مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
[تولید انجمن] زندگینامه شهید زنگی ابادی " عجیب ترین شهید دفاع مقدس " - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: سمت خدا (https://atamalek.ir/forum-17.html)
+---- انجمن: انقلاب اسلامی / دفاع مقدس / مدافعان حرم (https://atamalek.ir/forum-121.html)
+---- موضوع: [تولید انجمن] زندگینامه شهید زنگی ابادی " عجیب ترین شهید دفاع مقدس " (/thread-865.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


زندگینامه شهید زنگی ابادی " عجیب ترین شهید دفاع مقدس " - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

بسم الله الرحمن الرحیم


نرم افزار شهید زنگی آبادی را دانلود نمایید

 شهید یونس زنگی آبادی

قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسین(ع)لشگر41 ثارالله
 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


 
«یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و  متدین در روستای« زنگی آباد»در «کرمان »به دنیا آمد .پدرش «ملاحسین» مردی  مومن و عاشق اهل بیت بود .وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس  دوازده سال بیشتر نداشت .پس از پدر ؛مادر خانواده با سختی و مشقت برای  تامین معاش زندگی همت کرد .
از این پس ؛یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ؛به  کارگری روی آورد .با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستانی  بود در تظاهرات و حرکت های انقلابی نقش جدی داشت.
باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسمابه تن کرد .
تدبیر ؛شجاعت و جسارت او درعملیات مختلف باعث شد تا او رافرماندهی بنامیم  که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .خاک شلمچه و عملیات کربلای  پنج باشکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس
 زنگی آبادی بود .حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ؛نام زیبای او را  برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .از یونس دو  فرزند به نام های مصطفی و فاطمه به یادگار مانده است .


دانلود نرم افزار ظهور شهید ( عجیب ترین شهید دفاع مقدس )
[تصویر:  kadr.gif]



منبع:"ظهور "نوشته  ی علی موذنی، ناشر لشگر41ثارالله ،کرمان-1384

سایت ساجد



RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

زنگی آبادی به روايت همسرش


مادر حاج یونس ،خاله من بود و فقط دو تا پسر داشت :حاج یونس و مرتضی .خاله ام چون دختر نداشت ،مرا مثل دخترش می دانست .اگر برای بچه های خودش لباس می خرید ،همیشه برای من هم چیزی می خرید .من یادم نمی آید که مثلا مادر خودم برایم کفش خریده باشد. همیشه مادر حاج یونس برایم خرید می کرد .روزهای عید هم برایم پیراهنی یا چادری می آورد .از همان بچگی ،با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم .در دورانی که من دانش آموز مدرسه راهنمایی بودم ،حاج یونس محصل دبیرستان بود .وقتی به خانه شان می رفتیم ،چون من دست چپی بودم ،می گفت همه تکلیفهای مرا باید پاکنویس کنی .اگر فرصت می شد ،در همان خانه شان پاکنویس می کردم ؛و گر نه تکلیفهایشان را علامت می زد و به خاله ام می داد و می گفت :ببر این تکلیفها را بده ،بگو پاکنویس کند .

در همان زمانها بود که من فهمیدم او رساله امام را دارد .یک دفعه که به خانه ما آمده بود ،به من گفت :من رساله امام را دارم .به شرط اینکه هیچ کس نفهمد ،می دهم تا تو هم بخوانی .خودم شبها آن را می خوانم .تو هم روزها برو و از زیر کاههای کاهدانی ،کتاب را بر دار و بخوان .

هنوز هم همان رساله امام را می خواندیم ،در خانه مان هست .
موقعی که حاج یونس به کلاس دوم دبیرستان می رفت ،من سوم راهنمایی بودم .روزی با ناراحتی به خانه ما آمد و به مادرم گفت :خاله ،دخترت که به مدرسه می رود ،اگر خواستند عکس بدون رو سری یا بی چادر بگیرند ،بگو عکس بر ندارد .

