۱۳۹۹-۵-۱۲، ۱۱:۱۱ صبح
یکی دو جلسه اول که آمده بود ، کاملا" به خودش مسلط بود . اما کم کم با وخیم تر شدن اوضاع از خونسردی اش کم شد . حالا که جلسه سوم بود به وضوح به هم ریخته بود . بغضش را فرو می داد تا کلمات جرات بیرون آمدن داشته باشند. به نظر بیست و پنج ساله می آمد .
می گفت : هیچ کس نمی دونه چه بلایی سرم اومده . هیچ کس نمی دونه ... نه پدرم نه برادرهام . نه حتی مادرم ....
می گفت : اگر بفهمند حتما" مرا می کشند . می گفت و می گفت و می گفت ....
مشاور اوضاع را خرابتر و حساس تر از آن می دانست که یک نفره تصمیم بگیرد . همین باعث شد که سراغ استادش برود . هرچند نهایتا" او نیز همان چیزی را پیشنهاد داد که مشاور داده بود .
پیشنهاد جالبی نبود اما هیچ چاره ای هم نبود . اگر موضوع فاش می شد قطعا" زندگی دختر به مخاطره جدی می افتاد.
سه سال بود که با هم دوست بودیم . توی دانشگاه آشنا شدیم . اولش فقط چت می کردیم اما کم کم به هم وابسته شدیم . دوست نداشتم وارد یک رابطه حرام شوم . برای خودم خط قرمزهایی داشتم که دلم نمی خواست از آنها عبور کنم .در طول این سه سال هیچ مشکلی با هم نداشتیم . تفاهم کامل میان ما حاکم بود . برای همین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم . یکی دو جلسه با خانواده آمدند اما کم کم وضع تغییر کرد . خانواده ام مخالفت می کردند . می گفتند مرد زندگی نیست .
پذیرش این مساله برام سخت بود برای همین حاضر شدم تا مخفیانه و به دور از چشم اطرافیان به عقد موقت هم دربیاییم . این طوری به خیال خام خودمان می خواستیم همه چیز را به گذر زمان بسپاریم تا کم کم خانواده ها متقاعد شوند که ما برای هم ساخته شده ایم .
اما این شد اول دردسر ما . مایی که در طول سه سال دوستی هیچ مشکلی با هم نداشتیم حالا با مشکلات خاصی روبرو می شدیم . تازه متوجه شدیم که مشکلاتی این وسط هست . اختلافاتمان شروع شد . از نظر من مهرداد خیلی بچه بود و از نظر او ، من زیاده خواه بودم . کم کم به این نتیجه رسیدیم که نمی توانیم با هم باشیم . خانواده ام راست می گفتند . ما اصلا" به درد هم نمی خوردیم. وسط این گیرودارها بودم که خانواده ام بی خبر از شرایط من ، ترتیب یک جلسه خواستگاری را دادند .
من تقریبا" در عمل انجام شده قرار گرفته بودم . نمی توانستم بگویم که مخفیانه و دور از چشم آنان چه کرده ام از طرفی منطقی که به ماجرا نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که : حالا که دارم از مهرداد جدا میشم بالاخره بهتره با کسی که شرایط مناسبی داره ازدواج کنم . برحسب اتفاق "او" شرایط خیلی خوبی داشت و خانواده ام هم راضی بودند . همه چیز به یک چشم به هم زدن پیش رفت . من حتی هنوز ماجرا را به مهرداد هم نگفته بودم . بعد از دوجلسه آمدن و رفتن در جلسه سوم ، قرار آزمایشگاه را گذاشتند . پدرم آدم مقیدی بود و همان شب اصرار کرد که برای آزمایشگاه رفتن باید به هم محرم شویم . این طوری با هم بیشتر آشنا می شدیم.
من هنوز به این فکر می کردم که مهرداد از همه چیز بی خبر است اما جرات گفتن حقیقت را نداشتم و از طرفی نمی خواستم "او" را با تمام شرایط خوبی که داشت از دست بدهم . پس به عقد موقت با "او" تن دادم . پیش خودم گفتم بعدا" که همه چیز به نتیجه رسید ، مهرداد را خبر می کنم و از هم جدا می شویم . اینها همه با مسافرت چند هفته ای مهرداد و خانواده اش همزمان شده بود و گویا من فراغ بال بیشتری داشتم که تا عمق یک چاه خود خواسته سقوط کنم .
همه چیز بسیار به سرعت و عجولانه پیش رفت و من به عقد دائم "او" درآمدم . یک هفته نشده بود که مهرداد از سفر برگشت . خیلی سربسته حالی اش کردم که به درد هم نمی خوریم . اتفاقا" مهرداد هم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط نداشت و قرار شد که پیش روحانی پیش نماز محل برویم و بپرسیم که جدایی بین ما چطور باید اتفاق بیفتد. نفس راحتی کشیده بودم و دیگر ابدا" هیچ احساسی به مهرداد نداشتم انگار چنین شخصی از اول اصلا" وجود خارجی نداشته . مهرداد هم دست کمی از من نداشت. هیچ اثری از آن عشق سوزان سه ساله نبود...
