۱۳۹۹-۱۱-۱۶، ۰۷:۴۴ عصر
خندیدم.
سورنا-هنوز باورم نمیشه ما تو خوابمون آینده رو دیدیم.
-منم همینطور. خیلی غیر قابل باوره... سورن؟
سورنا-جونم؟
-هنوز دختر بازیتو شروع نکردی. نه؟
سورنا-نه! به هیچ وجه هم نمی خوام شروعش کنم.
-سورن نذار سارین با ماهان ازدواج کنه. جلوشو بگیر.
سورنا-آره...نمی ذارم حتی یه نگاه بهش بندازه.
-اما سورنا...اون الان با ماهان دوسته.
سورن ترمز گرفت. برگشت و با تعجب و عصبانیت به من گفت: چی؟ الان سارین با ماهانه؟
-آره. اون از اول دبیرستان با ماهان بود.
سورنا داد زد: لعنتی... پسره عوضی.
***
همونطور که توی رستوران نشسته بودیم، سورن گفت: خوشگل خانوم دوری ازت واسم سخته ها! چیکار کنم؟ بهت عادت کردم.
خندیدم. قاشق محتوی برنج و کباب کوبیده رو چپوند تو دهنش.
-زهر مار. سورن ما فقط خواب دیدیم. واقعاً که با هم زندگی نکردیم.
با دستش آروم زد روی کله ام و گفت: اما واسه من واقعی بود احمق. انگار واقعاً زن و شوهر بودیم.
-واسه منم همینطور. حالا چیکار کنیم؟
سورنا-نمی دونم.
چونه شو روی کف دستش گذاشت و به من خیره شد.
سورنا-حیف که دیگه کل کلمون هم نمیاد.
-خب کاری نداره که. تو برو دوباره دوست دختر بگیر و اون وقت دوباره با هم کل کل می کنیم.
سورنا-مگه خر مغزمو گاز گرفته که تو رو ول کنم و دنبال دخترای دیگه برم؟
-اوهوم.
سورنا-کوفت!
سورنا یه قاشق دیگه از غذاش خورد و دوباره بهم نگاه کرد. یه اخم کرد و گفت: هوی! موهات بیرون نباشه.
به شوخی بهش گفتم: ببخشید آقا. شما چه نسبتی با من دارین؟
سورنا دستشو کوبید روی میز و با خشم گفت: شوخی ندارما. موهاتو بکن تو.
همه برگشتن و به ما نگاه کردند. مقنعه مو دادم جلو و با دست دیگه ام موهامو توی مقنعه جاسازی کردم.
-خیله خب حالا. آبروریزی راه میندازه.
سورن یکی از ابروهاشو انداخت بالا و چپ چپ به من نگاه کرد.
-چته؟
سورنا-نمی خوام دیگه ببینم موهات بیرون باشه. ببینم کشتمت. فهمیدی؟
-برو بابا. به تو چه اصلاً؟
سورنا-عسل من شوهرتم.
زدم زیر خنده. سورنا دو تا ابروشو داد بالا و با لبخند گفت: یعنی قراره بشم. ولی...
دوباره اخم کرد و ادامه داد: دوست ندارم موهات معلوم باشه. اصلاً چادرت کو؟
من همونطور که می خندیدم گفتم: خل شدی به خدا! بابا من که چادر ندارم. من بعد از ازدواج چادری میشم.
سورنا-غلط کردی تو! از همین فردا با چادر می بینمت.
خنده ام بند نمیومد. سورنا هم نتونست جلوی خنده شو بگیره و ادامه داد: عسل به خدا بدون چادر اینور اونور بری کشتمتا!
-اِ خدا رو قسم نخور خره.
***
سورنا خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: واستا شماره مو بهت بدم.
-دارم شماره تو. مگه همون نیست که تو خواب دیدیم؟
سورنا-نچ. این فرق داره.
-آره دیگه. امون از دوست دخترای متعدد. آدم مجبور میشه خطشو عوض کنه.
