۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۹:۱۳ صبح
- سارا! این چیه به من میدی سر کنم؟ مگه من دلقکم؟
- خودت خواستی بیای جام جهانی. روی صندلی استادیوم بشینی و بازیکنای تیم ملی رو تشویق کنی؛ نخواستی؟
- خب آره ولی…
- ولی نداره دیگه؛ مسئول گروهمون به هرکسی یه چیزی داد؛ اینم قسمت تو شد.
- پس خودت چی؟
- چون تو یه کم رو موهات حساس بودی اینو برات گرفتم؛ من که مشکلی ندارم؛ بدون لچک و کلاه و این مزخرفاتم راحتم؛ حالا سرت کن می خوایم بریم لاوی هتل همه اونجا جمع شدند؛ رو صورتامونم پرچم ایران بکشیم.
- من که دوست ندارم صورتمو رنگ کنم؛ همون آرایش همیشگیام برام بسه.
- هر طور راحتی؛ کاراتو بکن؛ پایین دم در منتظرتم.
سارا کلاه را روی تخت انداخت؛ موهایش را جمع کرد و روی کمرش انداخت؛ درحالیکه در را باز میکرد گفت: منتظرتم، زود بیا و از اتاق بیرون رفت.
ستاره جلو آینه ایستاده بود و آرایش میکرد؛ نگاهی به کلاه انداخت و زیر لب گفت: آخه ما از ایران بلند شدیم اومدیم اینجا تا با این دلقک بازیا چی کارکنیم؟ مکثی کرد و دستش را از روی صورتش برداشت و با هیجان ادامه داد: آهان! به بازیکنای فوتبالمون روحیه بدیم؛ یعنی اینطوری روحیه می گیرن؟ بهطرف تخت رفت؛ کلاه را برداشت، موهایش را با کش بالا بست و داخل کلاه فرستاد؛ ترکهای کلاه همرنگ پرچم ایران تنظیمشده و چهار طرف ترکها هلالی شکل، مثل خرطوم فیل آویزان بود؛ قبلاً دلقکهای سیرک را با این کلاهها دیده بود؛ هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسد که او هم این کلاه را روی سرش بگذارد.
همه دم در هتل منتظر اتوبوس ایستاده بودند و هرکسی خودش را به شکلی درآورده بود؛ یکی روسری پرچم ایران سرش بود؛ دیگری تمامصورتش را سبز، سفید، قرمز کرده بود؛ خیلیها لباس تیم ملی را پوشیده بودند؛ بعضی خانمها خیلی راحت موهایشان را افشان کرده بودند و فقط بین این جمعیت خانم، ستوده خیلی معمولی بالباس و مقنعه همیشگیاش کنار شوهرش ایستاده بود.
ستاره به خانم ستوده نزدیک شد؛ سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: شما چرا مثل بقیه لباس تیم ملی نپوشیدین؟ و هیچ نمادی از پرچم ایران همراه ندارین؟ خانم ستوده که به کلاه ستاره خیره مانده بود گفت: کی گفته من نمادی از پرچم ایران همراه ندارم؟ اتفاقاً همشونو دارم؛ ستاره با تعجب سرتاپای خانم ستوده را برانداز کرد و گفت: کجاست؟ من که چیزی نمیبینم؟! خانم ستوده با دستش مقنعهاش را گرفت و گفت: همهاش همینجاست؛ رنگ سبز که نشان آبادانی و دین اسلامه و رنگ سفید که نشان صلح و آرامشه و رنگ قرمز که نشان پایداری و صلابت مردم مسلمان ایران در برابر متجاوزانه و حتی نشان کلمهالله که نشاندهنده هویت و آرمانهای مردم ایرانه؛ همهاش همینجاست؛ ستاره خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: چطوری؟ مگه میشه؟ خانم ستوده با لبخند همیشگی که روی لبانش بود جواب داد: بله عزیزم، میشه؛ آبادانی و توسعه، صلح و آرامش، شهیدپروری و هویت مداری همهوقتی معنا پیدا می کنه که خانمها باحجاب اسلامی در جامعه حاضر بشن؛ هر کشوری دچار تعارض و اختلاف و نابسامانی شده از بیبندوباری و بیحجابی خانمها بوده؛ حالا اگه دوست داشتی اون کلاه دلقکا رو ازسرت برداری من یه روسری تو کیفم دارم، میتونم بهت امانت بدم؛ سارا بین جمعیت ستاره را دید، جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: بیا بریم، اتوبوس اومد.
