۱۳۹۹-۱۱-۲۶، ۰۴:۱۰ عصر
نیشمو بستم...کثافت همیشه حرکاتمو پیش بینی می کرد...حالا خواست درمورد کاری که پیمان باهام داشت بپرسه جونشو می گیرم تا جوابشو بدم...حالا ببین...
نیما گفت:می خواست راجع به محمد ازت سوال بپرسه؟...
یعنی تو روحت...
جوابی ندادم که نیما گفت:فردا برزو و جوادو می فرستم واسه محافظت از پیمان... من باید برم خداحافظ...گوشی رو قطع کرد...
یه نگاهی به نوشین کردم که گفت:غزل من می دونم تو رئیسی ولی خیلی...
یکم مکث کردو گفت:خری...
یه لبخند گشاد بهش زدم که بی خیال شد و رفت تو اتاقش تا بخوابه...منم رفتم تو اتاقم کنار پنجره وایسادم...روبروم دریا بود... دریا...
***
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت هفت و نیم بود... با لباسای سی تومنیم خوابیده بودم...یعنی من می دونم دیگه من عقده ای آخرش قیمت لباسامو می نویسم می ندازم گردنم...بلند شدم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ چمدونم ...درشو که باز کردم هفت هشت دست لباس تو خونه نسبتا پوشیده توش بود با لوازم شخصی....
رفتم سراغ کمد تو هتل که دیدم هفت هشت دست لباس آماده تو کمد است و روی میز آرایش هم پر از لوازم آرایش مارک بود...رفتم حموم و بعد موهامو سشوار کشیدمو پشتم بستمشون... جلوشو یه ور ریختم رو صورتم و شالمو رو سرم مرتب کردمو یه مانتو شیری رنگ با شلوار لی آبی پاره پوره پوشیدم... کفشای شیری پاشنه ده سانتی...خیلی خوب شده بود... منتها شلوارم اونقدر تنگ بود که روح خیاطشو سلام علیک کردم تا پوشیدمش...
نوشین در زدو اومد تو رو تختم نشست و گفت:خیلی خوشگل شدی...
آروم گفتم:ممنون...
که گفت:باید بریم پایین صبحونه بخوریم...
داشتم لبامو رژ می مالیدم که گفتم:بگو بیارن بالا...
نوشین گفت:آقای معین دعوتت کرده...تو رستوران پایین هتل...ساعت نه...
باشه ای گفتمو سایه شیری رنگمو مالیدم پشت پلکمو با خط چشمم درگیر شدم...
نوشین آروم گفت:ممکنه محتشمو تو هتل ببینی...
شونمو بالا انداختم که گفت:سمت راستی رو ببر بالا تر...
رفتم سراغ خط چشم سمت راستی که گفت:شیریشو عوض کن...چشمات توسی بهش نمیاد....کبود بزن...این دستبند کبودارم بردار...
به حرفش گوش کردم که گفت:با کی بری راحت تری؟...
بی خیال گفتم:تو و سیامک...
نوشین آروم گفت:منظورم اینه که می خوای با پیمان برو...
نگاهش کردمو با سر تایید کردم...
نوشین:ساعت یه ربع به نه...من می رم حاضر بشم...
وقتی آرایشم تموم شد رفتیم پایین ساعت نه و یکی دو دقیقه بود... پیمان و یاسر کنار یه میز چهار نفره نشسته بودن که منو نوشین هم رفتیم...پیمان لبخندی زدو بلند شد که چهارتایی دوباره نشستیم...
یه نفر صبحونه امونو آورد چیند که پیمان تشکر کردو رفت...
پیمان:واقعا زیبا شدید...
بهش نگاه کردم...سه تیغ اصلاح کرده بود و موهاشم ریخته بود تو پیشونیش...تی شرت شیری رنگ با یه تصویر عجق وجق سیاه وسطش پوشیده بود...کمربند اسکلتی کرم رنگ با شلوار شیری...چه ستی هم باهم کرده بودیم...
ممنونی گفتم که پیمان سریع گفت:خانم مهندس من هنوز اسم شما رو نمی دونما...
در حالی که لقمه رو بالا می آوردم یه نگاهی بهش انداختمو گفتم:غزل...
پیمان لبخندی زدو گفت:اسم زیبایی دارین...
