۱۳۹۹-۱۱-۲۸، ۰۸:۲۴ صبح
میرم کنار پنجره و میگم.-Not sure… but maybe a week later, 2 days sooner than Ramesh.-مطمئن نیستم، شاید یه هفته ی دیگه... دو روز زودتر از رامش اینا...با خیالی کمی راحت تر از رو صندلی بلند میشه، میاد سمتم و دستش و رو شونم میذاره و خیالی جمع تر میگه.-Everything gonna be OK, don’t worry about it…-همه چیز به زودی درست میشه، نگرانش نباش!لبخندی میزنم و به نشونه ی تفهیم، دستم و رو دستش میذارم که دوباره میگه.-Oh… it’s too late… bye Roni, I forgot I had class, see you honey.-اوه...خیلی دیر شد! بای رونی، یادم رفت کلاس دارم، میبینمت عزیزم.کیفش و برمیداره و با دو میره سمت در منم با خنده با صدای بلند میگم.-Bye miss absent-mind!-خدافظ خانوم حواس پرت.با لبخند روم و برمیگردونم و به بررسی پرونده ها میرسم، نزدیک دو هفته س دفتر نیومدم، خدا سایه ی پارسا و از سرم کم کنه، خدا رو شکر با هم شریک بودیم، وگرنه تو این دو هفته شرکت رو هوا میموند. تو این دو هفته مدام دنبال کارای خودم و آتریسا برای برگشت به ایران بودم، وقتی برگشتم ایران باید یه دلیل موجهی برا حضور اتریسا پیدا کنم، نمیخوام بفهمن که دخترمه، اگه بفهمن ممکنه...نه رونی، این فکر ها رو از سرت بیرون کن.از جام بلند میشم و دوباره میرم سمت پنجره، دیدن شهر از ارتفاع زیاد حس جالبی و به آدم القا میکنه...در میزنن.-come in.چهره ی عصبانی پارسا رو میبینم که وارد اتاق میشه، خدای من ، این چرا انقدر عصبانیه؟در و محکم میبنده و میاد تو، رو صندلی میشینه، منم میرم کنارش، سعی میکنم فراموش کنم که عصبانیه، با خوشرویی بهش لبخندی میزنم و میگم.-چه عجب، ما بالاخره شما رو دیدیم، حال شما... چطوری؟با خشم میگه.-رامش چی میگفت؟با نگرانی بهش نگاه میکنم، نکنه رامش بهش گفته من میرم ایران...؟پوزخندی میزنه و میگه.-حدست درسته! رامش بهم گفت میخوای بری ایران.با وحشت بهش نگاه میکنم، از جاش بلند میشه و میگه.-شده زندانیت بکنم ، میکنم، اما اجازه نمیدم برگردی به اون خراب شده! میفهمی...به سمت در میره دستش و میگیرم و میگم.-پارسا، من باید برم، من عمو سیامک و تنها نمیذارم، بعد از پدرم ، اون پشتیبان من تو ایران بود، تو روز هایی که آرتام من و ول کرده بود، وقتی که .. وقتی که اون اتفاق مزخرف افتاد... من و ول نکرد، طرف سهیل، پسرش و نگرفت، مثل یه پدر پشتم بود، کمک کرد از آرتام طلاق بگیرم، کمک کرد برگردم لندن، با رامش زندگی کنم، از هر لحاظی پشتیبانیم کرد. من نمیتونم ولش کنم و اینجا بمونم، درکم کن پارسا.با ناراحتی بهم نگاهی میکنه و میگه.-لااقل... لااقل بیا قبل از رفتنت نامزد شیم، من میترسم رونی، نمیخوام از دستت بدم، میخوام آرتام بفهمه که تو ... یه سایه ای بالا سرت هست! نمیخوام بهت زور بگه، آتریسا هم مثه بچه ی خودم، بزرگش میکنم، تبعیضی قائل نمیشم.با لبخند برمیگردم و میگم.-من باید فکر کنم.. باید تمام جوانب و بسنجم تا یه تصمیم درست بگیرم، نمیخوام دوباره اشتباه کنم، چون جای خطای دوباره ای نیست.با ناراحتی بلند میشه و میگه.-تا دوهفته فرصت داری فکر کنی... مجبورت نمیکنم، ولی میخوام قبل از رفتنت تکلیف همه چیز مشحص بشه!لبخندی میزنم و میگم-مرسی پارسا.به سمت در میره و بعدش خارج میشه.تلفنم زنگ میخوره، عکس آتریسا رو میبینم. گوشی و با لبخند جواب میدم.-hi honey.سَـ ... لام ... مامان did I say right? (درست گفتم؟ )-میخندم-آره عزیزم ، درست گفتی...با خوشحالی میگه.-Ho0ra… Mummy, Aryana helped me to speak Persian … I can understand What you are saying! But still I have trouble in speaking Persian fluently!-هورا... مامی، آریانا کمکم کرد که فارسی صحبت کنم، من میتونم بفهمم شما دارین چی میگین، اما هنوز تو فارسی صحبت کردن لنگ میزنم.-اشکال نداره عزیزم، بالخره یاد میگیری، الان میتونی کاملا بفهمی من چی میگم؟-yeah, She work hard with me to speak Persian … whenever I visit them, all of them speak Persian with me!-آره... اون خیلی باهام کار کرد تا فارسی صحبت کنم، هروقت میرفتم خونشون، باهام فارسی حرف میزدن.میخندم-پس چرا کسی بهم چیزی نگفت؟میخنده و میگه.
- cause I thought that you don’t like I learn Persian! And I want them not to told you anything about it.-چون من فکر کردم تو دوست نداری من فارسی یاد بگیرم. و خب من ازشون خواستم تا بهت چیزی نگن.میخندم و میگم-نه عزیزم، من چون لزومی نمیدیدم تو فارسی صحبت کنی، واسه همین باهات فارسی حرف نمیزدم، از طرف دیگه... تو تازه داشتی انگلیسی یاد میگرفتی، پس با یاد گرفتن فارسی تو بیشتر گیج میشدی و نه فارسی و نه انگلیسی و یاد میگرفتی!میخنده و با خوشحالی میگم.-by the way, I called you to say that, today is Arvain’s birthday, we need to surprise him tonight, don’t forget to buy a gif for him and come a little soon to house!-به هر حال، من زنگ زدم که بگم امروز تولد آروینِ ! ما باید سورپرایزش کنیم امشب! یادت نره که براش کادو بگیری و یکم زودتر بیای خونه.-باشه دخترم... امشب زود میام خونه!-thanks mummy… kiss U!! bye bye-مرسی مامی، میبوسمت، بای بای.با لبخند میرم به ادامه ی کارم میرسم.***
به ساعت نگاه میکنم، 6 و نیمه، وسایلم و جمع میکنم، میخوام برم که در میزنن، در حال جمع کردن وسایلم میگم.-come in.لیلی میاد تو و با تعحب میگه.-you still here?-تو هنوز اینجایی؟میخندم و میگم.-I’m going to go! What about you? -من دارم میرم، تو چطور؟ توام که هنوز اینجایی.-I had so much thing to do! -من یه عالمه کار عقب افتاده داشتم.کیفم و میبندم و میرم سمتش، در و میبندم و تو راه میگم.-I have to buy a gift for Arvin, do you help me?-من باید برای آروین کادو بخرم، کمکم میکنی؟میخنده و با لبخند میگه.-Of course.میریم سمت مغازه ها، با شوخی و خنده یه ps3 واسه آروین میخریم، بودن با لیلی برای روحیم خیلی خوبه، یه جورایی من و یاد روناک میندازه! سرحال و پر انرژی.خوبه که از وقتی اومدم اینجا مدام با بچه ها در ارتباط بودم، وگرنه دیوونه میشدم! روناک هم تو مالزی زندگی خوبی داره، هفته ای یک بار باهم تصویری چت میکنیم ، تیریپ انگلیسی برمیدارم و هر دفعه میگیم “homesick” دارم ، “homesick” داره من و میکشه و این جور خزعبلات.آخه یکی نیست بگه شما دوتاتون که خارج از کشورین چرا تیریپ های کلاس برمیدارین؟ عین آدم بگین "غربت" میخواین چی و بهم ثابت کنین؟با یادآوری خاطرات لبخندی رو لبم میاد که لیلی میزنه با بازوم . میگه.-You’re crazy? Am I right?-دیوونه شدی؟ مگه نه؟ سرش و به آسمون میگیره و میگه.-Oh god… please! Bless her!-اوه خدا! لطفا شفاش بده!میخندم و سری تکون میدم که دوباره میگه.-thinking of your ex-husband made you laugh?-فکر کردن درباره ی شوهر سابقت باعث شد تو بخندی؟با تعجب برمیگردم سمتش و میگم.-what make you think in this way?-چی باعث شد اینجوری فکر کنی؟