۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۷:۰۶ عصر
طهورا دوره ی نامزدیمون هم تموم شد ولی تو یک شبم نموندی خونه ی ما البته من اون بهانه های که اوردی رو اصلا قبول ندارم دست پندارو که رو دنده بود گرفتمو گفتم : باور کن بهانه نیست از عمو مجید و عمه معصومه خجالت می کشم در ضمن ما که همیشه کنار هم هستیم فرقی نداره چه تو خونه شما باشیم چه بیرون مهم اینه که کنار همیم ...! حالا شب و روزش که اهمیتی نداره ..! پندار حالت دستامون و عوض کرد حالا دست من بود که زیر دستش اسیر شده بود پندار دستمو نوازش می کردو گفت : فرق داره خانومی ...فرق داره -چه فرقی داره خوب ؟ پندار نیم نگاه ی بهم انداختو گفت : وقتی خسته از کار می یام دوست دارم اول از همه تو رو ببینم ببوسمت تا خستگیه یه روز پر تنش از تنم بیرون بره دلم می خواد بگیرمت تو اغوشم حتی شده 5دقیقه شبا با حس اینکه کنارمی به ارامش برسم .....! یه اخم ناز کردمو گفتم : نه این که اصلا منو نمی بوسی ....خیلی حسرت داری ؟ پندار خندیدو گفت : اون بوسه ها رو نمی گم که ...؟ کلا بوسه های شب چیز دیگه ای ....... بعد از تموم شدن حرفش با صدای بلندی زد زیر خنده ...... گفتم : اااااا پندار اذیتم نکن دیگه خجالت می کشم .... پندار خنده ی موزی کردو گفت : باشه بعد از عروسی خجالت واقعی رو بهت نشون می دم جلوی در خونه عمه که رسیدیم همزمان با ما امیر هم رسید پندار و امیر با هم دست دادن و حال همدیگه رو جویا شدن معلوم بود هیچ کدوم از حضور دیگری راضی نیستن امیر به من گفت : کجا بودید ؟ به جای من پندار خیلی جدی جواب داد: رفته بودیم کمی خوش بگذرونیم امیر جان ...! بعد هم خیلی عادی پرسید : امیر ...شما چرا دست دست می کنی و استین بالا نمی زنی ؟ امیر به من نگاهی انداخت و زهر خنده ای کردو گفت : منم یه خیالاتی داشتم ولی خوب زرنگ تر از من رسید و نزاشت با حرف امیر نفسم بند اومد زیرچشمی به پندار نگاه کردم که زل زده بود به امیر اخمهای پندار لحظه به لحظه تو هم می رفت .......! امیر یه نگاه به ما انداخت خودش فهمید چی گفته واسههمینم سریع گفت : چرا جلوی در ایستادید بیاید داخل و خودش سریعتر از ما داخل شد می خواستم برم خونه که پندار از پشت مچ دستمو گرفت و نزاشت چشمامو بستم و تو دلم گفتم طهورا کارت تمومه ....! بسمتش برگشتمو گفتم : چ ... چرا دستمو گرفتی ؟ بیا بریم تو دیگه پندار فشار دستشو بیشتر کردو با لحن عصبی گفت : حالا کجا ؟ تشریف داشتید ... هستیم در خدمتتون ...! با صدای مرتعش شده ای گفتم : چی...چی می گی دس ...دستمو ول کن ؟ پندار با فک منقبض شده و با غیظ گفت : چیه می ترسی عاشق سینه چاکت منتظر بمونه ؟پس بگو چرا دوست نداری بیای خونه ما بعد هم دستمو ول کردو گفت : من و خر و باش فکر می کردم خانوم واقعا از عموش خجالت می کشه نگو دلش نمی یاد پسر عمه اشو ول کنه با حرف پندار قلبم درد گرفت روحم فشردهشد .. چطور بخودش اجازه می داد این جوری در مورد من حرف بزنه و قضاوت کنه ...؟ با چشمای بغض دار گفتم : این خزعبلات چیه واسه خودت می بافی ؟ پندار زل زد تو چشمامو گفت : پس بگو منظور امیر چی بود ؟ پندار کلافه چنگی تو موهاش زد به سمت ماشینش رفت ولی مکث کرد خیلی عصبی بود با مشت چندبار کوبید به سقف ماشینش به سمتم چرخیدو ادامه داد : - باید خیلی احمق باشم که حرفشو جور دیگه ای تفسیر کنم ....! و بعد با حالت زمزمه واری گفت : من احمق شک برده بودم زل زدم بهش تو اون لحظه لال شده بودم تموم کلامات از ذهنم فرار کرده بودن پندار نگاه عمیقی بهم انداخت و بی حرف دیگه ای سوار ماشین شدو رفت ...... بابه حرکت در اومدن ماشین تازه به خودم اومدم نباید می زاشتم اینجوری بره باید براش توضیح می دادم پشت ماشین دویدم و صداش می زدم ولی پندار نیاستاد ..........! گریه ام شدید شد اشکام گوله گوله از چشمام سر می خوردن پاییین اروم و سست شده وارد حیاط شدم و به سمت تاپ قدیمی رفتم و نشستم کمی که اروم شدم از شیر حیاط صورتمو اب زدم تا عمه معصومه نفهمه که گریه کردم بدبختی من یکی دوتا نبود... باید همه جوره تو هر شرایطی مراقب باشم که دیگران چیزی نفهمن حتی تو بدترین شرایط زندگیم ......... چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد خونه شدم یه سلام با سر پایین افتاده به عمه که تو اشپزخونه بود دادم و به سمت طبقه ی بالا رفتم به در اتاق امیر نگاه کردم تنفر تموم وجودمو گرفت همش زیر سر اون بود چرا نتونست جلوی زبونشو بگیره بی اختیار و بدون زدن ضربه ی وارد اتاقش شدم امیر و دیدم که روی صندلی میز کارش نشسته و سرشو بین دستاش گرفته تا منو دید با لحن ناراحتی گفت : شرمنده طهورا ........! دوباره بغض گلومو گرفت و اشکام جاری شدن اروم گفتم : شرمنده بودن تو دردی از من دوا نمی کنه ....راضی شدی امیر !!همینو می خواستی پندار رفت امیر عشقم رفت پشتم رفت پناهم رفت همشم تقصیر توست هیچ وقت نمی بخشمت ....هیچ وقت !!! با هق هقی که کنترلش از دستم خارج بود وارد اتاق خودم شدم چشمم رفت به گوشی موبایلی که هیچ وقت دستم نمی گرفتم چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد بعد از چندبار زنگ زدن گوشیش به کل خاموش شد .... گریه ام بیشتر شد نالیدم سرمو تو بالشت فرو کردم تا صدای گریه ام و خفه کنم و صدام بیرون نره چی شد؟؟؟ لعنت به خودم که زودتر نگفتم لعنت به من که گذاشتم کار به بی اعتمادی برسه چند بار امیر در اتاقمو زد ولی جوابی ندادم چون ممکن بود از شدت حرصی که داشتم بکشمش عمه هم یک بار پشت در اتاقم اومد و صدام زد تا شام بخورم ولی خستگی و سردرد و بهانه کردم و پایین نرفتم نمی دونم از زمان اشک ریختنم چقدر رفته بود موبایلمو برداشتم و نگاه کردم ساعت 2نیمه شبو نشون می داد و من هنوز لباسهای که از صبح تنم بود و در نیاورده بودم گوشی موبایلو تو دستم فشار دادم نباید میذاشتم همه چی بهم بریزه شماره پندارو گرفتم هنوز خاموش بود سریع براش یه پیامک فرستادم به این مضمون "بزار برات توضیح بدم .......... خواهش می کنم " گوشیو رو تخت پرت کردم و دوباره دراز کشیدم خوابم نمی برد تا صبح تو فکر پندار بودم فکر اینکه همه چیزو تموم کنه داشت دیوانم می کرد ................ سه روزی می شه که از پندار هیچ خبری ندارم بی حوصله رو مبل لم دادم و هر چند ثانیه یه بار گوشیمو چک می کنم هروز عصبی تر ازروز قبل ..... عمه مدام علت کج خلقیام و می پرسه ...! جوابی نداشتم بهش بگم چی می گفتم ؟ ....