حرف پیش نماز مسجد اما ، آب یخی بود که روی سرم ریخت . پیش نماز می گفت : شما در زمان عقد موقت با این آقا به عقد دائم " او " در آمده اید و این یعنی برای ابد و برای همیشه به همسردائم خود حرام شده اید . هر ارتباط شما با ایشان حرام است و باید به سرعت از او جدا شوید .
رو به مرگ بودم . مهرداد تازه فهمیده بود من در غیاب او عقددائم شده ام . هیچ اهمیتی نداد . مشکلی نداشت که بخواهد خودش را اسیر من کند . این وسط ، این من بودم که با دست خودم ، با ندانم کاری ام تمام زندگی ام را به تباهی کشانده بودم .
نمی توانستم قبول کنم . "او" مرد بسیار خوبی بود . من دوستش داشتم . می توانستم در کنارش خوشبخت شوم . جرات گفتن واقعیت را نداشتم . می دانستم اگر پدر و برادرانم از واقعیت با خبر شوند حتما مرا می کشند . خودم را مرده فرض کرده بودم . نه توان گفتن حقیقت را داشتم و نه می توانستم تمام دنیا و آخرت خودم و "او" را به آتش بکشم . برای همین اومدم اینجا....شما بگید چکار کنم ؟ حاضرم هر کاری بکنم اما به خانواده ام چیزی نگم ....
این تمام ماجرایی بود که دخترک ، وسط هق هق هایش می گفت . مشاور در صندلی فرو رفت . بلافاصله راهی به ذهنش رسید اما اطمینان نداشت . تایید استادش کار را راحت کرد .
فقط یک راه حل هست . دختر سیخ نشست . تمام وجودش گوش شده بود. چکار کنم ؟ تو رو خدا نجاتم بدید....
مشاور جا به جا شد . صدایش را صاف کرد . خودکار را توی دستش چرخاند . واضح بود که داشت وقت کشی می کرد . شاید منتظر یک معجزه بود اما .... چاره ای نبود باید می گفت ...
مشکل چند تاست .. اولا" خانواده شما بی خبرند . شما در بی خبری و بدون اجازه پدرتان ازدواج کردید این یعنی ازدواج موقت شما از ابتدا اشکال داشته . حالا هم شرایط خانوادگی شما جوری است که امکان گفتن واقعیت نیست . ثانیا" شما به همسر دائم خود حرام ابد شده اید . چرا ؟ چون در زمان عقد موقت با مهرداد به عقد ایشان در آمده اید . پس فقط یک راه می ماند . باید از "او" جدا شوید . اما جدا شدن باید به شکلی باشد که خانواده واقعیت را نفهمند . پس از همین الان به خانه برو و سر ناسازگاری با همسرت را بگذار .
دخترک کم مانده بود خودش را بزند ...! آخه من دوستش دارم . اون خیلی خوبه . چه بهونه ای بیارم ؟! مشاور با خونسردی کلافه کننده ای گفت : چاره ای نیست . یا باید به خانواده حقیقت را بگویی یا باید این روش را بروی . برو و به دنبال هر بهانه ای بگرد که از "او" جدا شوی . باید جدا شوی هیچ راه دیگری نیست .بگو نمی توانم با "او" زندگی کنم . بگو از "او" بدم می آید . بگو ....
چند لحظه ای به سکوت گذشت . دخترک انگار توی ذهنش دنبال بهانه می گشت تا تحویل خانواده اش بدهد .از در اتاق که بیرون می رفت پرسید : میشه بگید چرا من و مهرداد که سه سال بدون هیچ مشکلی با هم بودیم ، بعد از عقد موقت اینقدر دچار مشکل شدیم که دیگه نتونیم هم رو تحمل کنیم؟ مشاور در حالیکه از جا بلند می شد گفت : چون اون سه سال هیچ تعهدی به هم نداشتید . تعهد مسئولیت می آورد . شما در قبال هم هیچ مسئولیتی نداشتید . نه شما در قبالش موظف به تمکین و انجام وظایف زندگی بودی و نه او در قبال شما موظف به تامین معاش و انجام وظایف زندگی بود . مشکل وقتی شروع شد که در قبال هم متعهد شدید. این وسط شما بودید که نابود شدید. شما برای مهرداد نقش یک همصحبت خوب و یک همراه و همدم عاطفی را داشتید . اما درست وقتی که او باید برای شما نقش یک تکیه گاه را بازی می کرد ، به دلیل ضعف مدیریت ، از انجام آن شانه خالی کرد . نتیجه دوستی نافرجام شما این شد که می بینی ....
