اون خوب بشه.با قدمهایی محکم به سمتش رفتم
کنارش که رسیدم برگشتو نگاهم کرد.چشمهاش معصومیتی اشت که قدرت هر واکنشی رو ازم گرفت.دلم به
حالش سوخت بادست به بیرون اشاره کرد دیدم کمی اون طرف تر,اون سمت خیابون یه فضای بازهست که
چند تا پسر بچه دارن توش فوتبال بازی میکنند یه لحظه ماسک رو از روی صورتش برداشت وگفت:خیلی
بده ادم از بچه گی همه چیز داشته باشه اما هیچی نداشته باشه........از بچگی حسرت به دلم که میتونستم
باهم سن وسالهام یک بار فقط یک بار فوتبال بازی کنم........به حرف بهش خیره شدم واروم اروم ازش
دورشدم.
ذهنم پر از حرف بود دوست داشتم برم جایی که اروم بشم به اژانس سرخیابون که رسیدم یه ماشین
خواستم به مقصد قم
---------------------------------------
رفتم حرم حضرت معصومه.به بی بی خانم خبر دادم که شب نمیام خونه.شب رو کنار ضریح بودم وتا خود
صبح گریه کردم از خدا میخواستم کمکم کنه وارامش رو به دلم بر گردونه. نماز صبح رو که خوندم همون
جا تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
خواب بابا وسامان رو دیدم.بابا دست سامان رو گرفته بود هر دو شون با لبخند نگاهم میکردند.
چشم که باز کردم صبح شده بود ومن سبک سبک شده بودم با اژانس به تهران برگشتم وبه خونه رفتم.باید
با مامان حرف میزدم.به خونه که رسیدم رفتم سراغ مامان بازهم پشت پنجره بود من رو که دید گفت:
-ساره مامان اومدی بدو لباساتو عوض کن الان بابات میاد ناها ر بخوریم
بغضم گرفت رفتم پیش ,دستش رو گرفتمو گفتم:مامان تو سامان و چقدر دوست داری
لبخندی زد و گفت:خیلی خودت که بهتر میدونی من که جز شما دوتا کسی رو ندارم
- اگه بدونی سامان میتونه جون چند نفرو نجات بده این اجازه روبهش میدی
مامان خندیدو گفت:معلومه مامان جان,پسرشاخ شمشاد من اونقدر اقاست که واسه کمک به دیگران اجازه
منو نمی خواد
اشکم بی اجازه ازسر خورد واز روی گونه ام افتاد پایین
مامان دست دراز کردو اشکمو پاک کرد.منوبغل کردو گفت :فدای تو بشم بازم من از سامان تعریف کردم تو
حسودی کردی تو که میدونی شما با هم واسه من فرقی ندارید
بعد من رو از خودش جدا کردو گفت:فقط نمی دونم چرا دیر کردن پاشویه زنگ بزن به بابات ببین کجا
موندن
بلند شدمو به سمت بی بی خانم رفتم که تمام مدت داشت من ومامانونگاه میکردو اشک میریخت وقتی ما
جرارو واسش تعریف کردم لبخندی زدوگفت:توکل کن به خداو هرکاری فکر میکنی درسته انجام بده
بدون اینکه لباس عوض کنم باهمون حال رفتم بیمارستان.به ایستگاه پرستاری که رسیدم ازشون یک فرم
رضایت نامه گرفتمو امضاکردم.چادر روی سرم روی زمین کشیده میشدو درحالی که رضایت نامه دستم بود
به سمت اتاق دکتر رفتم.این بار در زدم واجازه گرفتم.وارد که شدم دکتروهمسرش و باهم دیدم.همسر دکتر
داشت گریه میکرد.
دکتر ازم خواست بشینم امامن ترجیح می دادم حرفمو بزنم وبرم.دکتر شروع کرد به حرف زدن:
-وقتی ما قسم میخوریم که جون ادامها رو نجات بدیم ,مطمئن باش همه ی تلاشمون رومیکنیم.اگه بخوای
برادرتو ببری مشکلی نیست کمکت میکنم اما بدون ما چیزی کم نذاشتیم و..........
خواست ادامه بده که نذاشتم وبا بغض گفتم :شما مطمئنی سامان دیگه بیدار نمیشه؟
سرش و انداخت پایین و گفت:متاسفم
دوست داشتم برم خونه.خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم با بی حالی رفتم سمت میزو فرموگذاشتم روی
میزو گفتم:بذار کمک کنم پسرت به رویا ی بچگی هاش دست پیدا کنه
از اتاق بیرون اومدم.رفتم پیش سامان و یک دل سیر نگاهش کردم.از دکتر خواستم اجازه بدن برم تو .داخل
که رفتم سامان و بغل کردمو بوئیدمش.بوی بابا رو میداد .بوی بچگی هامون رو میداد هم بازی دوران
کودکیم .بغلش کردمو یک دل سیر گریه کردم.
از اتاق که بیرون اومدم اروم تر شده بودم برگشتم خونه و دوش گرفتم .یه قرص ارام بخش خودمو خودمو به
یک خواب اروم سپردم.
روبه روی پنجره ی اتاقم ایستاده بودم وبه اتفاقات اخیر فکر میکردم.بعد از مرگ سامان رابطه ی من وعمو
یاور به کل بهم ریخت .عمو یاور از من به جرم کشتن سامان شکایت کرد با اینکه تبرئه شدم اما این موضوع
باعث شد دو ماه تمام تو پله های دادگاه سرگردان باشم.
از طرفی عمو یاور برگه ی عدم صلاحیت مامانو از دادگاه گرفته بود یه جورایی قیم ما محسوب میشدبا
استفاده از این برگه هم رضایت داده بود و عمو علی ازاد شد بعدهم که عمو علی تمام زندگیشو فروخت و
رفت.
----------------------
عید از بد ترین روزهایی بود که گذروندیم یک عید سرد ,بدون بابا وسامان توی سکوت مطلق تعطیلات عید
رو سپری کردیم.حتی بی بی خانم وامید هم حوصله نداشتند .وضعیت مامان هم که روز به روز بدتر میشد
.افسردگی شدید همراه با الزایمری که دچارش شده بود باعث میشد حتی دیگه منم نشناسه.قرصهای
جدیدش باعث میشدند تمام روز فقط خواب باشه,تنها همدمم بی بی خانم وامید بودند.امید پسر معلول بی
بی خانم با اینکه معلول بود اما دل بزرگ و پاکی داشت همیشه وقتی با خستگی تمام می رسیدم خونه به
سختی یه شکلات از جیبش بهم میدادو یک لبخند بهم میزد.شکلاتهای امید مزه ی شیرین زندگی
میدادند.پیش امید بودن باعث میشد خیلی چیزا فراموشم بشه وقتی باهام حرف میزدو سعی میکرد کلماتو
درست ادا کنه و بهم امید بده خوشحال میشدم که تنها نیستم .امید خودشو دوست من میدونست این واسم
خیلی شیرین بود.همه چیزنسبتا اروم بود که یک احضاریه به دستم رسید فکر میکردم بازی جدید عمو یاوره
اما شاکی کسی بود که من حتی اسمشو نشنیده بودم.باید تا روز دادگاه صبر میکردم.روز موعود به دادگاه
رفتم واز حرفایی که شنیدم واقعا شوکه شدم .شاکی یک مرد مسن وشیک پوش بود که خودش رو وکیل
شرکت اریا نژاد معرفی کرد واز بدهی بابا به شرکت میگفت .باورم نمیشد امکان نداشت بابا هیچ وقت در
مورد همکاری با اریا نژاد حرفی نزده بود.
به خونه که بر گشتم همه ی حسابها رو چک کردم.با ید همه چیزمونو می فروختم که البته در اون صورت
فقط دو سوم از بدهی قابل پرداخت بود.با خودم میگفتم اگه سرم بره خونه ی یادگاری بابا رو نمی فروشم
اگه این کارو میکردم به کل اواره میشدیم.هفته ی بعد احضاریه ی دوم به دستم رسید که واقعا شوکه ام
کرد خونه رهن بانک بودو من فقط ده روز وقت داشتم بدهی بانک رو پرداخت کنم....وگرنه خونه توسط بانک
مصادره میشد....باید کاری میکردم........
شال سیاه رنگ ساده ای سر کردم چادرمو برداشتم و به سمت دفتر مرکزی اریا نژاد رفتم
می خواستم با مدیر عامل شرکت صحبت کنم باید سند بدهی بابامو بهم نشون میدادند تا باورکنم.کسی
جوابی بهم نمی داد سه روز تمام از صبح تا شب همون جا می نشستم تا کسی جوابمو بده تا اینکه روز
چهارم منشی از دستم کلافه شد ونگهبانی رو خبر کرد ودر کمال ناباوری منو از شرکت پرتم کردند
بیرون.نگهبان منو به بیرون راهنمایی کرد اما من دادمیزدم وکمک میخواستم .نگهبان منو به بیرون هلم
دادکه چادرم زیر پام گیر کرد و خوردم زمین.دلم خیلی شکست همون جا نشستمو زار زار گریه کردم
چادرمو لباسام گلی شده بودند وحالم اصلا خوب نبود میدونستم اگه ادامه بدم تنگی نفس خواهم گرفت
.باید میرفتم خونه دلم واسه بی کسی خودم میسوخت.
خواستم بلند بشم که یک جفت کفش سیاه براق جلوی چشمم ظاهر شد سرمو بلند کردمو چشم دوختم به
مرد مقابلم ,خودش بود اقای صارمی وکیل شرکت که تو دادگاه دیده بودمش نشست کنارم وبالبخندمهربونی
بهم گفت:
-چی شده دخترم اینجا چیکار میکنی؟
بغضم گرفت و نتونستم جوابشو بدم.اروم بازومو گرفت و بلندم کرد .ازم خواست بریم توی ماشینش و باهم
صحبت کنیم.
اقای صارمی سندو مدرک بدهی بابا رو نشونم داد و بهم قول داد کمکم کنه محبت پدرانه اش به دلم نشست
و وقتی از وضعیتم سوال کرد با کمال صداقت همه چیزو براش تعریف کردم .اقای صارمی هم بهم قول داد
کمکم کنه حتی بهم قول داد واسم یه شغل نیمه وقت پیدا کنه.
---------------------
علی رقم همه ی تلاشهای خودم واقای صارمی فقط یک ماه برای پرداخت بدهی و 1روز برای پرداخت بدهی
بانک وقت داشتم.چاره ای نداشتم فقط نگرانیم بابت بی بی و امید بود .
شب که به خونه برگشتم همه چیزو واسه بی بی خانم تعریف کردمواز ش پرسیدم جایی واسه موندن داره یا
نه گفت یه زمین تویکی از روستاهای شمال داره که بهش به ارث رسیده اما فکر نمی کرد خونه اش قابل
زندگی باشه .حسابمو چک کردم می دونستم بی بی خانم ازم پول قبول نمی کنه واسه همین ازش خواستن
وسایلمونو جمع کنه که همگی بریم سری به روستا بزنیم.
صبح زود بیدار شدم و یک وانت خبر کردم و از توانباری یکسری وسایل مثل یخچالو گاز و یک سری لوازم
دیگه توش جمع کردم وادرسو بهش دادم خودمون هم ظهر حرمکت کردیم و رفیم.غروب که رسیدیم نگاهی
به کلبه انداختم و خدارو شکر وضعیتش خیلی بد نبود اما تعمیرات اساسی لازم داشت .یکی از اهالی با
خوش رویی ازمون استقبال کرد وخواست که شب خونه اش بمونیم تا فردا خودش کمکمون کنه .
کار تعمییرخونه دو روز طول کشید.محبت مردم روستابه دلم می نشست مدام در حال کمک به ما بودند و
تنها نمی گذاشتنمون.
شب اخر خونه ی بی بی خانم موندیم .صبح که بیدار شدم یکم پول یواشکی گذاشتم رو طاقچه و بعد از
خداحافظی باهاشون به سمت شهر دایی ناصر حرکت کردم .
وقتی رسیدم دایی از دیدن منو مامان خیلی خوشحال شد .از زن دایی خواستم چند روزی مامانو پیش
خودشون نگه دارند تا من برم تهران و سر وسامانی به کارها بدم .همه چیز و برای دایی ناصر تعریف نکردم
چون می دونستم توانایی کمک کردن به من نداره همین که خودش و زنش محبتشونو خالصانه به من
ومامان ابراز میکردند واسم کافی بود.
فردا روز تحویل خونه به بانک بود ومن باید بر میگشتم.حرکت کردم به سمت تهران 1شب بود که با
خستگی تمام رسیدم...............
شب سختی رو گذروندم تا خود صبح گریه کردم و وسایل شخصی خانواده مو جمع میکردم .تمام شب سه
بار تنگی نفس سراغم اومده بود ومن همش دعا میکردم که اسپریم تا صبح دوام داشته باشه.صبح اول وقت
که خودمو تو ایینه دیدم شوکه شدم صورتم سفیدمثل گچ شده بود و چشمام براثر بی خوابی و گریه ی
زیادمتورم وسرخ بودند.
فقط چیزهای مهم وضروری به علاوه ی لباسهای خودم ومامانو برداشتم چیز دیگه ای نمی تونستم بر دارم
چون هنوز تکلیفم معلوم نبود ومن جایی برای زندگی نداشتم.کل وسایلم شامل دوتا چمذون بزرگ و چند تا
جعبه ی کوچیک بد که همشونو پشت ماشین بابا گذاشتم و منتظر موندم .
صبح ساعت 1بود که زنگ زدند درو باز کردم یک سرباز به همراه مامور دادگستری بودند که بعد از پلمب
خونه رفتند.سوار ماشین بابا شدم و به عمارت اقا جون رفتم فکر میکردم شاید بتونیم چند وقتی با مامان
اونجا باشیم.اما وقتی رسیدم درکمال نا باوری فهمیدم خونه فروخته شده.کسی رو نداشتم ناچار بودم از عمو
یاور کمک بخوام اگه تنها بودم هیچ وقت این کارو نمی کردم اما وقتی چشمهای مریض مامان جلوی نگاهم
جون میگرفت توی تصمیمم راسخ تر میشدم.همه کاره ما عمو یاور بود وعمومهدی یه جورایی هیچ کاره
بود.عمو مهدی از این ادمهایی بود که از پشت خنجر می زدند اما عمو یاور همیشه رو بازی میکرد
رفتم سراغش طبق معمول بالا تو دفترش بود و منشی میگفت مهمون داره به حرف منشی توجهی نکردم و
رفتم داخل اتاق .با صدای در عمو یاور سرشو بالا گرفت نگاهم کرد تو نگاهش چیزی نبود نگاهش اونقدر
سرد بود که باعث میشد به خودم بلرزم..سعی کردم خون سردی خودمو حفظ کنم .به خاطر مامان باید
غرورمو کنار میگذاشتم.
-عمو باید حرف بزنیم
در کمال ناباوری یک لبخند مصنوعی زدو گفت :باشه عزیزم منتظر باش
چشمم افتاد به مهمونای عمو اقای صارمی به همراه یک مرد مهمون عمو بودند.چشمهای خاکستری مرد ی
که همراه اقای صارمی بودجلب توجه میکرد.با شر مندگی سلام کردم وعذر خواستم که حواسم نبوداقای
صارمی به گرمی جوابمو داداما مرد چشم خاکستری چیزی نگفت فقط به چشمهام زل زده بود و نگاهم
میکرد.
اقای صارمی:خوبی دخترم
-ممنون
-اتفاقی افتاده چرا چشمات سرخه,حالت خوبه
-خوبم چیزی نیست کمی سرم درد میکنه
مرد چشم خاکستری ایستادو بدون خداحافظی بیرون رفت اما اقای صارمی بعد از خداحافظی گرمی که با
من داشت بیرون رفت.
نشستم وشروع کردم به حرف زدن.از بدهی بابا گفتم تا بی خونه موندنمون.در کمال ناباوری عمویاور قبول
کرد بقیه ی بدهی رو پرداخت کنه واز من خواست همراه مامان به خونه شون بریم ودر کمال سخاوتی که از
خودش نشون داد زیر زمین خونه شونو در اختیارم گذاشت.
هم خوشحال بودم هم ناراحت پیدا کردن سر پناه برای مامان خوشحالم میکرداما نمی دونستم رفتن به اونجا
یعنی کلفتی برای زن عمو زینت.
چاره ای نبود همه چیزو فروختم فقط یه مقدار پول برای خودم نگه داشتم که لنگ نمونم.تو فکر پیدا کردن
یه کار مناسب بودم اما کارهای خونه ی عمو اونقدر زیاد بود که وقتی واسم باقی نمی گذاشت.زندگی خونه
ی عمو راحت نبود نیشه وکنایه های زن عمو خیلی دلمو می شکست .زن عمو به مامان میگفت دیونه
وپشت سر بابا غیبت میکرد ومن هم در نظرش یک بی عرضه ای بیش نبودم.
امشب عمو اینا مهمون داشتند.دو روز تمام بود که زن عمو مدام دستور میدادومن تمام خونه رو از بالا تا
پایین سابیده بودم اما زن عمو دست بردار نبو انگاری یه جورایی وسواس گرفته بود.کارمو تموم کردم وهمه
چیزو اماده کردم خواستم برم پایین که عمو یاور دستور داد حاضر بشم و توی مهمونی حضور داشته
باشم.خشکم زد وباورم نمی شد این ناپرهیزیها بعید بود .دلم نمی خواست برم بالا نگران مامان بودم ازصبح
حالش خوب نبود وتب بالایی داشت اما مجبور بودم وقتی دیدم حال مامان خوبه اماده شدم ویه جین ابی
روشن با یه سارافون وشال صورما ای پوشیدمو رفتم بالا.زن عمو که منو دید یه نیشخند زد و گفت نمی شد
یکم ارایش کنی که اینقدر زرد ورنگ ورورفته نباشی؟
اهمیتی ندادم و به سمت اشپز خونه رفتم که زنگ خونه به صدا در اومد.صداهایی از ها ل می اومد.صدای
ذوق زده ی زن عمو زینت که خوش امد میگفت وصدای تعارف عمو یاور که کسی رو به داخل دعوت
میکرد.تو اشپز خونه بودم که عمو یاور صدام کرد.......
عمو یاور صدام کرد که برم پیششون
-ساره جان عمو بیا پیش ما زحمت نکش زن عموت کارها رو انجام میده
شوکه شدم .من از کی ساره جان بودم و خودم خبر نداشتم.وارد سالن که شدم داشتم شاخ در می
اوردم,مهمونهای عمو یاور اقای صارمی ومرد چشم خاکستری بودند.اروم سلام کردم مرد چشم خاکستری
جوابمو نداداما اقای سارمی به گرمی حالم رو پرسید.مرد چشم خاکستری به حالت عصبی پاهاشوتکون
میدادواقای صارمی با لبخند نگاهم میکرد.دورترین مبل را برای نشستن انتخاب کردم وسرمو پایین
انداختم.نگرام مامانم بودم و اصلا حواسم به حرفهایی که توی سالن زده میشد نبود.بعد از یک ربع ازجام بلند
شدم که همه نگاهشون به سمت من چرخیدو منتظر نگاهم کردند
-میرم سری به مادرم بزنم الان میام
سالنو ترک کردم و پایین رفتم.مامان بهتر بود و خوابیده بود.برگشتم بالا که پشت در سالن صدای اقای
صارمی به گوشم رسید:
-شما مطمئن هستید قبول میکنه
-بله,ساره روی حرف من حرف نمی زنه من الان بزرگتروقیمش هستم ,ساره به حرف من گوش میده
صدای دیگه ای که فکر کنم مربوط به مرد چشم خاکستری بود به گوشم رسید
-اقای محترم به حرف گوش میده یعنی چی ؟باید راضی باشه وازته دل قبول کنه وگرنه من نیستم
-اقای صارمی:شهروز جان ارام باش
-دایی شما منو مجبور کردی یادت باشه منم قبول کردم اما باید راضی باشه همین
-عمو یاور:راضی میشه من قول میدم اصلا کی از شما بهتر فقط شماهم قولی که دادید یادتون نره
-اقای صارمی:نگران نباش همه چیز تو محضر حل میشه
خنده ام گرفت حتمت بازهم عمو یاور یه بدهی بزرگ دیگه بالا اورده بود.با وارد شدنم به سالن همه ساکت
شدند.نشستم سر جام که عمو پرسید:عموجان مادرت بهتره؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم بله ,خوابیده
دیگه حرفی نزدم .چشم دوختم به مردی که حالا می دونستم اسمش شهروزه.یه مرد با چشمهای خاکستری
و موهای سیاه.ناخود اگاه فکر کردم همسر این ادم می تونه چه شکلی باشه؟ایا به جذابی خودش هست
یانه؟بچه چی ؟بهش میخورد بچه داشته باشه؟نه نه اصلا بهش میخورد مجرد باشه.از فکرهای خودم خنده ام
گرفت و لبخندی روی لبهام نشست.بعد از چند لحظه شهروز برگشتو نگاه ولبخندمو غافلگیر کرد.لبخند
مهربونی به سمتم پاشیدو دوباره به سمت تلوزیون برگشت.خیلی خجالت کشیدم و خودمو مدام سرزنش
میکردم.
صدای عمو یاور به گوشم رسید:ساره جان اقایون برای دیدن شما اومدن
لبخندی زدمو با خجالت گفتم :ممنون لطف دارند
اقای صارمی:من از شما خیلی برای شهروز تعریف کردم مشتاق دیدار بودیم که خدمت رسیدیم.
باخجال سرم پایین انداختمو گفتم:شما به من لطف دارید
اقای صارمی:ساره جان دخترم شما درس می خونی؟
خواستم جواب بدم که زن عمو زینت اجازه ندادو خودش شروع کرد از من تعریف کردن
داشتم شاخ در می اوردم زن عمو زینتو این حرفا,بعید بود نا خود اگاه نیشخندی روی لبم نشست.حوصله ی
جمعو نداشتم برای همین بلند شدم به اشپز خونه رفتم و خودمو سرگرم کارها کردم که زن عمو خودشو به
داخل اشپز خون رسوند:زشته دختر می خوای آبروی منو ببری اینا به خاطر تواومدن حالا حتما همه باید
بفهمن که تو چه وضعیتی زندگی میکنی؟
-چی میگی زن عمو حوصله نداشتم
-خوبه خوبه والا,حالا یکی هم که اومده جلو خواستگاریت واسش کلاس می زاری ؟
خنده ام گرفت و گفتم:چی می گی زن عمو خواستگاری دیگه چه صیغه ایه؟
انگار زن عمو منتظر همین حرف بود که نیششو باز کرد شروع به حرف زدن کرد
-این اقاهه کلی مال و منال داره اگه خونه شونو ببینی شاخ در میاری,خونه که نبود قصر بود والا..........