داخل ورزشگاه سارا و ستاره کنار هم نشسته بودند و بازیکنها را با سوت و کف زدن تشویق میکردند؛ خانم ستوده چند ردیف جلوتر آرام نشسته بود و سرش پایین بود؛ ستاره به سارا گفت: دو دقیقه میرم و برمیگردم؛ ستاره کنار خانم ستوده نشست و پرسید: خانمی چیکار میکنی؟ خانم ستوده درحالیکه اشک داخل چشمانش حلقهزده بود؛ جواب داد: دارم برای پیروزی تیم فوتبالمون و سرافرازی ایران عزیزمون دعا میکنم؛ همیشه کار آقایون تشویق بوده و خانمها دعا میکردند و خوب هم جواب میداد؛ اما حالا که خانمها با این سرووضع برا تشویق اومدن نمیدونم عاقبتبهخیر میشیم یا نه؟ ستاره که از کلاه دلقکی و متلکهای دیگران خسته شده بود، گفت: خانم ستوده، میشه بریم تو دستشویی اون روسریتونو بهم بدین سر کنم؟ خانم ستوده خنده به لبانش برگشت و گفت: بله. چرا نشه؟ ستاره با خواهش و التماس گفت: فقط اگه ممکنه یه جوری بریم که سارا منو نبینه؛ میترسم وقتی اون کلاه رو روی سرم نبینه، روسریمو ازسرم بکشه؛ ستاره آرایشهایش را پاک کرد و پرچم روی شانهاش را باز کرد، روسری را سر کرد و تا روی ابروهایش پایین کشید و همراه خانم ستوده مشغول خواندن دعا شدند؛ بازی که تمام شد، ستاره رو به خانم ستوده کرد و گفت: مطمئنم اگه دعاهای شما و امثال شما نمیبود، هیچوقت نتیجه بازی این نمیشد؛ دلقک شدن سود که نداره ضرر هم داره؛ خانم ستوده گفت: البته تلاش بازیکنها نباید نادیده گرفته بشه؛ حالا بیا تا شلوغ نشده بریم سوار اتوبوس بشیم؛ ستاره خندهای کرد و گفت: بله صدالبته؛ مکثی کرد و ادامه داد: به دوستام سپردم اگه خواهرمو دیدن و دنبالم میگشت، بهش بگن نگرانم نباشه تو اتوبوس منتظرشم؛ حالا میتونیم بریم.
- خودت خواستی بیای جام جهانی. روی صندلی استادیوم بشینی و بازیکنای تیم ملی رو تشویق کنی؛ نخواستی؟
- خب آره ولی…
- ولی نداره دیگه؛ مسئول گروهمون به هرکسی یه چیزی داد؛ اینم قسمت تو شد.
- پس خودت چی؟
- چون تو یه کم رو موهات حساس بودی اینو برات گرفتم؛ من که مشکلی ندارم؛ بدون لچک و کلاه و این مزخرفاتم راحتم؛ حالا سرت کن می خوایم بریم لاوی هتل همه اونجا جمع شدند؛ رو صورتامونم پرچم ایران بکشیم.
- من که دوست ندارم صورتمو رنگ کنم؛ همون آرایش همیشگیام برام بسه.
- هر طور راحتی؛ کاراتو بکن؛ پایین دم در منتظرتم.
سارا کلاه را روی تخت انداخت؛ موهایش را جمع کرد و روی کمرش انداخت؛ درحالیکه در را باز میکرد گفت: منتظرتم، زود بیا و از اتاق بیرون رفت.
ستاره جلو آینه ایستاده بود و آرایش میکرد؛ نگاهی به کلاه انداخت و زیر لب گفت: آخه ما از ایران بلند شدیم اومدیم اینجا تا با این دلقک بازیا چی کارکنیم؟ مکثی کرد و دستش را از روی صورتش برداشت و با هیجان ادامه داد: آهان! به بازیکنای فوتبالمون روحیه بدیم؛ یعنی اینطوری روحیه می گیرن؟ بهطرف تخت رفت؛ کلاه را برداشت، موهایش را با کش بالا بست و داخل کلاه فرستاد؛ ترکهای کلاه همرنگ پرچم ایران تنظیمشده و چهار طرف ترکها هلالی شکل، مثل خرطوم فیل آویزان بود؛ قبلاً دلقکهای سیرک را با این کلاهها دیده بود؛ هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسد که او هم این کلاه را روی سرش بگذارد.