روز دیگر هم امد و گفت :اصلا امروز نگذار دخترت به مدرسه برود .امروز می خوانند رژه بروند .
من از همان کودکی هم فهمیدم که حاج یونس در سطح خیلی با لایی است.

بعد از اینکه دوره راهنمایی حاج یونس تمام شد ،چون توی زنگی آباد دبیرستان نبود ،خاله ام حاج یونس و برادرش را بر داشت و رفتند کرمان .در آنجا اتاق کوچکی در خیابان سر باز اجاره کردند .خاله ام برای تامین کمک خرجی ،به خانه یکی از همان معلمهایی که در زنگی آباد بچه هایشان را مادری می کرد ،می رفت و کار می کرد و کرایه اتاقی را که اجاره کرده بود ،در می آورد .اما وقتی حاج یونس سوم دبیرستان را تمام کرد ،مادر حاج یونس به خاطر مشکلات زندگی و سختیهایی که وجود داشت ،دو باره به زنگی آباد بر گشت .حاج یونس هم مجبور شد سال آخر دبیرستان را خودش به تنهایی در یک اتاق کوچکی که اجاره کرده بود ،زندگی کند .



RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

یک دفعه من و مادرم با مادر حاج یونس برای رفتن پیش دکتر ،به اتاقش رفتیم .اتاق کوچکی داشت که بسیار سرد بود .

مادر حاج یونس گفت :
- ننه ،شب چه جوری توی این اتاق سرد می خوابی ؟!

البته چراغ علاءالدین کوچکی داشت که می گفت وقتی از مدرسه می آید ،روشن می کند ؛اما تا صبح سر ما می کشید و به روی خودش نمی آورد .حاج یونس در مقابل سختیها خیلی مقاوم بود ،برای همین فوف العاده به او احترام می گذاشتم .

بعد از انقلاب هم که حاج یونس هم که حاج یونس به سپاه رفت ،به خاطر سپاهی بودن او و ایمانی که در صورتش می دیدم ،خیلی به او علاقمند بودم ،اما اج یونس به خاطر حیایی که داشت ،هیچ گاه علاقه خود را به من ابراز نمی کرد تا اینکه ماجرای ازدواج من با پسر عمویم پیش آمد .

پسر عمویم یکی از خواستگاران من بود که حتی چیزی هم به عنوان نشان آورده بودند و در خانه ما گذاشته بودند .من هم از همان روز اول بنای مخا لفت گذاشتم .دائما وقتی بحث ازدواج پیش می آمد ،گریه می کردم .وقتی آنها به خنه مان می آمدند ،به اتاق نمی رفتم و به راههای گوناگون ،مخالفت خود را نشان می دادم .کار به جایی رسید که اثاثیه را که آورده بودند ،پس فرستادیم.

حاج یونس تا آن موقع هیچ چیز نگفته بود .بعد از اینکه ما آنها را پس فرستادیم ،یک روز پسر عمویم را که سوار چرخش کرده و در راه از او پرسیده بود :
- دختر عمویت را می خواهی ؟
او گفته بود :من دیگر او را نمی خواهم .آنها اثاث ما را پس دادند .همان جا ،حاج یونس به او گفته بود :
- پس از این به بعد ،دیگر اسم دختر خاله ام را جایی نبر!من خودم او را می خواهم .

شب هم آمده بود به مادرش گفته بود که من می خواهم تنهایی به خانه خاله بروم .آن شب هم که آمد ،یک قرآن و یک مفاتیح آورد .قبلا هم که رساله امام را آورده بود .وقتی نشست .گفت :اگر خواستید قرآن بخوانید ،این را که خطش درشت است ،برایتان گرفته ام .این مفاتیح هم ،همه دعا ها مثل زیارت عاشورا و دعای کمیل و...را دارد .

