۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۷:۱۷ عصر
مهسا: به اینکه آرش تا یک ساعت پیش برای ترک خونه ی ما بود.
نگین احساس کرد تشتی پر از آب سرد روی سرش خالی شد، دستانش یخ زد و دیگر صدای دختر را نمی شنید. دستش را روی قلبش گذاشت، انگار میخواست با فشاری که با دستش به آن وارد می کرد آن را آرام کند، اما فایده ای نداشت. با زحمت دهانش را باز کرد و با فریاد گفت: دروغ میگی خواهش می کنم بگو دروغ میگی، و اشکهایش بی اختیار روی گونه هایش سرازیر شد.
مهسا: باور کنید منم خیلی دوست داشتم دروغ باشه ببینید من فقط با شما تماس گرفتم که دیگه کسی گرفتار این مار خوش خط و خال نشه کار آرش و اون دوست مسخرش پیام از این چیزا گذشته. منم که الان دارم این حرفها رو میزنم باور کنید برای همشون دلیل دارم حالام حاضرم حرفمو بهتون ثابت کنم من چهارشنبه با آرش قرار دارم، و آدرس را برای نگین گفت. نگین همانطور تلفن را در دستش گرفته بود و به دیوار مقابلش خیره شده بود و اشکهایش بی اختیار سرازیر میشد. با تکان هایی که نیما به شانه اش وارد کرد به خود آمد. نیما با نگرانی به نگین می گفت: تو رو خدا حرف بزن چرا رنگت انقدر پریده چی شده ؟
نگین با گریه تمام قضیه را برای نیما تعریف کرد و در آخر ادامه داد: نباید گولشو می خوردم تو میگی چی کار کنم؟
نیما چنگی در موهایش زد و گفت: من مطمئنم، دروغه باور کن قسم می خورم دروغه، آرش واقعا عاشق توئه، اینو از من که دوستشم بپرس. هر چی باشه ما پسرا بهتر حال هم دیگه رو میفهمیم.
نگین: پس این دختره چی میگه؟ آرش و پیام رو از کجا میشناسه؟
نیما: نمیدونم ولی مطمئنم دروغه. خواهش میکنم از این قضیه چیزی به آرش و دوستات نگو فقط خودمو خودت میدونیم، خوب؟
نیما اتاق را ترک کرد و نگین آن شب هم بدون شام خوابید نگین با نگرانی روزها را سپری میکرد روز سه شنبه به همراه نیما و مادر به مطب دکتر رفت و گچ پایش را باز کرد و بالاخره روز چهارشنبه رسید. نگین که شب فقط یک ساعت خوابیده بود چشمان قرمزش را گشود و صورتش را شست. نمی توانست خیلی خوب راه برود و تقریبا لنگ میزد از صبح اضطراب و پریشانی در چهره ی نگین موج میزد. سر میز صبحانه مادر کاملا متوجه حال نگین شده بود، حتی چند بار از او پرسیده بود، چی نگین را اینجوری به هم ریخته ولی نگین هر دفعه سر درد را بهانه میکرد و از جواب دادن طفره میرفت، و نیما هم به طرفداری از نگین به مادر میگفت: خب مامی جان میگه سرم درد میکنه دیگه چند بار میپرسی؟!!نگین و نیما ساعت پنج بعد از ظهر در ماشن نیما در حال حرکت به سمت کافی شاپ بودند. مسیر کافی شاپ تقریبا دور بود. نگین سرش را به پشت صندلی تکیه داد و این چند روز را در ذهنش مرور می کرد. از بعد از آن تماس حتی به پیامهای آرش هم جواب نمیداد. سرش را بلند کرد و به خیابان چشم دوخت. چند روزی بود که خودش را برای این برخورد آماده کرده بود و خدا خدا میکرد که اگه حرف آن دختر درست بوده خود را نبازد و بتواند تمام حرفهایی را که آماده کرده بود به آرش بزند. نیما رو به نگین گفت: آخه عزیز من چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ من که به تو قول دادم دروغه مطمئنم الان میریم اونجا و این آرش دیوونه نشسته داره بهمون میخنده که تو رو سورپرایز کرده!!
نگین لبخند کمرنگی زد و گفت: واقعا از ته قلبم آرزو می کنم اینجوری باشه.
