۱۳۹۹-۵-۱۰، ۰۶:۰۱ عصر
چند هفته از زمان عقدشان نمی گذشت . هنوز شیرینی روزهای خوش کنار هم بودن درست و حسابی زیر زبانشان نرفته بود که " احمد آقا " یعنی همان آقای تازه داماد از کار بی کار شد .
احمد آقا پسر تحصیلکرده ای بود . در یکی از ادارات مشغول کار بود اما مثل خیلی از جوانهای دیگر مشمول طرح تعدیل نیرو شد و اتفاق تلخ بیکاری پیش آمد .
روزهای اول از همسرش مخفی می کرد اما این موضوع چیزی نبود که بشود برای همیشه آنرا مخفی کرد. کم کم همسرش فهمید و این شد شروع یک دل نگرانی جدی هم برای زوج تازه و هم برای خانواده هایشان.
روزهای اول ، تصور احمد آقا این بود که با شغلی که پدرش دارد و پست مناسبش به زودی می تواند یک کار تازه پیدا کند اما وقتی روزها به هفته و هفته ها به ماه تبدیل شد و کاری از دست پدرش برنیامد فهمید که اوضاع به سادگی هایی که فکرش را می کرد نیست .
کم کم بداخلاق و عصبی و زود رنج شد . دلگرمی های پدر و مادرش هم کمک چندانی نمی کرد . پدرش موقعیت مالی بدی نداشت و می توانست از نظر مالی او را تا زمان پیدا شدن یک شغل مناسب تامین کند اما این چیزی نبود که احمد آقا می خواست .
او حالا ازدواج کرده بود و دلش نمی خواست دستش جلوی کسی دراز باشد حتی اگر آن فرد پدرش باشد. تلاش می کرد تا اوضاع را سامان دهد . کمتر خرج کند تا پس اندازش دیرتر تمام شود. تلاش می کرد از حرف ها و ابراز نگرانی همسرش دلگیر نشود . تلاش می کرد هر توصیه ی کاری از جانب خانواده همسرش را بد برداشت نکند . مثل همین هفته پیش . وقتی که پدرهمسرش گفته بود فعلا تا پیدا شدن یه شغل مناسب ، با ماشینت مسافرکشی کن. راستش این حرف خیلی برایش گران آمد. پیش خودش گفت من با مدرک فوق لیسانس برم مسافر کشی کنم؟
شاید حق داشت ...
اما واقعیتش این بود که گه گاه به مسافرکشی فکر می کرد و چند نفری را هم جابجا کرده بود.
حالا سه ماه می شد که بیکاری عذابش می داد . صبح ها تا ظهر دور خودش می چرخید . کتاب می خواند یا هر کاری می کرد تا سرگرم شود . کار داشت بیخ پیدا می کرد . شبها تا صبح فکر می کرد . آهسته آهسته صبح تا لنگ ظهر می خوابید و بعد سرخورده و کوفته از خواب بلند می شد و همین طور دور خودش می گشت ....
تا آن پنجشنبه ....
آنروز رفت سراغ کتابهای دانشگاهش . از لابه لایشان یک کتاب کوچک پیدا کرد . رویش را خواند " سلام بر ابراهیم "... تازه یادش آمد آن روزها ، وقتی گره ای به کارش می افتاد دست به دامن ابراهیم می شد. عرض توسلی می کرد و دعایی و بعدش از او کمک می خواست . آخرین بارش هم سر ازدواجش بود. وقتی گره توی کارش افتاد همین آقا ابراهیم هادی بود که کمکش کرد .
دلش گرفته بود . مثل آن وقتها عرض توسلی کرد و دعایی و بعد رفت سراغ ابراهیم ...
عصر بود که قرار ماهانه اش را به خاطر آورد .یکسالی می شد که خودش را مقید کرده بود تا اول هر ماه از محضر یکی از اساتید اخلاق استفاده کند . آن روز هم اول ماه بود .الان سه ماهی می شد که سرقرارش نرفته بود .
