۱۳۹۹-۱۲-۶، ۰۵:۵۵ عصر
5 روز دیگه عید نقشم بگیره عالیه. اول یه زنگ به همسر آینده ام بزنم -الو سلام -سلام -من خوبم تو خوبی -کوفت -شبنم خانم زنگ زدم جواب بگیرم -جواب چی؟ -با من ازدواج میکنی؟ -اومدم آلمان جواب میدم -باشه عزیزم کاری نداری - نه بای - مواظب خودت باش خطمو خاموش کردم و شماره جدیدمو دادم به شروین و دیگه به شبنم زنگ نزدم -خب شروین چی شد -به زور راضی شد وقتی دید خبری از تو نیست.خیلی نامردی -خب شیرینیش به همین بیخبریه زود فردا حرکت کنید دیگه یه روز قبل اینجا باشید باشه -باشه امری نیست نه اوامر بعدی رو اینجا بهت میگم -بذار ببینمت امروزم روز آخر کاری شرکت قبل ازعید.از صبح زود رفتم کارای عقب مونده رو انجام بدم دختر رفعتم اونجا بود. رفتاراش یه جوری گاهی وقتا زل میزنه بهم گاهی وقته بی تفاوت نمیدونم شاید من اشتباه میکنم. کارام تمام شده بود فردا عشقم میدیدم و یه هیجان عجیبی داشتم به شروین گفته بودم اومدم عسلویه و کسی نباید خبر دار بشه.داشتم میرفتم بیرون که دختر رفعت اومد داخل درم بست. یا خدا این یه چیش میشه -کاری داشتید خانم رفعت -من نازنین هستم -خب بفرمایید -این برای شماست سال خوبی داشته باشی آبتین خواست بره بیرون تازه فهمیدم چه خبر -صبر کنید وایساد -این یعنی چی -یعنی دوست دارم -چی؟ -خیلی سخته چی؟ -فهمیدن حرف من -آره سخته -من به شما علاقه دارم -چه نوع علاقه ایی -عشق -من نامزد دارم -دروغ میگید -لزومی نداره دروغ بگم -اگه نامزد داری پس چرا نرفتین شهر خودتون چرا تنها هستین؟چرا حلقه دستتون نیست -اونا دارن میان فردا منم اینجا کار میکنم جوابمم چند روز از نامزدم گرفتم لطفا این هدیه هم ببرید ممنون میشم اومد جلو هدیه رو برداشت ورفت. امروز صبح حرکت کردن تا عصری میرسن اینجا خیلی هیجان زده هستم دارم لحظه شماری میکنم تا برسن عقربه های ساعت جلو نمیرن وای شبنم بفهمه منو زنده نمیذاره بالاخره ساعت 6 عصر نشون میداد که رسیدن .قلبم داشت از سینه میزد بیرون زنگ خونه رو زدم دکمه اف اف رو زدم رفتم جلو در ورودی خونه من یه خونه ویلایی هست چند دقیقه بعد با ماشین اومدن داخل شبنم هنوز منو ندیده بود. هرسه تاشون پیاده شدن رفتم جلو شبنم منو دید دهانش باز مونده بود سمیه خانومم که منو نمیشناخت.شروین اومد جلو همدیگرو بغل کردیم -پسر بیمعرفت نفهم بیشعور -چاکریم -ولی تلافی میکنم -بسه بیا برو گمشو کنار هلش دادم عقب -سلام سمیه خانم خوش اومدین -سلام ممنون -راستی تبریک میگم خوشبخت باشید -لطف دارید اگه شما نبودید نمیدونم چی میشد -خدا خواست من کاری نکردم بفرمایید داخل -ممنون -سلام شبنم خانم ای وای چی شد این چرا رفت تو ماشین نشست -خدا به دادت برسه آبی جون ما رفتیم داخل شروین و خانومش رو راهنمایی کردم رفتن داخل -بیا برو خواهرمو بیار داخل اگه زنده ات بذاره البته رفتم تو حیاط هنوز تو ماشین بود سرشم پایین بود در عقب رو باز کردم کنارش نشستم -جواب سلام واجبه ها شبنم خانومم نگام نمیکنی -خیلی بیمعرفتی مردم تو این چند روز که جوابمو ندادی -ببخش عزیزم میخواستم سوپریزت کنم -میخوام نکنی پسر خل -داری گریه میکنی شبنم عزیزم زشته بیا بریم داخل حرف بزنیم جان آبتین -نمیام تو برو -دوست داری بغلت کنم گریه اش بیشتر شد -بمیرم من با اینکارام -خدانکنه دیونه
رفتم نزدیکتر دستمو انداختم دورشونش کشیدمش طرف خودم سرشو گذاشت رو سینه ام باورم نمیشد شبنمم تو بغلم باشه داشت اروم میشد که خرمگس اومد -آبتین کدوم گوری هستی ؟ شبنم سریع خودشو کشید کنار پیاده شد منم پیدا شدم -بله کاری داری؟ - نه چه کاری راحت باش منت کشی کن - مرض رفت داخل برگشتم طرف شبنم -عزیزم شیر آب اون گووشه هست صورت بشور اروم شدی بیا داخل خودمم رفتم داخل وای یا خدا برگشتم صدای شروین شنیدم -خرمگسا که یه جا وارد میشن یه وز وز میکنن دیگه روم نمیشد برم داخل همونجا وایسادم شبنمم اومد در زدم رفتیم داخل شروین با نیش باز نشسته بود سمیه هم سرش پایین بود و زلزله کوچولو منم یه صحنه عاشقانه رو از دست داد. دور هم نشسته بودیم از همه جا تعریف میکردیم لحظه های خوبی بود. -حتما خیلی خسته شدید تو راه -آره اگه تو بلند میشدی میومدی هم ما خسته نمیشدیم هم منت کشی نمیکردی هم ازت استقبال گرم میشد -اصلا کی از تو پرسید؟ -پس با کی بودی؟ -سمیه خانم -سمیه چون زن من با حرف شوهرش موافق دیگه کی -شبنم خانم -شبنمم که خواهرمه رو حرف من حرف نمیزنه درسته؟ -نه -نه ومرض بلند شو تا بریم -تو برو من نمیام -دختر چشم سفید ببینا -خب خسته شدید شبنم خانم - آره خیلی برید تو اون اتاق استراحت کنید میخواید چمدونت بیارم؟ -ما هم برگ چغندریم -شک نکن تو یکی هستی شبنم بلند شد رفت تو اتاق منم با شروین رفتیم چمدون بیاریم -آبی -بله؟ -خونه تو که دوتا اتاق بیشتر نداره -خب ؟ - خب و مرض - تونمیتونی فحش ندی؟ -نه -خب چندتا اتاق میخوای برای بچه اتم میخوای ؟ - نه خره خب من و زنم که تو یه اتاق هستیم شبنم تو یه اتاق تو چیکار میکنی؟ -شناسنامه همراتون هست؟ گذاشت دنبالم دور ماشین دور میزدیم -آبی خودت بیا با زبون خوش کتکت بخور برو -به جان شری اگه بیام -خودت خواستی همونجا وایساده بودم دیدم خم شد داره یه کاری میکنه نمیدیدمش یه دفعه چشماش برق زد شلنگ آب رو گرفت طرفم بازش کرد تا به خودم اومدم خیس خیسم کرد رفتم شلنگ گرفتم تا خواست فرار کنه حالشو جا اوردم. بعد از کلی شیطونی چمدونا رو بردیم داخل ولی نه سمیه بود نه شبنم شروین رفت تو اتاقی که براشون اماده کرده بودم منم رفتم جلو در اتاق خودم در زدم ولی کسی جواب نداد دوباره در زدم گفتم شاید تو همون اتاق هستن در باز کردم دیدم عشقم آروم خوابیده رو تختم. چمدون گذاشتم همونجا رفتم بیرون دربستم.با لباسای خیس رفتم تو اشپزخونه وایسادم یخ کرده بودم این شروین نفهمم بیرون نمیومد.زنگ زدم به رستوران نزدیک خونه غذا رو که قبلا سفارش داده بودم برامون بیارن. خودمم همونجا تو آشپزخونه نشستم.سرمو گذاشتم رو پام خوابم برد نیمه خواب بودم که صدای زنگ اف اف اومد بلند شدم برم دیدم شبنم تکیه زده به در آشپزخونه نگام میکنه خودش رفت اف اف جواب داد منم پشت سرش رفتم -کیه؟ - غذا آوردن رفتم جلو در غذا رو گرفتم پولش حساب کردم رفتم تو آشپزخونه شبنمم اونجا بود -چرا خیس شدی؟ -شروین خیسم کرد -چرا عوض نکردی -لباسام تو اتاق بود خواب بودی -حالا که نیستم بیا برو عوض کن سرما میخوری -وای چه خشن لباسامو عوض کردم رفتم دیدم شبنم نازم میز رو آماده کرده ولی این دوتا فنچ هنوز بیرون نیومدن -شبنم جان شروین صدا میزنی بیان غذا یخ میکنه شبنم رفت بعد از چند دقیقه 3 تایی اومدن شام خوردیم. بعد از شام سمیه و شبنم میخواستن ظرفا رو بشورن نذاشتم میدونستم خسته هستن داشتم ظرفا رو جمع کردم که شبنم اومد داخل -آبتین؟ -جانم؟ - یه رختخواب به من میدی؟ -برای چی؟ -بذار جلوم نگاش کنم خب بخوابم -چرا رو تخت نمیخوابی - اون که جای تو هست ما 3 تامون میریم تو یه اتاق -نه درست نیست عزیزم تو برو تو اتاق من منم رو مبل میخوابم -اذیت میشی -نمیشم برو رو حرف من حرف نزن رفت لامپای هال رو خاموش کردم رفتم تو آشپزخونه ظرفارو آروم شستم.وقتی فهمیدن میان رفتم یه رختخواب دونفره خریدم با 3 تا بالشت گفتم شبنم وسمیه پیش هم میخوابن من وشروینم پیش هم ولی حالا به اشتباهم پی بردم فردام عید همه جا تعطیله نمیدونم چیکار کنم. خوبیه اینجا این که هوا گرم ولی من عادت دارم شبا یه چیزی بکشم رو خودم.رفتم روی مبل دراز کشیدم و کم کم چشمام گرم شده بود.نزدیکای صبح از احساس سرما بیدار شدم دیگه خوابم نبرد سال تحویل ساعت 5 صبح ساعت 4 بود نمیدونستم برای سال تحویل بیدار میشن یا نه به هرحال من بیدار شدم وسایل هفت سین رو که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم.میخواستم برم بیرون از آشپزخونه خوردم به یه چیزی
-وای -تویی شبنم -آره -چرا بیدار شدی -تو چرا بیداری -خوابم نبرد گفتم هفت سین بچینم - آخ جون منم بیام کمک -بیا عزیزم با کمک هم سفره هفت سین درست کردیم خیلی خوشکل شد ساعت یه ربع به پنج بود شروین خله اومد -سلام -شما دوتا کم دارین -باز تو شخصیت خودتو به ما زدی - خل نشید برید بخوابید -مگه شما نمیاین برای سال تحویل - نه بابا دلت خوش فقط موقع سال تحویل زیاد احساساتی نشید حواسم هست -برو ناخن پات نره تو چشمت بعدم رفت دستشویی دیونه نفهم رفت خوابید بی ذوقا ولی بهتر من و عشقم تنهایی جشن میگیریم.