۱۳۹۹-۵-۱۰، ۰۸:۰۵ عصر
فردای شب لیله الرغائب دیدمش . همسرطلبه است و مادر چند فرزند . نشستم و کارهایش را زیر نظر گرفتم . پرهیاهو بود و پرجنب و جوش . مرتب از یک طرف خانه می رفت به آن طرف و بعد دوباره از آنجا می آمد به مقر حکومتش " آشپزخانه " . این تعبیریست که همیشه در مورد آشپزخانه دارد .
خودم را به محل حکومتش رساندم . تمام شعله های گاز بند بود . توی گرمای آشپزخانه عرق ریزان می رفت و می آمد . همیشه همین طور است . همین قدر پرتحرک . رفتار و افکارش همیشه برایم جالب است . خوب می شناسمش .
به خودم جرات دادم و جلوتر رفتم . پرسیدم : مهمان داری ؟ انگار بدموقع مزاحمت شدم .
برای لحظه ای از تحرک ایستاد که : نه مهمان ندارم . همه اش تدارک غذای اهل خانه است .
صندلی آشپزخانه را جلو کشیدم و زیرکانه بدون آنکه متوجه شود ، دارم زیر زبانش را می کشم ، پرسیدم: اووووه چه حوصله ای ! چه خبر است مگر؟
در حالیکه کفگیر چوبی را آرام آرام به لبه ی قابلمه ی کوچک مسی اش می زد گفت : بروووو ، من که می دانم داری مثل همیشه زیر زبان کشی می کنی . به خودت زحمت نده . قبل از آنکه شرلوک هلمز بشوی خودم می گویم .
در قابلمه ی غذایش را گذاشت و زیر شعله را کم کرد . نشست و آمرانه گفت : دیشب لیله الرغائب بود. آمدم تا لیست بلند بالای خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را برای خدا قطار کنم . اما دیدم همه اش در یک جمله خلاصه می شود . جمله ای که اگر بشود بر تمام آرزوهای زمینی ام خط بطلان می کشد .
فکر کردم و فکر کردم . در نهایت دیدم می شود که تمام خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را بدهم تا در عوضش همان یک جمله را بگیرم . تمامشان را دادم و شهادت فرزندانم در رکاب امامشان را گرفتم.
تمام آرزوهایم را در مقابل او ذبح کردم . ایستادم و اسماعیل هایم را به مسلخ فرستادم . همه ی آرزویم شد توفیق شهادت برای فرزندانم .
پرسیدم : دادند؟!
گفت : می دهند اما به شروطها ...
از جایش بلند شد و ادامه داد : سرباز تربیت کردن هنر است . باید به همه چیز یک سرباز توجه کرد . به تحصیلش ، به احساسش ، به اعتقادش ، به غذایش . سرباز باید سلامت باشد .
بچه ها پیش ما امانت هستند . باید به غذایشان رسیدگی کرد . نمی شود که هر چیزی را جلویشان گذاشت . یک مادر باید مزاج فرزندانش را بشناسد . باید بداند چه موقع ، چه چیز به بچه هایش بدهد. وقتی از آشپزخانه ، غذای سالم بر سر سفره آمد یعنی این خانه هنوز زنده است . یعنی اهل خانه زندگی را ، قشنگ زندگی می کنند . آنوقت است که غذای سالم و حلال می تواند زیر بنای یک اعتقاد راسخ را محکم کند .
کفگیر چوبی اش را هنرمندانه حرکت داد : راستش دارم برای آنچه آرزو کردم برنامه ریزی می کنم.
در قابلمه ی کوچک مسی اش را برداشتم . چه عطری داشت . عطر زندگی بود انگار...
خودم را به محل حکومتش رساندم . تمام شعله های گاز بند بود . توی گرمای آشپزخانه عرق ریزان می رفت و می آمد . همیشه همین طور است . همین قدر پرتحرک . رفتار و افکارش همیشه برایم جالب است . خوب می شناسمش .
به خودم جرات دادم و جلوتر رفتم . پرسیدم : مهمان داری ؟ انگار بدموقع مزاحمت شدم .
برای لحظه ای از تحرک ایستاد که : نه مهمان ندارم . همه اش تدارک غذای اهل خانه است .
صندلی آشپزخانه را جلو کشیدم و زیرکانه بدون آنکه متوجه شود ، دارم زیر زبانش را می کشم ، پرسیدم: اووووه چه حوصله ای ! چه خبر است مگر؟
در حالیکه کفگیر چوبی را آرام آرام به لبه ی قابلمه ی کوچک مسی اش می زد گفت : بروووو ، من که می دانم داری مثل همیشه زیر زبان کشی می کنی . به خودت زحمت نده . قبل از آنکه شرلوک هلمز بشوی خودم می گویم .
در قابلمه ی غذایش را گذاشت و زیر شعله را کم کرد . نشست و آمرانه گفت : دیشب لیله الرغائب بود. آمدم تا لیست بلند بالای خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را برای خدا قطار کنم . اما دیدم همه اش در یک جمله خلاصه می شود . جمله ای که اگر بشود بر تمام آرزوهای زمینی ام خط بطلان می کشد .
فکر کردم و فکر کردم . در نهایت دیدم می شود که تمام خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را بدهم تا در عوضش همان یک جمله را بگیرم . تمامشان را دادم و شهادت فرزندانم در رکاب امامشان را گرفتم.
تمام آرزوهایم را در مقابل او ذبح کردم . ایستادم و اسماعیل هایم را به مسلخ فرستادم . همه ی آرزویم شد توفیق شهادت برای فرزندانم .
پرسیدم : دادند؟!
گفت : می دهند اما به شروطها ...
از جایش بلند شد و ادامه داد : سرباز تربیت کردن هنر است . باید به همه چیز یک سرباز توجه کرد . به تحصیلش ، به احساسش ، به اعتقادش ، به غذایش . سرباز باید سلامت باشد .
بچه ها پیش ما امانت هستند . باید به غذایشان رسیدگی کرد . نمی شود که هر چیزی را جلویشان گذاشت . یک مادر باید مزاج فرزندانش را بشناسد . باید بداند چه موقع ، چه چیز به بچه هایش بدهد. وقتی از آشپزخانه ، غذای سالم بر سر سفره آمد یعنی این خانه هنوز زنده است . یعنی اهل خانه زندگی را ، قشنگ زندگی می کنند . آنوقت است که غذای سالم و حلال می تواند زیر بنای یک اعتقاد راسخ را محکم کند .
کفگیر چوبی اش را هنرمندانه حرکت داد : راستش دارم برای آنچه آرزو کردم برنامه ریزی می کنم.
در قابلمه ی کوچک مسی اش را برداشتم . چه عطری داشت . عطر زندگی بود انگار...