۱۳۹۹-۵-۱۱، ۰۶:۳۵ عصر
خانه ی اول :
از اینکه دختر ۳ ساله اش ادای پسرها را در می آورد ٬ قند توی دلش آب می شد. از اینکه مرتب با ماشین بازی می کند و از خاله بازی و عروسک بازی خوشش نمی آید کیف می کرد. دخترش بزرگتر شد . حالا یک دختر بچه ی شش ساله شده است . باز هم از دختر بودنش راضی نیست . مادر گاهی در جمع فامیل و خانواده از اینکه یک زن به دنیا آمده است شکایت می کند .از اینکه چرا نمی تواند بدون اجازه همسر ٬ برای خودش این طرف و آن طرف برود شاکی است . مرتب می گوید : دنیا به کام مردهاست. خدا تمام قانون ها را به نفع آنها وضع کرده است . ببینید چقدر مردها راحتند چقدر آزادند. مادر هیچ وقت گوشهای شنوای دخترش را نمی دید. نمی دید که دخترک با چه ولعی تمام حرفهای مادرش را ضبط می کند. دخترک دلش نمی خواست موهایش را بلند کند . دوست نداشت گل سر بزند . از تل زدن به موهایش بیزار بود. تا به آن سن رسیده بود دامن و پیراهن نمی پوشید و مادرش ذوق می کرد که دخترم را ببینید عین پسرهاست . دختر باز هم بزرگتر شد و در این مسیر تمام تلاشش را می کرد تا از دو برادر بزرگترش عقب نماند. حالا دختر کوچک ما هفت ساله شده بود . معلم مدرسه می گفت : ریحانه در کلاس پشت کفشهایش را می خواباند و راه می رود . عین پسرها رفتار می کند. ظرافت دخترانه ندارد. مادرش می گفت : دخترم با پسرها بزرگ شده خلق آنها را گرفته . دختر در آستانه ی نه سالگی بود و خانواده تمام تلاششان را می کردند تا حجاب را برایش تفهیم کنند اما تلاششان ثمربخش نبود . ریحانه مرتب می پرسید : چرا پسرها حجاب نداشته باشند و من داشته باشم ؟ چرا آنها در پانزده سالگی تکلیف می شوند و من مجبورم از حالا نماز بخوانم و روزه بگیرم؟ مادر می گفت : چه بگویم دخترم خب خدا گفته..! و دختر قانع نمی شد. کم کم رفتارهایش عجیب و غریب شده بود. دیگر کاملا باور کرده بود که یک پسر است نه دختر. مادرش که تا دیروز با سربلندی ازمرد بودن دخترش حرف می زد حالا نگران شده بود. نکند مشکل هورمونی دارد؟ نکند از نظر پزشکی مشکلی دارد ؟ نکند...!؟ ریحانه ی ده ساله را بردند پیش مشاور . بعد از جلسات متعدد مشاور خطر را جدی تلقی کرد و به مادر هشدار داد. هیچ انگیزه ای از دختر بودن و هیچ شوقی ازمادر شدن در وجود دخترتان نیست . باید این حس را در او بیدار کنید. حالا مادر باید حسی را که ده سال در دخترش کشته بود بیدار می کرد و این چقدر سخت بود.
خانه ی دوم:
مادر صاحب دختر شده بود. از همان خردسالی مرتب بیخ گوشش می خواند: تو انسان بزرگی هستی . قرار است مادر بشوی . کاری که از عهده ی هیچ مردی برنمی آید . آنها هرچقدر هم قدرتمند باشند و هرچقدر هم دنیایشان دنیای آزادتری باشد ٬ اما هرگز قادر نخواهند بود یکی مثل خودشان را به دنیا بیاورند. اما تو می توانی . مرتب به او می گفت : تو انسان خاصی هستی . دنیا منتظر آمدن تو بوده ٬ قرار است سرنوشت دنیا به دست تو تغییر کند. قراراست سرباز تربیت کنی و این وظیفه را و این نعمت را خدا به هر کسی نمی دهد. پیوسته یادآوری اش می کرد هر وقت روی زمین راه می روی ٬ از لطافت قدمهایت بعنوان یک دختر ٬ زمین نرم می شود نکند پاهای لطیفت آزار ببیند.بزرگتر که شد ٬ به سن تکلیف که نزدیک شد ٬ مادرش از ماهها قبل از تکلیف مرتب به او می گفت : خدا آنقدر برای تو ارزش قائل شده است که عقل و درایت و دانش تو را زودتر از پسرها به کمال می رساند. آنقدر به تو اعتماد دارد که زودتر به تو اجازه دخالت در هستی را می دهد. آنقدر دوستت دارد که می خواهد صدای نماز خواندنت را زودتر بشنود. خدا آنقدر نسبت به تو غیرت دارد که نمی خواهد زیبایی هایت را از همین کودکی سر هر کوچه و خیابان حراج کنی . خدا آنقدر تو را لطیف و زیبا آفریده است که فقط کسانی اجازه دیدن زیبایی های تو را دارند که برایت خروار خروار هزینه کنند ٬ خرج کنند٬ کلی بیایند و بروند و التماس کنند و زحمت بکشند تا بتوانند زیباییهایت را ببینند. برای همین تو زودتر از پسرها به تکلیف می رسی. مادر به او می گفت : روی زمین با غرور راه برو . زمین از غرور تو لذت می برد. خنده هایت را برای هر کسی حراج نکن . خنده های تو بسیار قیمتی است و هر کسی ارزش دیدن خنده های تو را در مقام یک دختر ندارد. تو قرار است منجی زمین شوی . قرار است مادر شوی .مادر و دختر هر دو از زن بودنشان لذت می برند و به خودشان می بالند.
