۱۳۹۹-۱۱-۲۶، ۰۴:۴۳ عصر
تا چند لحظه تو همون حالت موندم و با چشمای گرد شده به روبروم خیره شدم ، نمیتونست خواب باشه...........من مطمئنم که خواب نبوده ، بی اراده زیر لب نالیدم :
_ بهزاد !.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
_ هنوز نیومده خونه...........دیگه عقلم قد نمیده که کجا ممکنه رفته باشه.........
همین که چشمش به من افتاد با دهانی باز بهم خیره شد و گوشی رو قطع کرد و در حالیکه به طرفم میومد با عصبانیت گفت :
_ هیچ معلومه از دیروز تا حالا کدوم گوری بودی؟
احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه و دیگه چیزی نفهمیدم..........
نمیدونم چقدر گذشته بود ، صداهایی اطرافم میشنیدم ،
_ از صبح تا حالا بیهوشه........دکتر گفته چیز مهمی نیست ولی من نگرانشم........
_ خوب حتما دکتر یه چیزی میدونه که گفته مهم نیست.........نفهمیدی دیشب کجا بوده ؟........
_ نه ، هنوز که باهاش حرف نزدم تا ازش بپرسم........
_ ببین ! ........چشماشو باز کرد.......
به سختی دهنمو باز کردم :
_ مامان......
_ عزیزم حالت خوبه ؟...........
دستامو به طرفش دراز کردم ، به سختی از جام بلند شدم و بغلش کردم ،
_ مامان خیلی دوستت دارم.........خیلی......چه خوبه که اینجایی........
_ عزیز دلم مگه قرار بود کجا باشم؟
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون :
_ مامان من اینجا چیکار میکنم؟........شما........الان........ .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ،زدم زیر گریه و با لحن ملتمسانه ای ادامه دادم :
_ مامان وقتی من خواب بودم بهزاد نیومد اینجا؟.......آرش !.........یه .......یه بچه ی پنج شیش ساله ندیدین؟
_ عزیزم این حرفا چیه میزنی؟........بهزاد و آرش دیگه کین؟........
یه دفعه چشماشو تنگ کرد و مشکوکانه پرسید :
_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،
_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......
نگاهشو ازمن گرفت و به عمو کامران دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :
_ میبینی؟........دیوونه شده.......
تازه متوجه حضور عمو کامران تو اتاق شدم ،چند لجظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........مامان و عمو کامران که با هم گرم گرفته بودن!........عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!...........وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......آرش !........بهزاد!......همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و بهزاد !...........و دوباره زیر زمین !.........
با وحشت به مامان خیره شدم ،
_ مامان امروز چندمه؟.......
_ امروز ؟.......هیجدهم.......
_ چه ماهی؟.........
در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :
_ هجدهم تیر دیگه عزیزم...........فکر کنم بهتره بخوابی دخترم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید آبان باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با بهزاد و ارش زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم بهزاد و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه .........هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم بهزاد اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون..........مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام فامیل اومده بودن عیادتم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........پس الان چم شده بود؟........مطمئنا بدون بهزاد و آرش هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم ........... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار که اوج ناشکری یه آدم و میرسوند اجازه ی جولان میدادم.........نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم .........تصمیم گرفتم برم سراغ بهزاد ، البته اگه واقعا بهزادی تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه...........
