۱۳۹۹-۵-۳۱، ۰۳:۰۰ صبح
زن سن و سال زیادی نداشت . در حالیکه دستان پسرک کوچکش را در دست داشت برای مشاوره قدم به داخل اتاق گذاشت . پسرک به نظر 4 ساله می آمد . محکم به مادرش چسبیده بود و خیره خیره نگاهش می کرد . زن با اشاره ی مشاور روی صندلی نشست . چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا زن بتواند خودش را جمع و جور کند و لب به سخن بگشاید .
لحظاتی بعد ، آرام آرام شروع به صحبت کرد . من و شوهرم در دانشگاه با هم آشنا شدیم . یکی دو ترم که از آشنایی مان گذاشت . همسرم برای خواستگاری رسمی اقدام کرد اما مادر و خصوصا پدرم با این وصلت مخالف بودند . از نظر پدرم من و او هیچ سنخیتی با هم نداشتیم .
می دانستم که پدرومادر شوهرم هم با ازدواج ما کاملا" مخالفند . اولش به اصرار های معمولی ختم می شد . من به پدرومادرم اصرار می کردم که " هومن " پسر خوبی است . مرد زندگیست . من با او خوشبخت می شوم . ته تمام اصرارهایم هم همین یک جمله بود" یا هومن یا هیچ کس ".
هومن هم به خانواده اش اصرار می کرد من " مریم " را می شناسم او زن خوبی برای من است . یا مریم یا من اصلا" ازدواج نمی کنم .
کم کم شکل این اصرارها به کشمکش های خانوادگی تبدیل شد . به قهرهای طولانی مدت . به اعتصاب غذا . به تهدید های جورواجور.
هومن برای اینکه پدرش را تحت فشار بگذارد برای چند هفته به طور کامل از خانه فرار کرد . او تک فرزند خانواده بود و این کارش لطمه ی شدیدی به عواطف پدر و خصوصا" مادرش وارد کرد. همان وقت بود که پدر هومن در حالیکه هنوز با ازدواج ما موافق نبود ، به اجبار تن به موافقت داد .
هومن تعریف می کرد که چطور در آخرین روزهای قبل از ازدواجمان پدر و مادرش گریه می کردند و از او می خواستند که نظرش را عوض کند . تعریف می کرد که چطور پدرش با ناراحتی او را به خودش واگذار کرد و هرگز برایش دعای خیر نکرد.
بعد از موافقت اجباری خانواده هومن و اصرارها و تهدیدهای من ، پدرم برای جلوگیری از آبروریزی در میان فامیل به سختی موافقت کرد تا من و هومن به عقد هم دربیاییم اما درست روز قبل از عقدمان گفت : من با این وصلت موافق نبودم الان هم برایت همه کار می کنم . جشن عقدتان را می گیرم . جهیزیه ات را می دهم و هر کاری که لازم است یک پدر برای دخترش بکند اما بعد از ازدواجت در صورت بروز هر مشکل یا ناراحتی حق برگشت به سمت ما را نداری . یادت باشد اگر شوهرت همان طور که من حدس می زنم مرد زندگی نبود میان ما و در خانه ی ما جایگاهی برای بازگشت نداری.
زن دردمندانه ادامه داد : پدرم با این حرفش انگار جگرمرا آتش زد . ترس از بی پشت و پناه بودن اما، هرگز مانع نشد که من در ازدواجم با هومن دچار تردید شوم . هرچند می دانستم که تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام .
تا یکسال بعد از ازدواجمان همه چیز خوب و معمولی بود . من امیدوار بودم که بالاخره خانواده هایمان با دیدن نوه شان ما را ببخشند و ما بتوانیم به کانون گرم خانواده هامان برگردیم اما این طور نشد. پدر هومن به شدت از رفتارهای او ناراحت بود و اصلا خیال بخشیدن او را نداشت . پدر و مادر من با اینکه ظاهر امر را پیش شوهرم حفظ می کردند اما کاملا مشخص بود که تا چه اندازه از رفتارهای من دلشکسته اند .
کم کم شرایط عوض شد . رفتارهای هومن مشکوک بود . شب ها یا دیر می آمد یا اصلا نمی آمد . اخلاقش تغییر کرده بود . خیلی نگذشت که متوجه شدم با چند نفر رابطه دارد . اولش مثل تمام زن ها داد و بیداد راه انداختم . قهر کردم . تهدید کردم . اما هیچ کدام فایده نداشت . هومن کار خودش را می کرد . با اینکه می دانست من در جریان مسئله هستم اما اصلا" شرم نمی کرد و به کارش ادامه می داد . بعد از یکسال و نیم مقاومت تسلیم شدم . آنهم به بدترین شکل ممکن .
