۱۳۹۹-۱۱-۳۰، ۱۰:۴۱ صبح
.نه...فقط دلم واسه زن و بچم تنگ شده-
چشمهايم از اين اعتراؾ صريح گرد می شوند.می فهمد و می خندد.اما همچنان
.پکر است
از نظر تو عيبی داره؟-
.نمی خواهم بد باشم...نمی خواهم تلخ باشم...چون ما هم دلمان برای او تنگ شده
!...نه-
:دستش را روی شکمم می گذارد و می گويد
.خوبه...پس بيا بؽلم-
توی چشمانش نگاه می کنم...نه خندان نيستند....اين چشمها...چشمهای اميرحسين
من نيستند. کمی عقب می کشم و به زحمت پاهايم را از تخت آويزان می کنم ورمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 616
بلند می شوم . زير نگاه خيره اش چادر نمازی که ماکان برايم خريده روی سرم
.می اندازم و به سمت در می روم
کجا می ری؟-
.می رم يه بالش و پتو واست پيدا کنم.رو اين تخت جامون نميشه-
.دست به جيب...وسط اتاق می ايستد.با سر اشاره ای به چادر می کند
حاال چرا اينقدر محجبه؟-
:زيرلب می گويم
انتظار داری با اين پيرهن نيم وجبی برم جلو چشم ماکان؟-
ابروهايش را باال می اندازد..می خواهد چيزی بگويد...چيزی تلخ و ناراحت
:کننده...!می دانم...اما پشيمان می شود! پشتش را به من می کند و می گويد
.نيستش...برگشت تهران-
.با تعجب می پرسمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 617
رفت؟-
.با يک چرخش برمی گردد
آره.ناراحتی؟-
نمی دانم چرا از تصور نبودنش اينهمه وحشت زده شده ام...يا شايد هم می
.دانم..اما سريع خودم را جمع و جور می کنم
نه.تو که هستی.چرا ناراحت باشم؟-
چشمانش را تنگ می کند..خيلی تنگ...می فهمد که اگر دروغ نگفته ام...راستش
.را هم نگفته ام
چادر را به گوشه ای می اندازم و به اتاق ماکان می روم.توی کمدش تشک و
پتوی اضافه همراه با مالفه تاخورده و تميز دارد. روی نوک پايم می ايستم و پتو
را پايين می کشم.تشک سنگين تر است.نفسی تازه می کنم و دوباره تمام وزنم را
روی پنجه پايم می اندازم که ناگهان ميان دستان اميرحسين محصور می
شوم.پشت سرم ايستاده...دستانش را از دو طرؾ باز کرده و تشک را از روی
سر من عبور می دهد. خم و راست شدنش و گذاشته شدن تشک روی زمين را
حس می کنم اما فاصله گرفتنش را نه...اينبار دستانش را دو طرؾ من...روی
رختخوابها می گذارد.به زحمت می چرخم.توی کمد گير افتاده ام.کمی عقب می
روم و کامل به حجم نرم اما محکم پشت سرم می چسبم.امير کمی خم می
شود.آنقدر که صورتش در راستای صورت من قرار بگيرد.توی چشمانش نگاهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 618
که نمی کنم هيچ...زبانم هم بند رفته...صدايم می زند...صدايش کامالا آرام و
.کنترل شده است
سايه؟-
.آب دهانم را قورت می دهم...نگرانم که طپش قلبم از روی پيراهنم ديده شود
بله؟-
.بيشتر خم می شود
چرا نگام نمی کنی؟-
.کمی ميان دستانش جابجا می شوم
از من می ترسی؟-
.نمی دانم چرا اينقدر نگاه کردن به چشمانش سخت شده
!...ببينمت-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 619
سرم را باال می گيرم.چرا اينقدر طرز نگاه امير عوض شده؟چرا ديگر نمی
شناسمش؟
ترسيدی...!جالبه...دو ماه تو خونه يه مرد ؼريبه می مونی و نمی ترسی...ولی -
!....حاال از تنها بودن با شوهرت وحشت زده شدی
.لب بااليم را به دندان می گيرم و رها می کنم
.من نترسيدم...اصال واسه چی بايد بترسم؟فقط يه کم از سر شب شوکم.همين-
.سرش را کمی تکان می دهد
شوک واسه چی؟-
.تنگی دستانش...همزمان با فشار حرفهايش...عرصه را بر وجودم تنگ می کند
.امير ولم کن.دارم خفه می شم-
نگاهش هزار حرؾ دارد.هزار حرفی که که با يک آه رويشان سرپوش می
.گذارد
.ولت نمی کنم.امشب حتی اگه خفه بشی بايد تحمل کنی-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 611
:هيچ اثری از شيطنت در نگاهش نيست.کامال جدی و قاطع است.آرام می گويم
.خفگی من برابر با خفگی بچته-
.آرام است...اما صدايش می لرزد
گور بابای بچه...!بچه ای که مادرش واسه آبرو و شخصيت من...تره هم خورد -
نمی کند به چه دردم می خوره؟
.سرم را پايين می اندازم
.اينجوری نيست.داری اشتباه می کنی.هدؾ من همچين چيزی نبود-
.دستش را بر می دارد.اما عقب نمی رود
پس هدفت چی بود؟اينجا ايرانه سايه.در عرض بيست و چهار ساعت همه فهميدن -
که تو از خونه فرار کردی.با يه مرد فرار کردی.می دونی چه حرفايی پشت
سرمونه؟می دونه چقدر منو خوار کردی؟می دونی چی به روز آبرو و حيثيتم
آوردی؟ماکان بهت نگفت؟رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 611
نه نگفته بود...اين قسمتش را نگفته بود.از شرمندگی به خودم می پيچم.هيچ وقت
.به اين قسمت ماجرا فکر نکرده بودم
.از من رو بر می گرداند و دور می شود
هر مردی جای من بود قيدت رو می زد.اما من اينکارو نکردم.با مشت زدم تو -
دهن هر کی که اسمتو به نادرستی می آورد.با هر کی که فکر کنی به خاطر تو
دست به يقه شدم.شايد جلوی من چيزی نمی گفتن...اما پشت سرم...من يه بی
.ؼيرت از فرنگ برگشته بودم که عرضه کنترل زن و زندگيم رو نداشتم
.چند قدم به سمتش می روم.اما حزن صدايش متوقفم می کند