مامانم صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به اجازه گرفتن از اون نبود ، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ، سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر بهزاد از همیشه زیباتر بیام.........یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی بهزاد و بهش دادم ، خیابونا مثل قبل شلوغ و پر رفت وآمد و پر از دود و سر و صدای بوق و ماشینا بود ، ترافیک و هوای آلوده ی تهران هنوز سر جاش بود........تکون نخورده بود ، مثل آدمایی که سالها از تمدن دور مونده باشن با دهن باز به خیابون زل زده بودم ، هر چی به خیابونای خونه ی بهزاد نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم..........میترسیدم حتی اون خونه هم سر جاش نباشه ، اما وقتی رسیدیم از این که میدیدم خونه همونجوری که انتظارشو داشتم اونجاست نور امیدی تو دلم روشن شد ، من چطوری میتونستم این خونه رو تو خواب با آدرس دقیقش دیده باشم ، قطعا این میتونست یه نشونه باشه که بهزادی هم توی خونه هست ، نمیدونستم بهزاد کی از خونه بیرون میاد یا کی به خونه برمیگرده ، چون احتمالا الان باید سر کار می بود ، برای همین تاکسی رو مرخص کردم و خودم به دیوار روبروی در حیاط تکیه دادم ومنتظر موندم ، چقدر از این خونه خاطره داشتم........غرق یادآوری خاطراتم توی اون خونه بودم و زمان و یادم رفته بود که متوجه شدم یه خانوم تقریبا مسن خیلی شیک از یه ماشین لوکس پیاده شد و کلید و انداخت تو در حیاط ، یه لحظه خیلی ترسیدم .........بهزاد که تنها زندگی میکرد ، پس این خانوم کی بود ؟ نکنه اینجا خونه ی اون باشه؟........ولی شاید مادرش بوده باشه ، کاش میرفتم و از نزدیک میدیدمش ......چون من مادرش و تو عکس دیده بودم و میتونستم بشناسمش ، اینقدر همونجا منتظر موندم تا اون خانوم دوباره اومد بیرون ، اینبار به خودم یه کم جرات دادم و رفتم جلو ،
_ ببخشید خانوم........
اوه خدای من ، خودش بود........مادر بهزاد بود ، سعی کردم به رفتارم مسلط باشم ،
_ سلام ، حالتون خوبه ؟......
_ سلام ،ممنونم.......شما؟
_ امممم........من........حقیقتش ، میخواستم بدونم اینجا منزل دکتر بهزاد.......
چطور ممکن بود فامیلی بهزاد و ندونم.......خودم و جمع و جور کردم و ادامه دادم :
_ راستش فامیلیشون و یادم نمیاد .........اینجا خونه ی دکتر بهزاد ه ؟
چشماشو ریز کرد و سر تا پام و از نظر گذروند ،
_ دکتر بهزاد همایون فر.........
با این که مطمئن نبودم همین باشه ولی فوری تایید کردم :
_ بله بله........خودشه ، خونشون همینجاست ؟
_ بله همینجاست........ نمیدونستم بهزاد با بیماراش اینقدر راحته که با اسم کوچیک صداش میکنن......
_ نه........با اسم کوچیک صداشون نمیکنم.......همیشه بهشون میگفتم آقای دکتر ..........برا همین الان فامیلیشونو یادم نمیاد.........
_ آهان ، که اینطور........شما اسمتون ؟
با لکنت جواب دادم ،
_ کیانا.......کیانا هدایتی........
_ خوب الان خونه نیست ، سر کاره ، میتونم بپرسم باهاش چیکار دارین ؟
_ باید.......باید با خودشون صحبت کنم.......
در حالیکه در ماشین وباز میکرد یه بار دیگه سر تا پامو نگاه کرد ،
_ هر جور مایلین.......خداحافظ شما.
_ خیلی ممنون خانوم همایون فر، خدا حافظ.........
سریع سرشو برگردوند طرفم ،
_ تو از کجا میدونی من خانوم همایون فر هستم؟.......از مادرش هم برات گفته؟باید خیلی با هم صمیمی باشین......
_ نه نه........من فقط حدس زدم.......
یه لبخند تحویلم داد و گفت :
_ چرا اینقدر میترسی دختر جون.......لازم نیست چیزی رو از من قایم کنی.......بیا سوار شو، من میرسونمت محل کارش تا کارت راه بیوفته......
_ نه من مزاحم شما نمیشم......
اما اونقدر اصرار داشت منو برسونه که بالاخره مجبور شدم سوار شم ، تو راه تا میتونست ازم سوال جواب کرد ، مامانت کیه؟ بابات کیه؟ چیکاره ن؟ کجا میشینین؟ چند سالته؟ درس میخونی؟میخوای چه رشته ای بخونی؟ نظرت درباره ی پزشکی چیه؟........وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان یه نفس راحت کشیدم.............اما به محض اینکه پیاده شدم دوباره نفس تو سینه م حبس شد ..........اگه بهزاد بگه منو نمیشناسه چی ؟........مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سر مادر بهزاد راه افتادم.......وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم ایستاد و بعد از خوش وبش کردن با خانومی که اونجا ایستاده بود سراغ دکتر همایون فر و گرفت ، برام جالب بود که اون خانوم پرسید دکتر همایون فر بزرگ یا کوچیک ؟......... مگه این بیمارستان چند تا دکتر همایون فر داشت؟..........با صدا کردنم توسط خانوم همایونفر به خودم اومدم و دوباره باهاش همراه شدم ، درحالیکه داشتیم به سمت انتها ی سالن میرفتیم متوجه شدم مرد مسن و جذابی که از رو به رو میاد داره بهمون لبخند میزنه ،وقتی به هم رسیدیم مادر بهزاد با خوشرویی بهش گفت :
_ سلام محمدرضا جان ، خسته نباشی.........این دختر خانوم با بهزاد کار داشت، آوردمش اینجا که بهزاد و ببینه ، ظاهرا تو اتاق عمله.......
