۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۷:۱۷ عصر
میخندمو هیچی نمیگم... اونم میخنده و آهنگ یه دوسالی داره میشه رو میذاره... چشامو میبندمو با لذت به آهنگ گوش میدم:
گفتم عاشقت می مونم
رفتن و بهونه کردی
قسم ات دادم به جونم
گفتی می ری برمی گردی ...
یه روزی اومدی گفتی
می مونم با تو همیشه
یه روزم گذاشتی رفتی
یه دو سالی داره میشه ...
فکر نکن که یادگاریت
همین عکس توی قابه
یاد تو برام عزیزم
هر نفس خاطره سازه ...
از همون روزی که رفتی
دل من شده دیوووونه
دیگه بسه کم آوردم
کاش میشد برگردی خونه...
ماشینو نگه داشت... چشامو باز میکنم میبینم رسیدیم... ازش تشکر میکنم و اونم فقط یه سر تکون میده و میره... منم داخل آرایشگاه میرم
وقتی میرم داخل میبینم ستاره زیر دست آرایشگره
ستاره: بالاخره اومدی؟؟ میذاشتی پنج شش ساعت دیگه... اصلا میذاشتی فردا که همه چیز تموم میشد میومدی
همونجور داره واسه خودش غر میزنه
-ستاره به جای سلام کردنته... تو چقدر غر میزنی... مثلا میخوای عروس بشی .. پس چرا هنوز آدم نشدی؟... هر چند من از اولم امید زیادی به آدم شدنت نداشتم
ستاره داد میزنه:یاسسسسسس
آرایشگر میخنده و سری تکون میده... میرم کنارش میگم:جونم خانم خانما
ستاره:یاس جونی؟
-ستاره باز اینجوری صدام کردی... باز چی میخوای که داری خودتو لوس میکنی؟
ستاره: چیز زیادی نمیخوام فقط یه چیز کوچولو..
-چه پررو... اونجور که تو صدام میکنی.. به نظر نمیاد یه چیز کوچولو باشه هاااااا
ستاره: یه جا بتمرگ.. تو لیاقت نداری من باهات خانمانه صحبت کنم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میرم یه جا میشینم
ستاره: چرا اون جا نشستی... امروز عروسی منه... تو هم باید بیای زیر دست آرایشگر
-عروسیه توهه، من دیگه بیام زیر دست آرایشگر...
هرچقدر مخالفت کردم فایده ای نداشت.... ستاره آخر کار خودشو کرد... دستیار آرایشگر اومد تا کارای منو انجام بده...
ستاره: یاس
-وای ستاره تو چقدر حرف میزنی، عروس که نباید اینقدر حرف بزنه
ستاره: چرا؟ مگه عروسا لال تشریف دارن؟
-وای وای وای... از دست زبون تو... بگو چی میخوای؟
ستاره:هوممم... یاسی در مورد اون مهمونی هنوز به من هیچی نگفتیا
-میگم بیخودی مهربونی در تو فوران نمیکنه... پس بگو موضوع چیه...
ستاره با مظلومیت نگام میکنه و میگه: مگه موضوع چیه؟
- فوضولی جنابعالی
با حالت قهر روشو از من میگیره... عین برج زهرمار اونجا ساکت میشینه
-بعدا واست تعریف میکنم... حالا که نمیشه
ستاره با خنده برمیگرده سمتمو: کی میگه الان نمیشه
-ستاره باز شروع کردی
ستاره: باشه... ولی یادت نره هاااااا
-اوهوم
آرایشه من خیلی ملایمو دخترونه هست یعنی خودم اینجوری خواستم نصف موهامو بالای سرم جمع کرد و بقیه رو پخش کرد و با گلهای یاس زیبایی قشنگی به موهام بخشید... لباسمم رامبد برام خرید اینقدر این روزا سرم شلوغ بود وقت نشد خودم برم خرید... هرچند معلوم نبود رامبد اجازه بده یا نه.... لباسم ساده و در عین حال خیلی قشنگه... یه لباس دکلته به رنگ یاسی که تا سر زانومه و زیر سینه اش گلهای رز کار شده... جوراب شلواری هم پوشیدم با صندلهای هم رنگ لباسم... یه شالم انداختم رو موهام... خودم حس میکنم خوشگل شدم... تا ستاره منو دید گفت: عجب هلویی شدی دختر... منم در جوابش گفتم تو که خیلی نازتر شدی... یه پشت چشمی برام نازک میکنه و میگه: پس چی... نکنه انتظار داشتی روز عروسیه من تو تویه مجلس بدرخشی از همین حالا میگم طرفایه من پیدات نمیشه اگه بیای بازارمو کساد کنی من میدونمو تو... شنیدی؟؟... فقط میخندمو چیزی نمیگم... تا آخر کار، آرایشگر از دست ستاره کلافه شد، از بس ستاره تکون میخورد و حرف میزد... بالاخره احسان اومد دنبالش و رفت... منم برای رامبد زنگ زدم گفت تو راهه... یکی صدام میکنه و میگه آقاتون اومده... با لبخند تشکر میکنمو میرم بیرون