اه لابد دوباره باید تشکر کنم ... لقمه رو چپوندم تو دهنم که چون دهنم پره تشکر مشکر نکنم که یهو لقمه پرید تو گلوم...پیمان بلند شد اومد سمتمو محکم زد رو پشتم...
در حالی که لقممو قورت می دادم گفتم:قرار شد به هم اعتماد کنیم شما که جلوی همه قصد جون منو کردید...
پیمان پیشونیشو پاک کرد و گفت:چیزی شد یهو؟...
با حرص گفتم:بله...شما قصد جون منو کرده بودین...
پیمان لبخندی زد و گفت:معذرت می خوام واسه چی لقمه پرید تو گلوتون؟...
در حالی که تو دلم داشتم خدمت روح پیمان می رسیدم به سمت یه میز اشاره کردم...هر سه تاشون برگشتن اون سمت...
نوشین با حرص گفت:رویا که با اینا نبود...
سرمو تکون دادم که ادامه داد:اون باید با محتشم الآن ماموریت باشه....
به میز روبرویی اشاره کرد که سیامک اومد و نوشین بهش گفت چی شده و اون رفت ببینه که قضیه چیه؟...یاسر سری تکون دادو گفت:می خواید برید هتل؟...
کیفمو از رو میز برداشتمو گفتم:خب آره... شما با من می آید؟...
اخمای یاسر رفت تو هم که پیمان بلندشدو گفت:البته...
رو به یاسر که اخم کرده بود گفت:شما هم با خانم توکلی می تونین بیاین...
پشت سر من بلند شد...
بهش گفتم:من رانندگی می کنم...
کمی خم شد و گفت:هر جور مایلید دوشیزه.
تو روحت موسیو...
جلو هتل وایسادیم...هتل بود تقریبا فقط یه خورده تمیز کاریاشو اسباب اساسیه بردناش مونده بود...الآن اگه به خودم بود و کتونی چسبی هام پام بود...
تقریبا پیمان در گوشم گفت:اون محتشم نیست...
برگشتم...خودش بود... محمد... یه نگاهی به پیمان کردم که گفت:بیا بریم بیرون...
به دم در هتل که رسیدیم نوشین و سیامک و یاسر اومدن تو...
نوشین با تعجب پرسید:جایی می رفتین؟...
برگشتم جایی که محمد اونجا بود...دیدم غیبش زده و آروم گفتم:محمد اینجا بود..
یاسر پوفی کشیدو گفت:اونوقت شما دو تا بچه...
نذاشتم حرفشو بزنه که گفتم:با وجود یه پیرمرد هم قضیه فرق نمی کرد...
پیمان سعی کرد خندشو بخوره هیچی نگفتم و برگشتم سمت پیشخون و گفتم:مدیر اینجا کجاست؟...می خوام ببینمشون...
یه آقایی حدود چهل ساله اومد و گفت:چیزی شده خانم؟...
برگشتم سمتشو گفتم:شما مدیر اینجایید؟...
مدیر:بله خانم...بختیاری هستم...
بی خیال گفتم:ستوده هستم...می تونم از هتل بازدید کنم...
یارو یه نگاهی انداخت که یعنی تو فقط لباسات های کلاسه در حد مهندس ستوده که اصلا نیستی که یهو پیمان اومد و گفت:معین هستم... با مهندس ستوده برای بازدید اومدیم...
یارو سریع گفت:تشریف بیارین خوش آمدین...
نگاه کردم که دیدم بقیه نیستن و فقط پیمان مونده رو کردم به مدیر و گفتم:نیازی به راهنمایی شما نیست... منو پیمان خودمون می تونیم راه بریم...
پیمان یه لبخندی زدو گفت:بریم...
وقتی رفتیم سمت پله ها آروم گفتن:بقیه کوشن؟...
پیمان:دنبال محتشم... خیلی زرنگه...
آروم گفتم:نیما هم خیلی زرنگه...
پیمان:برای همینه که این همه شرکت قبول کردن کمک کنن...اگه نیما نبود کسی هم نبود...تنها کسی که می تونه با محتشم مقابله کنه نیماست...
هیچی نگفتم تا آخرش پیمان حرف می زد و چیز مهمی نمی گفت...
