مشاوره خانواده رایگان عطاملک
حکایت و لطیفه - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: حکایت و لطیفه (/thread-1583.html)

صفحه‌ها: 1 2


حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۸

شخصي زني زشت رو داشت.روزي در مجلسي نشسته بود كه غلامش دوان دوان بيامد كه اي خواجه خاتون به خانه فرود امد .خواجه گفت اي كاش خانه به خاتون فرود امده بود. حكايت: واعظي بالاي منبر موعظه مي كرد شخصي از وي پرسيد:مولانا اسم زن شيطان چيست؟ واعظ گفت:اسم زن او را بلند نمي شود گفت برخيز نزد من بيا تا اهسته به تو بگويم . ان شخص برخاست و نزد واعظ امد . واعظ سر در گوش او گذاشت و هرچه مي توانست به او فحش داد و گفت: من چه مي دانم اسم زن شيطان چيست من كه در ايام عقد او حاضر نبودم ديگر مطلبي نبود كه بپرسي؟ ان شخص برگشت و نشست .از او پرسيدند كه چه گفت؟جواب داد: هر كه مي خواهد بفهمد خودش برود در گوش او خواهد گفت همانطور كه در گوش من گفت لطيفه شخصي خواست در خا نه اي نماز بخواند از صاحب خانه پرسيد قبله كدام طرفست صاحبخانه در جواب گفت من هنوز دو سال بيش نيست كه در اينخانه ام كجا دانم كه قبله چونست .حكا يت دزدي در شب خانه ي فقيري مي جست فقير از خواب بيدار شد و گفت اي مرد انچه تو در تاريكي مي جويي ما در روز روشن مي جوييم و نمي يا بيم لطيفه شخصي به دوستي گفت چشمم درد مي كند تدبير چيست 0 گفت من در سال گذشته دندانم درد مي كرد بركند م حكايت شخصي را مهماني رسيد شب قرار شد در ان جا بخوابد بخانه ي همسايه فرستاد تا رختخواب بگيرد همسايه گفت شب ها رختخواب را كار داريم فردا روز بفرستيد تا بدهيم لطيفه شخصي مهماني را در زير خا نه خوا بانيد نيمه شب صداي خنده وي را در بالاي خا نه شنيد پر سيد كه در ان جا چه مي كني گفت در خواب غلطيده ام گفت مردم از بالا به پا يين غلطند تو از پايين به بالا غلطي گفت من هم به همين می خندم.
هیچ نیرویی به غیر از نیروی خداوند نیست


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۸

حکایت:

راوی گوید:بیرون رفتم روزی به سوی قبرستان پس دیدم بهلول را،گفتم چه می کنی؟گفت:هم نشینی می کنم با جماعتی که مرا اذیت نمی کنند و اگر از اخرت غفلت کنم مرا یاداوری و تذکر می دهند و اگر از انها دور شوم غیبت نمی کند.

لطیفه:

مرد بخیلی دعوی ظرافت می کرد در حضور جامی گفت :که چهار درهم دارم می خواهم که به ان چیزی بخرم و سیر خورده و باقی را بفروشم و باز چهار درهم خود را حاصل کنم ،جامی گفت:به کشتارگاه برو و شکنبه گوسفند بخر و داخلش را بخور و پوستش را بفروش و چهار درهم خود را به دست ار .
هیچ نیرویی به غیر از نیروی خداوند نیست


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

حکایت:

شخص بزرگی گفته است،ازدواج سه دوره دارد:در شش ماه اول مرد می گوید و زن می شنود،در شش ماه دوم زن می گوید و مرد می شنود،و در بقیه مدت ازدواج هر دو با هم می گویند و همسایگان می شنوند.

حکایت:

شخصی از بوذرجمهر پرسید :علم بهتر است یا مال؟گفت:علم.ان شخص گفت :پس چرا اهل علم بر در اهل مال می روند و اهل مال چندان اعتنایی به اهل علم نیست،حکیم گفت:به جهت انکه اهل علم به سبب علم قدر مال را می دانند و اهل مال به جهت جهل قدر علم را نمی دانند.