زن عمو همین طوری با ذوق تعریف میکردو من از لحن زن عمو خنده ام گرفته بود.زن عمو از اون ادمهایی
بود که به هر کس به اندازه ی پولی که داشت احترام می گذاشت و عشقش عوض کردن النگوهاش بود که
هر ما ه یکبار این کارو میکردو بعدش پزشو به عالمو ادم میداد
با خنده پرسیدم مگه شما خونه شون رفتی؟
-اره همون موقع که آریاانژاد تو رو از عموت خواستگاری کرد ما رفتیم تحقیقات, عموت گفت بریم که فکر
نکنن تو بی کس و کاری
بلند خندیدم :چی میگی زن عمو
-دختره ی چشم سفید خواستگار داشتن اینقدر خوشحالی داره.ندید بدید,البته بایدم بخندی تو از اولم
شانس داشتی
در حالی که خند ه ام بند نمی اومد گفتم کی ازمن خواستگاری کرده:آریانژاد بزرگ همون که تو
سالنه,عموت میگه از کله گنده های تهرانه,خیلی پولداره
یکم که اروم تر شدم گفتم :بسه زن عمو شوخی جالبی بود
-شوخی چیه؟باور نمی کنی؟
رفتم توی فکر ,تو فکر حرفهای زن عمو باید خودم می پرسیدم تا باور می کردم.دویدم سمت سالن که همه
نگاهشون برگشت سمت من به سمت شهروز نگاه کردمو گفتم:شما اقای آریانژاد هستید
با یه لبخند مهربون گفت:بله
همون که یه عالمه رستوران و فروشگاه داره
-بله
-همون که یه عالمه پول داره؟
خنده اش گرفته بود و بالبخند گفت:بله هم رستورانا مال منه وهم میگن خیلی پول دارم
کم کم ارامشم رفت و جاشو به نفرت داد ومن متنفر شدم از ادمی که همه ی زندگیمو ازم گرفته بود .من
شهروزو مقصر تمام بد بختی هام می دونستم.
سعی کردم با ارامش شروع به حرف زدن کنم اما هر لحظه عصبانیتم بیشتر میشدو صدام ناخوداگاه بالا می
رفت:
-به به اقای اریانژاد ,مشتاق دیدار.البته خدمت رسیده بودم برای عرض ادب اما یادمه مثل یه تیکه اشغال
پرتم کردید وسط خیابون.میگن که ثروتمندیدصد البته که درست میگن,شما ادمای پولدار با له کردن ما بد
بخت بیچاره ها به اینجا رسیدید,پاتونو می ذارید رو زندگی ما بعد که بالا رفتید از اون بالا با پوزخند
نگاهمون می کنید.
همین طوری با بغض حرف میزدم نمی خواستم جلوی این ادمها اشک بریزم.عمو یاور بهم تشر زد :بسه ساره
بشین
شهروز با هر کلمه از حرفهای من سرخ و سرختر میشد.اما من توجهی نداشتم.برگشتم سمت عمو یاوروبا درد
گفتم:چی بسه عمو.داری با زندگی من چیکار میکنی عمو
داشتم نفس کم می اوردم لحظه ای سرم گیج رفت که دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم.
عمو یاور دلش به حال سوخت خواست بیاد طرفم که اجازه ندادم گفت:بسه دختره ی احمق الان حالت بد
میشه
با درد و ناراحتی نگاهش کردمو گفتم:عمو واقعا نگران منی؟باورنمی کنم.من حتی اگه بمیرم هم واسه شما
فرقی نمی کنه
بابغض نگاهی به سالن انداختم وزیرلب به عمو گفتم:خیلی بی انصافی عمو,خیلی
اقای صارمی گفت صبر کن دخترم داری اشتباه می کنی


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

توجهی نکردم خودمو به زیر زمین پیش مامان رسوندم.بالای سرش نشستمو یه دل سیر گریه کردم .سینه ام
خس خس میکرد و این ازارم میداد.اسپریم استفاده کردمو پیش مامان دراز کشیدم.بغلش کردمو بوئیدمش
.آغوش مادرم بوی ارامش میداد.ارومم می کردو بهم می فهموند که تنها نیستم ,که هنوز مادرمو دارم واین
یعنی با ارزش ترین چیز در زندگی من ,بقیه ی چیزها برای من مهم نبود.
کم کم ارامش وجودمو پرکردو به خواب رفتم.
یک هفته از شب مهمونی می گذشت.عمو و زن عمو حرفی از مهمونی نمی زدند واین منو متعجب می
کرد.حال مامان روز به روز بدتر می شد واین منو نگران می کرد.تب بالایی داشت وباید تو بیمارستان بستری
می شد.من پول کافی نداشتم مجبور شدم بازهم از عمو یاور کمک بخوام ودرکمال تعجب عمو موافقت کرد
این کارو برای من انجام بده حتی زن عمو زینتم خیلی کمکم می کرد .
حال مامان روز به روز بدتر می شد تبش به هیچ وجه قطع نمی شدواین منو نگران می کرد هرشب پیشش
بودمو اصلا خونه نمی رفتم .در کمال ناباوری یک روز زن عمو ازم خواست برم خونه واستراحت کنم نمی
خواستم قبول کنم اما واقعا احتیاج به استراحت داشتم سینه ام خس خس می کردو اذیت زیادی داشت
فشارو استرسی که تحمل کرده بودم به علاوه ی بوی بیمارستان روی ریه ام تاثیر گذاشته بود.
خونه رفتم ودوش گرفتم یک ساعتی استراحت کردمو برگشتم دلم طاقت دوری از مامانو نداشت .همین
قدرم از زن عمو ممنون بودم .
دو روز دیگه گذشت و حال مامان خوب نشد.مدام هزیون می گفت واین منو نگران می کرد یک شب که
کنار تختش نشسته بودم سرموگذاشتم روزدست مامان وخوابم برد که احساس کردم کسی داره موهامو
نوازش می کنه چشم باز کردم دیدم مامانه مثل قدیما خوب خوب بود,پریدم روی تخت و بغلش کردم
-مامان گلم خوب شدی؟الهی ساره فدات بشه
چیزی نگفت فقط بغلم کردو موهامو بوسید.منم بابغض بغلش کردمو شروع کردم به حرف زدن.از همه چی
می گفتم از ارزوهام واز اینده,ازش گله داشتم بهش میگفتم حالا که خوب شده از خونه عمو یاور میریم
,ودوتایی ....
همین طور حرف می زدم اما مامان فقط بالبخند نگاهم می کرد گفتم چرا چیزی نمی گی مامان؟
-ساره مامان جان من باید برم نمی تونم پیشت بمونم,منتظرم هستن
-کجا مامان باهم می ریم اصلا خودم می برمت
-نه تو باید بمونی عزیز مادرکسی منتظرته
- کی؟
-می فهمی کمکش کن ,من همیشه مواظبتم
دستشو گرفتمو گفتم نه مامان باهم میریم در کمال ناباوری دیدم دست مامان سرد سرده جیغی کشیدمو از
خواب پریدم.چشم دوختم به مامان صورتش سفید سفید بود.دستشو گرفتم سرد بود.جیغ زدمو گریه کردم
.مامان گلمو صدا می زدم اما جوابی نمی داد.پرستارهای بخش اومده بودند تو اتاق و سعی داشتن منو از
مامان جدا کنن اما کسی حریفم نمی شد.من فقط مامانم می خواستم.هیچ کس منونمی فهمید همه ی
زندگیم از دستم رفت تنهاو بی کس شده بودم.اون قدر جیغ کشیدم که بازهم نفس کم اوردمو از حال رفتم.
دو ماه از مرگ مامان می گذشت و من مثل یک تکه سنگ شده بودم سردو یخ.حوصله ی هیچ کس و هیچ
چیزو نداشتم.با کسی حرف نمی زدم از صبح تا شب فقط کار می کردمو یک کارو صدبار امجام می
دادم.انگار وسواس گرفته بودم.خیلی لاغرو رنگ پریده شده بودم .روزی ده بار ظرفها رو می شستمو اب می
کشیدمشون ,ده بار خونه رو گردگیری می کردم .فکر کنم وضعیتم خیلی خراب بود که دیگه زن عمو زینتم
دلش به حالم سوخته بود.خیلی وقتها کاری به کارم نداشت واین وقتا من خودموتو زیر زمین حبس می
کردم وتخت مامانو می بوئیدمو گریه می کردم.خانواده ی عمو مهدی رو خیلی کم میدیدم یکی دوباری
بیشتر ندیدمشون بیشتر عمویاور اینا می رفتن اونجا.البته همون یکی دو باری هم که دیدمشون زن عمولیلا
اونقدر زخم زبون می زدومسخره ام میکردکه تو دلم صدبار قربون زن عمو زینت می رفتم.عمو مهدی ام که
دیگه هیچ انگار نه انگار من برادر زاده اش هستم دقیقا به من به چشم کلفت خونه ی برادرش نگاه می کرد
این قدر بی معرفت بودند که نخوام ببینمشون
امروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله نداشتم چیزی که واسم عجیب بود این بود که زن عمو از صبح به
زور منو اورده بود بالا و هی بهم خدمت می کرد,واقا کلافه ام کرده بود.همین طور که بی توجه بهش داشتم
از پنجره بیرونو نگاه می کردم صداش به گوشم رسید,بازهم داشت از خواستگاری اریانژاد می گفت
آخرین باری که من شهروز آریانژادو دیدم مراسم هفتم مادرم بود.خوب یادم می یاد کمی دورتر همراه اقای
صارمی ایستاده بودوبا اینکه عینک دودی زده بود اما احساس می کردم که نگاهش با من.کسی رو نداشتم
برای مراسم هفتم همراهم سر خاک بیاد فکر می کردم کسی نیاد اما در کمال ناباوری دیدم که زن
عموزینت حلوا پخته بود و چند نفر ازاقوام هم بودندشاید سر جمع باعمو مهدی اینا 24نفری می شدیم
بازهم غنیمت بود که تنها نبودم.گریه ام نمی اومد چشمه ی اشکم خشکیده بود و صدام به کل گرفته بود
این چند روز این قدر حمله ی تنفسی بهم دست داده بود که دیگه جونی واسم باقی نذاشته بود ,بی حال
کنار قبر مامان نشسته بودم و گلهای کنار دستمو پر پر میکردم می ریختم روی قبر مامان.سرم پایین بود که
دستی رو دیدم که روی قبر مامان نشست به منظور خوندن فاتحه سر بلند کردم که چشمم خورد به
شهروز.سرش پایین بود و داشت فاتحه می خوند.سرشو بلند کردچشم دوخت به چشمهام و با نگاه مهربون و
محزونی گفت
-ساره جان تسلیت می گم
اهمیتی بهش نداد و دوباره سرمو انداختم پایین و مشغول کار خودم شدم.
صدای زن عمو زینت منواز خاطرات اون روز بیرون کشید
-گوشت بامنه دختر؟
برگشتمو نگاه بی تفاوتی به زن عموانداختم.
- ببخشید حواسم نبود,چیزی می گفتید زن عمو؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:پس من یک ساعته دارم با دیوار حرف می زنم؟
بی تفاوت نگاهمو ازش گرفتمو چشم دوختم به بیرون.
-ببین ساره بذار بی رو در وایسی باهم صحبت کنیم.اریا نژاد بدجوری خاطر خواهت شده که دست
بردارنیست.توهم باید یکم واقع بین باشی تاکی قراره اینجا باشی ,درضمن توخودت بهتر از وضعیت خودت
خبر داری یه دختر مریض وبدون خانواده,ناراحت نشیا اما برو روی انچنانی هم نداری که دلمون خوش باشه
کی از این بهتر ,پولدار همه چی تموم اگه تو عقل داشته باشی تا تنور داغه نونو می چسبونی.01-07سالشه
قیافه شو که دیدی والا از سرتم زیادیه,زنشو خیلی وقته طلاق داده یه دختر 27-26ساله هم داره که
بامادرش خارج زندگی می کنه ,والا گناهش گردن اونایی که میگن ظاهرا این آقا شهروز نمی تونه بچه دار
بشه ,بعد از تولد دخترش تصادف می کنن و تو تصادف مشکلاتی واسش پیش میاد که عقیم میشه. بین
خودمون باشه ها اما بچه می خوای چیکار؟بهتر...ده سال دیگه که ازپابیفته تو تازه اول جوونیته وتمام مال
ومنالش بهت می رسه.
برگشتمو نگاه تند و تیزی به زن عمو انداختم
وا....ازما گفتن بود خودت که می دونی عموت داره کارهامونو راست وریس میکنه دوماه دیگه می خوایم
بریم پیش ماهان چند ماهی اونجا باشیم.شایدم اگه دیدیم اوضاع خوبه واسه همیشه موندیم.ماکه رفتیم تو
قراره کجا بری؟هان؟خونه رو که نمیشه دستت سپرد.بالاخره توهم باید فکر خودت باشی بعدا گله نکنی که
چرا بهت نگفتما
زن عمو این حرفها رو زد و خواست بره اما انگار چیزی یادش افتاد که برگشتو گفت:
-ببین ساره من و عموت خیلی زحمتتو کشیدیم خودت که می دونی تا حالا داریم خرجتو می دیم خرج
مادرتو کفن ودفنشم که باما بوده حالاتو باید واسه عموت جبران کنی ,عموت به خاطر بدهی به آریانژاد
ممنوع الخروجه اگه تو قبول کنی اونم قول داده از بدهی عموت بگذره,قبول کن بذار هم تو از دست ما
راحت بشی وهم ما از دست تو, خوددانی خوب فکرهاتو بکن
این حرفها رو زد ورفت.دلم از حرفهای زن عمو گرفت از تنهایی و بی کسی خودم ,از این که کسی منو نمی
خواست ودوستم نداشت ,همیشه اضافی بودم حتی پیش خانواده ام.زن عمو هم که با زبون بی زبونی داشت
بیرونم می کرد.یاد ماهان افتادم چقدر بی وفا بود که حتی خبر نداشت دوماها مادرم فوت کرده.اوایل خیلی
زنگ می زد وخوشحال بود از این که اینجا هستیم میگفت خیالش راحته که جای ما امن و راحته.کم کم زن
عمو بهم فهموند که سوگند بارداره ومن نباید ماهانو درگیر مشکلات خودم کنم حتی منو متهم می کرد به
اینکه می خوام جای سوگندو تو زندگی ماهان بگیرم.دلم گرفت ازیاد اوری این همه بی انصافی زن عمو.دلم
سوخت واسه تنهایی و بی کسی خودم ,باید چیکار می کردم؟کجا می رفتم نمی دونستم یک قطره اشک بی
صدای از گوشه ی چشمم سرخوردو افتاد پایین,یاد شهروز افتادم درسته که ازش متنفر بودم اما از حرفهایی
که زن عمو پشت سرش می زد دلم واسش سوخت احساس می کردم اونم مثل من تنهاست .
بعد از یک هفته می خواستم نظرمو بگم که عمو یاور به سراغم اومدو بهم اعلام کرد که باید باشهروز ازدواج
کنم ,این یک دستور بود که اعلام شده بود ومن حق اعتراض نداشتم.ناراحت نشدم از دست عمو چون
خودمم هم همین قصدو داشتم واسم مهم نبود که مجبورم کنند یانه.
فردای اون روز من تمام وسایلمو که شامل یه دونه چمدون می شد جمع کردمو منتظر شدم ساعتی بعد
شهروز به همراه دایی اش که همون اقای صارمی بود بهمون ملحق شدند.عقدمن وشهروز به سادگی هرچه
تمام ترداخل یک محضر برگذار شد .تمام دیشب وامروززن عمو مخ منو کار گرفته بودکه میایم بهت سر می
زنیمو این حرفا بعدم در کمال پررویی می گفت چون من زن جوونی هستم و یه جورایی سوگلی محسوب
میشم از شهروز درخواست کنم باعمو یاور کار شراکتی داشته باشه اما کور خونده بودند حالاکه همه چیز
دست به دست هم داده بود که من از دستشون راحت بشم به هیچ عنوان قصد اینو نداشتم که دوباره یک
سری رفت وامد خانوادگی رو باهاشون شروع کنم.
عمو یاور وزن عمو فکر می کردند که ازدواج من وشهروز تاثیری در بهبود روابطشون با شهروز داره ,ومن در
مقابل رفتارها وکارهاشون فقط با یه پوزخند نگاهشون می کردم.از محضر که خارج شدیم زن عمو بغلم کرد
و با یه لحن محزون ازم خداحافظی کرد
-عزیزم مواظب خودت باش دلم برات تنگ میشه البته سعی می کنیم تند تند بهت سر بزنیم
عمو یاورم بغلم کرد وگفت:خوشبخت بشی اصلا دلتنگی نکن حالا ایشالا اخر هفته خدمت می رسیم واسه
عرض ادب تا اون موقع دلتنگی نکنیا عمو,زن عموت هستا تعارف نکن یه موقع کاری چیزی ذلشتی زنگ
بزن
این حرفها وتظاهرات بیشتر زجرم می داد دوست نداشتم دیگه ببینمشون واز این حرف عمو که می گفت
اخر هفته میان پیشم چهره ام درهم شد اما حرفی که شهروز زد عجیب به دلم نشست
- اقا یاور طبق قول وقرارمون می تونید تمام چک وسفته هاتونو از دایی ام تحویل بگیرید.
عمو یاور:این چه حرفیه جناب مهندس ما دیگه فامیلیم ایشالا تشریف میارید خونه مون واسه پاگشا این
موضوع روحل می کنیم الان که وقت این حرفا نیست
-چرا اتفاقا الان وقت همین حرفهاست چون نه من ونه همسرم تمایلی نداریم که دیگه هیچ وقت ببینیمتون
نا خود اگاه لبخندی رولبم نشست که از دید شهروز پنهان نموند.شهروز برگشت سمت دایی حامد یا همون
اقای صارمی و گفت:
-دایی جان قبل از تحویل چک وسفته ها یک تعهد نامه ی محضری از ایشون وخانم بگیرید که هیچ وقت
مزاحم ساره نشن
دایی حامد لبخندی زدوگفت خیالتون راحت شما برید به کارتون برسید.در میان بهت زن عمو وعمو سوار
ماشین شدیمو به مقصدی نامعلوم حرکت کردیم.بعد از چند دیقه ماشین جلوی یه طلا فروشی نگه داشت
با اینکه در تمام طول مسیر از ته دل از شهروز ممنون بودم اما همین که از ماشین پیاده شدیم برگشتم به
جلد بی تفاوت خودم.
-پیاده شو می خواییم حلقه بخریم
پوزخندی زدم وگفتم :چه جالب ادم واسه برده ی زر خریدشم حلقه می خره
کلافه پوفی کردو گفت:پیاده شو حوصله ندارم خواهشا بذار این یه کارو انجام بدیم بعدش می ریم خونه
باشه؟
جوابی ندادمو پیاده شدم.اون روز خیلی شهروزو اذیت کردم دست رو هرچی می ذاشت می گفتم نه تا در
نهایت یه حلقه ی خیلی بزرگ وشیک نشونم داد و خواست امتحان کنم من بی توجه بهش از فروشنده
خواستم واسم یه حلقه ی ساده از طلا بیاره شهروز وقتی حلق رو دید عصبانی نگاهم کردو گفت:چرا لج می
کنی یکی بهترشو بردار
-نمی خوام همین خوبه واروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم: فکرنمی کنی داری زیادی واسه این ادمی
که خریدیش خرج می کنی؟
عصبانی نگاهم کردو از فروشنده خواست یه انگشتر دیگه واسم بیاره یک انگشتر ساده تر از اون قبلی
انگشتری از طلای سفید با یه نگین سفیدو بزرگ روش.حتی نظرمن رو هم نپرسید فقط دستمو کشیدو
انگشترو دستم کرد و گفت همین خوبه همینو برمی داریم.انگشتر خیلی زیبایی بود به دلم نشست اما دوست
نداشتم پیش شهروز اینو نشون بدم واسه همین بی تفاوت خارج شدم وبدون اینکه منتظر شهروز باشم پیش
ماشین رفتم.
وقتی رفتیم خونه تودلم واقعا به زن عمو زینت حق دادم که به اینجا بگه قصر,وارد حیاط که شدیم زیر پام
یه گوسفند قربونی کردند گوشه ی چادرمو بالا گرفتم که تهش خونی نشه,محو تماشای حیاط بودم که با
حجم عظیمی از دود مواجه شدم یه خان مسن داشت واسم اسفند دود می کردو میگفت:
- ماشالا ماشالا بترکه چشم حسودو بخیل خوش اومدی خانم جان خوش اومدی
از لهجه ی قشنگی که داشت یه لبخند بی جون زدم دود داشت نفسمو می گرفت.سرفه ی کوتاهی کردم که
شهروز به دادم رسید وگفت:
- رباب خانم ساره جان به دود حساسن یکم ببرش اون ور تر
بنده خدا رباب خانم هی معذرت خواهی می کردوواقعا کلافه ام کرده بود.شهروز دستمو گرفت ووارد خونه
شدیم .داخل خون دیگه واقعا قصر بودمحو تماشای اطراف بودم که رباب خان اومدو ازم خواست تا اتاقمو
نشونم بده.از پله ها رفتیم بالا .طبقه ی دوم بر خلاف پایین از چند تا اتاق تشکیل شده بود.طبقه ی اول یک
سالن بزرگ بود واشپزخونه به اضافه ی یک اتاق که درش بسته بود .
رباب خانم:خان جان اینجا اتاق شماست
با دست به کمی اون طرفتر اشاره کرد و گفت اونم اتاق جناب مهندسه.اتاق بغلی هم کتابخونه است والبته
اتاق کار مهندسم محسوب میشه بقیه هم که اتاق مهمانن کاری ,نداری خانم جان من برم پایین
سری تکون دادمو گفتم نه برو
وارد اتاقم که شدم خیلی از اتاق خوشم اومد یه اتاق بزرگ ونور گیر که پنجره اش به باغ باز میشد.همین
اول عاشق پنجره ی بزرگش شدم.
