۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۳۰ عصر
واسه ناهارم بریم رستوران سنتی یورد دیزی بخوریم ...
سوار لامبرگینی سیاوش شدیم و به سمت حافظه رفتیم ... تو حافظیه پر بود از توریست و مسافرای نوروزی ...
دست مانی تو دستم بود ...کنار حوظ ارزو ها ایستاده بودیم .. مانی اروم گفت : نیمایی سکه داری بهم بدی؟ میخوام ارزو کنم ...
خندیدمو از تو کیفم چهار تا سکه پنجاه تومنی در اوردم یکیشو دادم به مانی و یکیشم خودم برداشتم ..اومدیم بندازیم تو حوضچه که مادر سیاوش اومد کنارمون وگفت: تنها تنها ؟ قبول نیست ...سیاوش تو هم بیا چهار تایی با هم ارزو کنیم وسکه بندازیم ...
تو دلم غوغایی بود ... یه لحظه چشمای درشت و خمار سیاوش اومد تو نظرم ... خنده های شاد مانی ..مهربونی نسترن .. همیشه ارزوی یه خانواده شاد و داشتم ...
تو یه لحظه چهار تایی سکه ها رو پرتاب کردیم تو حوضچه ...
سکه منو سیاوش به طرز عجیبی به هم خورندودرست روی هم افتادند تو حوضچه ..... تو یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد ...حس غریبی تو نگاه سیاوش بود .. حسی که تا حالا ندیده بودم ...
صدای چند تا توریست که از اونجا رد میشدند و شنیدم که از مادر سیاوش میپرسیدند شما دارین چی کار میکنید؟
اونم خیلی قشنگ و شمرده به انگلیسی واسشون توضیح داد که این حوضچه ارزوهاست .. هر کس یه سکه بر میداره ..ارزو میکنه و به نیت براورده شدن میندازه تو این حوض...
با شنیدن این حرف توریستا از شگفتی دهنشون باز موند ... با شادی به مادر سیاوش گفتند که دوست دارند اونا هم امتحان کنند ..
نسترن رو به من گفت: بهناز جون هنوزم سکه داری؟
_نه شرمنده همین چهار تا بود ...
سیاوش دست کرد تو جیبشو 5 تا سکه در اورد و گفت: بیا مامان .. من دارم ..
توریستا 7 تا بودند اما فقط 5 تا سکه بود ..اون دوتایی که سکه نداشتند اینقدر ناراحت و پکر شدند ...
نمیدونم چرا اما استینمو زدم بالا و دست کردم تو حوضچه .. سکه خودمو سیاوشو بیرون اوردمو دادم دست اون دوتا ..
از شادی منو گرفتند تو بغل و صورتمو بوسیدند
یهو سیاوش به فارسی گفت: هی چی کار میکنید ؟مگه خودتون ناموس ندارین... و اونا رو از من جدا کرد ومنو کشید کنار ...
توریستا از بس شاد بودند توجهی نکردند و رفتند کنار حوضچه ..
منو مادرش و مانی از خنده مردیم ... قیافه سیاوش خنده دار شده بود اصلا بهش نمیومد غیرتی بشه ...
مادرش که اونو دید گفت: قبلا نا از این غیرتا به خرج نمیدادیا...بابا بدبختا نمیدونن که ما از این فرهنگا نداریم ...
سیاوش اینبار صداشو مثل لاتا کلفت کرد و گفت: غلط کردند .. ... بی شرفای قرتی زود ادمو میگیرن هی ماچ بوس ماچ بوس...برین ننتونو ماچ کنین
با این حرفش ما دیگه از خنده غش کرده بودیم ...
توریستا با قیافه های جدی مثل موقعی که تو کلیسا دعا میخوندند ایستاده و چشماشونو بسته ودستاشونو تو هم گره زده بودند ... بعد با همون ژست سکه ها رو با شادی پرتاب کردند تو حوض و شروع کردند با سرخوشی خندیدند ..
کلی تشکر کردند واز مون خواستند چندتا عکس باهاشون بندازیم ...
کنار مقبره حافظ ایستادیمو متصدی اونجا ازمون عکس گرفت ...
یه دختر چشم سبز بور اومد بغل سیاوش و دستشوانداخت رو شونه های اون منم واسه تلافی کار سیاوش دستای دختر و
با احترام کنار زدمو گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمونو با کسی تقسیم نمیکنم ...
اخ که مادر سیاوشو هر کی اونجا بود با این حرف من زد زیر خنده ..
فقط توریستای بدبخت هاج و واج ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردند ...
یکیش پرسید جریان چیه ؟
که باز مادر سیاوش واسون توضیح داد که تو ایران کسی حق نداره همسر یا شوهر کسی رو بوس کنه یا بغل کنه ...