انگشت نمای خاص و عامم کردی.اسمم رو سر زبون هر کس و ناکس -
.انداختی.با آبروم بازی کردی
:انگشت اشاره اش را به سمتم می گيرد و می گويد
تو با مادرت چه فرقی داری؟تو همون کاری رو با من کردی که مادرت با شما -
.کرد
يخ می کنم.يخ می زنم.انگار هر دو پايم را گودالی از يخ فرو می برند.بهت زده و
:مشوش می گويمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 612
!من؟من خيانت نکردم-
.پوزخند می زند.از نوع صدادارش...از همانهايی که تا اعماقت را می سوزاند
خيانت که فقط فيزيکی نيست.خيانت که فقط خوابيدن تو بؽل يه مرد ديگه -
نيست.خيانت می تونه به اعتماد يه نفر باشه...می تونه به سرمايش باشه...می
تونه به آبروش باشه...می تونه به اعتبارش باشه...می تونه به حيثيتش باشه...تو
...به آبرو و اعتبار من صدمه زدی
.لب تخت می نشيند
مشکل ما هر چی که بود بين خودمون بود...بين من و تو...چرا به بيرون از -
خونه کشونديش؟چرا پای ؼريبه ها رو وسط کشيدی؟می خواستی اينجوری منو
تنبيه کنی؟می خواستی اينجوری حالم رو بگيری؟آخه به چه قيمتی؟تو اين مدت
منم می تونستم با آوردن يه زن تو زندگيم تا اونجايی که جا داری زجرت بدم...اما
حتی فکرشم از سرم نگذشت...گفتم سايه هر چی باشه...زنمه...مادر
بچمه...حرمتش واجبه...پامو کج نذاشتم...کم نبودن کسايی که هر روز بهم نخ می
دادن...اما دمشون رو از ته می چيدم...تو همون روزی که دعوامون شد حلقت
...رو در آوردی و پرت کردی تو صورت من
.دست چپش را باال می آوردرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 613
اما من حتی يه روزم اين انگشتر رو از دستم در نياوردم.نمی خواستم به بيگانه -
ها اجازه حرؾ مفت زدن و دخالت کردن بدم...من تا اونجايی که تونستم واسه
مخفی موندن مشکالتمون از چشم ديگران تالش کردم...اما تو چی؟
.مستقيم توی چشمم خيره می شود
درسته...منم عصبانی بودم...منم تحت فشار بودم...منم حرفی رو زدم که نبايد -
می زدم.کاری رو کردم که نبايد می کردم...آخه تو دعوا که حلوا خيرات نمی
کنن...!ولی من هرچقدرم که بد و عوضی...حقم اين نبود...به خدا حقم اين
نبود...! حرؾ مردم به کنار...می دونی تو اين دو ماه...تصور اينکه يه خار به
پات بره چه به سرم آورد؟می دونی تصور اينکه زن و بچم کجان؟گير کدوم اهل
و نااهلی افتادن؟کی به دادشون می رسه؟کی ازشون مراقبت می کنه چه با من
کرد؟
.از جا بلند می شود
آخه المصب...من عوضی...من آشؽال...من بی وجدان...کی يه لحظه از حالت -
ؼافل مونده بودم؟کی از کنارت راحت گذشتم؟کی بی خيال حال و روزت
بودم؟حتی اون موقع که زنم نبودی...حتی اون موقع که هيچی ازت نمی
دونستم...! اگه واسم مهم نبودی...اگه واسم مهم نبودين...زمين و آسمون رو واسه
سالمتی و راحتيتون بهم نمی دوختم...آخه چرا به جرم يه حرؾ...يه حرکت ناشی
از عصبانيت...اينجوری تو آتيش سوزونديم؟آخه انتقام گرفتن...به چه قيمتی؟به چه
قيمتی؟
:نزديکم می آيد.بازوهايم را در دست می گيرد و آرام می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 614
بگو سايه...به چه قيمتی؟-
با کؾ دست اشکهايم را پاک می کنم.آنقدر شعور دارم که بفهمم هر چه می گويد
حق دارد...آنقدر منطق دارم که بفهمم کاری که با امير کرده ام ؼيرقابل جبران
است...اما زبانم بند رفته...تنها توی چشمانش خيره می شوم و بريده بريده می
:گويم
من...فقط...من...ديگه نمی کشيدم...کم آورده بودم...فقط..می خواستم...فرار -
...کنم...به عواقبش فکر نکردم
.چشمانش همچنان نمی خندند...اما لحظه ای چشم از چشم من نمی گيرد
فکر می کردم دوستم نداری...احساس می کردم سربارتم....يه موجود اضافه که -
فقط به خاطر بچه می خواستيش...خيلی حس بدی داشتم...خيلی احساس حقارت
...می کردم
.هجوم خون در اندامهايم را حس می کنم...صورتم گر می گيرد
من نمی خوام تو رو اذيت کنم.هيچ وقت نخواستم...ولی..نمی دونم چرا اينجوری -
!...می شه.به خدا نمی دونمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 615
مردمکش دو دو می زند...من نفس نفس می زنم...چشمانش را روی هم فشار می
.دهد و سرم را روی سينه اش می گذارد
منم فکر می کردم دوستم نداری...حتی فکر می کردم بچه م رو هم نمی -
خوای...دلم شکسته بود...خيلی بيشتر از اونکه فکرش رو بکنی...نمی دونی تو
اين چند ماه من چی کشيدم...مرگ مادرم هم نتونسته بود اينجوری داؼونم
کنه...ولی آخه دختر ديوونه...من اگه می تونستم ازت بگذرم...همون روزای اول
که دستت واسم رو شده بود اينکارو می کردم...نه االن که قسمتی از وجودم
!...شدی...نه االن که يه بچه داريم
.دستانش را دو طرؾ صورتم می گذارد و سرم را بلند می کند
وقتی علی رؼم همه شک و ترديدهام ازت خواستم باهام ازدواج کنی پای هيچ -
بچه ای وسط نبود...فقط خودت رو می خواستم...تا امروزم به خاطر حفظ
ؼرورم پشت اون بچه قايم شدم...هم تو رو ...هم خودمو گول زدم...تا بتونم
نگهت دارم...االنم واسم مهم نيست که يه بچه بينمون ايستاده...فقط خودت واسم
مهمی...!خودت و اين چشمايی که هنوزم وقتی اشکی می شن ديوونم می کنن...!
