۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۸:۱۲ عصر
منم به دلخوشی تو دلخوشم ناخواسته در اغوش بابا پریدم و صورتش و غرق بوسه کردم بابا-خجالت بکش دختر بابا...قدیما حرف از شوهر می امد دخترا تا بناگوش سرخ می شد چشمکی زدم و گفتم:اون مال قدیما بود بابا خوب برو بخواب من با مامانت هماهنگ می کنم با ذوق به اتاقم رفتم.می خواستم به متین زنگ بزنم اما پشیمون شدم می خواستم سوپرایز بشه ولی بی شک خودش الانا دیگه زنگ می زد واسه اینکه خللی تو پروژه سوپرایز کردنم ایجاد نشه گوشیمو خاموش کردم صبح از ساعت 8 گوش به زنگ بودم.منم عقلم پاره سنگ برداشته بوداا اخه یکی نبود به من بگه کی کله سحر زنگ میزنه جواب خواستگاری بگیره .ساعت12 انتظارم پایان یافت گوشی اتاقم و اروم برداشتم تا مامان نفهمه خانم شایسته-سلام خانم شریفی مامان-سلام از ماست شروع کردن احوال پرسی از حال سوپری محل گرفته تا خواهر زن دایی عمه بابای خانم شایسته و این مامان من پرسید .خوب فدات شم برو سر اصل مطلب دیگه بعد از کلی طفره رفتن قسمت مورد علاقه من شروع شد خ شایسته-خانم شریفی بلاخره این گل پسره ما را به دامادی قبول کردین یانه؟ مامان-کی بهتر از اقا متین ایشاالله خوشبخت شن خانم شایسته کلی پشت تلفن کشید که پرده گوشم پاره شد.حالا اینا عروس علیل قبول می کردنخانم شایسته با همون شوق و ذوق تلفن و قطع کرد مثل روز روشن بود که الان می ره که به متین خبر بده پس الان وقتشه که گوشیم و روشن کنم گوشیم و روشن کردم .متین زنگ زد صداش به شدت شاد بود منم به شدت جو گیر شده بودم به همین خاطر سعی کردم ادای دخترای سنگین رنگین و درارم بله بفرمایید متین-سلام ملوسکم سلام عروسکم سلام عشقم سلام متین-خوبی عزیزم ممنون متین با لحن شیطونی گفت-حالا چرا لحنت و کردی مثل دخترای افتاب مهتاب ندیده ی عهد قجر از اونایی که تو عمرشون با خواستگارشون هم کلام نشدن با تعجب گفتم:جانم؟؟؟ متین-جونت بی بلا دیگه نتونستم خودم و بگیرم و زدم زیر خنده متین-باریکلا بخند خوشکلم که عاشق خنده هاتم متین باورت میشه همه چی حل شد باورت میشه قرار مال هم شیم متین-اره خوشکل خانم باورم میشه چرا که نشه اخه مامان و بابای تو از من اقا ترم پیدا می کردن روتو کم کن متین-ای جان عاشق این حرص خوردناتم لحنم و مظلوم کردم و گفتم:متین داشتیم؟؟؟ متین هم بلند زد زیر خنده متین-بهارم پاشو بیا بیرون ببینمت نچ نچ نچ نچ ما رسم نداریم عروس و داماد قبل از عقد هم دیگه رو ببینن قرار ما سر سفره عقد رو بنده رو که زدی بالا منو می بینی متین-بهار دلم واست شده اندازه یه نخود اذیت نکن دیگه من بی خود کنم عشقم و عذاب بدم یه ساعت دیگه برج میلاد متین-سر یه ساعت بیا می دونی که از بدقولی بدم می آد یهو دیدی عقد نکرده طلاقت دادما اوه اوه اوه ..دل و جرئت بهم زدی ما مخلصتیم تا شبم نیای من منتظرت می مونم کم زبون بریز اومدم تلفن و قطع کردم و اماده شدم ر فتم برج میلاد از انجا هم همه ی سرخ سمبه های تفریحی تهران و سرک کشیدیم تا شب با هم بودیم بعد متین من و رسوند خانه و خودشم برگشت خونه اشون ---------- اخر هفته تمام بزرگای فامیل دور هم جمع شدن و مراسم بله بران انجام شد گرچه پیر مردای اشراف تمام همت خودشون و واسه به هم زدن مهمونی به کار بردن اما خوب سخاوتمندی اقا شایسته اجازه موش دواندن و بهشون نداد هرچی مهر کردن قبول کرد و هر شرطی گذاشتن پذیرفت جالبترین موضوع ان شب اینجا بود که سام هم بی دعوت تشریف آورده بود از اول تا اخر روی متین زوم کرده بود و عملا با چشماش داشت اونو می خورد بر خلاف تصورم هیچ سعی بر بهم زدن مهمونی نداشت و مثل یه بچه خوب یه گوشه کنار بهنام نشسته بود و به عرایض بزگترها گوش می داد تو دلم گفتم هفت قران به میان چشم بد دور چه اقا شده روز 25 شهریور را واسه روز عقد تایین کردن گرچه مناسبتی نداشت اما خوب اخر هفته بود و خوبیش این بود که قبل از شروع دانشگاه هاست .من بی عار هم که باید از ترم پاییز بر می گشتم سر درس و مشق و عملا با یللی تللی خداحافظی می کردم متین در پوست خود نمی گنجید من از اون بدتر ..تقریبا اخر شب بود که با متین واسه قدم زدن و حرف زدن به باغ رفتیم .انقدر قدم زدیم و از آرزوهامون گفتیم تا خسته شدیم وقت برگشت شد جلوی در ورودی متین دستم و کشید و منو و به سمت خودش برگردوند بوسه ای نرم و اهسته روی گونه ام کاشت. گر گرفتم .چشم چرخاندم که ببینم کسی ما رو ندیده باشه اما نه مثل اینکه متین قبل از من محیط و چک کرده بود و از سفید بودن وضعیت اگاهی کافی داشت .چشمم که به بالکن اتاق بهنام افتاد فهمیدم زهی خیال باطل سام اونجا ایستاده بود و داشت زاغ سیاه ما رو چوب می زد .من نمی دونم این زیگیل تو بالکن چیکار داشت یعنی عقلش نمی رسید نباید مزاحم دل و قلوه گرفتن دو تا مرغ عشق بشه. با متین داخل رفتیم و کمی بعد مهمونی به پایان رسید
از فردای اون روز افتادیم دنبال خرید واسه مجلس عقد.من و مهسان و مهتاب و متین تمام شهر را زیر و رو کردیم از اونجایی که مجلس عقد با خانواده عروس بود به همت جیب باباجونم از هرچیز بهترینش را می خریدم.
