۱۳۹۹-۶-۲، ۰۲:۴۹ صبح
از محرم چند سال قبل غمی همیشه همراه او بود. چند باری خواب برادرش را دیده بود همان برادری که سال گذشته جلوی چشمش از دست داده بود.
ماه ذیالحجه بود. بسیاری از گوسفندان منتظر چنین ماهی بودند و برای روزهای ذیالحجه مخصوصا عید قربان خود را چاق میکردند تا مردم آنها را خریداری کنند و به قربانگاه ببرند.
اما گوسفند سیاه و لاغر همیشه خودش را در ماه ذیالحجه از چشم چوپان و مشتریها پنهان میکرد. تا مشتری را میدید خود را به بی حالی و مریضی میزد اما تا محرم فرا میرسید خود را چست و چابک نشان میداد.
گوسفندان دیگر به علت لاغر و سیاه بودن او همیشه او را مسخره میکردند و میگفتند«هیچ کس خریدار تو نیست» او همیشه از این موضوع رنج میبرد.
ماه محرم رسید ،همه گوسفندان منتظر فردی بودند تا از دور بیاید و آنها را برای قربانی انتخاب کنند.
پیرمردی از دور سمت گله آمد همه گوسفندان خوشحال شدند. آن پیرمرد گوسفند چاق و زیبایی را انتخاب کرد و با خود برد.همه گوسفندان با حسرت به او نگاه میکردند. گوسفند سیاه و لاغر نامید در گوشهای نشسته بود و حسرت میخورد که ای کاش او انتخاب میشد.
فرد دیگری از دور آمد او هم گوسفند سفید و چاقی را انتخاب کرد ، از آن روز به بعد دیگر گوسفند سیاه و لاغر هنگام آمدن خریدار، مثل بقیه گوسفندان، به این طرف آن طرف نمیپرید که بگوید من سرحال و سالم هستم، بلکه گوشهای مینشست و اشک میریخت.
از آن روزی که گوسفندان فهمیدند گوسفند چاقی که دیروز برای قربانی برده بودند، برای ذبح شدن در هیئت نبود بلکه برای فردی که از سفر خارج آمده بود قربانی کردند، دیگر گوسفندان وقتی کسی از دور میآمد او را میبوئیدند. اگر بوی خوش میداد میفهمیدند از طرف روضه امام حسین (علیهالسلام) آمد و اگر بوی خوش نمیداد، خود را بیحال نشان میدادند تا او را خریداری نکنند.
هرچه به روز عاشورا نزدیک میشد تعداد گوسفندان گله کمتر و کمتر میشد. ظهر عاشورا رسیده بود چند گوسفند بیشتر باقی نمانده بودند. تقریبا گوسفندان ناامید شده بودند و حسرت میکشیدند.
مرد جوانی در واپسین ساعات اذان ظهر عاشورا از دور به سمت گله گوسفندان آمد،بوی خوش آن مرد جوان از دور گوسفندان رامست کرده بود. همه فهمیده بودند که او قرار است برای ذبح شدن در ظهر عاشورا یکی را انتخاب کند همه گوسفندان نگران قلبهایشان به تپش افتاده بود.
دیگر کسی خود را چست و چابک نشان نمیداد چرا که همه میدانستند که گوسفند ظهر عاشورا از قبل انتخاب شده است و این کارها فایدهای ندارد.
آن جوان نزدیک آمد همه گوسفندان را نگاهی کرد روی سر تک تک گوسفندان دستی میکشید. با هر قدمش گوسفندان میلرزیدند رسید به گوسفند پیشانی سفید، منتظر بودند او را انتخاب کند آخر او از همه ما بیشتر مشتاق و مومن بود ولی آن جوان از او عبور کرد و رفت سراغ گوسفندی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. به چوپان گفت آن گوسفند را بیاور بالای وانت.