وای خدای من ..........این باباش بود ، کپی عکسش بود،
_ سلام عزیزم ، فکر کنم جراحیش هنوز یک ساعتی کار داشته باشه..........سلام دخترم.......
در حالیکه سرم و تا آخرین حد ممکن پایین برده بودم جواب دادم :
_ سلام........ببخشید من مزاحمتون شدم، بهتره من برم........یه وقت دیگه میام.........
_ چرا دخترم ؟..........تا وقتی بهزاد کارش تموم شه ما میریم بوفه یه قهوه میخوریم ..........بهزاد و پیج میکنم که هر وقت جراحیش تموم شد بیاد اونجا......
چقدر پدر و مادرش خونگرم و مهربون بودن........ولی حتی مهربونیای اونا هم نمیتونست منو آروم کنه چون لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ، جوری که وقتی پدرش بعد از نگاه کردن به پیجرش گفت بهزاد 10 دقیقه دیگه میاد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکام و بگیرم ، مادرش با تعجب بهم نگاه کرد ودستمو گرفت :
_ چی شد عزیزم؟.......چرا گریه میکنی؟ بهزاد که اذیتت نکرده ؟......کرده ؟
سرمو به طرفین تکون دادم اما قادر نبودم جلوی گریه مو بگیرم ، وسط هق هق گفتم :
_ من.........من باید برم ........ببخشید........
با قدمهای بلندی که بی شباهت به دوییدن نبود میخواستم از بوفه خارج بشم که با شدت به کسی برخورد کردم ، سرمو که بالا گرفتم از دیدن بهزاد خشکم زد ،جذاب واخمو مثل همیشه ،
_ حواستون کجاست خانوم؟........
خانوم؟..........اون به من گفت خانوم؟........ همه چی تموم شد ، همش خواب بود........توان ایستادن نداشتم ، همونجا به دیوار تکیه دادم و در حالیکه ناباورانه به نقطه ی نامعلومی روی دیوار روبه روم خیره شده بودم آروم آروم سر خوردم و نشستم رو زمین........مادرش خودشو بهم رسوند و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام ، توی این دنیا نبودم ........فقط صدای مادرشو میشنیدم که میگفت :
_ بهزاد چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟........
_ مامان آرومتر.........این حرفا چیه میزنین؟.......
و بعد صدای پدرش که اصرار داشت همه بلند شیم و بریم به اتاقش تا بفهمیم موضوع چی بوده ........توان انجام هیچ کاری رو نداشتم ، مطمئنا اگه توانی داشتم هر چه زودتر از اونجا فرار میکردم ..........
با کمک پدر و مادر بهزاد روی یه مبل توی اتاق نشستم وبه زور چند جرعه آب قند خوردم........بهزاد هیچی نمیگفت فقط کلافه توی اتاق قدم میزد ، پدرش سکوت و شکست :
_ خوب بهزاد ، حالا بهتره بگی قضیه از چه قراره ؟
بهزاد سر جاش ایستاد و در حالیکه نگاهش روی من ثابت بود خیلی سرد گفت :
_ پدر میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟......
پدرش با تکون سر موافقتش رو اعلام کرد :
_ باشه ، ما بیرون منتظر می مونیم .........
و از همسرش خواست که باهاش همراه بشه ، وقتی از اتاق خارج شدن دوباره نگاهمو به سمت بهزاد برگردوندم ، این یه لحظه ی سرنوشت ساز برای من بود.........اون یا منو یادش میومد یا نمیومد...........در حالت اول من به اوج خوشبختی میرسیدم و در حالت دوم ترجیح میدادم بمیرم............اما یه حالت سومی هم وجود داشت.........اینکه منو به خاطر بیاره ولی به دلیل عوض شدن شرایط دیگه منو نخواد.........بدترین حالت برای من قطعا حالت سوم بود.......اینکه خواسته نشم.......بالاخره بهزاد سکوت و شکست :
_ خوب ، میشه بفرمایید اینجا چه خبره ؟
با صدای لرزانی زیر لب پرسیدم :
_ این کدوم حالته؟
ابروهاشو با تعجب داد بالا :
_ بله ؟...........