25 شهریور فرا رسید .روزی که باید با تمام منیتم خداحافظی می کردم و پا به فصل جدیدی از کتاب زندگیم می ذاشتم روز اتمام خودخواهیام روز شروعی دوباره روز عقدم از صبح زود تو خانه هیاهو به پا بود.از اونجا که باغ خانه خودمون به اندازه کافی بزرگ و مجلل بود احتیاج به گرفتن تالار نداشتیم قرار شد جشن توی باغ خودمون برگذار بشه .مهتاب مدیر برنامه ها شده بود و از کله سحر داشت دستور میداد و ایراد می گرفت.مامان داشت تلفنی سفارش غذا ها را چک می کرد تنها چیزی که آزارم می داد این بود که بهنام هنوز نیامده بود و بعید می دونستم بیاد بغضم گرفت رو بهنام فقط حساب برادری نمی کردم واسم دوست بود توقع نداشتم اینجوری پشتم و خالی کنه صدای زکیه از پشت سر امد بهار خانم بله ارایشگرتون امده الان میام به اتاقم رفتم رزیتا با چندتا از شاگردای خبره اش بند و بساتشون و تو اتاقم پهن کرده بود رزیتا با دیدنم گفت:بهار جان بجنب که دیره نگاهی به ساعت انداختم تازه 10 بود خنده ام گرفت مگه می خواست چیکار کنه که دیر شده بود روی صندلی نشستم این دفعه اجازه نداد اصلا نظر بدم می گفت اینبار هر کاری خودش بخواد می کنه صورتم و ارایش کرد و خواست لباسم و بپوشم ..لباس ماشی رنگم و از جعبه بزرگش در آوردم و پوشیدم رزیتا خیره نگاه کرد و گفت:مثل همیشه در انتخاب لباس گل کاشتی نظر لطفتونه نشستم و رزیتا شروع کرد به ور رفتن با موهام مدل باز و جمع درستش کرد و بعد از اتمام کار اجازه داد توی اینه خودم و ببینم رو به روی اینه قدی ایستادم موهام و فوق العاده درست کرده بود اما صورتم یکم زیادی ارایش داشت خوشم نیامد دلم می خواست مثل همیشه دخترانه درستم می کرد از این همه رنگ و لعاب بیزار بودم فکر می کردم نه تنها به زیبایم اضافه نمی کنه بلکه برعکس می خواستم دهن باز کنم و ازش بخوام یکم این ارایش و کمتر کنه که در باز شد و مهسان وارد شد مهسان-سلام بهارجان سلام ماشاالله بزنم به تخته چه ناز شدی مرسی اما به نظر خودم یکم ارایشم زیاده مهتاب که داشت داخل میشد گفت:ناسلامتی عروس خانمیا یعنی خوبه؟؟؟ مهسان-اره عزیزم ماه مرسی مهسان-راستی بهار جان نمی دونی مهتاب خانم چه کرده باغ و عملا تبدیل کرده به بهشت مهتاب در حالی که منو از رو صندلی ارایشگر هل می داد کنار و خودش لم می داد رو صندلی گفت:ایشاالله جبران می کنه.حالا هم بکش کنار که نوبت منه رزیتا خانم مشغول رسیدن به مهتاب شد ازش خواستم بعد از مهتاب به مهسان برسه راستی مهسان متین کجاست؟ مهسان-ارایشگاه هنوز تمام نیست مهسان-چند دقیقه پیش تمام شد داره میاد ده دقیقه بعد متین امد پشت در اتاق ایستاده بود و مهسان اجازه ورود بهش نمی داد ازش شاباش می خواست اون بدبختم هرچی پول تو جیباش بود خالی کرد و بازم مهسان می گفت کمه بلاخره رضایت داد ودر و باز کرد بیرون رفتم متین لبخندی بهم زد و جلو امد دست گل رز سفیدی که در دست داشت و بهم داد و بوسه ای به گونه ام کاشت نگاهی بهش انداختم توی اون کت شلوار مشکی دلچسب تر شده بود. باهم به باغ رفتیم تا عکاس چندتا عکس جانانه ازمون بندازه .به باغ که رسیدم حیرت کردم این مهتابم ترشی نخوره یه چیزی میشه هاا..سفره عقد و توی الاچیق چیده بودن از در ورودی تا محل تایین شده واسه مهمونا دو طرف و گل رز و مشعل گذاشه بودن میز و صندلی ها را با نظم خاص و زیبایی چیده بود روی تک تکشون شمع و گل و ..چیده بود متین لبخندی زد و گفت:ای خدا کی این عاقد میاد خلاصمون کنه بهش نگاه کرد و لبخند زدم توی باغ چندتا عکس باهم گرفتیم و دوباره به اتاق من برگشتیم تا بعد از امدن مهمانا پایین بریم از ساعت 8 گروه گروه مهمونا وارد می شدن مهتاب با ذوق داخل شد و گفت:بهار بهنام امد خوشحال شدم و نفس راحتی بیرون دادم چقدر از نیامدنش می ترسیدم ساعت 9 وقت پایین رفتن شد دستم و دور بازوی متین حلقه کردم و از پله ها پایین رفتیم در حیاط را زکیه باز کرد و من و متین اهسته قدم گذاشتیم از پله های خونه پایین امدیم مهمان ها دو طرف راهمون ایستاده بودن احساس خوبی داشتم .