۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۷:۵۷ عصر
زنم. در یکی از کلاسها باز شد. بچه ها اومدن بیرون و بعدم ماهان. ماهان .... تصمیمم و گرفتم. قدمهامو تند کردمو خودمو رسوندم بهش. صداش کردم. من: دکتر مفتون. سریع برگشت. تعجب کرده بود. آخه معمولا" اون میومد سراغم من تو دانشگاه زیاد تحویلش نمی گرفتم. صبر کرد بچه ها برن و یکم خلوت بشه. اومد سمتم و گفت: جانم. از جانم گفتنش حس خوبی بهم دست داد. ولی به روی خودم نیاوردم. یه نفس عمیق کشیدم و با عظم راسخ گفتم: الان کاری داری؟؟؟ یه اخم ریزی کرد و گفت: نه بیکارم چه طور؟ من: میشه با من یه جایی بیای؟؟؟ متعجب ابروهاشو برد بالا. چند وقتی میشد که باهاش جایی نمی رفتم. هنوزم سعی می کردم باهاش تنها نباشم. مخصوصا" بعد اون بوسه و فراموشی مزخرفش. ماهان: من در خدمتم. سر تکون دادم و بی حرف راه افتادم. اونم باهام هم قدم شد. رفتیم تو پارکینگ. من: ماشینتو کجا پارک کردی؟؟؟ گیج ماشینشو نشون داد. با ریموت درش و باز کرد و رفتیم سوار شدیم. حرکت کرد و یکم که رفتیم گفت: خوب آنا خانمی کجا بریم؟؟؟ دلم برای آنا خانمی گفتنش تنگ شده بود. آروم گفتم: خونه. ماهان: می خواستی تا خونه باهات بیام؟؟؟ مگه کار نداشتی؟؟؟ من: خونه شما نه. خونه ما. وحشت زده و در عین حال امیدوار به در چشم دوختم. در آروم باز شد. باز .. باز .. بازتر .. تا انتها ... قامت بلند ماهان تو چارچوب در نمایان شد. با دیدنش بغضی که سعی داشتم قورتش بدم ترکید. چشمهام خیس شد و بارید. با هق هق خندیدم با هق هق نگاش کردم. ماهان برگشته بود. ماهان منو فراموش نکرده بود... از یاد نبرده بود... تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو به زمین فشار دادم و از زمین کنده شدم. دوییدم سمت ماهان و بی فکر خودم و پرت کردم تو بغلش. دستهام و مثل زنجیر حلقه کردم دور کمرش و سرم و محکم چسبوندم رو سینه اش. از فشار ضربه برخوردم بهش یه تکونی خورد. اما عقب نرفت. کنار نکشید. محکم تو جاش ایستاده بود. همچین بهش چسیبدم که انگار می خواستم جزئی از وجود اون بشم. انگار نمی خواستم تا ابد ازش جدا بشم. با بغض و هق هق فقط گفتم: تو برگشتی .. تو برگشتی .... دستهای ماهان پیچید دور کتفم و منو به خودش فشار داد. آروم موهام و ناز کرد و بوسه های نرم رو موهام نشوند. با روح بخش ترین صدا گفت: عزیزم گریه نکن. هق هق نکن. من هیچ وقت تنهات نمی زارم. هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من همیشه برای تو هستم. هر وقت که تو بخوای. هر وقت که صدام کنی. نمی دونم من خیال می کردم یا واقعا" صداش بغض دار بود. هر چی که بود بد به دلم نشسته بود و آرومم کرده بود. نوازشهاش .... بوسه های رو موهام .... صدای ضربان قلبش که تو گوشم می پیچید .... همه و همه برام مثل یه مرحم بود. مرحمی که باعث شد تو یه ثانیه همه اون چند ساعت درد و تنهایی و فراموش کنم. همه ترسهام و از یاد ببرم. حتی حاضر بودم باز هم تو اون اتاق تنها با در قفل شده بمونم به شرطی که بدونم بازم آخرش ماهان میاد و من می تونم همین جوری بچسبم بهش و بغلش کنم و عطر تنش و به ریه هام بکشم. اکسیژن می خواستم چی کار وقتی می تونستم ریه هامو با عطر تن ماهان پر کنم ... وقتی هرم نفسهای ماهان رو