دخترک مایوس و عصبی از در اتاق بیرون رفت . مشاور دیگر هرگز او را ندید...
می گفت : هیچ کس نمی دونه چه بلایی سرم اومده . هیچ کس نمی دونه ... نه پدرم نه برادرهام . نه حتی مادرم ....
می گفت : اگر بفهمند حتما" مرا می کشند . می گفت و می گفت و می گفت ....
مشاور اوضاع را خرابتر و حساس تر از آن می دانست که یک نفره تصمیم بگیرد . همین باعث شد که سراغ استادش برود . هرچند نهایتا" او نیز همان چیزی را پیشنهاد داد که مشاور داده بود .
پیشنهاد جالبی نبود اما هیچ چاره ای هم نبود . اگر موضوع فاش می شد قطعا" زندگی دختر به مخاطره جدی می افتاد.
سه سال بود که با هم دوست بودیم . توی دانشگاه آشنا شدیم . اولش فقط چت می کردیم اما کم کم به هم وابسته شدیم . دوست نداشتم وارد یک رابطه حرام شوم . برای خودم خط قرمزهایی داشتم که دلم نمی خواست از آنها عبور کنم .در طول این سه سال هیچ مشکلی با هم نداشتیم . تفاهم کامل میان ما حاکم بود . برای همین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم . یکی دو جلسه با خانواده آمدند اما کم کم وضع تغییر کرد . خانواده ام مخالفت می کردند . می گفتند مرد زندگی نیست .
پذیرش این مساله برام سخت بود برای همین حاضر شدم تا مخفیانه و به دور از چشم اطرافیان به عقد موقت هم دربیاییم . این طوری به خیال خام خودمان می خواستیم همه چیز را به گذر زمان بسپاریم تا کم کم خانواده ها متقاعد شوند که ما برای هم ساخته شده ایم .
اما این شد اول دردسر ما . مایی که در طول سه سال دوستی هیچ مشکلی با هم نداشتیم حالا با مشکلات خاصی روبرو می شدیم . تازه متوجه شدیم که مشکلاتی این وسط هست . اختلافاتمان شروع شد . از نظر من مهرداد خیلی بچه بود و از نظر او ، من زیاده خواه بودم . کم کم به این نتیجه رسیدیم که نمی توانیم با هم باشیم . خانواده ام راست می گفتند . ما اصلا" به درد هم نمی خوردیم. وسط این گیرودارها بودم که خانواده ام بی خبر از شرایط من ، ترتیب یک جلسه خواستگاری را دادند .
من تقریبا" در عمل انجام شده قرار گرفته بودم . نمی توانستم بگویم که مخفیانه و دور از چشم آنان چه کرده ام از طرفی منطقی که به ماجرا نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که : حالا که دارم از مهرداد جدا میشم بالاخره بهتره با کسی که شرایط مناسبی داره ازدواج کنم . برحسب اتفاق "او" شرایط خیلی خوبی داشت و خانواده ام هم راضی بودند . همه چیز به یک چشم به هم زدن پیش رفت . من حتی هنوز ماجرا را به مهرداد هم نگفته بودم . بعد از دوجلسه آمدن و رفتن در جلسه سوم ، قرار آزمایشگاه را گذاشتند . پدرم آدم مقیدی بود و همان شب اصرار کرد که برای آزمایشگاه رفتن باید به هم محرم شویم . این طوری با هم بیشتر آشنا می شدیم.
من هنوز به این فکر می کردم که مهرداد از همه چیز بی خبر است اما جرات گفتن حقیقت را نداشتم و از طرفی نمی خواستم "او" را با تمام شرایط خوبی که داشت از دست بدهم . پس به عقد موقت با "او" تن دادم . پیش خودم گفتم بعدا" که همه چیز به نتیجه رسید ، مهرداد را خبر می کنم و از هم جدا می شویم . اینها همه با مسافرت چند هفته ای مهرداد و خانواده اش همزمان شده بود و گویا من فراغ بال بیشتری داشتم که تا عمق یک چاه خود خواسته سقوط کنم .
همه چیز بسیار به سرعت و عجولانه پیش رفت و من به عقد دائم "او" درآمدم . یک هفته نشده بود که مهرداد از سفر برگشت . خیلی سربسته حالی اش کردم که به درد هم نمی خوریم . اتفاقا" مهرداد هم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط نداشت و قرار شد که پیش روحانی پیش نماز محل برویم و بپرسیم که جدایی بین ما چطور باید اتفاق بیفتد. نفس راحتی کشیده بودم و دیگر ابدا" هیچ احساسی به مهرداد نداشتم انگار چنین شخصی از اول اصلا" وجود خارجی نداشته . مهرداد هم دست کمی از من نداشت. هیچ اثری از آن عشق سوزان سه ساله نبود...