وقتی جلوی کافی شاپ رسیدن تپش های قلب نگین آغاز شد. نگین به خود نهیب زد، هنوز اتفاقی نیافتاده داری میمیری اگه دختره راست گفته باشه که همونجا غش میکنی. با کمک نیما وارد کافی شاپ شد و و گوشه ای دنج را انتخاب کردند که به همه ی قسمتهای کافی شاپ به راحتی دید داشته باشند. نگین مرتب یه ساعتش نگاه میکرد و لب پایینش را به دندان می گرفت نیما طاقتش تمام شد و گفت: فکر نمی کردم انقدر دیوونه باشی، داری میمیری!! دلم می خواد خودتو تو آیینه ببینی، شبیه ارواح شدی ولی خودمونیما، انقدر دوستش داری ناقلا؟
بالاخره لبهای نگین به لبخندی باز شد و نیما با خنده گفت: بله دیگه، مگر اینکه به این بخندی وگرنه من خودمم بکشم میگی نیما کیه دیگه.
در همین موقع صدای زنگوله هایی که بالا ی در کافی شاپ آویزان بود و با هر بار باز و بسته شدن در صدای آن بلند میشد در گوش نگین پیچید و آرش وارد کافی شاپ شد. دوباره تپش قلب نگین شروع شد و با نگرانی مسیر آرش را دنبال کرد، و نیما گفت: ایناها الان دیوونه میاد میگه اینم یه سورپرایز با مناسبت باز شدن گچ پای نگین خانم، میگی نه نگاه کن !!
و دستش را زیرچونه اش زد و به چشمهای نگران نگین چشم دوخت که ناگهان نگین چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و گفت : وای خدای من، و سرش را روی دستانش که روی میر قرار داشت گذاشت. نیما با تعجب به پشت سرش را نگاه کرد و آرش را سر میز دختری که قیافه ای زننده برای خودش درست کرده بود دید. هنوز هم در شوک بود او به عشق آرش به نگین ذره ای شک نداشت، اما حالا چی میدید. به سمت نگین برگشت. نگین با عصبانیت بلند شد و در حالی که لنگ میزد خود را به میزی که آرش سر آن نشسته بود رساند.
آرش که از دیدن نگین حسابی غافلگیر شده بود بلند شد و گفت : نگین عزیزم تو اینجا چه کار میکنی؟
نگین که حلقه ی اشک در چشمانش حلقه زده بود به چهره ی کریه دختر نگاه کرد که حالا با پوز خندی تمسخر آمیز به نگین نگاه میکرد. نیما خود را به نگین رساند. آرش که متوجه حال نگین شده بود گفت: نگین عزیزم اشتباه نکن بزار توضیح بدم.
نگین سر آرش فریاد زد: خواهش میکنم خفه شو، و حلقه ی اشکش باز شد و اشک روی گونه هایش غلتید مهسا بلند شد و مقابل آرش و نگین ایستاد و گفت: آرش جونم فکر نمیکردم انقدر بد سلیقه باشی این که چلاقه.
آرش به سمت دختر برگشت و گفت: خفه شو تو حق نداری در مورد نگین اینجوری حرف بزنی. نگین گفت:نه آرش خان اذیتشون نکن خب راست میگه. ولی خانم بهتره بدونی پای من به خاطر یه بی لیاقت اینجوری شده، و به سمت در راه افتاد.
آرش به دنبال نگین دوید و با التماس گفت: نگین گوش کن عزیزم.
نیما جلوی آرش را گرفت و گفت: برات متاسفم لیاقتت همین دخترست. دفعه ی دیگه هم اسم خواهر منو بیاری کاری می کنم تا ابد از حرف زدن محروم بشی، و به سمت نگین رفت وزیر بغل نگین را گرفت و به او در راه رفتن کمک کرد.
آرش با فریاد گفت: میکشمت لعنتی میکشمت.
نگین به کمک نیما روی صندلی ماشین نشست. وقتی نیما پشت رل قرار گرفت نگین با صدای بلند شروع به گریه کرد و به سرزنش نیما پرداخت: این بود عشق؟ این بود رفیق سینه چاک شما؟ دیدیش نیما؟! من میمیرم!! نه دیگه نمی تونم، و دوباره شروع به گریه کرد.
