۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۸:۲۴ عصر
. خم شدم و باتمام محبتی که نسبت به این زن توي دل داشتم پیشونیش رو بوسیدم ، نجوا کردم :- خسته نباشی عزیزکم . . خسته نباشی بلوطکم . . . خسته نباشی !صداي قابله من رو جدا کرد از ترانه :- بیا . . . بیا بندِ ناف دخترت رو ببر . .با چشم هایی گرد نگاهش کردم :- من ؟خندید :- آره مادر . . بیا اینجا . . بیا . . نترس !کنارش نشستم و با دست هایی لرزون قیچی به دست گرفتم . . . قیچی تیز و براق . . نگاهم رو دوختم به اون رشته کهوصلش کرده بود به تن ترانه . . . آب دهن فرو دادم و دست جلو بردم . . اتصال جدا شد و بچه ي برهنه و خونیم چسبیدبه تنم . . . گریه می کرد . من هم می خندیدم ولی همزمان اشک صورتم رو خیس می کرد . . ترانه بی حس و رمق ،خسته و زار چشم بست . . حالا وقتش بود کمی بخوابه . . . .***م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢۶٣هفت سال بعد . . . .صبح یه روز بهاري . . . . لبخند زدم به زندگی . . .آفتاب که سرك می کشید توي سالن ، درخت ها که کش و قوس می دادن به تنشون و گنجشک ها که سر و صدا میکردن براي پر دادنِ بچه هاشون ، من تکیه زده به دیوار ، خیره ي حیاط خیس از بارون بهاري بودم . .خونه آروم بود و پر از سکوت . . بعد از یه شبِ شلوغ ، با تمام آدم هاي مهم زندگیم و دیدن یه فوتبال پرهیجان ، شلوغکاري و داد وفریاد ؛ حالا تنها صدایی که از داخل خونه بلند می شد تیک و تاك ساعت بود . . .نفسم رو آروم و پر از آرامش بیرون دادم . . . بعد از یه شب قشنگ ، پر از شیطنت هاي ترانه ، داشتم کم کم تمام سیاهیهاي ذهنم رو پاك می کردم . . امروز که سر میز صبحانه می نشستم ، به حرفهاي اهورا گوش می دادم و دختركِ موخرگوشیم رو به آغوش میکشیدم ، لقمه به دست پسركِ شیطونم می دادم ، دیگه خبري نبود از اون همه تلخی و تنهایی. . .بعد از سالها می خواستم کمی عادي کنم روابطم رو با نازنین و علیرضا . . پیرشده بودن . . ولی عاقل تر !هر وقت که دیداري تازه می کردیم شاید سالی دوبار ، پشیمون بودن از اشتباهات . . همین بس بود ، نبود ؟ که وقتیکنارشون می شینم حق داشته باشم مامان و بابا خطابشون کنم با لحنی سرد و سخت که ناشی بود از سیاهی هاي انبارشده ، اون گوشه ي دلم . . .سالها گذشت ، همه ي مجردها پریدن و همه ي زن و شوهرها ، پدر و مادر شدن !دیگه کسی تنها نبود . . .منم بخشیدم . . سهل و ممنتع بخشیدم . . هر کسی رو که زمانی بدي اي در حقم کرد بخشیدم . . . چون خدا زندگیاي پر از آرامش به من بخشیده بود . . . کمی از خدا یاد گرفتن که بد نبود ، بود ؟خمیازه اي کشیدم که دستی روي پام نشست ، سرم پایین رو هدف گرفت ، اهورا با لبخند گفت :- سلام بابایی . . .و دلم قنج رفت براي بابا بودنِ این بزرگ مردِ کوچک !روي زانو نشستم و هم قدش شدم . . خیره به چشم هاش . . . چطور ممکن بود پسري از خونِ من نباشه و این همهشبیه من باشه ؟ دست کشیدم روي موهاش :- سلام هلوي بابا . . .