با صدای ضعیفی که شنیدنش برای خودم هم سخت بود ادامه دادم :
_ منو یادت نمیاد؟..........یا.... نمیخوای یادت بیاد؟.......
چند قدم اومده بود جلو تا صدامو بشنوه .........و نهایتا جوابی داد که از اومدن خودم به اونجا پشیمون شدم ، دوست داشتم از خجالت آب بشم و برم تو زمین ،
_ ببین من قبلا هم زنایی مثل تو رو دیدم ، که برای اخاذی سعی میکنن خودشونو به مردا تحمیل کنن ، فرق تو اینه که نسبت به بقیه طبیعی تر نقش بازی میکنی........فکر نمیکنی خیلی برای این کار جوونی؟........فکر نمیکنم هنوز بیست سالت باشه؟
تمام شخصیتم و با این حرفاش خورد کرده بود ، حالم خیلی بد بود اما برای دفاع از شخصیتم باید به خودم مسلط میشدم ، از جام بلند شدم و به سختی جواب دادم :
_ میدونید چیه ؟.........من شما رو با کسی اشتباه گرفتم...........
به سمت در اتاق حرکت کردم ، دستگیره رو زیر دستم فشردم اما دیدم نمیتونم بدون اینکه جواب توهین هاشو بدم از اونجا برم ........به سمتش برگشتم :
_ اما حالا که شما منو نصیحت کردین اجازه بدین من هم یه نصیحتی بهتون بکنم........درباره ی آدما اینقدر راحت قضاوت نکنید ، فکر نکنید که همه چیز و میدونید........شما یه جراح عالی هستید ولی این دلیل نمیشه که همه چی رو بدونید........
در و باز کردم اما دوباره بستمش.......باید همونقدر که به من توهین کرده بود حرصش میدادم :
_ تو خیلی خودخواهی........حتی سپیده رو که همسرت بود و دوستش داشتی هم درک نمیکردی........شاید هم درک میکردی ولی خواسته های خودت برات مهمتر بود......به همون دلیلی که گفتم : چون خودخواهی..........میتونستی بهش دو سال زندگی ای که دوست داشت و میخواست رو بدی اما ترجیح دادی اول به چیزی که خودت میخوای برسی ، تخصص بگیری..........این مهمه نه؟......... چه اهمیتی داره که سهم سپیده از 2 سال زندگی ایده آلش فقط دو هفته باشه؟...........خداحافظ آقای دکتر..........قول میدم دیگه برای اخاذی مزاحمتون نشم.........
برخلاف چیزی که فکر میکردم با حرص دادنش آروم میشم حتی ذره ای از احساس بدی که داشتم کم نشد........اما چاره ای نبود ........کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ، اون منو نمیشناخت.........نمیتونستم که خودمو بهش تحمیل کنم........از اتاق خارج شدم و بدون توجه به اطرافم با قدمهای بلند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.........حتی به مادرش که داشت از پشت سر صدام میکرد هم توجهی نکردم........اما تو محوطه ی باز بیمارستان بازوم توسط کسی از پشت سر کشیده شد ، بهزاد با صورتی برافروخته پشت سرم ایستاده بود ،
_ سپیده رو از کجا میشناسی ؟........اون این حرفا رو بهت زده بود ؟........
یه لحظه دلم براش سوخت ، اون که گناهی نداشت که منو یادش نمیومد ، حقش نبود اینجوری عذابش بدم ...........سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم :
_ نه اون این حرفا رو نزده بود.........حقیقتش به خاطر توهینی که بهم کردین یه لحظه کنترلمو از دست دادم و اون حرفا رو برای تلافی گفتم........
با تمام سعیی که کرده بودم تا لحنم آروم باشه ، داشتم این دروغا رو با صدای لرزون و در حالیکه کنترل اشکامو از دست داده بودم براش می بافتم........خواستم از اونجا فرار کنم ......... بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم و زجر بکشم ......... ولی بهزاد جلوم قرار گرفت و بهم اجازه ی رفتن نداد ،
_ به خاطر رفتارم متاسفم.......اگه ممکنه با هم یه فنجون قهوه بخوریم و ........شما حتما با من کار خاصی داشتین که تا اینجا اومدین ؟
_ بهزاد !.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
_ هنوز نیومده خونه...........دیگه عقلم قد نمیده که کجا ممکنه رفته باشه.........