نیما در سکوت رانندگی میکرد. می خواست نگین خودش را خالی کند. خودش هم هنوز صحنه ای را که دیده بود باور نمی کرد. آرش مرتب به نگین زنگ و پیام میزد. نگین از عصبانیتباتری تلفن
همراهش را بیرون آورد و آن را داخل کیفش پرتاب کرد. احساس ضعف شدیدی می کرد. سرش
به دوران افتاده بود، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو تا خانه ساکت بودند. نگین فکر احساسات از رفته اش آزارش می داد و نیما هنوز هم سعی داشت به انکار آن چیزی که دیده بود بپردازد. وقتی به منزل رسیدند، نگین سلام مختصری به مادر کرد و به اتاقش رفت. مادر با دیدن چشمان قرمز و ورم کرده ی نگین به شک خودش مطمئن شد. دختر یکدانه اش در حال کلنجار رفتن با مشکلی سخت بود ولی تا خواست لب به سوال باز کند، نیما دوباره مانع او شد. نگین وارد اتاقش شد، لباسهایش را بیرون آورد و به گوشه ی اتاق پرتاب کرد. یک دل سیر گریه کرد و بعد روی تختش نشست. سعی کرد فکرهای پریشان توی سرش را متمرکز کند. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت من که چیزی از دست ندادم، خوب میشه اسم اینو گذاشت یه تجربه ی تلخ، نه بهتره بگم یک تجربه ی تلخ تلخ، من باید زندگی کنم. من که تا الان خودمو در مقابل همه نگه داشته بودم چرا انقدر کشکی قلب و دلمو دو دستی به آرش تقدیم کردم. ولی من تصمیمو گرفتم انگار قلبش به او نهیب میزد فکر نکن من باهاتم میخوای تنها بری به سلامت!! من هنوز در گرو آرشم
نگین گفت: خوب نباش، بهتر!! من از رابطه ی عاطفی چه خیری دیدم که حالا تو این جوری تهدیدم
می کنی؟!
لیوان آب سردی که نیما چندی پیش برایش آورده بود دست نخورده روی میز باقی مانده بود. لیوان را برداشت و روی دستش ریخت و آب سرد درون لیوان را به روی صورتش پاشید. حالش کمی بهتر بود ولی هنوز سر درد عذابش میداد. بلند شد موهای نامرتبش را مرتب کرد و مقابل آینه آنها را بالای سرش محکم با کش بست. به خودش در آینه نگاهی انداخت، چشمانش هنوز سرخ و متورم بود، ولی به آنها اهمیتی نداد و به سمت در اتاق رفت. نفس عمیقی کشید، در را باز کرد و از پله ها پایین رفت، در حالی که سعی می کرد غمی عظیم را که در چشمانش موج میزد پنهان کند. مادر را بر خلاف معمول و تصور نگین در حال حل کردن جدول نبود و مشغول پوست کندن پیاز برای غذا بود و آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه ورود نگین به آشپزخانه نشد. نگرانی در
چشمان مادر موج میزد و نگین علت آن را به خوبی درک میکرد. نیما در پذیرایی مشغول تماشا ی تلویزیون بود و مدام کنترل تلویزیون را روی پایش می کوبید. نگین خود را سرزنش میکرد که به خاطر یک اشتباه، که حالا به نظرش مسخره می آمد، همه را آشفته کرده بود. صندلی کناری مادر را بیرون کشید و روی آن نشست. مادر که تازه متوجه حضور نگین شد، چشمان نگرانش را به صورت نگین دوخت و پرسید: بهتر شدی مامان جون؟
نگین مادر را در آغوش کشید و گفت: قربون مامانی مهربونم! چیزی نشده بود که، فقط یه ذره سرم درد می کرد.
نیما که چهره اش را خنده ای مصنوعی پر کرده بود، وارد آشپزخانه شد و گفت: به به مادر و دختر خوب باهم خلوت کردینا!! بابا مام تو صف بودیما، و روی صندلی کناری نگین قرار گرفت.
نگین که موقعیت را برای بیان تصمیمی که گرفته بود مناسب دید، بی مقدمه گفت: من بعد از کلی فکر تصمیممو گرفتم. من میخوام با علی سبحانی ازدواج کنم.
مادر با تعجب به نگین که به ظاهر با خونسردی کامل صحبت می کرد نگاه کرد و گفت: حالا دیگه مطمئن شدم حالت اصلا خوب نیست. معلوم هست چی داری میگی؟
و نیما در ادامه گفت: نگین تو نباید انقدر زود قضاوت کنی به اونم اجازه ی صحبت بده.