چشم گردوندم به اطراف اتاق انصافا اتاقی اشرافی بود یه ست تخت خواب دونفره داشت ویک کمد بزرگ که
من نمی دونستم چی باید توش بذارم من فقط یک چمدون وسیله داشتم.چشمم خورد به سرویس حمام
داخل اتاق این دیگه واقعا نعمت بود.
تقه ای به در خورد وبه دنبالش شهروز وارد شو
- از اتاقت خوشت اومد؟
بی تفاوت گفتم:آره خوبه اماچرا خودتو به زحمت انداختی من ترجیح می دم برم کنار رباب خانوم بمونم فکر
نمی کنم فرقی بین منو رباب خان باشه ,درسته؟
جوابی ندادو عصبانی نگاهم کرد,گفتم
- اهان یادم نبود فرق داریم شما رباب خانومو که نخریدی منو خریدی پس باید مواظب باشی پولت بر باد
نره جناب مهندس
اینو که گفتم با عصبانیت طرفم اومداز ترس قدمی به عقب برداشتم که خوردم به دیوار شهروز صورتشو جلو
اورد ودر حالی که چشمهاوصورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت:ببین چی دارم بهت میگم فرق تو رباب
خانم در اینه که اونا اینجا کار می کنن اما تو خانم این خونه ای ,روزی که پرسیدم مشکلی نداری بااینکه
همه بفهمن زنمی و تو گفتی نه باید فکر اینجاشومیکردی تو خانم این خونه ای وبس منم تو رو نخریدم
تموم کن این بحث مسخره رو
این حرفهارو زدو در و محکم کوبیدو رفت.شهروز ازم خواست من این بحث مسخره رو تموم کنم اما من این
کارو نکردم دوماه اولی که اینجا بودم به معنای واقعی کلمه شهروز و زجر دادم ,مدام دادو بیداد می کردمو
بهش فحش می دادم جیغ می کشیدم و گریه می کردم حتی یکی دوبار زدم چند تا از وسایل خونه روشکستم متهمش می کردم به اینه که منو خریده,همش با حرفهام زجرش می دادم و می دیدم گاهی اوقات
چقدر اذیت میشه حتی بعضی وقتا به خاطر رفتار من خونه نمی اومد.می دیدم که واقعا کلافه شده تا اینکه
یک روز دایی حامد به دیدنم اومدو ازم گله کرد که چرا سراغی ازش نمی گیرم من این مرد و واقعا دوست
داشتم.
- خوبی ساره جان
- خوبم دایی
- شهروز چی اونم خوبه؟
- خبری ندارم نمی دونم
- یعنی چی تو زنشی اگه اینو قبول نداری حداقل قبول داری که یک جا زندگی میکنید,باید از حالش خبر
دار باشی
شونه ای بالا انداختم که گفت:خودم می دونم که شهروز خوب نیست می بینم که هر روز بدتر از دیروز
میشه این چه وضعیه ساره راه انداختی از تو بعیده دخترم چرا زجرش میدی؟
- من زجرش میدم من که کاری به کارش ندارم
- شنیدی میگن طرف میاد ثواب کنه کباب میشه حالا این حرف شامل شهروز هم میشه چی فکر می
کردیم چی شد
پوزخندی زدمو گفتم :ثواب؟ادم واسه اینکه ثواب کنه میره ادم میخره
بعد از این حرف دایی نگاهی بهم کردو شروع به حرف زدن کرد هر حرفی که می زد من بیشتر تو فکر می
رفتمو بیشتر شرمنده می شدم:
- اون روز جلوی در شرکت یادته اون روز منو شهروز باهم تو ماشین بودیم که یدیمت شهروز ازم خواست
مشکلتو بپرسم وقتی وضعیتتو واسش تعریف کردم ازم خواست در موردت تحقیق کنم تحقیق که کردیم از
وضع زندگی و مادرت حتی از اذیتهای خانواده ی عموتم خبر داشتیم .شهروز تصمیم گرفته بود کمکت کنه
وواسه اینم خیلی خودشو به آب وآتیش زد اون روز تو دفتر عموت یادته ما اونجا داشتیم در مورد تو با
عموت صحبت می کردیم حرفهایی زده شد که بهتر بدونی عموی بی غیرتت داشت تورو عوض بدهیش به ما
می فروخت اما نه من ونه شهروز زی بار نرفتیم شهروز می گفت در حقت بی انصافی نمی کنه که چند روز
دیگه پشت سرت هزار جور حرف زده بشه گفت مرد و مردونه می رم خواستگاری ازدواج که کردیم هر وقت
ساره خواست طلاقش میدم که بره پی زندگیش تا اخر عمرمم خودم حمایتش میکنم.دخترم این انصاف
نیست که این جوری اذیتش کنی اون داره عذاب می کشه و خودشو عامل بدبختی تو می دونه
شهروزخودش خیلی زجر کشیده تو از گذشته و زندگی قبلیش کم و بیش اطلاع داری بی انصافی نکن
وکمتر اذیتش کن
با رفتن دایی تو فکر رفتمو خیلی از خودمو رفتارم خجالت کشیدم یادت محبتهای شهروز افتادم بیچاره تو
این دوماه از گل نازکتر بهم نگفته بود مدام بهم محبت می کرد ومن با بد اخلاقی جواب محبتشو می دادم
همیشه بعد از داد و بی دادی که می کردم نفسم که میگرفت بعد از اون همه توهین بازهم شهروز به دادم
میرسید حتی دوبارهم که بیمارستان بستری شدم خوذش تا صبح بالای سرم بیدار موندواجازه نداد کسی
مراقبم باشه.واقعا شرمنده بودم از فردای اون روز ورق برگشت با خودم قرارگذاشتم که دیگه توهینو داد
وبیدادی در کار نباشه .هنوز ته دلم از شهروز دلگیر بودم خودم هم نمی دونستم چرا ؟اما از فردای اون روز
بیشتر ساکت می موندمو حرفی نمی زدم باهم غذا می خوردیم و تلوزیون می دیدیم اما من بی تفاوت بودمو
بیشتر سکوت می کردم.
بعد ازگذشت دو ماه به این نتیجه رسیدم که بی نهایت به شهروز وابسته شدم درسته که باهاش حرف نمی
زدم اما همیشه منتظرش بودم وقتی دیر می کرد تا بیاد تو اتاقم بیدار می موندم و وقتی از اومدنش مطمئن
می شدم با خیال راحت به خواب می رفتم.شهروز هم این تغییرات رو احساس کرده بود .خیلی بیشتر بهم
محبت می کرد ازم می خواست باهم بریم خرید اما من قبول نمی کردم خودش برام خرید می کرد همه
چیز واسم می خرید واین واسه منی که تو یکسال گذشته خیلی زجر کشیده بودم نعمت بود.شهروز دوست
داشت من از تنهایی در بیام و زندگی کنم اما من هنوز سکوتو ترجیح می دادم.
باصدای بسته شدن در هوشیار شدمو از خواب پریدم.احساس گرمای شدید می کردم و دوست نداشتم
چشمهامو از هم بازکنم.بوی خوبی می اومد بویی که همیشه باعث ارامشم بود.کم کم هوشیار شدم ویاد
دیشب افتادم تازه فهمیدم کجا هستم سرم جای نرمی قرار داشت اروم گوشه ی چشممو بازکردمو خودم
روتخت شهروز دیدم.نا خود اگاه لبخندی رو لبم نشست ووجودم پر از ارامش شد.نمی دونم ساعت چند بود
اما صبح شده بود.صدای در باعث شد که چشمهامو ببندم دوست نداشتم شهروز بفهمه بیدارم یه جورایی
خجالت می کشیدم.در اروم باز شد صدای قدمهایی اومد که کنار تختم متوقف شد وبوی خوش عطر شهروز
تو بینیم پیچید.اروم دستشو گذاشت روی پیشونیم که صدای در اومد ,شهروز اروم گفت :بفرمایید
رباب خان با صدای ارومی گفت:اقا پدرام تشریف اوردن
- بگو بیاد بالا
بعد چند لحظه صدای شادوسرحال پدرام به گوشم رسید:سلام بر عموی گرامی
- اروم تر پدرام ساره بیدار میشه ,معلومه کدوم گوری هستی الان وقت اومدنه
- عموشما نیم ساعت پیش زنگ زدی منم خودموسریع رسوندم به خدا,چیزی شده؟
شهروز بانگرانی گفت :بیا ببین ساره تب داره؟بدنش خیلی گرمه
صدای قدمهایی که نزدیک تخت می شد به گوشم رسیدو بعد گرمی دستی رو روی پیشونی
به پهلو خوابیده بودمو پشتم به در بود واسه همین صورتمو نمی دیدن.پدرام دستشو از پیش
نبضمو گرفت بعد از چند لحظه هوای خنکی فضای اتاقو پر کردوبه دنبالش صدای عصبانی
گوشم رسید.
- چیکار می کنی پنجره رو ببندنمی بینی ساره حالش خوب نیست
پدرام باصدایی که خنده توش موج می زد گفت:برادر من شهروز جان ساره خانم شما خدا
خوب خوبه اما اینقدرشما اتاقو گرم کردید که فقط گرمش شده همین
- خیلی خوب پنجره رو ببند بدنش گرمه سرما می خوره
- عمو اینقد که شما نگران ساره هستی به خدا من ومونا نگران ارین نیستیم
- خفه شو پسر تو که دیشب اینجانبودی
پدرام بالحنی خندون گفت:مگه دیشب اینجا چه خبر بود عموجوووون
-پسره ی احمق دو روزه باز حالش خوب نیست دیشبم حمله ی تنفسی داشت
- اهان از اون لحاظ,من فکرکردم از یه لحاظ دیگه حالش بد شده
- شوخی بسه پدرام خیلی نگرانشم
پدرام جدی شدو پرسید:
- دارو هاشو می خوره؟
- اره البته فکر کنم


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

نگران نباش واسه ریه هاش یه دکتر خوب سراغ دارم خوبه بهش سر بزنید
- باشه ممنون
همون لحظه صدای رباب خانم اومد که می گفت:اقای مهندس از شرکت تماس گرفتن میگن منتظرتونن
- باشه ممنون دارم میرم, صبر کن رباب خانم
- بله اقا
- من می خوام برم شرکت سروصدایی نباشه که ساره بخوابه
- چشم اقا
-بیدار که شد یه غذای مفصل واسش بیار,بالا سرش باش که غذاشو تموم کنه
صدای خنده ی پدرام اومدکه شهروز بهش گفت:خفه شو پدرام ساره بیدار میشه
- عمو بیابرو ساعت 22ظهره بیا برو سر کارت ,ساره خانم شما از منم سر حال تره
- پدرام خیالم راحت باشه حالش بدنشه
- اره عمو به خدا من ضمانت می کنم بیا برو همه منتظرت هستند
شهروز به رباب خان گفت:حواست باشه ها اگه خدایی نکرده حالش بد شد خبر بده خودمو می رسونم,فقط
حواست به غذا خوردنش باشه
رباب خانم:چشم اقااما آخه خانم که به حرف من گوش نمیکنن
- اگه گوش نکرد زنگ بزن خودم زود میام
بازهم پدرام خندید وحین بیرون رفتن گفت:میدونی چیه شهروز من ومونا هر وقت ارین غذا نمی خوره
کاری به کارش نداریم خودش که گرسنش بشه میاد سراغ غذا توهم همین روشو درمورد ساره در پیش
بگیر.
- برو بیرون پدرام مثل اینکه امروز می خوای کله تو به باد بدیا
- بای عموی عزیز
احساس کردم که اتاق خلوت شدوبعد صدای پاهایی که به تخت نزدیک می شد ودر نهایت شهروز بود که
اروم خم شد سریع گونه مو بوسد وبعد از اینکه موهامونوازش کرد رفت.
احساس خوبی از بودن شهروز بهم دست می داد.یاد حرفهای پدرام که افتادم خندهام گرفت.پدرام و مونا هر
دو برادر زاده های شهروز بودن که ازدواج کرده بودندو یه پسر 0ساله ی شیرین به اسم ارین داشتند.شهروز
خیلی باهاشون صمیمی بود .خانواده ی دوست داشتنی بودند که من هم دوستشون داشتنم.این خانواده ی
سه نفره ی دوست داشتنی تنهایی کسانی بودند که من باهاشون احساس خوبی داشتم شهروز هم وقتی
فهمیدمن به رفت وامد شون علاقه نشون میدیم سعی کرد ارتباطمون روبیشتر کنه .بودن بامونا برای من
خوشایند بود.پدرام 00سالش بود وپزشک بود همسرش موناهم 20سالش بود ولیسانس زبان داشت پدرام و
شهروز مثل دوتا برادر بودند وهمدیگه روخیلی دوست داشتند..شهروز کوچکترین عضو خانواده اش وته
تغاری بود پدرومادرش از دنیا رفته بودند اما دوتا برادر ویه خواهر داشت که من فقط یکبار دیده بودمشون
واصلا چیزی ازشون به یاد نداشتم.شهروز بیشتر به خاطرمن اجازه نمی داد کسی اینجا بیادوبیشتر خودش
تنهایی به دیدن خانواده اش می رفت.
از خوابیدن خسته شدم حعجیب احساس گرسنگی داشتم .بعد از اینکه سرووضعمو مرتب کردمو ماهامو
شونه کردمو پایین رفتم .رباب خانم تو اشپزخونه بود.
- سلام خسته نباشی
- سلام خانم جان ,بهتری ان شااله
- بله خوبم
رباب خانم یک لیوان شیر جلوم گذاشتو گفت:بخورین خانم نوش جان,صبحانه بیارم واستون
خندیدموگفتم:نه رباب خانم الان که ساعت یکه همین شیرو می خورم منتظر ناهار می مونم
- باشه خانم جان 24دیقه دیگه ناهار حاضره
فکرم کشید به این چند ماه که این پیره زنو خیلی اذیت کرده بودم امابنده خدا دم نمی زد
- رباب خانم
- جانم خانم جان
- حلالم کن اگه این چند وقته اذیتت کردم
این چه حرفیه خانم مهندس به گردن ما حق دارن
- من با مهندس کاری ندارم منو ببخش اگه بهت بد کردم
- خواهش میکنم شماهم جای دختر نداشته من هستید
دیگه حرفی نزدم خواستم برم بالا که دیدم همین جا موندن بهتر از بالا رفتنه .کمی بعد رباب خانم واسم
ناهار اورد خواستم ناهار بخورم که یاد حرفهای شهروز افتادمو ناخود اگاه لبخندی روی لبم نشست و با اشتها
ناهارمو خوردمو بالا رفتم.یک ساعتی سرخودمو گرم کردمو منتظر شهروز شدم خودش قول داده بود بریم
سرخاک.اماده شدم و چادرمودستم گرفتم ومنتظر شدم.ساعت 0بود که شهروز اومد همین که وارد شد سریع
گفتم :سلام بریم
لبخند مهربونی زدوگفت:اجازه میدی دست وروموبشورم ناهار بخورم بعد بریم؟
خجالت زده باشه ای گفتم و همون جا نشستم
- میشه رباب خانمو صداکنی واسم غذا گرم کنه؟
نگاهش کردم اگه می رفتمو رباب خانمو صدامیکردم کلی وقتمون تلف میشد.
- میشه من گرم کنم تا رباب خانم بیاد خیلی طول میکشه
لبخندی زدوگفت:زحمتتون میشه بانو,وگرنه من که از خدامه
- زحمتی نیست
- پس بدو که دیر نشه
رفتم اشپز خون و غذارو واسش گرم کردم.تند تند از یخچال ماست واب وزیتون اوردمو غذارو کشیدمو
منتظر موندم.
واردکه شد گفت :به به دست شما در نکنه خانم
عجول وبی تاب گفتم:بخور دیگه دیر میشه بعد میگی نمی برمت باشه واسه فردا
خنده ی بلندی کردو گفت:میگم ساره خانم مهربون شده نگو واسه یه چیز دیگه است.نترس سرم بره قولم
نمیره می بر
باشه پس من تو سالنم
- نمی خواد بیا بشین همین جا زود می خورم میریم
-من خوردم
- می دونم می دونم که امروز مثل بچه های خوب غذاتو خوردی ,خوش اخلاقم که بودی مطمئن باش
جایزه داری پیشم
همون جانشستمو بانمکدون روی میز بازی می کردم که شهروز گفت :خدایا شکرت
از جا پریدموگفتم :خوردی میزوجمع کنم بریم؟
- اره خوردم نمی خواد جمع کنی بیا بریم که زود برگردیم
سوار ماشین شدیمو به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم تمام طول راه بغض داشتمو حرفی نمی زدم وقتی
رسیدیم شهروز خواست پیاده بشه که گفتم:میشه تنها برم؟
مردد نگاهم کردو گفت:باشه اما از اینجا دارم می بینمت ,ساره اگه زیادی گریه کنی وحالت بد بشه به خدا
قسم ساره دارم قسم می خورم دیگه نمی ذارم بیای فهمیدی؟
بابغض گفتم :باشه
- قول میدی نیای پایین می خوام باهاشون حرف بزنم
کلافه پوفی کردودستی توموهاش بردو گفت:باشه اما توهم قول بده زود بیای که من نیام پایین
- قول میدم
به سمت قبرها حرکت کردم با شیشه ی گلابی که اورده بودم روی سنگ قبرهارو شستموشروع کردم به
فاتحه خوندن,که یه دفعه اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید وشروع به گریه کردم و در حین گریه
باهاشون حرف میزدم
- سلام بی معرفتا.رفتید بی خیال ساره شدید حداقل یکی تون به خوابمم نمی یایید.دلگیرم ازتون چی
میشد منم با خودتون ببرید.بابا جون ساره ات تنهاست دلش گرفته بی کس شده چیکار کنم بدون شما ؟من
که کسی رو ندارم
گریه می کردمو همین طوری حرف میزدم سرمو گذاشته بودم روسنگ قبرو گریه می کردم .کم کم تنگی
نفس داشت به سراغم می اومد که صدای بوق ماشینی به گوشم رسید سر که بلند کردم شهروزو تو ماشین
دیدم که اشاره می کرد برم پیشش خداحا فظی کردمو روی قبرهارو بوسیدمو بی حال به سمت ماشین رفتم
درماشینو که بازکردم موجی از هوای گرم حالموبهتر کرد.
نمیشنیدم شهروز چی میگی بی حال دستمو بردم توی کیفم اسپریممودوبار پشت سرهم زدمو سرمو به
پشتی ماشین تکیه دادم وچشمهامو بستم.بعد از کمی که حالم بهتر شدچشمهاموبازکردموگفتم:
- ممنون
تااین حرف و زدم شهروزنگاه ناراحتی بهم انداختو بی تفاوت بهم گفت:خواهش میکنم
بعدهم روشو برگردوند سمت بیرون وتا خونه دیگه حرفی نزدیم.ساعت 6بود که رسیدیم.
وارد خونه که شدیم خواستم برم تو اتاقم که دیدم شهروزم داره میره سمت اتاقش به خودم جرات دادمو
جلوی روش ایستادمو پرسیدم:
-چیزی شده؟
- نه
- من کار بدی کردم
- نه خسته ام
خواست بره که گفتم:امروز که منو بردی اونجا خیلی خوشحال شدم اما اخم تخمت نمی ذاره چیزی از این
خوشی وسبکی رو حس کنم
برگشت سمتم با قدمهای بلند خودشو بهم رسوندوعصبانی بازوهامو گرفت وگفت:وقتی می خوام خوشحالت
کنم ولی می بینم بی توجهی ناراحت میشم,وقتی به حرفم گوش نمی دی ناراحت میشم,وقتی سوار ماشین
میشی و حالت بده اما بهم نمی گی ناراحت میشم,وقتی دارم باهات حرف میزنم وحالت بده ولی میپرسم
خوبی یا نه جوابی نمی دی وبی حرف اسپری میزنی,وقتی این قدر نسبت بهم بی تفاوتی ناراحت میشم
فهمیدی؟
ول کردو رفت حتی نایستادکه جوابشو بدم .در اتاقشو محکم به هم کوبیدو رفت.خیلی خسته بودم به اتاقم
رفتمو خوابیدم
صبح که از خواب بیدار شدم دوست نداشتم برم پایین.امروزجمعه است وشهروز حتما خونه است.مثلا از
دیشب باهام سر سنگینه خجالتم خوب چیزیه مردک داره دوسال دیگه میره تو04سال هنوز عین بچه ها
قهرمیکنه.
خیلی گرسنه ام بود دیشب به خاطر قهرکردن شهروز منم لج کرد شاممو نصفه خوردمو از کنار میز بلند
شدم.الانم خیلی گرسنه ام بود به لباسهام نگاه کردم یه شلوار کوتاه سفیدخونگی با یه تاب صورتی تنم بود
موهامو شونه کردمو رفتم پایین. شهروز تو اشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بود .سلام کردم که بی تفاوت
جوابمو داد.رفتم جلو برای خودم چایی بریزم خبری از رباب خانم نبود جمعه ها رباب خانم دیر تر می اومد
اینطرف شهروز ازش خواسته بود جمعه ها بیشتر استراحت کنن البته این قانون قبل از اومدن من هم اجرا
می شدوبعدها من فهمیدم.شهروز سرشو بلند کرد چشمش که به لباسام خورد گفت:این چه وضعشه؟
متعجب گفتم:چی؟
بلند دادی ردوگفت:اینا چیه پوشیدی؟
خدایی تر سیدما اما بی تفاوت گفتم:لباس
- کور نیستم می بینم ,اما مثل اینکه تو کوری نمی بینی احمق بیرون داره برف میاد ,من دارم اینجا قندیل
می بندم ,می خوای سرما بخوری
باذوق گفتم:راست میگی تورو خدا داره برف میاد
بلند شدمو دویدم سمت پنجره که دیدم همه جا یک دست سفید شده از خوشحالی می خواستم بال در
بیارم
- راست میگی ببین چقدر برف اومده همه جا سفیده
می خواستم بدوام سمت حیاط که یک دفعه دستم کشیده شد
- کجا به سلامتی؟
- حیاط دیگه
- بااین سرووضع؟
- مگه چشه؟
نگاهی به لباسهام انداختمو تازه یاد دیشب وقهر شهروز افتادم امروز با این لباسها می خواستم لج شهروز در
بیاد فقط همین وگرنه خودم داشتم یخ می زدم.
