۱۳۹۹-۵-۱۰، ۰۵:۳۵ عصر
برای شب مهمان داشت . کلی کار روی هم انباشه شده بود. آنقدر که حتی از فکر کردن به آن هم پشتش می لرزید . نگاهی به لیست بلند و بالای خرید انداخت . روسری اش را مرتب کرد و راه افتاد . تا آمدن دخترش از پیش دبستانی، هنوز چند ساعتی وقت داشت . شاید این تنها نقطه دلگرمی اش بود .
خریدها را یک به یک انجام داد . آخرین مغازه و آخرین خریدها را هم انجام داد . درست موقع پرداخت پول ، چشمش به سی دی هایی افتاد که روی پیشخوان خودنمایی می کرد . فکری مثل برق در ذهنش جا گرفت .
یه سی دی کارتون بخرم تا سر دخترکم گرم تماشای سی دی شود و من هم آسوده به کارهایم برسم.
سی دی ها را یکی یکی نگاه کرد. دخترش عاشق کارتون باب اسفنجی بود . همه زندگی کودکانه اش شده بود باب اسفنجی . دفتر باب اسفنجی ، مداد و پاک کن باب اسفنجی ، عروسک باب اسفنجی ..
آخرش هم یک سی دی باب اسفنجی برای دخترک خرید و در سبد خریدهایش جاداد.
ساعت از 4 عصر گذشته بود و سرش حسابی شلوغ بود . دختر را پای سی دی نشاند تا به کارهایش برسد. از بین کارهایش گاهی نگاهی هم به شخصیت های رنگارنگ کارتون می انداخت . گوشش با خنده های کودکانه ی دخترش نوازش می شد و ته دلش عنج می رفت .
نیم ساعت گذشت . دخترش گرم باب اسفنجی بود و خودش گرم آشپزخانه .
از بین خنده های دخترش شنید : " منم که بزرگ شدم ، می خوام مثل باب اسفنجی بشم ." مادر لحظه ای از کار ایستاد . خنده ی ریزی کرد و گفت : " یعنی می خوای اسفنج بشی ." دخترک در حالیکه چشم از کارتون برنمی داشت گفت : " نه می خوام مثل باب اسفنجی تنها زندگی کنم. وقتی بزرگتر شدم با شما و بابا خداحافظی می کنم . میرم یه خونه دیگه برای خودم زندگی می کنم . یه دونه سگ هم می خرم.... نه یه دونه گربه می خرم .... شایدم یه دونه حلزون بگیرم تا با اون زندگی کنم . عین باب اسفنجی ..."
سبزی ها همینطور توی قابلمه بالا و پایین می کردند . کتری آب جوش ، توی سر خودش می زد. برنج همچنان توی آب و نمک خیس می خورد ولی " مادر آن دختر " سرجایش میخکوب ایستاده بود.
چند قدم جلوتر رفت . روی سی دی کارتون باب اسفنجی زوم کرد . باب اسفنجی ، پدر داشت . مادر داشت . پدر و مادرش همان جا در همان شهری زندگی می کردند که باب اسفنجی زندگی می کرد اما ، باب اسفنجی زندگی مجردی داشت ....
باورش نمی شدکه به همین سادگی و با خرید سی دی های باب اسفنجی به فرزندش آموخته است که زندگی مجردی همراه با یک حیوان خانگی به مراتب بهتر و دلچسب تر از زندگی همراه با پدر ومادر است.
***********************************************************************
همین الان نوشت : مراقب آسیب های رسانه باشیم. برای مدیریت رسانه ها ، باید سطح سواد رسانه ای خود را بالا ببریم .
پدر و مادر به عنوان اولین و مهمترین مربی کودک ، باید قدرت تحلیل خوبی داشته باشند. پیام های مثبت و منفی رسانه را دریافت و به فرزندشان گوشزد نمایند.
خریدها را یک به یک انجام داد . آخرین مغازه و آخرین خریدها را هم انجام داد . درست موقع پرداخت پول ، چشمش به سی دی هایی افتاد که روی پیشخوان خودنمایی می کرد . فکری مثل برق در ذهنش جا گرفت .
یه سی دی کارتون بخرم تا سر دخترکم گرم تماشای سی دی شود و من هم آسوده به کارهایم برسم.
سی دی ها را یکی یکی نگاه کرد. دخترش عاشق کارتون باب اسفنجی بود . همه زندگی کودکانه اش شده بود باب اسفنجی . دفتر باب اسفنجی ، مداد و پاک کن باب اسفنجی ، عروسک باب اسفنجی ..
آخرش هم یک سی دی باب اسفنجی برای دخترک خرید و در سبد خریدهایش جاداد.
ساعت از 4 عصر گذشته بود و سرش حسابی شلوغ بود . دختر را پای سی دی نشاند تا به کارهایش برسد. از بین کارهایش گاهی نگاهی هم به شخصیت های رنگارنگ کارتون می انداخت . گوشش با خنده های کودکانه ی دخترش نوازش می شد و ته دلش عنج می رفت .
نیم ساعت گذشت . دخترش گرم باب اسفنجی بود و خودش گرم آشپزخانه .
از بین خنده های دخترش شنید : " منم که بزرگ شدم ، می خوام مثل باب اسفنجی بشم ." مادر لحظه ای از کار ایستاد . خنده ی ریزی کرد و گفت : " یعنی می خوای اسفنج بشی ." دخترک در حالیکه چشم از کارتون برنمی داشت گفت : " نه می خوام مثل باب اسفنجی تنها زندگی کنم. وقتی بزرگتر شدم با شما و بابا خداحافظی می کنم . میرم یه خونه دیگه برای خودم زندگی می کنم . یه دونه سگ هم می خرم.... نه یه دونه گربه می خرم .... شایدم یه دونه حلزون بگیرم تا با اون زندگی کنم . عین باب اسفنجی ..."
سبزی ها همینطور توی قابلمه بالا و پایین می کردند . کتری آب جوش ، توی سر خودش می زد. برنج همچنان توی آب و نمک خیس می خورد ولی " مادر آن دختر " سرجایش میخکوب ایستاده بود.
چند قدم جلوتر رفت . روی سی دی کارتون باب اسفنجی زوم کرد . باب اسفنجی ، پدر داشت . مادر داشت . پدر و مادرش همان جا در همان شهری زندگی می کردند که باب اسفنجی زندگی می کرد اما ، باب اسفنجی زندگی مجردی داشت ....
باورش نمی شدکه به همین سادگی و با خرید سی دی های باب اسفنجی به فرزندش آموخته است که زندگی مجردی همراه با یک حیوان خانگی به مراتب بهتر و دلچسب تر از زندگی همراه با پدر ومادر است.
***********************************************************************
همین الان نوشت : مراقب آسیب های رسانه باشیم. برای مدیریت رسانه ها ، باید سطح سواد رسانه ای خود را بالا ببریم .
پدر و مادر به عنوان اولین و مهمترین مربی کودک ، باید قدرت تحلیل خوبی داشته باشند. پیام های مثبت و منفی رسانه را دریافت و به فرزندشان گوشزد نمایند.