اهسته قدم بر می داشتیم یه لحظه چشمم به سام افتاد که در کنار بهنام ایستاده بود و دست می زد در اینکه لبخندش مصنوعی بود هیچ شکی نداشتم دستم و بیشتر به بازوی متین فشردم متین نگاهم کرد و لبخندی زد به این معنی که ارام باش و نگرانی به دلم راه ندم .یکی از خدمتکارا اسفند دود کرده بود و رو سرمون گرفت اخرین نفرات و نزدیکترین نفرات به الاچیق و سفره عقد پدر و مادر من و متین به انضمام عمه و مهتاب و مهسان بودن از اینکه بهنام پیش اونا ناایستاده بود و کنار سام اون دور مثل غریبه ها ایستاده بود و داشت واسم دست میزد ناراحت شدم اول عمه در اغوشم کشید و زیر گوشم زمزمه وار گفت:می تونستی انتخابای بهتری داشته باشی اما حالا که این پسر و انتخاب کرذی امیدوارم خوشبختت کنه رو به متین امرانه گفت:خوشبختش کن متین با لبخندگفت:تمام سعیم و می کنم مامان و بابا و خانم شایسته را در اغوش کشیدم اقای شایسته بوسه ای بر پیشانیم کاشت و برایم ارزوی خوشبختی کرد دست در دست متین به پشت سفره عقد رفتم و روی صندلی ها نشستم سفره فوق العاده ای بود ..لبخند از لبم پاک نمی شد حاج اقا که از دوستان پدربزگ خدابیامرزم بود امد و رو به روی ما نشست و خطبه عقد را جاری کرد عروس خانم وکیلم؟ توی اینه نگاهی به متین انداختم لبخندی زد و دستم را در دستان گرمش فشرد سر بلند کردم تا بله بگم که نگاهم به سام افتاد نگاش خسته بود اما باید کنار می امد با استعانت از خداوند متعال و اجازه بزگترها بله سام چشماش و بست و کمی بعد باز کرد متین دستم را بالا برد و بوسه ای روی ان کاشت صدای جمع که یک صدا داد میزدن عروس داماد و ببوس یالا بلند شد راستش معذب بودم و نمی خواستم این کار و کنم اما اون مهتاب مارمولک اون وسط همه را به اصرار و پافشاری دعوت می کرد و دخترا هم ول کن نبودن به صورت متین نگاه کردم چشمکی زد و اهسته گفت:چرا معتلی یالا سر بلند کردم و اهسته گونش و بوسید مهتاب و مهسان امدن و دو طرف من و سام قرار گرفتن مهتاب عسل را اول به سمت متین گرفت متین انگشتی در جام عسل زد و دستش را در دهانم کرد شیطنتم گل کرد و دستش را اهسته گاز گرفتم سرش و جلو اورد و گفت:بهار تلافی داره ها با لبخند اهسته عسل را خوردم . حالا نوبت من بود وای نکنه اینم بخواد انگشت منو گاز بگیره دستم را به سمت دهنش بردم و با چشمای مظلوم بهش نگاه کردم عسل را خورد و بوسه ای روی انگشتم کاشت تو دلم گفتم چه تلافی شیرینی مهسان هم ماست و جلوم گرفت و تو دهن هم کردیم.بعد از اون نوبت هدیه های سر عقد بود.بابا یک واحد اپارتمان از طرف خودش و مامان هدیه داد و اقای شایسته یک سرویس طلا .بهنام تنها یک سکه گرفته بود و با اینکار مخالفت خودش را اعلام کرد از همه جالبتر هدیه سام بود سام 5 درصد از سهام کارخانه مشهور و معروف پدرش را که خود سام سهام دار اعظم و 55 درصدیش بود را به نام من کرده بود و حالا خودش 50 درصد من 5 درصد و پدرش 40 درصد سهام داشت .5 درصد سهام از اون کارخانه خیلی بود خیلی در امد اون کارخانه فوقالعاده بود و این هدیه سام من و یک زن بی نیاز از جهت مالی می کرد.یه لحظه دوست داشتم هدیه اش و پس بدم و بگم صدقه نمی خوام اما کی بود که طمع از 5 درصد سهام کارخانه ببره و بی خیال بشه .دهان همه جامع باز مونده بود.منم مثل یک ادم کاملا پررو بی توجه به ارزش هدیه سام با خونسردی سری تکون دادم و خیلی معمولی تشکر کردم بدون هیچ هیجان و شادی مضاعفی