سورنا-خف باآ! یه خودکار و کاغذ بده.
-خب آی کیو... تو که شماره مو داری.
سورنا سرشو خاروند و با یه لبخند کج گفت: آره ها... باشه. برو دیگه اینجا واینستا. مستقیم خونه میری!
-باشه بابا. چه غیرتی بازی در میاره.
سورنا-چون میدونم چند نفر هستن که میخوان کرم بریزن.
-کیا مثالً؟
سورنا پوزخندی زد و به نقطه ای خیره شد. گفت: میدونم الان دارن چه غلطی می کنن. حالشونو می گیرم.
-کیا سورنا؟
سورنا اخم کرد و گفت: به تو چه؟ بدو برو خونه!
ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. چند وقت دیگه امتحانای لعنتی شروع میشن. اصلاً اعصاب امتحانا رو ندارم. چند بار آخه؟ خدایا چه مصیبتی بود مارو گرفتار کردی!؟ هرچی فکر کردم هیچی از امتحانات اون سال یادم نیومد. مگه کامپیوترم؟! باید درس می خوندم. اما ریاضیاتم همه اش گلابی بود. چون من تو دانشگاه سخت تر از ایناشو پاس کردم. رشتم ریاضی فیزیکه. خب... از لحاظ ریاضی و هندسه و آمار که مشکلی ندارم. می مونه فیزیک و شیمی و دروس عمومی. دارم از درس بالا میارم. ایش! چند بار چند بار؟ عزا گرفتم. وقتی مامانم اومد خونه رفتم بغلش کردم. چقدر بوشو دوست دارم. کاش هیچ وقت ترکم نکنه. کاش همیشه زنده باشه. کاش همیشه سایه اش بالا سرم باشه. خواستم در مورد بابام با مامان حرف بزنم که گوشیم به طرز فجیعی شروع به زنگ زدن کرد. سورنا بود.
مامان-کیه؟
-دوستمه مامان.
خونه که کلاً آنتن دهیش تعطیل بود. اینترنتم که نبود. رفتم توی بالکن. اونجا باز یکم آنتن میداد.
-الو؟
سورنا-سلام عشقم! خوبی؟
-سلام. خوبم. تو چطوری؟
سورنا-خوبم. بگو چی شده؟
-چی شده؟
سورنا-رفتم همه خاطرخواهاتو ادب کردم.
-کیا رو میگی تو آخه؟
سورنا-مهدی و شهریار بالکن خونه شما رو با تلسکوپ دید میزدن.
با تعجب گفتم:چـــی؟!
سورنا-خودمم توی خوابم فهمیدم. الان رفتم دیدم بـــله! دارن گه خوری اضافه می کنن.
-آخه بالکن ما به چه درد اونا میخوره؟
سورنا-منم دارم با همون تلسکوپ تورو نگاه می کنم. به همین درد میخوره.
دور و برمو نگاه کردم. دیدم یه پسری توی پشت بوم یه ساختمون که دوتا کوچه پایین تر بود، داره بهم دست تکون میده.
سورنا-دیدی منو؟
-آره.
سورنا-از این به بعد خواستی بیای بالکن باید حجاب داشته باشی.
-آره حتماً! فکر نمی کردم از اون فاصله معلوم بشه. حالا اون دوتا تن لشو چیکار کردی؟
سورنا خندید و گفت: بچه ها دارن ادبشون میکنن. تو کوچه ان.
-بسه دیگه. نگام نکن.
سورنا-اِ چرا؟
-چون نامحرمی.
سورنا-بابا ما که با هم بالاخره ازدواج می کنیم.
-هرموقع ازدواج کردیم. فعالً چشات درویش.
سورنا خندید و با شیطنت گفت: نمی خوام.
-تو غلط می کنی. الان میرم تو اصلاً!
سورنا-باشه بابا. بی مغز!
-نه جداً می خوام برم تو خونه. سردم شد.
سورنا-باشه عسلم. برو! مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور عزیزم. خدافس.