-سلام
رامبد: سلام خانوم خانما... چه خوشگل شدی... نظرت چیه امشب از خیر این عروسی بگذریم و بریم خونه؟؟
و با خنده بهم نگاه میکنه
-رامبد باز شروع کردی؟
رامبد: آخه میترسم بدزدنت
-رامبدددددد
با خنده دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و دیگه هیچی نمیگه... ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه... عرسیشونو تو باغ گرفتن... میخوام از ماشین پیاده بشم.... رامبد مچ دستمو میگیره و با یه لحن جدی میگه: امشب از کنارم جم نمی خوریا... شنیدی؟
سری تکون میدمو بالاخره رضایت میده از ماشین پیاده شم... همین که وارد میشیم چشمم میخوره به باربد که رو یه میز تنها نشسته...
-رامبد
رامبد: چیه؟ چی شده؟
-اونجا رو نگاه کن
رامبد به سمتی که من اشاره میکنم... نگاه میکنه
رامبد: پس باربد هم اومده... فکر کردم دیرتر میاد
-مگه باربد هم دعوته
رامبد: یادم رفت بهت بگم خونواده ی احسان با خانواده ی من رفت و آمد میکنند... مامان به خاطر بابا نیومده.. لابد باربدو به زور فرستاد
بعد دستمو میکشه و میبره سمت میزی که باربد نشسته
-رامبد چرا باربد همیشه تنها میشینه؟
رامبد: باربد برعکس من خیلی سخت با بقیه معاشرت میکنه... ولی فکر کنم بعد اون اتفاق یکم دیرجوش تر هم شده
سری تکون میدمو دیگه چیزی نمیگم... به میزی که باربد نشسته میرسیم
- سلام داداشی
باربد که تازه متوجه ما شده... یه نگاه بهمون میندازه و با لحن شوخی میگه... اینجا هم دست از سر من برنمیدارین
رامبد با خنده میگه: تو تا زنده ای ما هم بهت وصلیم
باربد: راستشو بگو اینار میخوای واست چیکار کنم که این طرفا پیدات شد... نکنه دوباره زنت راننده میخواد؟؟
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: چطوره شغل تو رو از معاونت ارتقا بدم و بشی راننده ی زنم
باربد: نه تو رو خدا... من حاضرم راننده ی خودت بشم ولی راننده ی زنت هرگز... اگه بدونی چه مصیبتیه یک ساعت منتظر خانم بمونی بعد خانم بیاد بیرون ببینی دکمه هاشو جا به جا بسته
اینو میگه و بعد هر دو با هم بلند میخندم
پشت چشمی براشون نازک میکنمو میگم: ایش... راننده ی من شدن لیاقت میخواد... که شما دو تا برادر ندارین
این حرکت من خندشونو بیشتر میکنه
فرشاد و محسن رو میبینم که دارن به سمت ما میان یه دستی براشون تکون میدم...
فرشاد: به به... سلام خانم خانما... این روزا ناپیدایی؟
-سلام فرشاد... خوبی؟؟ مگه نرفته بودی شهرتون؟؟
-نه بابا... چند واحد دیگه داشتم ترم تابستونی برداشتم
محسن: سلام یاس
-سلام... خوبی محسن؟
با لبخند نگام میکنه و میگه: ممنون خوبم
یه نگاه به رامبد و باربد میندازه و میگه: معرفی نمیکنی؟
تازه یاد رامبد و باربد میفتم که هر دوتاشون با اخم به من و بچه ها نگاه میکنند
با لبخند میگم:نامزدم رامبد... ایشون هم داداشم باربد هستن
بعد با دست به محسن و فرشاد اشاره میکنم و میگم: این دو تا هم همکلاسیهام هستن
گفتم عاشقت می مونم
رفتن و بهونه کردی
قسم ات دادم به جونم
گفتی می ری برمی گردی ...
