۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۷:۱۸ عصر
مامان با افتخار می گه:
-طاها 55 شده و رضا 69...
با شوق و ذوق با لبای چسبناک و دهن پر از شیرینی صورت طاها و رضا رو می بوسم...
صدای زنگ تلفن بلند می شه...ترانه بود که میخواست بدونه خواهر و برادرش چیکار کردن...
به محض گذاشتن تلفن روی شاسی،دوباره صدای زنگش بلند می شه...این بار فرزاد بود ...ازم قول گرفت امشب شام مهمون ما باشه...تو یه رستوران به انتخاب خودش...
موبایلمو برمی دارم و شماره ی دریا رو می گیرم:
-جــــــــونم تمنا خره...
=مژدگونی بده...
جیغ می کشه:
-قبول شدی؟!؟!
=آره...اونم با رتبه ی73
-وایـــــــــــــی...آخ جـــــــــــــــــون... خوشحال شدم تمنا
=دلم می خواد پرواز کنم
-بپا سقوط نکنی...
=می ترسم همش خواب باشه
-خواب نیس...بیداری جونم
یه نفر صداش می زنه:
-دریا
دستپاچه می شه:
-تمنا جون من دیگه برم خوب؟!
=صدای کی بود؟!
-صدای پسر دائیم...امروز رسیده شیراز...باورت نمی شه عصر که اومدم و اینو اینجا دیدم از تعجب داشت شاخام در می اومد
=چـــرا؟!
-آخه اون هیچ وقت این طرفا پیداش نمی شد...نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در اومده که آقا یه هو یاد عمه و دختر عمه اش اُفتاده...
=خب شاید منظوری داشته از این کارش
و با شیطنت می خندم
-نه بابا...ما مث خواهر و برادریم
=خدا از دلت بشنو
-گمشو...فعلاً کاری نداری؟!
=نــــه
-پس فعلاً
=فعلاًهر چقدر عمه اصرار کرد که بمونم قبول نکردم که نکردم...تصمیم داشتم برم خونه و دوش بگیرم و یه سروسامونی به خودم بدم...آخه امشب خونه ی عمه اینا دعوت بودیم...منم از صبح رفته بودم واسه کمک و حالا داشتم بر می گشتم خونه...ساعت 4 عصر بود و هوا گرم و خیابون خلوت...چیزی تا خونه نمونده بود...برای محافظت،عینک آفتابی به چشم زده بودم...داشتم با گوشه ی مقنعه ام خودمو باد می زدم و آروم آروم قدم بر می داشتم...جلوتر از من پسری خوش قد و بالا در حالی که سرش پایین بود و دستاش توی جیب شلوار،زیر سنگ ریزه ای شوت می کرد و قدم بر می داشت...
فقط یه خیابون تا خونه فاصله داشتیم...بدجوری تشنه ام بود...به قدم هام سرعت می دم...صدای گاز دادن یه موتوری از پشت سَرَم سکوت خیابون رو می شکنه...بی اراده می ترسم...آب دهنمو قورت می دم و کیفمو محکم تر می چسبم...نگام می اُفته به پیاده رو...به نظر اونجا امن تر میاد...
می خوام تغییر جهت بدم که...
که یه دفه با کشیده شدن بند کیفم دستم و بعد همه ی تنم کشیده می شه و همراه جیغ بلندی که می کشم با سر پخش زمین می شم و پوست صورتم کشیده می شه روی آسفالت کف خیابون...چشامو می بندم تا شیشه های خورد شده ی عینک کورم نکنه...
صورتم از درد و سوزش جمع می شه و چشمام خیس...به زور سرمو بلند می کنم و در همون حال می بینم که پسر مرموز بازوی سرنشین موتور سوار در حال عبور رو می کشه و موتور و موتور سوار یه وری می اُفتن روی زمین...و بعد می بینم که پسر مرموزموتور سوار رو می گیره و چندتا مشت نثار تن و بندش می کنه...دیگه حوصله ی تماشا ندارم...سعی می کنم تن پخش شده روی زمینم رو جمع کنم...سرجام می نشینم...تموم مانتو و
-طاها 55 شده و رضا 69...