با خونسردی میگه.-Since you decide to come back Iran, you become happier. I know you for 6 years, I know a lot about you! Ronia, do you still love him?-از وقتی تصمیم گرفتی به ایران برگردی ، خوشحال تر شدی، من الان 6 ساله که تو رو میشناسم، خیلی ازت میدونم! رونیا؛ هنوزم دوستش داری؟با سوال یه دفعه ایش شوکه میشم، با چشم های گرد شده بهش نگاه میکنم و میکنم.-what make u think like that? Which one of my behaviors make U think this stupid thing.-چی باعث شده تو اینجوری فکر کنی؟ کدوم یک از رفتارهام باعث این طرز فکر احمقانه شده؟با خونسردی بهم نگاهی میکنه، لبخند معنا داری میزنه و به آرومی میگه.-look! If U REALLY don’t love him yet, you wouldn’t be angry, but you are angry, cause I say this truth!-ببین! اگه "واقعا" هنوز دوستش نداشتی، از حرفم عصبانی نمیشدی! اما الان عصبی هستی، چون من حقیقت و بهت یادآوری کردم.سکوت میکنم، بهترین راهه، از لیلی دیگه نمیشه چیزی و مخفی کرد، تو افکار خودم دست و پا میزدم که لیلی دوباره گفت.-What about Parsa?-پس پارسا چی؟سوالی بهش نگاه میکنم که ادامه میده.-He loves you! What about him? What do you want to do? Come back to Iran, visit your ex-husband , AGAIN fall in love and marriage? اون دوستت داره! درباره ی اون چی؟ تو میخوای چیکار کنی ؟ برگردی ایران ، همسر سابقت و ملاقات کنی، دوباره عاشقش بشی و با هم ازدواج کنین؟پوزخندی میزنم و میگم.-Such things are JUST like stories, we live in real life! They are just fantasies and ideal events!-این جور اتفاق ها بیشتر تو داستان هاست، ما تو دنیای واقعی زندگی میکنیم، این جور اتفاق ها آرزو های باورنکردنی و ایده آله!با پیروزمندی بهم نگاه میکنه، ابرو بالا میندازه و میگه.-look! You confess that you are thinking about him, but you believe that felling in love with him, is a fantasy! -ببین! تو خودت الان اعتراف کردی که هنوز هم بهش فکر میکنی ولی باور داری که دوباره عاشقش شدن، یک رویاست!پوفی میکشم و دستام و به علامت تسلیم بالا میبرم که لبخندش عمیق تر میشه و بعد لبخندش محو میشه و با جدیت میگه.-Do you really want to be with him AGAIN? With all of his problems and paranoids? Can you tolerate his behavior? There is noway to make mistake again, you have a child! Your mistakes affect on her life, think more about this!واقعا "دوباره" میخوای باهاش باشی؟ با همه ی مشکلات و بدبینی هاش؟ میتونی تحملی کنی رفتارش و ؟ راه دیگه ای برای اشتباه دوباره نیست، تو الان یه بچه داری، اشتباه تو رو زندگی اون تاثیر میذاره، بیشتر به این موضوع فکر کن.حرفاش همه منطقی بود، همه و همه، لبخند تلخی میزنم و میگم.-It’s true that I still think about him, but I don’t want to be with him, he is engaged with Sharareh, his cousin …!! I wanna think more about Parsa’s offer, one the advantages for marring with him, is that, Atrisa accept him as a father, and parsa, love Atrisa too.این درسته که من هنوز بهش فکر میکنم، اما من دوست ندارم باهاش باشم، اون الان با شراره نامزده! دختر عمش! من الان میخوام بیشتر درباره ی پیشنهاد پارسا فکر کنم، یکی از مزیت های ازدواج با پارسا اینه که آتریسا اون و بعنوان پدر قبول کرده و پارسا هم اونو خیلی دوست داره!متفکرانه بهم نگاه میکنم و میگه.-What about You, do you accept him as a husband?-تو چی؟ توام به اون به چشم همسر نگاه میکنی؟سکوت میکنم که ادامه میده.-You need more time to review your past events, from the day that Ronak and her husband went to Malaysia , think more and then make decision , don’t forget, there is NOWOY to make another mistake.-تو باید تمام اتفاقات گذشتت و مرور کنی، از روزی که روناک و همسرش مالزی رفتند! بیشتر فکر کن و یک تصمیم بگیر. فراموش نکن، جای "هیچ" اشتباه دوباره ای نیست.سری تکون میدم، هیچی نمیگم و به سمت خونه ی خودم میریم.
یه کم حالم گرفته بود، فکر کردن به گذشته ای که همش از شک و شهبه ی تنها عشقم بود، مرورش ناخوشایند بود!سعی میکنم لااقل یه امشب و بیخیالی طی کنم، به قول لیلی باید مرور شه...اگه قرار باشه فکر کردن به آرتام با وجود نامزدش اشتباه باشه، بهتره همین جا به این نتیجه برسم تا اینکه برم ایران و اون موقع با وجود سردی هاش بفهمم!-مامی، تو حاضر میباشی؟برمیگردم، با دیدن آتریسا، موهای خرگوشیش و این لهجه ی با مزش خندم میگیره که یه دفعه پقی میزنم زیر خنده!با ناراحتی میگه.-Am I said wrong?-اشتباه گفتم؟میخندم-نه عزیزم، برای شروع عالــــی بود!-So why did you laugh?-پس برای چی خندیدی؟انقدر جدی گفت که ترسیدم بگم به خاطر لهجت خندیدم، واسه همین خندم و جمع کردم و با لبخند ملیح گفتم.-به خاطر موهای خرگوشیت!سوالی بهم نگاه میکنه، شاید منظور از موی خرگوشی و نفهمیده با خنده با نوع بستن موهاش اشاره میکنم که میگه.-Ah…You mean my hair…tnx mum, Don’t you want get ready? It’s late!-آها... منظورت موهام بود! مرسی مامان. نمیخوای آماده شی؟ دیر شده.-دارم حاظر میشم... تو برو تو هال ، منم میام.-OK.-باشه.میرم جلو آینه ، موهای عسلیم و که قدش و تا حدودی کوتاه کرده بودم ، با کش میبندم.یه تاپ عسلی، با یک کت کوتاه قهوه ای تیره.یه دامن کوتاه همرنگ با کتم و یک جوراب شلواری رنگ پا، از اونجایی که مجلس بیرون شهره و مختلط و خب تمام کارمند های شرکت هم هستند، ترجیح میدم تیپم تقریبا رسمی باشه، نمیخوام لباس باز بپوشم. مخصوصا اینکه خواهر رئیس هم هستم و... کلا یه دنیایی!یه کم عطر به مچ و گردنم میزنم و کیف کوچیکم و برمیدارم، پالتو نسکافه ایم و هم برمیدارم، میرم تو هال ، آتریسا و در حال کارتون دیدن میرم، از پشت میرم بغلش میکنم و یه بوس محکم از لپش میگیرم که صدای آخ و اوخش در میاد، با خنده ی مستانه، به سمت در میریم.-How beautiful U become!-چقدر خوشگل شدی!میخندم و میگم-ای شیطون، این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟با مظلومیت میگه.-Arvin always say this to his girlfriend.-آروین همیشه این جور چیزا رو به دوست دخترش میگه.چشام قد نعلبکی میشه با تعجب میگم.-آروین؟به علامت تایید سرش و تکون میده. دوباره میپرسم.-پسر داییت؟دوباره سرش و تکون میده. -اون دوست دختر داره؟ یا دوستِ دختر داره؟با مظلومیت میگه.-What’s a different between them?-چه فرقی بینشون هست؟نفس عمیقی میکشم.-هیچی! بریم که دیر شد.سوار ماشین میشیم و به سمت شمال شهر حرکت میکنیم.بعد از رسیدن به باغ مذکور که مال یکی از دوست های اینجامونه، از ماشین پیاده میشیم، بعد از خوش آمد گویی های معمول میریم سمت فامیل.لی لی از دور برام بای بای میکنه، متقابلا بهش میخندم و براش بای بای میکنم، میاد سمتمون، لپ آتریسا و میکشه و میگه.