همین که چشمش به من افتاد با دهانی باز بهم خیره شد و گوشی رو قطع کرد و در حالیکه به طرفم میومد با عصبانیت گفت :
_ هیچ معلومه از دیروز تا حالا کدوم گوری بودی؟
احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه و دیگه چیزی نفهمیدم..........
نمیدونم چقدر گذشته بود ، صداهایی اطرافم میشنیدم ،
_ از صبح تا حالا بیهوشه........دکتر گفته چیز مهمی نیست ولی من نگرانشم........
_ خوب حتما دکتر یه چیزی میدونه که گفته مهم نیست.........نفهمیدی دیشب کجا بوده ؟........
_ نه ، هنوز که باهاش حرف نزدم تا ازش بپرسم........
_ ببین ! ........چشماشو باز کرد.......
به سختی دهنمو باز کردم :
_ مامان......
_ عزیزم حالت خوبه ؟...........
دستامو به طرفش دراز کردم ، به سختی از جام بلند شدم و بغلش کردم ،
_ مامان خیلی دوستت دارم.........خیلی......چه خوبه که اینجایی........
_ عزیز دلم مگه قرار بود کجا باشم؟
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون :
_ مامان من اینجا چیکار میکنم؟........شما........الان........ .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ،زدم زیر گریه و با لحن ملتمسانه ای ادامه دادم :
_ مامان وقتی من خواب بودم بهزاد نیومد اینجا؟.......آرش !.........یه .......یه بچه ی پنج شیش ساله ندیدین؟
_ عزیزم این حرفا چیه میزنی؟........بهزاد و آرش دیگه کین؟........
یه دفعه چشماشو تنگ کرد و مشکوکانه پرسید :
_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،
_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......
نگاهشو ازمن گرفت و به عمو کامران دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :
_ میبینی؟........دیوونه شده.......
تازه متوجه حضور عمو کامران تو اتاق شدم ،چند لجظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........مامان و عمو کامران که با هم گرم گرفته بودن!........عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!...........وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......آرش !........بهزاد!......همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و بهزاد !...........و دوباره زیر زمین !.........
با وحشت به مامان خیره شدم ،
_ مامان امروز چندمه؟.......
_ امروز ؟.......هیجدهم.......
_ چه ماهی؟.........
در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :
_ هجدهم تیر دیگه عزیزم...........فکر کنم بهتره بخوابی دخترم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید آبان باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با بهزاد و ارش زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم بهزاد و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه .........هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم بهزاد اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون..........مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام فامیل اومده بودن عیادتم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........پس الان چم شده بود؟........مطمئنا بدون بهزاد و آرش هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم ........... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار که اوج ناشکری یه آدم و میرسوند اجازه ی جولان میدادم.........نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم .........تصمیم گرفتم برم سراغ بهزاد ، البته اگه واقعا بهزادی تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه...........
مامانم صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به اجازه گرفتن از اون نبود ، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ، سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر بهزاد از همیشه زیباتر بیام.........یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی بهزاد و بهش دادم ، خیابونا مثل قبل شلوغ و پر رفت وآمد و پر از دود و سر و صدای بوق و ماشینا بود ، ترافیک و هوای آلوده ی تهران هنوز سر جاش بود........تکون نخورده بود ، مثل آدمایی که سالها از تمدن دور مونده باشن با دهن باز به خیابون زل زده بودم ، هر چی به خیابونای خونه ی بهزاد نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم..........میترسیدم حتی اون خونه هم سر جاش نباشه ، اما وقتی رسیدیم از این که میدیدم خونه همونجوری که انتظارشو داشتم اونجاست نور امیدی تو دلم روشن شد ، من چطوری میتونستم این خونه رو تو خواب با آدرس دقیقش دیده باشم ، قطعا این میتونست یه نشونه باشه که بهزادی هم توی خونه هست ، نمیدونستم بهزاد کی از خونه بیرون میاد یا کی به خونه برمیگرده ، چون احتمالا الان باید سر کار می بود ، برای همین تاکسی رو مرخص کردم و خودم به دیوار روبروی در حیاط تکیه دادم ومنتظر موندم ، چقدر از این خونه خاطره داشتم........غرق یادآوری خاطراتم توی اون خونه بودم و زمان و یادم رفته بود که متوجه شدم یه خانوم تقریبا مسن خیلی شیک از یه ماشین لوکس پیاده شد و کلید و انداخت تو در حیاط ، یه لحظه خیلی ترسیدم .........بهزاد که تنها زندگی میکرد ، پس این خانوم کی بود ؟ نکنه اینجا خونه ی اون باشه؟........ولی شاید مادرش بوده باشه ، کاش میرفتم و از نزدیک میدیدمش ......چون من مادرش و تو عکس دیده بودم و میتونستم بشناسمش ، اینقدر همونجا منتظر موندم تا اون خانوم دوباره اومد بیرون ، اینبار به خودم یه کم جرات دادم و رفتم جلو ،
_ ببخشید خانوم........