...اگه فکر می کنی
نمی گذارم حرفش را تمام کند...دستم را دور گردنش می اندازم و با ته مانده
.قدرتم لبش را می بوسم
کنار هم روی تشک...نشسته ايم و به ديوار تکيه داده ايم...دستش را دورم حلقه
کرده و من سرم را روی شانه اش گذاشته ام...هر دو بحث را عوض کرده
ايم...تظاهر می کنيم به اينکه هيچی نشده...به اينکه گذشته تلخی نداشته ايم...يارمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 616
اگر داشته ايم...فراموش کرده ايم...هر چند به زور اما حرؾ می زنيم...هرچند
!...تلخ..اما گاهی می خنديم
.يه شبم نيست که بدون استرس بخوابم.خيلی از زايمان می ترسم-
.سکوت می کند
.ببين چی باليی به سر هيکلم اومده-
.سرم را باال می گيرم و تو چشمانش نگاه می کنم
يادته گَرمی ؼذا می خوردم که نکنه يه ذره چاق شم؟-
.با لبخند سرش را تکان می دهد
حاال ببين...من چجوری اين اندام رو درستش کنم؟-
.مثل هميشه...موقع درد و دل کردن و حرؾ زدن من تنها سکوت می کند
ديگه هيچ کدوم از لباسام سايزم نميشه...تا مدتها بايد خودمو بکشم بلکه به سايه -
.ای از اون سايه گذشته تبديل بشمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 617
.دستش را می گيرم و روی شکمم می گذارم
...همش تقصير اين وروجکه...نگاه کن...عين ماهی وول می خوره-
انگشتانش را مشت می کند.دوباره سرم را باال می گيرم تمام حسم را توی نگاهم
:می ريزم و می گويم
ولی ارزشش رو داره...حتی اگه تا آخر عمرم همينطوری بدهيکل بمونم بازم به -
.داشتن اين فسقلی می ارزه
.نفس عميقی می کشم
می دونی يه حس عجيبه...يه حسی که به هيچ کس نداشتم...يه جوريه..چطور -
بگم؟ اينکه يکی رو خيلی بيشتر از خودت دوست داشته باشی عجيبه؟مگه نه؟
.چانه اش را روی سرم می گذارد
روزی نيست که درد نداشته باشم...راه رفتن واسم سخت شده...شبا نمی تونم -
بخوابم...نمی تونم نفس بکشم...هيچ کفشی سايز پام نيست...مجبورم همش دمپايی
بپوشم...تازه می گن زايمان خيلی سخته...نگرانی اونم دارم...ولی با اين وجود
واسه اومدنش لحظه شماری می کنم...دلم می خواد ببينمش...دوست دارم ببينم
شکل کدوممونه...دلم می خواد صدای گريه ش رو بشنوم...دلم می خواد اون
...دستای کوچولوش رو دور انگشتم حلقه کنهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 618
...دوباره عميق نفس می کشم
يعنی ميشه اين چند روزم بگذره؟-
:موهايم را می بوسد و می گويد
دوست داری اسمش رو چی بذاری؟-
.با دکمه ريز پيراهنش ور می روم
نمی دونم...خيلی بهش فکر کردم...ولی به هيچ نتيجه ای نرسيدم.تو نظری -
نداری؟
.حلقه دستانش را محکم تر می کند...ديگر احساس خفگی ندارم
نه...هرچی خودت دوست داشتی...ولی فکر می کردم بدت نياد اسم برادرت رو -
روش بذاری...سامان؟
قلبم فشرده می شود...هنوز هم قلبم از يادآوری سامان فشرده می شود. اندکی از
آؼوشش فاصله می گيرم...او هم کمی خودش را باال می کشد...موهای کنار
:صورتم را نوازش می کند و می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 619
.ناراحت شدی؟من فقط خواستم بگم اگه همچين تصميمی داری حمايتت می کنم-
.لبخند می زنم
ميدونم...اما دليلی نمی بينم اسم کسی که مرده..بد هم مرده...با درد و عذاب هم -
مرده رو...روی بچم بذارم..حتی اگه اون شخص برادرم باشه...سامان باشه...نمی
خوام پسرم وارث يه عالمه خاطره تلخ باشه...نمی خوام هربار که صداش بزنم ياد
...تموم اين روزای جهنمی که گذروندم بيفتم...نمی خوام
.آرام و با احتياط...مرا به طرؾ خودش می کشد
.باشه...هرطور دوست داری.پيشنهادت رو بگو تا منم نظرمو بگم-
.با شوق از جا می پرم و دوباره از آؼوشش بيرون می آيم
دلم می خواد مثل اسم تو دو قسمتی باشه...امير رو داشته باشه با يه اسم -
ديگه.مثل اميررضا...خوبه؟
.خنده اش را کنترل می کند
خب اينجوری ياد من و بابام می افتی.ناراحتت نمی کنه؟-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 621
اخم می کنم...اسم اميرعلی خيلی وقت است که کمرنگ شده...خيلی وقت است که
ديگر رنجم نمی دهد...به فضای امن ميان بازوان اميرحسين برمی گردم و می
:گويم
همينش خوبه ديگه...هر وقت پسرمو صدا بزنم ياد باباش می افتم...چی قشنگتر -
از اين؟
:نيشگون آرامی از گونه ام می گيرد و می گويد
تو اگه اين زبون رو نداشتی چيکار می کردی؟-
آنقدر سکوت بينمان طوالنی می شود که فکر می کنم خوابش برده.آهسته از
حصار دستانش خارج می شوم و به چشمان بسته اش و اخمهايی که به صورت
ؼيرارادی بين دو ابرويش جا خوش کرده نگاه می کنم.آه می کشم و سرم را روی
.بازويش می گذرم.صدای خواب آلودش بلند می شود
چيزی می خوای؟-
.سريع سرم را بلند می کنم
!...نه...فقط نخواب-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 621
.الی پلکهايش را کمی باز می کند
می دونی چند شبه يه خواب راحت نداشتم؟-
:دستم را روی صورتش می کشم و می گويم
می دونی چند شبه که دلم تنگته؟-
دستش را زير سرش می گذارد و چشمانش را کامل باز می کند و با شيطنت می
:گويد
چند شبه؟-
:با افسوس می گويم
از وقتی که اين بچه تازه چهارماهش شده بود.تا االن که نزديک تولدشه. چيزی -
!..حدود 651 روز...651 شب
:ضربه ای به نوک بينی ام می زند و می گويد
خب حاال می خوای همين امشب اين 651 روز و شب رو جبران کنی؟-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 622
.جای سرم را روی سينه اش محکم می کنم
.نه...فقط خيلی می ترسم...خوابم نمی بره..تو که می خوابی ترسم بيشتر ميشه-
.صدايش کامالا هوشيار شده
از چی می ترسی؟-
.از گفتنش شرم دارم.اما اگر نپرسم ديوانه می شوم
اوضاع تهران خيلی خرابه؟-
.کمی مکث می کند
از چه لحاظ؟-
.دوباره از دکمه پيراهنش آويزان می شوم
من خيلی خرابکاری کردم؟-
:منظورم را می فهمد.پوفی می کند و با بی حوصلگی می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 623
.ترجيح ميدم در موردش حرؾ نزنم-
.کالفگی اش گويای همه چيز است
