۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۷:۰۰ عصر
« آره، من میدونم »
راستی بلا، کارلایل گفت به زودى جیک سالم و » چارلى به دقت مرا نگاه کرد ، چشم هایش ناگهان متمرکز شدند
« سر پا خواهد بود. به نظر من که خیلی بدتر از آن چیزي که گفت به نظر میرسید. اون خوب میشه
من فقط سر تکان دادم.
جیکوب هم نگاه میکرد بنابراین ... به شکل عجیبی من باید عجله می کردم تا هر چه زودتر وقتی چارلی میخواست
که برود او را ببینم . اون مراقبت هاي احساسی کارلایل هر نقطه و قسمتی رو درمان میکرد ، به سرعت او داشت
شفا می یافت . صورت او رنگ پریده بود و درد می کشد ، عمیقاً بیهوش بود ، با این وجود او آنجا بود ، شکستنى. او
بزرگ بود، ولی خیلى شکستنى به نظر میرسید . شاید که این فقط تصور من بود، جفت شده با شناختی که من قصد
داشتم او را بشکنم.
اگر فقط من به وسیله رعد و برق را میتوانستم خودم را به دونیمه تقسیم کنم ، ترجیحاً به طور دردناك. براى اولین
بار، تسلیم شدن یک انسان با علاقه براي حقیقت ، خودش را قربانى کند . و اگرهم دوست داشته باشد چیزاي خیلى
زیادي را از دست بدهد .
من شام چارلى را روى میز نزدیک به آرنجش گذاشتم ، و به سوى در راه افتادم .
« ؟ ام م ، بلا؟ میتونی یک لحظه منتظر باشی »
« ؟ من یک چیزى را فراموش کردم » : به بشقابش نگاه کردم و پرسیدم
بنشین » با کمی پریشانی گفت « نه ، نه ، من فقط ... یک خواهش ازت داشتم » چارلى اخم کرد و به زمین نگاه کرد
« زیاد طول نمیکشه
« ؟ به چه احتیاج داري ، بابا » من نزدیک او نشستم ، و سعی کردم تمرکز کنم
اینجا نکته مهمی هست، بلا ... شاید من فقط حس میکنم ... خرافاتى که در برابر بیلی وجود » چارلى دچار آشوب بود
دارد در حالی که اون تمام روز خیلى غریبه به نظر میرسید . اما من این را دارم... من حسش کردم... من دارم تو رو از
« . دست میدهم
« ؟ احمق نباش، بابا، شما میخواهید من به مدرسه بروم ، مگه نه » : من گناهکارانه زیرلبى گفتم
«. فقط به من یک چیز را قول بده »
« ... قبول » . من درنگی کردم ، آماده براى لغو کردن
« ؟ میشه قبل از اینکه کار بزرگی بکنی . قبلش به من بگی؟ قبل از اینکه با اون فرار کنی یا هرچیزي »
«... بابا » ناله اي کردم
جدي هستم ، من نمی خواستم سر و صدا یک هیاهو راه بندازم ، فقط قبلش به من اطلاع بده . به من یک فرصت »
« . بغل کردن و خداحافظی بده « . این احمقانست . اما اگر شما را خوشحال می کند... من قول میدهم ». ذهنم منقبض شد ، دستم بالا نگه داشتم
« متشکرم بلا، من دوستت دارم . بچه »: گفت
اگر شما به هر چیزى احتیاج ». من شانه اش را لمس کردم و سپس او را از میز دور کردم « . منم دوستت دارم، بابا »
« داشتید، من پیش بیلى هستم
من وقتی به بیرون دویدم پشت سرم را نگاه نکردم . فقط بدون نقص بود ، و این چیزي بود که الان احتیاج داشتم.
من تمام راه تا لا پوش به خودم غرغر کردم .
مرسدس سیاه کارلایل در جلوى خانه بیلى نبود . آن هم خوب بود و هم بد . آشکارا من احتیاج داشتم با جیکوب تنها
صحبت بکنم . مثل گذشته من آرزو کردم گه میتوانستم هنوز به طریقى دست ادوارد را بگیرم ، وقتی که جیکوب
بیهوش بود . غیرممکنه. اما به نظر می رسید من ادوارد را از دست دادم شبیه یک بعد ازظهر خیلى بلند تنها با آلیس.