اوه خدای من ، خودش بود........مادر بهزاد بود ، سعی کردم به رفتارم مسلط باشم ،
_ سلام ، حالتون خوبه ؟......
_ سلام ،ممنونم.......شما؟
_ امممم........من........حقیقتش ، میخواستم بدونم اینجا منزل دکتر بهزاد.......
چطور ممکن بود فامیلی بهزاد و ندونم.......خودم و جمع و جور کردم و ادامه دادم :
_ راستش فامیلیشون و یادم نمیاد .........اینجا خونه ی دکتر بهزاد ه ؟
چشماشو ریز کرد و سر تا پام و از نظر گذروند ،
_ دکتر بهزاد همایون فر.........
با این که مطمئن نبودم همین باشه ولی فوری تایید کردم :
_ بله بله........خودشه ، خونشون همینجاست ؟
_ بله همینجاست........ نمیدونستم بهزاد با بیماراش اینقدر راحته که با اسم کوچیک صداش میکنن......
_ نه........با اسم کوچیک صداشون نمیکنم.......همیشه بهشون میگفتم آقای دکتر ..........برا همین الان فامیلیشونو یادم نمیاد.........
_ آهان ، که اینطور........شما اسمتون ؟
با لکنت جواب دادم ،
_ کیانا.......کیانا هدایتی........
_ خوب الان خونه نیست ، سر کاره ، میتونم بپرسم باهاش چیکار دارین ؟
_ باید.......باید با خودشون صحبت کنم.......
در حالیکه در ماشین وباز میکرد یه بار دیگه سر تا پامو نگاه کرد ،
_ هر جور مایلین.......خداحافظ شما.
_ خیلی ممنون خانوم همایون فر، خدا حافظ.........
سریع سرشو برگردوند طرفم ،
_ تو از کجا میدونی من خانوم همایون فر هستم؟.......از مادرش هم برات گفته؟باید خیلی با هم صمیمی باشین......
_ نه نه........من فقط حدس زدم.......
یه لبخند تحویلم داد و گفت :
_ چرا اینقدر میترسی دختر جون.......لازم نیست چیزی رو از من قایم کنی.......بیا سوار شو، من میرسونمت محل کارش تا کارت راه بیوفته......
_ نه من مزاحم شما نمیشم......
اما اونقدر اصرار داشت منو برسونه که بالاخره مجبور شدم سوار شم ، تو راه تا میتونست ازم سوال جواب کرد ، مامانت کیه؟ بابات کیه؟ چیکاره ن؟ کجا میشینین؟ چند سالته؟ درس میخونی؟میخوای چه رشته ای بخونی؟ نظرت درباره ی پزشکی چیه؟........وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان یه نفس راحت کشیدم.............اما به محض اینکه پیاده شدم دوباره نفس تو سینه م حبس شد ..........اگه بهزاد بگه منو نمیشناسه چی ؟........مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سر مادر بهزاد راه افتادم.......وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم ایستاد و بعد از خوش وبش کردن با خانومی که اونجا ایستاده بود سراغ دکتر همایون فر و گرفت ، برام جالب بود که اون خانوم پرسید دکتر همایون فر بزرگ یا کوچیک ؟......... مگه این بیمارستان چند تا دکتر همایون فر داشت؟..........با صدا کردنم توسط خانوم همایونفر به خودم اومدم و دوباره باهاش همراه شدم ، درحالیکه داشتیم به سمت انتها ی سالن میرفتیم متوجه شدم مرد مسن و جذابی که از رو به رو میاد داره بهمون لبخند میزنه ،وقتی به هم رسیدیم مادر بهزاد با خوشرویی بهش گفت :
_ سلام محمدرضا جان ، خسته نباشی.........این دختر خانوم با بهزاد کار داشت، آوردمش اینجا که بهزاد و ببینه ، ظاهرا تو اتاق عمله.......