-I wanna eat U! may I?-میخوام بخورمت، اجازه هست؟آتریسا چینی به دماغ میندازه میگه.-No no please! I don’t wanna be eaten exactly by You!-نه ، نه لطفا، من نمیخوام خورده بشم، مخصوصا توسط تو.لی لی (همون لیلی؛ داداشم گفت شاید لِیلی بخونن، اینه که جدا مینویسم! ) حق به جانب دست به کمر میشه.-Please…don’t make me laugh… everyone likes to be eaten by Me!! -خواهش میکنم... من و نخندون، همه میخوان توسط من خورده بشن.دستم و جلو دهنم میگیرم و ریز ریز میخندم... خدایا این چه سوتی بود که این بشر داد؟دست لی لی و میگیرم و میکشونمش.-let’s go. I don’t say congratulation to Arvin.بیا بریم، من به آروین تبریک نگفتم.-ok honey..-باشه عزیزم.میریم سمت رامش اینا میرم سمتش .-به به... چه عجب خواهر ما اومدن... وای میستادین بانو براتون فرش قرمزی چیزی پهن میکردیم، زشته اینجوری نزول اجلال فرمودین.. چرا اونجا... پاتون و رو چشم ما بذارین.سقلمه ای به پهلوش میزنم و میگم.-کم شر و ور بگو، خودت که میدونی، تا چند وقته دیگه باید برم ایران، کلی کار دارم.پوزخندی میزنه.-آره خب... سالن های زیبایی، مزون های لباس و مد و فشن... آره خب... تو دنبال این کارا نباشی برای دیده شدن ، من دنبالش باشم؟چشام از حد معمول گشاد تر شده بود، با تعجب میگم.-رامش؟ یعنی چی این حرفا؟آریانا وساطت میکنه، دست رامش و میگیره و اشاره میکنه که به دل نگیر. رامش هم با پوزخند ازم دور میشه.حالم بد میشه، یعنی من انقدر بدبخت شدم که بخاطر آرتام دارن انقدر تیکه بارم میکنن؟ یا شاید به خاطر اینه که بعد از 7 سال هنوز ازدواج نکردم... خدایـــا رامش دیگه چرا؟ اه...گندت بزنن آرتام که بود و نبودت همش واسم درد سره و بـــس!سعی میکنم بیخیال شم.رو یکی از صندلی های اطراف میشینم، آریانا میاد سمتم..-اووووه.. یکی بیاد این و بگیره... حالا انگار چــی شده که خانوم اینجوری غمبرک زده.. پاشو ببینم یه تکونی به خودت بده... ببین! پارسا بدبخت 8 ساعته اومده داره دنبالت میگرده، بیخیال داداش من و هر چی به اون مربوط میشه، رونی... من خواهرشم، دارم میگم آرتام که تو اون شرایط باید طرف زنش و میگیرفت و نگرفت، بره به جهنم بهتره... دختر من بخاطر توئه که 7 ساله رابطم با آرتام به هم خورده، دیگه دلم باهاش صاف نمیشه، بعد تو بخاطر تیکه ای که رامش در مورد آرتام بهت زد اینجوری غمباد گرفتی؟ تو که تو این 7 سال هر بلایی بوده سرت اومده، یعنی انقدر نازک نارنجی شدی که بخاطر حرف رامش که بار اولشم نیست اینجوری عزا گرفتی؟-آریانا، رامش داداشمه، از اون دیگه توقع ندارم اینجوری بگه.. منم آدمم حدی داره تحملم.دستش و به نشانه ی همدردی رو دستم میذاره و با لحنی آرومتر میگه.-میدونم عزیزم، درکت میکنم، اما اونم خیلی دلش از آرتام پره وقتی میبینه تو با وجود اون همه بلایی که آرتام سرت آورد باز هم چشمش پی اونه، خب عصبی میشه دیگه!سری تکون میدم که دوباره با لحنی خیلی آرومتر میگه.-رونی، یه نصیحت خواهرانه بهت میکنم، نه زن داداشانه، و نه خواهر شوهرانه... خواهرانه ی خواهرانه...لبخندی میزنم و میگم.
-خب خواهر؛ نصیحتت و بگو، میشنوم.لبخندی میزنه و میگه.-برای اینکه با خودت کنار بیای بهتره به این 7 سال فکر کنی، چون الان 7 سال از اون ماجرا ها گذشته، شاید تو یادت رفته چه زجر هایی کشیدی، بهتره همه ی اونارو به خودت یادآوری کنی که هم با خودت هم با پارسا کنار بیای، اگه تجدید اون خاطرات بازم باعث نشد تو علاقت به آرتام کم بشه، بهت تبریک میگم خواهری... تو یک عاشق به تمام معنایی... اما حتی اگه یه درصد هم توش شک داری، بهتره طرفش نری... تو جای خطای دوباره ای با وجود آتریسا نداری.لبخندی میزنم تلخِ تلخ و میگم.-عین این حرف هارو لیلی بهم گفته بود.چشمکی میزنه و میگه.-فکر نمیکردم دوستت انقدر عاقل باشه.باهم میخندیم که صدای پارسا ما رو به خودمون میاره.-تو کجایی 48 ساعته دارم دنبالت میگردم.سرم و بالا میارم و با پررویی میگم.-علیک سلام؛ حال شما؟ مرسی از احوال پرسیتون، ما هم خوبیم.میخنده-شیرین زبونی نکن بچه، میگم کجا بودی؟آریانا دم گوشم میگه.-من برم که الان این کجا بودی ها به "کجا بریم ها" ختم میشه...سریع بلند میشه و از دست جیم میشه، دست مشت شدم و تو هوا بهش نشون میدم یعنی کتکه رو خوردی.پارسا میخنده و کنارم میشینه.-مگه بهت چی گفت؟منم میشینم و میگم-هیچی بابا، چرت و پرت!میخنده، بعد از کمی اینور اونور نگاه کردن میگه.-چقدر آتریسا ناز شده!!بادی به غبغب میندازم و میگم.-خب معلومه، به مامانش رفته.با لحنی ناشناخته میگه-غیر از این بود که ناز نبود.سرم و با خحالت پایین میندازم که میگه.-خجالتیت که دیگه نگوو... آدم دلش میخواد وقتی خجالتی میشی گازت بگیره!بهش چشم غره میرم که میخنده، یه جورایی ته قلبم از این راحتی پارسا خوشم نمیاد؛ درسته خیلی بهش اعتماد دارم و واسم یه حورایی بعد رامش سرپناه بود، اما هنوزم که هنوزه ته ته های قلبم یه تعهدی به آرتام دارم.چهره ی تو هم رفته ی من و که میبینه، اخم میکنه و روش و برمیگردونه، منم واسه اینکه از دلش دربیارم هیـــچ اقدامی نمیکنم.کم کم آخر شب بود ، مراسم بریدن کیک و رقصیدن و شام و کادو ها و همه و همه انجام شد، دیگه هیچ نایی واسم نمونده بود.به آتریسا اشاره میکنم بیاد، میرم طرف آروین ، لپش و میکشم و میگم.-تولدت بازم مبارک باشه عزیزم.-مرسی عمه جون؛ ممنون که اومدین.لبخندم عمیق تر میشه، خدایا این دو تا بچه چه زبونی دارن، دوباره لپش و میکشم.-شیطونم، این حرفا رو از کی یاد میگیری؟بادی به غبغب میندازه و میگه.-مامانم بهم یاد میده با ادب صحبت کنم.خم میشم و یه بوس عمیق از لپش میکشم که دوباره میگه.-مامانم بهم میگه خیلی اخلاقم شبیه داییمه، تا حالا ندیدمش ، بابام ازش بدش میاد، شما دیدینش عمه؟ من واقعا شبیه داییمم؟تمام تنم یخ میشه... یعنی واقعا آروین هم شبیه آرتام؟ به همون اندازه ...با قاطعیت میگم-قیافت شاید عمه جون، ولی اخلاقت ابدا... نمیخواد به این موضوع فکر کنی، اگه شبیه داییت بودی که من دوستت نداشتم.آره جون خودم.... تکلیفک با خودمم معلوم نیست، واقعا دوستش ندارم؟هیچی نمیگه و با لخند سری تکون میده و میدوه سمت رامش و آریانا، با آتریسا میریم سمتشون و رو به رامش میگم.-دستت درد نکنه رامش، مجلس خوبی بود، امیدوارم تولد 100 سالگی آروین و هم بگیرین.با سردی میگه-ممنون، خوشحال شدم اومدی.بعدشم دست آروین و میگیره و میره.با تعجب بهش نگاه میکنم، خدایا من چیکار کردم که انفدر باید بکشم؟آریانا دستی رو شونم میذاره و میگه.-تو اول برو با خودت کنار بیا، بعد به فکر رامش باش، تا تکلیفت مشخص نشه، تکلیفت با آدمای دیگه هم مشخص نمیشه... برو رونی..بعدشم میره سمت شوهر و بچه هاش.دست آتریسا و میگیرم که لیلی میاد سمتم.-Where WERE YOU? I’ve been looking for half an hour!-کجایین شما؟ نیم ساعته دارم دنبالتون میگردم.با لبخند میگم.-It’s time to go…-وقت رفتنه!با ناراحتی میگه.-I saw argument between you and your brother and also I’m agree with your brother!-من دعوای بین تو و داداشت و دیدم و همچنین حق و به داداشت میدم.بت تعجب بهش نگاه میکنم و میگم.-it’s not logical ! I can’t understand you…پارسا میپره وسط حرفم و میگه.-Ronia… We need to talk, get in my car. I’m waiting for you.رو به لیلی میگه.-Bye lily…-خدافظ لیلی-See you man…-میبینمت مرد.لیلی رو به من میگه.-And also… I saw your argu too…به من و پارسا که رفته بود اشاره میکنه.-همچنین، من دعوا ی شما دو تا رو هم دیدم .هیچی نمیگم که آتریسا میگه .-Mummy.. I’m tired… please… let’s go home!-مامی.. من خستم... لطفا ... بریم خونه!بهش چشم غره میرم که لیلی با خنده میگه.-Why are you waiting? Princess is tired and Parsa in waiting for you… go and think … about EVERYTHING… G’luck.-منتظر چی هستی ؟ پرنسس خسته س! پارسا هم منتظرته. برو ... برو و فکر کن... به همه چیز.رو به آتریسا میگه.-Wish nice dreams for you, my little princess… Bye…-خواب های خوب ببینی پرنسس کوچولوی من... خدافظ.آتریسا با خوشحالی براش دست تکون میده و منم باهاش خدافظی میکنم، میرم سمت ماشین پارسا.میدونم که هر آن احتمال منفجر شدنش هست... کی فکرش و میکنه... منی که انقدر از آرتام متنفر بودم اینجوری هواش و بکنم یا اینکه منی که انقدر با پارسا احساس راحتی میکردم، نسبت به این حرفش اینجوری واکنش نشون بدم؟پووفی میکشم.دست آتریسا رو که از خواب تلو تلو خوران راه میرفت و میگیرم و به سمت ماشین پارسا میرم.آتریسا تقریبا داشت میوفتاد. رو بهش میکنم.-مامانی ! میخوای بغلت کنم؟سری تکون میده و منم اون و بلند میکنم، ماشین و دور پارک کرده بود و منم با کفش های پاشنه بلند توان بلند کردن یه دختر بچه ی 6 ساله رو نداشتم، پارسا از دور میاد سمتم، بی حرف آتریسا رو که چشماش رو هم افتاده بود و بغلم میکنه و میذارش تو ماشین، منم تو ماشین میشینم و ازش تشکر میکنم که جوابش خواهش میکنم زیر لبیه!
18 سوار میشیم.به سمت خونم راه میوفته، سکوتش بیانگر ناراحتیشه، به خوبی میشناسمش... میدونم که علامت خوبی نیست، در واقع سکوت قبل از طوفانه!به خونه میرسیم، آتریسا رو بغل میکنه و به سمت در میبره، کلید میندازم و در باز میکنم ، برق ها رو هم روشن میکنم، به سمت اتاق خوابم میرم و لباس هام و عوض میکنم، وقتی برمیگردم، برخلاف تصورم که پارسا آماده رفتن اون و رو کناپه در حال لم دادن میبینم، با کمی تعجب میپرسم.-نمیخوای بری؟سرش و بلند میکنه، چشماش قرمزِ قرمز بود با صدای خش دار میگه.-اول حرف میزنیم؛ بعد من میرم.به مبل رو به روش اشاره میکنه، منم میرم و میشینم.بی مقدمه میگه-تصمیمت و گرفتی؟کمی گیج میشم-تصمیم چی و؟نفس عمیقی برای تسلط رو رفتارش میکشه و میگه.-تصمیم واسه بودن با من...! چی شد؟ گرفتی؟تنم یخ میکنه ، خدایا چی بهش بگم.تعللم و که میبینه با عصبانیت و صدایی تقریبا بلند میگه.-باید فکرش و میکردم که انقدر احمق باشی... یعنی واقعا میخوای برگردی پیش آرتام؟ بدبخت اون نامزد داره، اون به تو نگاه هم نمیکنه! واسه خودت چی خیال کردی؟ اینکه بعد از 7 سال از برگشتت خوشحال بشه، آغوشش و باز کنه و بگه "ممنون رونی که برگشتی، خیلی انتظارت کشیدم"... واقعا همچین تصوری میکنی؟سکوت میکنم و با خشم میگم.-من گفتم ؟ من گفتم میخوام برم پیش آرتام؟ من همچین حرفی زدم؟بالحنی نسبتا آرومتر میگه.-پس چی؟ چرا امشب انقدر تو فکر بودی؟ چرا به من و هیچ کس دیگه توجهی نداشتی؟ چرا تو خودت بودی؟ رونیا... تو تکلیفت با خودت مشخص نیست.تو دلم میگم "آره...آره مشخص نیست، هنوز نمیدونم میخوام باهاش بمونم یا نه... هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه..."از رو کاناپه بلند میشه، به استقبالش نمیرم، همون طور که به سمت در میره، میگه.-باید فکر کنی...حالا به در رسیده، برمیگرده و نیم نگاهی بهم میندازه و ادامه میده.-باید ببینی چند چندی... جواب نهاییت هم هرچی شد من شکایتی ندارم، فقط امشب خوب رو گذشتت فکر کن... ببین میتونی دوستش داشته باشی.بدون فرصتی واسه جواب دادن به بیرون میره و در و میبنده...پارسا سومین نفری بود که بهم گفت باید فکر کنم و انتخاب کنم، درسته! بادآوری اون 7 سال از شکنجه شدن هم سختتره... اما لازمه تا عاقلانه تصمیم بگیرم.میرم سمت حموم ، وان پر میکنم و توش دراز میکشم، همیشه تو حموم به افکارم سامان میدم...پر میکشم به گذشته... به 7 سال قبل از شروع همه اتفاق ها...*****بعد از اون روزی که روناک رفت، حال و احوالم بدتر شده بود، اما آرتام سعی میکرد به نحوی من و خوشحال کنه... کارهای خنده دار میکرد، من و بیرون میبرد.