چجوری می تونم اين افتضاح رو جمع کنم؟-
.نفسش داغ تر شده است
.جون هرکی دوست داره اين يه شبو بی خيال شو سايه.من خيلی خستم-
:با بؽض می گويم
!...باشه...ببخشيد-
می خواهد نيم خيز شود.سرم را بلند می کنم و روی بالش می گذارم.به پهلو می
خوابم.رو به او...دستم را زير لپم می گذارم و نگاهش می کنم.دست راستش را
.توی موهايش فرو می برد و همانجا نگه می دارد
!...لعنت بر شيطان-
من که چيزی نگفتم...چرا اينقدر عصبانی می شود؟رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 624
.چهار زانو توی رختخواب می نشيند و به چشمانم خيره می شود
ببين...اگه به حرؾ مردم باشه من بايد سرت رو هبرم -
ب و بذارم رو سينه ت.يا
اينکه تو ميدون اصلی شهر...واسه عبرت بقيه...به صليب بکشمت! احتماال انتظار
!...دارن برم دنبال حکم سنگسارت
با وحشت نگاهش می کنم.يعنی اينقدر شايعات پشت سرم وحشتناک است؟چند بار
.نفس عميق می کشد
به حرؾ مردم باشه بايد قيد زندگی کردن با تو رو بزنم و يه آزمايش ژنتيک -
!...واسه اون بچه انجام بدم
!...منهم می نشينم...از شدت استرس...با چشمان گشاد شده
ولی می بينی که حرؾ مردم واسه من مهم نيست.من می دونم تو هرچی که -
باشی خائن نيستی...کثيؾ نيستی...می دونم حتی اگه خودت بخوای...اعتقادات
بهت اجازه اينجور کارا رو نمی ده...همون بار اول هم تحت تاثير مشروب بودی
وگرنه اون اتفاق بينمون نمی افتاد...به همين خاطر نمی خوام به خاطر حرفای
صد من يه ؼاز مردم بيکار زندگيم رو خراب کنم.پس الزم نيست نگران چيزی
باشی يا از کسی بترسی.هر وقت آماده بودی برت می گردونم تهران...اگه
خواستی مثل قبل می ری سر کارت...مثل قبل تو اجتماع ظاهر می شی...مثل قبل
سرت رو باال می گيری...مگه نمی گفتی واست مهم نيست که ديگران در موردت
.چی فکر می کنن؟پس ديگه دليلی واسه نگرانی وجود ندارهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 625
:دستش را زير چانه ام می گذارد و سرم را بلند می کند
.بگو که هنوز همون سايه مقاومی-
توی تيرگی چشمانش خيره می شوم...و فکر می کنم...من هنوز همان سايه
!ام...اما اميرحسين...نه
اميرحسين صدايم می زند.به زحمت چشم باز می کنم.هوا هنوز گرگ و ميش
است.کمی طول می کشد تا مکان و زمان يادم بيايد.پتو را تا زير گردنم باال می
:کشم و می گويم
.بذار بخوابم-
.صدايش از فاصله دورتری به گوش می رسد
.باشه بخواب..فقط می خواستم بدونی من دارم می رم-
.سيگنالهای خواب قطع می شوند و سريع هوشيار می شوم
کجا؟-
:در حاليکه بند فلزی ساعتش را می بندد می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 626
!...تهران...يه جلسه خيلی مهم داريم-
:به آرامی می پرسم
برمی گردی؟-
.سرش را تکان می دهد
.امشبو قول نمی دم...اما به محض اينکه بتونم ميام-
ؼم عالم در دلم می نشيند.تا می خواهم حالوت حضورش را بچشم...می
!...رود...می روم...همه چيز تمام می شود
دوست دارم بگويم االن وقتی نيست که مرا تنها بگذاری...دوست دارم به بهانه ای
مانع رفتنش شوم...اما چهره درهمش مجبورم می کند...به سکوت...به عقب
.نشينی...!بوسه کم جان و شايد سردی به پيشانی ام می زند و می رود
به ساعت نگاه می کنم...هنوز شش هم نشده...اما ديگر خوابم نمی برد...وضو می
گيرم و نمازم را می خوانم...کمی با خدا حال و احوال می کنم...به جای دو
نفر...صبحانه می خورم...به حياط می روم و باؼچه را آب می دهم...کمی روی
تاب بزرگ آهنی می نشينم...اندکی با پسرم حرؾ می زنم...اما هيچ کدام از اينها
فکرم را منحرؾ نمی کند...فکرم را از اميرحسين...از چيزی که می دانم هسترمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 627
اما نمی دانم چيست...دور نمی کند...درست است که فعاليت مؽزم کم شده..درست
است که مدتی ست از سلولهای خاکستری ام کار نمی کشم...درست است که تمام
هم و ؼم سيستم عصبی ام روی بچه متمرکز است...اما هنوز آنقدر حواسم جمع
است که بفهمم يک چيزی اين وسط اشتباه است...يه جای کار می لنگد...يک
عمدا هم مخفی مانده...از طرؾ هر دو مردی ا قسمت ماجرا از من مخفی مانده...
که با من در تماس بوده اند...مخفی مانده...!چيزی که احتمال می دهند فهميدنش
آنقدر اذيتم می کند که ممکن است آسيب ببينم...! حرصم می گيرد...با مشت به
تشکچه روی تاب می کوبم...در تهران چه اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم؟
حرصم می گيرد...باز مشت می کوبم...هيچ وقت در طول زندگی اينقدر از همه
!...چيز ؼافل نبوده ام
نواخته شدن زنگ در جلوی مشت سوم را می گيرد...با سختی از جا بلند می شوم
:و پشت در می ايستم.با صدايی که خودم هم به زحمت می شنوم می پرسم
کيه؟-
:نوای بچگانه و ظريؾ آوا بلند می شود
.منم سايه جون...درو باز کن-
شتاب زده در را روی پاشنه می چرخانم.قبل از اينکه فرصت تحليل کردن
!...بيابم...يکی از گردنم آويزان می شود و يکی از پاهايم
ليوان آبی به دست مادرم می دهم و روی مبل می نشينم.آوا از پاهايم باال می کشد
و چشم توی چشمم می نشيند...!با دقت به چشمان گردش نگاه می کنم.با انگشتش
:شکمم را فشار می دهد و می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 628
نی نی هنوز اون توئه؟-
.منهم انگشتم را بين حلقه های مويش فرو می برم
.آره عزيزم-
پس چرا نمياد بيرون؟-
:صورت گرد و سفيدش را می بوسم و می گويم
.آخه می گه می ترسم بيام بيرون ولی آوا دوستم نداشته باشه-
.چشمانش را گردتر می کند
.من دوستش دارم.بهش بگو-
.دلم برای زيبايی معصومانه اش ضعؾ می رود
.خب خودت بهش بگو-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 629
:دهانش را روی شکمم می گذارد و می گويد
.نی نی بيا بيرون...من دوست دارم...اذيتت نمی کنم-
.سرش را باال می گيرد
!..جواب نداد-
.به خودم می فشارمش تا جايی که می توانم
جوابت رو داد.وی چون تو شکممه صداش رو نشنيدی.وقتی اومد بيرون دوباره -
.بهش بگو
.صدای گرفته و همچنان لرزان مادرم را می شنوم