موهام بود. وقتی خوب آروم شدم. وقتی هق هقم تموم شد. آروم از تو بغلش اومدم بیرون. حلقه دست ماهان از دور کتفم باز شد و نوازش گر اومد سمت بازوم و گرفتشون. یه فشار کوچیک به بازوم داد و آروم گفت: به من نگاه کن آنا ... آروم چشمهام و بالا آوردم و تو چشمهاش خیره شدم. یه لبخند ملیح و قشنگ بهم زد. یکم خم شد تا هم قد من بشه. یه اخم ریز کرد. دستهاشو از بازوم جدا کرد و گذاشت دو طرف صورتم. با شصتش اشکهای چشم و گونه امو پاک کرد. ماهان: چشمهاتو اشکی نبینم آنا خانمی. تو فقط باید بخندی ... فقط خنده به صورت قشنگت میاد. دردها و غم ها و گریه هاتو بده به من ... ماهان به خاطر تو همه رو تحمل میکنه. حرفهاش ضربان قلبم و بالا برد. گونه هام رنگ گرفت. صاف ایستاد. آروم سرشو آورد جلو و عمیق و نرم رو موهام و بوسید. یه بوسه .. یه بوسه زیبا .. بوسه ی جادویی که باعث شد یه حس خیلی قشنگی، از نقطه تماس لبهاش رو موهام وارد سرم بشه و در امتداد بدنم حرکت کنه و کل وجودمو بگیره. یه بوسه به گرمای آفتاب داغ تابستون. همراه با حس شیرین آرامش. ماهان لبهاش و از رو موهام جدا کرد و آروم یه دست نوازشگر به سرم کشید. یه قدم رفت عقب و شاد گفت: خوب آنا خانمی شجاع و نترس من بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه که مامان با یه شام خوشمزه منتظرمونه. هر چند جاش بود که به خاطر شجاعتت شام ببرمت بیرون. اما مامان و که می شناسی. 10 بار زنگ زده گفته فسنجون درست کردم بیاید خونه. الان منتظره ما بریم فسنجونایی که برای یه لشکر آدم درست کرده رو دو نفری تموم کنیم. خندیدم. راست میگه خاله همیشه کلی غذا درست میکنه و انتظار داره 4 نفری همه رو تا ته بخوریم. سریع برگشتم و مانتومو تنم کردم و مقنعه امو سرم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. ماهان وسط حال ایستاده بود. تا پامو گذاشتم بیرون حس کردم رفتم تو یه خونه آتیش گرفته. همچین کل خونه رو دود برداشته بود که هیچ جایی رو نمی دیدم. چند تا سرفه کردم. با دست دودای جلوی چشممو فرستادم کنار. با چشمهایی که به خاطر دود می سوخت و اشک میومد گفتم: اینجا چه خبره؟ خونه رو آتیش زدی؟ ماهان نیششو باز کرد و شرمنده گفت: ببخشید. الان همه چیزو تمیز می کنم. اینو گفت و خم شد رو میز. چشمم به کاسه رو میز افتاد. یه کاسه پر فیلتر سیگار. این همه سیگار و کی کشیده بود؟؟؟؟ اونم تو خونه ما. با تعجب گفتم: کی اینجا سیگار کشید؟ ماهان شرمنده گفت: من ... با تعجب به ماهان و اون همه ته سیگار نگاه کردم. ماهان تنهایی همه اینا رو کشیده بود؟ اصلا" کی وقت کرد که همه اینا رو بکشه ؟؟؟؟ نهههههههههههه ..................... ناباور به ماهان نگاه کردم. من: ماهان ..... رو میز خم شده بود و داشت با دستمال تمیزش می کرد. با شنیدن اسمش تو همون حالت سرش و بلند کرد وبه من نگاه کرد. من: ماهان تو کی برگشتی خونه؟؟؟؟ تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اصلا" نرفتم. بهت زده نگاش کردم. نرفته ؟؟؟ نرفته؟؟؟ اما من خودم صدای در و شنیدم. خودم شنیدم که رفته .... نه ..... من صدای در هال و شنیدم صدای در حیاط و نشنیدم. یعنی تو تمام این مدت اینجا نشسته بود و سیگار می کشید؟؟؟ با ابروهای بالا رفته گفتم: ماهان تو... تو .... یه لبخند خجول زد و گفت: خوب استرس من کمتر از تو نبود. در ضمن من باید یه جوری جلوی خودمو می گرفتم که به التماسها و جیغ و گریه تو توجه نمی کردم. خیلی سخت بود. می خواستم همون اول برگردم و در و برات باز کنم. به زور تونستم این 3 ساعت دووم بیارم. دلم غنج رفت براش. دوست داشتم دوباره بپرم بغلش کم اما نمی شد. به یه خنده سر خوش بسنده کردم که ماهانم با یه خنده جوابمو داد. خونه رو از آثار سیگار پاک کردیم و زدیم بیرون. رفتیم خونه ماهان اینا. تا وارد اتاقم شدم پریسا زنگ زد. جوابش و دادم. صدای پر هیجانش تو گوشی پیچید. پریسا: جیغغغغغغغغغغغغغغغ ..................... بی شعور زنگ می زنه جیغ میکشه. قیافه ام شده بود مثل این جغده تو چوبین که در حال چرت زدن یه اتفاقی می افتاد و جغده با چشمهای گشاد شده پرت می شد پایین از رو درخت و می گفت: یه اتفاق مهم. پریسا: آنااااااااااااا ... دارن میان ... می خوان بیان .. فردا میان ... به سلامتی پریسا دیوانه شده بود رفته بود. خونسرد گفتم: پریسا جان کی ؟ چی ؟ کجا؟ داره میاد؟؟؟؟پریسا با همون هیجانش گفت: آنا دیوونه کیا داره میاد با خانواده اش امروز فرخنده جون زنگ زد به مامانم و برای فردا شب قرار گذاشتن. آنا .. آنا ... باورم نمیشه دارم از خوشحالی می میرم. بدجنس خندیدم و گفتم: بایدم بمیری. تو خوابم فکر نمی کردی بتونی یه پسر به خوبی کیا پیدا کنی. اینا همه اش از صدقه سری منه. پریسا: گمشو آنا میام می کشمتا .... بلند بلند خندیدم. یه یه ربع با پریسا حرف زدم. خیلی هیجان زده بود و همین باعث شده بود بیشتر از همیشه پر چونگی کنه. اصرار اصرار که تو فردا بیا اینجا تو مجلس باش. آخه من نمی دونم من سر پیازم ته پیازم بدنه اشم چیشم؟ هر چی پریسا خودش و کشت من گفتم نه نمیشه. آخه واقعا" معنی نداشت که من تو مجلس خواستگاریش باشم. بعد کلی دلیل و برهان آوردن و اینا بالاخره رضایت داد و قطع کرد. لباسمو عوض کردمو رفتم پایین رفتم تو آشپزخونه. عمو حمید کله کرده بود تو یخچال و اصلا" متوجه اومدن من نشد. در یخچال و بست و برگشت سمتم. با دیدن من لبخند زد. چشمهاش برق می زد. پیدا بود که یه کگارهایی داشت صورت می داد. ابروهامو انداختم بالا و همراه یه لبخند کنجکاو پرسیدم: عمو جون چی کار داشتین می کردین که انقده خوشحالین؟؟؟ عمو خندید و دستش و بالا آورد. تو دستش یه یخمک قرمز بود. خوشحال برام ابرو انداخت بالا و گفت: پیداش کردم. همین یکی مونده بود. هر چی من هر روز می خرم از دست این ماهان هیچیش نمی مونه. خندیدم. عمو و ماهان جفتشون عاشق یخمک بودن. یعنی دست خودشون بود و خاله دعواشون نمی کرد به جای غذا هم یکی یه یخمک دستشون می گرفتن. همیشه هم سرش دعوا داشتن. هر کدوم سعی می کرد زودتر خودشو به یخمکا برسونه که بیشتر نصیبش بشه. عمو یخمک و از وسط نصف کرد و نصفش و داد بهم. عمو: بیا دخترم بیا بخور جیگرت حال بیاد. با خنده گفتم: خودتون بخورید مرسی. عمو یه سری تکون داد و یخمک و گذاشت تو دستمو گفت: زود باش بخور ماهان بیاد ببینه می قاپه ها. اینو گفت و خودش زودتر یخمک و کرد تو دهنش. این یکیو راست می گفت. ماهان میومد و اینا رو دستمون می دید واویلا میشد. منم سریع یخمک و بردم تو دهنم. عمو با لذت یخمک می خورد. یخمک خورون از آشپزخونه رفت بیرون. جلوی در آشپزخونه شکم به شکم ماهان شد. سریع از بغلش جیم زد و رفت. ماهان با چشمهای گرد چرخید و به رفتن عمو نگاه کرد. دستش بالا بود و عمو رو نشون می داد. ماهان: بابا داشت یخمک می خورد؟؟؟؟ برگشت سمت من که دوباره بپرسه که تو دستم یخمک و دید. یه اخمی کرد و گفت: تنها تنها یخمک می خورید؟؟؟ پس من چی؟؟؟ اومد بره سمت یخچال که گفتم: تموم شد. با تعجب برگشت سمتم و ناراحت گفت: چی تموم شد؟ من: یخمکا تموم شد این آخریش بود. اخم کرد و گفت: ولی من یخمک می خوام. دوباره نگاهش رفت به سمت یخمک تو دستم. یه لبخند گشاد زد و گفت: آنا جوووووووون یخمکتو میدی به من؟؟؟ خواهش می کنم. اخم کردم و یه چشم غره بهش رفتم. دستمو کشیدم عقب و گفتم: نه که نمی دم مگه خودم دهن ندارم بخورمش. اینو گفتم و یخمک و گذاشتم تو دهنم. رومو برگردوندم که برم. تو یه لحظه یخمک از بین دندونام جدا شد. گیج و منگ برگشتم ببینم کجا رفت؟ کجا افتاد؟؟؟ سرمو چرخوندم و نگام افتاد به نیش باز ماهان و دستش. یخمک من تو دستش بود. با اخم نگاش کردم و گفتم: یخمکمو چرا گرفتی بده ببینم. دندوناش و بهم نشون داد و ابروشو چند بار انداخت بالا. آی لجم گرفت ... آی لجم گرفت .. دست دراز کردم یخمکمو بگیرم. قبل از اینکه دستم بهش برسه بردش بالا و کرد تو دهنش جیغم در اومد. خیز برداشتم سمتش و قبل از اینکه بتونه به خودش بجنبه یخمکو کشیدم بیرون و دوییدم سمت در. اما ماهان زرنگتر و سریعتر بود از پشت کمرمو گرفت و نگهم داشت. یعنی من مونده بودم یکی این جوری ما دوتا رو ببینه چه فکری می کنه. من از کمر خم شده بودم و بالا تنه امو تا جایی که قدرت داشتم به سمت جلو کشیده بودم و دستهامم دراز به سمت جلو در دور ترین نقطه از بدنم نگهش داشته بودم. ماهانم از کمر خم شده بود و دستهاشو حلقه کرده بود دور کمر منو و تقریبا" صورتش یه وری چسبیده بود به کمرم. سعی کردم خودمو از چنگش خلاص کنم اما نمیشد. گوریل خیلی زورش زیاد بود. ماهان: بدش به من آنا ... با حرص اما صدای پایینی که عمو اینا رو متوجه ما نکنه گفتم: عمرا" مگه خودم چمه که بدمش تو بخوری؟ ولم کن ماهان بزار برم. ماهان: عمرا" ولت کنم بدش به من. از حرصم گفتم: اینو می خوای؟؟؟ یخمک و آوردم بالا و نشونش دادم. بعد سریع بردمش تو دهنمو همچین چلوندمش که یخمکا برن تو حلقم. اما چون یخ بود یه ذره بیشتر نرفت تو دهنم. مجبوری زبونمو در آوردم و شروع کردم تا هر جا میشد مثل بستنی لیسش زدم. مثل مار زبونمو فرو کرده بودم تو این پلاستیک باریک یخمک و به زور می خواستم بخورمش. یهو همچین کشیده شدم عقب که تعادل بی تعادل. پرت شدم و اشهدمو خوندم. چون پام سر خورد رو سرامیک و تقریبا" کله پا شدم. حالا اون وسط داشتم فکر می کردم چقدر ضایعست من مثل این فیلما از پشت نقش زمین بشم و پاهام پرت شه بالا. از ترس زمین خوردن چشمهامو بستم. بدبختی زبونم تو این یخمکه گیر کرده بود و یخمکه چسبیده بود به زبونم. دستهامم مثل بال هلیکوپتر تو هوا تکون می خورد که شاید خودمو بند کنم به یه جایی. بین آسمون و زمین بودم و هر لحظه منتظر که با کمر کوبیده شم زمین که یه دستی پیچید دور کمرمو تو هوا نگهم داشت. با ذوق از اینکه نجات پیدا کردم چشمهامو باز کردم. رو به روم دوتا چشم قهوه ای روشن