وای خدای من ..........این باباش بود ، کپی عکسش بود،
_ سلام عزیزم ، فکر کنم جراحیش هنوز یک ساعتی کار داشته باشه..........سلام دخترم.......
در حالیکه سرم و تا آخرین حد ممکن پایین برده بودم جواب دادم :
_ سلام........ببخشید من مزاحمتون شدم، بهتره من برم........یه وقت دیگه میام.........
_ چرا دخترم ؟..........تا وقتی بهزاد کارش تموم شه ما میریم بوفه یه قهوه میخوریم ..........بهزاد و پیج میکنم که هر وقت جراحیش تموم شد بیاد اونجا......
چقدر پدر و مادرش خونگرم و مهربون بودن........ولی حتی مهربونیای اونا هم نمیتونست منو آروم کنه چون لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ، جوری که وقتی پدرش بعد از نگاه کردن به پیجرش گفت بهزاد 10 دقیقه دیگه میاد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکام و بگیرم ، مادرش با تعجب بهم نگاه کرد ودستمو گرفت :
_ چی شد عزیزم؟.......چرا گریه میکنی؟ بهزاد که اذیتت نکرده ؟......کرده ؟
سرمو به طرفین تکون دادم اما قادر نبودم جلوی گریه مو بگیرم ، وسط هق هق گفتم :
_ من.........من باید برم ........ببخشید........
با قدمهای بلندی که بی شباهت به دوییدن نبود میخواستم از بوفه خارج بشم که با شدت به کسی برخورد کردم ، سرمو که بالا گرفتم از دیدن بهزاد خشکم زد ،جذاب واخمو مثل همیشه ،
_ حواستون کجاست خانوم؟........
خانوم؟..........اون به من گفت خانوم؟........ همه چی تموم شد ، همش خواب بود........توان ایستادن نداشتم ، همونجا به دیوار تکیه دادم و در حالیکه ناباورانه به نقطه ی نامعلومی روی دیوار روبه روم خیره شده بودم آروم آروم سر خوردم و نشستم رو زمین........مادرش خودشو بهم رسوند و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام ، توی این دنیا نبودم ........فقط صدای مادرشو میشنیدم که میگفت :
_ بهزاد چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟........
_ مامان آرومتر.........این حرفا چیه میزنین؟.......
و بعد صدای پدرش که اصرار داشت همه بلند شیم و بریم به اتاقش تا بفهمیم موضوع چی بوده ........توان انجام هیچ کاری رو نداشتم ، مطمئنا اگه توانی داشتم هر چه زودتر از اونجا فرار میکردم ..........
با کمک پدر و مادر بهزاد روی یه مبل توی اتاق نشستم وبه زور چند جرعه آب قند خوردم........بهزاد هیچی نمیگفت فقط کلافه توی اتاق قدم میزد ، پدرش سکوت و شکست :
_ خوب بهزاد ، حالا بهتره بگی قضیه از چه قراره ؟
بهزاد سر جاش ایستاد و در حالیکه نگاهش روی من ثابت بود خیلی سرد گفت :
_ پدر میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟......
پدرش با تکون سر موافقتش رو اعلام کرد :
_ باشه ، ما بیرون منتظر می مونیم .........
و از همسرش خواست که باهاش همراه بشه ، وقتی از اتاق خارج شدن دوباره نگاهمو به سمت بهزاد برگردوندم ، این یه لحظه ی سرنوشت ساز برای من بود.........اون یا منو یادش میومد یا نمیومد...........در حالت اول من به اوج خوشبختی میرسیدم و در حالت دوم ترجیح میدادم بمیرم............اما یه حالت سومی هم وجود داشت.........اینکه منو به خاطر بیاره ولی به دلیل عوض شدن شرایط دیگه منو نخواد.........بدترین حالت برای من قطعا حالت سوم بود.......اینکه خواسته نشم.......بالاخره بهزاد سکوت و شکست :
_ خوب ، میشه بفرمایید اینجا چه خبره ؟
با صدای لرزانی زیر لب پرسیدم :
_ این کدوم حالته؟
ابروهاشو با تعجب داد بالا :
_ بله ؟...........
