۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۶:۳۴ عصر
فرزین مشتی به پیشونیش زد و گفت:پسره ی عوضی اگه دستم بهش برسه بی چارش میکنم شایسته:دیدی اقا فرزین پسر حاجی نفیسی تو زرد از اب در اومده فرزین:ما هیچ کدوممون درست و حسابی در نیومدیم نمیتونیم انکار کنیم شایسته:حالا تو از کی تا حالا اینا رو فهمیدی؟ فرزین:از بعد خواستگاریتون از امیر حسین خوشم اومد پسر باحالی به نظرم میومد باهم دوست شدیم رابطه مون خیلی باهم قوی شد امیر مرد واقعی بودن رو بهم نشون داد بعد رو به شایسته گفت:شوهرت خیلی مرده قدرشو رو بدون حالا هم پاشو برو خونه من میمونم شایسته با اشک نگاهی به فرزین کرد و گفت:نه نمیتونم دلم پیششه به مامان قول دادم تو برو اصرار فرزین فایده ای نداشت و شایسته پیش حاجی موند سرشو به دیوار تکیه داد و به حرفای فرزین فکر کرد و خیلی دوست داشت بدونه امیر چی کار کرده که اونو انقدر تغییر داده و به رها فکر کرد و اینکه امیر اونو از کجا میشناسه با هزار جور فکر مزاحم همون جا روی صندلی خوابش برد
امیر حاج خانم و شکوفه رو رسوند خونه و یه ذره خوردنی گرفت و به سمت بیمارستان برگشت
نگاهش به شایسته افتاد که همون جا روی صندلی خوابش برده بود اروم کنارش نشست و موهاشو که بیرون ریخته بود توی شال ش داد
شایسته اروم از خواب بیدار شد و گفت:وای امیر چرا برگشتی ؟دیشب که پای دیگ حلیم بودی از صبحم که داری یه سره میدوئی خسته شدی اقایی
امیر نتونست از لحن پر محبت شایسته به راحتی بگذره بوسه ای به دستش زد و گفت:قربون دل مهربونت برم من عزیزم نمیتونستم تنها بزارمت خانومی
شایسته سرشو رو شونه های امیر گذاشت و گفت:برای حاجی نگرانم کاش زودتر خوب بشه
امیر:براش دعا کن عزیزم من میدونم که خوب میشه
الانم پاشو برو خونه خانومی من میمونم
شایسته:نه قول دادم تا صبح که مامان میاد پیشش بمونم تو برو بگیر بخواب داغون میشی ها
امیر سرشو به دیوار تکیه داد و گفت :نمیتونم تنهات بزارم
تا صبح همون جا کنار هم موندند و صبح زود محبوبه خانم اومد و امیر و شایسته هم برای اینکه به سمت خونه برن از جاشون بلند شدند
شایسته از پشت پنجره سی سی یو حاجی رو سیر نگاه کرد
و زیر هم زمزمه کرد :حاج بابا زود خوب شو
و رو به مادرش گفت:عزیزم من عصر میام
محبوبه:نه مادر امشب میخوام خودم پیشش بمونم
شایسته:لج نکن عزیزم میدونی که شب بیدار موندن برات خوب نیست بعدشم باید بری پیش شکوفه تا تنها نباشه خودت که میدونی چقدر حالش خرابه
محبوبه سری تکون داد و حرفی نزد
شایسته مادرش رو بوسید و همراه امیر به سمت ماشین رفتند
شایسته:امیر حسین منو ببر پیش رها خودت برو خونه
امیر دوباره دلهره و اضطراب گرفت دلش نمیخواست رابطه ی خوبی که با شایسته داشت دوباره از هم بپاشه
امیر تو سکوت رانندگی کرد با وجود خستگی فوق العاده و دو شب نخوابیدنش بازم از استرس خواب به چشماش راهی پیدا نمیکرد
جلوی در بیمارستان نگه داشت و گفت:طبقه ی سوم اتاق 305
شایسته هم که حالش بهتر از امیر نبود با دلهره نگاهی بهش انداخت و گفت:تو نمیای ؟
امیر با همون جذبه ی قبلی جواب داد:حرفاتون زنونه س و بهتر من نباشم
شایسته با دستی که میلرزید در ماشین رو باز کرد و به سمت در ورودی رفت
سوار اسانسور شد و طبقه ی 3 پیاده شد