مادر که با تعجب به آن دو نگاه میکرد گفت: شما دارین راجع به چی صحبت میکنین؟ و بعد رو به نگین گفت: مادرش پنجشنبه شب که زنگ زده بود خودت گفتی بهش جواب رد بده .
نگین: خب کاری نداره بهشون زنگ بزن بگو تصمیم دخترم عوض شده .
نیما: من نمیذارم تو با این دیوونه بازیات با زندگیت بازی کنی.
نگین بلند شد و گفت: این منم که باید برای زندگیم تصمیم بگیرم.
نیما: آخه پس آرش چی میشه.
نگین با عصبانیت فریاد زد: دیگه نمی خوام اسمشو بشنوم فهمیدی؟ ببینم تو امروز کور بودی. من دیگه حتی نمی خوام چشمم به چشمش بیافته، و در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت داد زد: دیگم اسم اون بی لیاقتو جلوی من نیار هیچوقت، و در حالی که اشکش سرازیر شده بود به سمت پله ها رفت.
نیما از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: تو هنوز عاشقشی اینو میتونی از اشکات بپرسی خواهش میکنم بیشتر فکر کن.
مادر که با اضطراب به آن دو نگاه میکرد گفت: آخه به منم بگین چی شده دلم ترکید از دستشما دو تا.
نگین احساس میکرد سرش روی بدنش سنگینی میکنه، توانایی باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت و دیگر هیچ نفهمید
وقتی چشمانش را باز کرد خانم سفید پوشی را کنار خود دید، و اون خانم با لبخند به او گفت: خدا رو شکر به هوش اومدی عزیزم .
نگین به زحمت لبانش را گشود و از پرستار لیوانی آب تقاضا کرد. پرستار از اتاق بیرون رفت و نگین چشمانش را بست وقتی دوباره چشمانش را گشود، و مردی را که لیوانی آب در دستش بود مقابل خود دید. چون چشمانش تار میدید نمی توانست چهره ی مرد را به خوبی ببیند، چند بار پلک زد. تاری کم کم محو شد و نگین چهره ی آرش را به خوبی تشخیص داد.
تمام توانش را روی زبانش متمرکز کرد و با عصبانیتی که در چشمانش هویدا بود گفت: تو اینجا چه غلطی می
نگین احساس کرد تشتی پر از آب سرد روی سرش خالی شد، دستانش یخ زد و دیگر صدای دختر را نمی شنید. دستش را روی قلبش گذاشت، انگار میخواست با فشاری که با دستش به آن وارد می کرد آن را آرام کند، اما فایده ای نداشت. با زحمت دهانش را باز کرد و با فریاد گفت: دروغ میگی خواهش می کنم بگو دروغ میگی، و اشکهایش بی اختیار روی گونه هایش سرازیر شد.
مهسا: باور کنید منم خیلی دوست داشتم دروغ باشه ببینید من فقط با شما تماس گرفتم که دیگه کسی گرفتار این مار خوش خط و خال نشه کار آرش و اون دوست مسخرش پیام از این چیزا گذشته. منم که الان دارم این حرفها رو میزنم باور کنید برای همشون دلیل دارم حالام حاضرم حرفمو بهتون ثابت کنم من چهارشنبه با آرش قرار دارم، و آدرس را برای نگین گفت. نگین همانطور تلفن را در دستش گرفته بود و به دیوار مقابلش خیره شده بود و اشکهایش بی اختیار سرازیر میشد. با تکان هایی که نیما به شانه اش وارد کرد به خود آمد. نیما با نگرانی به نگین می گفت: تو رو خدا حرف بزن چرا رنگت انقدر پریده چی شده ؟
نگین با گریه تمام قضیه را برای نیما تعریف کرد و در آخر ادامه داد: نباید گولشو می خوردم تو میگی چی کار کنم؟
نیما چنگی در موهایش زد و گفت: من مطمئنم، دروغه باور کن قسم می خورم دروغه، آرش واقعا عاشق توئه، اینو از من که دوستشم بپرس. هر چی باشه ما پسرا بهتر حال هم دیگه رو میفهمیم.