آن گوسفند انتخاب شده گوسفند لاغر وسیاه بود که از شدت گریه خوابش گرفته بود.
با تکانی چشمهایش را باز کرد و دید که او را به بالای وانت میبرند. نمیدانست چه شده است. فقط نگاه اشک آلود دیگر گوسفندان را از دور میدید که به صورت ملتمسانه به او می گفتند سلام ما را برسان...
وانت راه افتاد. در طول مسیر گوسفند سیاه و لاغر چشمش به سیاهیهای خیابانها افتاد و گریه میکرد که ای کاهش لیاقت ذبح شدن در این روز را داشت.
وانت ایستاد. او را به پایین آوردند و پاهایش را با طنابی به میلهای گره زدند.
از دور صدای تبل و عزاداران را میشنید. این صدا نزدیک نزدیک تر میشد از دور پرچم اول دسته را دید. خوشحال شد نزدیکتر آمد با صدای تیز شدن چاقو، گوسفند سرش را برگرداند و دید که قصاب مشغول تیز کردن چاقویش است.
اطرافش را نگاه کرد تا ببیند گوسفندی دیگر آنجا هست یا نه. هرچه گشت گوسفندی ندید.
قصاب به طرف او آمد. تازه فهمید که جریان از چه قرار است. از خوشحالی نمیدانست چه کار کند فقط گریه می کرد و با خود میگفت: چرا من؟ من که ناامید بودم، من که از همه گوسفندان گنهکارتر و لاغرتر بودم...
در همین افکار بود که کاسه آبی را جلوی چشمانش دید.گوسفند سیاه با این که در طول مسیر خیلی تشنهاش شده بود و شنیده بود که تشنه جان دادن بسیار سخت است وقتی چشمش به پرچمی افتاد که دو دست کودکی بود که رویش نوشته بود.
«قتلالحسین عطشانا» با خود عهد بست که آبی نخورد.
قصاب هرچه تلاش کرد که آب را به او بدهد فایدهای نداشت. صدای افراد کناریاش را شنید که می گفتند باید آب بخورد بعد سرش را ببری، وقتی گوسفند این را فهمید، سرش را در کاسه آب کرد و طوری وانمود کرد که آبی خورده است. در این میان قطرهای آب از گلویش پایین رفت. آن قطره آب تلخ ترین آبی بود که در عمرش خورده بود. چرا که عهدش ناخودآگاه شکسته شد.
قصاب خیالش راحت شد. پاهایش را بالا گرفت و او را بر زمین زد. گوسفند صورتش به آسفالت خیابان کشیده و خون از گوشه چشمش جاری شد
گوسفند خوشحال بود که صورتش زخمی شده
خوشحال بود که دندانش شکست.
خوشحال بود که در بدنش سنگی داغ از آسفالت فرو رفت
خوشحال بود که پای قصاب با فشار روی پهلویش است
خوشحال بود که بعد از ذبحش ،گوشتش به عزاداران به امام حسین (علیهالسلام) میرسد
او فقط ناراحت بود که چرا آن یک قطره آب از گلویش پایین رفته است.
هنگام وصال رسیده بود. قصاب چاقوی تیز را زیر گلوی گوسفند گذاشت و شروع کرد به بریدن گلو. گوسفند احساس کرد چاقو خیلی تیز است. ناراحت شد که چرا لحظه عشق بازی کوتاه است و چرا سرش را از پشت نمیبرند تا دیرتر جان از بدنش جدا شود و لحظههای به ظاهر سخت بیشتر طول بکشد.
لحظه عشق بازی شروع شد و گوسفند، آخرین نگاهش به پرچم سرخی بود که بر رویش نوشته بود. (قتل الحسین عطشانا»
پرچم به آرامی تکان می خورد و گوسفند عشق بازی میکرد.
پرچم به آرامی تکان میخورد و او سلام دیگر دوستانش را به صاحبش تحویل داد.
پرچم به آرامی تکان میخورد و گوسفند به به آرزویش رسید.