هر چقدر به شماره ی اتاق نزدیک تر میشد طپش قلبش بیشتر میشد نفسش بالا نمیومد احساس تنگی نفس میکرد
نرسیده به اتاق دستشو به دیوار گرفت تا یه ذره حالش بهتر بشه
نمیدونست رها چی میخواد بهش بگه ولی الان از همه چی مهم تر براش این بود که
بدونه اونو و امیر حسین از کجا همدیگرو میشناسن
در اتاق رو باز کرد و نگاهی به رها کرد
روی تختش نشسته بود و نگاه خیره ش روی پنجره رو به روش بود
شایسته:سلام
رها روشو برگردون و نگاهی به شایسته انداخت و جوابش رو زیر لب داد
به امیر قول داده بود خودش اتفاق هایی که افتاده رو برای شایسته بگه
شایسته:امیر حسین گفت که کارم داری؟اره؟
رها:اره میخوام برات قصه تعریف کنم بیا بشین
شایسته اب دهنشو به سختی قورت داد و توی دلش دعا کرد که حرف بدی نشنوه
رها:یه دختری بود که خیلی فقیر بود مثل توی غصه ها و تو دلش منتظر بود که شاهزاده ی سوار بر اسب سفید بیاد و اونو از اون زندگی نکبتی خلاص کنه
ولی وقتی دید که هر روز داره بزرگتر منیشه و از شاهزاده هم خبری نیست تصمیم گرفت خودش بره دنبالش بگرده
ولی وقتی وارد دنیای بزرگ ادم پولدار ها شد به یه شاهزاده قانع نشد و دلش میخواست انتقام نداریشو از همشون بگیره
ولی ادم فقیر انگار سرنوشتش لجن گرفته شده پدرش اونو به طلبکارش فروخت و خودشو و مادرش و خواهرش فرار کردند
اون موند و ادم هایی که حتی از نفسشون تعفن بلند میشد
درست بود که خیلی خودشو تو ادم پولدار ها گم کرده بود ولی پاکی و نجابتش هنوز دست نخورده بود
ولی اون لاشخور ها حتی به پاکیش هم رحم نکردند و اونو مثل یه گرگ درنده از بین بردند
حالا اون مونده بود با تنی که احساس کثافت میکرد و روحی که بوی تعفن میداد
اره حالا یاد گرفته بود که چه جوری باید با باطن کثیف ولی ظاهر عالی جلوی همه بره
حالا که اب از سرش گذشته بود چه یک وجب چه ده وجب
تا بالاخره خدا یه فرشته سر راهش قرار داد اون فرشته بهش امنیت داد یه خونه گرم و نرم داد
ولی نه دختر قصه ی ما حریص تر از این حرفا شده بود تصمیم گرفته بود انتقام بگیره از هرچی که اسمش مرده
یه روز با یه ادم لجن تر از خودش در حال گند زدن به روحش بود که اون فرشته سر رسید
اره داغون شد تاوان کمک هاش نامردی و خیانت بود
دختر دوباره تنها شد و هرروز بیشتر تو کثافت فرو میرفت تا یه روز یه دختری پیدا شد
مثل خودش بی پروا و جسور و دنبال ازادی بی حد و حصر
اوایل و تا قبل از غیب شدن چند ماهش فقط دلش میخواست اونو بیاره تو راه کثیف خودش تا به همه ی دنیا ثابت کنه میشه ادم خانواده هم داشته باشه ولی راه کج بره
تا وقتی که اون دوباره پیداش شد و دختر ما فهمید بله اون فرشته ی مهربون حالا نصیب اون و زندگیش شده بود
اصلا چرا اون باید یه چنین زندگی میداشت حق اون این همه خوشبختی نبود
اون جا بود که حسادت زبونه کشید و فکر انتقام افتاد
اون روز توی عکس های عروسی مرد شیطان صفتی رو دید که چند وقت بود که بهش کلید کرده بود
چی بهتر از این با اون یارو روی هم ریخت تصمیم گرفت سود دو جانبه کنه
مرتیکه هرزه انقدر بهش اعتماد پیدا کرده بود که حتی اونو تا محل کارش هم میبرد در
نتیجه دختر شروع به جمع کردن مدارک هم علیه طرف و هم بهم زدن زندگی دوستش کرد
تا اون روز که اومد و هرچی داشت روی دایره ریخت و دوستشو از بین برد اعتمادشو به فرشته تخریب کرد