تا حدودی هم موثر بود... همه چیز گذشت و گذشت تا اون شب لعنتی رسید...-رونی... آماده ای؟ سپهر خفم میکنه ها... میگه از ساعت 5 منتظر ماست، مثلا مهمونی و به افتخار ما گرفتن ها...-باشه ، باشه اومدم، چقدر غر میزنی.شالم و سرم کردم که گوشیم زنگ خورد، هموجور که شالم و مرتب تر میکردم جواب دادم.-بله؟-سلام رونی... کجایین ؟ چرا نمیاین؟-اِ سهیل تویی؟ داریم میایم دیگه، از صبح تو و سپهر کچلمون کردین، بابا در نمیریم که..میخنده-میترسم در برین خب.. سریعتر که مهمونا منتظرن.-اوکی اوکی... فعلا...کیفم و برمیدارم و به سمت آرتام میرم.-آماده ای؟-اوهوم.-پس بزن بریم.تو راه صدای ضبط و زیـــــــاد کرده بود و خوش و خندان میخندید، منم مست کاراش شده بودم، پر از انرژی بود، خوشحال بودم، از اینکه خدا همه چیزم و ازم گرفت اما به جاش یه فرشته ی زمینی از جنس آرتام نصیبم کرد.به در خونه ی عمو سیامک میرسیم، طبق گفته ی خود سپهر، مجلس جوون پسند بود و ورود هرگونه پیر و پاتال اکیدا ممنوع.میخوام زنگ و بزنم که صدای گوشی آرتام بلند میشه، جواب میده و با سر اشاره میکنه و که یعنی زنگ و بزن، منم بیخیال زنگ و میزنم و با هم وارد میشیم.کمی به داخل حیاط رفته بودیم، صدای آرتام نمیومد، آروم صحبت نمیکرد اما چون من ازش فاصله گرفته بودم صداش شنیده نمیشدیکم به سمت خونه رفته بودم که آرتام با صدای بلند صدام میکنه، برمیگردم سمتش.داد میزنه-بیا اینجا کارت دارم.میرم سمتش، نزدیکش که میشم با کمی کلافگی بهم نگاهی میکنه که با ترس میپرسم.-چی شده آرتام؟ اتفاقی افتاده؟دستی تو موهاش میکنه و میگه.-سرایدار ساختمان بود، میگفت شرکت و دزد زده و الانم پلیس ها اونجان، مثه اینکه مدارکی و ازم
- cause I thought that you don’t like I learn Persian! And I want them not to told you anything about it.-چون من فکر کردم تو دوست نداری من فارسی یاد بگیرم. و خب من ازشون خواستم تا بهت چیزی نگن.میخندم و میگم-نه عزیزم، من چون لزومی نمیدیدم تو فارسی صحبت کنی، واسه همین باهات فارسی حرف نمیزدم، از طرف دیگه... تو تازه داشتی انگلیسی یاد میگرفتی، پس با یاد گرفتن فارسی تو بیشتر گیج میشدی و نه فارسی و نه انگلیسی و یاد میگرفتی!میخنده و با خوشحالی میگم.-by the way, I called you to say that, today is Arvain’s birthday, we need to surprise him tonight, don’t forget to buy a gif for him and come a little soon to house!-به هر حال، من زنگ زدم که بگم امروز تولد آروینِ ! ما باید سورپرایزش کنیم امشب! یادت نره که براش کادو بگیری و یکم زودتر بیای خونه.-باشه دخترم... امشب زود میام خونه!-thanks mummy… kiss U!! bye bye-مرسی مامی، میبوسمت، بای بای.با لبخند میرم به ادامه ی کارم میرسم.***
به ساعت نگاه میکنم، 6 و نیمه، وسایلم و جمع میکنم، میخوام برم که در میزنن، در حال جمع کردن وسایلم میگم.-come in.لیلی میاد تو و با تعحب میگه.-you still here?-تو هنوز اینجایی؟میخندم و میگم.-I’m going to go! What about you? -من دارم میرم، تو چطور؟ توام که هنوز اینجایی.-I had so much thing to do! -من یه عالمه کار عقب افتاده داشتم.کیفم و میبندم و میرم سمتش، در و میبندم و تو راه میگم.-I have to buy a gift for Arvin, do you help me?-من باید برای آروین کادو بخرم، کمکم میکنی؟میخنده و با لبخند میگه.-Of course.میریم سمت مغازه ها، با شوخی و خنده یه ps3 واسه آروین میخریم، بودن با لیلی برای روحیم خیلی خوبه، یه جورایی من و یاد روناک میندازه! سرحال و پر انرژی.خوبه که از وقتی اومدم اینجا مدام با بچه ها در ارتباط بودم، وگرنه دیوونه میشدم! روناک هم تو مالزی زندگی خوبی داره، هفته ای یک بار باهم تصویری چت میکنیم ، تیریپ انگلیسی برمیدارم و هر دفعه میگیم “homesick” دارم ، “homesick” داره من و میکشه و این جور خزعبلات.آخه یکی نیست بگه شما دوتاتون که خارج از کشورین چرا تیریپ های کلاس برمیدارین؟ عین آدم بگین "غربت" میخواین چی و بهم ثابت کنین؟با یادآوری خاطرات لبخندی رو لبم میاد که لیلی میزنه با بازوم . میگه.-You’re crazy? Am I right?-دیوونه شدی؟ مگه نه؟ سرش و به آسمون میگیره و میگه.-Oh god… please! Bless her!-اوه خدا! لطفا شفاش بده!میخندم و سری تکون میدم که دوباره میگه.-thinking of your ex-husband made you laugh?-فکر کردن درباره ی شوهر سابقت باعث شد تو بخندی؟با تعجب برمیگردم سمتش و میگم.-what make you think in this way?-چی باعث شد اینجوری فکر کنی؟با خونسردی میگه.-Since you decide to come back Iran, you become happier. I know you for 6 years, I know a lot about you! Ronia, do you still love him?-از وقتی تصمیم گرفتی به ایران برگردی ، خوشحال تر شدی، من الان 6 ساله که تو رو میشناسم، خیلی ازت میدونم! رونیا؛ هنوزم دوستش داری؟با سوال یه دفعه ایش شوکه میشم، با چشم های گرد شده بهش نگاه میکنم و میکنم.-what make u think like that? Which one of my behaviors make U think this stupid thing.-چی باعث شده تو اینجوری فکر کنی؟ کدوم یک از رفتارهام باعث این طرز فکر احمقانه شده؟با خونسردی بهم نگاهی میکنه، لبخند معنا داری میزنه و به آرومی میگه.-look! If U REALLY don’t love him yet, you wouldn’t be angry, but you are angry, cause I say this truth!-ببین! اگه "واقعا" هنوز دوستش نداشتی، از حرفم عصبانی نمیشدی! اما الان عصبی هستی، چون من حقیقت و بهت یادآوری کردم.سکوت میکنم، بهترین راهه، از لیلی دیگه نمیشه چیزی و مخفی کرد، تو افکار خودم دست و پا میزدم که لیلی دوباره گفت.-What about Parsa?-پس پارسا چی؟سوالی بهش نگاه میکنم که ادامه میده.