پنج دقیقه دیگه سال تحویل میشد تی وی رو روشن کردم کنار شبنم نشستم خدا بهترین عیدی رو واسم فرستاده بود. بلاخره سال تحویل شد یه سال جدید کنار عشق زندگیم بلند شدم رفتم تو اتاق عیدیشو براش آوردم یه پروانه طلا که روی بالش نگینای یاقوت آبی بود رفتم کنارش نشستم داشت نگام میکرد دستشو گرفتم چقدر گرم بودن جعبه رو گذاشتم کف دستش یه نگاهی به من کرد یه نگاه به جعبه اشک تو چشمای نازش حلقه زد -مرسی آبتین ولی من نتونستم برات عیدی بگیرم تو گولم زدی و یکی زد تو بازوم -وقت زیاده حالا بازش کن ببین خوشت میاد جعبه رو باز کرد گردنبند رو بیرون آورد چشماش برق میزد خوشحال بودم که خوشش اومده -وای خیلی قشنگه آبتین -قابل تو رو نداره خانمم -میذاری بندازم گردنت - آره برگشت طرف من موهاشو از گردنش زدم کنار قفل گردنبند رو بستم یه بوس گذاشتم رو گردنش برگشت طرف من سرشو انداخت پایین با دستم چونشو گرفتم سرش آوردم بالا نگام رفت سمت لبای نازش هیچی نمیگفت صورتمون بهم نزدیک شد.چشماش بست لبمو گذاشتم رو لبش طعم زندگی میداد طعم پاکی طعم عشق اونم منو همراهی کرد.اروم لبامو از لباش جدا کردم چشمامو باز کردم چشماش هنوز بسته بود.سرشو گذاشتم رو سینم.یه گناه بود یه گناه شیرین - تو نمیخوای جواب منو بدی - کدوم جواب؟ -خیلی ممنون ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم سرمو انداختم پایین -بله -چی بله -جوابت دیگه وای خدا شکرت دیگه چی میخوام اینقدر خوشحال شدم که محکم بغلش کردم جوری که فکر کنم استخواناش جا به جا شد اروم از بغلم اومد بیرون اخی نازی چه لپاش قرمز شده هوا داشت روشن میشد -عزیزم برو بخواب مریض میشی -تو کجا خوابیدی؟ -من همینجا رو مبل -پس کو پتوت -چیز ...جمع کردم -کجاست -برو بخواب چقدر سوال میکنه -آبتین؟ -بله -تو دیشب بدون پتو و بالشت خوابیدی جوابشو ندادم -برو تو اتاقت بخواب نوبت من من اینجا میخوابم -گفتم از ترحم بدم میاد -ترحم نیست -پس چیه؟ -نگرانیه -قربون نگرانیات جای من خوبه نگران نباش برو بخواب -نمیرم -نمیری -نچ -خب بشین همینجا -میشینم -لجباز -تویی تی وی رو خاموش کردم همونجا کنار هم نشستیم کشیدمش کنارم سرشو گذاشتم رو شونه ام خیلی دوستش داشتم -آبتین؟ -جانم -چرا منو دوست داری؟ -دوست داشتن دلیل نداره -خب از چی من خوشت میاد؟ - از زیبایت رفتارت شیطونیات حاضر جوابیات معصومیتت هنوزم بگم تو چی؟ -من که از تو خوشم نمیاد؟ -یه روز اعتراف میکنی میدونم ولی امیدوارم دیر نشده باشه -یعنی چی؟ -عمر دست خداست شاید فردا تصادف کردم رفتم تو کما بعد.. نذاشت ادامه بدم دستشو گذاشت رو دهنم دستشو بوسیدم دوباره سرشو گذاشت رو شونم خودش کشید بالا کنار گوشم آروم گفت
-دوست دارم آبتین هیچوقت تنهام نذار اینقدر موهاشو ناز کردم که تو بغلم خوابش برد بغلش کردم بردم گذاشتمش رو تخت پتو کشیدم روش اومدم بیرون رو مبل خوابیدم.فکر کن یه درصئ داداشش بفهمه چی میشه هیچ غلطیم نمیکنه نامزدمه دلم خواسته ه کی دارم میگم خل شدم رفت -خرمگس خوابم میاد برو گمشو -از کجا فهمیدی -پر موقع خواب قدیمی شد روش جدید بیا -باشه دوباره خوابیدم که یه لیوان اب رو صورتم خالی شد -کره خر دستم بهت برسه میکشمت اگه مردی وایسا مرد نیستم واینمیسم -آبتین چی شده ؟چرا این شکلی شدی؟ -از این بیشعور بپرس -هوی شری چیکارش داری مظلوم گیر آوردی -من داداشتما -باش آبتینم -آبتین چی؟ -هیچی دلم شکست دوست داشتم جرات داشت میگفت شروین که در جریان بود. نگاش کردم سرش پایین بود رفتم طرف داخل اتاقم اومد داخل -آبتین؟ -بله؟ -روم نشد بگم -مهم نیست -آبتین؟ -جانم؟ -تو میگی بهش - میدونه -چی؟ -گفتم میدونه -آبتین از دست من ناراحتی - نه عزیزم -حالا برو کنار میخوام برم حمام اونم حق داشت من همیشه زود قضاوت میکردم شبنم یه دختر و شروینم برادرش مهم اینکه من میدونم دوسم داره از حمام که اومدم بیرون یه دفعه شروین مثل خلا دوید طرفم بغل کردن -عیدت مبارک داماد چه سال خوبی داریم از دست زلزله راحت میشیم -ممنون عید تو هم مبارک راجع به زن منم درست حرف بزن -سلام آبتین خان عیدتون مبارک -سلام ممنون عید شما هم مبارک سال خوبی داشته باشین -زن من کجاست -خب مرگ زنم زنم راه انداخته حالا میاد داره از مهمهاناش پذیرایی میکنه خانم خونه هست دیگه رفتم تو آشپزخونه داشت صبحانه آماده میکرد -بیا برو بشین من آماده میکنم - نمیخوام خودم آماده میکنم -خب منم کمکت میدم - ما هم بازی -تو ولایت شما به خر مگس میگن چی سمیه اومد داخل همونجور که میخندید گفت -میگن لعنت -البته دور از جون شما اصلا حیف شما که گیر این شروین افتادید -از من بهتر نصیبش نمیشد -بر منکرش لعنت -خواهر بیا این شوهرت جمع کن دامادم دامادای قدیم یه حسابی از برادر زن میبردن والا -من حوصلم سر رفت آبتین -تازه دیشب رسیدیا یه عمر باید اینجا زندگی کنی -چی؟ -نخودچی داوینچی شوهرت اینجا زندگی میکنه تو هم همینجا میمونی -بچه میترسونی خب می مونم -شروین اذیتش نکن ازدواج کنیم برمیگردم شیراز -خاک برسر زن ذلیلت آبتین منو ببین چه جذبه ایی دارم برگشت طرف سمیه صداشو کلفت کرد -زن -بله عزیزم -کاری نداری برات انجام بدم؟ -بلندشو برو بیرون آبرومونو بردی بلندشو -آبی جون -مرض و آبی -خب تو هم میگم میاین بریم شمال -هرچی خانومم بگه -عق حالمو بهم زدی -شروین؟ -جانم عزیزم غلط کردم هرچی تو بگی -من طلاق خواهرمو میگیرم از تو صبر کن -چی شد شبنم خانم سمیه خانم بریم؟ -بریم عزیزم - بریم منم حرفی ندارم -من نمیام بگم بهتون
-تو بیجا میکنی شروین جان بعد از ناهار تصمیم داشتیم بریم بیرون شروین ناهار خورد دراز کشید روی مبل شبنم که حسابی بی حوصله شده بود.یکی از اون جیغاش که دیوار صوتی رو میشکنه کشید و رفت بیرون من وسمیه هم پشت سرش رفتیم. دو دقیقه بعدم شروین تو ماشین نشسته بود. رفتیم جای همیشگی من کنار خلیج فارس تو ساحل ایستاده بودیم من تو فکر خودم بودم اتفاقاتی که برام افتاده بود و داشت میفتاد.شبنم اومد دستشو حلقه کرد دور بازوم و خلیج رو تماشا میکردیم که احساس سرما کردم این شروین خرمگس باز آب ریخت رو من گذاشتم دنبالش گرفتمش بردمش سمت آب باید حالشو جا میاوردم شبنم و سمیه هم تشویقم میکردن میخواستم پرتش کنم تو آب داشت پرت میشد که منم با خودش کشید افتادیم تو آب دوتامون رفتم سمتش کلی شوخی کردیم هر چند خطرناک بود کم کم صدای اعتراض خانما بلند شد اومدیم بیرون حالا با این لباسا که نمیشد رفت تو ماشین یه کم رو سنگای کنار خلیج نشستیم تا خشک بشیم شبنمم واسمون چایی آورد.بعدشم رفتیم پارک نایبند یه جای بکر و زیبا. هوا داشت تاریک میشد برگشتیم خونه . میخواستیم فردا حرکت کنیم برای شهرای شمالی شروین با پدرش تماس گرفت و گفت که داریم میریم شمال شام رو شبنم و سمیه درست کردن خیلی خوشمزه بود ولی این شروین اذیتشون میکرد. -این چیه شبنم تو درست کردی؟ -آره مگه چیه ؟ - شور اصلا قابل خوردن نیست حدس زدم کار تو باشه اخه غذاهای سمیه همیشه بی مزه هست عزیزانم با هم آشپزی کنید یه چیز درست از آب در بیاد -شروین خیلیم خوشمزه هست الکی نگو -خواهر من سمیه که جای پای خودش محکم کرد شوهر کرد تو باید سعی کنی این آبتین از راه غذا گول بزنی نقشمون بگیره ما کلی نقشه کشیدیم تو رو بندازیم به آبتین یادت رفت -مرض -ا آبی جون تو اینجایی ندیدمت -اول که دستپخت شبنم عالیه بعدم سنگم بذاره جلو من من میخورم شبنم یه لبخند ناز به من زند و زبونشو تا آخر در آورد برای شروین و چشماشم چپ کرد خدا به دادم برسه با این خواهر و برادر -آبی جون اینقدر زن ذلیلی برات خوب نیستا از ما گفتن -شری جون نه که خودت اسوه مردای مقتدری آبجی گل من جلو شما رو نمیکنم چه اقتداری دارم مگرنه زن سمیه هم که فقط میخنده دختر خوبیه ولی خیلی کم حرف البته شروین جبرانشو میکنه به جاش حرف میزنه خداکنه با هم خوشبخت باشن . بعد ازشام بچه ها داشتن میوه میخوردن من رفتم تو اتاق وسایلامو جمع کنم.شبنم در زد اومد داخل وجودش همیشه برام آرامشه -کمک نمیخوای؟ - نه عزیزم تو وسایلاتو جمع کردی ؟ -آره -چیزی احتیاج نداری برات بگیرم -نه ممنون همونجا گوشه تخت نشست منم ساکمو بستم -آبتین -جانم -ما یادمون رفت دوربین بیاریم دوربین داری ؟ -آره عزیزم خوب شد یادم آوردی رفتم دوربین از کمد در آوردم دوست داشتم از اینجا هم عکس داشته باشیم دوربین تنطیم کردم گذاشتم رو میز رفتم کنار شبنم نشستم دستمو حلقه کردم دورش عکس گرفتیم.یه خاطره با ارزش از یه عشق پاک رفتیم بیرون همه مدلی عکس گرفتیم بعدشم زدمش تو شارژ برای بقیه مسافرتمون فردا صبح زود (توجه داشته باشید ساعت 10) بیدار شدیم با ماشین شروین زدیم به جاده تو راه چند ساعت شروین رانندگی میکرد چند ساعت من خیلی خوش گذشت تو راه جوری که مسافت زیاد راه و خستگی رو احساس نمیکردیم.تو یه رستوران بین راهی شروین زد کنار عصرونه بخوریم.شبنم دیدم با گوشیش حرف میزنه و ناراحت تمام حواسم به شبم بوداومد. وقتی دیدم چیزی نگفت منم چیزی نپرسیدم بعد از دو روز شب بود که رسیدیم .شبنم وسمیه خواب بودن بعد از نیم ساعت یه ویلا اجاره کردیم.رفتیم داخل ما رانندگی کردیم این دوتا خسته شدن راحت خوابیدن با شروین وسایلا رو بردیم تو ویلا من داشتم خونه رو بررسی میکردم شروینم رفت زنش و خواهرشو بیاره. دو تا خواب داشت هر اتاق خوابم یه سرویس حمام ودستشویی داشت.