و بعد با خیال راحت رفت توی خونه ش نشست و یه ذره از مدارکی که علیه اون مرد جمع کرده بود رو کرد
فکر میکرد خیلی زرنگ و قویه و میتونه از پس اون روح شیطانی بربیاد
ولی نشد اون شیطان صفت اون تن و روحی که اغشته به کثافت بود رو به لجن زار تبدیل کرد
دختر حالا به اخر خط رسیده بود میخواست تموم کنه این نفس کشیدن های بیهوده رو ولی اون فرشته بازم نزاشت
نجاتش داد و گفت:حالا وقتشه یه ذره انسان باشه و اعتماد تخریب شده رو درست کنه و اون شیطان صفت رو رسوا
حالا من رها عظیمی کسی که فکر میکردی دوستته دشمنت بودم اره درست حدس زدی خاطر خواه شوهرت بودم
ولی نمیدونستم تو هرچی که بودی هنوز اول راه بودی و پاک سالم بودی و از فرصتی که خدا بهت داده بود استفاده کردی
حالا من قول میدم تقاص دل شکسته و زندگی داغون خواهرت رو از اون زالو صفت
بگیرم مدارک زیادی علیه ش دارم که به خاک سیاه بنشوندش و در مورد امیر حسین
اون یکی از پاک ترین مرد هایی هست که تا به حال دیدم قدرشو بدون و از دستش نده چون ادم های کثیفی مثل من تو کمین زندگیت هستند
غصه تموم شد شایسته خانم نفیسی
شایسته با بی حالی نگاهش کرد حتی یه ذره هم فکر نمیکرد رها یه چنین ادمی باشه
بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و خواست که به سمت در بره
رها دستشو گرفت و زیر لب زمزمه کرد:میدونم کثیف تر از اونی هستم که بخشیده بشم ولی تو منو ببخش
شایسته بازم حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و رها رو با دنیای خودش تنها گذاشت
جلوی در اما امیر بی تاب اومدنش بود و دائما ساعتش رو نگاه میکرد
شایسته بی هیچ حرفی به سمت ماشین رفت و نشست و خیلی سرد به امیر گفت:برو بیمارستان
امیر حرفی نزد انگار میخواست بهش زمان بده تا با خودش کنار بیاد
جلوی در بیمارستان نگه داشت و خواست پیدا بشه که امیر هم پیدا شد
رو به امیر گفت:میخوام تنها باشم تو هم برو خونه بخواب
امیر بازم حرفی نزد و سر به زیر و شرمزده سوار ماشین شد و به سمت خونه رفت احساس تلخ شکست داشت
شایسته اما دلش برای این نگاه شرمزده کباب شده بود دلش میخواست بی وقفه و فارغ از غم دنیا تو نگاه امیر غرق بشه
به سمت نمازخونه رفت و وضو گرفت و نماز خوند برای ارامش دلش
امیر حاج خانم و شکوفه رو رسوند خونه و یه ذره خوردنی گرفت و به سمت بیمارستان برگشت
نگاهش به شایسته افتاد که همون جا روی صندلی خوابش برده بود اروم کنارش نشست و موهاشو که بیرون ریخته بود توی شال ش داد
شایسته اروم از خواب بیدار شد و گفت:وای امیر چرا برگشتی ؟دیشب که پای دیگ حلیم بودی از صبحم که داری یه سره میدوئی خسته شدی اقایی
امیر نتونست از لحن پر محبت شایسته به راحتی بگذره بوسه ای به دستش زد و گفت:قربون دل مهربونت برم من عزیزم نمیتونستم تنها بزارمت خانومی
شایسته سرشو رو شونه های امیر گذاشت و گفت:برای حاجی نگرانم کاش زودتر خوب بشه
امیر:براش دعا کن عزیزم من میدونم که خوب میشه
الانم پاشو برو خونه خانومی من میمونم
شایسته:نه قول دادم تا صبح که مامان میاد پیشش بمونم تو برو بگیر بخواب داغون میشی ها
امیر سرشو به دیوار تکیه داد و گفت :نمیتونم تنهات بزارم
تا صبح همون جا کنار هم موندند و صبح زود محبوبه خانم اومد و امیر و شایسته هم برای اینکه به سمت خونه برن از جاشون بلند شدند
شایسته از پشت پنجره سی سی یو حاجی رو سیر نگاه کرد