من تصور کردم پاسخم را کاملاً آشکار بیان کردم . من قبلاً می دانستم که من نمیتوانم بدون ادوارد زندگى بکنم .
آن حقیقت نمیتوانست براى کمتر شدن درد کمکی بکند .
من در جلو را آهسته زدم .
خیلی راحت منو از غرش کامیونتم شناخت ، رفتم داخل . « بیا تو، بلا » : بیلى گفت
« ؟ اون بیدار شده » : پرسیدم « سلام، بیلی »
« نیم ساعت پیش بیدار شد ، درست قبل از رفتن دکتر . بیا داخل من فکر میکنم که اون منتظر تو بود »
« ممنون » شانه خالى کردم و بعد یک نفس عمیق کشیدم
پشت در اتاق جیکوب مردد بودم ، مطمئن نبودم که آیا باید در بزنم ؟ من از ترس تصمیم گرفتم اول صدایی در
بیاورم امیدوار بودم که شاید او خوابیده باشد . میخواستم فقط چند دقیقه بیشتر وقت را تلف کنم .
من شکاف در را باز کردم و به طور سرریع به در تکیه دادم.
جیکوب منتظر من بود، صورتش که آرام و نرم نشان میداد . به نظر لاقر و فرسوده میرسید اما فقط یک سفیدى با
دقت جاى آنرا گرفته بود. در چشم هاى تاریکش هیچ نشان از حیات نبود .
با علم به اینکه من به او علاقمند بودم ولی سخت بود که به صورتش نگاه کنم ، خیلی بیشتر از تصور من تغییر کرده
بود . میخواستم بدانم این همیشه براى او سخت بود ، تمام این مدت.
خدا رو شکر، یک کسى او را با یک لحاف پوشانده بود . خودش یک نوع تسکین بود تا مقدار آسیبد دیدگی او را نبینم
. وارد شدم و آهسته از پشت در را بستم.
« سلام، جیک » : زمزمه کنان گفتم
اون ابتدا پاسخ نداد. او براى یک لحظه طولانی به صورتم نگاه کرد . بنابراین، با مقدارى کوشش، او بیانش را در
یک لبخند به طور جزئى مسخره کننده از نو مرتب کرد .
آره، من تقریباً فکر میکنم به آن علاقه داشتم. امروز قطعاً روز بدي است. اول من جاى نادرست را » او با آه بیان کرد
انتخاب کردم ، بعدش بهترین دعوا را از دست دادم و دست آخر تمام افتخارم را . بنابراین لیا مثل یک احمق میخاست
او دست چپش را به طرف من تکان داد . « ! ثابت کنه که مثل ماست و من احمقم که او را نجات دادم . و حالا این
جایى که جلوي در ایستاده بودم.
چه سؤال مسخره اي . « ؟ حالت چطوره » : زیر لبی گفتم
یعنی دندان ناب) مطمئن نبود من چه مقدار داروى درد احتیاج دارم بنابراین fang) یکم مثل سنگم . دکتر فانگ »
« او شروع کرد به آزمون و خطا. فکر کنم او زیاده روى کرده
« اما تو دیگه درد نداري »
و دوباره مثل مسخره ها میخندد . « نه حداقل، من نمیتوانم صدماتم را احساس بکنم » : او گفت
لبم را گاز گرفتم . من هرگز نمیخواستم که اینو بفهمه که چرا هیچوقت کسى سعى نکرد مرا بکشد وقتى میخواستم
که بمیرم .
پوزخند صورتش را ترك کرد و چشم هایش پرحرارت شدن. با نگرانی پیشانیش را چین داد .