طبق معمول من باید رو مبل میخوابیدم فکر اینجا رو کرده بودم با خودم پتو آوردم. در باز شد اومدن داخل با یه نگاه اجمالی خونه رو بررسی کردن خب خداروشکر خوششون اومد.ولی نمیدونم چرا اخمای شبنم تو هم رفته و یه چشم غره تپلم به من اومد. -شروین جان من گرسنمه خداروشکر ما صدای سمیه خانم رو شنیدیم یه اظهار وجود کردن -چی میخوری عزیزم ؟ -ساندویچ میخوام -چشم خانوم شبنم تو چی میخوری؟ -هیچی میخوام بخوابم من میگم این یه چیزیشه هیشکی قبول نمیکنه بلندشد رفت تو یکی از اتاقا که بخوابه دلم گرفت چرا به من نگاه نمیکرد -شروین چیزی شده ؟ -نه برای چی؟ -پس چرا شبنم ناراحته -ناراحت نیست خسته هست درست میشه تو چی میخوری برات بگیرم -منم چیزی نمیخوام -بهتر الان خودم و خانومم میریم بیرون غذا میخوریم بلند شو عشقم چند دقیقه بعدم رفتن.رفتم در اتاق زدم -شبنم...خوابی عزیزم دوباره در زدم اومد در باز کرد -بله؟ -میشه حرف بزنیم؟ -نه خستمه میخوام بخوابم -زیاد طولش نمیدم اومد بیرون رو مبل نشست منم روبروش نشستم -خب بگو -چی شده چرا اینجوری با من حرف میزنی -هیچی -شبنم -بله -نکنه پشیمون شدی؟ سرشو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زد داشت منو دیونه میکرد -چیه عزیزم نمیخوای حرف بزنی -غروبی که یه جا نگه داشتین خوراکی بخریم زنگ زدم به مامانم بهش گفتم که میخوام با تو ازدواج کنم -خب -گفت حرفشم نزن فکر اینجا رو نکرده بودم. اخه چرا من که اهل هیچی نیستم -چرا؟ -گفت شما دوتا بچه میخواین من دق بدین اون از شروین که رفت یه دختر بی اصل و نصب گرفت اینم از تو حرفشو ادامه نداد -درباره من چی گفت اول که همه ادما اصل ونصب دارن چه فقیر چه پولدار بعدم شاید تو فرهنگ لغت مامانت اصل و نصب یعنی پول اگه اینجور بهش بگو آبتین یه روز اصل و نصب داشت هنوزم یه مقدار از اون رو داره و همه تلاشش میکنه دخترت رو خوشبخت کنه -فکر کردی نگفتم بهش تمام صورتش از اشک خیس بود انگار یکی به قلبم چنگ مینداخت بلند شدم رفتم کنارش بغلش کردم سرشو گذاشتم رو سینم گذاشتم گریه کنه تا آروم بشه -عزیزم ما راضیشون میکنیم غصه نخور بذار این مدت که با هم هستیم یه خاطره خوب داشته باشیم من از تو دل نمیکنم هر جور باشه راضیشون میکنم از تو بغلم اومد بیرون یه لبخند قشنگ رو لبش بود. -واقعا؟ -واقعا -قول؟ -قول میدم توهم کمکم میکنی؟ - تا اخرش باهاتم -پس بزن قدش دستامون اوردیم بالا زدیم بهم -ابتین -جان ابتین -من گرسنمه -منم همینطور الان زنگ میزنم به برادر گرامی -... - شروین کجایی؟ -داریم غذا میخوریم -برای ما هم بگیر دوتا جوجه بگیر -امری باشه -نوشابه و سالادم یگیر مرسی بای برگشتم طرف شبنم کنارش نشستم موهاشو از تو صورتش زدم کنار -خب منو ناراحت کردی نمیخوای جبران کنی؟ -چه جوری -اینجوری لبمو سریع
رفتم نزدیکتر دستمو انداختم دورشونش کشیدمش طرف خودم سرشو گذاشت رو سینه ام باورم نمیشد شبنمم تو بغلم باشه داشت اروم میشد که خرمگس اومد -آبتین کدوم گوری هستی ؟ شبنم سریع خودشو کشید کنار پیاده شد منم پیدا شدم -بله کاری داری؟ - نه چه کاری راحت باش منت کشی کن - مرض رفت داخل برگشتم طرف شبنم -عزیزم شیر آب اون گووشه هست صورت بشور اروم شدی بیا داخل خودمم رفتم داخل وای یا خدا برگشتم صدای شروین شنیدم -خرمگسا که یه جا وارد میشن یه وز وز میکنن دیگه روم نمیشد برم داخل همونجا وایسادم شبنمم اومد در زدم رفتیم داخل شروین با نیش باز نشسته بود سمیه هم سرش پایین بود و زلزله کوچولو منم یه صحنه عاشقانه رو از دست داد. دور هم نشسته بودیم از همه جا تعریف میکردیم لحظه های خوبی بود. -حتما خیلی خسته شدید تو راه -آره اگه تو بلند میشدی میومدی هم ما خسته نمیشدیم هم منت کشی نمیکردی هم ازت استقبال گرم میشد -اصلا کی از تو پرسید؟ -پس با کی بودی؟ -سمیه خانم -سمیه چون زن من با حرف شوهرش موافق دیگه کی -شبنم خانم -شبنمم که خواهرمه رو حرف من حرف نمیزنه درسته؟ -نه -نه ومرض بلند شو تا بریم -تو برو من نمیام -دختر چشم سفید ببینا -خب خسته شدید شبنم خانم - آره خیلی برید تو اون اتاق استراحت کنید میخواید چمدونت بیارم؟ -ما هم برگ چغندریم -شک نکن تو یکی هستی شبنم بلند شد رفت تو اتاق منم با شروین رفتیم چمدون بیاریم -آبی -بله؟ -خونه تو که دوتا اتاق بیشتر نداره -خب ؟ - خب و مرض - تونمیتونی فحش ندی؟ -نه -خب چندتا اتاق میخوای برای بچه اتم میخوای ؟ - نه خره خب من و زنم که تو یه اتاق هستیم شبنم تو یه اتاق تو چیکار میکنی؟ -شناسنامه همراتون هست؟ گذاشت دنبالم دور ماشین دور میزدیم -آبی خودت بیا با زبون خوش کتکت بخور برو -به جان شری اگه بیام -خودت خواستی همونجا وایساده بودم دیدم خم شد داره یه کاری میکنه نمیدیدمش یه دفعه چشماش برق زد شلنگ آب رو گرفت طرفم بازش کرد تا به خودم اومدم خیس خیسم کرد رفتم شلنگ گرفتم تا خواست فرار کنه حالشو جا اوردم. بعد از کلی شیطونی چمدونا رو بردیم داخل ولی نه سمیه بود نه شبنم شروین رفت تو اتاقی که براشون اماده کرده بودم منم رفتم جلو در اتاق خودم در زدم ولی کسی جواب نداد دوباره در زدم گفتم شاید تو همون اتاق هستن در باز کردم دیدم عشقم آروم خوابیده رو تختم. چمدون گذاشتم همونجا رفتم بیرون دربستم.با لباسای خیس رفتم تو اشپزخونه وایسادم یخ کرده بودم این شروین نفهمم بیرون نمیومد.زنگ زدم به رستوران نزدیک خونه غذا رو که قبلا سفارش داده بودم برامون بیارن. خودمم همونجا تو آشپزخونه نشستم.سرمو گذاشتم رو پام خوابم برد نیمه خواب بودم که صدای زنگ اف اف اومد بلند شدم برم دیدم شبنم تکیه زده به در آشپزخونه نگام میکنه خودش رفت اف اف جواب داد منم پشت سرش رفتم -کیه؟ - غذا آوردن رفتم جلو در غذا رو گرفتم پولش حساب کردم رفتم تو آشپزخونه شبنمم اونجا بود -چرا خیس شدی؟ -شروین خیسم کرد -چرا عوض نکردی -لباسام تو اتاق بود خواب بودی -حالا که نیستم بیا برو عوض کن سرما میخوری -وای چه خشن لباسامو عوض کردم رفتم دیدم شبنم نازم میز رو آماده کرده ولی این دوتا فنچ هنوز بیرون نیومدن -شبنم جان شروین صدا میزنی بیان غذا یخ میکنه شبنم رفت بعد از چند دقیقه 3 تایی اومدن شام خوردیم. بعد از شام سمیه و شبنم میخواستن ظرفا رو بشورن نذاشتم میدونستم خسته هستن داشتم ظرفا رو جمع کردم که شبنم اومد داخل -آبتین؟ -جانم؟ - یه رختخواب به من میدی؟ -برای چی؟ -بذار جلوم نگاش کنم خب بخوابم -چرا رو تخت نمیخوابی - اون که جای تو هست ما 3 تامون میریم تو یه اتاق -نه درست نیست عزیزم تو برو تو اتاق من منم رو مبل میخوابم -اذیت میشی -نمیشم برو رو حرف من حرف نزن رفت لامپای هال رو خاموش کردم رفتم تو آشپزخونه ظرفارو آروم شستم.وقتی فهمیدن میان رفتم یه رختخواب دونفره خریدم با 3 تا بالشت گفتم شبنم وسمیه پیش هم میخوابن من وشروینم پیش هم ولی حالا به اشتباهم پی بردم فردام عید همه جا تعطیله نمیدونم چیکار کنم. خوبیه اینجا این که هوا گرم ولی من عادت دارم شبا یه چیزی بکشم رو خودم.رفتم روی مبل دراز کشیدم و کم کم چشمام گرم شده بود.نزدیکای صبح از احساس سرما بیدار شدم دیگه خوابم نبرد سال تحویل ساعت 5 صبح ساعت 4 بود نمیدونستم برای سال تحویل بیدار میشن یا نه به هرحال من بیدار شدم وسایل هفت سین رو که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم.میخواستم برم بیرون از آشپزخونه خوردم به یه چیزی
-وای -تویی شبنم -آره -چرا بیدار شدی -تو چرا بیداری -خوابم نبرد گفتم هفت سین بچینم - آخ جون منم بیام کمک -بیا عزیزم با کمک هم سفره هفت سین درست کردیم خیلی خوشکل شد ساعت یه ربع به پنج بود شروین خله اومد -سلام -شما دوتا کم دارین -باز تو شخصیت خودتو به ما زدی - خل نشید برید بخوابید -مگه شما نمیاین برای سال تحویل - نه بابا دلت خوش فقط موقع سال تحویل زیاد احساساتی نشید حواسم هست -برو ناخن پات نره تو چشمت بعدم رفت دستشویی دیونه نفهم رفت خوابید بی ذوقا ولی بهتر من و عشقم تنهایی جشن میگیریم.پنج دقیقه دیگه سال تحویل میشد تی وی رو روشن کردم کنار شبنم نشستم خدا بهترین عیدی رو واسم فرستاده بود. بلاخره سال تحویل شد یه سال جدید کنار عشق زندگیم بلند شدم رفتم تو اتاق عیدیشو براش آوردم یه پروانه طلا که روی بالش نگینای یاقوت آبی بود رفتم کنارش نشستم داشت نگام میکرد دستشو گرفتم چقدر گرم بودن جعبه رو گذاشتم کف دستش یه نگاهی به من کرد یه نگاه به جعبه اشک تو چشمای نازش حلقه زد -مرسی آبتین ولی من نتونستم برات عیدی بگیرم تو گولم زدی و یکی زد تو بازوم -وقت زیاده حالا بازش کن ببین خوشت میاد جعبه رو باز کرد گردنبند رو بیرون آورد چشماش برق میزد خوشحال بودم که خوشش اومده -وای خیلی قشنگه آبتین -قابل تو رو نداره خانمم -میذاری بندازم گردنت - آره برگشت طرف من موهاشو از گردنش زدم کنار قفل گردنبند رو بستم یه بوس گذاشتم رو گردنش برگشت طرف من سرشو انداخت پایین با دستم چونشو گرفتم سرش آوردم بالا نگام رفت سمت لبای نازش هیچی نمیگفت صورتمون بهم نزدیک شد.