سورنا-خـــدافس!
***
-مامان! من میدونم تو نمیخوای بابامو ببینم.
مامان با تعجب به سمتم برگشت و گفت: چی میگی تو دختر؟
-من میدونم مامان. نپرس از کجا. ولی من فردا میرم بابامو می بینم.
مامان-عسل کی بهت همچین حرفیو زده؟
-مامان منو نپیچون. من میدونم تو نمیذاری من و بابام همو ببینیم.
مامان-خب بهم بگو از کجا می دونی؟
-گفتم نپرس. اما من بابامو پیدا کردم و فردا میرم می بینمش.
هرچی اصرار کرد چیزی بهش نگفتم. خب باورش نمیشد. گفتنم چه فایده ای داشت؟!
***
ترس همه وجودمو گرفته بود. ترس از دست دادن! احساس کردم اشتباه شنیدم. احساس کردم سارینا داره باهام شوخی می کنه. یعنی چی؟ یعنی چی که سورنا... ؟ سورن من... همه ی دنیای و هستی من...! با بغض و ترس گفتم: یه بار دیگه... یه بار دیگه بگو!
سارینا داشت هق هق کنان اشک می ریخت. گفت: روزبه گفت واسه تو رفته حساب اون عوضیا رو برسه. اونا هم با چوب زدن سرش.
-اما اون داشت با من حرف میزد. گفت دوستاش دارن تو کوچه به حساب اونا میرسن.
سارینا-آره... اما ظاهراً بعد از اینکه با هم خداحافظی کردین مهدی اومده پشت بوم و با چوب زده سر سورنا.
به هق هق افتادم. تماسو قطع کردم و از بالکن اومدم بیرون. به سمت بیمارستان فیروز آبادی به راه افتادم. آخه چرا همچین شد؟ تو خوابمون که از این خبرا نبود. تو خوابمون ما صحیح و سلام بودیم. اما الان...!
***
-بهم نَگین... نَگین... هیچی بهم نَگین.
هق هقم بند نمیومد. پاهام سست شدن و نقش زمین شدم. چی دارم می شنوم؟ سورن من... شوهر من... همه ی هست و نیست من... امکان نداره. سارینا نشست رو به روم و اونم گریه می کرد. مامان سورن روی صندلی افتاده بود. حالش خراب بود. بابای سورنا هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد. با عصبانیت از جام پاشدم. با ضجه گفتم: اون مهدی عوضی کجاست؟ اون که سورنا رو از من گرفته کجاست؟ کجاست اون بی همه چیز؟ کجــــاست؟
سارینا با هق هق گفت: بردنش عسل... بردنش.
دوباره نقش زمین شدم. چهار زانو نشستم و هق هق کنان و با صدای بلند گریه کردم. اما طاقت نیاوردم و دوباره از جام پاشدم. به سمت آی سی یو رفتم. درشو هول دادم و بی توجه به کسانی که مانع ورودم می شدن به سمت سورنا دویدم. افتادم جلوی تختش. بلند شدم. دستشو گرفتم. اون نمرده... اون داره نفس میکشه. فقط خوابه... خواب!
ضجه زدم: سورنا بلند شو... بلند شو بهشون بگو هستی. اینا فکر می کنن تو مُردی. پاشو بهشون بگو هستی. بهشون بگو... پاشو سورنا. جون عسل پاشو!
پرستارا منو می کشیدن تا ببرنم بیرون اتاق. اما من همچنان خودمو چسبونده بودم به تخت سورنا و داشتم التماسش می کردم. بالاخره از اتاق انداختنم بیرون. روی صندلی نشستم و های های گریه کردم. بلند بلند با سورنام حرف می زدم.
-سورنا... عزیزم مگه من و تو خواب آینده مونو ندیدیم؟ مگه من و تو خواب ندیدیم با هم ازدواج کردیم؟ پاشو... پاشو بهشون بگو ما با هم ازدواج می کنیم. بهشون بگو چقدر همدیگرو دوست داریم. سورنا مرگ من
سورنا-هنوز باورم نمیشه ما تو خوابمون آینده رو دیدیم.