یه روزی اومدی گفتی
می مونم با تو همیشه
یه روزم گذاشتی رفتی
یه دو سالی داره میشه ...
فکر نکن که یادگاریت
همین عکس توی قابه
یاد تو برام عزیزم
هر نفس خاطره سازه ...
از همون روزی که رفتی
دل من شده دیوووونه
دیگه بسه کم آوردم
کاش میشد برگردی خونه...
ماشینو نگه داشت... چشامو باز میکنم میبینم رسیدیم... ازش تشکر میکنم و اونم فقط یه سر تکون میده و میره... منم داخل آرایشگاه میرم
وقتی میرم داخل میبینم ستاره زیر دست آرایشگره
ستاره: بالاخره اومدی؟؟ میذاشتی پنج شش ساعت دیگه... اصلا میذاشتی فردا که همه چیز تموم میشد میومدی
همونجور داره واسه خودش غر میزنه
-ستاره به جای سلام کردنته... تو چقدر غر میزنی... مثلا میخوای عروس بشی .. پس چرا هنوز آدم نشدی؟... هر چند من از اولم امید زیادی به آدم شدنت نداشتم
ستاره داد میزنه:یاسسسسسس
آرایشگر میخنده و سری تکون میده... میرم کنارش میگم:جونم خانم خانما
ستاره:یاس جونی؟
-ستاره باز اینجوری صدام کردی... باز چی میخوای که داری خودتو لوس میکنی؟
ستاره: چیز زیادی نمیخوام فقط یه چیز کوچولو..
-چه پررو... اونجور که تو صدام میکنی.. به نظر نمیاد یه چیز کوچولو باشه هاااااا
ستاره: یه جا بتمرگ.. تو لیاقت نداری من باهات خانمانه صحبت کنم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میرم یه جا میشینم
ستاره: چرا اون جا نشستی... امروز عروسی منه... تو هم باید بیای زیر دست آرایشگر
-عروسیه توهه، من دیگه بیام زیر دست آرایشگر...
هرچقدر مخالفت کردم فایده ای نداشت.... ستاره آخر کار خودشو کرد... دستیار آرایشگر اومد تا کارای منو انجام بده...
ستاره: یاس
-وای ستاره تو چقدر حرف میزنی، عروس که نباید اینقدر حرف بزنه
ستاره: چرا؟ مگه عروسا لال تشریف دارن؟
-وای وای وای... از دست زبون تو... بگو چی میخوای؟
ستاره:هوممم... یاسی در مورد اون مهمونی هنوز به من هیچی نگفتیا
-میگم بیخودی مهربونی در تو فوران نمیکنه... پس بگو موضوع چیه...
ستاره با مظلومیت نگام میکنه و میگه: مگه موضوع چیه؟
- فوضولی جنابعالی
با حالت قهر روشو از من میگیره... عین برج زهرمار اونجا ساکت میشینه
-بعدا واست تعریف میکنم... حالا که نمیشه
ستاره با خنده برمیگرده سمتمو: کی میگه الان نمیشه
-ستاره باز شروع کردی
ستاره: باشه... ولی یادت نره هاااااا
-اوهوم
آرایشه من خیلی ملایمو دخترونه هست یعنی خودم اینجوری خواستم نصف موهامو بالای سرم جمع کرد و بقیه رو پخش کرد و با گلهای یاس زیبایی قشنگی به موهام بخشید... لباسمم رامبد برام خرید اینقدر این روزا سرم شلوغ بود وقت نشد خودم برم خرید... هرچند معلوم نبود رامبد اجازه بده یا نه.... لباسم ساده و در عین حال خیلی قشنگه... یه لباس دکلته به رنگ یاسی که تا سر زانومه و زیر سینه اش گلهای رز کار شده... جوراب شلواری هم پوشیدم با صندلهای هم رنگ لباسم... یه شالم انداختم رو موهام... خودم حس میکنم خوشگل شدم... تا ستاره منو دید گفت: عجب هلویی شدی دختر... منم در جوابش گفتم تو که خیلی نازتر شدی... یه پشت چشمی برام نازک میکنه و میگه: پس چی... نکنه انتظار داشتی روز عروسیه من تو تویه مجلس بدرخشی از همین حالا میگم طرفایه من پیدات نمیشه اگه بیای بازارمو کساد کنی من میدونمو تو... شنیدی؟؟... فقط میخندمو چیزی نمیگم... تا آخر کار، آرایشگر از دست ستاره کلافه شد، از بس ستاره تکون میخورد و حرف میزد... بالاخره احسان اومد دنبالش و رفت... منم برای رامبد زنگ زدم گفت تو راهه... یکی صدام میکنه و میگه آقاتون اومده... با لبخند تشکر میکنمو میرم بیرون