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

گویند شخصی بار گندمی به اسیاب می برد در بین راه با خود فکر می کرد که اگر خداوند این گندمها را برای من طلا می کرد خوب بود .
اتفاقا حیوان زمین خورد و بار گندم باز شده به زمین ریخت .
گفت :پروردگارا گندمها را طلا نکردی که هیچ،دیگر چرا در خاک و ریگ ریختی



RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

حكايت :
واعظي بالاي مبر گفت هر كس از زن خود راصي از جاي خود برخيزد همه بر خواستند مگر يك نفر واعظ گفت الحمد الله ديدم يكي از زن خود راضي است گفت مولانا زن من با سنگ پايم را شكسته لذا نمي توانم برخيزم والا من پيش از همه بر مي خا ستم.

لطيفه:

شخصي پيش طبيب رفت و گفت موي ريشم دردمي كند پرسيد چه خورده اي گفت نان يخ گفت برو بمير كه نه دردت به ادمي مي ماند ونه خوراكت حكايت سا يلي به در خانهي يكي از اغنيا امد وچيزي طلبيد صا حب خانه بغلام اي مبارك بگو بقنبر كه بگويدبياقوت كه بگويد ببلال كه بگويد بسايل كه چيزي در خانه نيست سايل گفت اي خداوندا بگو بجبرييل كه بگويدبميكاييل كه بگويد باسرافيل كه بگويد به عزرااييل كه جان صاحب خانه را قبض روح كند .
لطيفه :

شخصي با دوستي گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام را خورده بودند او گفت من نيز پنجاه من گندم داشتم تا مو شان خبرشدند من تمام را خوردم .

حكايت :

احمقي با زارع خود گفت كه چون پنبه مي كاري پنبه زده بكار كه ديگر احتيا جي بحلاجي نداشته باشد وقدري پشم هم با ان بكار كه لازم دارم شعر بدوست گر چه عزيز است راز دل مگشا كه دوست بگويد بدوستان عزيز حكايت احمقي در خواب عينك مي گذاشت سبب پرسيدند گفت براي اينكه باصره ام ضعيف شده است وپي عينك خواب نمي توانم ديد .


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»


حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

من خیلی خوشحال بودم.
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.
والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت

اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.

اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی..

نتیجه اخلاقی: همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره.



RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

حکایت:

روزی شیری و گرگی و روباهی با هم رفیق شدند و به جهت صید بیرون رفتند،گاوی و بزی و خرگوشی صید کردند. شیر به گرگ گفت قسمت کن.گفت ای پادشاه تو بزرگی گاو مال شما من وسظم بز مال من و روباه کوچک است خرگوش مال او.شیر یکدفعه گرگ را پاره کرد. بعد به روباه گفت :بیا این شکار را قسمت کن .روباه از ترس گفت: گاو مال نهار شما بز مال شام شما و خرگوش لقمه صبح شما. شیر گفت:ای روبا این قسم تقسیم کردن را از اجا یاد گرفتی ؟گفت از دریده شدن گرگ توسط شما.



لطیفه:


دزدی شب وارد خانه واعظی شد تمام اسباب و اثاثیه او را جمع کرده و در یک رختخواب ریخت و وقتیکه خواست بلند کند گفت یا علی. واعظ بیدار شد و مچ دست دزد را گرفت و گفت هر چه من در مدت عمر با گفتن یا حسین جمع کرده ام تو می خواهی با گفتن یک یا علی همه را ببری.


RE: حکایت و لطیفه - ADMIN - ۱۳۹۰-۱۱-۲۹

حکایت:

شخصی می گفت که روده انسان سی ذرع استکه ده ذرع ان برای نان و ده ذرع ان برای اب و ده ذرع ان برای نفس کشیدن. مستمعی گفت :من همه این سی ذرع را از نان پر می کنم ،اب که جای خود را باز میکند،نفس هم می خواهد بیاید می خواهد نیاید.



لطیفه:


شخصی قرص نان جویی در اب انداخت تا نرم بشود و بخوردو از هم وا رفت. گفت تو که نمی توانی خودت را نگه داری مرا چگونه نگاه خواهی داشتن.