.آوا بيا اينور...سايه جون رو اذيت نکن-
:با بی تفاوتی شانه اش را باال می اندازد و می گويد
...نميام-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 631
:سرش را کمی جلوتر می آورد و آرام می گويد
داداش امير دعوات کرد؟-
:متعجب از اين سوالش می گويم
نه...چرا دعوا کنه؟-
:زيرچشمی نگاهی به مادر می کند و می گويد
!...آخه مامانی رو دعوا کرد...سر منم داد زد-
مادرم هشدارگونه اسمش را می خواند...شاخک هايم تکان می خورند...!آوا را از
:روی پايم بلند می کنم و رو به مادرم که هنوز اشک می ريزد می گويم
چی شده؟اميرحسين چرا بايد با تو دعوا کنه؟-
.با دستمال خيسی صورتش را پاک می کند
اعصابش خراب بود...به همه گير می داد...تو نمی دونی تو اين مدت ما چی -
.کشيديمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 631
:حوصله شنيدن و ديدن نگرانيهايش را ندارم.شمرده می گويم
من می دونم يه اتفاقی تو تهران افتاده.اميرحسين همه چيز رو کامل واسم تعريؾ -
نکرد...می گفت شايعات زيادی پشت سرمه...اون موقع که من از خونه زدم
بيرون هوا تاريک بود...کسی تو کوچه نبود...چطور همه فهميدن که با يه مرد
فرار کردم؟بحث سنگسار چيه؟آزمايش ژنتيک واسه چی؟اين همه حرؾ و حديث
از کجا مياد؟تو خبر داری ..مگه نه؟
.سرش را پايين می اندازد
يه کاری نکن...که همين االن با اين شکم...بشينم تو تاکسی و برم تهران...بهم -
بگو...چه خبر شده؟قضيه چيه؟
.لرزش شانه هايش شدت می گيرد
امير ممنوع کرده از اين ماجرا چيزی بهت بگيم.به خاطر خودت.قرار بود -
.خودشم چيزی نگه
:به تندی می گويم
چيزی نگفت.ولی من احمق نيستم...باردارم...عقلم که از کار نيفتاده...! از طرز -
نگاه هرکسی می فهمم چی تو سرش می گذره.حاال بهم بگو...مطمئن باش هرچی
.باشه من تحمل می کنم
چشمهايم از اين اعتراؾ صريح گرد می شوند.می فهمد و می خندد.اما همچنان
.پکر است
از نظر تو عيبی داره؟-
.نمی خواهم بد باشم...نمی خواهم تلخ باشم...چون ما هم دلمان برای او تنگ شده
!...نه-
:دستش را روی شکمم می گذارد و می گويد
.خوبه...پس بيا بؽلم-
توی چشمانش نگاه می کنم...نه خندان نيستند....اين چشمها...چشمهای اميرحسين
من نيستند. کمی عقب می کشم و به زحمت پاهايم را از تخت آويزان می کنم ورمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 616
بلند می شوم . زير نگاه خيره اش چادر نمازی که ماکان برايم خريده روی سرم
.می اندازم و به سمت در می روم
کجا می ری؟-
.می رم يه بالش و پتو واست پيدا کنم.رو اين تخت جامون نميشه-
.دست به جيب...وسط اتاق می ايستد.با سر اشاره ای به چادر می کند
حاال چرا اينقدر محجبه؟-
:زيرلب می گويم
انتظار داری با اين پيرهن نيم وجبی برم جلو چشم ماکان؟-
ابروهايش را باال می اندازد..می خواهد چيزی بگويد...چيزی تلخ و ناراحت
:کننده...!می دانم...اما پشيمان می شود! پشتش را به من می کند و می گويد
.نيستش...برگشت تهران-
.با تعجب می پرسمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 617
رفت؟-
.با يک چرخش برمی گردد
آره.ناراحتی؟-
نمی دانم چرا از تصور نبودنش اينهمه وحشت زده شده ام...يا شايد هم می
.دانم..اما سريع خودم را جمع و جور می کنم
نه.تو که هستی.چرا ناراحت باشم؟-
چشمانش را تنگ می کند..خيلی تنگ...می فهمد که اگر دروغ نگفته ام...راستش
.را هم نگفته ام
چادر را به گوشه ای می اندازم و به اتاق ماکان می روم.توی کمدش تشک و
پتوی اضافه همراه با مالفه تاخورده و تميز دارد. روی نوک پايم می ايستم و پتو
را پايين می کشم.تشک سنگين تر است.نفسی تازه می کنم و دوباره تمام وزنم را
روی پنجه پايم می اندازم که ناگهان ميان دستان اميرحسين محصور می
شوم.پشت سرم ايستاده...دستانش را از دو طرؾ باز کرده و تشک را از روی
سر من عبور می دهد. خم و راست شدنش و گذاشته شدن تشک روی زمين را
حس می کنم اما فاصله گرفتنش را نه...اينبار دستانش را دو طرؾ من...روی
رختخوابها می گذارد.به زحمت می چرخم.توی کمد گير افتاده ام.کمی عقب می
روم و کامل به حجم نرم اما محکم پشت سرم می چسبم.امير کمی خم می
شود.آنقدر که صورتش در راستای صورت من قرار بگيرد.توی چشمانش نگاهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 618
که نمی کنم هيچ...زبانم هم بند رفته...صدايم می زند...صدايش کامالا آرام و
.کنترل شده است
سايه؟-
.آب دهانم را قورت می دهم...نگرانم که طپش قلبم از روی پيراهنم ديده شود
بله؟-
.بيشتر خم می شود
چرا نگام نمی کنی؟-
.کمی ميان دستانش جابجا می شوم
از من می ترسی؟-
.نمی دانم چرا اينقدر نگاه کردن به چشمانش سخت شده
!...ببينمت-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 619
سرم را باال می گيرم.چرا اينقدر طرز نگاه امير عوض شده؟چرا ديگر نمی
شناسمش؟
ترسيدی...!جالبه...دو ماه تو خونه يه مرد ؼريبه می مونی و نمی ترسی...ولی -
!....حاال از تنها بودن با شوهرت وحشت زده شدی
.لب بااليم را به دندان می گيرم و رها می کنم
.من نترسيدم...اصال واسه چی بايد بترسم؟فقط يه کم از سر شب شوکم.همين-
.سرش را کمی تکان می دهد
شوک واسه چی؟-
.تنگی دستانش...همزمان با فشار حرفهايش...عرصه را بر وجودم تنگ می کند
.امير ولم کن.دارم خفه می شم-
نگاهش هزار حرؾ دارد.هزار حرفی که که با يک آه رويشان سرپوش می
.گذارد
.ولت نمی کنم.امشب حتی اگه خفه بشی بايد تحمل کنی-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 611
:هيچ اثری از شيطنت در نگاهش نيست.کامال جدی و قاطع است.آرام می گويم
.خفگی من برابر با خفگی بچته-
.آرام است...اما صدايش می لرزد
گور بابای بچه...!بچه ای که مادرش واسه آبرو و شخصيت من...تره هم خورد -
نمی کند به چه دردم می خوره؟
.سرم را پايين می اندازم
.اينجوری نيست.داری اشتباه می کنی.هدؾ من همچين چيزی نبود-
.دستش را بر می دارد.اما عقب نمی رود
پس هدفت چی بود؟اينجا ايرانه سايه.در عرض بيست و چهار ساعت همه فهميدن -