پرچم به آرامی تکان میخورد و معنای عشق را فهمید.
التماس دعا
ماه ذیالحجه بود. بسیاری از گوسفندان منتظر چنین ماهی بودند و برای روزهای ذیالحجه مخصوصا عید قربان خود را چاق میکردند تا مردم آنها را خریداری کنند و به قربانگاه ببرند.
اما گوسفند سیاه و لاغر همیشه خودش را در ماه ذیالحجه از چشم چوپان و مشتریها پنهان میکرد. تا مشتری را میدید خود را به بی حالی و مریضی میزد اما تا محرم فرا میرسید خود را چست و چابک نشان میداد.
گوسفندان دیگر به علت لاغر و سیاه بودن او همیشه او را مسخره میکردند و میگفتند«هیچ کس خریدار تو نیست» او همیشه از این موضوع رنج میبرد.
ماه محرم رسید ،همه گوسفندان منتظر فردی بودند تا از دور بیاید و آنها را برای قربانی انتخاب کنند.
پیرمردی از دور سمت گله آمد همه گوسفندان خوشحال شدند. آن پیرمرد گوسفند چاق و زیبایی را انتخاب کرد و با خود برد.همه گوسفندان با حسرت به او نگاه میکردند. گوسفند سیاه و لاغر نامید در گوشهای نشسته بود و حسرت میخورد که ای کاش او انتخاب میشد.
فرد دیگری از دور آمد او هم گوسفند سفید و چاقی را انتخاب کرد ، از آن روز به بعد دیگر گوسفند سیاه و لاغر هنگام آمدن خریدار، مثل بقیه گوسفندان، به این طرف آن طرف نمیپرید که بگوید من سرحال و سالم هستم، بلکه گوشهای مینشست و اشک میریخت.
از آن روزی که گوسفندان فهمیدند گوسفند چاقی که دیروز برای قربانی برده بودند، برای ذبح شدن در هیئت نبود بلکه برای فردی که از سفر خارج آمده بود قربانی کردند، دیگر گوسفندان وقتی کسی از دور میآمد او را میبوئیدند. اگر بوی خوش میداد میفهمیدند از طرف روضه امام حسین (علیهالسلام) آمد و اگر بوی خوش نمیداد، خود را بیحال نشان میدادند تا او را خریداری نکنند.
هرچه به روز عاشورا نزدیک میشد تعداد گوسفندان گله کمتر و کمتر میشد. ظهر عاشورا رسیده بود چند گوسفند بیشتر باقی نمانده بودند. تقریبا گوسفندان ناامید شده بودند و حسرت میکشیدند.
مرد جوانی در واپسین ساعات اذان ظهر عاشورا از دور به سمت گله گوسفندان آمد،بوی خوش آن مرد جوان از دور گوسفندان رامست کرده بود. همه فهمیده بودند که او قرار است برای ذبح شدن در ظهر عاشورا یکی را انتخاب کند همه گوسفندان نگران قلبهایشان به تپش افتاده بود.
دیگر کسی خود را چست و چابک نشان نمیداد چرا که همه میدانستند که گوسفند ظهر عاشورا از قبل انتخاب شده است و این کارها فایدهای ندارد.
آن جوان نزدیک آمد همه گوسفندان را نگاهی کرد روی سر تک تک گوسفندان دستی میکشید. با هر قدمش گوسفندان میلرزیدند رسید به گوسفند پیشانی سفید، منتظر بودند او را انتخاب کند آخر او از همه ما بیشتر مشتاق و مومن بود ولی آن جوان از او عبور کرد و رفت سراغ گوسفندی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. به چوپان گفت آن گوسفند را بیاور بالای وانت.
آن گوسفند انتخاب شده گوسفند لاغر وسیاه بود که از شدت گریه خوابش گرفته بود.
