۱۳۹۹-۵-۳۱، ۰۳:۰۹ صبح
ساعت از 8شب گذشته بود . مرد روحانی خسته از کار روزانه به اتاقش آمد .طلبه ها رفته بودند و حوزه کاملا" خلوت شده بود. مردروحانی که استاد جوان همین حوزه بود، روی زمین نشست تا غذایی که از ظهر برایش باقی مانده بود به عنوان شامِ شب بخورد . چند سالی می شد که از این حوزه برایش دعوت نامه فرستاده بودند . در شهر خودشان ، برای یک طلبه مانند او کار زیادی نبود و مرد روحانی برای تامین مخارج خانواده اش مجبور شده بود تا از شهر دوست داشتنی اش و از کنار همسر و چهار فرزندش دل بکند و به تهران بیاید . تمام وقتش را در این حوزه می گذارند . روزها درس می داد و شبها مطالعه می کرد . هر دو هفته یکبار عصرهای پنجشنبه به شهرشان می رفت و جمعه ها آخر شب باز می گشت . مخارج رفت و آمد بالا بود و او نمی توانست بیشتر از این به خانواده اش سر بزند. همیشه دلش برای بچه هایش تنگ بود .یادش می آمد که خیلی وقت بود که نتوانسته بود یک دل سیر بچه هایش را ببیند.
دستش را زیر سرش گذاشت و در تنهایی و سکوت خودش به سالهای دور رفت . پدرومادرش خیلی دوست داشتند تا پسرشان دکتر بشود . همیشه می گفتند : حیف است تو اینهمه استعداد داری . با این هوش و استعدادت می توانی دکتر خوب و حاذقی شوی . وقتی که بزرگ تر شد انگار آرمان هایش هم تغییر کرد . هدف هایش هم با او بزرگ شدند . بزرگ و بزرگتر.
اواخر شهریور آن سال را خوب به یاد می آورد . همان روزهایی که با مشقت توانسته بود رضایت پدرش را برای شرکت در کلاسهای حوزه به دست بیاورد . به زودی در حوزه هم درخشید . استعداد و توانایی اش در درک و بحث تحسین اساتید را برمی انگیخت .
به خواستگاری رفت و همان جا به همسرش گفت : من یک طلبه ی ساده ام . قرار است نان خور امام زمان باشم پس از من انتظار نداشته باشید که چشمم به دست پدرم باشد . هر چه از مال دنیا دارم شهریه ای است که پس انداز کرده ام به اضافه ی کتابهایم که تمام سرمایه ام هست . گفته بود : شما منزل پدرتان در یک رفاه نسبی هستید اگر با من ازدواج کنید مجبور می شوید مرتب همراه من به روستاهای دورافتاده یا شهرستانهای کوچک برای تبلیغ هجرت کنید . شاید مجبور شوید مدتهای طولانی تنها بمانید . رفاهی که من می توانم برایتان فراهم کنم اندک و جزیی است . ممکن است مجبور باشید سختی های زیادی بکشید . حالا با تمام این احوال حاضرید همسر من شوید؟
مرد روحانی دختر جوانی را به یاد می آورد که چادرش را محکمتر کرد و زیر لب گفت : ان شاالله بتوانم همراه خوبی برای شاگرد امام صادق باشم .
حالا سالها از آن روزها می گذشت و زنِ زندگی اش هیچ چیز از همراهی کم نگذاشته بود . بزرگ کردن بچه ها کار سختی بود ولی زن صادق تر از این بود که قولش را فراموش کند . زندگی در یک خانه ی اجاره ای کوچک و مسئولیت تربیت 4 بچه کار راحتی نبود . او می دانست که زندگی طلبگی با تجملات میانه ای ندارد . یعنی اصلا نمی شد با حقوق طلبگی تجملاتی هم شد . باید مراقبت می کرد که نکند دخل و خرج خانه به هم بریزد. اما گاهی کار واقعا سخت می شد . مثل زمستان سال گذشته که فاطمه زهرا ، سخت مریض شد . پول درمان سر به فلک می گذاشت و آنها ناچار شدند تا کتابهای مرد روحانی را بفروشند تا بخشی از هزینه ی درمان را تامین کنند .
مرد روحانی ، نگاهی به ساعت دیواری انداخت . عقربه های ساعت به کندی دنبال هم می کردند . ساعت نه شب بود . خواب اما انگار ، با چشمهایش بیگانه بود . فکر و خیال مخارج درمانی فاطمه زهرا ، آرامش نمی گذاشت . باید چاره ای می اندیشید. پس فردا نوبت بیمارستان داشت ودستش خالی بود.بلند شد . وضو گرفت . قامت به نماز بست . سر به سجده گذاشت . سر از خاک برداشت . دستانش به آسمان رفت . تا ناکجا آباد . شاید می خواست ستاره ها را دست چین کند . سکوتش را شکست . الهی بحق باب الحوائج علی اصغر ....