و زیر هم زمزمه کرد :حاج بابا زود خوب شو
و رو به مادرش گفت:عزیزم من عصر میام
محبوبه:نه مادر امشب میخوام خودم پیشش بمونم
شایسته:لج نکن عزیزم میدونی که شب بیدار موندن برات خوب نیست بعدشم باید بری پیش شکوفه تا تنها نباشه خودت که میدونی چقدر حالش خرابه
محبوبه سری تکون داد و حرفی نزد
شایسته مادرش رو بوسید و همراه امیر به سمت ماشین رفتند
شایسته:امیر حسین منو ببر پیش رها خودت برو خونه
امیر دوباره دلهره و اضطراب گرفت دلش نمیخواست رابطه ی خوبی که با شایسته داشت دوباره از هم بپاشه
امیر تو سکوت رانندگی کرد با وجود خستگی فوق العاده و دو شب نخوابیدنش بازم از استرس خواب به چشماش راهی پیدا نمیکرد
جلوی در بیمارستان نگه داشت و گفت:طبقه ی سوم اتاق 305
شایسته هم که حالش بهتر از امیر نبود با دلهره نگاهی بهش انداخت و گفت:تو نمیای ؟
امیر با همون جذبه ی قبلی جواب داد:حرفاتون زنونه س و بهتر من نباشم
شایسته با دستی که میلرزید در ماشین رو باز کرد و به سمت در ورودی رفت
سوار اسانسور شد و طبقه ی 3 پیاده شد
هر چقدر به شماره ی اتاق نزدیک تر میشد طپش قلبش بیشتر میشد نفسش بالا نمیومد احساس تنگی نفس میکرد
نرسیده به اتاق دستشو به دیوار گرفت تا یه ذره حالش بهتر بشه
نمیدونست رها چی میخواد بهش بگه ولی الان از همه چی مهم تر براش این بود که
بدونه اونو و امیر حسین از کجا همدیگرو میشناسن
در اتاق رو باز کرد و نگاهی به رها کرد
روی تختش نشسته بود و نگاه خیره ش روی پنجره رو به روش بود
شایسته:سلام
رها روشو برگردون و نگاهی به شایسته انداخت و جوابش رو زیر لب داد
به امیر قول داده بود خودش اتفاق هایی که افتاده رو برای شایسته بگه
شایسته:امیر حسین گفت که کارم داری؟اره؟
رها:اره میخوام برات قصه تعریف کنم بیا بشین
شایسته اب دهنشو به سختی قورت داد و توی دلش دعا کرد که حرف بدی نشنوه
رها:یه دختری بود که خیلی فقیر بود مثل توی غصه ها و تو دلش منتظر بود که شاهزاده ی سوار بر اسب سفید بیاد و اونو از اون زندگی نکبتی خلاص کنه
ولی وقتی دید که هر روز داره بزرگتر منیشه و از شاهزاده هم خبری نیست تصمیم گرفت خودش بره دنبالش بگرده
ولی وقتی وارد دنیای بزرگ ادم پولدار ها شد به یه شاهزاده قانع نشد و دلش میخواست انتقام نداریشو از همشون بگیره
ولی ادم فقیر انگار سرنوشتش لجن گرفته شده پدرش اونو به طلبکارش فروخت و خودشو و مادرش و خواهرش فرار کردند
اون موند و ادم هایی که حتی از نفسشون تعفن بلند میشد
درست بود که خیلی خودشو تو ادم پولدار ها گم کرده بود ولی پاکی و نجابتش هنوز دست نخورده بود
ولی اون لاشخور ها حتی به پاکیش هم رحم نکردند و اونو مثل یه گرگ درنده از بین بردند
حالا اون مونده بود با تنی که احساس کثافت میکرد و روحی که بوی تعفن میداد
اره حالا یاد گرفته بود که چه جوری باید با باطن کثیف ولی ظاهر عالی جلوی همه بره
حالا که اب از سرش گذشته بود چه یک وجب چه ده وجب
تا بالاخره خدا یه فرشته سر راهش قرار داد اون فرشته بهش امنیت داد یه خونه گرم و نرم داد
ولی نه دختر قصه ی ما حریص تر از این حرفا شده بود تصمیم گرفته بود انتقام بگیره از هرچی که اسمش مرده
یه روز با یه ادم لجن تر از خودش در حال گند زدن به روحش بود که اون فرشته سر رسید
اره داغون شد تاوان کمک هاش نامردی و خیانت بود