با صدای ضعیفی که شنیدنش برای خودم هم سخت بود ادامه دادم :
_ منو یادت نمیاد؟..........یا.... نمیخوای یادت بیاد؟.......
چند قدم اومده بود جلو تا صدامو بشنوه .........و نهایتا جوابی داد که از اومدن خودم به اونجا پشیمون شدم ، دوست داشتم از خجالت آب بشم و برم تو زمین ،
_ ببین من قبلا هم زنایی مثل تو رو دیدم ، که برای اخاذی سعی میکنن خودشونو به مردا تحمیل کنن ، فرق تو اینه که نسبت به بقیه طبیعی تر نقش بازی میکنی........فکر نمیکنی خیلی برای این کار جوونی؟........فکر نمیکنم هنوز بیست سالت باشه؟
تمام شخصیتم و با این حرفاش خورد کرده بود ، حالم خیلی بد بود اما برای دفاع از شخصیتم باید به خودم مسلط میشدم ، از جام بلند شدم و به سختی جواب دادم :
_ میدونید چیه ؟.........من شما رو با کسی اشتباه گرفتم...........
به سمت در اتاق حرکت کردم ، دستگیره رو زیر دستم فشردم اما دیدم نمیتونم بدون اینکه جواب توهین هاشو بدم از اونجا برم ........به سمتش برگشتم :
_ اما حالا که شما منو نصیحت کردین اجازه بدین من هم یه نصیحتی بهتون بکنم........درباره ی آدما اینقدر راحت قضاوت نکنید ، فکر نکنید که همه چیز و میدونید........شما یه جراح عالی هستید ولی این دلیل نمیشه که همه چی رو بدونید........
در و باز کردم اما دوباره بستمش.......باید همونقدر که به من توهین کرده بود حرصش میدادم :
_ تو خیلی خودخواهی........حتی سپیده رو که همسرت بود و دوستش داشتی هم درک نمیکردی........شاید هم درک میکردی ولی خواسته های خودت برات مهمتر بود......به همون دلیلی که گفتم : چون خودخواهی..........میتونستی بهش دو سال زندگی ای که دوست داشت و میخواست رو بدی اما ترجیح دادی اول به چیزی که خودت میخوای برسی ، تخصص بگیری..........این مهمه نه؟......... چه اهمیتی داره که سهم سپیده از 2 سال زندگی ایده آلش فقط دو هفته باشه؟...........خداحافظ آقای دکتر..........قول میدم دیگه برای اخاذی مزاحمتون نشم.........
برخلاف چیزی که فکر میکردم با حرص دادنش آروم میشم حتی ذره ای از احساس بدی که داشتم کم نشد........اما چاره ای نبود ........کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ، اون منو نمیشناخت.........نمیتونستم که خودمو بهش تحمیل کنم........از اتاق خارج شدم و بدون توجه به اطرافم با قدمهای بلند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.........حتی به مادرش که داشت از پشت سر صدام میکرد هم توجهی نکردم........اما تو محوطه ی باز بیمارستان بازوم توسط کسی از پشت سر کشیده شد ، بهزاد با صورتی برافروخته پشت سرم ایستاده بود ،
_ سپیده رو از کجا میشناسی ؟........اون این حرفا رو بهت زده بود ؟........
یه لحظه دلم براش سوخت ، اون که گناهی نداشت که منو یادش نمیومد ، حقش نبود اینجوری عذابش بدم ...........سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم :
_ نه اون این حرفا رو نزده بود.........حقیقتش به خاطر توهینی که بهم کردین یه لحظه کنترلمو از دست دادم و اون حرفا رو برای تلافی گفتم........
با تمام سعیی که کرده بودم تا لحنم آروم باشه ، داشتم این دروغا رو با صدای لرزون و در حالیکه کنترل اشکامو از دست داده بودم براش می بافتم........خواستم از اونجا فرار کنم ......... بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم و زجر بکشم ......... ولی بهزاد جلوم قرار گرفت و بهم اجازه ی رفتن نداد ،
_ به خاطر رفتارم متاسفم.......اگه ممکنه با هم یه فنجون قهوه بخوریم و ........شما حتما با من کار خاصی داشتین که تا اینجا اومدین ؟