خندید ، با نجابت می خندید ، مثل پدرش . . من نه ! مردي که باعث و بانی به دنیا اومدنش بود . . :م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢۶۴- بابایی بریم مامانی رو بیدار کنیم ؟دستم کمرش رو گرفت و توي آغوشم کشیدمش :- چرا خودت بیدارش نکردي ؟دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد :- دوست دارم با هم بیدارش کنیم . . . تازه دوقلو ها هم پیششن . . . می خوام همه با هم بیدار شیم . . .به محبتِ ذاتیش لبخند زدم و پشت گردنش رو بوسیدم . . درست بود از خونِ من نبود ، ولی جونِ من بود ، روحِ من بود، کمرم بود ، پشتم بود ، همه کسم بود !دست هام صورت کوچیک و پر از نورش رو قاب کرد :- اهورا ، بابا ، می دونی که چه قدر دوست دارم ، نه ؟سري تکون داد ، انگشت شست راستم نوازش کرد گونه اش رو :- می دونی هر چی بشه ، تو قلبِ من یه جا داري بزرگ ، واسه خودت ، فقط واسه خودت . . می دونی ؟آروم زمزمه کرد :- آره بابا کیان . . .بوسه ام نشست روي پیشونیش :- می دونی ، تو ارشد منی ؟ پسر بزرگِ منی ، نه ؟بغض کرد :- بابایی میخواي بري ؟خندیدم . . .آره ! میخواستم برم و خوب فهمیده بود . . می خواستم برم ، ولی نه الان ! نه اون روز و اون ساعت . .بین بازوهام گرفتمش :- نه عزیز بابا . . . چرا اینطوري فکر میکنی ؟سرش رو به سینه ام فشرد :- هیچی . . . ترسیدم . .و هنوز بزرگترین ترسِ پسرم نبودنِ من بود !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢۶۵مهم نبود چند سال دیگه اهورا می فهمید که روزي به عنوان فرزندخونده پا گذاشت توي زندگیمون ، مهم نبود گوشه ايتوي اوراق زندگیش اسم پدر و مادر واقعیش نوشته شده بود ، مهم نبود یه خونه به اسمش زده شده بود که روزي زن ومردي جوون ، با زندگی توي اون خونه باعث به وجود اومدنش شده بودن ، مهم نبود که از خونِ من نبود . . مهم اینبود که اهورا همیشه پسر من بود . . . پسرِ خودم !سرش رو رويِ شونه ام گذاشت :- بریم بابا ؟توي آغوشم که بلندش کردم ، قدم هام که راه اتاق رو در پیش گرفت ، میدونستم هر چی که بشه ، اهورا هیچ وقتپشت نمیکنه به این خونه ، به این خونواده . . .نگاهم رو دادم به ترانه ، آهو و اشکان و بعد . . نگاهم قفل شد رويِ شکم ترانه . . . چهارمین فرزندم توي راه بود . . لبهي تخت نشستم ، اهورا از آغوشم بیرون اومد ، کنار برادرش دراز کشید و دستش رو رويِ پهلوي مادرش گذاشت . . حالاخواهرش و برادرش رو توي آغوش داشت . . . . به پهلو شدم کنارش . . . دستم رو دورشون پیچیدم . . این پنج موجوددوست داشتنی . . . پلک هاي ترانه از هم فاصله گرفت :- کیانمهر ؟موهاي اهورا رو بوسیدم :- جون کیانمهر ؟لبخند زد و دستش رو دور بچه هاش قفل کرد :- هیچی . . . دوست دارم !خندیدم ، آهو تکونی خورد و اشکان سر به سینه ي اهورا چسبوند . . . زمزمه کردم :- من بیشتر !زندگی من همینجا بود ، بین بازوهام . . . . دو تا مردِ کوچیک ، یه بانوي زیبا و یه زن . . زنی که جنینی توي بطن داشت. . زنی که همه کسم بود ! زنی که بلوطم بود . . . !
پایان
پایان