گفتم هر کاری می خواهی بکن . هر جور دوست داری رفتار کن فقط بیا توی خونه و جلوی چشم خودم باش. این طوری به خیال خودم می خواستم از ارتباطش با افراد متعدد جلوگیری کنم .
زن ادامه داد : می دانم تصمیم اشتباهی گرفتم . می دانم که نباید چنین حماقتی را می کردم اما در نهایت سادگی ... حرفهایش که به اینجا رسید زد زیر گریه و بقیه کلماتش را خورد .
وقتی آرامتر شد در میان بغضی که انگار داشت خفه اش می کرد گفت : خیلی برایم سخت است که شوهرم مقابل چشمانم این طور تحقیرم کند . وقتی کوچکترین اعتراضی می کنم در کمال آرامش می گوید : من به خاطر تو ؛ پدر و مادرم را ترک کردم فکر کردی برایم سخت است که به خاطر اینها ، تو را ترک کنم ؟ زندگی من همین هست اگر خیلی ناراحتی برگردخانه ی پدرت ...
زن همچنان ادامه می داد . گوشهای مشاور درست مثل قلبش در حرارت می سوخت .
گاهی با حماقت ها و اشتباهاتمان ، تمام آینده مان را به تباهی می کشانیم . اسم یک هوس زودگذر را " عشق " می گذاریم و خودمان را پیش پایش ذبح می کنیم .
کاش مریم می دانست شکستن دل پدر و مادرش چه عواقب شومی را برایش رقم می زند. کاش پدر مریم می دانست که گفتن همان یک جمله درست روز قبل از عقد دخترش چطور تمام راه های بازگشت را برایش خراب می کند و سرنوشتی تاریک و بی پناه را برای دخترش رقم می زند.
کاش هومن می دانست که پدرش تا آخر عمر بر او ولایت دارد و تخطی از خواست پدر و عاق مادر چه پتک سنگینی را بر ستون های زندگی اش می کوبد و آنرا چون پشم زده شده پود پود می کند.
خوب که نگاه کنیم می بینیم می شد که از تمام این اتفاقات جلوگیری کرد . می شد حیای چشم داشت و زود به هر کسی دل نبست . می شد که گاهی ، فقط گاهی از تجربه ی بزرگ ترها استفاده کرد و به آنها اطمینان داشت . می شد که بعضی وقتها بخاطر رضایت پدر و مادر پا بر هوس گذاشت و به تن هر رابطه ای لباس مقدس عشق نکرد . می شد به خدا اعتماد کرد . می شد هر روز را با این عهد آغاز کرد که : " عالم محضر خداست ، در محضر خدا گناه نخواهم کرد."
لحظاتی بعد ، آرام آرام شروع به صحبت کرد . من و شوهرم در دانشگاه با هم آشنا شدیم . یکی دو ترم که از آشنایی مان گذاشت . همسرم برای خواستگاری رسمی اقدام کرد اما مادر و خصوصا پدرم با این وصلت مخالف بودند . از نظر پدرم من و او هیچ سنخیتی با هم نداشتیم .
می دانستم که پدرومادر شوهرم هم با ازدواج ما کاملا" مخالفند . اولش به اصرار های معمولی ختم می شد . من به پدرومادرم اصرار می کردم که " هومن " پسر خوبی است . مرد زندگیست . من با او خوشبخت می شوم . ته تمام اصرارهایم هم همین یک جمله بود" یا هومن یا هیچ کس ".
هومن هم به خانواده اش اصرار می کرد من " مریم " را می شناسم او زن خوبی برای من است . یا مریم یا من اصلا" ازدواج نمی کنم .
کم کم شکل این اصرارها به کشمکش های خانوادگی تبدیل شد . به قهرهای طولانی مدت . به اعتصاب غذا . به تهدید های جورواجور.
هومن برای اینکه پدرش را تحت فشار بگذارد برای چند هفته به طور کامل از خانه فرار کرد . او تک فرزند خانواده بود و این کارش لطمه ی شدیدی به عواطف پدر و خصوصا" مادرش وارد کرد. همان وقت بود که پدر هومن در حالیکه هنوز با ازدواج ما موافق نبود ، به اجبار تن به موافقت داد .
هومن تعریف می کرد که چطور در آخرین روزهای قبل از ازدواجمان پدر و مادرش گریه می کردند و از او می خواستند که نظرش را عوض کند . تعریف می کرد که چطور پدرش با ناراحتی او را به خودش واگذار کرد و هرگز برایش دعای خیر نکرد.