که تو از خونه فرار کردی.با يه مرد فرار کردی.می دونی چه حرفايی پشت
سرمونه؟می دونه چقدر منو خوار کردی؟می دونی چی به روز آبرو و حيثيتم
آوردی؟ماکان بهت نگفت؟رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 611
نه نگفته بود...اين قسمتش را نگفته بود.از شرمندگی به خودم می پيچم.هيچ وقت
.به اين قسمت ماجرا فکر نکرده بودم
.از من رو بر می گرداند و دور می شود
هر مردی جای من بود قيدت رو می زد.اما من اينکارو نکردم.با مشت زدم تو -
دهن هر کی که اسمتو به نادرستی می آورد.با هر کی که فکر کنی به خاطر تو
دست به يقه شدم.شايد جلوی من چيزی نمی گفتن...اما پشت سرم...من يه بی
.ؼيرت از فرنگ برگشته بودم که عرضه کنترل زن و زندگيم رو نداشتم
.چند قدم به سمتش می روم.اما حزن صدايش متوقفم می کند
انگشت نمای خاص و عامم کردی.اسمم رو سر زبون هر کس و ناکس -
.انداختی.با آبروم بازی کردی
:انگشت اشاره اش را به سمتم می گيرد و می گويد
تو با مادرت چه فرقی داری؟تو همون کاری رو با من کردی که مادرت با شما -
.کرد
يخ می کنم.يخ می زنم.انگار هر دو پايم را گودالی از يخ فرو می برند.بهت زده و
:مشوش می گويمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 612
!من؟من خيانت نکردم-
.پوزخند می زند.از نوع صدادارش...از همانهايی که تا اعماقت را می سوزاند
خيانت که فقط فيزيکی نيست.خيانت که فقط خوابيدن تو بؽل يه مرد ديگه -
نيست.خيانت می تونه به اعتماد يه نفر باشه...می تونه به سرمايش باشه...می
تونه به آبروش باشه...می تونه به اعتبارش باشه...می تونه به حيثيتش باشه...تو
...به آبرو و اعتبار من صدمه زدی
.لب تخت می نشيند
مشکل ما هر چی که بود بين خودمون بود...بين من و تو...چرا به بيرون از -
خونه کشونديش؟چرا پای ؼريبه ها رو وسط کشيدی؟می خواستی اينجوری منو
تنبيه کنی؟می خواستی اينجوری حالم رو بگيری؟آخه به چه قيمتی؟تو اين مدت
منم می تونستم با آوردن يه زن تو زندگيم تا اونجايی که جا داری زجرت بدم...اما
حتی فکرشم از سرم نگذشت...گفتم سايه هر چی باشه...زنمه...مادر
بچمه...حرمتش واجبه...پامو کج نذاشتم...کم نبودن کسايی که هر روز بهم نخ می
دادن...اما دمشون رو از ته می چيدم...تو همون روزی که دعوامون شد حلقت
...رو در آوردی و پرت کردی تو صورت من
.دست چپش را باال می آوردرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 613
اما من حتی يه روزم اين انگشتر رو از دستم در نياوردم.نمی خواستم به بيگانه -
ها اجازه حرؾ مفت زدن و دخالت کردن بدم...من تا اونجايی که تونستم واسه
مخفی موندن مشکالتمون از چشم ديگران تالش کردم...اما تو چی؟
.مستقيم توی چشمم خيره می شود
درسته...منم عصبانی بودم...منم تحت فشار بودم...منم حرفی رو زدم که نبايد -
می زدم.کاری رو کردم که نبايد می کردم...آخه تو دعوا که حلوا خيرات نمی
کنن...!ولی من هرچقدرم که بد و عوضی...حقم اين نبود...به خدا حقم اين
نبود...! حرؾ مردم به کنار...می دونی تو اين دو ماه...تصور اينکه يه خار به
پات بره چه به سرم آورد؟می دونی تصور اينکه زن و بچم کجان؟گير کدوم اهل
و نااهلی افتادن؟کی به دادشون می رسه؟کی ازشون مراقبت می کنه چه با من
کرد؟
.از جا بلند می شود
آخه المصب...من عوضی...من آشؽال...من بی وجدان...کی يه لحظه از حالت -
ؼافل مونده بودم؟کی از کنارت راحت گذشتم؟کی بی خيال حال و روزت
بودم؟حتی اون موقع که زنم نبودی...حتی اون موقع که هيچی ازت نمی
دونستم...! اگه واسم مهم نبودی...اگه واسم مهم نبودين...زمين و آسمون رو واسه
سالمتی و راحتيتون بهم نمی دوختم...آخه چرا به جرم يه حرؾ...يه حرکت ناشی
از عصبانيت...اينجوری تو آتيش سوزونديم؟آخه انتقام گرفتن...به چه قيمتی؟به چه
قيمتی؟
:نزديکم می آيد.بازوهايم را در دست می گيرد و آرام می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 614
بگو سايه...به چه قيمتی؟-
با کؾ دست اشکهايم را پاک می کنم.آنقدر شعور دارم که بفهمم هر چه می گويد
حق دارد...آنقدر منطق دارم که بفهمم کاری که با امير کرده ام ؼيرقابل جبران
است...اما زبانم بند رفته...تنها توی چشمانش خيره می شوم و بريده بريده می
:گويم
من...فقط...من...ديگه نمی کشيدم...کم آورده بودم...فقط..می خواستم...فرار -
...کنم...به عواقبش فکر نکردم
.چشمانش همچنان نمی خندند...اما لحظه ای چشم از چشم من نمی گيرد
فکر می کردم دوستم نداری...احساس می کردم سربارتم....يه موجود اضافه که -
فقط به خاطر بچه می خواستيش...خيلی حس بدی داشتم...خيلی احساس حقارت
...می کردم
.هجوم خون در اندامهايم را حس می کنم...صورتم گر می گيرد
من نمی خوام تو رو اذيت کنم.هيچ وقت نخواستم...ولی..نمی دونم چرا اينجوری -
!...می شه.به خدا نمی دونمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 615
مردمکش دو دو می زند...من نفس نفس می زنم...چشمانش را روی هم فشار می
.دهد و سرم را روی سينه اش می گذارد
منم فکر می کردم دوستم نداری...حتی فکر می کردم بچه م رو هم نمی -
خوای...دلم شکسته بود...خيلی بيشتر از اونکه فکرش رو بکنی...نمی دونی تو
اين چند ماه من چی کشيدم...مرگ مادرم هم نتونسته بود اينجوری داؼونم
کنه...ولی آخه دختر ديوونه...من اگه می تونستم ازت بگذرم...همون روزای اول
که دستت واسم رو شده بود اينکارو می کردم...نه االن که قسمتی از وجودم
!...شدی...نه االن که يه بچه داريم
.دستانش را دو طرؾ صورتم می گذارد و سرم را بلند می کند
وقتی علی رؼم همه شک و ترديدهام ازت خواستم باهام ازدواج کنی پای هيچ -
بچه ای وسط نبود...فقط خودت رو می خواستم...تا امروزم به خاطر حفظ
ؼرورم پشت اون بچه قايم شدم...هم تو رو ...هم خودمو گول زدم...تا بتونم
نگهت دارم...االنم واسم مهم نيست که يه بچه بينمون ايستاده...فقط خودت واسم
مهمی...!خودت و اين چشمايی که هنوزم وقتی اشکی می شن ديوونم می کنن...!