- دختره ی احمق ببین دستات چقدر یخن پاشو اول برو لباستو عوض کن بعد بیا پایین
بی تفاوت دستمو از دستش خارج کردمو گفتم:من گرممه همین طوری دوست دارم
نشستم سر میزو شروع به خوردن کردم.علشق سنگک خشک شده با پنیر بودم داشتم می خوردم که دیدم
شهروز پنیرو برداشت و عسل وخامه جلوم گذاشت
- بخور
- نمی خوام سیرم
- ساره اول صبحی شروع نکن دیشبم شام نخوردی بشین مثل بچه ی ادم بخور لج نکن
- اگه بخورم میذاری برم حیاط
- نه سرده
- پس نمی خورم
عصبی شدو باصدای بلندی گفت:میشینی صبحونه تو می خوری ,بعدم میری بالا لباس میپوشی حقم نداری
بری بیرون,شیرفهم شد؟
بغض کردمو با حالت عصبی تند تند واسه خودم لقمه های بزرگ میگرفتمو می خوردم که باهاشون بغضمو
بدم پایین
- اروم تر بخور ساره
-سیر شدم
بلند شدمو رفتم بالا داشتم یخ میکردم .لباسهامو با یه شلوار پشمی تنگ ویه تونیک ابی روشن عوض
کردم.رفتم پایینو تلوزیونو روشن کردمو بی هدف کانال ها رو بالا وپایین می کردم که شهروز کنارم نشست
- بیا واست چای ریختم
بدون این که نگاهش کنم لیوانو گرفتمو گفتم:ممنون
- قهری
- نه
- چرا قهری
جوابشو ندادم شروع کردم به خوردن چایی.عاشق چایی داغ داغ بودم.
- خیلی داغه می سوزی اروم تر
- دوست دارم
عصبی داد زدوگفت:به جهنم ببین می تونی امروزوزهرمون کنی هی لج کن
- نگاهش کردمو گفتم:وقتی میگم دوست دارم نمی خوام لج کنم که,منظورم اینه که چایی
بهم میچسبه
شرمنده نگاهم کرد منم رومو برگردوندم سمت تلوزیون
- زنگ بزنم پدرامو مونا ناهار بیان دورهم باشیم
- شونه ای بالا انداختم که به یعنی به من چه
- قهری دیگه ادم که قهر نمی کنه زشته این کارا ما دیگه بزرگ شدیم
- از تو یاد گرفتم
- من کی قهر کردم
- دیشب تازه کل دیروزم زهر مارم کردی
- باشه بابا من تسلیم حالا می بخشی؟
- اره
یه دفعه برگشتم سمتشو گفتم:یعنی الان دیگه توهم قهر نیستی
خندیدوگفت:نه
باذوق دستامو کوبیدم به همو گفتم:پس من برم حیاط
-نه
-گفتی که قهر نیستی, برم دیگه تورو خدا یه ذره
- نه داره برف میاد خیلی هم سردهصبرکن یکم بگذره بعد
بی حوصله باشه ای گفتموبرگشتم سمت تلوزیون
- زنگ میزنم بچه ها ناهار بیان
-باشه
نزدیک 22بود که بچه ها رسیدند.ارین خواب بود.مونا تامنو دید مثل همیشه با محبت بغلم کردو صورتمو
بوسید.هنوز شهروز اجازه نداده بود برم بیرون .بعد از ناهاردور هم نشسته بودیم همه شروع کردند به صحبت
.من بیشتر شنونده بودم حرفی نداشتم که بزنم فقط گوش میدادم.تا اینکه پدرام گفت:ساره خانم ساکتی یه
چیزی ام شما بگو
بانهایت مظلومیت برگشتم سمت شهروز وگفتم:یه دیقه برم بیرون
سه تایی زدند زیرخنده.شهروزم باهمون خنده گفت:نه
حالم بد جوری گرفته شد.که مونا گفت :راست میگه ببینید ارینم خوابه بریم 0تایی برف بازی
پدرام دستاشو کوبید به همو گفت:عالیه منم موافقم بلند شید
از همه زود تر خواستم برم بیرون که شهروزگفت برو لباس بپوش بیا .رفتم بالا وچشم دوختم به کمد من که
لباس خاصی نداشتم همین چند تیکه لباسم شهروز خریده بود.
دستمو دراز کردمو سیوشرت قرمزمو برداشتم ,روسریم رو هم با یک شال پشمی قرمز عوض کردمو پایین
رفتم.دلم از دیدن پالتویی که تن مونا بود یه جوری شد.خوش به حالش یه پالتوی طوسی شیک که یه عالمه
هم خزمشکی داشت.شهروز با اخم اومد طرفمو گفت:این چیه تنت کردی برو یه لباس گرم تر بپوش
- همین خوبه
چی میگفتم می گفتم لباس ندارم.لبخندی زدمو گفتم:همین خوبه الان که می خوام بدوبدو کنم گرمم
میشه خوبه دیگه
دوباره چشمم خورد به پالتوی مونا .حواسم نبود شهروز رد نگاهمو گرفتو برگشت سمت مونا.گند زده بودم
نکنه فهمیده باشه.سریع گفتم بریم دیگه بعدهم خودم زودتر از همه دویدم بیرون.
خیلی خوش گذشت از گلوله انداختن به هم تا درست کردن ادم برفی .خیلی بازی کردیم اما شهروز حوصله
نداشت وفقط با ناراحتی اواخم نگاهمون می کرد.
هواتاریک شده بود که بچه ها رفتند.اصرار ما برای موندشون واسه شام بی فایده بود پدرام صبح زود باید می
رفت مطب وترجیح میدادند زودتر برن خونه ی خودشون.
شهروز خیلی توفکربود.منم خیلی خسته بودمو خوابم می اومد .هی خمیازه میکشیدم دوست داشتم بخوابم
اما می دونستم بدون شام امکان نداره شهروز بذاره خواب راحت داشته باشم.توعالم خودم بودم که رباب
خانم صدامون زد واسه شام.
جلوتر از شهروز وارد شدم سریع غذامو کشیدمو شروع به خوردن کردم.تندتند قاشقوپرمی کردمونجویده
قورتش میدادم
- اروم تر ساره خفه میشیا
جوابی ندادم غذامو که تموم کردمخواستم برم بالا که دیدم شهروز همچنان پکره وغذاشم دست نخورده موند
چشم دوختم به شهروزوپرسیدم:چرانمی خوری؟من کا ربدی کردم
- نه چطور؟
- اخه خیلی توفکری
- چیزی نیست مربوط به شرکته
-اماصبح که خوب بودی
-برو بخواب از خستگی چشمهات داره بسته میشه
حرفی نزدم فهمیدم داره بحث وعوض میکنه شب به خیر کوتاهی گفتمورفتم بالاوسرم به بالش نرسیده
خوابم برد.
صبح که بیدارشدم هنوز بر می بارید.شهروز به خاطر برف خونه مونده بوداما من خبری ازش نداشتم صبح
تنهایی صبحانه خوردم .از وقتی که بیدار شدم اصلا حوصله نداشتم یاد چند سال پیش افتادم که برف اومده
بود و من سامان چقدر باهم بازی کردیم تازه مامانو باباهم پیشمون بودند.بی حوصله شالی دور خودم
پیچیدمو به حیاط رفتم .دونه های برف هنوز اروم اروم پایین می اومدند وهمه جا یک دست سیاه بود.اروم
رفتم پایین و کمی داخل باغ قدم زدم.خیلی سردم بود اما همش یاد سامان می افتادم .همون طور که راه می
رفتم بغضم ترکید و اروم اروم اشک ریختم.
کمی که گذشت خواستم برگردم پایین پله ها که بودم چشمم خورد به حیاط.همه جای حیاط یک دست
سفید بود همون جا اروم نشستم زمین وکف دستم باز کردم وگذاشتم رو برفها.دستمو کمی فشار دادم
دستمو که برداشتم دیدم جای دستم روی برفها مونده وهمین باعث شد گریه ام شدت بگیره.
- ساره اینجا چیکار می کنی یه ساعته دارم دنبالت می گردم,سرده بیا بالا
صدای شهروز بود جوابی ندادم , همونجا نشستم.صدای قدمهاشو می شنیدم که بهم نزدیک شدواروم کنارم
نشست.قبل از اینکه چیزی بگه من شروع کردم به حرف زدن:
- چند سال پیش برف اومده بود وحیاط خونه مون یک دست سفید شده بود.حیاط خونه ی ما اینقدر بزرگ
نبودخیلی نقلی و کوچیک بود همیشه وقتی برف می اومد من وسامان یه عالمه باهم بازی می کردیم تازه
مامانو باباهم بیشتر موقع ها باهامون بودند.یک بار سامان صدام کردوقتی رفتم پیشش یه گوشه از حیاطو
نشونم دادکه برفهاش دست نخورده بود جلو رفتم دیدم دستشو گذاشته رو برفها و جای دستش رو برفها
مونده ازم خواست منم همون کارو کنم.بعدهم بابا ومامان اومدن جای 0تا دست روی برفها بود .سامان
مسخره بازی در می اوردو می گفت این نشون خانوادگیمونه .بعد از اون هر سال هروقت برف می اومد همین
کارو می کردیم خیلی خوش بودیم به خدا
- این که گریه نداره دختر خوب
بابغض گفتم:چرا داره, دست منو ببین تنها ی تنهاست,من دیگه خانواده ندارم
لبخندی زدو بامهربونی دستشو گذاشت کنار جای دست من رو برفها.دستشو که برداشت جای دستای
دوتامونم رو زمین بود.
- خوب شد دیگه دستت تنها نیست,ماهم الان یه جورایی خانواده ایم دیگه اخه داریم باهم زندگی می کنیم
میون گریه لبخندی زدمو گفتم:اره راست میگی
- حالا پاشو بیا یه چیز نشونت بدم
دستمو کشیدو منو برد یه جایی تقریبا نزدیک پنجره ها.بعد رور زمین دراز کشیدو بهم اشاره کرد منم با
کمی فاصله ازش دراز بکشم.
- ساره مواظب باش برفها خراب نشن,دراز بکش
به حرفش گوش کردم سرمو بر گردوندم طرفش و منتظر نگاهش کردم.سرشو طرفم بر گردوندو گفت حالا
هر کاری که من میکنم توهم بکن.
چشمام داشت 0تا میشد دستها و پاهاشو از هم باز کرد.بعد دست و پاهاشو بالا پایین می کرد بلند خندید
گفتم:
- داری پروانه درست می کنی؟
- اره دیگه تو هم همین کارو بکن
با خنده کارشو تکرار کردم.اروم از جاش بلند شدو به طرفم اومد دستشو دراز کرد سمتم و گفت:
- دستتو بده به من اروم بلند شو که پروانه ات خراب نشه
بلند که شدم لبخندی روی لبم نشست دوتا پروانه کنارهم درست شده بودیکی بزرگ یکی هم کمی
کوچکتر بودو کنارش قرار داشت.شهروز خندیدو گفت صبرکن الان میام.
شهروز که رفت بالبخند داشتم به شاهکارمون نگاه می کردم که پنجره ی بالا باز شد و شهروز و دیدم که
داشت دوربینو جلوی پنجره تنظیم می کرد.
گفتم :می خوای عکس بگیری؟
- اره ساره کمی بیا این طرف تر
- خوب بیا از پایین بگیر
- نمیشه اون وقت پروانه ها نمی افتن,حاضری
- اره
- اومدم
بعدهم بدو بدو اومد پایین وهمون جا کنارم ایستاد.چند لحظه بعدهم دوربین عکس وگرفت.
شهروز دستمو گرفت وگفت حالا بیا بریم بالا
بالا که رفتیم شهروز دستمو گرفت ومنو به سمت پنجره ی اتاقش بردوگفت:نگاه کن
پروانه ها از این بالا خیلی قشنگتر دیده میشدند
- خیلی قشنگه
اروم گفت:اره خیلی
بعدهم با خنده گفت ;ببین اینم نشان ماست خوبه؟دوستش داری؟
خندیدمو گفتم :اره خیلی خوبه
برگشتم سمت شهروز که دیدم با یه حالت خاصی نگاهم می کنه وقتی نگاهمو دید اروم با یه لحن غمگینی
لبخند زدو در حالی که موهایی که رو پیشونیم ریخته بودوکنارمیزدگفت:همیشه بخند ساره ,وقتی می
خندی خیالم از بابت همه ی دنیا راحت میشه
خجالت زده لبخندی زدم سرم پایین انداختم که دیدم شهروز بی صدا اتاقو ترک کرد و رفت بیرون.دلیل
ناراحتی شهروز و نمی فهمیدم.
بازهم به پروانه ها نگاه کردمولبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست.
چند شب بعد بعد از شام نشسته بودمو تلوزیون میدیدم که شهروز کنارم نشست و صدام کرد.
- بله؟
- ساره فردا 1شنبه است حاضر باش زود تر میام بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- میریم هرچی دوست داشته باشی بخریم.
- من که چیزی لازم ندارم ,ممنون
خندید وگفت من تشخیص میدم که چیزی لازم داری یا نه؟فردا حاضر باش


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

وهم زمان با اینکه این حرفو زد از جاش بلند شدو شب به خیری گفت ورفت.منم رفتم خوابیدم.صبح با
احساس اینکه کسی صدام میکنه از خواب بیدار شدم.چشم که باز کردم چهره ی خندون شهروز جلوی
چشمم نقش بست.باتعجب نگاهش کردموگفتم:سلام صبح به خیر
- سلام به روی ماه نشسته ات بانو,بسه بیدار شو باید بریم
خواب الود گفتم کجا؟
- پاشو یک ربع وقت داری حاضر بشی لباس بیرون بپوش پایین منتظرتم بیا پایین تا بهت بگم
خمیازه ای کشیدمو با چشم بسته گفتم :با شه برو میام
بلند شدو صدای قدمهاشو که دور میشد شنیدم بعد از چند لحظه سکوت با صدای نسبتا بلند گفت:ساره
ترسیدمو از جام پریدم و روی تخت نشستم باترس نگاهش کردم که خندیدو گفت:فقط خواستم بگم خوابت
نبره دیرم میشه
هنوز داشتم با تعجب نگاهش میکردم که بلند خندیدو بیرون رفت.بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم
حاضر شدم و پایین رفتم.شهروز داشت صبحانه میخورد .منو که دید خندیدو گفت رکورد زدی 24دیقه ای
حاضر شدی.نشستم و شروع به خوردن کردم.بعد از چند دیقه پرسیدم :چی شده؟
- دیشب صحبت کردیم قرار شد بریم خرید یادت رفت
نگاه ناراحتی بهش انداختم و گفتم:صحبت نکردیم توخودت حرف زدی و قرار گذاشتی
خندید و گفت:من و تو نداریم که حرف من حرف توئه دیگه
- پس حرف منم حرف توئه
بالحن حرص دراری گفت:نه دیگه نشد فقط حرف من حرف توئه
بعد هم بلند زد زیر خنده وگفت :بخور بریم دیره
باصدای بلندی گفتم:کجا بریم کی ساعت1صبح میره خرید که من دومی اش باشم
مهربون خندید وگفت:گوش کن ساره من امروز سرم شلوغه نمی تونم باهات بیام خرید
دستامو کوبیدم به هم و با ذوق گفتم:بهتراصلا باشه یه وقت دیگه میریم
خندیدو گفت:من با خودم فکر کردم شاید برات سخت باشه بامن بیای خرید واسه همین دیشب از مونا
خواستم امروز باهات بیاد خرید اونم قبول کرد
- این چه کاری بود کردی شهروز چرا مزاحمش شدی؟اون بنده خدا که سرش گرمه ارینه
- مزاحمتی نیست اون خودش عاشق خرید کردنه.دیشب که زنگ زدم بهش از خدا خواسته قبول کرد,قرار
شد بری اونجا بعدهم باهم برید خرید
- صبح به این زودی کجا برم من؟
- من امروز سرم شلوغه سعیدم نیست که برسوندت الان میریم مونا منتظرته ناهار اونجا هستی بعد از ظهر
میرید خرید دیگه,حالا هم پاشو دیرم شد
با بی میلی بلند شدم ودوباره رفتم بالا لباس مناسب برداشتم و با شهروز رفتیم به سمت خونه ی مونا.دم د
که رسیدیم زنگ زد به مونا وخواست بیاد پایین.خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت و گفت:بیا این کارتو
بگیر هرچی لازم داشتی بخر
- نمی خواد ممنون خودم پول دارم
- اخم کردو گفت می دونم پول داری ,دوست دارم پول همه ی خرید امروزو خودم بدم ,بگیر حرف اضافه
هم نزن
همو ن لحظه مونا اومد بیرون تامنو دید بغلم کردو بهم خوش امد گفت بعدهم برگشت سمت شهروز و بهش
سلام داد
- سلام عمو
- سلام خوبی مونا
- ممنون بالا نمیای
- نه باید برم,مونا امروز روز توئه هرچی دیدی واسه ساره بخر باشه
- چشم روچشمم برو که دیرت نشه
شهروز که رفت باهم رفتیم بالا یکم خجالت می کشیدم اخه هنوز ساعت1هم نشده بود
- مونا جان ببخشیدا تورو خدا من گفتم یکم دیگه بیا شهروز قبول نکرد
خندیدو گفت:این چه حرفیه خودم به شهروز گفتم بیاردت
- ارین خوابه؟
- اره یه ساعت دیگه بیدار میشه,برو لباستو عوض کن پدرام دیر میاد
تاظهر بامونا بودیم بودن با این دختر اصلا خسته کننده نبود.بعداز ناهار کمی دراز کشیدیم ومونافیلم
عروسیشو واسم گذاشت که ببینیم خودش در حین پخش فیلم اونقدر مسخره بازی در اوردکه ازخنده
اشکمو در اورده بود.حدودای ساعت 0بودکه پدرام اومد.بعد از اینکه ارینو به پدرام سپردیم رفتیم
خرید.خرید بامونا کار راحتی نبود به معنای واقعی کلمه پدرمو در اورد.تقریبا هرچیزی می دید بدون اینکه
ببینه من لازمش دارم یا نه واسم می خرید.کل خریدهام شامل یک ست کیف وکفش چرم وشیک بود به
اضافه ی یک پالتوی کرم رنگ وتقریبا مجلسی یه کاپشن کوتاه ودخترونه ی مشکی چند دست لباس خونه
و دوتا روسری و یک مانتوی پاییزه ی سفید بود.تو پاساژچشمم خورد به یک مغازه ی چادر فروشی خیلی
دلم می خواست چادرم بخرم اما نمی دونستم اجازه دارم یانه مونا که نگاهمو دید دستمو کشید سمت مغازه
و یه چادر عربی براق که استین های کار شده داشت واسم خرید چادر مدلی تقریبا مجلسی داشت.خودم هم
یک چادر ساده وقجری انتخاب کردم و از مغازه بیرون اومدیم .موناحتی نمی ذاشت من یک سری لوازم
شخصی وخصوصی واسه خودم بخرم واقعا کلافه ام کرده بود.
فکر می کردم خرید تموم شده اما وقتی مونا در موردلباس مجلسی حرف زد دوست داشتم همون جا گریه
کنم .من نمی دونستم اما اخر هفته یک مراسم فامیلی داشتند که منم باید توش شرکت می کردم.بعد از
کلی گشتن یک پیراهن ماکسی کوتاه ومشکی که سینه اش کار شده بود و پسندیدیم به اضافه ی یک دست
کت ودامن یاسی رنگ بعدهم یک سارافون شیک ومجلسی که اونم خریدیم و برگشتیم خونه.
ساعت 1شب بود که برگشتیم خونه ی مونا قرار بود شهروز بیاد اونجا و بعد از شام بریم خونه.از خستگی
واقعا دیگه نا ندشتم .وقتی رسیدیم صدای خنده ی شهروز و پدرام وارین می اومد.ازشنیدن صدای شهروز
ناخوداگاه لبخندی زدم و وجودم پر از ارامش شد مونا درو باز کرد و داخل شدیم بعدهم پاکتهای تو دستشو
گذاشت روی زمین وازهمونجاهم بلند بلند شروع کرد به حرف زدن
- سلام به به میبینم جمعتون جمعه
یه دفعه پدرام گفت:خلمون کم بود که خداروشکر اومدی
مونا خیز برداشت و با کیفش محکم کوبید تو سر پدرام و گفت:بازم عمو رو دیدی جو گرفتت شیر شدی
من غلط بکنم شما سرورما یی یه غلط اضافه بود از دهنم پرید ببخشید
- افرین همسر خوبم,چقدر خوبه که اینقدر زود ادب میشی
همگی داشتند می خندیدند وحواسشون به من نبود شهروز بانگرانی پرسید:مونا ساره کو
پاکتهای خریدوهمونجا گذاشتم روی زمین وبالبخندگفتم:سلام
شهروز به سمتم برگشت و بانگاه مهربونی جوابمو داد
مونا گفت:بیا عمو اینم عیال شما صحیح وسالم تحویلت
از لحن مونا همگی زدیم زیر خنده که پدرام گفت:حالا خوش گذشت؟
با خستگی گفتم:جای شما خالی اماواقعا مونا پدرمو در اورد
پدرام:پس حالا ببینید من بدبخت چی میکشم
مونا بالحن هشدار دهنده وبامزه ای گفت:همسر عزیزم زبونت باز شد دوباره
پدرام محکم دستشو کوبید رو دهنشو گفت:من غلط کنم
موناوپدرام خیلی بانمک بودند.ادم کنارشون اصلا خسته نمی شد.پدرام گفت:حالا چی خریدید؟
بادست به پاکتها اشاره کردم که بلند خندیدو گفت: چیز دیگه ای هم احیانا تو بازار موند
راستش کمی خجالت کشیدم راست میگفت خیلی خرید کرده بودیم.پدرام از جا بلند شد,آرینو بغل کرد
بعدهم گفت:این طور که بوش میاد از شام خبری نیست من واین شیر پسرم بریم شام بگیریم بر می
گردیم.بعد از رفتنشون مونا تمام وسایلو ریخت روی زمین و به شهروز نشونشون داد.ناراحت وکلافه بودم
خیلی خرید کرده بودم وخجالت میکشیدم.