جلسه که تمام شد خودش را به حاج آقا رساند . بعد سیرتاپیاز مشکل را گفت . پیش خودش گفته بود حرف می زنم و سبک می شوم و التماس دعایی می گویم . حاج آقا حرفهایش را شنیده بود و گفته بود چند سالته ؟ احمد آقا که انتظارش را نداشت با من من پاسخ داد .. 26 سال. حاج آقا ادامه داده بود .. شما یک جوان 26 ساله و الحمدلله سلامتید .بجز مدرک دانشگاه یعنی هیچ حرفه ای بلد نیستید؟ هیچ هنری ندارید ؟ یک فنی که بتوانید به آن تکیه کنید و زندگی تان را اداره کنید ؟
احمد آقا همین طور هاج و واج نگاه می کرد . حاج آقا ادامه داد ... پاییز و زمستان که مدرسه داشتید و هیچی سه ماه تابستان که هیچ کاره بودید دنبال یادگیری هیچ حرفه ای نرفته بودید؟ توی خانه پای تلوزیون می نشستی ؟ احمد آقا تازه فکرش به کار افتاد. حاج آقا درست می گفت . اتفاقا او اصلا سه ماه تابستان ها را توی خانه نمی نشست و این دقیقا همان موضوعی بود که در عالم نوجوانی ، بر سر آن با مادرش بحث داشت . یادش می آمد او دوست داشت تا مثل بقیه دوستانش سه ماه تابستان را تا ظهر بخوابد بعد پای بازی و تلوزیون بنشیند . یا توی کوچه و محله فوتبال بازی کند . دوست داشت تمام سه ماه را بخورد و بخوابد و تفریح کند اما مادرش مخالف سرسخت این نوع وقت گذرانی ها بود. مادرش معتقد بود سه ماه تابستان وقت بیکار گشتن نیست . باید در این سه ماه ها کار یاد گرفت . حرفه آموخت. البته در این سه ماه چند روزی هم مسافرت می رفتند . کتاب خواندن و گاهی تفریح هم بود اما پای اصلی و ثابت همان یادگیری فن و حرفه ای بود که بشود رویش حساب باز کرد.
احمد آفا فکر می کرد و خاطراتش را مرور می کرد و هیچ نفهمید که چه لبخند عمیقی بر صورت حاج آقا نقش بسته است .
تمام روزهای هفته فکر احمد درگیر بود. یادش آمد او به خوبی کابینت سازی بلد است . به خاطر آورد چقدر این کار برایش سخت بود و چقدر بابت آن به مادرش غر زده بود. چقدر از طبقات ساختمان های مختلف بالا و پایین کرده بود و دستهایش چقدر زخمی شده بود . اما در عوضش بعد دو سه سال یک اوستا کار شده بود برای خودش . بعدها فهمیده بود حقوقی که ماهانه اوستا بهش می داد ، در واقع پولی بود که مادر به استاد می داد .
یادش آمد او مکانیک خیلی واردی است . چهار تابستان طول کشیده بود تا مهارت لازم را کسب کند. بخاطر آورد دستهایش همیشه روغنی بود .لباسهایش بو می گرفت . اما پول و انعام خوبی گیرش می آمد و دل گرمش می کرد. هرچند مدتها بعد فهمید همه این پولها را پدرش به حساب استاد مکانیک می ریخت.
همین طور فکر می کرد و فکر می کرد.... مهارت های دیگری هم داشت . مثل همان تابستانی که در شیرینی پزی معروف محله شان کار کرده بود و شیرینی و کیک پختن آموخته بود . مثل کارکردن آن سال تابستان در چاپخانه . یادش آمد چقدر دستهایش چاک چاک می شد . رانندگی را همان وقت آموخت . یادش آمد ....
آخر هفته که شد احمد آقا دیگه یه آدم بیکار نبود . او اکنون افق های روشنی پیش رو داشت . فقط کافی بود به یکی از مهارتهایش رو بیاورد ...
.........
................
احمد آقای بیکار دیروز ، یکی از کارآفرینان موفق امروز است . هرچند سختی های زیادی کشید. چند بار شکست خورد اما از نو شروع کرد. احمد آقا هر روز صبحش را با سلام شروع می کند.
سلام بر مهدی زهرا ... سلام بر اباعبدالله .... سلام بر ابراهیم ....
***********************************************************************
پسران نوجوان خود را به داشتن مهارت وا دارید. تابستان زمان خوبی است تا مهارت بیاموزند. هرچند باید مراقب محیط کارش باشید . به این شکل در آینده فرزندانی خواهید داشت که با داشتن مهارت می توانند معاش خود و دیگران را تامین کنند. درس خواندن و دانشگاه رفتن جز لازم است اما هرگز کافی نیست. آنها را مردانی لوس و وابسته و پشت میز نشین و ناکارآمد بار نیاورید...