-He loves you! What about him? What do you want to do? Come back to Iran, visit your ex-husband , AGAIN fall in love and marriage? اون دوستت داره! درباره ی اون چی؟ تو میخوای چیکار کنی ؟ برگردی ایران ، همسر سابقت و ملاقات کنی، دوباره عاشقش بشی و با هم ازدواج کنین؟پوزخندی میزنم و میگم.-Such things are JUST like stories, we live in real life! They are just fantasies and ideal events!-این جور اتفاق ها بیشتر تو داستان هاست، ما تو دنیای واقعی زندگی میکنیم، این جور اتفاق ها آرزو های باورنکردنی و ایده آله!با پیروزمندی بهم نگاه میکنه، ابرو بالا میندازه و میگه.-look! You confess that you are thinking about him, but you believe that felling in love with him, is a fantasy! -ببین! تو خودت الان اعتراف کردی که هنوز هم بهش فکر میکنی ولی باور داری که دوباره عاشقش شدن، یک رویاست!پوفی میکشم و دستام و به علامت تسلیم بالا میبرم که لبخندش عمیق تر میشه و بعد لبخندش محو میشه و با جدیت میگه.-Do you really want to be with him AGAIN? With all of his problems and paranoids? Can you tolerate his behavior? There is noway to make mistake again, you have a child! Your mistakes affect on her life, think more about this!واقعا "دوباره" میخوای باهاش باشی؟ با همه ی مشکلات و بدبینی هاش؟ میتونی تحملی کنی رفتارش و ؟ راه دیگه ای برای اشتباه دوباره نیست، تو الان یه بچه داری، اشتباه تو رو زندگی اون تاثیر میذاره، بیشتر به این موضوع فکر کن.حرفاش همه منطقی بود، همه و همه، لبخند تلخی میزنم و میگم.-It’s true that I still think about him, but I don’t want to be with him, he is engaged with Sharareh, his cousin …!! I wanna think more about Parsa’s offer, one the advantages for marring with him, is that, Atrisa accept him as a father, and parsa, love Atrisa too.این درسته که من هنوز بهش فکر میکنم، اما من دوست ندارم باهاش باشم، اون الان با شراره نامزده! دختر عمش! من الان میخوام بیشتر درباره ی پیشنهاد پارسا فکر کنم، یکی از مزیت های ازدواج با پارسا اینه که آتریسا اون و بعنوان پدر قبول کرده و پارسا هم اونو خیلی دوست داره!متفکرانه بهم نگاه میکنم و میگه.-What about You, do you accept him as a husband?-تو چی؟ توام به اون به چشم همسر نگاه میکنی؟سکوت میکنم که ادامه میده.-You need more time to review your past events, from the day that Ronak and her husband went to Malaysia , think more and then make decision , don’t forget, there is NOWOY to make another mistake.-تو باید تمام اتفاقات گذشتت و مرور کنی، از روزی که روناک و همسرش مالزی رفتند! بیشتر فکر کن و یک تصمیم بگیر. فراموش نکن، جای "هیچ" اشتباه دوباره ای نیست.سری تکون میدم، هیچی نمیگم و به سمت خونه ی خودم میریم.
یه کم حالم گرفته بود، فکر کردن به گذشته ای که همش از شک و شهبه ی تنها عشقم بود، مرورش ناخوشایند بود!سعی میکنم لااقل یه امشب و بیخیالی طی کنم، به قول لیلی باید مرور شه...اگه قرار باشه فکر کردن به آرتام با وجود نامزدش اشتباه باشه، بهتره همین جا به این نتیجه برسم تا اینکه برم ایران و اون موقع با وجود سردی هاش بفهمم!-مامی، تو حاضر میباشی؟برمیگردم، با دیدن آتریسا، موهای خرگوشیش و این لهجه ی با مزش خندم میگیره که یه دفعه پقی میزنم زیر خنده!با ناراحتی میگه.-Am I said wrong?-اشتباه گفتم؟میخندم-نه عزیزم، برای شروع عالــــی بود!-So why did you laugh?-پس برای چی خندیدی؟انقدر جدی گفت که ترسیدم بگم به خاطر لهجت خندیدم، واسه همین خندم و جمع کردم و با لبخند ملیح گفتم.-به خاطر موهای خرگوشیت!سوالی بهم نگاه میکنه، شاید منظور از موی خرگوشی و نفهمیده با خنده با نوع بستن موهاش اشاره میکنم که میگه.-Ah…You mean my hair…tnx mum, Don’t you want get ready? It’s late!-آها... منظورت موهام بود! مرسی مامان. نمیخوای آماده شی؟ دیر شده.-دارم حاظر میشم... تو برو تو هال ، منم میام.-OK.-باشه.میرم جلو آینه ، موهای عسلیم و که قدش و تا حدودی کوتاه کرده بودم ، با کش میبندم.یه تاپ عسلی، با یک کت کوتاه قهوه ای تیره.یه دامن کوتاه همرنگ با کتم و یک جوراب شلواری رنگ پا، از اونجایی که مجلس بیرون شهره و مختلط و خب تمام کارمند های شرکت هم هستند، ترجیح میدم تیپم تقریبا رسمی باشه، نمیخوام لباس باز بپوشم. مخصوصا اینکه خواهر رئیس هم هستم و... کلا یه دنیایی!یه کم عطر به مچ و گردنم میزنم و کیف کوچیکم و برمیدارم، پالتو نسکافه ایم و هم برمیدارم، میرم تو هال ، آتریسا و در حال کارتون دیدن میرم، از پشت میرم بغلش میکنم و یه بوس محکم از لپش میگیرم که صدای آخ و اوخش در میاد، با خنده ی مستانه، به سمت در میریم.-How beautiful U become!-چقدر خوشگل شدی!میخندم و میگم-ای شیطون، این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟با مظلومیت میگه.-Arvin always say this to his girlfriend.-آروین همیشه این جور چیزا رو به دوست دخترش میگه.چشام قد نعلبکی میشه با تعجب میگم.-آروین؟به علامت تایید سرش و تکون میده. دوباره میپرسم.-پسر داییت؟دوباره سرش و تکون میده. -اون دوست دختر داره؟ یا دوستِ دختر داره؟با مظلومیت میگه.-What’s a different between them?-چه فرقی بینشون هست؟نفس عمیقی میکشم.-هیچی! بریم که دیر شد.سوار ماشین میشیم و به سمت شمال شهر حرکت میکنیم.بعد از رسیدن به باغ مذکور که مال یکی از دوست های اینجامونه، از ماشین پیاده میشیم، بعد از خوش آمد گویی های معمول میریم سمت فامیل.لی لی از دور برام بای بای میکنه، متقابلا بهش میخندم و براش بای بای میکنم، میاد سمتمون، لپ آتریسا و میکشه و میگه.