وقت رفتن هم به مادرم گفته بود :تا دم در بیا ،یک عرضی دارم .جلوی در به پدرم گفته بود ، پدرم گفته بود :
- از شما بهتر کی ؟من حرفی ندارم .کور از خدا چی می خواهد ؟دو تا چشم بینا !من از خدا کسی مثل تو را می خواستم .
بعد که به خانه رفته بود ،به مادرش هم نگفته بود که من رفته ام و از دختر خاله ام خواستگاری کرده ام .
فردای آن شب مادرم به خاله ام گفت که دیشب یونس آمده بود ،یک قرآن و مفاتیح آورده بود .بعد هم از پدر طاهره خواستگاری کرده و گفته بود :من می خواهم خودم با طاهره صحبت کنم و شرایطم را بگویم .


RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲


روزی حاج یونس به خانه مان آمد .یک بر گه بلند با لا نوشته بود .پشت و ریی برگه پر از نوشته بود .آمد کنار مادرم نشست و گفت :خاله ،می شود چند دقیقه از اتاق بیرو بروی و من شرایطم را برای طاهره بخوانم .ببینم که با این شرایط حاضر است زن من بشود یا نه ؟مادرم از اتاق بیرون رفت و ما رو به روی هم نشستیم .

او بسم الله گفت و شروع کرد و شرایطش را خواند .اولین شریش این بود که :

- من یک پاسدارم .الان هم عضو لشکر هستم .ممکن است بروم جبهه ،دست یا پایم قطع شود .ممکن است قطع نخاع شوم .شاید هم اصلا بر نگردم .تو حاضری با من ازدواج کنی ؟تو حاضر هستی با مادر من بسازی .مادر هم خیلی می خواهد که تو با من ازدواج کنی .او تو را مثل دختر خودش قبول دارد ؛اما بدان ؛تو که با من ازدواج می کنی ،زن من نیستی زن مادرم هستی .چون اگر من رفتم بر نگشتم و یا دست و پام قطع شد ،تو باید بتوانی با این شرایط بسازی آیا اینها را قبول داری ؟

من هم گفتم :من قبول دارم .من ،من مادر تو را از مادر خودم بیشتر دوست دارم .

حاج یونس ادامه داد :یکی دیگر از شرایط من این است که اگر ازدواج کردیم و جنگ شروع شد ،یا در منطقه ای ماموریت به من دادند و من هم خواستم تو را ببرم ،تو باید همراه من بیایی .آیا این شرایط را قبول می کنی ؟

من هم به خاطر اینکه حاج یونس را از صمیم قلب دوست داشتم ،همه شرایطش را قبول کردم .یک به یک همه شرایطش را خواند و من هم تک تک آنها را قبول کردم .

او کاغذ را نگه داشت تا این که شب عقد کنان فرا رسید .یکی از شرایط حاج یونس این بود که دلم می خواهد مراسم عقد را در مسجد بر گزار کنیم .

گفتم :من حرفی ندارم .ببینیم آنهای دیگر چه می گویند .

گفت :آنهای دیگر هر چه خواستند ،می گویند .اصل کار ،توافق خودمان است.

رسم است که برای خرید ،بعضی ها با آدم می آیند ؛اما حاج یونس حساس بود . به مادرم گفته بود که برای خرید ،مادر خودم را هم نمی بریم .هیچ کس لازم نیست همراهمان باشد .فقط من و طاهره و شما .

خاله ام نا راحت شده و گفته بود :چرا می خواهی اینطوری بکنی ؟

به مادرش گفته بود :مادر ،من اصلا خوشم نمی آید زنها را راه بیندازم توی بازار و از این مغازه به آن مغازه برویم .

سه تایی ،موقع نماز مغرب و عشا ،به مسجد جامع کرمان رفتیم .اول نمازمان را به جماعت خواندیم و بعد رفتیم داخل بازار .یک آیینه خریدیم .طلا هم که نه من دوست داشتم نه او ؛اصلا نخریدیم .یک مانتو ؛یک دست بلوز و دامن و در تا چادر هم خریدیم .همه خرید ما همین بود .




RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

وقتی به زنگی آباد رسیدیم ؛هر کس می آمد و خرید ما را می دید ،مسخره مان می کرد .می گفتند :این هم خرید است که شما کرده اید !اما ما خودمان دوست داشتیم اینجوری خرید کنیم .

صحبت مهریه هم که شد ،من به حاج یونس گفتم :من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن مجید باشد .

حاج یونس گفت :نه یک جلد قرآن نمی شود .یک جلد قرآن و یک دوره کتابهای آیت الله شهید مطهری .بعد از ازدواج هم حاج یونس با من شوخی می کرد و می گفت :خیلی خوب است .مهریه تو کم است .یک قرآن و بیست جلد کتاب !من می توانم یک جلد قرآن بگیرم و بیست جلد کتاب ،بعد هم تو بروی آن طرف من هم بروم این طرف .

اما مراسم عقد بندانمان را هم قرار شد در مسجد بر گزار کنیم .دو تا گوسفند خرید و کشت .یک روحانی هم دعوت کرد و در مسجد صاحب الزمان زنگی آباد ،دعای کمیل بر گزار کردیم .دو تا مینی بوس هم از بچه های سپاهی کرمان آمدند .همه قوم و خویشانمان هم دعوت شده بودند مسجد صاحب الزمان .همه می گفتند :یونس ،دعای کمیل انداخته است توی مسجد صاحب الزمان.

اصلا هیچ خبری از عقد بندمان نبود .ما هم مثل مردم عادی رفتیم و میان زنها نشستیم .او هم که خودش مشغول کار بود .آخوندی هم به نام حاج باقری دعوت شده بود .حاج یونس به حاج آقا باقری گفته بود :حاج آقا دفترت را آماده کن !بچه ها گفته بودند :مگر چه خبر است ؟می خواهی چکار کنی ؟حاج یونس گفته بود :مراسم عقد کنان من است.!

همه بلند صلوات فرستاده بودند و بعد هم زده بودند زیر خنده .

گفته بودند مگر روضه نیست ؟

حاج یونس گفته بود :ما می خواهیم خطبه عقدمان را در مسجد بخوانیم .حاج باقری آن موقع آمد داخل زنها و دنبال من می گشت تا بله را از من بگیرد .هیچ کدام از زنها نمی دانستند چه خبر است .فقط مادر من و مادر حاج یونس میدانستند .مادر حاج یونس بلند شد و گفت :حاج آقا ،اینجاست !من بله را آنجا گفتم و بعد هر دو آمدیم خانه و دفتر را امضاکردیم .خطبه عقدمان هم در مسجد خوانده شد. من یک سال عقد بسته اش بودم ودر سال 1360 ،سه روز به محرم مانده ،ازدواج کردیم .شب که می خواست به خانه اش ببرد ،اول با مادرم صحبت کرده بود که زن مرا به آرایشگاه نبرید .دست به صورت زن من نزنید .به موهای زن من دست نزنید .مادر من گفته بود :خاله ،ما حرفی نداریم .هر جور بخواهی ،ما هم حرفی نداریم .

من هم خودم هیچ اصراری به این کار ها نداشتم .شاید اگر خودم قبلا با او صحبت کرده بودم ،ماجرا طور دیگری می شد ،اما برای اینکه او ناراحت نشود ،من هم قبول کردم .البته شخصیت حاج یونس طوری بود که هیچ کدام از خانواده و طایفه مان دلش نمی آمد حاج یونس را نا راحت کند .


RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

شب هم وقتی مرا به خانه بردند ،اول وضو گرفتیم و دعای کمیل خواندیم .شب جمعه بود .دعای توسل و بعد زیارت عاشورا و بعد از آن دو یا سه سوره از قرآن راهم خواندیم .