بعد از یه بازدید که همه چی بی نقص بود دوتایی پایین اومدیم...پیمان: زنگ بزنم ببینم اینا کجان؟...بریم هتل...
Cat in boots آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
چشمام یه برقی از روی شیطنت زد...تو هتل پر از آدمای نیما بود مطمئن جای دیگه نمی تونستم بدون سر خر خوش بگذرونم...
که پیمان نگاهمو دید و گفت:باشه...بیا با هم بریم...
دستشو گرفتم دو تایی اومدیم بیرون...حدود پنجاه متر رفتیم جلوتر که به دریا رسیدیم... خورشید داشت غروب می کرد...تقریبا هوا تاریک بود...
دوتایی کنار هم وایساد بودیم که یهو یه نفر دست گذاشت رو شونم تا برگشتم...پارچه سفیدو دیگر هیچ
فصل سوم
لای چشمامو باز کردم اون گوشه پیمان داشت منو نگاه می کرد دست و پاهاش بسته بودو یه پارچه سفید هم به دهنش بسته بودن...پیشونیش هم خراش برداشته بود...به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود...
دستا و پاهای منم بسته بود و دور تنم هم طناب بسته بودن ولی دهنم باز بود آروم نالیدم:پیمان...پیمان...
چشماشو باز کرد حس کردم دلش می خواد بهم لبخند بزنه اما نمی تونه....بهش گفتم:می دونی کار کی بود؟...یعنی...
در باز شد... برگشت سمت در... خودش بود...بهش نگاه کردم... لبخندی زدو اومد سمتم... تقریبا نالیدم:کار کیه؟...
جلوم خم شد... خواست بازم کنه که خودمو کمی دورتر کشیدم و باز گفتم:دستور کیه؟...بابات؟.. یا همون که...
سرشو تکون دادو گفت:گرسنتون نیست؟... الآن حدود بیست و چهارساعته که اینجایین...
به چشمای توسیش نگاه کردم...همرنگ هم بود...آروم نالیدم:اسمت چی بود؟.. هان؟... یادم اومد رویا... می تونم قول بدم بهت که تو اولین نفری باشه که تو شرکت ما کار می کنه...
حس کردم پیمان پوزخند زد...حس می کردم اصلا حالش خوب نیست رویا هم به پیمان نگاه کردو گفت:جناب سروان گفتن مشکل ریوی دارین...
تازه به صورت پیمان نگاه کردم رنگش به کبود می زد رویا سریع دستمالو از رو دهنش برداشت که به سرفه افتاد...
رویا شمرده رو به من گفت:جناب سروان می خوان با شما صحبت کنن...چشمامو بستم و گفتم:بگو بیاد اینجا... زائو نیست که من بخوام بیام ملاقاتش...
رویا رفت بیرون با ناراحتی به پیمان نگاه کردمو گفتم:همش تقصیر من بود...
پیمان این بار لبخند کم جونی زدو گفت:تو دختر شجاعی هستی... همینطوری بمون...
دو تایی به بیرون خیره شدیم نور کمی میومد تو...محمد وارد اتاق شد طبق معمول لباس تیره پوشیده بود پوزخندی زدو گفت:قبلا بهت گفته بودم نه؟...ما خیلی ازتون جلوتریم.. سرت کلاه رفته مهندس معین عزیز...هر چی بهت وعده و بعید دادن دروغه...
بهش نگاه کردم اونم رو کرد به منو گفت:نمی خوای زبون درازی کنی؟... نیما نیست ساکتی؟... فقط نمی دونم چرا همچین اشتباهی کرده...تا اونجا که می دونم ما تقریبا هیچی نداشتیم ...نیما خیلی زرنگ بود ... خیلی..تا این که در مورد انتخاب مسئول اشتباه کرد....
تو ذهنم یه پوزخند به محمد زدم...هیچی نمی دونست...این بارو اشتباه حدس زده بود...من فقط اسمن مسئول بودم...حتی دقیق از وضعیت خود هتل چیزی نمی دونستم...
محمد رو کرد به معین و گفت:تو چرا همچین اشتباهی کردی؟...
پیمان سرفه ای کردو گفت:من هیچ اشتباهی نکردم...تو ای که نمی فهمی... ما بودیم که خانواده امونو از دست دادیم ولی این شمایید که به هیچ کس حتی خانواده خودتون هم رحم نمی کنید... البته می تونه وضعیت فرق کنه...