« ؟ حالت خوبه » . پرسید واقعا به صدا توجه کردي « ؟ تو چی »
« ؟ چرا » . من با او شروع کردم . شاید مواد زیادي مصرف کرده « ؟ من »
خوب منظورم ، من نسبتاً مطمئن بودم که او نمیخواست واقعا به تو صدمه بزنه اما من مطمئن نیستم چقدر بد داشت
پیش میرفت . از وقتى که من بیدار شدم داشتم قدرى دیوانه وار درباره چطور رفت؟ آیا او با تو بود؟ من متأسفم اگر
« .... بد بود . من فکر نمیکنم بزاره تو تنهایی بري تا بررسی کنی. داشتم فکر میکردم منم باید اونجا میبودم
حتى به من فرصت نداد تا حرفاشو بفهمم. او همینطور پر حرفی میکرد ، او چه چیزى داشت میگفت. بنابراین من
عجله کردم تا او را مطمئن بکنم .
« ! نه، نه، جیک! من خوبم. بسیار خوب، واقعا ، البته او منظوري نداشت . من آرزو میکنم » « ؟ چرا ». چشم هاى او پهن شد و ترسناك نگاه کرد
او نه از من و نه از تو عصبانی ! او بسیار متواضع است و این حتى احساس منو بدتر میکند . من آرزو میکنم او بر »
سر من داد میزد یا یک چیزى . نه اینکه شایسته من باشد ... خوب خیلى بدتر از فریاد زدن هم هست اما براي اون
« مهم نبود. او فقط میخواهد من شاد باشم
« ؟ او ناراحت نیست » : جیکوب ناباورانه پرسید
« نه نیست... خیلى خیلى مهربانه »
« ! خوبه ، لعنتی » جیکوب به ناگهان اخمی کرد و ادامه داد
دستهاى من به طور بی فایده می لرزیدن و دنبال دارویش به اطرافم نگاه کردم . « ؟ چی شده، جیک؟ درد داري »
« ؟ من نمیتونم باور کنم! او هیچ اتمام حجتی به تو نداد یا هر چیزى »: نه ، او در یک لحن بیزار غرغر کرد »
« ؟ نه حتی نزدیکشم نشد ، تو چت شده »
من تقریباً در حال شمردن عکس العملش بودم . لعنت به همه چی. او بهتر از » او اخمی کرد وسرش را تکان داد
راستی بلا، کارلایل گفت به زودى جیک سالم و » چارلى به دقت مرا نگاه کرد ، چشم هایش ناگهان متمرکز شدند
« سر پا خواهد بود. به نظر من که خیلی بدتر از آن چیزي که گفت به نظر میرسید. اون خوب میشه
من فقط سر تکان دادم.
جیکوب هم نگاه میکرد بنابراین ... به شکل عجیبی من باید عجله می کردم تا هر چه زودتر وقتی چارلی میخواست
که برود او را ببینم . اون مراقبت هاي احساسی کارلایل هر نقطه و قسمتی رو درمان میکرد ، به سرعت او داشت
شفا می یافت . صورت او رنگ پریده بود و درد می کشد ، عمیقاً بیهوش بود ، با این وجود او آنجا بود ، شکستنى. او
بزرگ بود، ولی خیلى شکستنى به نظر میرسید . شاید که این فقط تصور من بود، جفت شده با شناختی که من قصد
داشتم او را بشکنم.
اگر فقط من به وسیله رعد و برق را میتوانستم خودم را به دونیمه تقسیم کنم ، ترجیحاً به طور دردناك. براى اولین
بار، تسلیم شدن یک انسان با علاقه براي حقیقت ، خودش را قربانى کند . و اگرهم دوست داشته باشد چیزاي خیلى
زیادي را از دست بدهد .
من شام چارلى را روى میز نزدیک به آرنجش گذاشتم ، و به سوى در راه افتادم .