اصلا حواسم به حرفهای مونا نبود چشمم به شهروز بود که با لبخند ومهربونی به وسایل نگاه می کردو مدام
در حال تشکر بود.یک دفعه مونا رو کرد به منو با حالت جیغ مانندی گفت:
- ساره لباسات کوشن؟نکنه جا موندن تومغازه
-کدوم لباسا؟
- با حالت مسخره ای بهم نگاه کردو گفت:لباسای شخصیت دیگه
بعدهم بلند زد زیرخنده.
دوست داشتم زمین دهن بازکنه ومن برم توش این دختر اصلا خجالت وحیا سرش نمی شد.باهزار جون
کندن گفتم:تو کیفم گذاشتمشون
اهانی گفت وبی خیال مشغول جمع کردن وسایل شد.ناراحت بودم ,دوست داشتم از شهروز عذر خواهی کنم
دوست داشتم بریم خونه ,خسته وکلافه بودم که شهروز کنارم نشست ودستمو گرفت:چی شده ساره جان
کلافه ای
با بی حوصله گی گفتم :خسته ام دوست دارم بریم خونه مون
بالبخند نگاهم کردو هیچی نگفت تازه فهمیدم چی گفتم,خجالت زده گفتم:یعنی میگم دوست دارم بریم
خونه ات دیر شده
مهربون پشت دستمو نوازش کردو گفت:قول میدم شام که خوردیم زود بریم خونه مون ,میدونم خسته ای
اما زشته کمی صبرکن زود میریم
- باشه ای گفتمو اروم برگشتم سمت تلوزیون.
بعد از شام در مقابل اصرارمونا برای بیشتر موندن خداحافظی کردیم ورفتیم خونه.وقتی رسیدیم بدو رفتم به
اتاقم وبی حوصله روی تخت نشستم.شهروز باتمام خریدهام وارد شدوگفت:بفرمایید بانو اینم تمام وسایلتون
بعدهم اومد کنارم نشست وگفت:چی شده ساره پکری
اروم گفتم:ببخشید
- چیزی شده
- راستش من نمی خواستم اینقدر خرید کنم ,مونا پدرمو در اورد به خدا تو بعضی هاشونومن اصلا نظر ندادم
خواستم ادامه بدم که شهروز بالحنی جدی گفت"بسه ساره گوش کن,من از مونا خواستم واست همه چیز
بخره این چند وقته حواسم بهت نبود می دونم,مسولیت تو با منه بس کن این حرفهارو.وظیفه ی منه که
همه چیز واست تامین کنم ,تا حالا هم کم گذاشتم واست خودم می دونم
-این چه حرفیه من به خاطر همه چیز ممنونتم تا همین جا هم خیلی مدیونتم
- بس کن ساره تو دینی به من نداری هر کاری که کنم وظیفه ی منه
بعدهم دستشو کردتو جیبش وکارتی رو به سمتم گرفت:بیا این واسه توئه
- چی هست؟
- برات یه حساب بانکی باز کردم ماه به ماهم واست پول میریزم ,دستت باشه لازمت میشه
- نیازی نیست
عصبانی شدو گفت:چرا نیاز هست اون روز برفی یادته ,مونا اینا اینجا بودند اون روز فهمیدم ادم بی فکری
هستم اون روز که تو لباس گرم نداشتی واقعا از خودم خجالت کشیدم ,حواسم بهت نبود ساره ببخشید,
- اخه
- اخه نداره بگیرش دیگه دستم خسته شد
بعد بالحن شادی گفت:البته بگما این پول واسه خود خودته اگه چیزی نیاز داشتی به خودم بگو واست می
خرم ,از این به بعد واست پولم می ذارم که کم وکسر نداشته باشی
لبخند خسته ای زدمو گفتم:ممنون همین کافیه من که جایی نمی رم خرید انچنانی هم ندارم
- حالا پیشت باشه این طوری خیال من راحت تره
سرمو انداختم پایینو دیگه چیزی نگفتم که شهروز گفت:نمی خوای بخوابی؟
- چرا خیلی خسته ام دوست دارم بخوابم
- باشه پاشو لباستو عوض کن بعدهم بخواب,شبت به خیر
خواست بره که دستشو گرفتم واروم گفتم:مرسی به خاطر همه چیز
شهروزخم شدوخیلی ناگهانی گونمو بوسیدو گفت:خواهش میکنم بانو کوچولو شبت به خیر
اون شب با ارامش خوابیدم وبه خاطر همه چیز حتی ارامشی که حالا داشتم ممنون شهروز بودم.
صبح که از خواب بیدار شدم دوباره چشمم خورد به پاکتهای خریدم با ذوق بلند شدمو دوباره نگاهشون
کردوم.دونه دونه می پوشیدمشون و تو آیینه خودمو نگاه می کردم بعد از مدتها لذت داشتن لباس جدید و
خرید کردنو با تمام وجودم احساس کردم
تا غروب بیکار بودم و حوصله ام تو خونه خیلی سر رفته بود حتی چند بارم پیش رباب خانم رفتم اما اون
بنده ی خدا هم اونقدر حرف میزد که گاهی واقعا حوصله مو سر میبرد اما دلم نمی اومد دلشو بشکنم وبا
لبخند به حرفهاش گوش میکردم.
غروب بود که از خواب بیدار شدم ,نگاهی به ساعت انداختم وبادیدن ساعت1ونیم لبخندی روی لبم نشست
سروش حتما الان اومده بود.باذوق لباسهامو عوض کردم وشونه ای به موهام زدمو بدوبدو پایین رفتم حتی
چند بار نزدیک بود پام لیز بخوره و بیفتم زمین از این همه عجله ی خودم خنده ام گرفته بود.
پایین که رسیدم شهروز تو سالن نبود فکر کردم تو اتاقشه خواستم برم بالا که متوجه شدم رباب خانم تو
آشپز خونه است ,داشت شام می پخت,متوجه حضورم که شد لبخندی زدو گفت:
- بیدار شدید خانم جان
- اره ,رباب خانم آقا شهروز بالاست
نگاهی بهم انداخت وگفت:نه خانم شما که خواب بودید تماس گرفتندو اطلاع دادند دیر وقت میان
- چرا؟
- ظاهرا کاری واسشون پیش اومده بود گفتند میرن خارج شهر ویکم دیر برمی گردند,سفارش کردند که
شما شامتونو بخوریدو منتظر نمو نید ایشون بیرون شام می خورن
با دلخوری گفتم:پس چرا بیدارم نکردی؟
- خواستم صداتون کنم آقا اجازه ندادند
خیلی حالم گرفته شد تمام هیجان وذوقم فروکش کردبی حوصله داشتم می رفتم سمت اتاقم که رباب خانم
پرسید:خانم جان شام حاضره ها هر وقت خواستید واستون میزو می چینم
- ممنون زحمتت شد
- نه این چه حرفیه وظیفه است فقط خانم جان میشه من زود تر برم امشب مهمون داریم یکی از اقوام
مشهدی از شهرستان اومده چند روزی مهمون ماست اگه بشه ......
لبخند بی جونی زدمو گفتم:دستت درد نکنه شما برو من خودم شاممو می خورم
بانگرانی نگاهی بهم انداخت وگفت:خانم جان حالتون خوبه میخوایید نرم؟
نه خوبم چطور مگه
- به خدا من خواستم بیدارتونکنم اقا نذاشتند
- می دونم رباب جان شما بروبه مهمونات برس من میرم تو اتاقم
- چشم چیز دیگه ای که لازم ندارید؟
- نه ممنون چیزی نمی خوام
خواستم برم که گفت:فقط خانم جان قول میدی شام بخورید به خدا شما که شام نخوریداقابه شما که چیزی
نمیگه ازمن دلخور میشه
لبخندی رو لبم نشست وگفتم:قول میدم شما برو دیرت میشه
بعد از رفتن رباب وضو گرفتمو نماز خوندم امروز اصلا دل ودماغ هیچ کاریو نداشتم مدام به ساعت نگاه می
کردم تنهایی عجیب حوصله مو سر برده بود حتی به سرم زد برم خونه ی مشهدی اینا وشام کنار اوناباشم اما
راستش خجالت کشیدم.دلم می خواست با شهروز تماس بگیرم اما روم نمی شد بالاخره دل به دریا زدمو
شماره شو گرفتم اما وقتی صدای اپراتورکه خبر از در دسترس نبودن مشترک مورد نظر می داد به گوشم
رسید با ز هم توی ذوقم خورد.به زور چند لقمه از غذایی که رباب خانم پخته بود خوردم ,روی مبل جلوی
تلوزیون دراز کشیدمو بی هدف کانالهای تلوزیونو بالا وپایین می کردم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
با صدای در هال از خواب بیدار شدم صدای پای کسی می اومد که داشت به من نزدیک میشد وقتی بوی
عطر شهروز به مشامم رسید نا خوداگاه باتمام خواب الودگی که داشتم لبخندی روی لبم نشست.صدای زنگ
موبایلی بلند شد وبعد قدمهای شهروز بودند که از من دور می شدند دوباره خوابم برد وکه شنیدم کسی
صدام میکنه:ساره ساره جان
چشم باز کردمو تو تاریک روشن خونه چهره ی خسته ی شهروز جلوی چشمهام نقش بست.خواب الوده
گفت:سلام
لبخندی زدو گفت:سلام عزیزم اینجا چرا خوابیدی
اونقدر خوابم می اومد که دوست نداشتم حتی چشمهامو باز کنم اما به زور با چشمهای بسته روی مبل
نشستمو گفتم:منتظرت بودم خوابم برد
- فدای تو.حالا که اومدم پاشو برو سر جات بخواب
باشه الان میرم
خواستم دوباره دراز بکشم که دستمو کشیدو نذاشت:پاشو دیگه به خدا خسته ام برو سر جات بخواب این
طوری تا صبح یخ میکنی
خمیازه ای کشیدم و با چشم بسته اخم کردمو گفتم:باشه دیگه
شهروز با لحن خسته وکلافه ای گفت:پاشو ساره بچه نیستی که بغلت کنم ببرمت تو اتاقت
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشستو دستامو بالا اوردم ومنتظر عکس العمل شهروز بودم
بی حوصله پوفی کردو دستموکشید وبه سمت پله ها حرکت کرد .خنده ام گرفته بود از این همه غر زدنهای
شهروز:ساره خان روزای دیگه از این خبرا نیستا به خدا امروز خسته بودمو حوصله ی جروبحث نداشتم وگرنه
مجبورت می کردم خودت تا بالای پله ها بدویی.
سرمو جابه جاکردم جالب بود هر وقت که سرموتکون میدادم عطر شهروز بیشتر به مشامم می رسید واین
برای من یعنی نهایت ارامش.
به اتاقم که رسیدیم با پاش دراتاقو باز کردو منو گذاشت روی تخت و پتورو روی من مرتب کرد.بعدهم خم
شد و پیشونیمو بوسیدوباصدای ارومی همین طور که موهامو نوازش میکردگفت:خانم کوچولو من که می
دونستم خودت می تونستی بیای اما اوردمت که بدونی دیگه جونت بسته شده به جون شهروز هرچی بخوای
شهروز نه نمیگه ,حالا راحت بخواب
با رفتن شهروز لبخندی زدمو هنوز بوی عطر شهروز تو اتاق می اومد نفس بلندی کشیدمو به خواب رفتم.
شهروز
.................
صدای تقه ای که به در خورد باعث شد سرش را بالا بگیرد
- بفرمایید
با با ز شدن در قامت منشی دفترش در چار چوب در نمایان شد .شهروز منتظر نگاهش کرد.
- جناب مهندس اقای صارمی دایی تون تشریف آوردن
لبخندی روی لبهای شهروز نشست
راهنمایی شون کن داخل
- چشم قربان
بعد از چند لحظه دایی حامد وارد اتاق شد با ورود دایی شهروز به احترامش ایستاد وبه استقبالش رفت.
- به به دایی جان چه عجب از این طرفا
دایی حامد دستش را به گرمی فشردو گفت:عجب از ماست پسر تو که به دایی پیرت سر نمی زنی گفتم
خودم بیام خبری ازت بگیرم.
- شرمنده ام نکن دایی می دونی که سرم شلوغه ,بفرمایید
با نشستن دایی به سمت تلفن رفت وسفارش دوعدد قهوه ی ترک ,قهوه ی مورد علاقه ی حامد را به منشی
داد و خود روبه روی حامد نشست.
- چه خبرا دایی؟
- سلامتی خبرا پیش شماست چه می کنی با ساره
با امدن اسم ساره ناخوداگاه لبخندی روی لبهای شهروز نشست ویاد شیطنت دیروز ساره افتاده . زمانی که
ساره را بغل کرده وبه اتاقش برده بود احساسی شیرین ومتفاوت را تجربه کرده بود.
- خوبه دایی
- چیکارا میکنه؟
- فعلا که تو خونه است
- شهروز راستش امروز اومدم درمورد ساره حرف بزنیم.
نگرانی ریشه دواند در وجود شهروز:چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
- نه نگران نشو اتفاقی نیفتاده اما............
صدای تقه ای که به در خورد باعث قطع شدن کلامشان شد.منشی با سینی قهوه وارد شدو بعد از گذاشتن
ان روی میز اتاق را ترک کرد.شهروز منتظر چشم دوخت به دهان حامد.
- می خوام یک راست برم سر اصل مطلب کی می خوای تکلیف ساره رو مشخص کنی؟
چه تکلیفی دایی؟
- تکلیف زندگیشو؟
- اون که مشخصه ساره داره زندگی می کنه ومشکلی هم نداره منظورتونو متوجه نمیشم.
حامد در حالی که جرعه ای از قهوه اش می نوشید گفت:متوجه نمی شی یا نمی خوای متوجه بشی
شهروز منتظر چشم دوخت به دهان حامد
- ببین شهروز واقعیت اینه که این دختر نزدیک 1ماهه داره باتو زندگی می کنه باید تکلیفشو روشن
کنی.قرار بود عقدش کنی که بد نام نشه بعد هر وقت خواست طلاقش بدی کم کم باید فکر رها کردنش
باشی این دختر جوونه هزار تا ارزو داره نذار به خاطر این که کسی رو نداره ,از سر اجبار وابسته ات بشه
خودت که از وضعیتت خبر داری نمی خوام این دختر از سر نداری پاسوزت بشه,قولت که یادت نرفته
شهروز نگاه خسته وغمگینی به حامد انداخت وگفت:این چه حرفیه دایی.من سرم بره قولم نمیره حواسم
هست .بعدهم نیشخند غمگینی زدو روبه حامد ادامه داد من از وضعیت خودم باخبرم نمی ذارم ساره پاسوز
من بشه مطمئن باش اما حالا زوده ساره حالش خوب نیست باید خیالم از بابت مشکل تنفسیش راحت بشه
تازه باید بره دنبال ادامه ی درسش بعد از این که مدرکشو گرفت و حالش بهتر شد می ذارم بره.مطمئن باش
حتی واسه ازدواجش خودم پیش قدم میشم وواسش یه همسر خوب پیدا می کنم.
حامد در حالی که برمی خواست دستس روی شونه ی شهروز گذاشتو گفت:از من دلگیر نباش میدونی که
چقدر واسم عزیزی من فقط خوبی تو رو می خوام
شهروز دست دایی را به گرمی فشردو بی حوصله و غمگین جواب داد می دونم دایی ممنونتم
بعد از رفتن حامد شهروز به سمت پنجره اتاقش رفت و در حالی که به ماشینهای در حال رفت وامد چشم
دوخته بود به حرفهای حامد در مورد ساره فکر می کرد.یاد ساره باز هم وجودش را لبریز از خوشی و شادی
کرد.
جایگاه ساره در زندگیش چه بود؟ایا می توانست به همین سادگی ساره را رها کند؟
نه این جوابی بود که به همه ی سوالهایش می داد یاد حرف دیروزش به ساره افتاد.واقعا جانش به جان ساره
بسته شده بود.در واقع ساره گنجینه ی تمام نداشته هایش بود.حضور ساره گرما بخش محفل تنهایی اش
بود بودن ساره به او حس قدرت می داد حس حامی بودن حس تنها نبودن واز همه مهم تر حس زندگی
کردن...........
اما ایا می توانست ساره ی که اکنون جانش شده بود را داشته باشد یاد حرف حامد افتاد,نباید این دختر
پاسوزش می شد پاسوز تنهایی اش.نا خودآگاه بغضی در گلویش نشست و ارام زمزمه کرد:خدا یا تقدیرمن
اول زندگی ام تنهایی بوده
نفس عمیقی کشیدوگفت:خدایا توکه بامن باشی برایم بس است اماایابس نیست تنهایی 04ساله ام؟
از سویی دیگر حامد نیز در اتوموبیلش فکرمیکرد درواقع دلش می سوخت برای برادر زاده ی عزیز تر از
جانش .می خواست شهروز تکلیفش را بداند هیچ چیز معلوم نبود نباید می گذاشت شهروز وابسته به ساره
ای شود که معلوم نبود بعد از بهبود حالش پیش شهروز می ماند یا نه؟در واقع حامد حس کرده بود
تغییراتی را در شهروز ونمی خواست روزی با رفتن ساره شهروز را تنها وغمگین ببیند,شهروزش کم غم
ندیده بود در زندگی وحامد یاد تلاشهای بی وقفه اش برای ساختن شهروز امروز افتاد وبازهم نگرانی
وجودش راپرکرد تحمل بازگشت شهروز به روزهای غم را واقعا در این روزهای پیری نداشت.
ساره
یکی دو روزی میشد که شهروز خیلی گرفته وپکر بود مدام در حال کار کردن بود این روزها حتی یک سر
از کارهاشو توخونه انجام میداد.می فهمیدم خسته است وحوصله نداره گاهی اوقات هم فکر می کردم به
خاطر کار اون شبم از من دلگیره .کاری نمی تونستم انجام بدم واین منوخیلی عذاب می داد دوست نداشت
شهروز ناراحت باشه خواه ناخواه این روزها منم کمتر حرف می زدم .
شب بعد از شام می خواستم برم بخوابم که شهروز صدام کرد ذوقی کردم که نگو بعد از دو روز بالاخره
شهروز بامن حرف زده بود.
- بله؟
بالبخند خسته ای که روی لبش بود اشارم کرد کنارش بشینم.وقتی کنارش جای گرفتم گفت:فردا چه
روزیه؟
- خوب فکر کنم سه شنبه
خندیدو دستمو گرفت ودر حالی که پشت دستمو نوازش می کرد گفت:منظورم این نبود که
با حالتی پرسشی نگاهش کردم که به حرف اومد
- فردا بیست وهشتم ماه صفره
- اهان از اون لحاظ خوب چی شده؟
- زن داداشم مادر مونا هر سال نذر داره این روز یک سفره ی نذری باز میکنه حالا هم دعوتمون کرده فردا
باید بریم اونجا
نگرانی وترس تمام وجودمو پر کرد خیره بهش شدم که انگاری دردمو فهمید
- ساره عزیزمن نمیشه که تا اخر عمرت فقط توخونه باشی بالاخره باید بیرون بری ودوباره برگردی بین
مردم
عین بچه های تخس شونه ای بالا انداختمو گفتم:نمی خوام من بیرونو دوست ندارم دوست دارم همین جا
باشم
بی هوا دستشو انداخت پشت کمرم ومنو به سمت خودش کشید.لبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست .سرمو
به بازوش تکیه داد ودر حالی که موهامو نوازش می کرد گفت:عزیز من تا اخر عمرت تاهر وقت که بخوای
اینجا خونه ی توئه اما نمیشه که به فکر خودت نباشی بالاخره باید فکر اینده ات باشی
دلم هری ریخت پایین سریع سرمو از روی بازوش جدا کردمو نگاهمو بهش دوختم منظورش چی بود؟
نگاه غمگین شهروز تو نگاهم گره خورد مثل این چند روزه نگاه خسته ای بهم کردودوباره منو کشید سمت
خودش با این تفاوت که این بار سرم روی سینه اش قرار گرفت.
- فکر بد نکن تو تا هر وقت بخوای می تونی این جا بمونی منظورم این بود که من دوست دارم درستو ادامه
بدی و واسه خودت کسی بشی دوست ندارم تو اینجا حوصله ات سر بره ووقتتو بی خودی تلف کنی.چه
میدونم کلاسهای مختلف برو سرخودتوگرم کن اصلا خرید برو هر کاری که دوست داری ,نفس عمیقی
کشیدو گفت:فقط تنهاوبی حوصله نباش
به حرف اومدم:دوست ندارم درس بخونم
خندیدو گفت:برعکس همه حرف می زنی امامن یک پیشنهاد دارم ببین تا دوماه دیگه دانشگاه شروع میشه
باهم میریم دنبال کارهات وتومیری درستو تموم میکنی بعدش دیگه بقیه اش با خودته حیف این چند واحد
مونده ات پاس نشه چه طوره؟
سرمو بلند کردمو دلخور نگاهش کردم:نمی دونم خیلی حوصله ی درس خوندن ندارم اما اگه تو تصمیم
گرفتی حرفی ندارم
- نه این تصمیم هردومونه ,من که هیچ وقت تو رو مجبور به کاری که نخوای نمی کنم مگه غیر از اینه؟
با حالتی طلبکارانه ومتعجب نگاهش کردم که خندید حلقه ی دستهاشو تنگ تر کردو نفس عمیقی
کشید:این از درست امافردا تعطیله یکم زود بیدار شو اماده باش زن داداش خواسته یکم زودتر بریم
در حالی که خودمواز حلقه ی دستهاش ازاد میکردم گفتم:باشه
- افرین عزیز شهروز حالا برو بخواب
- شب به خیر
- شبت بخیر بانو کوچولو
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدمو یاد مهمونی امروز افتادم پایین که رفتم چشمم خورد به میز صبحانه
ی چیده شده .اشتهایی نداشتم واسه خودم یک چایی ریختمو نشستم سر میز .فکرم مشغول امروز
بود.استرس داشتم ومی ترسیدم اما به خودم دلداری می دادم که شهروز هست نگران نباش
- صبح به خیر ساره خانم سحر خیز شدی
لبخندی زدمو نگاهش کردم .تازه از حموم اومده بود موهای سیاه نم دارش رو به سمت بالا شونه کرده
بودوطبق معمول یک تیکه از موهاش از بقیه جدا شده بود وروی پیشونیش ریخته بود. دلم ضعف می رفت
واسه حالت موهاش.