حرف پیش نماز مسجد اما ، آب یخی بود که روی سرم ریخت . پیش نماز می گفت : شما در زمان عقد موقت با این آقا به عقد دائم " او " در آمده اید و این یعنی برای ابد و برای همیشه به همسردائم خود حرام شده اید . هر ارتباط شما با ایشان حرام است و باید به سرعت از او جدا شوید .
رو به مرگ بودم . مهرداد تازه فهمیده بود من در غیاب او عقددائم شده ام . هیچ اهمیتی نداد . مشکلی نداشت که بخواهد خودش را اسیر من کند . این وسط ، این من بودم که با دست خودم ، با ندانم کاری ام تمام زندگی ام را به تباهی کشانده بودم .
نمی توانستم قبول کنم . "او" مرد بسیار خوبی بود . من دوستش داشتم . می توانستم در کنارش خوشبخت شوم . جرات گفتن واقعیت را نداشتم . می دانستم اگر پدر و برادرانم از واقعیت با خبر شوند حتما مرا می کشند . خودم را مرده فرض کرده بودم . نه توان گفتن حقیقت را داشتم و نه می توانستم تمام دنیا و آخرت خودم و "او" را به آتش بکشم . برای همین اومدم اینجا....شما بگید چکار کنم ؟ حاضرم هر کاری بکنم اما به خانواده ام چیزی نگم ....
این تمام ماجرایی بود که دخترک ، وسط هق هق هایش می گفت . مشاور در صندلی فرو رفت . بلافاصله راهی به ذهنش رسید اما اطمینان نداشت . تایید استادش کار را راحت کرد .
فقط یک راه حل هست . دختر سیخ نشست . تمام وجودش گوش شده بود. چکار کنم ؟ تو رو خدا نجاتم بدید....
مشاور جا به جا شد . صدایش را صاف کرد . خودکار را توی دستش چرخاند . واضح بود که داشت وقت کشی می کرد . شاید منتظر یک معجزه بود اما .... چاره ای نبود باید می گفت ...
مشکل چند تاست .. اولا" خانواده شما بی خبرند . شما در بی خبری و بدون اجازه پدرتان ازدواج کردید این یعنی ازدواج موقت شما از ابتدا اشکال داشته . حالا هم شرایط خانوادگی شما جوری است که امکان گفتن واقعیت نیست . ثانیا" شما به همسر دائم خود حرام ابد شده اید . چرا ؟ چون در زمان عقد موقت با مهرداد به عقد ایشان در آمده اید . پس فقط یک راه می ماند . باید از "او" جدا شوید . اما جدا شدن باید به شکلی باشد که خانواده واقعیت را نفهمند . پس از همین الان به خانه برو و سر ناسازگاری با همسرت را بگذار .
دخترک کم مانده بود خودش را بزند ...! آخه من دوستش دارم . اون خیلی خوبه . چه بهونه ای بیارم ؟! مشاور با خونسردی کلافه کننده ای گفت : چاره ای نیست . یا باید به خانواده حقیقت را بگویی یا باید این روش را بروی . برو و به دنبال هر بهانه ای بگرد که از "او" جدا شوی . باید جدا شوی هیچ راه دیگری نیست .بگو نمی توانم با "او" زندگی کنم . بگو از "او" بدم می آید . بگو ....
چند لحظه ای به سکوت گذشت . دخترک انگار توی ذهنش دنبال بهانه می گشت تا تحویل خانواده اش بدهد .از در اتاق که بیرون می رفت پرسید : میشه بگید چرا من و مهرداد که سه سال بدون هیچ مشکلی با هم بودیم ، بعد از عقد موقت اینقدر دچار مشکل شدیم که دیگه نتونیم هم رو تحمل کنیم؟ مشاور در حالیکه از جا بلند می شد گفت : چون اون سه سال هیچ تعهدی به هم نداشتید . تعهد مسئولیت می آورد . شما در قبال هم هیچ مسئولیتی نداشتید . نه شما در قبالش موظف به تمکین و انجام وظایف زندگی بودی و نه او در قبال شما موظف به تامین معاش و انجام وظایف زندگی بود . مشکل وقتی شروع شد که در قبال هم متعهد شدید. این وسط شما بودید که نابود شدید. شما برای مهرداد نقش یک همصحبت خوب و یک همراه و همدم عاطفی را داشتید . اما درست وقتی که او باید برای شما نقش یک تکیه گاه را بازی می کرد ، به دلیل ضعف مدیریت ، از انجام آن شانه خالی کرد . نتیجه دوستی نافرجام شما این شد که می بینی ....
دخترک مایوس و عصبی از در اتاق بیرون رفت . مشاور دیگر هرگز او را ندید...