می گفتم پسرت لگد زد به تشت زندگی من !! عمه فکر می کرد بخاطر هیجان قبل از عقدم که عصبی شدم منم راضی از این برداشت تو سکوت خودم فرو رفته بودم .. به خاطر همین هم عصر همون روز پیشنهاد داد که با هم بریم سر مزار خانواده ام زمان برگشتن حس کردم یه ماشین مشکی داره تعقیبمون می کنه چند باری تصمیم گرفتم به عمه بگم ولی با شناختی که از عمه داشتم از گفتن پشیمون شدم می دونستم اگه چیز مهمی هم نباشه می خواد شلوغش کنه تو این چند روز موبایلمو از کنارم دور نمی کردم همش منتظر تماس پندار بودم ولی دریـــغ از یه میس کال ...! رو مبل نشسته بودم و پامو به حالت عصبی تکون می دادم عمه اومد کنارم نشست دست گذاشت رو پامو گفت : دخترم بگو چته ؟ به عمه نگاه کردمو گفتم : هیچی عمه عمه نگاه دقیقی بهم انداختو گفت : نگو هیچیت نیست تو الان سه چهار روزه کلافه ای اقای مقدم هم نمی یاد شما تو این سه ماهی که نامزد کردید یه روزم نبود که از هم غافل بشید ...چی شد طهورا ؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم : هیچی عمه با پندار حرفم شده چیز مهمی هم نیست !! عمه نفس اسوده ای کشیدو گفت : خیالم راحت شد ...عمه جان تو همه ی زندگی ها از این قهرو اشتیها می شه اصلا نمک زندگی به همین قهر کردن و دوباره اشتی کردناشه ولی از من به تو یه نصیحت زیاد قهرتو کش نده فردا عقدتونه عمه به سمت اتاقش رفت به حرف عمه فکر می کردم عمه لابد فکر کرده من قهر کردم خدایا چی کار کنم ؟؟؟ اگه پندار نیاد چی ؟ جواب فامیلو چی بدم بگم چی شد که ازم بریدو پشیمون شد تا غروب که عمو مجید بیاد مثل مرغ بال و پر کنده شده بودم می ترسیدم در مورد فردا ازم بپرسه و نتونم جوابی بدم سر میز شام عمو مجید به عمه گفت : خانوم این بچه ها چرا اینقدر ساکتن ؟ به امیر زیر چشمی نگاه کردم داشت با غذاش بازی می کرد از اون روز حتی سلام امیرم جواب نمی دادم عمه خندیدو گفت : چیزی نیست حاجی عمو مجید روشو سمت من کردو گفت : طهورا جان دخترم امروز پندار باهام تماس گرفت با حرف عمو غذا پرید تو گلوم به سرفه افتادم عمه سریع زد به پشتم و یه لیوان اب دستم داد عمو خندیدو گفت : چقدر هولی دختر اگه بگم گفت :فردا ساعت 10صبح می یان اینجا تا بریم محضر چی کار می کنی ؟ نمی دونستم بخندم یا گریه کنم حال عجیبی داشتم سریع از سر میز بلند شدم و با یه ببخشید خودمو تو اتاقم حبس کردم هم می خندیدم و هم اشک می ریختم دلم برای پندار یک ذره شده بود دلم هوای چشماشو کرده بود بعد از ساعتی عمه اومد تو اتاقمو گفت فردا پندار به همراه خانواده اش می یاد تا بریم محضر به منم گفت زودتر بخوابم تا برای فردا شاداب باشم بعد از رفتن عمه از ذوقم لباسای که می خواستم فردا تنم کنم بیرون کشیدم چندباری امتحان کردم وقتی از خوب بودنشون خیالم راحت شد بی خیالشون شدم و خوابیدم البته خواب که نه ... خودمو به خوابیدن زدم و هزارو یک جور برخورد پندار برای خودم شبیه سازی می کردم گاهی عاشقانه ....گاهی با حالت اخم .....