با این حرف با تعجب به ما نگاه کردند و بهد شروع کردند به عذر خواهی ...
بدبختا با خودشون میگفتند اینا دیگه کی هستند ...
خلاصه فاتحه ای واسه حافظ عزیز خوندیمو تفعلی به دیوانش زدیم ..
تا ساعتی اونجا بودیم.... بعد به سمت دروازه قران رفتیم که قبر خواجوی کرمانی تو کوه کنارش بود ...به ستونهای مستحکم دروازه قران رسیدیم که بعد از این همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعا که اجداد ما چه اعتقادای قشنگی داشتند ..
این دروازه رو ساخته بودند و قرانی بالای اون گذاشته بودند تا اتوبوسای پر مسافر که از زیرش رد میشند به سلامت به مقصد برسند ...
ماشینو پارک کردیم و از کوه رفتیم بالا ... سیاوش دست مادرشو گرفته بود و از پله های تراشیده شده و مارپیچی که تا نزدیکای قبرخواجو کرمانی ادامه داشت بالا میبرد .. . من و مانی هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کی زودتر میرسه بالا ...
تو همین حین که داشتیم بالا میرفتیم تو پیچ پله ها محکم خوردم به نفری که داشت میومد پایین ... تعادلمو از دست دادمو از پشت سر پرت شدم پایین ...
صدای جیغ مادر سیاوشو شنیدم که گفت : بگیرش سیاوش ...
همون لحظه دستای قوی و مردونه سیاوش دور کمرم حلقه شد و منو تو اغوش گرم خودش گرفت اما پیشونیم محکم به سنگای تیز دیوار کوه خورد و شکافت ... از درد جیغی کشیدم و تو بغل سیاوش بی رمق افتادم و سرمو گرفتم تو دست ....گرمی خون و رو پوستم حس کردم ...
صدای نگران مادر سیاوش به گوشم خورد ...
بیا ببریمش بیمارستان مادر ... سرش بد جوری داره خون میاد ...
مانی با نگرانی نگام میکرد و میگفت: مامانی ... بابا سیاوش یه کاری کن داره خون میاد ...
پسری که خورده بود مرتب عذر خواهی میکرد و میخواست که ببخشیمش ..
سیاوش عصبانی گفت: مگه بچه شدی این چه کاری بود کردی؟ با چهره اخم الود رو پله ها نشست ومنو تو بغل گرفت و با دستمالی اروم خون پیشونیمو پاک کرد ...
بد جوری درد میکرد ...
سوار لامبرگینی سیاوش شدیم و به سمت حافظه رفتیم ... تو حافظیه پر بود از توریست و مسافرای نوروزی ...
دست مانی تو دستم بود ...کنار حوظ ارزو ها ایستاده بودیم .. مانی اروم گفت : نیمایی سکه داری بهم بدی؟ میخوام ارزو کنم ...
خندیدمو از تو کیفم چهار تا سکه پنجاه تومنی در اوردم یکیشو دادم به مانی و یکیشم خودم برداشتم ..اومدیم بندازیم تو حوضچه که مادر سیاوش اومد کنارمون وگفت: تنها تنها ؟ قبول نیست ...سیاوش تو هم بیا چهار تایی با هم ارزو کنیم وسکه بندازیم ...
تو دلم غوغایی بود ... یه لحظه چشمای درشت و خمار سیاوش اومد تو نظرم ... خنده های شاد مانی ..مهربونی نسترن .. همیشه ارزوی یه خانواده شاد و داشتم ...
تو یه لحظه چهار تایی سکه ها رو پرتاب کردیم تو حوضچه ...
سکه منو سیاوش به طرز عجیبی به هم خورندودرست روی هم افتادند تو حوضچه ..... تو یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد ...حس غریبی تو نگاه سیاوش بود .. حسی که تا حالا ندیده بودم ...
صدای چند تا توریست که از اونجا رد میشدند و شنیدم که از مادر سیاوش میپرسیدند شما دارین چی کار میکنید؟
اونم خیلی قشنگ و شمرده به انگلیسی واسشون توضیح داد که این حوضچه ارزوهاست .. هر کس یه سکه بر میداره ..ارزو میکنه و به نیت براورده شدن میندازه تو این حوض...
با شنیدن این حرف توریستا از شگفتی دهنشون باز موند ... با شادی به مادر سیاوش گفتند که دوست دارند اونا هم امتحان کنند ..
نسترن رو به من گفت: بهناز جون هنوزم سکه داری؟
_نه شرمنده همین چهار تا بود ...
سیاوش دست کرد تو جیبشو 5 تا سکه در اورد و گفت: بیا مامان .. من دارم ..
توریستا 7 تا بودند اما فقط 5 تا سکه بود ..اون دوتایی که سکه نداشتند اینقدر ناراحت و پکر شدند ...