با شوق و ذوق با لبای چسبناک و دهن پر از شیرینی صورت طاها و رضا رو می بوسم...
صدای زنگ تلفن بلند می شه...ترانه بود که میخواست بدونه خواهر و برادرش چیکار کردن...
به محض گذاشتن تلفن روی شاسی،دوباره صدای زنگش بلند می شه...این بار فرزاد بود ...ازم قول گرفت امشب شام مهمون ما باشه...تو یه رستوران به انتخاب خودش...
موبایلمو برمی دارم و شماره ی دریا رو می گیرم:
-جــــــــونم تمنا خره...
=مژدگونی بده...
جیغ می کشه:
-قبول شدی؟!؟!
=آره...اونم با رتبه ی73
-وایـــــــــــــی...آخ جـــــــــــــــــون... خوشحال شدم تمنا
=دلم می خواد پرواز کنم
-بپا سقوط نکنی...
=می ترسم همش خواب باشه
-خواب نیس...بیداری جونم
یه نفر صداش می زنه:
-دریا
دستپاچه می شه:
-تمنا جون من دیگه برم خوب؟!
=صدای کی بود؟!
-صدای پسر دائیم...امروز رسیده شیراز...باورت نمی شه عصر که اومدم و اینو اینجا دیدم از تعجب داشت شاخام در می اومد
=چـــرا؟!
-آخه اون هیچ وقت این طرفا پیداش نمی شد...نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در اومده که آقا یه هو یاد عمه و دختر عمه اش اُفتاده...
=خب شاید منظوری داشته از این کارش
و با شیطنت می خندم
-نه بابا...ما مث خواهر و برادریم
=خدا از دلت بشنو
-گمشو...فعلاً کاری نداری؟!
=نــــه
-پس فعلاً
=فعلاًهر چقدر عمه اصرار کرد که بمونم قبول نکردم که نکردم...تصمیم داشتم برم خونه و دوش بگیرم و یه سروسامونی به خودم بدم...آخه امشب خونه ی عمه اینا دعوت بودیم...منم از صبح رفته بودم واسه کمک و حالا داشتم بر می گشتم خونه...ساعت 4 عصر بود و هوا گرم و خیابون خلوت...چیزی تا خونه نمونده بود...برای محافظت،عینک آفتابی به چشم زده بودم...داشتم با گوشه ی مقنعه ام خودمو باد می زدم و آروم آروم قدم بر می داشتم...جلوتر از من پسری خوش قد و بالا در حالی که سرش پایین بود و دستاش توی جیب شلوار،زیر سنگ ریزه ای شوت می کرد و قدم بر می داشت...
فقط یه خیابون تا خونه فاصله داشتیم...بدجوری تشنه ام بود...به قدم هام سرعت می دم...صدای گاز دادن یه موتوری از پشت سَرَم سکوت خیابون رو می شکنه...بی اراده می ترسم...آب دهنمو قورت می دم و کیفمو محکم تر می چسبم...نگام می اُفته به پیاده رو...به نظر اونجا امن تر میاد...
می خوام تغییر جهت بدم که...
که یه دفه با کشیده شدن بند کیفم دستم و بعد همه ی تنم کشیده می شه و همراه جیغ بلندی که می کشم با سر پخش زمین می شم و پوست صورتم کشیده می شه روی آسفالت کف خیابون...چشامو می بندم تا شیشه های خورد شده ی عینک کورم نکنه...
صورتم از درد و سوزش جمع می شه و چشمام خیس...به زور سرمو بلند می کنم و در همون حال می بینم که پسر مرموز بازوی سرنشین موتور سوار در حال عبور رو می کشه و موتور و موتور سوار یه وری می اُفتن روی زمین...و بعد می بینم که پسر مرموزموتور سوار رو می گیره و چندتا مشت نثار تن و بندش می کنه...دیگه حوصله ی تماشا ندارم...سعی می کنم تن پخش شده روی زمینم رو جمع کنم...سرجام می نشینم...تموم مانتو و