...اگه فکر می کنی
نمی گذارم حرفش را تمام کند...دستم را دور گردنش می اندازم و با ته مانده
.قدرتم لبش را می بوسم
کنار هم روی تشک...نشسته ايم و به ديوار تکيه داده ايم...دستش را دورم حلقه
کرده و من سرم را روی شانه اش گذاشته ام...هر دو بحث را عوض کرده
ايم...تظاهر می کنيم به اينکه هيچی نشده...به اينکه گذشته تلخی نداشته ايم...يارمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 616
اگر داشته ايم...فراموش کرده ايم...هر چند به زور اما حرؾ می زنيم...هرچند
!...تلخ..اما گاهی می خنديم
.يه شبم نيست که بدون استرس بخوابم.خيلی از زايمان می ترسم-
.سکوت می کند
.ببين چی باليی به سر هيکلم اومده-
.سرم را باال می گيرم و تو چشمانش نگاه می کنم
يادته گَرمی ؼذا می خوردم که نکنه يه ذره چاق شم؟-
.با لبخند سرش را تکان می دهد
حاال ببين...من چجوری اين اندام رو درستش کنم؟-
.مثل هميشه...موقع درد و دل کردن و حرؾ زدن من تنها سکوت می کند
ديگه هيچ کدوم از لباسام سايزم نميشه...تا مدتها بايد خودمو بکشم بلکه به سايه -
.ای از اون سايه گذشته تبديل بشمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 617
.دستش را می گيرم و روی شکمم می گذارم
...همش تقصير اين وروجکه...نگاه کن...عين ماهی وول می خوره-
انگشتانش را مشت می کند.دوباره سرم را باال می گيرم تمام حسم را توی نگاهم
:می ريزم و می گويم
ولی ارزشش رو داره...حتی اگه تا آخر عمرم همينطوری بدهيکل بمونم بازم به -
.داشتن اين فسقلی می ارزه
.نفس عميقی می کشم
می دونی يه حس عجيبه...يه حسی که به هيچ کس نداشتم...يه جوريه..چطور -
بگم؟ اينکه يکی رو خيلی بيشتر از خودت دوست داشته باشی عجيبه؟مگه نه؟
.چانه اش را روی سرم می گذارد
روزی نيست که درد نداشته باشم...راه رفتن واسم سخت شده...شبا نمی تونم -
بخوابم...نمی تونم نفس بکشم...هيچ کفشی سايز پام نيست...مجبورم همش دمپايی
بپوشم...تازه می گن زايمان خيلی سخته...نگرانی اونم دارم...ولی با اين وجود
واسه اومدنش لحظه شماری می کنم...دلم می خواد ببينمش...دوست دارم ببينم
شکل کدوممونه...دلم می خواد صدای گريه ش رو بشنوم...دلم می خواد اون
...دستای کوچولوش رو دور انگشتم حلقه کنهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 618
...دوباره عميق نفس می کشم
يعنی ميشه اين چند روزم بگذره؟-
:موهايم را می بوسد و می گويد
دوست داری اسمش رو چی بذاری؟-
.با دکمه ريز پيراهنش ور می روم
نمی دونم...خيلی بهش فکر کردم...ولی به هيچ نتيجه ای نرسيدم.تو نظری -
نداری؟
.حلقه دستانش را محکم تر می کند...ديگر احساس خفگی ندارم
نه...هرچی خودت دوست داشتی...ولی فکر می کردم بدت نياد اسم برادرت رو -
روش بذاری...سامان؟
قلبم فشرده می شود...هنوز هم قلبم از يادآوری سامان فشرده می شود. اندکی از
آؼوشش فاصله می گيرم...او هم کمی خودش را باال می کشد...موهای کنار
:صورتم را نوازش می کند و می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 619
.ناراحت شدی؟من فقط خواستم بگم اگه همچين تصميمی داری حمايتت می کنم-
.لبخند می زنم
ميدونم...اما دليلی نمی بينم اسم کسی که مرده..بد هم مرده...با درد و عذاب هم -
مرده رو...روی بچم بذارم..حتی اگه اون شخص برادرم باشه...سامان باشه...نمی
خوام پسرم وارث يه عالمه خاطره تلخ باشه...نمی خوام هربار که صداش بزنم ياد
...تموم اين روزای جهنمی که گذروندم بيفتم...نمی خوام
.آرام و با احتياط...مرا به طرؾ خودش می کشد
.باشه...هرطور دوست داری.پيشنهادت رو بگو تا منم نظرمو بگم-
.با شوق از جا می پرم و دوباره از آؼوشش بيرون می آيم
دلم می خواد مثل اسم تو دو قسمتی باشه...امير رو داشته باشه با يه اسم -
ديگه.مثل اميررضا...خوبه؟
.خنده اش را کنترل می کند
خب اينجوری ياد من و بابام می افتی.ناراحتت نمی کنه؟-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 621
اخم می کنم...اسم اميرعلی خيلی وقت است که کمرنگ شده...خيلی وقت است که
ديگر رنجم نمی دهد...به فضای امن ميان بازوان اميرحسين برمی گردم و می
:گويم
همينش خوبه ديگه...هر وقت پسرمو صدا بزنم ياد باباش می افتم...چی قشنگتر -
از اين؟
:نيشگون آرامی از گونه ام می گيرد و می گويد
تو اگه اين زبون رو نداشتی چيکار می کردی؟-
آنقدر سکوت بينمان طوالنی می شود که فکر می کنم خوابش برده.آهسته از
حصار دستانش خارج می شوم و به چشمان بسته اش و اخمهايی که به صورت
ؼيرارادی بين دو ابرويش جا خوش کرده نگاه می کنم.آه می کشم و سرم را روی
.بازويش می گذرم.صدای خواب آلودش بلند می شود
چيزی می خوای؟-
.سريع سرم را بلند می کنم
!...نه...فقط نخواب-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 621
.الی پلکهايش را کمی باز می کند
می دونی چند شبه يه خواب راحت نداشتم؟-
:دستم را روی صورتش می کشم و می گويم
می دونی چند شبه که دلم تنگته؟-
دستش را زير سرش می گذارد و چشمانش را کامل باز می کند و با شيطنت می
:گويد
چند شبه؟-
:با افسوس می گويم
از وقتی که اين بچه تازه چهارماهش شده بود.تا االن که نزديک تولدشه. چيزی -
!..حدود 651 روز...651 شب
:ضربه ای به نوک بينی ام می زند و می گويد
خب حاال می خوای همين امشب اين 651 روز و شب رو جبران کنی؟-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 622
.جای سرم را روی سينه اش محکم می کنم
.نه...فقط خيلی می ترسم...خوابم نمی بره..تو که می خوابی ترسم بيشتر ميشه-
.صدايش کامالا هوشيار شده
از چی می ترسی؟-
.از گفتنش شرم دارم.اما اگر نپرسم ديوانه می شوم
اوضاع تهران خيلی خرابه؟-
.کمی مکث می کند
از چه لحاظ؟-
.دوباره از دکمه پيراهنش آويزان می شوم
من خيلی خرابکاری کردم؟-
:منظورم را می فهمد.پوفی می کند و با بی حوصلگی می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 623
.ترجيح ميدم در موردش حرؾ نزنم-
.کالفگی اش گويای همه چيز است
چجوری می تونم اين افتضاح رو جمع کنم؟-
.نفسش داغ تر شده است
.جون هرکی دوست داره اين يه شبو بی خيال شو سايه.من خيلی خستم-
:با بؽض می گويم
!...باشه...ببخشيد-
می خواهد نيم خيز شود.سرم را بلند می کنم و روی بالش می گذارم.به پهلو می
خوابم.رو به او...دستم را زير لپم می گذارم و نگاهش می کنم.دست راستش را
.توی موهايش فرو می برد و همانجا نگه می دارد
!...لعنت بر شيطان-
من که چيزی نگفتم...چرا اينقدر عصبانی می شود؟رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 624
.چهار زانو توی رختخواب می نشيند و به چشمانم خيره می شود
ببين...اگه به حرؾ مردم باشه من بايد سرت رو هبرم -
ب و بذارم رو سينه ت.يا
اينکه تو ميدون اصلی شهر...واسه عبرت بقيه...به صليب بکشمت! احتماال انتظار
!...دارن برم دنبال حکم سنگسارت
با وحشت نگاهش می کنم.يعنی اينقدر شايعات پشت سرم وحشتناک است؟چند بار
