۱۳۹۹-۵-۲۵، ۰۶:۴۴ عصر
گوشهی دانشکدهمون یه نمازخونهی نقلی وجود داره. من رو تا تو دانشکده ول میکردی، میرفتم اونتو. یا مینشستم یا میخوابیدم یا تکلیف هام رو انجام میدادم یا خدایی نکرده نمازی چیزی میخوندم... با دو سه تا از رفقا همیشه با هم بودیم. یکیشون که به معنای واقعی کلمه تارکالصلاه بود، و یکیشون از اینا که نمازشون ماکزیمم دو دقیقه طول میکشه.
خلاصه، از اونجایی که من اکثراً کار و بارام رو میبردم تو نمازخونه انجام میدادم و اونجام جای دنج و خلوتی بود، اینرفقا هم تا یه حدی عادت کردهبودن بیان تو نمازخونه بنشینن و… (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن) یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود!
البته چه میشه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!! (آدم رو رعدوبرق بگیره، جوّ هنری نگیره). امام جماعتش یهعادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همهی کسایی که اونجا بودن دست میداد و میگفت: قبول باشه. یه بار هم با اینرفیق تارکالصلاهمون که اونکنار نشستهبود دست دادهبود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود. آره خلاصه، داستان امربهمعروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با اینرفیق تارکالصلاهمون نشسته بودیم و حرف میزدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم: تو بالاخره چی کارهای؟! با خنده گفت: ببین! من کلاً تو فاز آزادیام، تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایهها به انگیسی...)
منم تو یه فازی که اصلاً به فکرم خطور نمیکرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همینطوری دور همی برگشتم بهش گفتم: یکتاپرست؟! لااقل بپرست! یه دفعه جا خورد و با یه لحن خندهای گفت: نماز رو میگی؟ منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره. دیگه هیچچیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه. بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت: اللهاکبر. میشناختمش، همینرفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت میکردیم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی... نماز خوند.
به نقل از کتاب «از یاد رفته»؛ مجموعه خاطرات امر به معروف و نهی از منکر.
امام علی (علیهالسلام) میفرمایند:
«وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ کلُّهَا وَالْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللّه ِ، عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْی عَنِ الْمُنْکرِ، إِلاَّ کنـَفْثَةٍ فِی بَحْـرٍ لُـجِّی.»
تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امربهمعروف و نهی از منکر چون آب دهان است در برابر دریای پهناور.
(نهج البلاغه حکمت ۳۷۴)
خلاصه، از اونجایی که من اکثراً کار و بارام رو میبردم تو نمازخونه انجام میدادم و اونجام جای دنج و خلوتی بود، اینرفقا هم تا یه حدی عادت کردهبودن بیان تو نمازخونه بنشینن و… (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن) یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود!
البته چه میشه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!! (آدم رو رعدوبرق بگیره، جوّ هنری نگیره). امام جماعتش یهعادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همهی کسایی که اونجا بودن دست میداد و میگفت: قبول باشه. یه بار هم با اینرفیق تارکالصلاهمون که اونکنار نشستهبود دست دادهبود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود. آره خلاصه، داستان امربهمعروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با اینرفیق تارکالصلاهمون نشسته بودیم و حرف میزدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم: تو بالاخره چی کارهای؟! با خنده گفت: ببین! من کلاً تو فاز آزادیام، تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایهها به انگیسی...)
منم تو یه فازی که اصلاً به فکرم خطور نمیکرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همینطوری دور همی برگشتم بهش گفتم: یکتاپرست؟! لااقل بپرست! یه دفعه جا خورد و با یه لحن خندهای گفت: نماز رو میگی؟ منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره. دیگه هیچچیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه. بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت: اللهاکبر. میشناختمش، همینرفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت میکردیم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی... نماز خوند.
به نقل از کتاب «از یاد رفته»؛ مجموعه خاطرات امر به معروف و نهی از منکر.
امام علی (علیهالسلام) میفرمایند:
«وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ کلُّهَا وَالْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللّه ِ، عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْی عَنِ الْمُنْکرِ، إِلاَّ کنـَفْثَةٍ فِی بَحْـرٍ لُـجِّی.»
تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امربهمعروف و نهی از منکر چون آب دهان است در برابر دریای پهناور.
(نهج البلاغه حکمت ۳۷۴)