محمد پرسشگرانه نگاهش کرد که پیمان گفت:می تونی مادرتو نجات بدی...
به سرفه افتاد...محمد با نفرت نگاهش کرد و گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت و گذاشت رو ایفون...صدایی که توش پیچید دلمو گرم کرد...
نیما:سلام پسر خاله عزیزم...زنگ زدی سفر بخیر بگی؟...
محمد صورتش منقبض شد.... نیما ادامه داد:خاله خیلی خوشحال شد وقتی فهمید می خوام به توضیحاتش گوش کنم...نچ نچ...
محمد با صدای خفه ای گفت:تو هیچ کاری نمی کنی...
صدای داد یه زن اومد که حدس زدم مادر محمد باشه... نیما:آره من هیچ کاری نمی کنم...فعلا خداحافظ...صدای بوق اشغال اومد...
محمد رو کرد پیمانو گفت:خیلی اشتباه کردین آقا پسر... من تنها برادرزاده محسن محتشم هستم حتما یه شباهت هایی به عموم دارم...
اومد سمت منو رو زمین دو زانو زد صورتمو گرفت تو دستشو گفت:می خوای به سوالات جواب بدم؟... باشه... مادرت عمم بود...
عمه؟... یعنی...
محمد:عموم خواهرشو کشت تا نذاره این کار انجام بشه...
به پیمان نگاه کردم تا بهم بگه محمد دروغ می گه ولی اون سرشو انداخته بود پایین... یعنی محمد راست می گه... یعنی چشمای طوسی رویا از مامان منه... یعنی باباش منو با خواهرش اشتباه گرفته بود...یعنی بابا و عموی محمد دایی هامن...یعنی به من محرمن.... یعنی به هم نزدیکیم یعنی خاله نیما زندایی منه... یعنی خانواده مادرمو که تا الآن نمی شناختمو شناختم...یعنی مادرم...
محمد:نمیذارم این قضیه تکرار شه... رویا... رویا...
رویا سراسیمه اومد تو...سرمو انداخته بودم حتی نمی تونستم بهش فکر کنم....
محمد:این پسره رو بفرست بره... دختره بسه...
نیما گفت:می خواست راجع به محمد ازت سوال بپرسه؟...
یعنی تو روحت...
جوابی ندادم که نیما گفت:فردا برزو و جوادو می فرستم واسه محافظت از پیمان... من باید برم خداحافظ...گوشی رو قطع کرد...
یه نگاهی به نوشین کردم که گفت:غزل من می دونم تو رئیسی ولی خیلی...
یکم مکث کردو گفت:خری...
یه لبخند گشاد بهش زدم که بی خیال شد و رفت تو اتاقش تا بخوابه...منم رفتم تو اتاقم کنار پنجره وایسادم...روبروم دریا بود... دریا...
***
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت هفت و نیم بود... با لباسای سی تومنیم خوابیده بودم...یعنی من می دونم دیگه من عقده ای آخرش قیمت لباسامو می نویسم می ندازم گردنم...بلند شدم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ چمدونم ...درشو که باز کردم هفت هشت دست لباس تو خونه نسبتا پوشیده توش بود با لوازم شخصی....
رفتم سراغ کمد تو هتل که دیدم هفت هشت دست لباس آماده تو کمد است و روی میز آرایش هم پر از لوازم آرایش مارک بود...رفتم حموم و بعد موهامو سشوار کشیدمو پشتم بستمشون... جلوشو یه ور ریختم رو صورتم و شالمو رو سرم مرتب کردمو یه مانتو شیری رنگ با شلوار لی آبی پاره پوره پوشیدم... کفشای شیری پاشنه ده سانتی...خیلی خوب شده بود... منتها شلوارم اونقدر تنگ بود که روح خیاطشو سلام علیک کردم تا پوشیدمش...
نوشین در زدو اومد تو رو تختم نشست و گفت:خیلی خوشگل شدی...
آروم گفتم:ممنون...
که گفت:باید بریم پایین صبحونه بخوریم...
داشتم لبامو رژ می مالیدم که گفتم:بگو بیارن بالا...