- کجایی؟
از جابلند شدمو به سمتش رفتم روبه روش که ایستادم کمی روی پا بلند شدم ودستمو به سمت موهاش
بردم واون قسمتی که پایین افتاده بود وبادستم به سمت بالا هدایت کردم .لبخند مهربونی به صورت شهروز
پاشیدمو نگاهمو دوختم به چشمهاش وزیر لب گفتم:حالت موهاتو دوست دارم
یکه ای خورد وخیره نگاهم کرد منم سرمو پایین انداختموسرجام برگشتم خودمو مشغول نشون دادم اماهنوز
خیرگی نگاهشو حس می کردم.بعد از چند لحظه به خودش اومدو انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
پرسید:صبحونه بخور اماده شو بریم
بازهم نگرانی وجودمو پر کرد پرسیدم:نمیشه دیرتر بریم من که کسی رو نمی شناسم اصلا نمی دونم
مراسمشون چطوریه ,چی باید بپوشم می ترسم
دستمو که روی میز بود گرفت و گفت:نترس هم من هستم هم مونا وهم پدرام نگرانیت بی مورده بخور باید
بریم
به زور چند لقمه خوردمو بالا رفتم.از بین لباسهام یک دست کت ودامن شیک وبراق مشکی برداشتم لحظه
ی اخر سارافون شیکی که با مونا خریده بودم رو هم برداشتم.پالتوموتنم کردم کمی ارایش کردم .وسایلمو
برداشتمو پایین رفتم شهروز تو سالن منتظرم بود بادیدنم لبخندی زد وبه سمتم اومد.سریع گفتم :من
حاضرم بریم
لبخندی بهم زد اما یک دفعه اخم کردو گفت :چادرت کو؟
چادر عربی مجلسی رو که تازه خریده یودم نشونش دادمو گفتم ایناهاش بریم تو ماشین می پوشم.خندیدو
با یک دستش وسایلمو از دستم گرفت وبا دست دیگرش دستموگرفت.فشار کوچکی به دستم وارد کردو
گفت:بریم
خندیدمو گفتم :بریم
ساعت یازده بود که شهروز ماشینو جلوی در خونه ی برادرش شهاب نگه داشت وبه سمتم برگشت
وگفت:خوب ساره خانم پیاده شو باید بری تو
برگشتم سمتشو باتعجب پرسیدم:مگه تونمیای
- نه
باصدای بلند وجیغ مانندی تکرارکردم:نمیای
برگشتم سمت شهروز ومنتظر نگاهش کردم خندیدو گفت:نمیام
دست به سینه نشسستمو گفتم :عیب نداره بهتر بریم باهم بر می گردیم
- نمیشه ساره جان باید خودت بری تنهایی
دلخور نگاهش کردمو پرسیدم:چرا نمیای بیاباهم بریم خودت گفتی میای
دست دراز کرد ودستمو گرفت:من نگفتم میام گفتم من هستم همیشه کنارت هستم فامیلهای من که ترس
ندارن میری تو مونا هست تنها نیستی
- پس توچی؟
- گفتم که من همیشه پیشتم هر وقت بخوای میام
- الان میخوام ,بیا باهم بریم
- الان که نمیشه همه خانم هستن بیام سبزی خوردن پاک کنم با خانمها
دلخورنگاهش کردمو گفتم:مسخره
خندیدو فشارکوچکی به دستم وارد کرد:هستم همیشه وهروقت توبخوای هستم.حالا برو زنگ زدم مونا
منتظرته
بغضم گرفته بود:نمیرم میترسم ,مونا رو نمی خوام تو رو می خوام.
دستشو گذاشت یک طرف صورتم وگفت:بیا یه قرار بذاریم تو برو تو هروقت دیدی نمی تونی زنگ بزن میام
میبرمت
- الکی میگی گولم بزنی
- دست شما درد نکنه مگه من تا به حال بهت دروغ گفتم
- اره همین دیشب که گفتی میای
- نگفتم میام فقط نگفتم که نمیام می دونستم اگه بدونی نمیام قبول نمی کنی بیارمت.حالا برو مونا منتظره
- قول میدی؟
- چه قولی ؟
- هروقت خواستم میای؟
-هروقت بخوای میام
- حتی اگه دودیقه دیگه زنگ بزنم؟
شهروز درحالی که موهای بیرون ریخته از روسریمو داخل میبردوروسریمو صاف میکرد .خم شد بوسه ای
کوتاه روی گونه ام نشوندوباصدای ارومی گفت:حتی اگه دودیقه دیگه زنگ بزنی حالا برو دیره.
پیاده شدمو چادرم سرکردم سرمودوباره داخل بردمو پرسیدم:کی میای؟
بلند خندیدو گفت:ساره توچقدر منودوست داشتنی من نمی دونستم ,میام احتمالا عصری با پدرام بیاییم
اینجا
- باشه منتظرتم
- برو به سلامت
استرس شدیدی گرفته بودم من از اقوام شهروز فقط خواهرش وبه همراه دوتا برادرهاش وهمسراشون یک بار
دیده بودم.اونم بعد از عقد که1تایی اومده بودند خونه ی شهروز واسه دیدن من.فقط 1دقیقه توسالن بودم
بعدش لج کردمو رفتم تواتاقم.واسه همین چیزی ازشون یادم نبود.با دلهره ی شدی خواستم زنگ بزنم که
منصرف شدم وخواستم شماره ی مونا رو بگیرم که در باز شدومونا بیرون اومد.بامهربونی بغلم کردو
گفت:اینجایی ساره یک ساعته منتظرم چرا زنگ نمی زدی
- خجالت می کشیدم
-عیبی نداره عزیزم بیابریم تو همه منتظرت هستند
دستمو کشیدو باهم وارد شدیم.چشم دوختم به حیاط بزرگ روبه روم.خیلی بزرگ بود حتی بزرگترازحیاط
خونه شهروز.
مونا همین طور دست منو میکشیدوباخودش میبرد.یک لحظه ایستادم که مونا به سمتم برگشت وپرسید:چی
شد
- میگم مونا کیا هستن؟یه وقت بد نباشه من اومدم می خوای برگردم به خدا شهروز با هزار تا کلک منو
اورده اینجا
بغضم گرفته بود.مونا بغلم کردو در حالی که کمرمو نوازش میکردگفت:نگران چی هستی ساره؟تومهمون
مایی درضمن مطمئن باش همه ی اونهایی که تو هستند منتظرن ببیننت .ماهمگی دوست داریم باور کن
مونا منو از خودش جدا کردوبوسه ی محکمی روی گونه ام زدوگفت:نگران چیزی نباش من باهات
من کسی رونمیشناسم
- نترس همه رو بهت معرفی می کنم .نگران نباش اصلا از اول تا اخر پیش خودم باش ,باشه؟حالا بیا بریم
- باشه
دوباره با مونا به سمت خونه حرکت کردیم.هر چقدر به در هال نزدیک تر می شدیم استرس من هم بیشتر
میشد.باباز شدن در توسط مونا چشم دوختم به روبه روم.حدود 24نفری خانم بودند که همگی لباس مشکی
تنشون بود ومشغول کار کردن بودن .خوشحال شدم که کسی حواسش به ما نیست اما وقتی مونا باصدای
بلندگفت:بفرمایید اینم ساره خانم گل گلاب سفارش شده از طرف اقا شهروز
همه ی سرها به سمتمون برگشت وهمگی برای لحظه ای متوقف شدند همه زل زده بودن به من وکسی
حتی از جاش جم نمی خوردمن داشتم از خجالت اب می شدم.سرموپایین انداختمو اروم گفتم:سلام
لحظه ای هیچ صدایی از کسی خارج نشد انگار همگی تو بهت فرورفته بودند.صدای یه نفر همگی رو به
خودشون اورد.یه زن با یک چهره ی شیرین و مهربون به سمتم اومد ومحکو بغلم کردو صورتمو بوسید
وگفت:سلام به روی ماهت عزیزم
قیافه ی اشنایی داشت اما یادم نمی اومد کجا دیده بودمش .داشتم نگاهش می کردم که مونا گفت:بفرمایید
اینم مامان خوشگل من نازنین خانم
بازهم نگاهش کردمو زیر لب گفتم:ببخشید مزاحم شدم
- خواهش می کنم عزیز دلم شما مراحمی بیا تا با بقیه اشنات کنم
همراهش حرکت کردم و یک خانم دیگه که سن وسال بیشتری داشت هم به سمتم اومد اونم به گرمی باهام
روبوسی کردوفهمیدم که مادر پدرامه.خنده ام گرفته بود من به عنوان جاری این خانم ها اینجا بودم و این
خانم ها هر کدوم جای مادر های من بودند.به بقیه هم معرفی شدم بیشتر شون از همسایه ها واشنایان
بودند.ملینا خواهر بود که 24سال داشت و عین مونا سرشار از مهربانی بود وسریع تونستم باهاش ارتباط
برقرار کنم.پریا هم خواهر پدرام بود والبته یک برادر دیگه هم به اسم پویان داشت.پریا از ما بزرگتر بود 21
سالش بودو یک پسر 7ساله داشت اون هم مثل برادرش برخورد گرمی بامن داشت.بعد از احوال پرسی
باهمه مونا منو به سمت بالا هدایت کرد واز من خواست لباسهامو عوض کنم.باهم بالا رفتیم.- بیا ساره جان
لباسهاتو عوض کن بریم پایین سفره رو اماده کنیم تا یک ساعت دیگه مهمو نا میان
- باشه ممنون
مونا پایین رفت نمازمو خوندم وشروع کردم به حاضرشدن . با توجه به خانم هایی که پایین دیده بودم کت
ودامن مشکی براقمو به همرا یک ساپورت ضخیم پوشیدم بعدهم یک روسری مشکی با رگه هایی از طلایی
که خیلی شیک بود سرم کردم و موهای جلویی سرم رو هم کمی حالت دار روی صورتم ریختم و کمی
ارایش کردم .دوست داشتم به نظر همه عالی بیام.یک جفت صندل مشکی شیک هم پوشیدم وپایین رفتم.
باخجالت پله ها رو پایین می رفتمو چشم می چرخوندم دنبال یک اشنا که یک چیزی محکم بهم برخورد
کردو اگه میله های کنار پله رو نگرفته بودم حتما زمین می خوردم.تا به خودم بیام فهمیدم در اغوش کسی
هستم که مرتب داره منو می بوسه و زیر لب چیزهایی میگه.
منو از خودش جداکرد نگاهی به صورتم انداخت و دوباره بغلم کردو صورتمو بوسید .صدای مونا بود که منو از
وضعیتی که توش گیر کرده بودم نجات داد.
- عمه ولش کن خفه اش کردی بیچاره رو
زن منو از خودش جدا کرد به چهره اش با دقت نگاه کردم کمی شبیه شهروز بود .خودش بود خواهر بزرگتر
شهروز.با چهرهای گوشت الود وچشمهایی مهربان.
سلام کردم .بامحبت دوباره صورتمو بوسیدو گفت:سلام عزیزدلم خوش اومدی
سرمو پایین انداختمو گفتم :ممنون
به کمک مونا زن منوازخودش جدا کرد .چشمم خورد به دختری که کمی عقب تر ایستاده بود و خیلی
خصمانه وسرد نگاهم می کرد.با اشاره ی شیما خواهر شهروز دختر جلو اومد مثل همیشه پیش قدم شدمو
سلام دادم دستم دراز کردم که دختر به سردی دستمو فشردوگفت:خوش اومدی
مونا به سمتم اومد دستشو انداخت دور کمرمو گفت:معرفی می کنم ایشون فریماه جان دخت عمه ی من
وخواهر زاده ی شهروز هستند .
دوباره نگاهش کردمو گفتم:خوش بختم
فریماه جوابی نداد ورفت.دلم گرفت از رفتارش .مونا زیر گوشم گفت ولش کن کمی نچسبه با همه همین
طوره.بعد هم بلند تر گفت بیا بریم سفره رو اماده کنیم.باخم به اشپز خونه رفتیم پریا وملینا اونجا بودند با
دیدنشون لبخندی روی لبم نشست با محبت دعوتم کردند که کمکشون کنم.من شدم مسول تزئیین اش
وشله زرد هاشون
یک ساعتی مشغول بودیم همه چیز اماده بود فریماه پیش ما نیومدتو سالن نشسته بود و با گوشیش مشغول
بود.بعد از یک ساعت که سفره ها انداخته شدندمهمونها هم کم کم از راه رسیدند.مراسمشون برام جالب بود
همه ی مهمونها خانم هایی بودند از طبقه ی بالای جامعه اما لباس پوشیدنشون جالب تر بود همگی
لباسهایی پوشیده و شیک به تن داشتند وروسری سرشون بود.من فقط گوشه ای ایستاده بودم ونگاه می
کردم.پریا به سمتم اومدوازم خواست باهاش برم وکنار زهرا خانم مادرپدرام وخودش بشینم خواستم بشینم
که دیدم یک خان مسن بایه نگاه غمگین نگاهم می کنه.نمی دونم چرا اما دلم گرفت از نگاه غمگینی که
داشت.فاصله ی پیر زن بامن خیلی کم بود .رو به زهرا خانم گفت:معرفی نمی کنی زهرا جان؟
زهرا خانم دست پاچه شدوخواست چیزی بگه که شیما خواهر شهروز به حرف اومد:زن عمو جان ایشون
ساره عزیز دل ما وعضو جدید خانواده مون هستند.
پیرزن سوالی نگاهش کردکه مونا در حالی که با یک سینی چای وارد می شد گفت:نورچشمی عمو شهروه
دیگه
پیر زن نگاه غمگینشو دوباره به سمت من حواله کردو زیر لب گفت:مبارکه
بعدهم مشغول کار خودش شد.دلم گرفت از نگاهش دوست نداشتم دلیل غمگینی نگاهش من باشم.
تا اخر مراسم همونجا نشستم وسرموپایین انداختم.بعد از تموم شدن مراسم یک سری از مهمونا رفته بودند
که زهرا خانم چایی خواست.گفتم من میارم
- زحمتت میشه عزیزم
- چه زحمتی الان میارم
بلند شدمو به اشپز خونه رفتم جلوی در که رسیدم دیدم کسی حواسش به من نیست ومشغول صحبت
کردن هستند.مونا ظرف میشست وملینا وپریا پشت به من داشتند میوه اماده می کردند وفریماه با بی قیدی
پا روی پا انداخته بود وداشت حرف میزد.
فریماه:واقعا که مون این همه مدت ازاین داشتی تعریف می کردی؟این کج سلیقه گی ها از شهروز بعیده
رفته چشم بازارو در اورده این دختره ی امل وپیدا کرده؟
مونا تیز برگشت سمتشو گفت:درست حرف بزن ساره خیلی دختر ماهیه
ملینا:میدونی فریماه تواز اونجایی می سوزی که می خواستی اون استاد گیتار دماغ عملیتو قالب شهروز
بدبخت کنی که نشد
با این حرفش سه تایی زدن زیر خنده وفریماه ازعصبانیت سرخ شد.
پریا:به نظر منم دختر خوب وارومیه پدرام خیلی ازش تعریف میکنه
فریماه:اما از نظرمن اصلا در شان وکلاس شهروز نیست.شهروز خیلی ازش سرتره
ملینا باحاضر جواب گفت:تو روسنه نه کسی از تو نظر نخواست
دیدم اگه بیشتر وایسم دعوابالا میگیره تک سرفه ای کردمو وارد شدم.با ورودم همه گی ساکت شدندفریماه
ازم رو برگردوند.مونا با مهربونی گفت:چیزی می خوای؟
- یک سینی چای
- الان اماده میکنم ببری.
چایی رو بردم وبه همگی تعارف کردم.زن عموی شهروز با ناراحتی ازم رو برگردوند وگفت نمی خوروم.یک
خانم دیگه هم بود که جوونتر بود وخصمانه نگاهم می کرد.دلم گرفتاز ازشون من اولین بارم بود که اینجا
بودم ونمی دونستم چه بدی در حقشون کردم.
نازنین خانم بهم گفت:ساره جان بیا این کاسه ی آشتو بگیر چرانخوردی؟
ناخود اگاه لبخندی روی لبم نشست کاسه رو گرفتمو با خودم بردم تو اشپزخونه اروم به مونا گفتم:میشه اینو
جایی بذاری که من رفتنی ببرم؟
- اره حتمت اما چرا نخوردی؟خوش مزه بودا
- میدونم اما شهروزخیلی اش دوست داره میبرم باهم بخوریم
با این حرفم مونا بلند زد زیر خنده و با همون دستهای کفیش محکم بغلم کردو گونه مو بوسید.
- الهی من فدات بشم
فریماه گفت:چی شده مونا خیلی خوشحالی خیلی خنده دار بود بگو ماهم بخندیم
- مونا:چیزی نبود که به تو مربوط بشه
بعدهم به کار خودش مشغول شد.
بعد از رفتن همه ی مهمونا وتمیز کردن سفره و شستن ظرفها ملینا داشت جارو برقی می کشید منم کنار
مونا بودم .ساعت 0بعد از ظهر بود خیلی خسته بودم.کمرم خیلی درد می کرد.دوست داشتم کمی دراز
بکشم.واسه همین باپیشنهاد مونا که بهم می گفت برم بالا واستراحت کنم موافقت کردمو رفتم بالا به همو
اتاقی که لباسهام توش بود.وارد که شدم دیدم ارین گوشه ی تخت خوابیده منم کنارش دراز کشیدم .نگاه
افتاد به موهاش عین موهای شهروز بود.دلم هوای شهروزوکرد.گوشیمو از توکیفم برداشتم دوباره
درازکشیدمو ناخوداگاه شماره ی شهروزوگرفتم.بعد از چندتابوق صدای خواب الودش وکه شنیدم لبخندی
روی لبم نشست.
- جانم؟
اروم گفتم:سلام
من به خاطر ارین اروم حرف می زدمو اون خواب الود بودن اروم جواب میداد.
- نفس بلندی کشیدوگفت:سلام عزیز من.خوبی؟
- خوبم
- خوش گذشت؟
- اره خوب بود.
- خداروشکر
بعد از چند دقیقه سکوت درحالی که خوابم گرفته بود ناخوداگاه باصدای ارومی گفتم:شهروز
-جان دلم؟
- کی میای؟دلم واست تنگ شده
- میام عزیزم تا یک ساعت دیگه میام
- الان بیا
- میام اماده شم میام,توبخواب کمی استراحت کن بیدار که بشی من اونجام


RE: رمان بانویکوچک - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

نمی خوابم می خوام منتظر بمونم بیای
- استراحت کن میام
باخواب الودگی گفتم:اومدم بخوابم دیدم ارین رو تخته کنارش دراز کشیدم .دستمو کشیدم به موهاش که
عجیب دلم هواتو کرد.بیا شهروز توروخدا زود بیا
خنده ی ارومی کرد.از پشت گوشی صدای اروم بوسیدن اومدن وشهروز باصدای ارومی که کم کم محو
میشدگفت:می بوسمت عزیزم بخواب بیدار که بشی من اونجام
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست وخوابیدم.
با احساس دستی که روی صورتم بود از خواب بیدارشدم.چشم که باز کردم یک جفت چشم سیاه وبراق
جلوی صورتم بود.خنده ام گرفت آرین بود که از خواب بیدار شده بودوروی صورتم ضربه می زد تا بیدار
بشم.خندیدم بغلش کردمو لپهای تپلشو محکم بوسید.بعدهم خوابوندمش روی تخت وقلقلکش دادم.بلند بلند
می خندید ضعف کردم واسه خنده هاش ودوباره بوسیدمش.با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم که
دیدم مونا وارد اتاق شد وباخنده گفت:چیه صداتون تا پایین میاد خب باهم کیف میکنیدا
خندیدموگفتم:معلومه که خوش میگذره
- پاشو پاشو ساره جان این پسر منو ولش کن بیا بریم پایین که شهروز کچلم کرد بس که پرسید ساره بیذار
نشده؟
باتعجب نگاهش کردمو پرسیدم مگه شهروز اومده
خندیدو گفت:ساعت خواب خانم بله که اومده نیم ساعتی میشه که با پدرام اومدن
بلند شدمو دویدم سمت درکه مونا از پشت لباسمو کشیدوباخنده گفت:کجا با این عجله؟
بی حوصله گفتم:ول کن مگه نمی گی شهروز اومده میرم پیشش
- خندیدوگفت:بااین سرووضع؟
- مگه چشه؟
نگاهی به لباسهام انداختم .راست میگفت لباسهام چروک ونامرتب بودو روسری سرم نبود.خجالت کشیدمو
سرمو پایین انداختم
- حالا نمی خواد خجالت بکشی خواستم بگم پایین مهمون داریم تقریبا همه ی مردا اومدن.شام قراره دور
هم باشیم.من آرینومیبرم حاضر شو بیام بریم پایین.
لبخندی زدمو گفتم:ممنون
بعد از رفتن مونا یک شلوار مشکی تقریبا جذب پوشیدم.زیر سارافونی مشکی وبا سارافون تقریبا مجلسی
روکه با مونا خریده بودم تنم کردم وموهامو دوباره بستم روسری روسرم روهم مرتب کردم که مونا اومد
دنبالم.
- مونا خوبم؟
- اره عزیزم عالی هستی.فقط یه چیزی.........
- چی ؟برم لباسهامو عوض کنم؟
- نه نمی خواد زیادی خوشکل شدی فکرکنم شهروز همونجا ضعف کنه واست
خجالت کشیدمو سرموپایین انداختم.محکم به بازوش زدمو گفتم:گمشو مسخره
دستمو گرفت خواستیم از پله ها پایین بریم که مونا ایستاد وبرگشت سمتم
- چی شد مونا؟بریم دیگه
- میگم ساره تواینجا باش من برم شهروزوصداکنم شمااینجایکم رفع دلتنگی کنید بعد باهم بیایید
باچشمهای گرد شده نگاهش کردم که گفت:راست میگم به خداشماالان تووضعیت عادی نیستید.به
خدامیری پایین یه گندی جلوی مردا میزنیدا
- بیا بریم مونا اذیت نکن
شونه ای بالا اندخت وگفت:ازمن گفتن بوددیگه.بعدا گله ای نباشه
باهم پایین رفتیم.وارد سالن که شدیم چشمم گردوندم ودیدم همگی دورتا دور سالن نشستند.بالای مجلس
دوتا مرد تقریبا مسن نشسته بودند.چشم گردوندم شهروز کمی پایین تر با پدرام مشغول صحبت
بود.شیماخانم هم با اون پیرزنی که فهمیدم زن عموی شهروزی روی مبلی نزدیک شهروز نشسته بودندوگرم
صحبت شده بودند
اروم سلام کردم که همه ی سرها به سمتم چرخید.نگاهمو دوختم به چشمهای شهروز که بانگاه خاصی زل
زده بود به چشمهام.با ضربه ای که به پهلوم خورد به سمت موناچرخیدم.