نمیدونم چرا اما استینمو زدم بالا و دست کردم تو حوضچه .. سکه خودمو سیاوشو بیرون اوردمو دادم دست اون دوتا ..
از شادی منو گرفتند تو بغل و صورتمو بوسیدند
یهو سیاوش به فارسی گفت: هی چی کار میکنید ؟مگه خودتون ناموس ندارین... و اونا رو از من جدا کرد ومنو کشید کنار ...
توریستا از بس شاد بودند توجهی نکردند و رفتند کنار حوضچه ..
منو مادرش و مانی از خنده مردیم ... قیافه سیاوش خنده دار شده بود اصلا بهش نمیومد غیرتی بشه ...
مادرش که اونو دید گفت: قبلا نا از این غیرتا به خرج نمیدادیا...بابا بدبختا نمیدونن که ما از این فرهنگا نداریم ...
سیاوش اینبار صداشو مثل لاتا کلفت کرد و گفت: غلط کردند .. ... بی شرفای قرتی زود ادمو میگیرن هی ماچ بوس ماچ بوس...برین ننتونو ماچ کنین
با این حرفش ما دیگه از خنده غش کرده بودیم ...
توریستا با قیافه های جدی مثل موقعی که تو کلیسا دعا میخوندند ایستاده و چشماشونو بسته ودستاشونو تو هم گره زده بودند ... بعد با همون ژست سکه ها رو با شادی پرتاب کردند تو حوض و شروع کردند با سرخوشی خندیدند ..
کلی تشکر کردند واز مون خواستند چندتا عکس باهاشون بندازیم ...
کنار مقبره حافظ ایستادیمو متصدی اونجا ازمون عکس گرفت ...
یه دختر چشم سبز بور اومد بغل سیاوش و دستشوانداخت رو شونه های اون منم واسه تلافی کار سیاوش دستای دختر و
با احترام کنار زدمو گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمونو با کسی تقسیم نمیکنم ...
اخ که مادر سیاوشو هر کی اونجا بود با این حرف من زد زیر خنده ..
فقط توریستای بدبخت هاج و واج ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردند ...
یکیش پرسید جریان چیه ؟
که باز مادر سیاوش واسون توضیح داد که تو ایران کسی حق نداره همسر یا شوهر کسی رو بوس کنه یا بغل کنه ...
با این حرف با تعجب به ما نگاه کردند و بهد شروع کردند به عذر خواهی ...
بدبختا با خودشون میگفتند اینا دیگه کی هستند ...
خلاصه فاتحه ای واسه حافظ عزیز خوندیمو تفعلی به دیوانش زدیم ..
تا ساعتی اونجا بودیم.... بعد به سمت دروازه قران رفتیم که قبر خواجوی کرمانی تو کوه کنارش بود ...به ستونهای مستحکم دروازه قران رسیدیم که بعد از این همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعا که اجداد ما چه اعتقادای قشنگی داشتند ..
این دروازه رو ساخته بودند و قرانی بالای اون گذاشته بودند تا اتوبوسای پر مسافر که از زیرش رد میشند به سلامت به مقصد برسند ...
ماشینو پارک کردیم و از کوه رفتیم بالا ... سیاوش دست مادرشو گرفته بود و از پله های تراشیده شده و مارپیچی که تا نزدیکای قبرخواجو کرمانی ادامه داشت بالا میبرد .. . من و مانی هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کی زودتر میرسه بالا ...
تو همین حین که داشتیم بالا میرفتیم تو پیچ پله ها محکم خوردم به نفری که داشت میومد پایین ... تعادلمو از دست دادمو از پشت سر پرت شدم پایین ...
صدای جیغ مادر سیاوشو شنیدم که گفت : بگیرش سیاوش ...
همون لحظه دستای قوی و مردونه سیاوش دور کمرم حلقه شد و منو تو اغوش گرم خودش گرفت اما پیشونیم محکم به سنگای تیز دیوار کوه خورد و شکافت ... از درد جیغی کشیدم و تو بغل سیاوش بی رمق افتادم و سرمو گرفتم تو دست ....گرمی خون و رو پوستم حس کردم ...
صدای نگران مادر سیاوش به گوشم خورد ...
بیا ببریمش بیمارستان مادر ... سرش بد جوری داره خون میاد ...
مانی با نگرانی نگام میکرد و میگفت: مامانی ... بابا سیاوش یه کاری کن داره خون میاد ...
پسری که خورده بود مرتب عذر خواهی میکرد و میخواست که ببخشیمش ..
سیاوش عصبانی گفت: مگه بچه شدی این چه کاری بود کردی؟ با چهره اخم الود رو پله ها نشست ومنو تو بغل گرفت و با دستمالی اروم خون پیشونیمو پاک کرد ...
بد جوری درد میکرد ...