-I wanna eat U! may I?-میخوام بخورمت، اجازه هست؟آتریسا چینی به دماغ میندازه میگه.-No no please! I don’t wanna be eaten exactly by You!-نه ، نه لطفا، من نمیخوام خورده بشم، مخصوصا توسط تو.لی لی (همون لیلی؛ داداشم گفت شاید لِیلی بخونن، اینه که جدا مینویسم! ) حق به جانب دست به کمر میشه.-Please…don’t make me laugh… everyone likes to be eaten by Me!! -خواهش میکنم... من و نخندون، همه میخوان توسط من خورده بشن.دستم و جلو دهنم میگیرم و ریز ریز میخندم... خدایا این چه سوتی بود که این بشر داد؟دست لی لی و میگیرم و میکشونمش.-let’s go. I don’t say congratulation to Arvin.بیا بریم، من به آروین تبریک نگفتم.-ok honey..-باشه عزیزم.میریم سمت رامش اینا میرم سمتش .-به به... چه عجب خواهر ما اومدن... وای میستادین بانو براتون فرش قرمزی چیزی پهن میکردیم، زشته اینجوری نزول اجلال فرمودین.. چرا اونجا... پاتون و رو چشم ما بذارین.سقلمه ای به پهلوش میزنم و میگم.-کم شر و ور بگو، خودت که میدونی، تا چند وقته دیگه باید برم ایران، کلی کار دارم.پوزخندی میزنه.-آره خب... سالن های زیبایی، مزون های لباس و مد و فشن... آره خب... تو دنبال این کارا نباشی برای دیده شدن ، من دنبالش باشم؟چشام از حد معمول گشاد تر شده بود، با تعجب میگم.-رامش؟ یعنی چی این حرفا؟آریانا وساطت میکنه، دست رامش و میگیره و اشاره میکنه که به دل نگیر. رامش هم با پوزخند ازم دور میشه.حالم بد میشه، یعنی من انقدر بدبخت شدم که بخاطر آرتام دارن انقدر تیکه بارم میکنن؟ یا شاید به خاطر اینه که بعد از 7 سال هنوز ازدواج نکردم... خدایـــا رامش دیگه چرا؟ اه...گندت بزنن آرتام که بود و نبودت همش واسم درد سره و بـــس!سعی میکنم بیخیال شم.رو یکی از صندلی های اطراف میشینم، آریانا میاد سمتم..-اووووه.. یکی بیاد این و بگیره... حالا انگار چــی شده که خانوم اینجوری غمبرک زده.. پاشو ببینم یه تکونی به خودت بده... ببین! پارسا بدبخت 8 ساعته اومده داره دنبالت میگرده، بیخیال داداش من و هر چی به اون مربوط میشه، رونی... من خواهرشم، دارم میگم آرتام که تو اون شرایط باید طرف زنش و میگیرفت و نگرفت، بره به جهنم بهتره... دختر من بخاطر توئه که 7 ساله رابطم با آرتام به هم خورده، دیگه دلم باهاش صاف نمیشه، بعد تو بخاطر تیکه ای که رامش در مورد آرتام بهت زد اینجوری غمباد گرفتی؟ تو که تو این 7 سال هر بلایی بوده سرت اومده، یعنی انقدر نازک نارنجی شدی که بخاطر حرف رامش که بار اولشم نیست اینجوری عزا گرفتی؟-آریانا، رامش داداشمه، از اون دیگه توقع ندارم اینجوری بگه.. منم آدمم حدی داره تحملم.دستش و به نشانه ی همدردی رو دستم میذاره و با لحنی آرومتر میگه.-میدونم عزیزم، درکت میکنم، اما اونم خیلی دلش از آرتام پره وقتی میبینه تو با وجود اون همه بلایی که آرتام سرت آورد باز هم چشمش پی اونه، خب عصبی میشه دیگه!سری تکون میدم که دوباره با لحنی خیلی آرومتر میگه.-رونی، یه نصیحت خواهرانه بهت میکنم، نه زن داداشانه، و نه خواهر شوهرانه... خواهرانه ی خواهرانه...لبخندی میزنم و میگم.
-خب خواهر؛ نصیحتت و بگو، میشنوم.لبخندی میزنه و میگه.-برای اینکه با خودت کنار بیای بهتره به این 7 سال فکر کنی، چون الان 7 سال از اون ماجرا ها گذشته، شاید تو یادت رفته چه زجر هایی کشیدی، بهتره همه ی اونارو به خودت یادآوری کنی که هم با خودت هم با پارسا کنار بیای، اگه تجدید اون خاطرات بازم باعث نشد تو علاقت به آرتام کم بشه، بهت تبریک میگم خواهری... تو یک عاشق به تمام معنایی... اما حتی اگه یه درصد هم توش شک داری، بهتره طرفش نری... تو جای خطای دوباره ای با وجود آتریسا نداری.لبخندی میزنم تلخِ تلخ و میگم.-عین این حرف هارو لیلی بهم گفته بود.چشمکی میزنه و میگه.-فکر نمیکردم دوستت انقدر عاقل باشه.باهم میخندیم که صدای پارسا ما رو به خودمون میاره.-تو کجایی 48 ساعته دارم دنبالت میگردم.سرم و بالا میارم و با پررویی میگم.-علیک سلام؛ حال شما؟ مرسی از احوال پرسیتون، ما هم خوبیم.میخنده-شیرین زبونی نکن بچه، میگم کجا بودی؟آریانا دم گوشم میگه.-من برم که الان این کجا بودی ها به "کجا بریم ها" ختم میشه...سریع بلند میشه و از دست جیم میشه، دست مشت شدم و تو هوا بهش نشون میدم یعنی کتکه رو خوردی.پارسا میخنده و کنارم میشینه.-مگه بهت چی گفت؟منم میشینم و میگم-هیچی بابا، چرت و پرت!میخنده، بعد از کمی اینور اونور نگاه کردن میگه.-چقدر آتریسا ناز شده!!بادی به غبغب میندازم و میگم.-خب معلومه، به مامانش رفته.با لحنی ناشناخته میگه-غیر از این بود که ناز نبود.سرم و با خحالت پایین میندازم که میگه.-خجالتیت که دیگه نگوو... آدم دلش میخواد وقتی خجالتی میشی گازت بگیره!بهش چشم غره میرم که میخنده، یه جورایی ته قلبم از این راحتی پارسا خوشم نمیاد؛ درسته خیلی بهش اعتماد دارم و واسم یه حورایی بعد رامش سرپناه بود، اما هنوزم که هنوزه ته ته های قلبم یه تعهدی به آرتام دارم.چهره ی تو هم رفته ی من و که میبینه، اخم میکنه و روش و برمیگردونه، منم واسه اینکه از دلش دربیارم هیـــچ اقدامی نمیکنم.کم کم آخر شب بود ، مراسم بریدن کیک و رقصیدن و شام و کادو ها و همه و همه انجام شد، دیگه هیچ نایی واسم نمونده بود.به آتریسا اشاره میکنم بیاد، میرم طرف آروین ، لپش و میکشم و میگم.-تولدت بازم مبارک باشه عزیزم.-مرسی عمه جون؛ ممنون که اومدین.لبخندم عمیق تر میشه، خدایا این دو تا بچه چه زبونی دارن، دوباره لپش و میکشم.-شیطونم، این حرفا رو از کی یاد میگیری؟بادی به غبغب میندازه و میگه.-مامانم بهم یاد میده با ادب صحبت کنم.خم میشم و یه بوس عمیق از لپش میکشم که دوباره میگه.-مامانم بهم میگه خیلی اخلاقم شبیه داییمه، تا حالا ندیدمش ، بابام ازش بدش میاد، شما دیدینش عمه؟ من واقعا شبیه داییمم؟تمام تنم یخ میشه... یعنی واقعا آروین هم شبیه آرتام؟ به همون اندازه ...با قاطعیت میگم-قیافت شاید عمه جون، ولی اخلاقت ابدا... نمیخواد به این موضوع فکر کنی، اگه شبیه داییت بودی که من دوستت نداشتم.آره جون خودم.... تکلیفک با خودمم معلوم نیست، واقعا دوستش ندارم؟هیچی نمیگه و با لخند سری تکون میده و میدوه سمت رامش و آریانا، با آتریسا میریم سمتشون و رو به رامش میگم.-دستت درد نکنه رامش، مجلس خوبی بود، امیدوارم تولد 100 سالگی آروین و هم بگیرین.با سردی میگه-ممنون، خوشحال شدم اومدی.بعدشم دست آروین و میگیره و میره.با تعجب بهش نگاه میکنم، خدایا من چیکار کردم که انفدر باید بکشم؟آریانا دستی رو شونم میذاره و میگه.-تو اول برو با خودت کنار بیا، بعد به فکر رامش باش، تا تکلیفت مشخص نشه، تکلیفت با آدمای دیگه هم مشخص نمیشه... برو رونی..بعدشم میره سمت شوهر و بچه هاش.دست آتریسا و میگیرم که لیلی میاد سمتم.-Where WERE YOU? I’ve been looking for half an hour!-کجایین شما؟ نیم ساعته دارم دنبالتون میگردم.با لبخند میگم.-It’s time to go…-وقت رفتنه!با ناراحتی میگه.-I saw argument between you and your brother and also I’m agree with your brother!-من دعوای بین تو و داداشت و دیدم و همچنین حق و به داداشت میدم.بت تعجب بهش نگاه میکنم و میگم.-it’s not logical ! I can’t understand you…پارسا میپره وسط حرفم و میگه.-Ronia… We need to talk, get in my car. I’m waiting for you.رو به لیلی میگه.-Bye lily…-خدافظ لیلی-See you man…-میبینمت مرد.لیلی رو به من میگه.-And also… I saw your argu too…به من و پارسا که رفته بود اشاره میکنه.-همچنین، من دعوا ی شما دو تا رو هم دیدم .هیچی نمیگم که آتریسا میگه .-Mummy.. I’m tired… please… let’s go home!-مامی.. من خستم... لطفا ... بریم خونه!بهش چشم غره میرم که لیلی با خنده میگه.-Why are you waiting? Princess is tired and Parsa in waiting for you… go and think … about EVERYTHING… G’luck.-منتظر چی هستی ؟ پرنسس خسته س! پارسا هم منتظرته. برو ... برو و فکر کن... به همه چیز.رو به آتریسا میگه.-Wish nice dreams for you, my little princess… Bye…-خواب های خوب ببینی پرنسس کوچولوی من... خدافظ.آتریسا با خوشحالی براش دست تکون میده و منم باهاش خدافظی میکنم، میرم سمت ماشین پارسا.میدونم که هر آن احتمال منفجر شدنش هست... کی فکرش و میکنه... منی که انقدر از آرتام متنفر بودم اینجوری هواش و بکنم یا اینکه منی که انقدر با پارسا احساس راحتی میکردم، نسبت به این حرفش اینجوری واکنش نشون بدم؟پووفی میکشم.دست آتریسا رو که از خواب تلو تلو خوران راه میرفت و میگیرم و به سمت ماشین پارسا میرم.آتریسا تقریبا داشت میوفتاد. رو بهش میکنم.-مامانی ! میخوای بغلت کنم؟سری تکون میده و منم اون و بلند میکنم، ماشین و دور پارک کرده بود و منم با کفش های پاشنه بلند توان بلند کردن یه دختر بچه ی 6 ساله رو نداشتم، پارسا از دور میاد سمتم، بی حرف آتریسا رو که چشماش رو هم افتاده بود و بغلم میکنه و میذارش تو ماشین، منم تو ماشین میشینم و ازش تشکر میکنم که جوابش خواهش میکنم زیر لبیه!