- چی شد؟
- به خدا هنوزم دیرنیستا
- چی؟
- رفع دلتنگی ,این شهروز داره قورتت میده گناه داره به خدا
سرخ شدمو سرمو پایین انداختم.صدای شایان پدر پدرام منو به خودم اورد.
- ساره جان خوش اومدی,بیا اینجا ببینمت
به سمتش رفتم دستشو دراز کرد سمتم باهاش دست دادم وبه سمت شهاب برادر دیگه شهروز چرخیدم
.اونم به گرمی بهم خوش امد گفت ودعوتم کردند به نشستن.خواستم جایی واسه نسشتن پیدا کنم فقط یه
جای خالی انتهای سالت بود که میخواستم اونجا بشینم که مونا باصدای بلندی پدرامو صداکرد.
- پدرام پاشو بیا کارت دارم
- ول کن تو رو خدا همین جا بیا بگو خسته ام
- میگم پاشو بیا بروببین آرین کجاست
- بیرون پیش بچه ها
مونا چشمک نامحسوسی حواله ی پدرام کردکه پدرام چرخید سمت من ;آهانی گفت واز جاش بلند شد
مونا هلم داد سمت شهروز وگفت:کجامیای کاری تو اشپزخونه نیست اینجا باش تا صدات کنم
بلاتکلیف رفتم سمت شهروز وکنارش نشستم.اروم سلام دادم که بالبخند جوابمو داد.سرم پایین بودوداشتم با
گوشه ی روسریم بازی می کردم .برگشتم سمت شهروز یک دستشو انداخته بود دور کمرم وبالبخند نگاهم
می کرد .باچشمهای گرد شده نگاهش کردم واروم گفتم:زشته میبینن
- هیشکی حواسش نیست نگاه کن
نگاهی به شیماخانم وزن عموش انداختم غرق صحبت بودن برگشتم سمت برادرهای شهروز که دیدم غرق
دیدن تلوزیون هستند.حواسم پرت بود که احساس کردم کشیده شدم سمت شهروز.نگاهش که کردم دیدم
فاصله ی بینمونو به صفر رسونده وهمچنان دستش دروکمرم حلقه شده.فشار کوچکی به پهلوم وارد
کردواروم زیرگوشم زمزمه کرد:منتظربودم زنگ بزنی بیام برت گردونم,گفتی دودیقه من دوساعت سرکوچه
منتظربودم به محض زنگ زدن بیام دنبالت
برگشتم سمتش توچشمهاش دلخوری نبود.چشمهاش پر از مهربونی بودولبخند کم رنگی روی لبهاش.جواب
دادم:توگفتی بمون,به خاطر توهمه ی سعیمو کردم که امروز خوب باشم وهمه چیزوتحمل کنم
- اما من دلم می خواست زنگ بزنی برگردم وامروزوباهم باشیم.حوصله ام سر رفت صدبار پشیمون شدم که
چرا اوردمت .دوسه بار خواستم زنگ بزنم که اماده بشی بیام دنبالت
- توگفتی بیام من که نمی خواستم
- زن داداش اصرار کرد نتونستم روشو زمین بندازم.
نگاهمو دوختم به موهاش خواستم دستمو ببرم توموهاش که یادم افتادکجا هستیم.اروم زمزمه کردم:حموم
بودی
سرشواورد نزدیک صورتم فشار کوچکی به پهلوم وارد کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دلم واست تنگ شده
بود دیگه روزایی که من خونه ام اجازه نمی دم جایی بری
خنده ی ارومی کردم .خواستم چیزی بگم که زن عموی شهروز مخاطب قرارش داد.شهروز همون طور
حالتمونوحفظ کرده بود فقط صورتشو چرخوند سمت زن عموش وپرسد:جانم زن عمو
پیر زن بازهم نگاه غمگینشو حواله ی من کرد معذب شدم خواستم عقب بکشم که شهروز اجازه نداد حتی
میلی متری هم تکون بخورم.
زن عمو:از سیمین وآناوا خبرداری مادر؟
- بی خبر نیستم
پیر زن با خوشحالی که توی چهرهاش دوید گفت:سیمین میگفت باهات تماس داره نه مادر راست میگه؟
- اره هرتماس داره هر وقت مقرری ماهانه ای که قراره به حسابش بریزم یک روز دیر میشه با منشی شرکت
تماس میگیره و یاداوری میکنه پول که به حسابش واریز میشه تا اخر ماه دیگه خبری ازش نیست
آناواچی؟خبرداری ازش ناسلامتی توپدرشی اون بهت احتیاج داره سیمین نفهمی کرد اون بچه که گناهی
نداره.
- زن عمو این بحث ها دیگه خیلی وقته تموم شده خواهشا شروعش نکنید
- اما.....
دلم هری ریخت پایین.کف دستهام یخ کرد.تازه یادم افتاد که شهروز بچه داره.نمی دونم چرا اما احساس
کردم حالم خوب نیست.سیمین کی بود؟
نازنین خانم که انگاری متوجه بحث شده بود نگران از اشپزخونه بیرون اومد وکنارزن عمو نشست وبحث
جدیدی رو برای صحبت شروع کرد.
شهروز برگشت سمتم دستمو گرفت نگران بهم زل زدوگفت:چی شده ساره؟خوبی؟
به زور لبخندی زدموگفتم:خوبم
خواستم بلند بشم که شهروز با جدیت تمام اجازه ندادحتی کمی ازجام تکون بخورم و گفت:کجا؟من هنوزدل
تنگیم رفع نشده
- میرم پیش دخترا
-لازم نکرده من دلم می خواد اینجا باشی
بی حال همونجا نشستم که شهروز دستموگرفت ,گفت:توگذشته ی من چیزی وجود نداره که یه دفعه ای
اینقدرحالتو عوض کنه.امشبونو خراب نکن شب باهم حرف میزنیم باشه؟
لبخند بی جونی زدمو گفتم:باشه
همون جا نشستم اما دیگه حرفی بین منو شهروز رد وبدل نشد.نمی دونم چرا احساس می کردم خیلی
گرفته است.اما بلد نبودم بهش دلداری بدم.بی حرف سر جام نشستمو به جنگ بین پدرام ومونا نگاه
میکردم.موقع شام از جام بلند شدم وتو چیدن میز شام کمک بقیه کردم.داشتم سینی لیوانهارو از اشپزخونه
می اوردم که چشمم خورد به زن عموی شهروز که کنارش نشسته بود وداشت باهاش صحبت می کرداما
شهروز با اخم سرشو پایین انداخته بود گوش میکرد.می فهمیدم که عصبیه ازتند تند تکون دادن پاهاش
معلوم بود که داره به زور تحمل میکنه
حتی موقع شام هم حواسم بود که چیز زیادی نمی خورد وفقط با غذاش بازی میکرد.کنارهم نشسته بودیم
بااینکه خودش چیزی نمی خورد اما کاملا حواسش به غذای من بود.مدام برام غذا میکشیدوهرچیز می
خواستم سریع برام فراهم می کردبااین حال من هم چیز زیادی نخوردم.خسته بودم دوست داشتم بریم خونه
ی خودمون.خونه ای که مال شهروز بود واین روزها من هم عجیب خودم رو مالک اونجا می دونستم.
بعد از زودتر از همه بلند شد وبهم اشاره کرد که بریم سر درد رو بهونه کردوازم خواست زود اماده بشم.
رفتم بالا وسایلمو جمع کردم وسریع اومدم.موقع خداحافظی همگی به گرمی ازم خداحافظی کردند که یک
دفعه مونا گفت:راستی ساره آش نمی بری؟
- خوب شد یادم انداختی اگه میشه بده ببرمش
ظرف آشوگرفتمو رفتم سوار ماشین شدم.شهروز زودتر سوار شده بود.در طول راه حتی یک کلمه هم حرف
نزدیم.به خونه رسیدیم.اول آشوگذاشتم تویخچال خواستم برم بالا که دیدم شهروز صدام کرد روی یکی از
مبلهای سالن نشسته بود وسرش رو تو دستاش گرفته بود.نزدیکش شدم وگفتم:بله؟
- میشه یک چایی حاضر کنی بخوریم
- اره حتما صبر کن ده دیقه ای حاضر میشه
رفتم بالا تند تند لباسهاموبا یک دست بلیزوشلوار خونگی عوض کردم وصورتمو شستم وپایین اومدم.کتری
در حال جوشیدن بود.چایی دم کردم.تا دم کشیدن چایی چشمم خورد به کاسه آش لبخندی روی لبم
نشست.آش وگرم کردمو با 2تا پیاله ی کوچیک رفتم پیش شهروز.
اینبار سرشو تکیه داده بود به مبل و چشمهاشو بسته بود.صدای پامو که شنیدبدون باز کردن چشمهاش
شروع به حرف زدن کرد:سیمین دختر عموم همسر سابقمه والان........
نمی دونم چرا اما ته قلبم احساس حسادت می کردم.خیلی دوست داشتم بقیه ی حرفهاشو بشنوم اما
حرفشو قطع کردم ونذاشتم ادامه بده.می فهمیدم که داره عذاب میکشه والان دوست نداره در موردش حرف
بزنه.
- وقت واسه حرف زدن زیاده پاشو می خواییم اش بخوریم
باتعجب چشم بازکردونگاهم کرد.با یک سینی جلوش ایستاده بودم.لبخند مهربونی زدوگفت:اینا دیگه چیه؟
خندیدموگفتم:آش,مال خودمه نخوردم که باهم بخوریم
نشستم روی مبل روبه روش وسینی رو گذاشتم روی میز دوباره به حرف اومد:ساره باید حرف بزنیم می
خواستم بگم.........
- امشبو ولش کن بیا آش بخوریم دیدم که شام نخوردی
- من حوصله نداشتم توچرا نخوردی؟
سعی کردم مهربون ترن وصادقانه ترین نگاهمو که می دونستم الان بهش احتیاج داره بهش هدیه
کنم.گفتم:توکه نخوردی وحوصله نداشتی اشتهای منم خود به خود کور شد.
لبخندی زدو گفت:فدای تو بشم من حالا این آشتو بکش بخوریم که سرد میشه
آشوکشیدم وخوردیم حین خوردن هم از امروز می پرسیدومن واسش تعریف می کردم.از گفتن بعضی چیزا
مثل رفتار فریماه که می دونستم ناراحتش میکنه پرهیز کردم.بعداز خوردن آش رفتم دوتا چایی لیوانی
ریختم وقتی برگشتم شهروز داشت تلوزیون میدید.یه کمدی بانمک در حال پخش بود که با دیدنش کلی
خندیدیم.لیوانهای چای که خالی شد بردم لیوانها رو شستم.خوابم می اومد.خواستم برم بالا که شهروزم بلند
شدو همراهم اومد.جلوی در اتاقم که رسیدم برگشتم سمت شهروزو گفتم:شب به خیر
شهروز با یه نگاه قشنگ ویه لبخند مهربون گفت:شبت به خیر بانو کوچولو.ممنونم به خاطر امشب
- خواهش می کنم کاری نکردم که
- چرا خیلی کارا کردی همین که منو از دنیایی که توش گیر کرده بودم در اوردی واسم بزرگترین کاره
شیطون خندیدم ابرویی بالا انداختمو گفتم:وظیفه بود آقا
شهروز بلند خندیدوصداش وکلفت کردوگفت:برو بخواب ضعیفه ,شیطون نباش یه هو دیدی امشب کار
دستمون دادیا
خنده ام قطع شدوبا تعجب نگاهش کردم که دوباره با صدای بلندی خندید ودر حالی که هولم میداد سمت
اتاقم گفت:شبت به خیر عزیزم ,شوخی کردم برو بخواب
- زیر لب شب به خیری گفتم ورفتم تو اتاقم.قبل از خواب داشتم به شهروز فکر می کردم وچقدر خوشحال
بودم از اینکه تونستم از حال وهوایی که توش بود درش بیارم
حدود یک ماهی میشد که دوباره به دانشگاه برگشته بودم البته نه به خواست خودم بلکه با زور واجبار
شهروز.همه ی کارهای برگشتنم به دانشگاه هم توسط خودش انجام شده بود.
شهروز یک سری قوانین سفت وسخت داشت که باید به همشون عمل میشد مثلا اینکه من هر روز باید با
سعید می رفتم وبرمیگشتم وقتی دلیلشو می پرسیدم می گفت این طوری نگرانیش کمتره و باخیال راحت
می تونه به کارهاش برسه.
روزاولی که می خواستم برم دانشگاه از سخت ترین روزهای زندگیم بود.استرس شدیدی داشتم .دانشگاه
برای من یاد اور خیلی از خاطرات خوب وبد زندگیم بود.شب قبلش اصلا نخوابیده بودم.خوابم نمی برد دلم
می خواست گریه کنم .استرس داشتم واصلا حوصله نداشتم .به ساعت گوشیم نگاه کردم 2ونیم بعد از نصف
شب بود ومن در کمال ناباوری متوجه شدم که حدود سه ساعته بیدارم وفقط دارم روی تخت از این پهلو به
اون پهلو می شم.
بلند شدم .یه هو دلم هوای شهروزوکرد.دوست داشتم برم کنارش .از ته دل خواستم که بیدار باشه.در اتاقو
که باز کردم در کمال ناباوری دیدم چراغ اتاقش روشنه.خواستم برگردم یه جورایی خجالت کشیدم.اما نمی
دونم چرا خود به خود به سمت در اتاق رفتمو اروم از لای در به داخل سرک کشیدم.پشت به در روی مبل
نشسته بود وسرش رو روی میز خم کرده بود.ارامش همیشگی وجودمو پرکرد.یکم ایستادم خواستم بر گردم
که صداش به گوشم رسید:
- این همه تردید واسه داخل شدن برای چیه؟
هول کردم فکر نمی کردم متوجه حضورم شده باشه.با من ومن گفتم:چیزه من ........می خواستم اب
بخورم.....داشتم رد میشدم برم پایین.....
برگشت سمتم وهمون طور که عینک روی چشمشو برمی داشت لبخندی زدوگفت:از کی تا حالا واسه پایین
رفتن باید از در این اتاق رد شد
خجالت زده سرمو پایین انداختم ببخشیدی گفتمو خواستم برگردم که گفت:کجاحالا,بیا بشین جوجه ببینم
چی شده
- نه می رم بخوابم کاری ندارم
- بیا...بیا بحث نکن خیلی وقته منتظرم بیایی
به سمت مبل رفتمو روبه روش نشستم.خودکار توی دستشو روی میز انداختو دست به سینه نشست ومنتظر
نگاهم کردوگفت:خوب؟؟می شنوم
- چیو؟
- همون چیزیو که باعث شده تا الان بیدار باشی وبعد نیم ساعت دم در اتاق باایستی وتردید داشته باشی
توگفتنش
متعجب وباچشمهای گرد شده نگاهش کردم ودرکمال توجه گفتم:تو این همه چیزو از کجا میدونی
بعد هم با تعجب سرمو بالا بردمو به گوشه های سقف نگاه کردم وگفتم:اینجاها دوربین داره؟
بلند خندیدونگاهم کرد.بعد خم شدودستهاشو قلاب کرد به هم وروی پاهاش گذاشت وبه چشمهام خیره
شد.حالت نگاه کردنش طوری بود که تمام وجودمو گرم می کرد.خیره شدم تونگاهی که همیشه وجودمو پراز
ارامش میکرد.اما این بار سنگینی نگاهش اون قدر زیاد بود که دلم تاب نیاوردوسرموانداختم پایین وچشم
دوختم به انگشتهای دستم که با صدای ارومی گفت:من هرچیزی رو که به تومربوط بشه میدونمو باتمام
وجود حسش می کنم
بعد دوباره به همون حالت نشست واین بار با صدای بلند تری گفت:حالا بگو ببینم چی باعث شده تا این
وقت شب بیدار باشی؟
نمی دونم چرا از محبت خالصانه ی شهروز بود یا از استرس فردا که بغضم گرفت واروم گفتم:می ترسم
واسترس دارم
لبخندمهربونی زدوگفت:چرا عزیزم؟
- نمی دونم چرا اما استرس فردا رو دارم.
بعدهم با بی حوصله گی اهی گفتمو برگشتم سمتش:اگه تو اینقدر اصرار نمی کردی الان وضع من این نبود
دستشو دراز کردو دستمو گرفت.مهربون نگاهم کردو گفت:ترس واسه چی؟دانشگاه رفتن که ترس نداره
عزیزمن.حالا بلند شو برو بخواب دیروقته
دستمو با حرص از دستش بیرون کشیدمو درحالی که مثل بچه ها بینی مو بالامی کشیدم گفتم:نمی خوام
.وقتی استرس دارم از اتاقم بدم میاد نمی تونم توش بخوابم
خندیدو گفت:می خوای اینجا بخوابی؟
متعجب نگاهش کردم از خدام بود.منبع ارامش من این اتاق بود.باخجالت گفتم:میذاری؟
- معلومه که میذارم برو رو تخت بگیر بخواب نگران چیزی هم نباش
اروم گفتم:خودت چی؟
- این خونه اون قدر بزرگ هست که یه جا واسه خوابیدن من توش پیدا بشه تونگران من نباش تو اتاق کار
می خوابم
خوشحال بلند شدمو به دو رفتم سمت تخت وپریدم روش.پتو رو کشیدم روم .همین که برگشتم سمت
شهروز دیدم با یه لبخندوعلاقه ی خاص نگاهم میکنه.اروم وزیر لبی گفت:
- اگه اینجارو اینقدر دوست داری چرا هرشب همین جا نمی خوابی؟
خودمو زدم به نشنیدن وگفتم شب به خیر تو نمی خوابی؟
لبخند غمگینی زدو گفت:نه کار دارم تو بخواب
بعدهم مشغول کارش شد.اما متوجه شدم که به هیچ عنوان حواسش پی کارش نیست.بازهم غمی که نمی
فهمیدم واسه چیه صورتشو پر کرد وشهروز و از این عالم جداکرد.غم تو صورتش دلمو به درد می اورد.
صبح که از خواب بیدار شدمو فهمیدم هنوز تو این اتاق هستم خوشحالی وانرژی همه ی وجودمو پر
کرد.بیدار شدم به اتاقم رفتم واماده ی رفتن به دانشگاه شدم.پایین که رفتم چشمم به میز اماده ی صبحانه
افتاد.به رباب خانم سلام کردم ومشغول خوردن صبحانه شدم.از رباب خانم پرسیدم
- رباب خانم سعید بیداره,باید منو برسونه؟
- بله خانم جان اما....
- سعید نیازی نیست خودم می برمت
برگشتم سمت شهروز.اماده ی بیرون رفتم بود.چشمم خورد به موهاش.از حالت موهاش فهمیدم حمام بوده
ذلم ضعف می رفت واسه موهاش.با تک سرفه ی شهروز به خودم اومدم که اشاره ای به رباب خانم کردو
گفت:سلامت کو؟
خجالت زده گفتم:سلام روی صندلی کناریم نشست واروم جوری که فقط خودم می شنیدم گفت:این طوری
که تو منونگاه می کنی که من تموم میشم اخه یکم هم ملاحظه خوب چیزیه ها بانو؟
خجالت کشیدوسرمو مشغول چای روی میز کردم که بلند خندیدو بازهم اروم گفت:فکر کنم الان دیگه نوبت
منه ,خجالت که می کشی عجیب خوردنی میشی
با عجله از روی صندلی بلند شدم که صندلی با صدای بدی عقب رفت.رباب خانم به سمتم برگشتو گفت:چی
شد خانم جان؟
- هیچی ...هیچی...
به سمت شهروز که با بد جنسی نگاهم می کرد برگشتمو گفتم:تو سالن منتظرتم
باشه ای گفت ومشغول خودن شد.منتظرش سدم که اومد.سوار ماشین شدیم و به سمت دانشگاه حرکت
کرد.
شهروز خودش منو رسوند میگفت دوست دارم روز اول دانشگاه خودم کنارت باشم.به درب دانشگاه که
رسیدیم بازهم استرس وجودمو پرکرد.شهروز دستمو گرفت وگفت:نترس ...برو تو مطمئن باش اتفاقی نمی
افته..هر وقت بهم احتیاج داشتی فقط کافیه بهم زنگ بزنی خودموسریع می رسونم
بعد هم دستشو دراز کردو بالای چادرمو مرتب کردو گفت:بر به سلامت
از ماشین پیاده شدم وبا پاهایی لرزون به سمت دانشگاه رفتم.همه چیز همون طوری بود چیزی تغییر نکرده
بود تنها من بودم که به اندازه ی چند سال تغییر کرده بودم.
روزهای اول واسم خیلی سخت بود اما کم کم همه چیز واسم عادی شد.
رابطه ی چندانی با بچه های کلاس نداشتم.هم واسشون غریبه بودم وهم دیگه اون شوروشوق سابق در من
وجود نداشت.تقریبا سر همه ی کلاسها تنها بودم.مشکل جدیدی که برام پیش اومده بود کلاسهای عملی
آزمایشگاه بود.متاسفانه این ترم بیشتر کلاسهایی که داشتم توآزمایشگاه بر گذار میشد.بوی مواد آزمایشگاهی
ومحیط های کشت روی سینه ام اثر میذاشت وتقریبا صدامو کیپ می کرد.متاسفانه هر وقت آزمایشگاه
داشتن سینه ام به شدت خس خس میکردوصدام گرفته می شد و این برام خیلی عذاب آور بود.سر همین
موضوع چند بارشهروز باهام بحث کرد .میگفت اجازه نمیده برم اما من هر بار قانعش می کردم که فقط نصف
ترم باقی مونده وازش می خواستم اجازه بده تا این کار به قول خودش ناتمامو تموم کنم ومدرکمو بعد از دو
سال بگیرم
امروز هم روزی بود شبیه بقیه ی روزا .کلاسم تموم شده بود که گوشی تو دستم لرزید.مثل همیشه سعید
بود که خبرم می کرد که بیرون منتظرمه.