حاج یونس گفت :من چند تا دعا می کنم ،تو هم آمین بگو .
دعای اولش این بود :خدایا یک حج نا غافلی را هم نصیب من کن .
خدایا شهادت را در راهت نصیب من کن .
این دعایش هم همین طور .خودش در جبهه بود و بچه های سپاه ،کار حج اش را درست کرده بودند .
یکی از دعا هایش هم این بود :خدایا بچه اول من پسر باشد و اسمش را بگذارم مصطفی .
سومین دعایش هم مستجاب شد .بچه اولمان ،پسر شد و نامش مصطفی .
هر سه دعایش مستجاب شد .بعد چند تا دعای دیگر هم کرد که من آمین گفتم .بعد از آن ،نمازمان را خواندیم .بعد رفت بیرون و یک پارچ آب و یک قرح آورد و گفت :روایت است که هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را در خانه بریزد ،تا عمر دارند ،خیر و بر کت از خانه شان بیرون نمی رود .
من با شوخی و خنده گفتم :پاهای من کثیف نیستند .تو چرا می خواهی پاهای مرا بشویی ؟
گفت :نه این روایت است .مهم این است که ما به روایت عمل کنیم !
بعد از آن ،چون سه روز به محرم مانده بود ،ما هر سه روز صبح ،بعد از نماز با همدیگر زیارت عاشورا خواندیم .

اول محرم که شد ،روز سوم عروسی ما بود که مردم معمولا آش می پزند ؛اما ما به خاطر محرم آش نپختیم و همان روز هم حاج یونس به جبهه رفت .

بعد از آن ،روز بیستم عروسی مان حاج یونس در عملیات والفجر 4 به شدت از ناحیه شکم مجروح شد .چند روز ددر یکی از بیمارستان های تهران ماند و بعد از ده یا پانزده روز ،با جسمی مجروح به زنگی آباد بر گشت .

در طول چند سال زندگی مشترکمان ،او را چنان که شایسته بود ،نشناختم .یکی از خصوصیات حاجی ،نظمش بود .سعی می کرد کارهایی را که باید انجام دهد .بنویسد .مثلا صبح که می خواست از خانه بیرون برود ،بر نامه های مهم خود را روی کاغذ می نوشت .مثلا می نوشت :

آن زمان هم که عقد بسته حاج یونس بودم ،یک بار خانه مان آمد ما چیزی برای پزیرایی نداشتیم .

مادرم رفت از مغازه کنار خانه مان ،بسته ای شکلات یل بسگویت خرید و آورد .وقتی مادرم آمد حاج یونس با نا راحتی گفت :
- خاله ،این خرید را برای من کردی ؟
مادرم گفت نه خاله جان !خب ،چیزی توی خانه نداشتیم و رفتم این را خریدم .قابلی که ندارد !

حاج یونس اصلا از این بیسگویت نخورد .مادرم هم نا راحت شد ؛اما حاج یونس گفت "
- خاله جان نا راحت نشو .من نمی خورم تا یادتان باشد که خودتان را برای من به زحمت نیندازید .هر چه که توی خانه بود همان را بیاورید !


RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

بعد از آن ،مادرم جرات نمی کرد موقعی هم که چیزی در خانه نبود به خاطر حاج یونس چیزی تهیه کند .

یک بار هم با دو نفر از بچه های سپاه به خانه مان آمدند .ما چیزی برای نا هار تهیه نکرده بودیم .حاج یونس با خنده گفت :

- هر چی دارید بر دار بیار !
گفتم :چرا نگفتی من چیزی آماده کنم ؟فقط یک کشک کدویی در خانه هست!

ما با شرمندگی همان یک پیاله کشک را با نان بردیم .آنها هم سه تایی ،با شور و نشاط ،همان یک پیاله کشک را خوردند و سفره را جمع کردند ،انگار نه انگار که سه نفر جوان غذا خورده اند .