گاهی با عصبانیت .....! صبح زود قبل از این که عمه صدام بزنه رفتم یه دوش گرفتم موهامو با ارامش شونه زدم و بهشون حالت دادم کت و دامن اسپرت سبز رنگمو تنم کردم یکم بیشتر از هر وقت دیگه ای ارایش کردم دلم می خواست امروز بهتر و زیبا تر از همیشه به نظر برسم مانتمو تنم کردم و روسری ابریشمی سبز که حاشیه های مشکی داشت رو سرم انداختم یکمی از موهامو به صورت کج تو صورتم ریختم به ساعت نگاه کردم ساعت 9 بود اروم پایین رفتم عمو مجیدو عمه هم بیدار و حاظر شده بود ن عمه تا منو دید قربون صدقم رفت عمه گفت برم صبحونه بخورم از شدت ذوقی که داشتم هیچ میلی نداشتم هرچند تو این چند روز صورتم خیلی اب رفته بود جوری که حتی عمو مجید هم فهمیده بود به عمه گفتم میلی ندارم ولی عمه وادارم کرد فقط چند لقمه بخورم بهم یه لیوان شیر گرم و عسل داد تا فشارم پایین نره نزدیک ساعت 10بود که زنگ خونه به صدا در اومد عمو مجید زودتر رفت بیرون تا مهمون ها منتظر نمونن عمه معصومه هم یه پولی دور سرم چرخوند و انداخت صندق صدقات کوچیکی که تو خونه بود از در حیاط که خارج شدیم سرمو بالا گرفتم تا ببینمش مثل ماهی بیرون افتاده از اب بودم... تشنه ی صداش .....تشنه وجودش ....تشنه ی نگاهش !!!!! در اولین نگاه دیدمش غرق صحبت با عمو مجید و داییش بود چقدر برازنده شده بود موهاشو از همیشه کوتاه تر کرده بود پندار فقط یه نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول حرف زدن با عمو شد مینو جون به سمتم اومدو منو بوسید و زن داییش هم به اجبار و با اکراه منو بوسید همگی سوار ماشین شدیم فکر کردم پندار از من بخواد که باهاش برم ولی بی توجه به من همراه مادرش سوار ماشین شد و این یعنی هنوز ازم ناراحت و دلخوره منم با دل شکسته و به خون نشسته سوار ماشین عمو مجید شدم و رفتیم به سمت محضر دوست داشتم پندار حتی شده به ظاهر باهام گرم رفتار کنه ..... چقدر واسه امروز تو ذهنم خیال پردازی کرده بودم چی فکر می کردم چی شد ...! وقتی از پله های محضر بالا می رفتیم یه لحظه می خواستم بر گردم و بگم پشیمون شدم ولی یاد قولی که داده بودم افتادم می خواستم تا تهش پای پندار بمونم حتی اگه اون منو نخواد مصممتر قدم برداشتم شناسنامه ی خودمو همراه با شناسنامه ی باطل شده ی پدرم به عمو مجید دادم مینو جون فهمیده بود من و پندار با هم سر سنگین هستیم اروم کنارم اومدو گفت : طهورا قربونت برم تو پندار چرا این مدلی هستید مگه خدایی نکرده اوردیمتون واسه اعدام یکم بخند زن داداشم هی داره سوال پیچم می کنه بعد هم منو به سمت جایگاه ویژه ای که مخصوص عروس و دادماد بود برو گفت بشین تا پندار هم بیاد سعی کردم به لبهام شکل لبخند بدم مینو جون به سمت پندار رفت و کشوند یه گوشه و باهاش حرف زد پندار سری تکون داد و امد کنارم نشست از ایینه روبروم نگاهش کردم اونم منو نگاه می کرد ولی تادید هواسم بهش جهت نگاهشو عوض کرد اروم دستمو رو دستش گذاشتم لرزش خفیفی رو حس کردم فشار کوچیکی به دستش اوردم پندار به بهانه ی این که چیزی به دایش بگه از کنارم بلند شد و دوباره به سمت مردها رفت تو اون لحظه دوست داشتم فریاد بکشم یعنی گناه نکرده ی من اینقدر مجازات سنگینی داشت با هر جون کندنی بود بغضم فرو دادم سرمو پایین انداختم تا کسی از چشمام حس درونیمو نخونه حاج اقا از پندار خواهش کرد که بشینه تا عقد و جاری کنه پندار اروم کنارم نشست ولی دستاشو تو هم قفل کرد حالت دستاش جوری بود که نتونم بگیرم از شدت حرص و بغض لبمو گاز می گرفتم زمانی که عقد جاری می شد یه دنیا احساس ضدو نقیضی سراغم اومده بود هیچی از کلام و حرفهای حاج اقا نفهمیدم فقط با صدای عمه که گفت : طهورا جان حاج اقا منتظر شماست ...! اونجا بود که فهمیدم باید جواب بدم دستام می لرزیدن به