۱۳۹۹-۴-۱۴، ۰۷:۵۱ عصر
کتاب عبدالمهدی : روایتی خواندنی از یک مرد مخلص... شهیدی از تبار حاج قاسم - نمکتاب - Reader Mode
قصه شهید عبدالمهدی مغفوری,داستان شهدا,خاطره,زندگی,کتاب عبدالمهدی
کتاب عبدالمهدی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات عهد مانا
خدا,الهه زندگی,دل تو
الهه ای که می تواند دل تو را ببرد، زمین و زمان تو را شیرین کند، الهه ای که بی نظیر است و تبسم و تبسم و ترنم زندگی تو بوده از اول تا کنون، خداست…
بریده کتاب:
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می خواهد.
بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود. به ذائقۀ خانواده ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت های خانه شان!
به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
• آخر شب آمدهام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا!
خانه اجاره ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و …
بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایهی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
نرجس شکوریان فرد,کتاب از او جلد 5,کتاب عبدالمهدی
بریده کتاب(۲):
یکبار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته!? بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید، خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفره ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست.? عبدالمهدی خندید و خورد. بانو معترض شد:
• چهطور داری میخوری. ?
عبدالمهدی لب زد:
-نعمت خدا و دست پخت خانممه.? غذا میخورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی می فهمی نه شوری!
خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرف ها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرف شویی و گفت:
-شما خسته ای ظرفا رو من می شورم!
آغوش خدا,محبت,تنهایی
کسی که در آغوش خدا نباشد و بیرون بیاید، هم کمبود، او را خفه می کند و هم تنهایی!
بریده کتاب(۳):
وقت اذان که می شد کفایت می کرد همراه عبدالمهدی باشی تا دلت با نوای خدا آشتی کند.
فرقی هم نمی کرد پشت موتور بود، سر مغازه بود، مسجد بود، خانه و خیابان…
همراه بلندگویی که دعوت نامه ی خدا را پخش می کرد. او هم دعوت نامه را بلند بلند اعلام می کرد.
شاید خیلی ها برایشان این کار شیرین نیاید؛ اما آدم ها نمی دانند در سر و صدای کر کننده ی دنیا، روح ها چقدر تشنه ی شنیدن دو کلمهی آرام بخش از صاحب روح است.
زندگی زیبا,برداشتن بار
طوری زندگی کنیم که خدا باری را به وسیله ما از روی دوشی بردارد.
مرتبط با کتاب عبدالمهدی ???
قصه شهید عبدالمهدی مغفوری,داستان شهدا,خاطره,زندگی,کتاب عبدالمهدی
کتاب عبدالمهدی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات عهد مانا
خدا,الهه زندگی,دل تو
الهه ای که می تواند دل تو را ببرد، زمین و زمان تو را شیرین کند، الهه ای که بی نظیر است و تبسم و تبسم و ترنم زندگی تو بوده از اول تا کنون، خداست…
بریده کتاب:
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می خواهد.
بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود. به ذائقۀ خانواده ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت های خانه شان!
به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
• آخر شب آمدهام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا!
خانه اجاره ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و …
بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایهی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
نرجس شکوریان فرد,کتاب از او جلد 5,کتاب عبدالمهدی
بریده کتاب(۲):
یکبار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته!? بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید، خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفره ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست.? عبدالمهدی خندید و خورد. بانو معترض شد:
• چهطور داری میخوری. ?
عبدالمهدی لب زد:
-نعمت خدا و دست پخت خانممه.? غذا میخورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی می فهمی نه شوری!
خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرف ها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرف شویی و گفت:
-شما خسته ای ظرفا رو من می شورم!
آغوش خدا,محبت,تنهایی
کسی که در آغوش خدا نباشد و بیرون بیاید، هم کمبود، او را خفه می کند و هم تنهایی!
بریده کتاب(۳):
وقت اذان که می شد کفایت می کرد همراه عبدالمهدی باشی تا دلت با نوای خدا آشتی کند.
فرقی هم نمی کرد پشت موتور بود، سر مغازه بود، مسجد بود، خانه و خیابان…
همراه بلندگویی که دعوت نامه ی خدا را پخش می کرد. او هم دعوت نامه را بلند بلند اعلام می کرد.
شاید خیلی ها برایشان این کار شیرین نیاید؛ اما آدم ها نمی دانند در سر و صدای کر کننده ی دنیا، روح ها چقدر تشنه ی شنیدن دو کلمهی آرام بخش از صاحب روح است.
زندگی زیبا,برداشتن بار
طوری زندگی کنیم که خدا باری را به وسیله ما از روی دوشی بردارد.
مرتبط با کتاب عبدالمهدی ???