چشماش بست لبمو گذاشتم رو لبش طعم زندگی میداد طعم پاکی طعم عشق اونم منو همراهی کرد.اروم لبامو از لباش جدا کردم چشمامو باز کردم چشماش هنوز بسته بود.سرشو گذاشتم رو سینم.یه گناه بود یه گناه شیرین - تو نمیخوای جواب منو بدی - کدوم جواب؟ -خیلی ممنون ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم سرمو انداختم پایین -بله -چی بله -جوابت دیگه وای خدا شکرت دیگه چی میخوام اینقدر خوشحال شدم که محکم بغلش کردم جوری که فکر کنم استخواناش جا به جا شد اروم از بغلم اومد بیرون اخی نازی چه لپاش قرمز شده هوا داشت روشن میشد -عزیزم برو بخواب مریض میشی -تو کجا خوابیدی؟ -من همینجا رو مبل -پس کو پتوت -چیز ...جمع کردم -کجاست -برو بخواب چقدر سوال میکنه -آبتین؟ -بله -تو دیشب بدون پتو و بالشت خوابیدی جوابشو ندادم -برو تو اتاقت بخواب نوبت من من اینجا میخوابم -گفتم از ترحم بدم میاد -ترحم نیست -پس چیه؟ -نگرانیه -قربون نگرانیات جای من خوبه نگران نباش برو بخواب -نمیرم -نمیری -نچ -خب بشین همینجا -میشینم -لجباز -تویی تی وی رو خاموش کردم همونجا کنار هم نشستیم کشیدمش کنارم سرشو گذاشتم رو شونه ام خیلی دوستش داشتم -آبتین؟ -جانم -چرا منو دوست داری؟ -دوست داشتن دلیل نداره -خب از چی من خوشت میاد؟ - از زیبایت رفتارت شیطونیات حاضر جوابیات معصومیتت هنوزم بگم تو چی؟ -من که از تو خوشم نمیاد؟ -یه روز اعتراف میکنی میدونم ولی امیدوارم دیر نشده باشه -یعنی چی؟ -عمر دست خداست شاید فردا تصادف کردم رفتم تو کما بعد.. نذاشت ادامه بدم دستشو گذاشت رو دهنم دستشو بوسیدم دوباره سرشو گذاشت رو شونم خودش کشید بالا کنار گوشم آروم گفت
-دوست دارم آبتین هیچوقت تنهام نذار اینقدر موهاشو ناز کردم که تو بغلم خوابش برد بغلش کردم بردم گذاشتمش رو تخت پتو کشیدم روش اومدم بیرون رو مبل خوابیدم.فکر کن یه درصئ داداشش بفهمه چی میشه هیچ غلطیم نمیکنه نامزدمه دلم خواسته ه کی دارم میگم خل شدم رفت -خرمگس خوابم میاد برو گمشو -از کجا فهمیدی -پر موقع خواب قدیمی شد روش جدید بیا -باشه دوباره خوابیدم که یه لیوان اب رو صورتم خالی شد -کره خر دستم بهت برسه میکشمت اگه مردی وایسا مرد نیستم واینمیسم -آبتین چی شده ؟چرا این شکلی شدی؟ -از این بیشعور بپرس -هوی شری چیکارش داری مظلوم گیر آوردی -من داداشتما -باش آبتینم -آبتین چی؟ -هیچی دلم شکست دوست داشتم جرات داشت میگفت شروین که در جریان بود. نگاش کردم سرش پایین بود رفتم طرف داخل اتاقم اومد داخل -آبتین؟ -بله؟ -روم نشد بگم -مهم نیست -آبتین؟ -جانم؟ -تو میگی بهش - میدونه -چی؟ -گفتم میدونه -آبتین از دست من ناراحتی - نه عزیزم -حالا برو کنار میخوام برم حمام اونم حق داشت من همیشه زود قضاوت میکردم شبنم یه دختر و شروینم برادرش مهم اینکه من میدونم دوسم داره از حمام که اومدم بیرون یه دفعه شروین مثل خلا دوید طرفم بغل کردن -عیدت مبارک داماد چه سال خوبی داریم از دست زلزله راحت میشیم -ممنون عید تو هم مبارک راجع به زن منم درست حرف بزن -سلام آبتین خان عیدتون مبارک -سلام ممنون عید شما هم مبارک سال خوبی داشته باشین -زن من کجاست -خب مرگ زنم زنم راه انداخته حالا میاد داره از مهمهاناش پذیرایی میکنه خانم خونه هست دیگه رفتم تو آشپزخونه داشت صبحانه آماده میکرد -بیا برو بشین من آماده میکنم - نمیخوام خودم آماده میکنم -خب منم کمکت میدم - ما هم بازی -تو ولایت شما به خر مگس میگن چی سمیه اومد داخل همونجور که میخندید گفت -میگن لعنت -البته دور از جون شما اصلا حیف شما که گیر این شروین افتادید -از من بهتر نصیبش نمیشد -بر منکرش لعنت -خواهر بیا این شوهرت جمع کن دامادم دامادای قدیم یه حسابی از برادر زن میبردن والا -من حوصلم سر رفت آبتین -تازه دیشب رسیدیا یه عمر باید اینجا زندگی کنی -چی؟ -نخودچی داوینچی شوهرت اینجا زندگی میکنه تو هم همینجا میمونی -بچه میترسونی خب می مونم -شروین اذیتش نکن ازدواج کنیم برمیگردم شیراز -خاک برسر زن ذلیلت آبتین منو ببین چه جذبه ایی دارم برگشت طرف سمیه صداشو کلفت کرد -زن -بله عزیزم -کاری نداری برات انجام بدم؟ -بلندشو برو بیرون آبرومونو بردی بلندشو -آبی جون -مرض و آبی -خب تو هم میگم میاین بریم شمال -هرچی خانومم بگه -عق حالمو بهم زدی -شروین؟ -جانم عزیزم غلط کردم هرچی تو بگی -من طلاق خواهرمو میگیرم از تو صبر کن -چی شد شبنم خانم سمیه خانم بریم؟ -بریم عزیزم - بریم منم حرفی ندارم -من نمیام بگم بهتون