متین در برابر هدیه سام عکس العملی نشان نداد خوشم امد خدایی خیلی مرد بود هر کس دیگه ی جای اون بود همون وسط مهمونی شروع می کرد به بازپرسی اینکه چرا یه پسر مجرد اونم خواستگار قبلیت باید همچین هدیه بهت بده و از این حرفا اما متین مثل اسمش متین بود بر عکس من اون تشکر پر مهر و محبتی از سام کرد و همدیگر را در اغوش کشیدن .شنیدم که متین اهسته زیر گوش سام گفت:قول می دم نزارم آب تو دل هم بازی بچگیات تکون بخوره سام لبخند خسته ای زد و گفت:رو حرفت حساب می کنم مهتاب همه را به نشستن دعوت کرد و از من و متین خواست برای افتتاح مجلس رقص به وسط باغ جایی را که برای رقص و پای کوبی در نظر گرفته بود بریم .من و متین هم دست در دست هم با لبخند به وسط باغ رفتیم اهنگ ملایمی را ارکست نواخت من دستام را دور گردن متین حلقه کردم و اونم دستاش و حلقه کرد دور کمر من. صدای دست و شوت زدن از جمع بلند شد .اهسته حرکت می کردیم .در اوج لذت بودم .گرمای اغوش متین حالا که به هم حلال شده بودیم واسم دلچسب تر بود امن تر بود .توی تفکرات خودم بودم که حرکت متین غافلگیرم کرد اهسته بوسه ای به گونه ام کاشت .به خودم که امد فهمیدم بوسه اتمام رقص بوده صدای کف زدن از مهمان ها بلند شد و بعد از اون تمام دختر پسرا واسه رقص به ما پیوستن .دوست داشتم بازم با متین برقصم اما خوب عروس بودم و به قول مامانم عروس باید سنگین رنگین باشه .با متین برگشتیم به جایگاهمون . سربلند کردم و مهمان ها را از نظر گذروندم .چشمم به بهنام افتاد داشت با مهسان حرف میزد.بلاخره ما نفهمیدیم این از خانواده شایسته بدش میاد یا خوشش میاداونطرف تر مهتاب داشت دست سام و می کشید و با خودش وسط می برد .سام هم طاقچه بالا می ذاشت اصلا این چرا یکی از دوست دختراشو امشب نیاورده مجلس گرمی بود همه چیز فوق العاده بود پذیرایی شام بزن و بکوب همه چیز بهترین بود . اما بلاخره تموم شد یک ماهی از عقدم می گذشت رابطه من و متین صمیمی و گرم بود به قول شاعر همه چی آروم بود زندگی افسانه ای داشتم درست مثل کتاب قصه ها.متین همون شاهزاده سوار بر اسب سفید من بود . از اون گذشته دانشگاها باز شده بود حس خوبی داشتم برگشتن به سر درس و مشقم فکر نمی کردم تا این حد واسم دلچسب باشه .بکوب درس می خوندم .با اینکه متین پاره از وجود خودم بود اما خوب دوست داشتم جلوش کم نیارم اگه اون شاگرد اول دانشگاه می شه یه جوری افت داشت من نشم .خلاصه رقابت در حین رفاقت داشتیم اون روز داشتم واسه می ترم بی وقت و زودتر از موعد استاد محسنی که بدبختانه از دوستان و همکاران پدرم بود و روی من فلک زده حساب ویژه باز کرده بود درس می خوندم که گوشیم زنگ زد.شماره خانم شایسته بود سلام خ شایسته-سلام عروس گلم خوبی؟ از احوال پرسی های مادر شوهر گلم خ شایسته-شرمندم نکن عروس خوشکلم باور کن این بیماری خواهرم هوش و حواس از سرم برده انشاالله که بلا به دوره خ شایسته-بهار جان من قراره امشب اینجا بمونم .مهسان هم که سر پروژه جدیدیه که تازه گرفته . مجید (اقای شایسته)هم که با دوستاش دوره داشته رفتن تفریح.بچم تو خونه تنهاست تا شب هم فکر نکنم مهسان و مجید برگردن قربونت برم مادر برو پیشش تنها نباشه تنهایی اونقدر مشغول دفتر و کتابش میشه که نه نهار می خوره نه شام برو پیشش تا خیال منم راحت بشه. چشم مادر جون الان می رم خ شایسته-نهار درست کردم توی یچاله گرم کنید بخورید اونم به چشم فدای تو بشم عروس گلم کاری نداری؟ نه سلام خاله را برسونید بزرگیت و می رسونم خداحافظ خداحافظ گوشی را قطع کردم رو به روی اینه ایستادم و لبخند شیطونی زدم.ابروهام بالا انداختم.اقای محسنی و امتحان میان ترم و بی خیال شدم و به سمت کمد لباسیم رفتم .یه لباس شب سورمه ای کوتاه داشتم میگم کوتاه یعنی خیلی کوتاه...