18 سوار میشیم.به سمت خونم راه میوفته، سکوتش بیانگر ناراحتیشه، به خوبی میشناسمش... میدونم که علامت خوبی نیست، در واقع سکوت قبل از طوفانه!به خونه میرسیم، آتریسا رو بغل میکنه و به سمت در میبره، کلید میندازم و در باز میکنم ، برق ها رو هم روشن میکنم، به سمت اتاق خوابم میرم و لباس هام و عوض میکنم، وقتی برمیگردم، برخلاف تصورم که پارسا آماده رفتن اون و رو کناپه در حال لم دادن میبینم، با کمی تعجب میپرسم.-نمیخوای بری؟سرش و بلند میکنه، چشماش قرمزِ قرمز بود با صدای خش دار میگه.-اول حرف میزنیم؛ بعد من میرم.به مبل رو به روش اشاره میکنه، منم میرم و میشینم.بی مقدمه میگه-تصمیمت و گرفتی؟کمی گیج میشم-تصمیم چی و؟نفس عمیقی برای تسلط رو رفتارش میکشه و میگه.-تصمیم واسه بودن با من...! چی شد؟ گرفتی؟تنم یخ میکنه ، خدایا چی بهش بگم.تعللم و که میبینه با عصبانیت و صدایی تقریبا بلند میگه.-باید فکرش و میکردم که انقدر احمق باشی... یعنی واقعا میخوای برگردی پیش آرتام؟ بدبخت اون نامزد داره، اون به تو نگاه هم نمیکنه! واسه خودت چی خیال کردی؟ اینکه بعد از 7 سال از برگشتت خوشحال بشه، آغوشش و باز کنه و بگه "ممنون رونی که برگشتی، خیلی انتظارت کشیدم"... واقعا همچین تصوری میکنی؟سکوت میکنم و با خشم میگم.-من گفتم ؟ من گفتم میخوام برم پیش آرتام؟ من همچین حرفی زدم؟بالحنی نسبتا آرومتر میگه.-پس چی؟ چرا امشب انقدر تو فکر بودی؟ چرا به من و هیچ کس دیگه توجهی نداشتی؟ چرا تو خودت بودی؟ رونیا... تو تکلیفت با خودت مشخص نیست.تو دلم میگم "آره...آره مشخص نیست، هنوز نمیدونم میخوام باهاش بمونم یا نه... هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه..."از رو کاناپه بلند میشه، به استقبالش نمیرم، همون طور که به سمت در میره، میگه.-باید فکر کنی...حالا به در رسیده، برمیگرده و نیم نگاهی بهم میندازه و ادامه میده.-باید ببینی چند چندی... جواب نهاییت هم هرچی شد من شکایتی ندارم، فقط امشب خوب رو گذشتت فکر کن... ببین میتونی دوستش داشته باشی.بدون فرصتی واسه جواب دادن به بیرون میره و در و میبنده...پارسا سومین نفری بود که بهم گفت باید فکر کنم و انتخاب کنم، درسته! بادآوری اون 7 سال از شکنجه شدن هم سختتره... اما لازمه تا عاقلانه تصمیم بگیرم.میرم سمت حموم ، وان پر میکنم و توش دراز میکشم، همیشه تو حموم به افکارم سامان میدم...پر میکشم به گذشته... به 7 سال قبل از شروع همه اتفاق ها...*****بعد از اون روزی که روناک رفت، حال و احوالم بدتر شده بود، اما آرتام سعی میکرد به نحوی من و خوشحال کنه... کارهای خنده دار میکرد، من و بیرون میبرد.تا حدودی هم موثر بود... همه چیز گذشت و گذشت تا اون شب لعنتی رسید...-رونی... آماده ای؟ سپهر خفم میکنه ها... میگه از ساعت 5 منتظر ماست، مثلا مهمونی و به افتخار ما گرفتن ها...-باشه ، باشه اومدم، چقدر غر میزنی.شالم و سرم کردم که گوشیم زنگ خورد، هموجور که شالم و مرتب تر میکردم جواب دادم.-بله؟-سلام رونی... کجایین ؟ چرا نمیاین؟-اِ سهیل تویی؟ داریم میایم دیگه، از صبح تو و سپهر کچلمون کردین، بابا در نمیریم که..میخنده-میترسم در برین خب.. سریعتر که مهمونا منتظرن.-اوکی اوکی... فعلا...کیفم و برمیدارم و به سمت آرتام میرم.-آماده ای؟-اوهوم.-پس بزن بریم.تو راه صدای ضبط و زیـــــــاد کرده بود و خوش و خندان میخندید، منم مست کاراش شده بودم، پر از انرژی بود، خوشحال بودم، از اینکه خدا همه چیزم و ازم گرفت اما به جاش یه فرشته ی زمینی از جنس آرتام نصیبم کرد.به در خونه ی عمو سیامک میرسیم، طبق گفته ی خود سپهر، مجلس جوون پسند بود و ورود هرگونه پیر و پاتال اکیدا ممنوع.میخوام زنگ و بزنم که صدای گوشی آرتام بلند میشه، جواب میده و با سر اشاره میکنه و که یعنی زنگ و بزن، منم بیخیال زنگ و میزنم و با هم وارد میشیم.کمی به داخل حیاط رفته بودیم، صدای آرتام نمیومد، آروم صحبت نمیکرد اما چون من ازش فاصله گرفته بودم صداش شنیده نمیشدیکم به سمت خونه رفته بودم که آرتام با صدای بلند صدام میکنه، برمیگردم سمتش.داد میزنه-بیا اینجا کارت دارم.میرم سمتش، نزدیکش که میشم با کمی کلافگی بهم نگاهی میکنه که با ترس میپرسم.-چی شده آرتام؟ اتفاقی افتاده؟دستی تو موهاش میکنه و میگه.-سرایدار ساختمان بود، میگفت شرکت و دزد زده و الانم پلیس ها اونجان، مثه اینکه مدارکی و ازم