احمد آقا پسر تحصیلکرده ای بود . در یکی از ادارات مشغول کار بود اما مثل خیلی از جوانهای دیگر مشمول طرح تعدیل نیرو شد و اتفاق تلخ بیکاری پیش آمد .
روزهای اول از همسرش مخفی می کرد اما این موضوع چیزی نبود که بشود برای همیشه آنرا مخفی کرد. کم کم همسرش فهمید و این شد شروع یک دل نگرانی جدی هم برای زوج تازه و هم برای خانواده هایشان.
روزهای اول ، تصور احمد آقا این بود که با شغلی که پدرش دارد و پست مناسبش به زودی می تواند یک کار تازه پیدا کند اما وقتی روزها به هفته و هفته ها به ماه تبدیل شد و کاری از دست پدرش برنیامد فهمید که اوضاع به سادگی هایی که فکرش را می کرد نیست .
کم کم بداخلاق و عصبی و زود رنج شد . دلگرمی های پدر و مادرش هم کمک چندانی نمی کرد . پدرش موقعیت مالی بدی نداشت و می توانست از نظر مالی او را تا زمان پیدا شدن یک شغل مناسب تامین کند اما این چیزی نبود که احمد آقا می خواست .
او حالا ازدواج کرده بود و دلش نمی خواست دستش جلوی کسی دراز باشد حتی اگر آن فرد پدرش باشد. تلاش می کرد تا اوضاع را سامان دهد . کمتر خرج کند تا پس اندازش دیرتر تمام شود. تلاش می کرد از حرف ها و ابراز نگرانی همسرش دلگیر نشود . تلاش می کرد هر توصیه ی کاری از جانب خانواده همسرش را بد برداشت نکند . مثل همین هفته پیش . وقتی که پدرهمسرش گفته بود فعلا تا پیدا شدن یه شغل مناسب ، با ماشینت مسافرکشی کن. راستش این حرف خیلی برایش گران آمد. پیش خودش گفت من با مدرک فوق لیسانس برم مسافر کشی کنم؟
شاید حق داشت ...
اما واقعیتش این بود که گه گاه به مسافرکشی فکر می کرد و چند نفری را هم جابجا کرده بود.
حالا سه ماه می شد که بیکاری عذابش می داد . صبح ها تا ظهر دور خودش می چرخید . کتاب می خواند یا هر کاری می کرد تا سرگرم شود . کار داشت بیخ پیدا می کرد . شبها تا صبح فکر می کرد . آهسته آهسته صبح تا لنگ ظهر می خوابید و بعد سرخورده و کوفته از خواب بلند می شد و همین طور دور خودش می گشت ....
تا آن پنجشنبه ....
آنروز رفت سراغ کتابهای دانشگاهش . از لابه لایشان یک کتاب کوچک پیدا کرد . رویش را خواند " سلام بر ابراهیم "... تازه یادش آمد آن روزها ، وقتی گره ای به کارش می افتاد دست به دامن ابراهیم می شد. عرض توسلی می کرد و دعایی و بعدش از او کمک می خواست . آخرین بارش هم سر ازدواجش بود. وقتی گره توی کارش افتاد همین آقا ابراهیم هادی بود که کمکش کرد .
دلش گرفته بود . مثل آن وقتها عرض توسلی کرد و دعایی و بعد رفت سراغ ابراهیم ...
عصر بود که قرار ماهانه اش را به خاطر آورد .یکسالی می شد که خودش را مقید کرده بود تا اول هر ماه از محضر یکی از اساتید اخلاق استفاده کند . آن روز هم اول ماه بود .الان سه ماهی می شد که سرقرارش نرفته بود .