صورت تک تک افراد نگاه کردم چقدر حای خالی خانواده ام پیدا بود اروم چشمامو بستمو توکل کردم به خدا و بله رو گفتم صدای دست زدن ارومی پیچید و بعد از اون صدای صلوات مینو جون و عمه رومو بوسیدن و هرکدوم هدیه شون و دادن هانیه خانوم هم بهم تبریک گفت و هدیه شو داد نوبت به انداختن حلقه ها بود مینو جون حلقه ها رو بهمون داد اول به پندار گفت که حلقه ی منو بندازه پندار خیلی اروم و بی هیچ هیجانی دستمو گرفت بدون این که نگام کنه دستمو گرفت فکر کنم لرزش دستامو دید چون یه لحظه نگام کرد ولی سریع نگاهشو ازم دزدید منم اروم و با دستهای لرزون حلقه ی پندارو دستش انداختم بازم صدای دست زدن تعداد کمی اتاق عقدو در بر گرفت........... امضاهای پای عقدنامه که تموم شد به خواسته ی پندار همگی برای صرف ناهار به رستوران معروفی رفتیم بازم من با ماشین عمو مجید رفتم عمو نگاه مشکوکی از تو اینه بمن انداخت ولی چیزی نپرسید .. موقع نشستن سعی کردم کنار پندار بشینم وقتی دیدم همه مشغول حرف زدن هستن اروم گفتم : پندار ...! پندار به سمت من نگاهی کرد ولی چیزی نگفت زمزمه وار و با لحن غمگینی گفتم : پندار دلمو نشکون... من هیچ تقصیری ندارم چرا داری مجازاتم می کنی ؟؟ پندار زمزمه کنان گفت : الان وقتش نیست بعدا در موردش حرف می زنیم خوشحال از این که پندار باهام حرف زده ادامه دادم : -کی می خوای در موردش حرف بزنیم تو اصلا بهم محلت ندادی نه زنگ زدی نه به تلفنهام جواب دادی ...! پندار زل زد تو چشمام و گفت : طهورا الان نه ..... دلم اینقدر پر بود که اگه از جام بلند نمی شدم همون جا می زدم زیر گریه با یه ببخشید به سمت سرویس بهداشتی رستوران حرکت کردم وارد سرویس که شدم زدم زیر گریه اروم به در تکیه دادم و یه دل سیر اشک ریختم وقتی اروم شدم صورتمو که بخاطر گریه ارایشش بهم ریخته بودو شستم چندتا نفس عمیق کشیدم چشمام سرخ شده بودن ولی کاریش نمی شد کرد به خودم قول دادم تا وقتی خود پندار نخواد دیگه قدمی بر ندارم من تمام تلاشمو کرده بودم با زدن نقاب بی خیالی به چهره به سمت میز رفتم و نشستم و خودمو مشغول خوردن غذا کردم بعد از خوردن دیگه صبر نکردم ببینم پندار می خواد تو ماشینش بشینم یا نه سریع سوار ماشین عمو شدم خود پندار هم از حرکتم جا خورد وسط راه از عمو خواستم تا منو پیاده کنه به بهانه ای که می خوام یکم از وسیله هامو از خونه بیارم هرچقدر بهم اصرار کردن که منو برسونن یا با امیر برم قبول نکردم ازشون خدافظی کردم و با یه ماشین خودمو به خونه رسوندم اولین کارم در اوردن لباسهای بود که با ذوق تنم کرده بودم یه بلوز شلوار نخی تنم کردم و خواستم چند ساعتی بخوابم سرم از شدت فشارهای عصبی درد می کرد یه ارامبخش خوردمو خودمو به خواب سپردم از خواب که بیدار شدم ساعت از نیمه شب هم گذشته بود احساس گرسنگی می کردم رفتم اشپزخونه و یخچال و باز کردم لعنتی توش هیچی نبود فقط یه پاکت ابمیوه بود با انزجار چند قلوپ از اب میوه رو سر کشیدمو دوباره به سمت اتاق رفتم گوشیمو چک کردم فقط چندتا تماس از خونه عمه بود بازم بی خیال دور و برم شدم و خوابیدم رو کاناپه دراز کشیدم مثل چند وقت اخیر تنها کارم فکر کردن و فکر کردنه ..... دو هفته است از عقد مون می گذره نه پندار تماسی گرفته بود و نه من سراغی ازش گرفتم شده بودم