-سلام
رامبد: سلام خانوم خانما... چه خوشگل شدی... نظرت چیه امشب از خیر این عروسی بگذریم و بریم خونه؟؟
و با خنده بهم نگاه میکنه
-رامبد باز شروع کردی؟
رامبد: آخه میترسم بدزدنت
-رامبدددددد
با خنده دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و دیگه هیچی نمیگه... ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه... عرسیشونو تو باغ گرفتن... میخوام از ماشین پیاده بشم.... رامبد مچ دستمو میگیره و با یه لحن جدی میگه: امشب از کنارم جم نمی خوریا... شنیدی؟
سری تکون میدمو بالاخره رضایت میده از ماشین پیاده شم... همین که وارد میشیم چشمم میخوره به باربد که رو یه میز تنها نشسته...
-رامبد
رامبد: چیه؟ چی شده؟
-اونجا رو نگاه کن
رامبد به سمتی که من اشاره میکنم... نگاه میکنه
رامبد: پس باربد هم اومده... فکر کردم دیرتر میاد
-مگه باربد هم دعوته
رامبد: یادم رفت بهت بگم خونواده ی احسان با خانواده ی من رفت و آمد میکنند... مامان به خاطر بابا نیومده.. لابد باربدو به زور فرستاد
بعد دستمو میکشه و میبره سمت میزی که باربد نشسته
-رامبد چرا باربد همیشه تنها میشینه؟
رامبد: باربد برعکس من خیلی سخت با بقیه معاشرت میکنه... ولی فکر کنم بعد اون اتفاق یکم دیرجوش تر هم شده
سری تکون میدمو دیگه چیزی نمیگم... به میزی که باربد نشسته میرسیم
- سلام داداشی
باربد که تازه متوجه ما شده... یه نگاه بهمون میندازه و با لحن شوخی میگه... اینجا هم دست از سر من برنمیدارین
رامبد با خنده میگه: تو تا زنده ای ما هم بهت وصلیم
باربد: راستشو بگو اینار میخوای واست چیکار کنم که این طرفا پیدات شد... نکنه دوباره زنت راننده میخواد؟؟
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: چطوره شغل تو رو از معاونت ارتقا بدم و بشی راننده ی زنم
باربد: نه تو رو خدا... من حاضرم راننده ی خودت بشم ولی راننده ی زنت هرگز... اگه بدونی چه مصیبتیه یک ساعت منتظر خانم بمونی بعد خانم بیاد بیرون ببینی دکمه هاشو جا به جا بسته
اینو میگه و بعد هر دو با هم بلند میخندم
پشت چشمی براشون نازک میکنمو میگم: ایش... راننده ی من شدن لیاقت میخواد... که شما دو تا برادر ندارین
این حرکت من خندشونو بیشتر میکنه
فرشاد و محسن رو میبینم که دارن به سمت ما میان یه دستی براشون تکون میدم...
فرشاد: به به... سلام خانم خانما... این روزا ناپیدایی؟
-سلام فرشاد... خوبی؟؟ مگه نرفته بودی شهرتون؟؟
-نه بابا... چند واحد دیگه داشتم ترم تابستونی برداشتم
محسن: سلام یاس
-سلام... خوبی محسن؟
با لبخند نگام میکنه و میگه: ممنون خوبم
یه نگاه به رامبد و باربد میندازه و میگه: معرفی نمیکنی؟
تازه یاد رامبد و باربد میفتم که هر دوتاشون با اخم به من و بچه ها نگاه میکنند
با لبخند میگم:نامزدم رامبد... ایشون هم داداشم باربد هستن
بعد با دست به محسن و فرشاد اشاره میکنم و میگم: این دو تا هم همکلاسیهام هستن