.نفس عميق می کشد
به حرؾ مردم باشه بايد قيد زندگی کردن با تو رو بزنم و يه آزمايش ژنتيک -
!...واسه اون بچه انجام بدم
!...منهم می نشينم...از شدت استرس...با چشمان گشاد شده
ولی می بينی که حرؾ مردم واسه من مهم نيست.من می دونم تو هرچی که -
باشی خائن نيستی...کثيؾ نيستی...می دونم حتی اگه خودت بخوای...اعتقادات
بهت اجازه اينجور کارا رو نمی ده...همون بار اول هم تحت تاثير مشروب بودی
وگرنه اون اتفاق بينمون نمی افتاد...به همين خاطر نمی خوام به خاطر حرفای
صد من يه ؼاز مردم بيکار زندگيم رو خراب کنم.پس الزم نيست نگران چيزی
باشی يا از کسی بترسی.هر وقت آماده بودی برت می گردونم تهران...اگه
خواستی مثل قبل می ری سر کارت...مثل قبل تو اجتماع ظاهر می شی...مثل قبل
سرت رو باال می گيری...مگه نمی گفتی واست مهم نيست که ديگران در موردت
.چی فکر می کنن؟پس ديگه دليلی واسه نگرانی وجود ندارهرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 625
:دستش را زير چانه ام می گذارد و سرم را بلند می کند
.بگو که هنوز همون سايه مقاومی-
توی تيرگی چشمانش خيره می شوم...و فکر می کنم...من هنوز همان سايه
!ام...اما اميرحسين...نه
اميرحسين صدايم می زند.به زحمت چشم باز می کنم.هوا هنوز گرگ و ميش
است.کمی طول می کشد تا مکان و زمان يادم بيايد.پتو را تا زير گردنم باال می
:کشم و می گويم
.بذار بخوابم-
.صدايش از فاصله دورتری به گوش می رسد
.باشه بخواب..فقط می خواستم بدونی من دارم می رم-
.سيگنالهای خواب قطع می شوند و سريع هوشيار می شوم
کجا؟-
:در حاليکه بند فلزی ساعتش را می بندد می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 626
!...تهران...يه جلسه خيلی مهم داريم-
:به آرامی می پرسم
برمی گردی؟-
.سرش را تکان می دهد
.امشبو قول نمی دم...اما به محض اينکه بتونم ميام-
ؼم عالم در دلم می نشيند.تا می خواهم حالوت حضورش را بچشم...می
!...رود...می روم...همه چيز تمام می شود
دوست دارم بگويم االن وقتی نيست که مرا تنها بگذاری...دوست دارم به بهانه ای
مانع رفتنش شوم...اما چهره درهمش مجبورم می کند...به سکوت...به عقب
.نشينی...!بوسه کم جان و شايد سردی به پيشانی ام می زند و می رود
به ساعت نگاه می کنم...هنوز شش هم نشده...اما ديگر خوابم نمی برد...وضو می
گيرم و نمازم را می خوانم...کمی با خدا حال و احوال می کنم...به جای دو
نفر...صبحانه می خورم...به حياط می روم و باؼچه را آب می دهم...کمی روی
تاب بزرگ آهنی می نشينم...اندکی با پسرم حرؾ می زنم...اما هيچ کدام از اينها
فکرم را منحرؾ نمی کند...فکرم را از اميرحسين...از چيزی که می دانم هسترمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 627
اما نمی دانم چيست...دور نمی کند...درست است که فعاليت مؽزم کم شده..درست
است که مدتی ست از سلولهای خاکستری ام کار نمی کشم...درست است که تمام
هم و ؼم سيستم عصبی ام روی بچه متمرکز است...اما هنوز آنقدر حواسم جمع
است که بفهمم يک چيزی اين وسط اشتباه است...يه جای کار می لنگد...يک
عمدا هم مخفی مانده...از طرؾ هر دو مردی ا قسمت ماجرا از من مخفی مانده...
که با من در تماس بوده اند...مخفی مانده...!چيزی که احتمال می دهند فهميدنش
آنقدر اذيتم می کند که ممکن است آسيب ببينم...! حرصم می گيرد...با مشت به
تشکچه روی تاب می کوبم...در تهران چه اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم؟
حرصم می گيرد...باز مشت می کوبم...هيچ وقت در طول زندگی اينقدر از همه
!...چيز ؼافل نبوده ام
نواخته شدن زنگ در جلوی مشت سوم را می گيرد...با سختی از جا بلند می شوم
:و پشت در می ايستم.با صدايی که خودم هم به زحمت می شنوم می پرسم
کيه؟-
:نوای بچگانه و ظريؾ آوا بلند می شود
.منم سايه جون...درو باز کن-
شتاب زده در را روی پاشنه می چرخانم.قبل از اينکه فرصت تحليل کردن
!...بيابم...يکی از گردنم آويزان می شود و يکی از پاهايم
ليوان آبی به دست مادرم می دهم و روی مبل می نشينم.آوا از پاهايم باال می کشد
و چشم توی چشمم می نشيند...!با دقت به چشمان گردش نگاه می کنم.با انگشتش
:شکمم را فشار می دهد و می گويدرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 628
نی نی هنوز اون توئه؟-
.منهم انگشتم را بين حلقه های مويش فرو می برم
.آره عزيزم-
پس چرا نمياد بيرون؟-
:صورت گرد و سفيدش را می بوسم و می گويم
.آخه می گه می ترسم بيام بيرون ولی آوا دوستم نداشته باشه-
.چشمانش را گردتر می کند
.من دوستش دارم.بهش بگو-
.دلم برای زيبايی معصومانه اش ضعؾ می رود
.خب خودت بهش بگو-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 629
:دهانش را روی شکمم می گذارد و می گويد
.نی نی بيا بيرون...من دوست دارم...اذيتت نمی کنم-
.سرش را باال می گيرد
!..جواب نداد-
.به خودم می فشارمش تا جايی که می توانم
جوابت رو داد.وی چون تو شکممه صداش رو نشنيدی.وقتی اومد بيرون دوباره -
.بهش بگو
.صدای گرفته و همچنان لرزان مادرم را می شنوم
.آوا بيا اينور...سايه جون رو اذيت نکن-
:با بی تفاوتی شانه اش را باال می اندازد و می گويد
...نميام-رمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 631
:سرش را کمی جلوتر می آورد و آرام می گويد
داداش امير دعوات کرد؟-
:متعجب از اين سوالش می گويم
نه...چرا دعوا کنه؟-
:زيرچشمی نگاهی به مادر می کند و می گويد
!...آخه مامانی رو دعوا کرد...سر منم داد زد-
مادرم هشدارگونه اسمش را می خواند...شاخک هايم تکان می خورند...!آوا را از
:روی پايم بلند می کنم و رو به مادرم که هنوز اشک می ريزد می گويم
چی شده؟اميرحسين چرا بايد با تو دعوا کنه؟-
.با دستمال خيسی صورتش را پاک می کند
اعصابش خراب بود...به همه گير می داد...تو نمی دونی تو اين مدت ما چی -
.کشيديمرمان شاه شطرنج
b e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برای
مراجعو کنید
صفحو 631
:حوصله شنيدن و ديدن نگرانيهايش را ندارم.شمرده می گويم
من می دونم يه اتفاقی تو تهران افتاده.اميرحسين همه چيز رو کامل واسم تعريؾ -
نکرد...می گفت شايعات زيادی پشت سرمه...اون موقع که من از خونه زدم
بيرون هوا تاريک بود...کسی تو کوچه نبود...چطور همه فهميدن که با يه مرد
فرار کردم؟بحث سنگسار چيه؟آزمايش ژنتيک واسه چی؟اين همه حرؾ و حديث
از کجا مياد؟تو خبر داری ..مگه نه؟
.سرش را پايين می اندازد
يه کاری نکن...که همين االن با اين شکم...بشينم تو تاکسی و برم تهران...بهم -
بگو...چه خبر شده؟قضيه چيه؟
.لرزش شانه هايش شدت می گيرد
امير ممنوع کرده از اين ماجرا چيزی بهت بگيم.به خاطر خودت.قرار بود -
.خودشم چيزی نگه
:به تندی می گويم
چيزی نگفت.ولی من احمق نيستم...باردارم...عقلم که از کار نيفتاده...! از طرز -
نگاه هرکسی می فهمم چی تو سرش می گذره.حاال بهم بگو...مطمئن باش هرچی
.باشه من تحمل می کنم