با تکانی چشمهایش را باز کرد و دید که او را به بالای وانت میبرند. نمیدانست چه شده است. فقط نگاه اشک آلود دیگر گوسفندان را از دور میدید که به صورت ملتمسانه به او می گفتند سلام ما را برسان...
وانت راه افتاد. در طول مسیر گوسفند سیاه و لاغر چشمش به سیاهیهای خیابانها افتاد و گریه میکرد که ای کاهش لیاقت ذبح شدن در این روز را داشت.
وانت ایستاد. او را به پایین آوردند و پاهایش را با طنابی به میلهای گره زدند.
از دور صدای تبل و عزاداران را میشنید. این صدا نزدیک نزدیک تر میشد از دور پرچم اول دسته را دید. خوشحال شد نزدیکتر آمد با صدای تیز شدن چاقو، گوسفند سرش را برگرداند و دید که قصاب مشغول تیز کردن چاقویش است.
اطرافش را نگاه کرد تا ببیند گوسفندی دیگر آنجا هست یا نه. هرچه گشت گوسفندی ندید.
قصاب به طرف او آمد. تازه فهمید که جریان از چه قرار است. از خوشحالی نمیدانست چه کار کند فقط گریه می کرد و با خود میگفت: چرا من؟ من که ناامید بودم، من که از همه گوسفندان گنهکارتر و لاغرتر بودم...
در همین افکار بود که کاسه آبی را جلوی چشمانش دید.گوسفند سیاه با این که در طول مسیر خیلی تشنهاش شده بود و شنیده بود که تشنه جان دادن بسیار سخت است وقتی چشمش به پرچمی افتاد که دو دست کودکی بود که رویش نوشته بود.
«قتلالحسین عطشانا» با خود عهد بست که آبی نخورد.
قصاب هرچه تلاش کرد که آب را به او بدهد فایدهای نداشت. صدای افراد کناریاش را شنید که می گفتند باید آب بخورد بعد سرش را ببری، وقتی گوسفند این را فهمید، سرش را در کاسه آب کرد و طوری وانمود کرد که آبی خورده است. در این میان قطرهای آب از گلویش پایین رفت. آن قطره آب تلخ ترین آبی بود که در عمرش خورده بود. چرا که عهدش ناخودآگاه شکسته شد.
قصاب خیالش راحت شد. پاهایش را بالا گرفت و او را بر زمین زد. گوسفند صورتش به آسفالت خیابان کشیده و خون از گوشه چشمش جاری شد
گوسفند خوشحال بود که صورتش زخمی شده
خوشحال بود که دندانش شکست.
خوشحال بود که در بدنش سنگی داغ از آسفالت فرو رفت
خوشحال بود که پای قصاب با فشار روی پهلویش است
خوشحال بود که بعد از ذبحش ،گوشتش به عزاداران به امام حسین (علیهالسلام) میرسد
او فقط ناراحت بود که چرا آن یک قطره آب از گلویش پایین رفته است.
هنگام وصال رسیده بود. قصاب چاقوی تیز را زیر گلوی گوسفند گذاشت و شروع کرد به بریدن گلو. گوسفند احساس کرد چاقو خیلی تیز است. ناراحت شد که چرا لحظه عشق بازی کوتاه است و چرا سرش را از پشت نمیبرند تا دیرتر جان از بدنش جدا شود و لحظههای به ظاهر سخت بیشتر طول بکشد.
لحظه عشق بازی شروع شد و گوسفند، آخرین نگاهش به پرچم سرخی بود که بر رویش نوشته بود. (قتل الحسین عطشانا»
پرچم به آرامی تکان می خورد و گوسفند عشق بازی میکرد.
پرچم به آرامی تکان میخورد و او سلام دیگر دوستانش را به صاحبش تحویل داد.
پرچم به آرامی تکان میخورد و گوسفند به به آرزویش رسید.
پرچم به آرامی تکان میخورد و معنای عشق را فهمید.
التماس دعا