هنوز کلامش منعقد نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . مردی از آن سوی خط می گفت : سلام حاج آقا چند جا سفارش نظافت خونه بهمون دادن ، کسی رو ندارم بفرستم ، شما میری ؟ قند توی دل مرد روحانی آب شد . بله ی بلند و بالایی گفت .
سر به سجده گذاشت . الحمدلله ... شکرا"لله ...
مرد روحانی می دانست . کار عار نیست . رزق حلال درآوردن برای خانواده عین جهاد در راه خداست. طلبه ها نمی دانستند استاد اخلاق حوزه شان ، شغل دومی هم دارد . نظافت منازل ...
دستش را زیر سرش گذاشت و در تنهایی و سکوت خودش به سالهای دور رفت . پدرومادرش خیلی دوست داشتند تا پسرشان دکتر بشود . همیشه می گفتند : حیف است تو اینهمه استعداد داری . با این هوش و استعدادت می توانی دکتر خوب و حاذقی شوی . وقتی که بزرگ تر شد انگار آرمان هایش هم تغییر کرد . هدف هایش هم با او بزرگ شدند . بزرگ و بزرگتر.
اواخر شهریور آن سال را خوب به یاد می آورد . همان روزهایی که با مشقت توانسته بود رضایت پدرش را برای شرکت در کلاسهای حوزه به دست بیاورد . به زودی در حوزه هم درخشید . استعداد و توانایی اش در درک و بحث تحسین اساتید را برمی انگیخت .
به خواستگاری رفت و همان جا به همسرش گفت : من یک طلبه ی ساده ام . قرار است نان خور امام زمان باشم پس از من انتظار نداشته باشید که چشمم به دست پدرم باشد . هر چه از مال دنیا دارم شهریه ای است که پس انداز کرده ام به اضافه ی کتابهایم که تمام سرمایه ام هست . گفته بود : شما منزل پدرتان در یک رفاه نسبی هستید اگر با من ازدواج کنید مجبور می شوید مرتب همراه من به روستاهای دورافتاده یا شهرستانهای کوچک برای تبلیغ هجرت کنید . شاید مجبور شوید مدتهای طولانی تنها بمانید . رفاهی که من می توانم برایتان فراهم کنم اندک و جزیی است . ممکن است مجبور باشید سختی های زیادی بکشید . حالا با تمام این احوال حاضرید همسر من شوید؟
مرد روحانی دختر جوانی را به یاد می آورد که چادرش را محکمتر کرد و زیر لب گفت : ان شاالله بتوانم همراه خوبی برای شاگرد امام صادق باشم .
حالا سالها از آن روزها می گذشت و زنِ زندگی اش هیچ چیز از همراهی کم نگذاشته بود . بزرگ کردن بچه ها کار سختی بود ولی زن صادق تر از این بود که قولش را فراموش کند . زندگی در یک خانه ی اجاره ای کوچک و مسئولیت تربیت 4 بچه کار راحتی نبود . او می دانست که زندگی طلبگی با تجملات میانه ای ندارد . یعنی اصلا نمی شد با حقوق طلبگی تجملاتی هم شد . باید مراقبت می کرد که نکند دخل و خرج خانه به هم بریزد. اما گاهی کار واقعا سخت می شد . مثل زمستان سال گذشته که فاطمه زهرا ، سخت مریض شد . پول درمان سر به فلک می گذاشت و آنها ناچار شدند تا کتابهای مرد روحانی را بفروشند تا بخشی از هزینه ی درمان را تامین کنند .
مرد روحانی ، نگاهی به ساعت دیواری انداخت . عقربه های ساعت به کندی دنبال هم می کردند . ساعت نه شب بود . خواب اما انگار ، با چشمهایش بیگانه بود . فکر و خیال مخارج درمانی فاطمه زهرا ، آرامش نمی گذاشت . باید چاره ای می اندیشید. پس فردا نوبت بیمارستان داشت ودستش خالی بود.بلند شد . وضو گرفت . قامت به نماز بست . سر به سجده گذاشت . سر از خاک برداشت . دستانش به آسمان رفت . تا ناکجا آباد . شاید می خواست ستاره ها را دست چین کند . سکوتش را شکست . الهی بحق باب الحوائج علی اصغر ....
هنوز کلامش منعقد نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . مردی از آن سوی خط می گفت : سلام حاج آقا چند جا سفارش نظافت خونه بهمون دادن ، کسی رو ندارم بفرستم ، شما میری ؟ قند توی دل مرد روحانی آب شد . بله ی بلند و بالایی گفت .
سر به سجده گذاشت . الحمدلله ... شکرا"لله ...
مرد روحانی می دانست . کار عار نیست . رزق حلال درآوردن برای خانواده عین جهاد در راه خداست. طلبه ها نمی دانستند استاد اخلاق حوزه شان ، شغل دومی هم دارد . نظافت منازل ...