نگین: پس این دختره چی میگه؟ آرش و پیام رو از کجا میشناسه؟
نیما: نمیدونم ولی مطمئنم دروغه. خواهش میکنم از این قضیه چیزی به آرش و دوستات نگو فقط خودمو خودت میدونیم، خوب؟
نیما اتاق را ترک کرد و نگین آن شب هم بدون شام خوابید نگین با نگرانی روزها را سپری میکرد روز سه شنبه به همراه نیما و مادر به مطب دکتر رفت و گچ پایش را باز کرد و بالاخره روز چهارشنبه رسید. نگین که شب فقط یک ساعت خوابیده بود چشمان قرمزش را گشود و صورتش را شست. نمی توانست خیلی خوب راه برود و تقریبا لنگ میزد از صبح اضطراب و پریشانی در چهره ی نگین موج میزد. سر میز صبحانه مادر کاملا متوجه حال نگین شده بود، حتی چند بار از او پرسیده بود، چی نگین را اینجوری به هم ریخته ولی نگین هر دفعه سر درد را بهانه میکرد و از جواب دادن طفره میرفت، و نیما هم به طرفداری از نگین به مادر میگفت: خب مامی جان میگه سرم درد میکنه دیگه چند بار میپرسی؟!!نگین و نیما ساعت پنج بعد از ظهر در ماشن نیما در حال حرکت به سمت کافی شاپ بودند. مسیر کافی شاپ تقریبا دور بود. نگین سرش را به پشت صندلی تکیه داد و این چند روز را در ذهنش مرور می کرد. از بعد از آن تماس حتی به پیامهای آرش هم جواب نمیداد. سرش را بلند کرد و به خیابان چشم دوخت. چند روزی بود که خودش را برای این برخورد آماده کرده بود و خدا خدا میکرد که اگه حرف آن دختر درست بوده خود را نبازد و بتواند تمام حرفهایی را که آماده کرده بود به آرش بزند. نیما رو به نگین گفت: آخه عزیز من چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ من که به تو قول دادم دروغه مطمئنم الان میریم اونجا و این آرش دیوونه نشسته داره بهمون میخنده که تو رو سورپرایز کرده!!
نگین لبخند کمرنگی زد و گفت: واقعا از ته قلبم آرزو می کنم اینجوری باشه.
وقتی جلوی کافی شاپ رسیدن تپش های قلب نگین آغاز شد. نگین به خود نهیب زد، هنوز اتفاقی نیافتاده داری میمیری اگه دختره راست گفته باشه که همونجا غش میکنی. با کمک نیما وارد کافی شاپ شد و و گوشه ای دنج را انتخاب کردند که به همه ی قسمتهای کافی شاپ به راحتی دید داشته باشند. نگین مرتب یه ساعتش نگاه میکرد و لب پایینش را به دندان می گرفت نیما طاقتش تمام شد و گفت: فکر نمی کردم انقدر دیوونه باشی، داری میمیری!! دلم می خواد خودتو تو آیینه ببینی، شبیه ارواح شدی ولی خودمونیما، انقدر دوستش داری ناقلا؟
بالاخره لبهای نگین به لبخندی باز شد و نیما با خنده گفت: بله دیگه، مگر اینکه به این بخندی وگرنه من خودمم بکشم میگی نیما کیه دیگه.
در همین موقع صدای زنگوله هایی که بالا ی در کافی شاپ آویزان بود و با هر بار باز و بسته شدن در صدای آن بلند میشد در گوش نگین پیچید و آرش وارد کافی شاپ شد. دوباره تپش قلب نگین شروع شد و با نگرانی مسیر آرش را دنبال کرد، و نیما گفت: ایناها الان دیوونه میاد میگه اینم یه سورپرایز با مناسبت باز شدن گچ پای نگین خانم، میگی نه نگاه کن !!
و دستش را زیرچونه اش زد و به چشمهای نگران نگین چشم دوخت که ناگهان نگین چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و گفت : وای خدای من، و سرش را روی دستانش که روی میر قرار داشت گذاشت. نیما با تعجب به پشت سرش را نگاه کرد و آرش را سر میز دختری که قیافه ای زننده برای خودش درست کرده بود دید. هنوز هم در شوک بود او به عشق آرش به نگین ذره ای شک نداشت، اما حالا چی میدید. به سمت نگین برگشت. نگین با عصبانیت بلند شد و در حالی که لنگ میزد خود را به میزی که آرش سر آن نشسته بود رساند.
