۱۳۹۹-۵-۱۲، ۱۱:۰۰ صبح
هر دو هفته یکبار حتما" منزل مادرشوهرم هستیم . برای شام یا ناهار . یک روز یا نصف روزمان را کاملا" خالی می کنیم برای اینکه کنارشان باشیم . واقعیت این است که از بودن در کنارشان لذت می برم . مادرشوهرم عاشق صبوراست و من تلاش می کنم که صبورا را هم عاشق او کنم . باید بگویم که موفق هم بوده ام . معمولا" رابطه ی نوجوانان با افرادمسن یا میانسال خیلی رو به راه نیست . شرایط روحی و سن بلوغ آن ها و کم حوصلگی افرادمسن از دلایل کمرنگ شدن این رابطه است .
اما مادرشوهرم ، نسبت به نوه هایش پرحوصله و مهربان است . قبل تر ها که پاهایش کمتر درد می کرد؛ گاهی بازار می رفت و برای نوه های دختری اش کاسه و بشقاب اسباب بازی می خرید و برای نوه های پسری اش ماشین ، تا وقتی که به خانه ی آنها می آیند سرشان گرم باشد . خودش هم کنارشان می نشیند با دخترها خاله بازی می کند و با پسرها بازی های دیگر .
چهره ی سفید و چشمان رنگی مادرشوهرم با آن اندام تپل و دستان اندکی لرزانش ، هیبت واقعی یک مادربزرگ دوست داشتنی را دارد . درست است که گاهی با حرفهایشان می رنجم اما حقیقت امر این است که او مادر عزیزترین و دوست داشتنی ترین فرد زندگی ام یعنی مادر همسرم است . همان کسی که شوهرم را نه ماه در بطن خویش پرورش داده است . همان کسی که دو سال از شیره ی جانش همسرم را تغذیه کرده است . همان کسی که او را تربیت کرده است . حتی الان هم بعد از گذشت این سالها ، جوری عاشقانه نگاهش می کند و نگران سرما و گرمایش است که باید در برابر اینهمه حس مادری اش سر تعظیم فرود آورم .
آن هفته هم منزلشان بودیم . عقربه های ساعت روی عدد یازده جا خوش کرده بودند . موقع رفتن بود و وقت خداحافظی . همسرم مشغول خداحافظی از پدرش بود و من در حالیکه صورت مادرشوهرم را می بوسیدم ، از سروصدای بچه ها عذرخواهی کردم. در یک لحظه خم شدم و دستانش را بوسیدم. همسرم زودتر از من بیرون رفته بود از منزلشان بیرون آمدم و به سمت خانه رهسپار شدیم.
هفته بعد مهمان مادرم بودیم . طبق عادت همیشگی پدرومادرم که معمولا باید همه دور هم جمع باشند . پدر و مادرم از شلوغی و سروصدای بچه ها و نوه ها انگار بیشتر لذت می برند. موقع رفتن بود. ما زودتر از بقیه خداحافظی کردیم . مادر نشسته بود . پاهایش درد می کرد و نمی توانست روی آنها بایستد. آقا سید مقابل مادرم نشست .خداحافظی کرد . ما بین دو ابرویش را بوسید و بعد در برابر چشم همه خم شد و کف پای مادرم را بوسید .
شاید پاداش بوسه بر دستان مادرشوهرم ، بوسیدن کف پای مادرم بود ...
اما مادرشوهرم ، نسبت به نوه هایش پرحوصله و مهربان است . قبل تر ها که پاهایش کمتر درد می کرد؛ گاهی بازار می رفت و برای نوه های دختری اش کاسه و بشقاب اسباب بازی می خرید و برای نوه های پسری اش ماشین ، تا وقتی که به خانه ی آنها می آیند سرشان گرم باشد . خودش هم کنارشان می نشیند با دخترها خاله بازی می کند و با پسرها بازی های دیگر .
چهره ی سفید و چشمان رنگی مادرشوهرم با آن اندام تپل و دستان اندکی لرزانش ، هیبت واقعی یک مادربزرگ دوست داشتنی را دارد . درست است که گاهی با حرفهایشان می رنجم اما حقیقت امر این است که او مادر عزیزترین و دوست داشتنی ترین فرد زندگی ام یعنی مادر همسرم است . همان کسی که شوهرم را نه ماه در بطن خویش پرورش داده است . همان کسی که دو سال از شیره ی جانش همسرم را تغذیه کرده است . همان کسی که او را تربیت کرده است . حتی الان هم بعد از گذشت این سالها ، جوری عاشقانه نگاهش می کند و نگران سرما و گرمایش است که باید در برابر اینهمه حس مادری اش سر تعظیم فرود آورم .
آن هفته هم منزلشان بودیم . عقربه های ساعت روی عدد یازده جا خوش کرده بودند . موقع رفتن بود و وقت خداحافظی . همسرم مشغول خداحافظی از پدرش بود و من در حالیکه صورت مادرشوهرم را می بوسیدم ، از سروصدای بچه ها عذرخواهی کردم. در یک لحظه خم شدم و دستانش را بوسیدم. همسرم زودتر از من بیرون رفته بود از منزلشان بیرون آمدم و به سمت خانه رهسپار شدیم.
هفته بعد مهمان مادرم بودیم . طبق عادت همیشگی پدرومادرم که معمولا باید همه دور هم جمع باشند . پدر و مادرم از شلوغی و سروصدای بچه ها و نوه ها انگار بیشتر لذت می برند. موقع رفتن بود. ما زودتر از بقیه خداحافظی کردیم . مادر نشسته بود . پاهایش درد می کرد و نمی توانست روی آنها بایستد. آقا سید مقابل مادرم نشست .خداحافظی کرد . ما بین دو ابرویش را بوسید و بعد در برابر چشم همه خم شد و کف پای مادرم را بوسید .
شاید پاداش بوسه بر دستان مادرشوهرم ، بوسیدن کف پای مادرم بود ...