نوشین گفت:آقای معین دعوتت کرده...تو رستوران پایین هتل...ساعت نه...
باشه ای گفتمو سایه شیری رنگمو مالیدم پشت پلکمو با خط چشمم درگیر شدم...
نوشین آروم گفت:ممکنه محتشمو تو هتل ببینی...
شونمو بالا انداختم که گفت:سمت راستی رو ببر بالا تر...
رفتم سراغ خط چشم سمت راستی که گفت:شیریشو عوض کن...چشمات توسی بهش نمیاد....کبود بزن...این دستبند کبودارم بردار...
به حرفش گوش کردم که گفت:با کی بری راحت تری؟...
بی خیال گفتم:تو و سیامک...
نوشین آروم گفت:منظورم اینه که می خوای با پیمان برو...
نگاهش کردمو با سر تایید کردم...
نوشین:ساعت یه ربع به نه...من می رم حاضر بشم...
وقتی آرایشم تموم شد رفتیم پایین ساعت نه و یکی دو دقیقه بود... پیمان و یاسر کنار یه میز چهار نفره نشسته بودن که منو نوشین هم رفتیم...پیمان لبخندی زدو بلند شد که چهارتایی دوباره نشستیم...
یه نفر صبحونه امونو آورد چیند که پیمان تشکر کردو رفت...
پیمان:واقعا زیبا شدید...
بهش نگاه کردم...سه تیغ اصلاح کرده بود و موهاشم ریخته بود تو پیشونیش...تی شرت شیری رنگ با یه تصویر عجق وجق سیاه وسطش پوشیده بود...کمربند اسکلتی کرم رنگ با شلوار شیری...چه ستی هم باهم کرده بودیم...
ممنونی گفتم که پیمان سریع گفت:خانم مهندس من هنوز اسم شما رو نمی دونما...
در حالی که لقمه رو بالا می آوردم یه نگاهی بهش انداختمو گفتم:غزل...
پیمان لبخندی زدو گفت:اسم زیبایی دارین...
اه لابد دوباره باید تشکر کنم ... لقمه رو چپوندم تو دهنم که چون دهنم پره تشکر مشکر نکنم که یهو لقمه پرید تو گلوم...پیمان بلند شد اومد سمتمو محکم زد رو پشتم...
در حالی که لقممو قورت می دادم گفتم:قرار شد به هم اعتماد کنیم شما که جلوی همه قصد جون منو کردید...
پیمان پیشونیشو پاک کرد و گفت:چیزی شد یهو؟...
با حرص گفتم:بله...شما قصد جون منو کرده بودین...
پیمان لبخندی زد و گفت:معذرت می خوام واسه چی لقمه پرید تو گلوتون؟...
در حالی که تو دلم داشتم خدمت روح پیمان می رسیدم به سمت یه میز اشاره کردم...هر سه تاشون برگشتن اون سمت...
نوشین با حرص گفت:رویا که با اینا نبود...
سرمو تکون دادم که ادامه داد:اون باید با محتشم الآن ماموریت باشه....
به میز روبرویی اشاره کرد که سیامک اومد و نوشین بهش گفت چی شده و اون رفت ببینه که قضیه چیه؟...یاسر سری تکون دادو گفت:می خواید برید هتل؟...
کیفمو از رو میز برداشتمو گفتم:خب آره... شما با من می آید؟...
اخمای یاسر رفت تو هم که پیمان بلندشدو گفت:البته...
رو به یاسر که اخم کرده بود گفت:شما هم با خانم توکلی می تونین بیاین...
پشت سر من بلند شد...
بهش گفتم:من رانندگی می کنم...
کمی خم شد و گفت:هر جور مایلید دوشیزه.
تو روحت موسیو...
جلو هتل وایسادیم...هتل بود تقریبا فقط یه خورده تمیز کاریاشو اسباب اساسیه بردناش مونده بود...الآن اگه به خودم بود و کتونی چسبی هام پام بود...
تقریبا پیمان در گوشم گفت:اون محتشم نیست...
برگشتم...خودش بود... محمد... یه نگاهی به پیمان کردم که گفت:بیا بریم بیرون...
به دم در هتل که رسیدیم نوشین و سیامک و یاسر اومدن تو...
نوشین با تعجب پرسید:جایی می رفتین؟...