آرش که از دیدن نگین حسابی غافلگیر شده بود بلند شد و گفت : نگین عزیزم تو اینجا چه کار میکنی؟
نگین که حلقه ی اشک در چشمانش حلقه زده بود به چهره ی کریه دختر نگاه کرد که حالا با پوز خندی تمسخر آمیز به نگین نگاه میکرد. نیما خود را به نگین رساند. آرش که متوجه حال نگین شده بود گفت: نگین عزیزم اشتباه نکن بزار توضیح بدم.
نگین سر آرش فریاد زد: خواهش میکنم خفه شو، و حلقه ی اشکش باز شد و اشک روی گونه هایش غلتید مهسا بلند شد و مقابل آرش و نگین ایستاد و گفت: آرش جونم فکر نمیکردم انقدر بد سلیقه باشی این که چلاقه.
آرش به سمت دختر برگشت و گفت: خفه شو تو حق نداری در مورد نگین اینجوری حرف بزنی. نگین گفت:نه آرش خان اذیتشون نکن خب راست میگه. ولی خانم بهتره بدونی پای من به خاطر یه بی لیاقت اینجوری شده، و به سمت در راه افتاد.
آرش به دنبال نگین دوید و با التماس گفت: نگین گوش کن عزیزم.
نیما جلوی آرش را گرفت و گفت: برات متاسفم لیاقتت همین دخترست. دفعه ی دیگه هم اسم خواهر منو بیاری کاری می کنم تا ابد از حرف زدن محروم بشی، و به سمت نگین رفت وزیر بغل نگین را گرفت و به او در راه رفتن کمک کرد.
آرش با فریاد گفت: میکشمت لعنتی میکشمت.
نگین به کمک نیما روی صندلی ماشین نشست. وقتی نیما پشت رل قرار گرفت نگین با صدای بلند شروع به گریه کرد و به سرزنش نیما پرداخت: این بود عشق؟ این بود رفیق سینه چاک شما؟ دیدیش نیما؟! من میمیرم!! نه دیگه نمی تونم، و دوباره شروع به گریه کرد.
نیما در سکوت رانندگی میکرد. می خواست نگین خودش را خالی کند. خودش هم هنوز صحنه ای را که دیده بود باور نمی کرد. آرش مرتب به نگین زنگ و پیام میزد. نگین از عصبانیتباتری تلفن
همراهش را بیرون آورد و آن را داخل کیفش پرتاب کرد. احساس ضعف شدیدی می کرد. سرش
به دوران افتاده بود، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو تا خانه ساکت بودند. نگین فکر احساسات از رفته اش آزارش می داد و نیما هنوز هم سعی داشت به انکار آن چیزی که دیده بود بپردازد. وقتی به منزل رسیدند، نگین سلام مختصری به مادر کرد و به اتاقش رفت. مادر با دیدن چشمان قرمز و ورم کرده ی نگین به شک خودش مطمئن شد. دختر یکدانه اش در حال کلنجار رفتن با مشکلی سخت بود ولی تا خواست لب به سوال باز کند، نیما دوباره مانع او شد. نگین وارد اتاقش شد، لباسهایش را بیرون آورد و به گوشه ی اتاق پرتاب کرد. یک دل سیر گریه کرد و بعد روی تختش نشست. سعی کرد فکرهای پریشان توی سرش را متمرکز کند. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت من که چیزی از دست ندادم، خوب میشه اسم اینو گذاشت یه تجربه ی تلخ، نه بهتره بگم یک تجربه ی تلخ تلخ، من باید زندگی کنم. من که تا الان خودمو در مقابل همه نگه داشته بودم چرا انقدر کشکی قلب و دلمو دو دستی به آرش تقدیم کردم. ولی من تصمیمو گرفتم انگار قلبش به او نهیب میزد فکر نکن من باهاتم میخوای تنها بری به سلامت!! من هنوز در گرو آرشم
نگین گفت: خوب نباش، بهتر!! من از رابطه ی عاطفی چه خیری دیدم که حالا تو این جوری تهدیدم
می کنی؟!