« ؟ ام م ، بلا؟ میتونی یک لحظه منتظر باشی »
« ؟ من یک چیزى را فراموش کردم » : به بشقابش نگاه کردم و پرسیدم
بنشین » با کمی پریشانی گفت « نه ، نه ، من فقط ... یک خواهش ازت داشتم » چارلى اخم کرد و به زمین نگاه کرد
« زیاد طول نمیکشه
« ؟ به چه احتیاج داري ، بابا » من نزدیک او نشستم ، و سعی کردم تمرکز کنم
اینجا نکته مهمی هست، بلا ... شاید من فقط حس میکنم ... خرافاتى که در برابر بیلی وجود » چارلى دچار آشوب بود
دارد در حالی که اون تمام روز خیلى غریبه به نظر میرسید . اما من این را دارم... من حسش کردم... من دارم تو رو از
« . دست میدهم
« ؟ احمق نباش، بابا، شما میخواهید من به مدرسه بروم ، مگه نه » : من گناهکارانه زیرلبى گفتم
«. فقط به من یک چیز را قول بده »
« ... قبول » . من درنگی کردم ، آماده براى لغو کردن
« ؟ میشه قبل از اینکه کار بزرگی بکنی . قبلش به من بگی؟ قبل از اینکه با اون فرار کنی یا هرچیزي »
«... بابا » ناله اي کردم
جدي هستم ، من نمی خواستم سر و صدا یک هیاهو راه بندازم ، فقط قبلش به من اطلاع بده . به من یک فرصت »
« . بغل کردن و خداحافظی بده « . این احمقانست . اما اگر شما را خوشحال می کند... من قول میدهم ». ذهنم منقبض شد ، دستم بالا نگه داشتم
« متشکرم بلا، من دوستت دارم . بچه »: گفت
اگر شما به هر چیزى احتیاج ». من شانه اش را لمس کردم و سپس او را از میز دور کردم « . منم دوستت دارم، بابا »
« داشتید، من پیش بیلى هستم
من وقتی به بیرون دویدم پشت سرم را نگاه نکردم . فقط بدون نقص بود ، و این چیزي بود که الان احتیاج داشتم.
من تمام راه تا لا پوش به خودم غرغر کردم .
مرسدس سیاه کارلایل در جلوى خانه بیلى نبود . آن هم خوب بود و هم بد . آشکارا من احتیاج داشتم با جیکوب تنها
صحبت بکنم . مثل گذشته من آرزو کردم گه میتوانستم هنوز به طریقى دست ادوارد را بگیرم ، وقتی که جیکوب
بیهوش بود . غیرممکنه. اما به نظر می رسید من ادوارد را از دست دادم شبیه یک بعد ازظهر خیلى بلند تنها با آلیس.
من تصور کردم پاسخم را کاملاً آشکار بیان کردم . من قبلاً می دانستم که من نمیتوانم بدون ادوارد زندگى بکنم .
آن حقیقت نمیتوانست براى کمتر شدن درد کمکی بکند .
من در جلو را آهسته زدم .
خیلی راحت منو از غرش کامیونتم شناخت ، رفتم داخل . « بیا تو، بلا » : بیلى گفت
« ؟ اون بیدار شده » : پرسیدم « سلام، بیلی »
« نیم ساعت پیش بیدار شد ، درست قبل از رفتن دکتر . بیا داخل من فکر میکنم که اون منتظر تو بود »
« ممنون » شانه خالى کردم و بعد یک نفس عمیق کشیدم
پشت در اتاق جیکوب مردد بودم ، مطمئن نبودم که آیا باید در بزنم ؟ من از ترس تصمیم گرفتم اول صدایی در
بیاورم امیدوار بودم که شاید او خوابیده باشد . میخواستم فقط چند دقیقه بیشتر وقت را تلف کنم .
من شکاف در را باز کردم و به طور سرریع به در تکیه دادم.
جیکوب منتظر من بود، صورتش که آرام و نرم نشان میداد . به نظر لاقر و فرسوده میرسید اما فقط یک سفیدى با
دقت جاى آنرا گرفته بود. در چشم هاى تاریکش هیچ نشان از حیات نبود .
با علم به اینکه من به او علاقمند بودم ولی سخت بود که به صورتش نگاه کنم ، خیلی بیشتر از تصور من تغییر کرده
بود . میخواستم بدانم این همیشه براى او سخت بود ، تمام این مدت.
خدا رو شکر، یک کسى او را با یک لحاف پوشانده بود . خودش یک نوع تسکین بود تا مقدار آسیبد دیدگی او را نبینم
. وارد شدم و آهسته از پشت در را بستم.