بدون رودربایسی همون و پوشیدم به سمت اینه رفتم ارایش کمرنگی کردم و از ادکلنی که متین عاشق بوش بود به مچ دست و گردنم زدم دستمال گردن سورمه ای رنگم رو بستم موهامو سشوار کشیدم و لخت رها کردم تل سفیدی زدم و صندل سفیدمم پوشیدم مانتوی بلندم و پوشیدم جزو استاد محسنی را هم محض احتیاط در کیف گذاشتم و به سمت ماشینم هجوم بردم تخته گاز خودم و به خونه اقای شایسته رسوندم .ماشین و پارک کردم و با کلیدی که قبلا بهم داده بودن در و باز کردم می دونستم متین وقتی غرق درس هیچ رقم از دنیای خودش بیرون نمی اد ولی محض احتیاط اهسته حرکت می کردم که متوجه نشه در ساختمان را اهسته باز کردم جلوی اینه مانتو و شالم و از تن در اوردم چشمکی به خودم زدم و اهسته به سمت اتاق متین رفتم در اتاق باز بود و متین هم مشغول ور رفته با کامپیوترش بود پشتش به در بود و متوجه ورود من نشد اهسته بالای سرش رفتم دستام و روی چشمش گذاشتم و سرش را کمی عقب کشیدم همینطوری که چشماش و گرفته بودم بوسه ای روی لباش کاشتم متین-این فرشته ی اسمانی از کجا نازل شد؟ فرشته ها اوصولا از اسمون میان دیگه متین-عذر می خوام مادام اگه همسرم بفهمه هر جفتمون و با دستای خودش خفه می کنه بنده از همسرتون اجازه کتبی دارم متین من و جلو کشوند و روی پاهاش نشوند و گفت:فدای همسر خوشمل خودم بشم .و گونه امو بوسید تازه متوجه لباس و سر وضع من شد و گفت:ببین عشق من چیکار کرده.دختر تو چه شجاعتی داری نمی ترسی بلا ملای سرت نازل کنم؟ با لبخند شیطونی گفتم:مگه ادم از شوهرش می ترسه؟؟ متین با لبخند خاص خودش یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:که نمی ترسی؟ نچ نچ متین چشماش شیطون شد و گفت:بهار خودت گفتی نمی ترسیااااا تو اون لحظه نمی فهمیدم منظور متین چیه واسه همین گفتم:ترس از تو عمرا متین دستمال گردنم و باز کرد و اهسته گردنم و بوسید.بعد از ان بغلم کرد و روی تخت گذاشتم بوسه ای طولانی روی لبم کاشت تازه فهمیدم منظورش از این نمی
از فردای اون روز افتادیم دنبال خرید واسه مجلس عقد.من و مهسان و مهتاب و متین تمام شهر را زیر و رو کردیم از اونجایی که مجلس عقد با خانواده عروس بود به همت جیب باباجونم از هرچیز بهترینش را می خریدم.
25 شهریور فرا رسید .روزی که باید با تمام منیتم خداحافظی می کردم و پا به فصل جدیدی از کتاب زندگیم می ذاشتم روز اتمام خودخواهیام روز شروعی دوباره روز عقدم از صبح زود تو خانه هیاهو به پا بود.از اونجا که باغ خانه خودمون به اندازه کافی بزرگ و مجلل بود احتیاج به گرفتن تالار نداشتیم قرار شد جشن توی باغ خودمون برگذار بشه .مهتاب مدیر برنامه ها شده بود و از کله سحر داشت دستور میداد و ایراد می گرفت.مامان داشت تلفنی سفارش غذا ها را چک می کرد تنها چیزی که آزارم می داد این بود که بهنام هنوز نیامده بود و بعید می دونستم بیاد بغضم گرفت رو بهنام فقط حساب برادری نمی کردم واسم دوست بود توقع نداشتم اینجوری پشتم و خالی کنه صدای زکیه از پشت سر امد بهار خانم بله ارایشگرتون امده الان میام به اتاقم رفتم رزیتا با چندتا از شاگردای خبره اش بند و بساتشون و تو اتاقم پهن کرده بود رزیتا با دیدنم گفت:بهار جان بجنب که دیره نگاهی به ساعت انداختم تازه 10 بود خنده ام گرفت مگه می خواست چیکار کنه که دیر شده بود روی صندلی نشستم این دفعه اجازه نداد اصلا نظر بدم می گفت اینبار هر کاری خودش بخواد می کنه صورتم و ارایش کرد و خواست لباسم و بپوشم ..لباس ماشی رنگم و از جعبه بزرگش در آوردم و پوشیدم رزیتا خیره نگاه کرد و گفت:مثل همیشه در انتخاب لباس گل کاشتی نظر لطفتونه نشستم و رزیتا شروع کرد به ور رفتن با موهام مدل باز و جمع درستش کرد و بعد از اتمام کار اجازه داد توی اینه خودم و ببینم رو به روی اینه قدی ایستادم موهام و فوق العاده درست کرده بود اما صورتم یکم زیادی ارایش داشت خوشم نیامد دلم می خواست مثل همیشه دخترانه درستم می کرد از این همه رنگ و لعاب بیزار بودم فکر می کردم نه تنها به زیبایم اضافه نمی کنه بلکه برعکس می خواستم دهن باز کنم و ازش بخوام یکم این ارایش و کمتر کنه که در باز شد و مهسان وارد شد مهسان-سلام بهارجان سلام ماشاالله بزنم به تخته چه ناز شدی مرسی اما به نظر خودم یکم ارایشم زیاده مهتاب که داشت داخل میشد گفت:ناسلامتی عروس خانمیا یعنی خوبه؟؟؟ مهسان-اره عزیزم ماه مرسی مهسان-راستی بهار جان نمی دونی مهتاب خانم چه کرده باغ و عملا تبدیل کرده به بهشت مهتاب در حالی که منو از رو صندلی ارایشگر هل می داد کنار و خودش لم می داد رو صندلی گفت:ایشاالله جبران می کنه.حالا هم بکش کنار که نوبت منه رزیتا خانم مشغول رسیدن به مهتاب شد ازش خواستم بعد از مهتاب به مهسان برسه راستی مهسان متین کجاست؟ مهسان-ارایشگاه هنوز تمام نیست مهسان-چند دقیقه پیش تمام شد داره میاد ده دقیقه بعد متین امد پشت در اتاق ایستاده بود و مهسان اجازه ورود بهش نمی داد ازش شاباش می خواست اون بدبختم هرچی پول تو جیباش بود خالی کرد و بازم مهسان می گفت کمه بلاخره رضایت داد ودر و باز کرد بیرون رفتم متین لبخندی بهم زد و جلو امد دست گل رز سفیدی که در دست داشت و بهم داد و بوسه ای به گونه ام کاشت نگاهی بهش انداختم توی اون کت شلوار مشکی دلچسب تر شده بود. باهم به باغ رفتیم تا عکاس چندتا عکس جانانه ازمون بندازه .به باغ که رسیدم حیرت کردم این مهتابم ترشی نخوره یه چیزی میشه هاا..سفره عقد و توی الاچیق چیده بودن از در ورودی تا محل تایین شده واسه مهمونا دو طرف و گل رز و مشعل گذاشه بودن میز و صندلی ها را با نظم خاص و زیبایی چیده بود روی تک تکشون شمع و گل و ..چیده بود متین لبخندی زد و گفت:ای خدا کی این عاقد میاد خلاصمون کنه بهش نگاه کرد و لبخند زدم توی باغ چندتا عکس باهم گرفتیم و دوباره به اتاق من برگشتیم تا بعد از امدن مهمانا پایین بریم از ساعت 8 گروه گروه مهمونا وارد می شدن مهتاب با ذوق داخل شد و گفت:بهار بهنام امد خوشحال شدم و نفس راحتی بیرون دادم چقدر از نیامدنش می ترسیدم ساعت 9 وقت پایین رفتن شد دستم و دور بازوی متین حلقه کردم و از پله ها پایین رفتیم در حیاط را زکیه باز کرد و من و متین اهسته قدم گذاشتیم از پله های خونه پایین امدیم مهمان ها دو طرف راهمون ایستاده بودن احساس خوبی داشتم .اهسته قدم بر می داشتیم یه لحظه چشمم به سام افتاد که در کنار بهنام ایستاده بود و دست می زد در اینکه لبخندش مصنوعی بود هیچ شکی نداشتم دستم و بیشتر به بازوی متین فشردم متین نگاهم کرد و لبخندی زد به این معنی که ارام باش و نگرانی به دلم راه ندم .یکی از خدمتکارا اسفند دود کرده بود و رو سرمون گرفت اخرین نفرات و نزدیکترین نفرات به الاچیق و سفره عقد پدر و مادر من و متین به انضمام عمه و مهتاب و مهسان بودن از اینکه بهنام پیش اونا ناایستاده بود و کنار سام اون دور مثل غریبه ها ایستاده بود و داشت واسم دست میزد ناراحت شدم اول عمه در اغوشم کشید و زیر گوشم زمزمه وار گفت:می تونستی انتخابای بهتری داشته باشی اما حالا که این پسر و انتخاب کرذی امیدوارم خوشبختت کنه رو به متین امرانه گفت:خوشبختش کن متین با لبخندگفت:تمام سعیم و می کنم مامان و بابا و خانم شایسته را در اغوش کشیدم اقای شایسته بوسه ای بر پیشانیم کاشت و برایم ارزوی خوشبختی کرد دست در دست متین به پشت سفره عقد رفتم و روی صندلی ها نشستم سفره فوق العاده ای بود ..لبخند از لبم پاک نمی شد حاج اقا که از دوستان پدربزگ خدابیامرزم بود امد و رو به روی ما نشست و خطبه عقد را جاری کرد عروس خانم وکیلم؟ توی اینه نگاهی به متین انداختم لبخندی زد و دستم را در دستان گرمش فشرد سر بلند کردم تا بله بگم که نگاهم به سام افتاد نگاش خسته بود اما باید کنار می امد با استعانت از خداوند متعال و اجازه بزگترها بله سام چشماش و بست و کمی بعد باز کرد متین دستم را بالا برد و بوسه ای روی ان کاشت صدای جمع که یک صدا داد میزدن عروس داماد و ببوس یالا بلند شد راستش معذب بودم و نمی خواستم این کار و کنم اما اون مهتاب مارمولک اون وسط همه را به اصرار و پافشاری دعوت می کرد و دخترا هم ول کن نبودن به صورت متین نگاه کردم چشمکی زد و اهسته گفت:چرا معتلی یالا سر بلند کردم و اهسته گونش و بوسید مهتاب و مهسان امدن و دو طرف من و سام قرار گرفتن مهتاب عسل را اول به سمت متین گرفت متین انگشتی در جام عسل زد و دستش را در دهانم کرد شیطنتم گل کرد و دستش را اهسته گاز گرفتم سرش و جلو اورد و گفت:بهار تلافی داره ها با لبخند اهسته عسل را خوردم . حالا نوبت من بود وای نکنه اینم بخواد انگشت منو گاز بگیره دستم را به سمت دهنش بردم و با چشمای مظلوم بهش نگاه کردم عسل را خورد و بوسه ای روی انگشتم کاشت تو دلم گفتم چه تلافی شیرینی مهسان هم ماست و جلوم گرفت و تو دهن هم کردیم.بعد از اون نوبت هدیه های سر عقد بود.بابا یک واحد اپارتمان از طرف خودش و مامان هدیه داد و اقای شایسته یک سرویس طلا .بهنام تنها یک سکه گرفته بود و با اینکار مخالفت خودش را اعلام کرد از همه جالبتر هدیه سام بود سام 5 درصد از سهام کارخانه مشهور و معروف پدرش را که خود سام سهام دار اعظم و 55 درصدیش بود را به نام من کرده بود و حالا خودش 50 درصد من 5 درصد و پدرش 40 درصد سهام داشت .5 درصد سهام از اون کارخانه خیلی بود خیلی در امد اون کارخانه فوقالعاده بود و این هدیه سام من و یک زن بی نیاز از جهت مالی می کرد.یه لحظه دوست داشتم هدیه اش و پس بدم و بگم صدقه نمی خوام اما کی بود که طمع از 5 درصد سهام کارخانه ببره و بی خیال بشه .دهان همه جامع باز مونده بود.منم مثل یک ادم کاملا پررو بی توجه به ارزش هدیه سام با خونسردی سری تکون دادم و خیلی معمولی تشکر کردم بدون هیچ هیجان و شادی مضاعفی
متین در برابر هدیه سام عکس العملی نشان نداد خوشم امد خدایی خیلی مرد بود هر کس دیگه ی جای اون بود همون وسط مهمونی شروع می کرد به بازپرسی اینکه چرا یه پسر مجرد اونم خواستگار قبلیت باید همچین هدیه بهت بده و از این حرفا اما متین مثل اسمش متین بود بر عکس من اون تشکر پر مهر و محبتی از سام کرد و همدیگر را در اغوش کشیدن .شنیدم که متین اهسته زیر گوش سام گفت:قول می دم نزارم آب تو دل هم بازی بچگیات تکون بخوره سام لبخند خسته ای زد و گفت:رو حرفت حساب می کنم مهتاب همه را به نشستن دعوت کرد و از من و متین خواست برای افتتاح مجلس رقص به وسط باغ جایی را که برای رقص و پای کوبی در نظر گرفته بود بریم .من و متین هم دست در دست هم با لبخند به وسط باغ رفتیم اهنگ ملایمی را ارکست نواخت من دستام را دور گردن متین حلقه کردم و اونم دستاش و حلقه کرد دور کمر من. صدای دست و شوت زدن از جمع بلند شد .اهسته حرکت می کردیم .در اوج لذت بودم .گرمای اغوش متین حالا که به هم حلال شده بودیم واسم دلچسب تر بود امن تر بود .توی تفکرات خودم بودم که حرکت متین غافلگیرم کرد اهسته بوسه ای به گونه ام کاشت .به خودم که امد فهمیدم بوسه اتمام رقص بوده صدای کف زدن از مهمان ها بلند شد و بعد از اون تمام دختر پسرا واسه رقص به ما پیوستن .دوست داشتم بازم با متین برقصم اما خوب عروس بودم و به قول مامانم عروس باید سنگین رنگین باشه .با متین برگشتیم به جایگاهمون . سربلند کردم و مهمان ها را از نظر گذروندم .چشمم به بهنام افتاد داشت با مهسان حرف میزد.بلاخره ما نفهمیدیم این از خانواده شایسته بدش میاد یا خوشش میاداونطرف تر مهتاب داشت دست سام و می کشید و با خودش وسط می برد .سام هم طاقچه بالا می ذاشت اصلا این چرا یکی از دوست دختراشو امشب نیاورده مجلس گرمی بود همه چیز فوق العاده بود پذیرایی شام بزن و بکوب همه چیز بهترین بود . اما بلاخره تموم شد یک ماهی از عقدم می گذشت رابطه من و متین صمیمی و گرم بود به قول شاعر همه چی آروم بود زندگی افسانه ای داشتم درست مثل کتاب قصه ها.