همون طهورای لجباز و یکدنده از درون می سوختم فریاد طوفان تو گلوم بود ولی لجوجانه خفه اش می کردم من عمریه که اثیر انتظارم فقط شکل انتظارام تغییر کرده من مثل قایق شکسته ای بودم که میون موج و طوفان و تلاطم بین دستهای باد سرد بی ترحم اثیربودم به عمه هم گفته بودم دیگه اونجا بر نمی گردم و بخاطر اینکه نگران من نباشه به دروغ گفتم پندار شب ها می یاد پیش من عمه چندتا نصیحت در مورد مسائل زناشویی کرد و در اخر راضی شد که خونه خودم بمونم به خودم پوزخندی زدمو گفتم : هه چه خیالاتی ..... عمه چه دل خوشی داره من حتی تو این مدت صداشم نشنیدم چه برسه بخوام باردارشم تصمیم داشتم عصر یه خرید حسابی کنم دیگه خسته شده بودم از بس خونه نشسته بودم و با تلفن خریدامو انجام داده بودم داشتم حاضر می شدم که برم واسه خرید تلفن خونه زنگ حورد شماره ناشناس بود گوشیو برداشتم ولی هرچی الو الو کردم کسی جوابی نداد بی خیال گوشیو قطع کردم و از در خونه بیرون زدم تو فروشگاه هرچی که دلم هوس می کردو می خریدم انگار می خواستم با خرید کردن دق و دلیمو در بیارم و کمی به ارامش برسم خسته و با دست های پر رسیدم خونه داشتم وسایلو جاب جا می کردم که کسی از پشت من و گرفت و دستمالی گذاشت جلو بینیم اینقدر این کار سریع اتفاق افتاد که هرگونه عکس العملی رو از من سلب کرد ..... فهمیدم قراره چه بلای سرم بیاد سعی کردم دفاع کنم ولی بی هوشی این اجازه رو به من نداد با تکون های شدیدی که می خوردم به هوش اومدم از بوی بنزین و جای تنگ و تاریک فهمیدم تو صندوق عقب یه ماشینم از این که منو گرفته بودن نترسیدم چون اینقدر فشار عصبی تو این مدت بهم وارد شده بود که از زندگی سیرم کرده بود دچار حالتی مثل خلصه شده بودم و به بی تفاوتی محض رسیده بودم هیچی برام مهم نبود .. از مرگم نه تنها ناراحت نمی شدم بلکه خوشحال و خوشنود هم می شدم فقط تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که لطمه ای به عفتم وارد نشه دلم نمی خواست این دنیا رو با لکه ننگی روی دامنم ترک کنم با کم شدن سرعت ماشین چشمامو رو هم گذاشتم و خودمو به بی هوشی زدم صدای پیاده شدن چند نفرو شنیدم یه صدا به شدت برام اشنا بود صدای یه زن بود ولی هرچی به مغزم فشار اوردم چهره اون شخص تو نظرم تداعی نشد با وارد شدن هوای تازه فهمیدم که در صندق عقب و باز کردن صدای یه مردی رو شنیدم که گفت : ببریدش انبار پشتی یکی از پاهام گرفت و یکی هم از شونه هام و منو بردن .......... نامردا منو پرت کردن رو زمین و بعد هم درو بستن به سرعت نور چشمامو باز کردمو اطرافو دیدم یه جای بود که به شدت بوی نم می داد تاریک بود چیز زیادی قابل روئیت نبود سعی کردم دستامو باز کنم ولی نمی شد خسته از این همه تقلا دوباره بخواب عمیقی فرو رفتم یه نور خیلی کم انباری نمور روشن کرده بود فهمیدم یه روز از اسارت من می گذره داشتم تقلا می کردم تا از شر طنابا ی بسته شده به دست و پاهام نجات پیدا کنم که در باشدت زیادی باز شد سایه یه نفر و می دیدم ولی چون پشت به نور ایستاده بود چهره اشو نمی تونستم ببینم سایه به سمتم اومد با هر قدمی که به سمتم بر می داشت صورتش اشنا تر می شد کامل شناختمش عطا پسر اتابک بود !!!!!!!!!! عطا تا دید چشمام بازه گفت : به به شراره خانوم چه عجب از خواب خرسیتون