-منم همینطور. خیلی غیر قابل باوره... سورن؟
سورنا-جونم؟
-هنوز دختر بازیتو شروع نکردی. نه؟
سورنا-نه! به هیچ وجه هم نمی خوام شروعش کنم.
-سورن نذار سارین با ماهان ازدواج کنه. جلوشو بگیر.
سورنا-آره...نمی ذارم حتی یه نگاه بهش بندازه.
-اما سورنا...اون الان با ماهان دوسته.
سورن ترمز گرفت. برگشت و با تعجب و عصبانیت به من گفت: چی؟ الان سارین با ماهانه؟
-آره. اون از اول دبیرستان با ماهان بود.
سورنا داد زد: لعنتی... پسره عوضی.
***
همونطور که توی رستوران نشسته بودیم، سورن گفت: خوشگل خانوم دوری ازت واسم سخته ها! چیکار کنم؟ بهت عادت کردم.
خندیدم. قاشق محتوی برنج و کباب کوبیده رو چپوند تو دهنش.
-زهر مار. سورن ما فقط خواب دیدیم. واقعاً که با هم زندگی نکردیم.
با دستش آروم زد روی کله ام و گفت: اما واسه من واقعی بود احمق. انگار واقعاً زن و شوهر بودیم.
-واسه منم همینطور. حالا چیکار کنیم؟
سورنا-نمی دونم.
چونه شو روی کف دستش گذاشت و به من خیره شد.
سورنا-حیف که دیگه کل کلمون هم نمیاد.
-خب کاری نداره که. تو برو دوباره دوست دختر بگیر و اون وقت دوباره با هم کل کل می کنیم.
سورنا-مگه خر مغزمو گاز گرفته که تو رو ول کنم و دنبال دخترای دیگه برم؟
-اوهوم.
سورنا-کوفت!
سورنا یه قاشق دیگه از غذاش خورد و دوباره بهم نگاه کرد. یه اخم کرد و گفت: هوی! موهات بیرون نباشه.
به شوخی بهش گفتم: ببخشید آقا. شما چه نسبتی با من دارین؟
سورنا دستشو کوبید روی میز و با خشم گفت: شوخی ندارما. موهاتو بکن تو.
همه برگشتن و به ما نگاه کردند. مقنعه مو دادم جلو و با دست دیگه ام موهامو توی مقنعه جاسازی کردم.
-خیله خب حالا. آبروریزی راه میندازه.
سورن یکی از ابروهاشو انداخت بالا و چپ چپ به من نگاه کرد.
-چته؟
سورنا-نمی خوام دیگه ببینم موهات بیرون باشه. ببینم کشتمت. فهمیدی؟
-برو بابا. به تو چه اصلاً؟
سورنا-عسل من شوهرتم.
زدم زیر خنده. سورنا دو تا ابروشو داد بالا و با لبخند گفت: یعنی قراره بشم. ولی...
دوباره اخم کرد و ادامه داد: دوست ندارم موهات معلوم باشه. اصلاً چادرت کو؟
من همونطور که می خندیدم گفتم: خل شدی به خدا! بابا من که چادر ندارم. من بعد از ازدواج چادری میشم.
سورنا-غلط کردی تو! از همین فردا با چادر می بینمت.
خنده ام بند نمیومد. سورنا هم نتونست جلوی خنده شو بگیره و ادامه داد: عسل به خدا بدون چادر اینور اونور بری کشتمتا!
-اِ خدا رو قسم نخور خره.
***
سورنا خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: واستا شماره مو بهت بدم.
-دارم شماره تو. مگه همون نیست که تو خواب دیدیم؟
سورنا-نچ. این فرق داره.
-آره دیگه. امون از دوست دخترای متعدد. آدم مجبور میشه خطشو عوض کنه.
سورنا-خف باآ! یه خودکار و کاغذ بده.