دختر دوباره تنها شد و هرروز بیشتر تو کثافت فرو میرفت تا یه روز یه دختری پیدا شد
مثل خودش بی پروا و جسور و دنبال ازادی بی حد و حصر
اوایل و تا قبل از غیب شدن چند ماهش فقط دلش میخواست اونو بیاره تو راه کثیف خودش تا به همه ی دنیا ثابت کنه میشه ادم خانواده هم داشته باشه ولی راه کج بره
تا وقتی که اون دوباره پیداش شد و دختر ما فهمید بله اون فرشته ی مهربون حالا نصیب اون و زندگیش شده بود
اصلا چرا اون باید یه چنین زندگی میداشت حق اون این همه خوشبختی نبود
اون جا بود که حسادت زبونه کشید و فکر انتقام افتاد
اون روز توی عکس های عروسی مرد شیطان صفتی رو دید که چند وقت بود که بهش کلید کرده بود
چی بهتر از این با اون یارو روی هم ریخت تصمیم گرفت سود دو جانبه کنه
مرتیکه هرزه انقدر بهش اعتماد پیدا کرده بود که حتی اونو تا محل کارش هم میبرد در
نتیجه دختر شروع به جمع کردن مدارک هم علیه طرف و هم بهم زدن زندگی دوستش کرد
تا اون روز که اومد و هرچی داشت روی دایره ریخت و دوستشو از بین برد اعتمادشو به فرشته تخریب کرد
و بعد با خیال راحت رفت توی خونه ش نشست و یه ذره از مدارکی که علیه اون مرد جمع کرده بود رو کرد
فکر میکرد خیلی زرنگ و قویه و میتونه از پس اون روح شیطانی بربیاد
ولی نشد اون شیطان صفت اون تن و روحی که اغشته به کثافت بود رو به لجن زار تبدیل کرد
دختر حالا به اخر خط رسیده بود میخواست تموم کنه این نفس کشیدن های بیهوده رو ولی اون فرشته بازم نزاشت
نجاتش داد و گفت:حالا وقتشه یه ذره انسان باشه و اعتماد تخریب شده رو درست کنه و اون شیطان صفت رو رسوا
حالا من رها عظیمی کسی که فکر میکردی دوستته دشمنت بودم اره درست حدس زدی خاطر خواه شوهرت بودم
ولی نمیدونستم تو هرچی که بودی هنوز اول راه بودی و پاک سالم بودی و از فرصتی که خدا بهت داده بود استفاده کردی
حالا من قول میدم تقاص دل شکسته و زندگی داغون خواهرت رو از اون زالو صفت
بگیرم مدارک زیادی علیه ش دارم که به خاک سیاه بنشوندش و در مورد امیر حسین
اون یکی از پاک ترین مرد هایی هست که تا به حال دیدم قدرشو بدون و از دستش نده چون ادم های کثیفی مثل من تو کمین زندگیت هستند
غصه تموم شد شایسته خانم نفیسی
شایسته با بی حالی نگاهش کرد حتی یه ذره هم فکر نمیکرد رها یه چنین ادمی باشه
بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و خواست که به سمت در بره
رها دستشو گرفت و زیر لب زمزمه کرد:میدونم کثیف تر از اونی هستم که بخشیده بشم ولی تو منو ببخش
شایسته بازم حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و رها رو با دنیای خودش تنها گذاشت
جلوی در اما امیر بی تاب اومدنش بود و دائما ساعتش رو نگاه میکرد
شایسته بی هیچ حرفی به سمت ماشین رفت و نشست و خیلی سرد به امیر گفت:برو بیمارستان
امیر حرفی نزد انگار میخواست بهش زمان بده تا با خودش کنار بیاد
جلوی در بیمارستان نگه داشت و خواست پیدا بشه که امیر هم پیدا شد
رو به امیر گفت:میخوام تنها باشم تو هم برو خونه بخواب
امیر بازم حرفی نزد و سر به زیر و شرمزده سوار ماشین شد و به سمت خونه رفت احساس تلخ شکست داشت
شایسته اما دلش برای این نگاه شرمزده کباب شده بود دلش میخواست بی وقفه و فارغ از غم دنیا تو نگاه امیر غرق بشه
به سمت نمازخونه رفت و وضو گرفت و نماز خوند برای ارامش دلش