داشتم وسایلمو جمع می کردم از کلاس خارج بشم که استاد رهنما صدام کرد.استاد رهنما تنها استاد از
استادای قدیمی ام بود که باهاش کلاس داشتم
خانم صبوری شما چند لحظه تشریف داشته باشید کارتون دارم-
چشمی گفتمو به سمت استادرفتم ومنتظر موندم که صحبتش با بچه های دیگه تموم بشه.بعداز رفتن تمام
بچه های کلاس همون طور که با استاد به سمت بیرون حرکت می کردیم استاد شروع به صحبت کرد.
صبوری جان دخترم من همون موقع هاهم به توانایی های تو اطمینان داشتم.یادته می گفتم که توآخرش به
یه جایی می رسی؟الانم عین همون موقع هاست
یک لحظه ایستادوبه سمتم برگشت وگفت:اصل مطلب اینه که واست پیشنهاد کار دارم
متعجب نگاهش کردمو گفتم:کار؟
آره کار,یه کار تحقیقاتیه که می خوام توش کمکم کنی-
متعجب پرسیدم:من؟؟؟؟
چرا این همه تعجب می کنی اره ,تو, می خوام کمکم کنی,می تونی؟-
در حالی که کاملا تعجب کرده بودم گفتم:راستش شوکه شدم استاد نمی دونم چی باید بگم
الان نمی خواد جواب بدی ,من فردا بیمارستانم ,ادرس بیمارستانو که بلدی-
بله بلدم-
خوبه, بیا اونجا ,تحقیقات همون جا انجام میشه هم بیشتر حرف می زنیم وهم نظرتومیگی باشه؟
چشم استاد-
باخنده به سمتم برگشت وگفت:درضمن حق وحقوقتم محفوظه
لبخندی زدمو از استاد جدا شدم.به خونه که رسیدم همه ی فکرم پیش حرف ستاد بود.خیلی خوشحال بودم
که می تونم داشتن یه کارو تجربه کنم.البته همه ی ترسم از شهروز بود.می دونستم اجازه نمیده سر کار
برم.شب موقع شام هم اصلا حوصله نداشتم .حتی جواب حرفهای شهروزم یکی در میون می
دادم.انگارفهمیده بود حوصله ندارم.چند باری ازم پرسید که چی شده اما جوابی ندادم.می خواستم اول از کار
مطمئن بشم بعددنبال راضی کردن شهروز که می دونستم از هر کاری سخت تره باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم.منتظرموندم شهروز بره بعد رفتم پایین.می دونستم اگه ببینمش نمی تونم
بهش دروغ بگم وخودمو لو میدم.پایین که رفتم سریع صبحانه خوردمو از سعید خواستم منو برسونه.دم
بیمارستان که رسیدیم می خواستم از ماشین پیاده شم که برگشتم سمت سعیدوگفتم:میشه لطف کنی به
شهروز چیزی نگی؟
سعید من ومنی کردو گفت:چرا خانم؟
- می خوام فعلا چیزی ندونه
- اما اخه شما که می دونی اقا چه قدر از دروغ بدش میاد
-من که نمی خوام دروغ بگی فقط می خوام چیزی نگی
بانارضایتی چشمی گفت و خواست بره که گفتم:بهت زنگ میزنم بیای دنبالم
- چشم خانم
با ذوق وشوق به سمت بیمارستان رفتم وسراغ استاد رهنما رو گرفتم.بهم گفتند که استاد همین حالا رفته
به قسمت پژوهشکده ی بیمارستان.خودمو به اونجا رسوندم.استادواز پشت شیسه می دیدم بهم اشاره کرد که
به داخل برم.در ازمایشگاهوکه باز کردم بوی عجیبی به مشامم رسیدکه کمی حالمو بدکرد به روی خودم
نیاوردموبه سمت استاد رفتم.کمی باهم صحبت کردیم.استاد از تحقیقاتش روی سویه های جدیدی از یه
باکتری ناشناخته توضیح میداد ومن گوش می کردم از کارخیلی خوشم اومد به طوری که وقتی ازم پرسید
حاضر به همکاری هستم یانه سریع وبدون فکر گفتم اره
دوساعتی اونجا بودمواستاد کمی از کارم واسم توضیح داد.متاسفانه بازهم بوی محیط های کشت گیجم می
کرد کم کم سرفه هام داشت شروع می شد که خدارو شکر استاد ازم خواست که برم خونه وفردا دوباره
برگردم وکارو جدی شروع کنم.
باسعیدتماس گرفتم وازش خواستم دنبالم بیاد.حالم داشت بد میشد سریع خودمو به محوطه ی بیمارستان
رسوندم روی نیمتی نشستم وسعی کردم نفس های عمیقی بکشم اما انگاری نفس کم اوردم سریع اسپریمو
در اوردم بعد از اینکه ازش استفاده کردم احساس خیلی خیلی بهتری اشتم.سعید که رسید باهم برگشتیم
خونه.حالم خیلی خوب نبود رفتم تو اتاقمو کمی خوابیدم می خواستم حالم بهتر باشه ,می دونستم شهروز
که بیاد سریع می فهمه حالم خوب نبوده.
شب موقع شام رفتم پایین سینه ام هنوز خس خس می کرد.سرشام شهروز ازم پرسید
- ازمایشگاه بودی؟
- بی مقدمه گفتم :اره
خیره نگاهم کرد وگفت:توکه امروز اصلا کلاس نداشتی
شوکه شدم .خجالت کشیدم از دروغی که گفتم وشوکه شدم از تیز بودن شهروز.سرسری جواب دادم :یادم
نبود بهت بگم کلاس فوق العاده داشتم
خیره نگاهم کرد مطمئناباور نکرده بود حرفمو ومنتظر توضیح بیشتر بود اما من توجهی به نگاهش نکردم
سرموپایین انداختمو سریع شاممو خوردم شب به خیر گفتمو رفتم بالا.
استرس گرفته بودم از دروغی که به شهروز گفته بودم.می دونستم از دروغ متنفره ونمی دونستم اگه بفهمه
بهش دروغ گفتم چه عکس العملی نشون میده.
صبح که از خواب بیدارشدم مثل دیروز می خواستم برم بیمارستان.کلاس دانشگاهو نرفتم وخودمو به
بیمارستان رسوندم.با استاد صحبت کردم وقرار شد روزهایی که کلاس ندارم برم بیمارستان.تا بعد از ظهر
اونجا بودم.حال دیروزم هنوز خوب نشده بود که امروزه اومدن دوباره ام باعث شد بدتر بشم.
استاد دید که حالم خوب نیست ازم خواست زودتر برم خونه.ساعت سه بود که رسیدم خونه.بی حال وبی
جون رفتم بالا وخودمو به تختم رسوندمو خوابیدم.از خواب که بیدار شدم هوا تاریک شده بود.صدام کمی
گرفته بود .اسپریمو استفاده کردم داروهامو خوردم.کمی حالم بهتر شد از شهروز خیلی می ترسیدم وهمش
خودمولعنت می کردم که چرا راستشو نگفتم.تصمیم گرفتم امشب همه چیزو بهش بگم.موقع شام پایین که
رفتم شهروز سر میز بود سلام کردمو نشستم.از دانشگاه پرسیدفکر کردم بهترین موقعیته.
گفتم:شهروز دیروز استادمون صدام کردوازم خواست واسش کاری کنم
منتظر نگاهم کردو گفت:چه کاری
باذوق گفتم:یه کار تحقیقاتیه خیلی کارش جالبه,توبیمارستان.....انجام میشه
وقتی دیدم دارم منتظر نگاهم میکنه با هیجان بیشتری ادامه دادم:بین اون همه شاگردش فقط منم که ازم
خواسته کمکش کنم خیلی ازم راضیه میگه تو از پسش برمیای,وای شهروز نمی دونی چه حالی میده یه
ازمایشگاه مجهزو بزرگ بین یه عالمه ادم تحصیل کرده و....
همین طور داشتم ادامه میدادم که بی مقدمه گفت:مگه تو اونجارودیدی
خجالت زده سرمو پایین انداختموگفتم:راستش ...اره دیروز یه سر رفتم اونجا...استاد ازم خواست برمو
کارشونو از نزدیک ببینم
- صحیح پس دروغ گفتی که کلاس داشتی
- به خدا می ترسیدم دعوام کنی.....فکرکردم که نذاری برم....
خیره نگاهم کردو گفت:حالا چی فکر می کنی؟
دل تو دلم نبود .دلشوره داشتم.گفتم :نمی دونم....
باامیدواری تمام پرسیدم:میذاری؟؟؟؟؟؟
اونقدر قاطعانه گفت:نه, که فهمیدم هیچ جای بحثی وجود نداره با این حال گفتم:چرا
- چرا نداره اگه می خوای نظرمو بدونی میگم نه
بعدهم با پوزخندغمگینی که روی لبش ظاهر شد گفت:اگرهم که حرفم واست اهمیت نداره که می تونی
بری
بازهم مصرانه پرسیدم:آخه چرا؟
صداشو کمی بلند کردو گفت:آخه نداره ساره بامن بحث نکن.فکرمی کنی من هیچ چیزو نمی فهمم حال
دیروزت یادت رفته؟رنگت شده بود عین گچ دیوار.نمی تونستی درست نفس بکشی ,تاصبح میدونی چند بار
اومدم بالا سرت که از خوب بودن حالت مطمئن بشم؟
واقعا خجالت کشیدم راست میگفت,باخجالت گفتم:من....
- هیچی نگو ساره با من بحث نکن حرف من همونه که گفتم نه.حالا اگه حرفم واست مهمه نرو اگه که
نه......
دیگه ادامه ندادو باعصبانیت بلند شدو به اتاقش رفت.بغض کردم نه از رفتار شهروز از بی فکری خودم بغضم
گرفت ,از دروغی که گفته بودم بغضم گرفت.شب تا صبح فکر کردم شهروز راست میگفت.تو این دو روز واقعا
حالم بد بود.تصمیم گرفتم صبح برم بیمارستان وبه استادم بگم که نمی تونم باهاشون همکاری کنم.وقتی
رسیدم دیدم استاد واسم پیغام گذاشته که امروز نمی تونه بیاد نا امیدادنه شروع به کار کردم.متاسفانه امروز
سرگیجه ی کمی هم گریبانگیرم شده بود.ساعت 2بود که با بی حالی تمام به سمت خونه رفتم.حتی اسپری
هم دردی ازم دوا نکرده بود.حالم اصلا خوب نبود.خوشحالی وقتی سراغم اومد که رباب خانم خبرداد که
شهروز شب دیر وقت میاد.کمی غذاخوردمو استراحت کردم.اما اصلا حالم خوش نبود.تا شب با خودم در گیر
بودم نمی تونستم درست نفس بکشم.روی تختم که دراز کشیدم چشمم خمورد به کپسول اکسیژن کنار
تختم که فقط مواقع اضطراری ازش استفاده می کردم.ماسک اکسیژنو روی صورتم گذاشتم .حال بهتری
داشتم .بعد از مصرف داروهام با احساس بهتری به خواب رفتم.
دستی رو روی موهام احساس می کردم.ارامش همیشگی رو داشتم دوست داشتم چشمهامو بازکنم اما نمی
تونستم .ترجیح دادم با همون احساس ارامش بخواب.خواب شهروز هم وجودمو سراسر ارامش می کرد.
صبح با حال بدی از خواب بیدار شدم کمی دیرم شده بود.باید می رفتم به بیمارستان وبا استاد صحبت می
کردم.با عجله به سمت بیمارستان رفتم حتی وقت نکردم صبحانه بخورم.وقتی رسیدم در کمال نا باوری
دیدم که استاد هنوز نیومده.حالم خیلی خوب نیود ضعف داشتم.شروع به کار کردم حدود ساعت 22بود که
استاد اومد خواستم باهاش صحبت کنم که دیدم اصلا جواب نمی داد.سرش خیلی شلوغ بود وقتی ازش
خواستم باهم حرف بزنیم گفت:خانم صبوری سرم خیلی شلوغه موقع ناهار باهم صحبت می کنیم.
نا امیدانه به سمت قسمتی رفتم که توش کار می کردم.شروع به کار کردم.ضعف شدیدی داشتم وسعی می
کردم با نفس های عمیق حجم هوایی که وارد ریه هام می کنمو بالا ببرم.
دیگه طاقتم داشت تموم میشد که رفتم سمت کیفم که اسپریمو برداراما هرچی گشتم پیداش نکردم.تازه
یادم افتاد که دیشب تا صبح اسپری کنارم بوده ویادم رفته بود بیارمش.
کیفمو برداشتم که برم بالا واز داروخونه بیمارستان اسپری بخرم که صدایی باعث شد سر جام باایستم.
- کجا به سلامتی
چشمم خورد به دوتا کار اموزی که اونجا بودند.خیلی از هم خوشمون نمی اومد.همیشه موجی از انرژی
منفی رو به سمتم می فرستادند.در حالی که اروم نفس نفس می زدم سعی کردم با خوش اخلاقی جوابشونو
بدم
می رم بالا زود بر میگردم
یکی شون با بد اخلاقی گفت:نمیشه,لابد بازهم می خوای از زیر کار فرار کنی
گفتم :نه زود بر می گردم
- خانم خود شیرین فقط بلدی جلوی استاد خود ی نشون بدی؟
اون یکی گفت:ولش کن مریم بیا بریم سر کارمون الان استاد بیاد ببینه کارا نیمه کاره است بازهم عصبانی
میشه ها
اون یکی نگاهی بهم انداخت وگفت:می شنوی ,فکر می کنی کی هستی؟دو روزه اومدی اون وقت هر کاری
می خوای می کنی؟
نمی فهمیدم چی میگن,نفسم دیگه واقعا داشت بند می اومد.دستمو گرفتم به کابینت کنارم ووزنمو انداختم
روش,دختره با تحقیر نگاهم کرد.
نفس زنون گفتم:چی میگی؟مگه چیکار کردم؟
- نمی دونی چی میگم,مگه دیروز قرار نبود محیط کشتهارو بسازی وبری؟
تازه یادم افتاد.یاد حال دیروزم افتادم.راست می گفتند من باید محیط ها رو اماده می کردم اما حالم اونقدر
بد بود که یادم رفت
با بی حالی گفتم :شرمنده به خدا یادم رفت حالم اصلا خوب نبود
دختر باعصبانیت گفت:و گفت:تو که اینقدر سوسولی بی خود میای اینجا وکارماروهم به هم می ریزی, به
خاطر این کار توامروز سرپرست اینجا هرچی از دهنش در اومد بارمون کردورفت.
- واقعا....متاسفم....من ....میگم که مقصر..من بودم
- تاسف تو به درد ما نمی خوره
خواست چیزی بگه که دوستش دستشو کشیدوهمراه خودش بردتش.به سمت در حرکت کردم.اما نمی دونم
چرا همه چیز داشت تیره وتار میشد.دستمو انداختم دستگیره ی درو بگیرم که نمی شدانگار چند تا
دستگیره جلوم بود.کم کم هوای اطرافم تموم شدوافتادم روی زمین داشتم خفه میشدم.کمک میخواستم اما
می دونستم صدایی از هنجره ام خارج نمی شه.همه ی تلاشمو کردم اما چند لحظه بعد سیاهی مطلقی بود
که من توش گیر کرده بودم.
.... ..................................................
چشم که بازکردم وبه دیوار سفید رو به روم خیره شدم.چند لحظه طول کشید که همه چیز یادم بیاد.با بی
حالی دستمو بالا اوردم.دستم می سوخت سرمی که به دستم وصل بود باعث سوزش دستم بود.ماسک
اکسیژن روی صورتم بود.حالم خیلی خوب نبود.صدای در با عث شد به سمت در برگردم.در باز شد یک مرد
با روپوش سفید وبه دنبالش هم پرستاری باهم وارد شدند.دکترمرد مسنی بود که با دیدنم لبخندی زد
وگفت:به به خانم جوان بالاخره به هوش اومدید
بی حال تر از اونی بودم که جوابی بهش بدم فقط منتظر نگاهش کردم.که ادامه داد:
- راستش خیلی دوست داشتم بیدار بشی ببینم کی هستی که اینقدر هوا خواه داری که از دیروزدم به دیقه
سفارشتو میکنن.
بعد هم برگشت به سمت پرستار وگفت:دکترو خبرکن بیاد اینجا
پرستار گفت:به همراهانشون هم خبربدم
که دکتر در جوابش گفت:فعلا فقط دکترو خبر کن
پرستار رفت ودکتر ادامه داد:بدنت مقاومت خوبی داشته.خودمونیم از دیروز تا حالا همه مونو سر پانگه
داشتیا
منتظر نگاهش کردم که گفت:از دیروز بعد از ظهر که اوردنت اینجا بی هوش بودی شانس اوردی تو اون
بیمارستانی که بودی اقدامات اولیه ی خوبی برات انجام داده بودند,در ضمن خدا واقعا رحم کرد که زود به
دادت رسیده بودند
باشوخی ادامه داد:البته خدا به تو که رحم نکردتوکه چیزیت نمی شدخدا به منو اون دکتر پدرام بدبخت
رحم کرد که به هوش اومدی وگرنه که اون شهروز خان بیمارستانو رو سرهمه مون خراب میکرد
بعداز صدای تقه ای که به در خورد پدرام وارد اتاق شد.لبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست.پدرام مثل
همیشه شاد وسر زنده سلامی کرد.دکتر مسن باگفتن:بفرمایید پدرام خان ایشونم صحیح وسالم تحویلتون
اتاقو ترک کرد.پدرام نزدیک اومد وروی صندلی کنار تخت نشست
بهتری؟
اروم جواب دادم:اره
صدای خیلی ارومی از هنجره ام خارج شد که حتی به زور به گوش خودم می رسید.
- خداروشکر
دستهاشو روی تخت به هم گره کردو بعد از چند لحظه سکوت گفت:این چه کاری بود ساره؟
با ناراحتی گفتم:من....
نذاشت ادامه بدم.لبخندی زدو گفت:من نمی خوام بهم توضیح بدی ,تازه به هوش اومدی بهتره کمتر صحبت
کنی,انرزیتو نگه دار واسه وقتی شهروز سراغت اومدفکر کنم یه توضیح درست وحسابی بهش بدهکاری
بازهم خواستم حرفی بزنم که اجازه ندادوگفت:ساره جان گوش کن شهروز هنوز نمی دونه به هوش
اومدی.من خواستم قبل ازشهروز کمی باهات حرف بزنم,می دونی ممکن بود چه بلایی سرت بیاد؟از دیروز تا
به حال هزار بار مردیمو زنده شدیم.باهزار تا نذرونیازودعا خدا برت گردوند.
ازروی صندلی بلند شدوخیلی جدی گفت:ساره شهروز خیلی رو تو حساسه ,اینقدر اذیتش نکن وبیشتر
مواظب خودت باش
بعدهم با شوخی ادامه داد:گاوت زاییده از دستت آتیشیه.شانس آوردی بیهوش بودی وگرنه یه کتک مفصل
نوش جان می کردی
بعدهم بلند خندیدو گفت:البته به جای شما من وپرسنل بیمارستان از دیروز تا به حال خیلی ازش خوردیما
به زور گفتم:چی؟؟؟؟
-همه چی ,هرچی دلت بخواد کتک,فحش,دری وری,خلاصه همه چیز
لبخندی زدموگفتم:کجاست؟
- تومحوطه از دیروز تا الان یک لحظه هم از پیشت جم نخورده.
بلند خندیدوگفت:بیچاره مون کرده به خدا,الان من به زور فرستادمش بیرون که بادی به کله اش
بخوره,خوب من دیگه میرم کاری داشتی صدام کن
لبخندی زد.از در که بیرون رفت دوباره سرشو داخل اتاق اوردوگفت:ساره مواظب خودت باش حالا که به
هوش اومدی بدون خیلی از دستت عصبانیه,اتیشیه اتیشی میاد سراغت
پدرام که رفت چشم دوختم به پنجره و به اسمون نگاه کردم.تو دنیای خودم غرق بودم که در اتاق باشتاب
بازشد.ترسیدم به سمت در برگشتم که چشمم خورد به شهروز.موهای سرش کاملا به هم ریخته
بود.باچشمهایی که سرخ سرخ بودنگاهشو بهم دوخته بود.لباسهای تنش هم کاملا چروک بودند.وقتی
دیدمش تازه یادم افتاد که چقدر دلتنگشم.
نگاهمو دوختم به نگاه سرتاسر تشویش شهروز.با یک حرکت دروبست واروم مثل ادمهای مسخ شده به سمت
تخت اومد.کنار تخت که رسیدخودشو پرت کرد روی صندلی کنارتخت.هنوز نگاهش به من بود که نفس
عمیقی کشید,زیر لب خداروشکری گفت وسرشو همونجا روی دستهاش که روی تخت به هم قلاب شده
بودند گذاشت.سرش همچنان روی تخت بود وحرفی نمی زد اما همچنان نفسهای عمیقی پی در پی
میکشید.
موهای مشکی اش نزدیک نردیک بودند با اینکه اون حالت همیشگیونداشتند ولی بازهم ضعف می کردم
برای حالت موهاش.
دستهام از خودم بی تاب تر وبی قرار تر بودند برای شهروز.ناخود اگاه دستمو بلند کردمواروم روی موهاش
گذاشتم.وجودم لبریز شد از ارامش.اروم موهای سرشو نوازش می کردم.احساسم میگفت ارامش سرریز شده
در وجود من رگه هایی هم داره که راه پیدا کرده به وجود شهروز.هنوز حرفی نمی زد.شاید این طوری خیلی
بهتر بود.بعد از چند دقیقه اروم سرشوبلند کرد.نگاهم از نزدیک افتاد به چشمهایی که پر بودند از دلخوری
وسرخ بودند از عصبانیت وخستگی.شروع کننده من بودم .لبخندی به زور گوشه ی لبم نشوندم.دستمو دراز
کردم روی دستش گذاشتمو گفتم:سلام
بادلخوری نگاهم کردوگفت:راه بهتری سراغ نداشتی که بهم بفهمونی حرفهام برات ارزش نداره؟
- من....به خداشهروز....
اجازه ی ادامه ی حرفو بهم نداد.گفت:مهم نیست...حالت چطوره؟
از حالتهاش معلوم بود به شدت دلخوره.جواب دادم:خوبم...من باید برات توضیح بدم که...
عصبی شدو باصدایی که حالا کمی بلند شده بود گفت:توضیح لازم نیست ...یعنی دیگه جای توضیحی باقی
نذاشتی...