شیطون بود. چشمهاش همراه با لبهاش بهم می خندیدن. محو نگاه شیطونش شدم. ماهان یه چشمکی زد و دستش و دراز کرد و یخمک چسبیده به زبونمو همچین کشید که حس کردم زبونمم باهاش کش اومد اما بعد یکم جدا شد. جیغم بلند شد. حس می کردم زبونم دیگه تو دهنم جا نمیشه بس که کش اومده. ماهان پیروزمندانه یه نیشی برام باز کرد و همزمان با صاف شدن خودش با دستش به کمرم فشار آورد و منم با خودش صاف کرد. جلوی چشمهای از حدقه در اومده من یخمکمو گذاشت تو دهنش و با لذت شروع کرد به خوردن. لب ورچیدم. زیر لبی گفتم: کوفتت شه یخمک من بود. اما دیگه حس و حال دعوا و بکش بکش نداشتم. چشمم به یخمکم بود که این افعی پلید نصفشو خورده بود. یاد حرف ماهان افتادم. (( من از دهنی بدم میاد ))) با چشمهای گرد به ماهان نگاه کردم. این پسره که انقدر حساس بود. قاشق دهنیمو گذاشتم تو غذاش قهر کرد رفت پس چه جوری الان داره یخمک منو می خوره؟؟؟ با بهت گفتم: ماهان .. تو از دهنی بدت نمیومد؟؟؟؟ ماهان یه نگاهی بهم کرد و گفت: دهنی داریم تا دهنی. فکم افتاد. دهنی با دهنی چه فرقی می کنه. تازه این یخمکه دیگه دهنی تنها نبود. تفی و حلقی و هر چی بگی بوده. تا من بخوام فکر کنم و ببینم چی به چیه ماهان یخمکه امو تموم کرد. حتی یه قطره اشم نزاشت حروم بشه. خوشحال و سرمست از اینکه یخمکم و خورده پوسته خالی یخمک و تو دستش تکون داد و اومد که بره بندازتش تو سطل آشغال. از کنارم که رد میشد دستش و کشید رو گونه امو گفت: مرسی..... آی حال میداد دستش و گاز بگیرم. بچه پررو به زور یخمکم و گرفته تازه رو دار تشکرم میکنه. یه چشم غره به ماهان رفتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. خاله داشت با تلفن حرف می زد منو که دیدی بهم اشاره کرد برم سمتش. رفتم پیش خاله. خاله: آره .. به سلامتی ... خوبه پس .. آره آنا هم اینجاست ... گوشی .... خاله حرفش و تموم کرد و تلفن و به سمت من گرفت. بی تفاوت به تلفن نگاه کردمو گفتم: خاله کیه؟؟؟ خاله لبخندی زد و گفت: بیا بگیر مامانته. با ذوق خندیدم و تلفن و از دست خاله قاپیدم. من: سلام مامان گلم خوبی؟؟؟ مامان: سلام عزیزم مرسی. تو خوبی؟؟؟ چی کار می کنی؟ خوش می گذره؟ صدای مامان و که شنیدم تازه یادم افتاد چقدر دلم براشون تنگ شده . بیشتر از یه ماه میشد که ندیده بودمشون. دلتنگ گفتم: شما که نباشید هیچی اون جوری که باید نیست. مامان مهربون گفت: نگو عزیزم .... دلم گرفت. مامانمو می خواستم. با اینکه وقتی بود جیغ جیغش زیاد بود، گیراش زیاد بود ... یه وقتهایی با نصیحتاش رو اعصاب بود اما بود. کنارم بود. هر وقت ناراحت بودم یکم باهاش کل کل می کردم حالم جا میومد. دلم که می گرفت محبت مامان و بابا رو نسبت به هم که می دیدم بی خودکی خوشحال میشدم و دلم گرم میشد. با بغض گفتم: مامان ..... مامان: جان مامان .... گوشی و به گوشم چسبوندم و رومو برگردوندم. چشمم خورد به ماهان خم شده بود رو میز وسط حال و دست دراز کرد و یه سیب از تو میوه خوری رو میز برداشت. بلند شد و یه گاز محکم بهش زد. هنوزم هیچی از اون شب یادش نمیومد. دلم بیشتر گرفت. من: مامان .... کی بر می گردین؟؟؟ مامان: دوست داری بیایم؟ خسته شدی؟ دلت برای خونه تنگ شده؟ فقط گفتم: اوهوم .... مامان با خنده گفت: دلت برای جیغ کشیدنام تنگ شده؟ بازم گفتم: اوهوم.... مامان: دوست داری برگردم و مدام مجبورت کنم مثل یه خانم رفتار کنی؟؟؟؟ دیگه اشکم داشت در میومد. با بغض گفتم: شما برگرد خواستی با چوب انار فلکم کن نامردم چیزی بگم. فقط بریم خونه خودمون با هم باشیم. من و شما و بابا. سه تایی با هم. قول میدم دیگه سر خر نشم تو آشپزخونه و مزاحم خلوتتون نشم. فقط باشین.. کنار من... همون کافیه.... خواستین یه بچه دیگه هم بیارین. خودم بزرگش می کنم. مامان بلند خندید و سرخوش گفت: میایم ... میایم آنا جان ... کار بابات اینجا تموم شده ... فردا بر می گردیم .. فردا شب می تونی تو اتاق خودت بخوابی .. تو خونه خودت .... اونقدر ذوق زده شده بودم که زمان و مکان یادم رفت. با ذوق همچین جیغ کشیدم که ماهان سکته ای سیبش از دستش افتاد. خوشحال تو گوشی گفتم: قربونت برم مامان گلم. آنا فداتون بشه. من چه جوری تا فردا صبر کنم. وای مامان مرسیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی بهترین خبری بود که می تونستین بدین بهم... مامان گلم دوست دارم دوست دارم... صدای خنده مامان تو گوشی پیچید. بعد یکم قربون صدقه رفتن تلفن و قطع کردم. ماهان خم شد و سیبش و از رو زمین برداشت. بهم یه چشم غره رفت و گفت: چته یهو ولومت میره رو 100 سکته ام دادی. با ذوق گفتم: مامانم اینا دارن میان. دارن بر می گردن. دارم میرم خونه امون. دارم میرم ... ماهان وا رفت. به وضوح حس می کردم که شوکه شده. دستش همراه با سیب توش که از آرنج به سمت بالا خم کرده بود آروم آروم اومد پایین و افتاد کنارش. سیب سرخ از بین انگشتاش سر خورد و افتاد زمین و قل خورد و رفت یه گوشه. ماهان با دهن باز ناباور گفت: داری میری؟ کجا؟ بی توجه به حال عجیبش گفتم: میرم خونه امون. دیگه می تونی تنهایی خودتو برای مامانت لوس کنی. دیگه از شرم خلاص میشی دیگه مجبور نیستی مدام حواست بهم باشه که یه وقت امانت خاله ات یه بلایی سرش نیاد. وای خدا جون میرم خونه امون. آقا ماهان خلاص شدی از دستم. راننده آژانس بودن دیگه تعطیله. با ذوق از کنار ماهان شوکه رد شدم و رفتم سمت اتاقم. باید از همین امشب وسایلمو جمع می کردم. یه یه ساعتی مشغول بودم که خاله صدام کرد برم برای شام. من و ماهان هر دو عاشق فسنجون بودیم و همیشه سرش با هم دعوا می کردیم. اما امشب ماهان حالش عجیب بود. یکم غذا کشیده بود و به جای اینکه بخوره باهاش بازی می کرد. من روبه روش نشسته بودم. بین غذا خوردن با لذتم چشمم بهش می افتاد. خاله بهم اشاره کرد که: ماهان چشه؟ ولی منم بی خبر بودم. شونه بالا انداختم و با اشاره گفتم: نمی دونم.... عمو سمت راست ماهان نشسته بود. لیوان نوشابه اشو برداشت و یکم ازش خورد و گذاشت رو میز کنار دست ماهان. دستش و رو دست ماهان گذاشت و گفت: پسر چته؟ کشتیهات غرق شده؟ کارها تو شرکت خوبه؟ ماهان انگار از خواب پریده باشه. یه نگاه به همه امون کرد و گفت: نه چیزی نیست. همه چی مرتبه. عمو: پس چرا غذاتو نمی خوری؟ ماهان یه نگاه به بشقاب دست نخورده اش کرد و آروم گفت: سیرم .. گشنم نیست ... با همون نگاه مات دست دراز کرد و لیوان نوشابه رو برداشت و سر کشید. اما لیوان اشتباه و برداشته بود. لیوان عمو بود. عمو با بدجنسی گفت: آره پیداست که همه چی خوبه. برای همینم از لیوان من نوشابه می خوری؟ تا عمو اینو گفت یهو ماهان همچین به سرفه افتاد که فکر کردم الانه که خفه بشه. تندی لیوان و رو میز گذاشت و 6 تا دستمال کاغذی با هم از تو جعبه ی رو میز برداشت و مثل منگلا زبونش و یه متر درآورد و هی دستمال و می کشید به زبونش و پاکش می کرد. که مثلا" آثار نوشابه پاک بشه.عمو و خاله مرده بودن از خنده. اما من نمی دونستم بخندم یا فک افتاده امو جمع کنم. گیج بودم. ماهان چرا همچین می کنه بچه سوسول. یعنی این همون ماهانیه که یک ساعت پیش یخمک منو از تو حلقم درآورد و خورد و هیچیشم نشد و لبخندم زد؟؟؟؟؟ پس چرا الان سر یه نوشابه دهنی عمو داره خودشو میکشه؟؟؟؟ هنوز مات و گیج داشتم نگاش می کردم که از جاش پرید و رفت سمت دستشویی. عمو با خنده به رفتن ماهان نگاه کرد. سری تکون داد و گفت: من موندم این پسر با این اخلاق مسخره اش چه جوری می خواد زن بگیره. ببینم سر زنشم از این ادا ها در میاره؟؟؟ خاله با لبخند یه نگاه به عمو کرد و بعد لبخندش عمیق شد و به من نگاه کرد و همراه یه چشمک گفت: تو نگران اون موقع نباش. اداهاش برای ماست به موقعش خوب بلده چی کار کنه. یه جورایی حرفهاشون زیادی باز بود. هم خجالت کشیده بودم. هم نگاه و چشمک شیطون خاله عصبیم کرده بود. هم هنوز منگ خل بازی ماهان بودم. یه زور لبمو کشیدمو دندونامو نشونشون دادم. کله امو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با غذام مشغول کنم. ماهان دیگه نیومد سر میز. منم بعد از غذا رفتم تو اتاقم تا بقیه وسایلمو جمع کنم. این اتاق برام پر خاطره بود. چه روزهای خوب و تلخی تو این اتاق داشتم. چه خنده ها و گریه هایی که در و دیوار این اتاق شاهدش بودن. چه شادیها و غم هایی که تو این اتاق داشتم. رفتم کنار دیوار. دیوار مشترکم با اتاق ماهان. خودمو چسبوندم به دیوار. دستهامو بالا آوردمو کف دستمو گذاشتم رو دیوار سرد. صورتمو یه وری چسبوندم به خنکیش. پشت این دیوار. بعد این رنگ و گچ و آجر ماهان بود ... ماهان .... دلم برات تنگ میشه ... شاید وقتی از اینجا رفتم رابطه امون خیلی کمتر بشه.... این قلبمو فشار میده اما ... یه جورایی هم بهتره .. دوری از تو باعث میشه کمتر بهت فکر کنم ... اینا رو به زبون میاوردم بلند می گفتم که بپیچه تو گوشم که شاید باورشون کنم که شاید بتونم با شنیدنشون فکر ماهان و از سرم کمرنگ تر کنم. اما خودم می دونستم که همه اینا در حد یه حرفه. اون حامد و که یک صدم ماهانم دوستش نداشتم و بعد یه سال به زور فراموش کردم. حالا ماهان و که فکرش با تک تک سلولهای بدنم یکی شده رو چه جوری فراموش کنم؟ لبهامو گذاشتم رو دیوار و یه بوسه نشوندم. سرمو کشیدم عقب و به دیوار و جای بوسه ام نگاه کردم. مثل خلا به بوسه گفتم: برو ... از لای این مصالح و این دیوار رد شو و برو اون سمت دیوار و برس به ماهان. برس و بشین رو لبهاش ... بوسه آخرمو بهش برسون. از دیوار جدا شدم و رفتم رو تخت نشستم. دوباره با چشم کل اتاق و نگاه کردم. روز اولی که میومدم تو این اتاق هیچ وقت فکر نمی کردم که تو این اتاق عاشق بشم و معنی عشق و بفهمم و براش اشک بریزم و ذوق کنم. هیچ وقت حتی یه درصد هم فکر نمی کردم اون کسی که می تونه انقدر منو بی تاب کنه ماهان باشه. ماهان شیطون و شر ...