-خب آی کیو... تو که شماره مو داری.
سورنا سرشو خاروند و با یه لبخند کج گفت: آره ها... باشه. برو دیگه اینجا واینستا. مستقیم خونه میری!
-باشه بابا. چه غیرتی بازی در میاره.
سورنا-چون میدونم چند نفر هستن که میخوان کرم بریزن.
-کیا مثالً؟
سورنا پوزخندی زد و به نقطه ای خیره شد. گفت: میدونم الان دارن چه غلطی می کنن. حالشونو می گیرم.
-کیا سورنا؟
سورنا اخم کرد و گفت: به تو چه؟ بدو برو خونه!
ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. چند وقت دیگه امتحانای لعنتی شروع میشن. اصلاً اعصاب امتحانا رو ندارم. چند بار آخه؟ خدایا چه مصیبتی بود مارو گرفتار کردی!؟ هرچی فکر کردم هیچی از امتحانات اون سال یادم نیومد. مگه کامپیوترم؟! باید درس می خوندم. اما ریاضیاتم همه اش گلابی بود. چون من تو دانشگاه سخت تر از ایناشو پاس کردم. رشتم ریاضی فیزیکه. خب... از لحاظ ریاضی و هندسه و آمار که مشکلی ندارم. می مونه فیزیک و شیمی و دروس عمومی. دارم از درس بالا میارم. ایش! چند بار چند بار؟ عزا گرفتم. وقتی مامانم اومد خونه رفتم بغلش کردم. چقدر بوشو دوست دارم. کاش هیچ وقت ترکم نکنه. کاش همیشه زنده باشه. کاش همیشه سایه اش بالا سرم باشه. خواستم در مورد بابام با مامان حرف بزنم که گوشیم به طرز فجیعی شروع به زنگ زدن کرد. سورنا بود.
مامان-کیه؟
-دوستمه مامان.
خونه که کلاً آنتن دهیش تعطیل بود. اینترنتم که نبود. رفتم توی بالکن. اونجا باز یکم آنتن میداد.
-الو؟
سورنا-سلام عشقم! خوبی؟
-سلام. خوبم. تو چطوری؟
سورنا-خوبم. بگو چی شده؟
-چی شده؟
سورنا-رفتم همه خاطرخواهاتو ادب کردم.
-کیا رو میگی تو آخه؟
سورنا-مهدی و شهریار بالکن خونه شما رو با تلسکوپ دید میزدن.
با تعجب گفتم:چـــی؟!
سورنا-خودمم توی خوابم فهمیدم. الان رفتم دیدم بـــله! دارن گه خوری اضافه می کنن.
-آخه بالکن ما به چه درد اونا میخوره؟
سورنا-منم دارم با همون تلسکوپ تورو نگاه می کنم. به همین درد میخوره.
دور و برمو نگاه کردم. دیدم یه پسری توی پشت بوم یه ساختمون که دوتا کوچه پایین تر بود، داره بهم دست تکون میده.
سورنا-دیدی منو؟
-آره.
سورنا-از این به بعد خواستی بیای بالکن باید حجاب داشته باشی.
-آره حتماً! فکر نمی کردم از اون فاصله معلوم بشه. حالا اون دوتا تن لشو چیکار کردی؟
سورنا خندید و گفت: بچه ها دارن ادبشون میکنن. تو کوچه ان.
-بسه دیگه. نگام نکن.
سورنا-اِ چرا؟
-چون نامحرمی.
سورنا-بابا ما که با هم بالاخره ازدواج می کنیم.
-هرموقع ازدواج کردیم. فعالً چشات درویش.
سورنا خندید و با شیطنت گفت: نمی خوام.
-تو غلط می کنی. الان میرم تو اصلاً!
سورنا-باشه بابا. بی مغز!
-نه جداً می خوام برم تو خونه. سردم شد.
سورنا-باشه عسلم. برو! مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور عزیزم. خدافس.
سورنا-خـــدافس!