برگشتم جایی که محمد اونجا بود...دیدم غیبش زده و آروم گفتم:محمد اینجا بود..
یاسر پوفی کشیدو گفت:اونوقت شما دو تا بچه...
نذاشتم حرفشو بزنه که گفتم:با وجود یه پیرمرد هم قضیه فرق نمی کرد...
پیمان سعی کرد خندشو بخوره هیچی نگفتم و برگشتم سمت پیشخون و گفتم:مدیر اینجا کجاست؟...می خوام ببینمشون...
یه آقایی حدود چهل ساله اومد و گفت:چیزی شده خانم؟...
برگشتم سمتشو گفتم:شما مدیر اینجایید؟...
مدیر:بله خانم...بختیاری هستم...
بی خیال گفتم:ستوده هستم...می تونم از هتل بازدید کنم...
یارو یه نگاهی انداخت که یعنی تو فقط لباسات های کلاسه در حد مهندس ستوده که اصلا نیستی که یهو پیمان اومد و گفت:معین هستم... با مهندس ستوده برای بازدید اومدیم...
یارو سریع گفت:تشریف بیارین خوش آمدین...
نگاه کردم که دیدم بقیه نیستن و فقط پیمان مونده رو کردم به مدیر و گفتم:نیازی به راهنمایی شما نیست... منو پیمان خودمون می تونیم راه بریم...
پیمان یه لبخندی زدو گفت:بریم...
وقتی رفتیم سمت پله ها آروم گفتن:بقیه کوشن؟...
پیمان:دنبال محتشم... خیلی زرنگه...
آروم گفتم:نیما هم خیلی زرنگه...
پیمان:برای همینه که این همه شرکت قبول کردن کمک کنن...اگه نیما نبود کسی هم نبود...تنها کسی که می تونه با محتشم مقابله کنه نیماست...
هیچی نگفتم تا آخرش پیمان حرف می زد و چیز مهمی نمی گفت...
بعد از یه بازدید که همه چی بی نقص بود دوتایی پایین اومدیم...پیمان: زنگ بزنم ببینم اینا کجان؟...بریم هتل...
Cat in boots آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
چشمام یه برقی از روی شیطنت زد...تو هتل پر از آدمای نیما بود مطمئن جای دیگه نمی تونستم بدون سر خر خوش بگذرونم...
که پیمان نگاهمو دید و گفت:باشه...بیا با هم بریم...
دستشو گرفتم دو تایی اومدیم بیرون...حدود پنجاه متر رفتیم جلوتر که به دریا رسیدیم... خورشید داشت غروب می کرد...تقریبا هوا تاریک بود...
دوتایی کنار هم وایساد بودیم که یهو یه نفر دست گذاشت رو شونم تا برگشتم...پارچه سفیدو دیگر هیچ
فصل سوم
لای چشمامو باز کردم اون گوشه پیمان داشت منو نگاه می کرد دست و پاهاش بسته بودو یه پارچه سفید هم به دهنش بسته بودن...پیشونیش هم خراش برداشته بود...به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود...
دستا و پاهای منم بسته بود و دور تنم هم طناب بسته بودن ولی دهنم باز بود آروم نالیدم:پیمان...پیمان...
چشماشو باز کرد حس کردم دلش می خواد بهم لبخند بزنه اما نمی تونه....بهش گفتم:می دونی کار کی بود؟...یعنی...
در باز شد... برگشت سمت در... خودش بود...بهش نگاه کردم... لبخندی زدو اومد سمتم... تقریبا نالیدم:کار کیه؟...
جلوم خم شد... خواست بازم کنه که خودمو کمی دورتر کشیدم و باز گفتم:دستور کیه؟...بابات؟.. یا همون که...
سرشو تکون دادو گفت:گرسنتون نیست؟... الآن حدود بیست و چهارساعته که اینجایین...
به چشمای توسیش نگاه کردم...همرنگ هم بود...آروم نالیدم:اسمت چی بود؟.. هان؟... یادم اومد رویا... می تونم قول بدم بهت که تو اولین نفری باشه که تو شرکت ما کار می کنه...
حس کردم پیمان پوزخند زد...حس می کردم اصلا حالش خوب نیست رویا هم به پیمان نگاه کردو گفت:جناب سروان گفتن مشکل ریوی دارین...