لیوان آب سردی که نیما چندی پیش برایش آورده بود دست نخورده روی میز باقی مانده بود. لیوان را برداشت و روی دستش ریخت و آب سرد درون لیوان را به روی صورتش پاشید. حالش کمی بهتر بود ولی هنوز سر درد عذابش میداد. بلند شد موهای نامرتبش را مرتب کرد و مقابل آینه آنها را بالای سرش محکم با کش بست. به خودش در آینه نگاهی انداخت، چشمانش هنوز سرخ و متورم بود، ولی به آنها اهمیتی نداد و به سمت در اتاق رفت. نفس عمیقی کشید، در را باز کرد و از پله ها پایین رفت، در حالی که سعی می کرد غمی عظیم را که در چشمانش موج میزد پنهان کند. مادر را بر خلاف معمول و تصور نگین در حال حل کردن جدول نبود و مشغول پوست کندن پیاز برای غذا بود و آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه ورود نگین به آشپزخانه نشد. نگرانی در
چشمان مادر موج میزد و نگین علت آن را به خوبی درک میکرد. نیما در پذیرایی مشغول تماشا ی تلویزیون بود و مدام کنترل تلویزیون را روی پایش می کوبید. نگین خود را سرزنش میکرد که به خاطر یک اشتباه، که حالا به نظرش مسخره می آمد، همه را آشفته کرده بود. صندلی کناری مادر را بیرون کشید و روی آن نشست. مادر که تازه متوجه حضور نگین شد، چشمان نگرانش را به صورت نگین دوخت و پرسید: بهتر شدی مامان جون؟
نگین مادر را در آغوش کشید و گفت: قربون مامانی مهربونم! چیزی نشده بود که، فقط یه ذره سرم درد می کرد.
نیما که چهره اش را خنده ای مصنوعی پر کرده بود، وارد آشپزخانه شد و گفت: به به مادر و دختر خوب باهم خلوت کردینا!! بابا مام تو صف بودیما، و روی صندلی کناری نگین قرار گرفت.
نگین که موقعیت را برای بیان تصمیمی که گرفته بود مناسب دید، بی مقدمه گفت: من بعد از کلی فکر تصمیممو گرفتم. من میخوام با علی سبحانی ازدواج کنم.
مادر با تعجب به نگین که به ظاهر با خونسردی کامل صحبت می کرد نگاه کرد و گفت: حالا دیگه مطمئن شدم حالت اصلا خوب نیست. معلوم هست چی داری میگی؟
و نیما در ادامه گفت: نگین تو نباید انقدر زود قضاوت کنی به اونم اجازه ی صحبت بده.
مادر که با تعجب به آن دو نگاه میکرد گفت: شما دارین راجع به چی صحبت میکنین؟ و بعد رو به نگین گفت: مادرش پنجشنبه شب که زنگ زده بود خودت گفتی بهش جواب رد بده .
نگین: خب کاری نداره بهشون زنگ بزن بگو تصمیم دخترم عوض شده .
نیما: من نمیذارم تو با این دیوونه بازیات با زندگیت بازی کنی.
نگین بلند شد و گفت: این منم که باید برای زندگیم تصمیم بگیرم.
نیما: آخه پس آرش چی میشه.
نگین با عصبانیت فریاد زد: دیگه نمی خوام اسمشو بشنوم فهمیدی؟ ببینم تو امروز کور بودی. من دیگه حتی نمی خوام چشمم به چشمش بیافته، و در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت داد زد: دیگم اسم اون بی لیاقتو جلوی من نیار هیچوقت، و در حالی که اشکش سرازیر شده بود به سمت پله ها رفت.
نیما از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: تو هنوز عاشقشی اینو میتونی از اشکات بپرسی خواهش میکنم بیشتر فکر کن.
مادر که با اضطراب به آن دو نگاه میکرد گفت: آخه به منم بگین چی شده دلم ترکید از دستشما دو تا.
نگین احساس میکرد سرش روی بدنش سنگینی میکنه، توانایی باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت و دیگر هیچ نفهمید
وقتی چشمانش را باز کرد خانم سفید پوشی را کنار خود دید، و اون خانم با لبخند به او گفت: خدا رو شکر به هوش اومدی عزیزم .
نگین به زحمت لبانش را گشود و از پرستار لیوانی آب تقاضا کرد. پرستار از اتاق بیرون رفت و نگین چشمانش را بست وقتی دوباره چشمانش را گشود، و مردی را که لیوانی آب در دستش بود مقابل خود دید. چون چشمانش تار میدید نمی توانست چهره ی مرد را به خوبی ببیند، چند بار پلک زد. تاری کم کم محو شد و نگین چهره ی آرش را به خوبی تشخیص داد.
تمام توانش را روی زبانش متمرکز کرد و با عصبانیتی که در چشمانش هویدا بود گفت: تو اینجا چه غلطی می