از اینکه دختر ۳ ساله اش ادای پسرها را در می آورد ٬ قند توی دلش آب می شد. از اینکه مرتب با ماشین بازی می کند و از خاله بازی و عروسک بازی خوشش نمی آید کیف می کرد. دخترش بزرگتر شد . حالا یک دختر بچه ی شش ساله شده است . باز هم از دختر بودنش راضی نیست . مادر گاهی در جمع فامیل و خانواده از اینکه یک زن به دنیا آمده است شکایت می کند .از اینکه چرا نمی تواند بدون اجازه همسر ٬ برای خودش این طرف و آن طرف برود شاکی است . مرتب می گوید : دنیا به کام مردهاست. خدا تمام قانون ها را به نفع آنها وضع کرده است . ببینید چقدر مردها راحتند چقدر آزادند. مادر هیچ وقت گوشهای شنوای دخترش را نمی دید. نمی دید که دخترک با چه ولعی تمام حرفهای مادرش را ضبط می کند. دخترک دلش نمی خواست موهایش را بلند کند . دوست نداشت گل سر بزند . از تل زدن به موهایش بیزار بود. تا به آن سن رسیده بود دامن و پیراهن نمی پوشید و مادرش ذوق می کرد که دخترم را ببینید عین پسرهاست . دختر باز هم بزرگتر شد و در این مسیر تمام تلاشش را می کرد تا از دو برادر بزرگترش عقب نماند. حالا دختر کوچک ما هفت ساله شده بود . معلم مدرسه می گفت : ریحانه در کلاس پشت کفشهایش را می خواباند و راه می رود . عین پسرها رفتار می کند. ظرافت دخترانه ندارد. مادرش می گفت : دخترم با پسرها بزرگ شده خلق آنها را گرفته . دختر در آستانه ی نه سالگی بود و خانواده تمام تلاششان را می کردند تا حجاب را برایش تفهیم کنند اما تلاششان ثمربخش نبود . ریحانه مرتب می پرسید : چرا پسرها حجاب نداشته باشند و من داشته باشم ؟ چرا آنها در پانزده سالگی تکلیف می شوند و من مجبورم از حالا نماز بخوانم و روزه بگیرم؟ مادر می گفت : چه بگویم دخترم خب خدا گفته..! و دختر قانع نمی شد. کم کم رفتارهایش عجیب و غریب شده بود. دیگر کاملا باور کرده بود که یک پسر است نه دختر. مادرش که تا دیروز با سربلندی ازمرد بودن دخترش حرف می زد حالا نگران شده بود. نکند مشکل هورمونی دارد؟ نکند از نظر پزشکی مشکلی دارد ؟ نکند...!؟ ریحانه ی ده ساله را بردند پیش مشاور . بعد از جلسات متعدد مشاور خطر را جدی تلقی کرد و به مادر هشدار داد. هیچ انگیزه ای از دختر بودن و هیچ شوقی ازمادر شدن در وجود دخترتان نیست . باید این حس را در او بیدار کنید. حالا مادر باید حسی را که ده سال در دخترش کشته بود بیدار می کرد و این چقدر سخت بود.
خانه ی دوم:
مادر صاحب دختر شده بود. از همان خردسالی مرتب بیخ گوشش می خواند: تو انسان بزرگی هستی . قرار است مادر بشوی . کاری که از عهده ی هیچ مردی برنمی آید . آنها هرچقدر هم قدرتمند باشند و هرچقدر هم دنیایشان دنیای آزادتری باشد ٬ اما هرگز قادر نخواهند بود یکی مثل خودشان را به دنیا بیاورند. اما تو می توانی . مرتب به او می گفت : تو انسان خاصی هستی . دنیا منتظر آمدن تو بوده ٬ قرار است سرنوشت دنیا به دست تو تغییر کند. قراراست سرباز تربیت کنی و این وظیفه را و این نعمت را خدا به هر کسی نمی دهد. پیوسته یادآوری اش می کرد هر وقت روی زمین راه می روی ٬ از لطافت قدمهایت بعنوان یک دختر ٬ زمین نرم می شود نکند پاهای لطیفت آزار ببیند.بزرگتر که شد ٬ به سن تکلیف که نزدیک شد ٬ مادرش از ماهها قبل از تکلیف مرتب به او می گفت : خدا آنقدر برای تو ارزش قائل شده است که عقل و درایت و دانش تو را زودتر از پسرها به کمال می رساند. آنقدر به تو اعتماد دارد که زودتر به تو اجازه دخالت در هستی را می دهد. آنقدر دوستت دارد که می خواهد صدای نماز خواندنت را زودتر بشنود. خدا آنقدر نسبت به تو غیرت دارد که نمی خواهد زیبایی هایت را از همین کودکی سر هر کوچه و خیابان حراج کنی . خدا آنقدر تو را لطیف و زیبا آفریده است که فقط کسانی اجازه دیدن زیبایی های تو را دارند که برایت خروار خروار هزینه کنند ٬ خرج کنند٬ کلی بیایند و بروند و التماس کنند و زحمت بکشند تا بتوانند زیباییهایت را ببینند. برای همین تو زودتر از پسرها به تکلیف می رسی. مادر به او می گفت : روی زمین با غرور راه برو . زمین از غرور تو لذت می برد. خنده هایت را برای هر کسی حراج نکن . خنده های تو بسیار قیمتی است و هر کسی ارزش دیدن خنده های تو را در مقام یک دختر ندارد. تو قرار است منجی زمین شوی . قرار است مادر شوی .مادر و دختر هر دو از زن بودنشان لذت می برند و به خودشان می بالند.