تازه به صورت پیمان نگاه کردم رنگش به کبود می زد رویا سریع دستمالو از رو دهنش برداشت که به سرفه افتاد...
رویا شمرده رو به من گفت:جناب سروان می خوان با شما صحبت کنن...چشمامو بستم و گفتم:بگو بیاد اینجا... زائو نیست که من بخوام بیام ملاقاتش...
رویا رفت بیرون با ناراحتی به پیمان نگاه کردمو گفتم:همش تقصیر من بود...
پیمان این بار لبخند کم جونی زدو گفت:تو دختر شجاعی هستی... همینطوری بمون...
دو تایی به بیرون خیره شدیم نور کمی میومد تو...محمد وارد اتاق شد طبق معمول لباس تیره پوشیده بود پوزخندی زدو گفت:قبلا بهت گفته بودم نه؟...ما خیلی ازتون جلوتریم.. سرت کلاه رفته مهندس معین عزیز...هر چی بهت وعده و بعید دادن دروغه...
بهش نگاه کردم اونم رو کرد به منو گفت:نمی خوای زبون درازی کنی؟... نیما نیست ساکتی؟... فقط نمی دونم چرا همچین اشتباهی کرده...تا اونجا که می دونم ما تقریبا هیچی نداشتیم ...نیما خیلی زرنگ بود ... خیلی..تا این که در مورد انتخاب مسئول اشتباه کرد....
تو ذهنم یه پوزخند به محمد زدم...هیچی نمی دونست...این بارو اشتباه حدس زده بود...من فقط اسمن مسئول بودم...حتی دقیق از وضعیت خود هتل چیزی نمی دونستم...
محمد رو کرد به معین و گفت:تو چرا همچین اشتباهی کردی؟...
پیمان سرفه ای کردو گفت:من هیچ اشتباهی نکردم...تو ای که نمی فهمی... ما بودیم که خانواده امونو از دست دادیم ولی این شمایید که به هیچ کس حتی خانواده خودتون هم رحم نمی کنید... البته می تونه وضعیت فرق کنه...
محمد پرسشگرانه نگاهش کرد که پیمان گفت:می تونی مادرتو نجات بدی...
به سرفه افتاد...محمد با نفرت نگاهش کرد و گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت و گذاشت رو ایفون...صدایی که توش پیچید دلمو گرم کرد...
نیما:سلام پسر خاله عزیزم...زنگ زدی سفر بخیر بگی؟...
محمد صورتش منقبض شد.... نیما ادامه داد:خاله خیلی خوشحال شد وقتی فهمید می خوام به توضیحاتش گوش کنم...نچ نچ...
محمد با صدای خفه ای گفت:تو هیچ کاری نمی کنی...
صدای داد یه زن اومد که حدس زدم مادر محمد باشه... نیما:آره من هیچ کاری نمی کنم...فعلا خداحافظ...صدای بوق اشغال اومد...
محمد رو کرد پیمانو گفت:خیلی اشتباه کردین آقا پسر... من تنها برادرزاده محسن محتشم هستم حتما یه شباهت هایی به عموم دارم...
اومد سمت منو رو زمین دو زانو زد صورتمو گرفت تو دستشو گفت:می خوای به سوالات جواب بدم؟... باشه... مادرت عمم بود...
عمه؟... یعنی...
محمد:عموم خواهرشو کشت تا نذاره این کار انجام بشه...
به پیمان نگاه کردم تا بهم بگه محمد دروغ می گه ولی اون سرشو انداخته بود پایین... یعنی محمد راست می گه... یعنی چشمای طوسی رویا از مامان منه... یعنی باباش منو با خواهرش اشتباه گرفته بود...یعنی بابا و عموی محمد دایی هامن...یعنی به من محرمن.... یعنی به هم نزدیکیم یعنی خاله نیما زندایی منه... یعنی خانواده مادرمو که تا الآن نمی شناختمو شناختم...یعنی مادرم...
محمد:نمیذارم این قضیه تکرار شه... رویا... رویا...
رویا سراسیمه اومد تو...سرمو انداخته بودم حتی نمی تونستم بهش فکر کنم....
محمد:این پسره رو بفرست بره... دختره بسه...