متین همون شاهزاده سوار بر اسب سفید من بود . از اون گذشته دانشگاها باز شده بود حس خوبی داشتم برگشتن به سر درس و مشقم فکر نمی کردم تا این حد واسم دلچسب باشه .بکوب درس می خوندم .با اینکه متین پاره از وجود خودم بود اما خوب دوست داشتم جلوش کم نیارم اگه اون شاگرد اول دانشگاه می شه یه جوری افت داشت من نشم .خلاصه رقابت در حین رفاقت داشتیم اون روز داشتم واسه می ترم بی وقت و زودتر از موعد استاد محسنی که بدبختانه از دوستان و همکاران پدرم بود و روی من فلک زده حساب ویژه باز کرده بود درس می خوندم که گوشیم زنگ زد.شماره خانم شایسته بود سلام خ شایسته-سلام عروس گلم خوبی؟ از احوال پرسی های مادر شوهر گلم خ شایسته-شرمندم نکن عروس خوشکلم باور کن این بیماری خواهرم هوش و حواس از سرم برده انشاالله که بلا به دوره خ شایسته-بهار جان من قراره امشب اینجا بمونم .مهسان هم که سر پروژه جدیدیه که تازه گرفته . مجید (اقای شایسته)هم که با دوستاش دوره داشته رفتن تفریح.بچم تو خونه تنهاست تا شب هم فکر نکنم مهسان و مجید برگردن قربونت برم مادر برو پیشش تنها نباشه تنهایی اونقدر مشغول دفتر و کتابش میشه که نه نهار می خوره نه شام برو پیشش تا خیال منم راحت بشه. چشم مادر جون الان می رم خ شایسته-نهار درست کردم توی یچاله گرم کنید بخورید اونم به چشم فدای تو بشم عروس گلم کاری نداری؟ نه سلام خاله را برسونید بزرگیت و می رسونم خداحافظ خداحافظ گوشی را قطع کردم رو به روی اینه ایستادم و لبخند شیطونی زدم.ابروهام بالا انداختم.اقای محسنی و امتحان میان ترم و بی خیال شدم و به سمت کمد لباسیم رفتم .یه لباس شب سورمه ای کوتاه داشتم میگم کوتاه یعنی خیلی کوتاه...بدون رودربایسی همون و پوشیدم به سمت اینه رفتم ارایش کمرنگی کردم و از ادکلنی که متین عاشق بوش بود به مچ دست و گردنم زدم دستمال گردن سورمه ای رنگم رو بستم موهامو سشوار کشیدم و لخت رها کردم تل سفیدی زدم و صندل سفیدمم پوشیدم مانتوی بلندم و پوشیدم جزو استاد محسنی را هم محض احتیاط در کیف گذاشتم و به سمت ماشینم هجوم بردم تخته گاز خودم و به خونه اقای شایسته رسوندم .ماشین و پارک کردم و با کلیدی که قبلا بهم داده بودن در و باز کردم می دونستم متین وقتی غرق درس هیچ رقم از دنیای خودش بیرون نمی اد ولی محض احتیاط اهسته حرکت می کردم که متوجه نشه در ساختمان را اهسته باز کردم جلوی اینه مانتو و شالم و از تن در اوردم چشمکی به خودم زدم و اهسته به سمت اتاق متین رفتم در اتاق باز بود و متین هم مشغول ور رفته با کامپیوترش بود پشتش به در بود و متوجه ورود من نشد اهسته بالای سرش رفتم دستام و روی چشمش گذاشتم و سرش را کمی عقب کشیدم همینطوری که چشماش و گرفته بودم بوسه ای روی لباش کاشتم متین-این فرشته ی اسمانی از کجا نازل شد؟ فرشته ها اوصولا از اسمون میان دیگه متین-عذر می خوام مادام اگه همسرم بفهمه هر جفتمون و با دستای خودش خفه می کنه بنده از همسرتون اجازه کتبی دارم متین من و جلو کشوند و روی پاهاش نشوند و گفت:فدای همسر خوشمل خودم بشم .و گونه امو بوسید تازه متوجه لباس و سر وضع من شد و گفت:ببین عشق من چیکار کرده.دختر تو چه شجاعتی داری نمی ترسی بلا ملای سرت نازل کنم؟ با لبخند شیطونی گفتم:مگه ادم از شوهرش می ترسه؟؟ متین با لبخند خاص خودش یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:که نمی ترسی؟ نچ نچ متین چشماش شیطون شد و گفت:بهار خودت گفتی نمی ترسیااااا تو اون لحظه نمی فهمیدم منظور متین چیه واسه همین گفتم:ترس از تو عمرا متین دستمال گردنم و باز کرد و اهسته گردنم و بوسید.بعد از ان بغلم کرد و روی تخت گذاشتم بوسه ای طولانی روی لبم کاشت تازه فهمیدم منظورش از این نمی