جلسه که تمام شد خودش را به حاج آقا رساند . بعد سیرتاپیاز مشکل را گفت . پیش خودش گفته بود حرف می زنم و سبک می شوم و التماس دعایی می گویم . حاج آقا حرفهایش را شنیده بود و گفته بود چند سالته ؟ احمد آقا که انتظارش را نداشت با من من پاسخ داد .. 26 سال. حاج آقا ادامه داده بود .. شما یک جوان 26 ساله و الحمدلله سلامتید .بجز مدرک دانشگاه یعنی هیچ حرفه ای بلد نیستید؟ هیچ هنری ندارید ؟ یک فنی که بتوانید به آن تکیه کنید و زندگی تان را اداره کنید ؟
احمد آقا همین طور هاج و واج نگاه می کرد . حاج آقا ادامه داد ... پاییز و زمستان که مدرسه داشتید و هیچی سه ماه تابستان که هیچ کاره بودید دنبال یادگیری هیچ حرفه ای نرفته بودید؟ توی خانه پای تلوزیون می نشستی ؟ احمد آقا تازه فکرش به کار افتاد. حاج آقا درست می گفت . اتفاقا او اصلا سه ماه تابستان ها را توی خانه نمی نشست و این دقیقا همان موضوعی بود که در عالم نوجوانی ، بر سر آن با مادرش بحث داشت . یادش می آمد او دوست داشت تا مثل بقیه دوستانش سه ماه تابستان را تا ظهر بخوابد بعد پای بازی و تلوزیون بنشیند . یا توی کوچه و محله فوتبال بازی کند . دوست داشت تمام سه ماه را بخورد و بخوابد و تفریح کند اما مادرش مخالف سرسخت این نوع وقت گذرانی ها بود. مادرش معتقد بود سه ماه تابستان وقت بیکار گشتن نیست . باید در این سه ماه ها کار یاد گرفت . حرفه آموخت. البته در این سه ماه چند روزی هم مسافرت می رفتند . کتاب خواندن و گاهی تفریح هم بود اما پای اصلی و ثابت همان یادگیری فن و حرفه ای بود که بشود رویش حساب باز کرد.
احمد آفا فکر می کرد و خاطراتش را مرور می کرد و هیچ نفهمید که چه لبخند عمیقی بر صورت حاج آقا نقش بسته است .
تمام روزهای هفته فکر احمد درگیر بود. یادش آمد او به خوبی کابینت سازی بلد است . به خاطر آورد چقدر این کار برایش سخت بود و چقدر بابت آن به مادرش غر زده بود. چقدر از طبقات ساختمان های مختلف بالا و پایین کرده بود و دستهایش چقدر زخمی شده بود . اما در عوضش بعد دو سه سال یک اوستا کار شده بود برای خودش . بعدها فهمیده بود حقوقی که ماهانه اوستا بهش می داد ، در واقع پولی بود که مادر به استاد می داد .
یادش آمد او مکانیک خیلی واردی است . چهار تابستان طول کشیده بود تا مهارت لازم را کسب کند. بخاطر آورد دستهایش همیشه روغنی بود .لباسهایش بو می گرفت . اما پول و انعام خوبی گیرش می آمد و دل گرمش می کرد. هرچند مدتها بعد فهمید همه این پولها را پدرش به حساب استاد مکانیک می ریخت.
همین طور فکر می کرد و فکر می کرد.... مهارت های دیگری هم داشت . مثل همان تابستانی که در شیرینی پزی معروف محله شان کار کرده بود و شیرینی و کیک پختن آموخته بود . مثل کارکردن آن سال تابستان در چاپخانه . یادش آمد چقدر دستهایش چاک چاک می شد . رانندگی را همان وقت آموخت . یادش آمد ....
آخر هفته که شد احمد آقا دیگه یه آدم بیکار نبود . او اکنون افق های روشنی پیش رو داشت . فقط کافی بود به یکی از مهارتهایش رو بیاورد ...
.........
................
احمد آقای بیکار دیروز ، یکی از کارآفرینان موفق امروز است . هرچند سختی های زیادی کشید. چند بار شکست خورد اما از نو شروع کرد. احمد آقا هر روز صبحش را با سلام شروع می کند.
سلام بر مهدی زهرا ... سلام بر اباعبدالله .... سلام بر ابراهیم ....
***********************************************************************
پسران نوجوان خود را به داشتن مهارت وا دارید. تابستان زمان خوبی است تا مهارت بیاموزند. هرچند باید مراقب محیط کارش باشید . به این شکل در آینده فرزندانی خواهید داشت که با داشتن مهارت می توانند معاش خود و دیگران را تامین کنند. درس خواندن و دانشگاه رفتن جز لازم است اما هرگز کافی نیست. آنها را مردانی لوس و وابسته و پشت میز نشین و ناکارآمد بار نیاورید...