***
-مامان! من میدونم تو نمیخوای بابامو ببینم.
مامان با تعجب به سمتم برگشت و گفت: چی میگی تو دختر؟
-من میدونم مامان. نپرس از کجا. ولی من فردا میرم بابامو می بینم.
مامان-عسل کی بهت همچین حرفیو زده؟
-مامان منو نپیچون. من میدونم تو نمیذاری من و بابام همو ببینیم.
مامان-خب بهم بگو از کجا می دونی؟
-گفتم نپرس. اما من بابامو پیدا کردم و فردا میرم می بینمش.
هرچی اصرار کرد چیزی بهش نگفتم. خب باورش نمیشد. گفتنم چه فایده ای داشت؟!
***
ترس همه وجودمو گرفته بود. ترس از دست دادن! احساس کردم اشتباه شنیدم. احساس کردم سارینا داره باهام شوخی می کنه. یعنی چی؟ یعنی چی که سورنا... ؟ سورن من... همه ی دنیای و هستی من...! با بغض و ترس گفتم: یه بار دیگه... یه بار دیگه بگو!
سارینا داشت هق هق کنان اشک می ریخت. گفت: روزبه گفت واسه تو رفته حساب اون عوضیا رو برسه. اونا هم با چوب زدن سرش.
-اما اون داشت با من حرف میزد. گفت دوستاش دارن تو کوچه به حساب اونا میرسن.
سارینا-آره... اما ظاهراً بعد از اینکه با هم خداحافظی کردین مهدی اومده پشت بوم و با چوب زده سر سورنا.
به هق هق افتادم. تماسو قطع کردم و از بالکن اومدم بیرون. به سمت بیمارستان فیروز آبادی به راه افتادم. آخه چرا همچین شد؟ تو خوابمون که از این خبرا نبود. تو خوابمون ما صحیح و سلام بودیم. اما الان...!
***
-بهم نَگین... نَگین... هیچی بهم نَگین.
هق هقم بند نمیومد. پاهام سست شدن و نقش زمین شدم. چی دارم می شنوم؟ سورن من... شوهر من... همه ی هست و نیست من... امکان نداره. سارینا نشست رو به روم و اونم گریه می کرد. مامان سورن روی صندلی افتاده بود. حالش خراب بود. بابای سورنا هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد. با عصبانیت از جام پاشدم. با ضجه گفتم: اون مهدی عوضی کجاست؟ اون که سورنا رو از من گرفته کجاست؟ کجاست اون بی همه چیز؟ کجــــاست؟
سارینا با هق هق گفت: بردنش عسل... بردنش.
دوباره نقش زمین شدم. چهار زانو نشستم و هق هق کنان و با صدای بلند گریه کردم. اما طاقت نیاوردم و دوباره از جام پاشدم. به سمت آی سی یو رفتم. درشو هول دادم و بی توجه به کسانی که مانع ورودم می شدن به سمت سورنا دویدم. افتادم جلوی تختش. بلند شدم. دستشو گرفتم. اون نمرده... اون داره نفس میکشه. فقط خوابه... خواب!
ضجه زدم: سورنا بلند شو... بلند شو بهشون بگو هستی. اینا فکر می کنن تو مُردی. پاشو بهشون بگو هستی. بهشون بگو... پاشو سورنا. جون عسل پاشو!
پرستارا منو می کشیدن تا ببرنم بیرون اتاق. اما من همچنان خودمو چسبونده بودم به تخت سورنا و داشتم التماسش می کردم. بالاخره از اتاق انداختنم بیرون. روی صندلی نشستم و های های گریه کردم. بلند بلند با سورنام حرف می زدم.
-سورنا... عزیزم مگه من و تو خواب آینده مونو ندیدیم؟ مگه من و تو خواب ندیدیم با هم ازدواج کردیم؟ پاشو... پاشو بهشون بگو ما با هم ازدواج می کنیم. بهشون بگو چقدر همدیگرو دوست داریم. سورنا مرگ من