« سلام، جیک » : زمزمه کنان گفتم
اون ابتدا پاسخ نداد. او براى یک لحظه طولانی به صورتم نگاه کرد . بنابراین، با مقدارى کوشش، او بیانش را در
یک لبخند به طور جزئى مسخره کننده از نو مرتب کرد .
آره، من تقریباً فکر میکنم به آن علاقه داشتم. امروز قطعاً روز بدي است. اول من جاى نادرست را » او با آه بیان کرد
انتخاب کردم ، بعدش بهترین دعوا را از دست دادم و دست آخر تمام افتخارم را . بنابراین لیا مثل یک احمق میخاست
او دست چپش را به طرف من تکان داد . « ! ثابت کنه که مثل ماست و من احمقم که او را نجات دادم . و حالا این
جایى که جلوي در ایستاده بودم.
چه سؤال مسخره اي . « ؟ حالت چطوره » : زیر لبی گفتم
یعنی دندان ناب) مطمئن نبود من چه مقدار داروى درد احتیاج دارم بنابراین fang) یکم مثل سنگم . دکتر فانگ »
« او شروع کرد به آزمون و خطا. فکر کنم او زیاده روى کرده
« اما تو دیگه درد نداري »
و دوباره مثل مسخره ها میخندد . « نه حداقل، من نمیتوانم صدماتم را احساس بکنم » : او گفت
لبم را گاز گرفتم . من هرگز نمیخواستم که اینو بفهمه که چرا هیچوقت کسى سعى نکرد مرا بکشد وقتى میخواستم
که بمیرم .
پوزخند صورتش را ترك کرد و چشم هایش پرحرارت شدن. با نگرانی پیشانیش را چین داد .
« ؟ حالت خوبه » . پرسید واقعا به صدا توجه کردي « ؟ تو چی »
« ؟ چرا » . من با او شروع کردم . شاید مواد زیادي مصرف کرده « ؟ من »
خوب منظورم ، من نسبتاً مطمئن بودم که او نمیخواست واقعا به تو صدمه بزنه اما من مطمئن نیستم چقدر بد داشت
پیش میرفت . از وقتى که من بیدار شدم داشتم قدرى دیوانه وار درباره چطور رفت؟ آیا او با تو بود؟ من متأسفم اگر
« .... بد بود . من فکر نمیکنم بزاره تو تنهایی بري تا بررسی کنی. داشتم فکر میکردم منم باید اونجا میبودم
حتى به من فرصت نداد تا حرفاشو بفهمم. او همینطور پر حرفی میکرد ، او چه چیزى داشت میگفت. بنابراین من
عجله کردم تا او را مطمئن بکنم .
« ! نه، نه، جیک! من خوبم. بسیار خوب، واقعا ، البته او منظوري نداشت . من آرزو میکنم » « ؟ چرا ». چشم هاى او پهن شد و ترسناك نگاه کرد
او نه از من و نه از تو عصبانی ! او بسیار متواضع است و این حتى احساس منو بدتر میکند . من آرزو میکنم او بر »
سر من داد میزد یا یک چیزى . نه اینکه شایسته من باشد ... خوب خیلى بدتر از فریاد زدن هم هست اما براي اون
« مهم نبود. او فقط میخواهد من شاد باشم
« ؟ او ناراحت نیست » : جیکوب ناباورانه پرسید
« نه نیست... خیلى خیلى مهربانه »
« ! خوبه ، لعنتی » جیکوب به ناگهان اخمی کرد و ادامه داد
دستهاى من به طور بی فایده می لرزیدن و دنبال دارویش به اطرافم نگاه کردم . « ؟ چی شده، جیک؟ درد داري »
« ؟ من نمیتونم باور کنم! او هیچ اتمام حجتی به تو نداد یا هر چیزى »: نه ، او در یک لحن بیزار غرغر کرد »
« ؟ نه حتی نزدیکشم نشد ، تو چت شده »
من تقریباً در حال شمردن عکس العملش بودم . لعنت به همه چی. او بهتر از » او اخمی کرد وسرش را تکان داد