حاج یونس همان طور که به من گفته بود ،همه وظیفه خود را خدمت در جنگ می دانست و به هر طریقی شده ؛مردم زنگی آباد را برای بردن به جبهه تشویق می کرد .

یکی از مسائلی که باعث می شد بعضی ها به جبهه نروند یا بهانه ای برای جبهه نرفتن داشته باشند ،مشکلات مالی بود .اگر سر پرست خانواده چند ماهی در خانه نبود ؛قطعا همه افراد خانواده به زحمت می افتند و مشکلاتی بوجود می آمد .حاج یونس برای حل این مشکل ،طرحی را مطرح کرد و خودش به همراه چند نفر دیگر از برادران ،این طرح را با جدیت دنبال کردند و به نتیجه رساندند .شماره حسابی را باز کرد و از پول آدم های خیر ،صندوق قرض الحسنه ای هم تشکیل داد . هر کس برای نرفتن به جبهه مشکل مالی داشت ،این صندوق آماده بود به او قرض بدهد تا برایی به جبهه رفتن دغدغه ای نداشته باشد .

پس از این ،حاج یونس به تک تک افراد مراجعه می کرد و می کوشید آنها را برای رفتن به جبهه تشویق کند و اگر مانعی بر سر راه دارند ،از میان بر دارد .
من با با بزرگی داشتم که هفتاد هشتاد سال سنش بود .حاج یونس حتی او را به جبهه برد ویکی از آشنایانمان آمده و به مادر بزرگم گفته بود ؟

- مادر ،تو هم مگر کارت بنیاد شهید می خواهی که با با را به جبهه فرسالدی ؟

مادر بزرگ من هم گفته بود :
- آخر من چکار کنم ؟ این یونس دست از سر هیچ کس بر نمی دارد این پیرمرد را هم بر داشته و برده است !من چکاره ام ؟

با با بزرگ من خیلی پیر و نا توان بود .حتی بند پوتینش راحاج یونس می بست .خودش توانایی این کار راهم نداشت .

بعضی وقتها تشویق های حاج یونس برای بردن مردم به جبهه ؛موجب آزار و اذیت ما می شد .


RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

حاج یونس برای اینکه مرا نیز با حال هوای جنگ آشنا کند ،مرا به مناطق جنگی می برد .هنوز بچه نداشتیم که همراه او به اهواز رفتم .او از اینکه من در منطقه جنگی وقتم را با قرائت قرآن یا حفظ دعا بگذرانم ،بسیار خوشحال می شد .در سفر اولمان ،در چهل روزی که آنجا بودیم ،من دعای فرج ،دعای امام زمان ،دعای کمیل و زیارت عاشورا را تقریبا حفظ کرده بودم .حاج یونس مثل معلمی که به بچه ها تکلیف می دهد ،هر روز صبح که می خواست بیرون برود ،،به من تکلیف می کرد که دعایی را حفظ کنم .وقتی هم که می آمد ،دعا را از من می پرسید .

می گفت :قرآن زیاد بخوان .روی بچه مان اثر می گذارد .

موقعی که در اهواز بودیم ،شب جمعه ای ،بعد از دو سه روز که حاج یونس به خانه نیامده بود ،آمد و گفت :آماده باش که می خواهیم با خانواده حاج آقا خوشی برای دعای کمیل برویم .

من آماده شدم و به اتفاق خانواده آقای خوشی ،به حسینیه ای در اهواز رفتیم .

دعا که شروع شده بود ،دست کرده بود در جیبش که دستمالش را بیرون بیاورد ،دیده بود دستمال ندارد .یک لنگه جورابش را در آورده و سرش را روی زمین گذاشته بود تا گریه کند ،اما به خاطر خستگی خوابش برده بود .