همه دم در هتل منتظر اتوبوس ایستاده بودند و هرکسی خودش را به شکلی درآورده بود؛ یکی روسری پرچم ایران سرش بود؛ دیگری تمامصورتش را سبز، سفید، قرمز کرده بود؛ خیلیها لباس تیم ملی را پوشیده بودند؛ بعضی خانمها خیلی راحت موهایشان را افشان کرده بودند و فقط بین این جمعیت خانم، ستوده خیلی معمولی بالباس و مقنعه همیشگیاش کنار شوهرش ایستاده بود.
ستاره به خانم ستوده نزدیک شد؛ سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: شما چرا مثل بقیه لباس تیم ملی نپوشیدین؟ و هیچ نمادی از پرچم ایران همراه ندارین؟ خانم ستوده که به کلاه ستاره خیره مانده بود گفت: کی گفته من نمادی از پرچم ایران همراه ندارم؟ اتفاقاً همشونو دارم؛ ستاره با تعجب سرتاپای خانم ستوده را برانداز کرد و گفت: کجاست؟ من که چیزی نمیبینم؟! خانم ستوده با دستش مقنعهاش را گرفت و گفت: همهاش همینجاست؛ رنگ سبز که نشان آبادانی و دین اسلامه و رنگ سفید که نشان صلح و آرامشه و رنگ قرمز که نشان پایداری و صلابت مردم مسلمان ایران در برابر متجاوزانه و حتی نشان کلمهالله که نشاندهنده هویت و آرمانهای مردم ایرانه؛ همهاش همینجاست؛ ستاره خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: چطوری؟ مگه میشه؟ خانم ستوده با لبخند همیشگی که روی لبانش بود جواب داد: بله عزیزم، میشه؛ آبادانی و توسعه، صلح و آرامش، شهیدپروری و هویت مداری همهوقتی معنا پیدا می کنه که خانمها باحجاب اسلامی در جامعه حاضر بشن؛ هر کشوری دچار تعارض و اختلاف و نابسامانی شده از بیبندوباری و بیحجابی خانمها بوده؛ حالا اگه دوست داشتی اون کلاه دلقکا رو ازسرت برداری من یه روسری تو کیفم دارم، میتونم بهت امانت بدم؛ سارا بین جمعیت ستاره را دید، جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: بیا بریم، اتوبوس اومد.
داخل ورزشگاه سارا و ستاره کنار هم نشسته بودند و بازیکنها را با سوت و کف زدن تشویق میکردند؛ خانم ستوده چند ردیف جلوتر آرام نشسته بود و سرش پایین بود؛ ستاره به سارا گفت: دو دقیقه میرم و برمیگردم؛ ستاره کنار خانم ستوده نشست و پرسید: خانمی چیکار میکنی؟ خانم ستوده درحالیکه اشک داخل چشمانش حلقهزده بود؛ جواب داد: دارم برای پیروزی تیم فوتبالمون و سرافرازی ایران عزیزمون دعا میکنم؛ همیشه کار آقایون تشویق بوده و خانمها دعا میکردند و خوب هم جواب میداد؛ اما حالا که خانمها با این سرووضع برا تشویق اومدن نمیدونم عاقبتبهخیر میشیم یا نه؟ ستاره که از کلاه دلقکی و متلکهای دیگران خسته شده بود، گفت: خانم ستوده، میشه بریم تو دستشویی اون روسریتونو بهم بدین سر کنم؟ خانم ستوده خنده به لبانش برگشت و گفت: بله. چرا نشه؟ ستاره با خواهش و التماس گفت: فقط اگه ممکنه یه جوری بریم که سارا منو نبینه؛ میترسم وقتی اون کلاه رو روی سرم نبینه، روسریمو ازسرم بکشه؛ ستاره آرایشهایش را پاک کرد و پرچم روی شانهاش را باز کرد، روسری را سر کرد و تا روی ابروهایش پایین کشید و همراه خانم ستوده مشغول خواندن دعا شدند؛ بازی که تمام شد، ستاره رو به خانم ستوده کرد و گفت: مطمئنم اگه دعاهای شما و امثال شما نمیبود، هیچوقت نتیجه بازی این نمیشد؛ دلقک شدن سود که نداره ضرر هم داره؛ خانم ستوده گفت: البته تلاش بازیکنها نباید نادیده گرفته بشه؛ حالا بیا تا شلوغ نشده بریم سوار اتوبوس بشیم؛ ستاره خندهای کرد و گفت: بله صدالبته؛ مکثی کرد و ادامه داد: به دوستام سپردم اگه خواهرمو دیدن و دنبالم میگشت، بهش بگن نگرانم نباشه تو اتوبوس منتظرشم؛ حالا میتونیم بریم.