۱۴۰۱-۲-۱۲، ۰۷:۱۵ عصر
سلام من ۲۳سالمه شوهرم۳۴سالش ۵سال عقد بودیم بامشکلات فراوان میخاستیم ازجدابشیم ولی نشد و ازدواج کردیم ۲سالیه ولی مشکلات همچنان ادامه داره من ۴تا خواهرشوهردارم مادرشوهرم ب تازگی فوت شدن توی این دوسال شوهرم خیلی اذیتم کردازرفیق بازیش تا خانواده خودش اصلا من براش مهم نیستم فقط اونکاری ک خودش دوست داره رو انجام میده ب من میگه ازخانوادت خوشم نمیاد دوست ندارم باهاشون جایی برم فقط باخانواده خودم میرم توهم دوس داشتی بیا دوس نداشتی نیا باوجوداینک اینقدر خانوادش درحقش بدی کردن و درعوض خانواده من بهش محبت میکنن باز همه چیز برعکس جواب میده خیلی حالم بده توی زندگی نمیدونم چجوری درستش کنم همین اخرین بحثمون رو بگم براتون بعد فوت مادرشوهرم ب شوهرم مشکوک شدم ک یکارایی توگوشیش میکنه ازم قایم میکنه تا ی مدت بعد فهمیدم بادخترعمش ک پیامهای عاشقونه بهم میدن و خلاصه اگه زودنفهمیده بودم کارب جاهای باریک میکشید من همینجور روی اینستاش حساس بودم ک باید پاکش کنه و دیگه ب کسی پیام نده و فلان چون فقط دختر عمش نبود ب همه زنای پیجش پیام میداد منم خوشم نمیومد بارها بهش تذکر داده بودم ولی محل نمیزاشت تا بار اخرپیام دخترعمش بودک قسم خورد اینستا رو پاک کنه و اینکاروهم بزاره کنارخلاصه. روز ۱۳بودقرارگذاشتیم با خانواده من بریم بیرون چندروز قبلش شوهرم خودش گفت من ی خیمه بزرگ ازدوستم میگیرم میارم گفتیم باش دوروز موندیم نگو اقا برای روز ۱۳نقشه چیده بوده با خواهراش ک خیمه رو با دروغ از مابگیره ببره برااونا ب ما گفت دوستش خیمه رومیخاد ماهم روز۱۲جمع کردیم رفتیم خونه گفت بریم خیمه رو تحویل دوستم بدیم تا رفتیم درخونه باباش جاریم گفت پ کوخیمه اوردیش گفتم رفته تحویلش بده گفت این قراربود بیاره براما چ تحویلی من اونجابود ک فهمیدم چطورمنوخانوادمو بخاطرخانوادش بازی داده خیلی حالم بدبود خیلی نمیتونستم هضم کنم رفتارشو ب هرسختی بود ۱۳رو گذروندیم عصر۱۳بابامینا نزدیک مابودن من ب شوهرم گفتم ی سربریم پیششون گفت ن منم گفتم پس تنهامیرم دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم تنهاپیش خانوادم ک یسر بزنم بهشون برگردم اونا هم قراربود تا شب بمونن بعد شام بخورن برن خونه عصری بود دیدم همه خانواده شوهرم اومدن ازجلوم ردشدن رفتن اصلا ب من محل ندادن حتی شوهرم واقعا خیلی حالم خراب بود دیگه نابود شدم اون لحظه راستی بگم بهتون ک ماجنگل بودیم توی این چندروز.پیام دادم ب شوهرم یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم ک حتی ی خبر ب زنت ندی ک داری میری یا حتی بیای دنبالم ببریم دستت درد نکنه ی سرزدم ب خانوادم زنا ک نکردم ک مستحق این رفتارات باشم .بازم ب دروغ بهم گفت من ندیدمت رفتم وسایلا رو بزارم بیام دنبالت گفتم باش تو راس میگی خلاصه شب شد نیومد دیگه خانوادم میخاستن برن همه بهم گفتن دیدی بهت دروغ گفت نیومد دنبالت یهودیدم توی تاریکی ی ماشین لب جاده داره چراغ میزنه شوهرم بود وایساده بود لب جاده تا جایی ک مابودیم ۴۰۰/۵۰۰متری فاصله بود اونم توی تاریکی میگفت بیا چرا چون من اومدم ی سرب خانوادم زدم اقا دیگه بهش برخورده پیش خانواده من نمیاد خیلی ناراحت شدم بابام گفت اشکال نداره بگو بره خودم میرسونمت دیگه من با بابام رفتم خونه هرچ ک لایقش بود بهش گفتم ازشدت ناراحتی قلبم داشت میترکید خیلی شب نحثی بود اون شب خلاصه تا چند روز باهم حرف نزدیم اصلا تا ی روز دیدم بعله اقا اینستاشو باز نصب کرده یعنی انگار اون لحظه اتیش گرفته بودم خون ب مغزم نمیرسید بهش گفتم چرا نصب کردی گفت دلم میخاد منم اینقدر عصبانی بودم همه وسایلامو جمع کردم برم خونه بابام ی سری از مدارکاشم بردم باخودم من هنوز ب درخونه بابام نرسیده بودم اومد برامدارکاش دعوا راه انداخت خلاصه بابام نشست صحبت کردن و اشتیمون داد ولی خب خانوادم نسبت بهش جبهه گرفتن چون من ازشدت عصبانی وقتی درگیرشدیم دم دربابامینا واسه مدارکا همه چیزو ناخوداگاه گفتم ازشدت عصبانیت ازبحث خیمه گرفته تا جریان اینستا رو براهمین خانوادم نسبت بهش بدبین شدن همین چند شب پیش بابام دعوتمون کرده بود بهش گفتم بیا گفت من ازخانوادت خوشم نمیاد نمیام بعد ساعت ۹ک ماشام خوردیم اومده میگه چرا برامن شام نزاشتی من ضایع شدم من فقط بخاطر تو اومده بودم ولی تو منو کوچیک کردی بخدا از دست رفتاراش دارم دیوونه میشم بعضی وقتا میگم خدایا منو بکش راحت بشم از دستش خیلی دارم عذاب میکشم این فقط ی نمونه از کاراشه ک توضیح دادم فقطم چشمش ب دهن ابجیشه ک بگه امروز بریم فلان جا بگه چشم ولی من هرچی بگم اقا ی بهونه میاره رز بعد این ماجراها حسم بهش خیلی تغییر کرده خیلی ازش دورشدم احساس پوچی میکنم توی این زندگی هیچ ارزشی و هیچ نقشی ندارم تروخدا بهم کمک کنید داغون شدم