دعای کمیل تمام شد و ما بیرون آمدیم .هر چه ایستادیم ؛حاج یونس نیامد .تعجب کردیم که چرا حاجی نیامد .بعد از اینکه دور و بر حسینیه کاملا خلوت شد ،حاج یونس را خواب آلود دیدیم ؛در حالی که یک لنگه جوراب به پا و لنگه دیگر در دستش بود .همان طور که نزدیک می شد ،گفت :
- همین که سرم را روی زمین گذاشتم ،خوابم برد .الان هم مردی که داخل حسینیه بود ،مرا بیدار کرد .
این ماجرا باعث شد تا خانه بخندیم .

حاج یونس می گفت :
- الان من خواب هایم را کرده ام و حاضرم توی خط اول باشم .به او گفتم :
- خب ،اگر خوابت می آمد ،اصلا چرا گفتی برویم ؟
جواب داد :
- من به خاطر تو آمدم .خواستم حداقل تو از دعا فیض ببری .



RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲


موقعی که اهواز بودیم .با خانواده حاج آقا خوشی برای باز دید از مناطق جنگی به خرمشهر حرکت کردیم .اول یکی دو ساعت در پارک نشستیم .

ماشین های بسیجی ها که از کنارمان رد می شدند ،با تعجب نگاهمان می کردند و می گفتند :
اینها خانوادگی آمده اند اینجا خوشگذرانی ؟!
وقتی صدای گلوله می آمد ،حاج یونس می گفت :
- شما باید به این صداها آشنا شوید .
بعد بلند شدیم و توی کوچه های خرمشهر حرکت کردیم .

در یکی از کوچه ها ،پیر مردی بسیجی جلویمان را گرفت .
حاج یونس گفت :حاج آقا اجازه بده اینها را توی کوچه های خرمشهر بگردانیم ،ثواب دارد .
پیر مرد بسیجی با اضظراب گفت :-
- برادر خطر ناک است یا لا بر گردید .

در مسیر بر گشت ،چند گلوله به طرفمان شلیک شد .حاج یونس با خنده گفت :اینها شوخی شوخی می خواهند ما را به کشتن بدهند .
بعد با همدیگر گفتند :اگر این دو تا زن شهید شوند ،چه خوب می شود .ما می شویم همسر شهید .

حاج یونس با شوخی و خنده می گفت :من سخنرانی می کنم و بعدش هم چون بچه ندارم ،خیالی نیست ،اما تو باید گریه کنی .

حاج خوشی هم جواب داد :من گریه می کنم و می گویم :ای مردم ،عیالم را توی قبر نگذارید .او بچه کوچک دارد .مرا به جایش توی قبر بگذارید .

آنها با همدیگر شوخی می کردند و می خندیدند و ما را می خنداندند .

حاشیه مسیری که خط عراقیها بود ،حرکت می کردیم .حاجی تا نزدیک خاکریز عراقیها رفت که حتی سردار خوشی به او اعتراض کرد ؛اما حاجی پاسخ داد :باید خانم ها بفهمند که بچه های بسیجی اینجا چه می کشند .باید با سختی ها آشنا شوند .

در همان حال ،رزمنده ای ما را دید ؛جلویمان را گرفت و گفت :
- کجا برادر ؟!چند قدم جلوتر ؛همه اش گلوله و تر کش است .

در آن موقع ،حتی ماشین ما را هم در مسیر دیدند و چهار پنج تا گلوله خمپاره هم پشت سر ماشین زدند .

حاج یونس سعی می کرد هیچ وقت مشکلات خودش را به خانه نیاورد وسعی می کرد نا راحتیهایی را که از شهادت دوستانش در لشکر داشت ،به ما نگوید ؛

اما بعضی موقع ها هم درد دل می کرد و مثلا می گفت :دلم برای فلان شهید تنگ شده است .دلم می خواست الان با هم لب حوض کوثر می نشستیم و حرف می زدیم .
می بینی دنیا چقدر بی وفا است ؟!الان فلانی رفته و من تنها مانده ام .