بعد از موافقت اجباری خانواده هومن و اصرارها و تهدیدهای من ، پدرم برای جلوگیری از آبروریزی در میان فامیل به سختی موافقت کرد تا من و هومن به عقد هم دربیاییم اما درست روز قبل از عقدمان گفت : من با این وصلت موافق نبودم الان هم برایت همه کار می کنم . جشن عقدتان را می گیرم . جهیزیه ات را می دهم و هر کاری که لازم است یک پدر برای دخترش بکند اما بعد از ازدواجت در صورت بروز هر مشکل یا ناراحتی حق برگشت به سمت ما را نداری . یادت باشد اگر شوهرت همان طور که من حدس می زنم مرد زندگی نبود میان ما و در خانه ی ما جایگاهی برای بازگشت نداری.
زن دردمندانه ادامه داد : پدرم با این حرفش انگار جگرمرا آتش زد . ترس از بی پشت و پناه بودن اما، هرگز مانع نشد که من در ازدواجم با هومن دچار تردید شوم . هرچند می دانستم که تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام .
تا یکسال بعد از ازدواجمان همه چیز خوب و معمولی بود . من امیدوار بودم که بالاخره خانواده هایمان با دیدن نوه شان ما را ببخشند و ما بتوانیم به کانون گرم خانواده هامان برگردیم اما این طور نشد. پدر هومن به شدت از رفتارهای او ناراحت بود و اصلا خیال بخشیدن او را نداشت . پدر و مادر من با اینکه ظاهر امر را پیش شوهرم حفظ می کردند اما کاملا مشخص بود که تا چه اندازه از رفتارهای من دلشکسته اند .
کم کم شرایط عوض شد . رفتارهای هومن مشکوک بود . شب ها یا دیر می آمد یا اصلا نمی آمد . اخلاقش تغییر کرده بود . خیلی نگذشت که متوجه شدم با چند نفر رابطه دارد . اولش مثل تمام زن ها داد و بیداد راه انداختم . قهر کردم . تهدید کردم . اما هیچ کدام فایده نداشت . هومن کار خودش را می کرد . با اینکه می دانست من در جریان مسئله هستم اما اصلا" شرم نمی کرد و به کارش ادامه می داد . بعد از یکسال و نیم مقاومت تسلیم شدم . آنهم به بدترین شکل ممکن .
گفتم هر کاری می خواهی بکن . هر جور دوست داری رفتار کن فقط بیا توی خونه و جلوی چشم خودم باش. این طوری به خیال خودم می خواستم از ارتباطش با افراد متعدد جلوگیری کنم .
زن ادامه داد : می دانم تصمیم اشتباهی گرفتم . می دانم که نباید چنین حماقتی را می کردم اما در نهایت سادگی ... حرفهایش که به اینجا رسید زد زیر گریه و بقیه کلماتش را خورد .
وقتی آرامتر شد در میان بغضی که انگار داشت خفه اش می کرد گفت : خیلی برایم سخت است که شوهرم مقابل چشمانم این طور تحقیرم کند . وقتی کوچکترین اعتراضی می کنم در کمال آرامش می گوید : من به خاطر تو ؛ پدر و مادرم را ترک کردم فکر کردی برایم سخت است که به خاطر اینها ، تو را ترک کنم ؟ زندگی من همین هست اگر خیلی ناراحتی برگردخانه ی پدرت ...
زن همچنان ادامه می داد . گوشهای مشاور درست مثل قلبش در حرارت می سوخت .
گاهی با حماقت ها و اشتباهاتمان ، تمام آینده مان را به تباهی می کشانیم . اسم یک هوس زودگذر را " عشق " می گذاریم و خودمان را پیش پایش ذبح می کنیم .
کاش مریم می دانست شکستن دل پدر و مادرش چه عواقب شومی را برایش رقم می زند. کاش پدر مریم می دانست که گفتن همان یک جمله درست روز قبل از عقد دخترش چطور تمام راه های بازگشت را برایش خراب می کند و سرنوشتی تاریک و بی پناه را برای دخترش رقم می زند.
کاش هومن می دانست که پدرش تا آخر عمر بر او ولایت دارد و تخطی از خواست پدر و عاق مادر چه پتک سنگینی را بر ستون های زندگی اش می کوبد و آنرا چون پشم زده شده پود پود می کند.
خوب که نگاه کنیم می بینیم می شد که از تمام این اتفاقات جلوگیری کرد . می شد حیای چشم داشت و زود به هر کسی دل نبست . می شد که گاهی ، فقط گاهی از تجربه ی بزرگ ترها استفاده کرد و به آنها اطمینان داشت . می شد که بعضی وقتها بخاطر رضایت پدر و مادر پا بر هوس گذاشت و به تن هر رابطه ای لباس مقدس عشق نکرد . می شد به خدا اعتماد کرد . می شد هر روز را با این عهد آغاز کرد که : " عالم محضر خداست ، در محضر خدا گناه نخواهم کرد."