RE: زندگینامه شهید زنگی ابادی - ADMIN - ۱۳۹۰-۸-۱۲

او نسبت به دنیا بسیار بی توجه بود .واقعا دنیا برایش پوچ و بی ارزش بود .
در طول چند سالی که من همسر حاج یونس بودم ،یک کفش خوب به پای او ندیدم .بعضی وقتها که به مرخصی می آمد ،می دیدم که پاشنه های پوتینش را دو لا کرده و پوشیده است ؛یا از کفشهای سفید فوتبالی که آن موقع 250 تومان بود ،می پوشید .

خیلی دلم می خواست یک بار هم که شده ،کفش خوبی به پای حاج یونس ببینم .لباس هم که هیچ وقت نمی خرید .فقط همان لباسهایی را که سپاه می داد ،می پوشید .در این 5 یا 6 سال ،حتی یک پیراهن هم برای خودش نخرید .فقط وقتی که می خواست به مکه مشرف شود ،ما دو تا پیراهن سفارش دادیم که برایش دوختند .

وقتی هم که از سفر مکه آمد ،فقط با خودش یک قرآن آورده بود .ساکهایش را در کرنان گذاشته بود و گفته بود :من خجالت می کشم که ساک همراه خودم ببرم .

طوری هم آنده بود که هیچ کدام از ما نتوانستیم به پیشوازش برویم .روزی که آمده بود ،من و مادر حاج یونی در خانه مادرم بودیم .موقع رفتن ،مادر حاج یونس زود تر از من حرکت کرد و رفت .

وقتی به خانه رسیده بود ،دیده بود که حاج یونس ،رختخواب انداخته ،می خواهد استراحت کند .تا مادرش را دیده بود ،بعد ار سلام و علیک و دیده بوسی گفته بود :

- من آمده ام اما اصلا بروز ندهید که من آمده ام .فقط برو به طاهره بگو بیاید .
من داشتم به خانه می رسیدم که دیدم مادر حاجی با خوشحالی به طرفم می آید .گفتم :
- گفتم خاله چطوری ؟خیلی خوشحالی !نکند حاجی آمده است !مادر حاج یونس گفت بله خاله جان !حاجی آمده ،اما به هیچ کس نگو .

وقتی به خانه رسیدم ،حاج یونس گفت :
- من خیلی خسته ام .تا عصر به کسی نگویید ،اما عصر هر کاری خواستید بکنید .گوسفند بکشید .مهمان دعوت کنید .اما تا عصر به کسی نگویید .

در مکه هم می گفتند حاج یونس و برادر میر حسینی از دیدن ایرانی هایی که دایم مشغول خریدن سوغاتی بودند دلگیر بودند .برادر میر حسینی به دوستانش گفته بود :بچه ها بیایید برویم توی کتاب فروشی های مکه ؛حداقل این عرب ها بفهمند که بعضی از ایرانیها هم دنبال کتاب و مطا لعه هستند .
این دو ،از مکه و مدینه هیچ سوغاتی نخریده بودند .می گفتند :این پول ،ارز کشور است و ما باید ارز کشور را به داخل بر گردانیم .

آنها سوغات سفر مکه را از قم خریده بودند .به نظر خیلی ها حاج یونس در طایفه ما اخلاق عجیبی داشت .در زنگی آباد هم همه این را می دانستند .مثلا اگر حاج یونس پنج روز برای مرخصی به کرمان می آمد ،همه خبر دار می شدند و اگر کاری داشتند ،به او می گفتند .اگر کسی مریضی داشت ،در خانه را می زد و می گفت :حاجی اگر کرمان می روی ،عیال من مریض است .لطف کن اورا با خودت ببر .

حاجی هم این کار را می کرد .او را دکتر می برد .دوایش را هم می گرفت و بر می گرداند و یا اگر کسی دندانش درد می کرد و یا روضه داشت و سبزی می خواست یا مهمان داشت و شیرینی می خواست ،حاجی کار همه را با خوشرویی انجام می داد .مردم هم همیشه احترام او را نگه می داشتند .