-تو بیجا میکنی شروین جان بعد از ناهار تصمیم داشتیم بریم بیرون شروین ناهار خورد دراز کشید روی مبل شبنم که حسابی بی حوصله شده بود.یکی از اون جیغاش که دیوار صوتی رو میشکنه کشید و رفت بیرون من وسمیه هم پشت سرش رفتیم. دو دقیقه بعدم شروین تو ماشین نشسته بود. رفتیم جای همیشگی من کنار خلیج فارس تو ساحل ایستاده بودیم من تو فکر خودم بودم اتفاقاتی که برام افتاده بود و داشت میفتاد.شبنم اومد دستشو حلقه کرد دور بازوم و خلیج رو تماشا میکردیم که احساس سرما کردم این شروین خرمگس باز آب ریخت رو من گذاشتم دنبالش گرفتمش بردمش سمت آب باید حالشو جا میاوردم شبنم و سمیه هم تشویقم میکردن میخواستم پرتش کنم تو آب داشت پرت میشد که منم با خودش کشید افتادیم تو آب دوتامون رفتم سمتش کلی شوخی کردیم هر چند خطرناک بود کم کم صدای اعتراض خانما بلند شد اومدیم بیرون حالا با این لباسا که نمیشد رفت تو ماشین یه کم رو سنگای کنار خلیج نشستیم تا خشک بشیم شبنمم واسمون چایی آورد.بعدشم رفتیم پارک نایبند یه جای بکر و زیبا. هوا داشت تاریک میشد برگشتیم خونه . میخواستیم فردا حرکت کنیم برای شهرای شمالی شروین با پدرش تماس گرفت و گفت که داریم میریم شمال شام رو شبنم و سمیه درست کردن خیلی خوشمزه بود ولی این شروین اذیتشون میکرد. -این چیه شبنم تو درست کردی؟ -آره مگه چیه ؟ - شور اصلا قابل خوردن نیست حدس زدم کار تو باشه اخه غذاهای سمیه همیشه بی مزه هست عزیزانم با هم آشپزی کنید یه چیز درست از آب در بیاد -شروین خیلیم خوشمزه هست الکی نگو -خواهر من سمیه که جای پای خودش محکم کرد شوهر کرد تو باید سعی کنی این آبتین از راه غذا گول بزنی نقشمون بگیره ما کلی نقشه کشیدیم تو رو بندازیم به آبتین یادت رفت -مرض -ا آبی جون تو اینجایی ندیدمت -اول که دستپخت شبنم عالیه بعدم سنگم بذاره جلو من من میخورم شبنم یه لبخند ناز به من زند و زبونشو تا آخر در آورد برای شروین و چشماشم چپ کرد خدا به دادم برسه با این خواهر و برادر -آبی جون اینقدر زن ذلیلی برات خوب نیستا از ما گفتن -شری جون نه که خودت اسوه مردای مقتدری آبجی گل من جلو شما رو نمیکنم چه اقتداری دارم مگرنه زن سمیه هم که فقط میخنده دختر خوبیه ولی خیلی کم حرف البته شروین جبرانشو میکنه به جاش حرف میزنه خداکنه با هم خوشبخت باشن . بعد ازشام بچه ها داشتن میوه میخوردن من رفتم تو اتاق وسایلامو جمع کنم.شبنم در زد اومد داخل وجودش همیشه برام آرامشه -کمک نمیخوای؟ - نه عزیزم تو وسایلاتو جمع کردی ؟ -آره -چیزی احتیاج نداری برات بگیرم -نه ممنون همونجا گوشه تخت نشست منم ساکمو بستم -آبتین -جانم -ما یادمون رفت دوربین بیاریم دوربین داری ؟ -آره عزیزم خوب شد یادم آوردی رفتم دوربین از کمد در آوردم دوست داشتم از اینجا هم عکس داشته باشیم دوربین تنطیم کردم گذاشتم رو میز رفتم کنار شبنم نشستم دستمو حلقه کردم دورش عکس گرفتیم.یه خاطره با ارزش از یه عشق پاک رفتیم بیرون همه مدلی عکس گرفتیم بعدشم زدمش تو شارژ برای بقیه مسافرتمون فردا صبح زود (توجه داشته باشید ساعت 10) بیدار شدیم با ماشین شروین زدیم به جاده تو راه چند ساعت شروین رانندگی میکرد چند ساعت من خیلی خوش گذشت تو راه جوری که مسافت زیاد راه و خستگی رو احساس نمیکردیم.تو یه رستوران بین راهی شروین زد کنار عصرونه بخوریم.شبنم دیدم با گوشیش حرف میزنه و ناراحت تمام حواسم به شبم بوداومد. وقتی دیدم چیزی نگفت منم چیزی نپرسیدم بعد از دو روز شب بود که رسیدیم .شبنم وسمیه خواب بودن بعد از نیم ساعت یه ویلا اجاره کردیم.رفتیم داخل ما رانندگی کردیم این دوتا خسته شدن راحت خوابیدن با شروین وسایلا رو بردیم تو ویلا من داشتم خونه رو بررسی میکردم شروینم رفت زنش و خواهرشو بیاره. دو تا خواب داشت هر اتاق خوابم یه سرویس حمام ودستشویی داشت.طبق معمول من باید رو مبل میخوابیدم فکر اینجا رو کرده بودم با خودم پتو آوردم. در باز شد اومدن داخل با یه نگاه اجمالی خونه رو بررسی کردن خب خداروشکر خوششون اومد.ولی نمیدونم چرا اخمای شبنم تو هم رفته و یه چشم غره تپلم به من اومد. -شروین جان من گرسنمه خداروشکر ما صدای سمیه خانم رو شنیدیم یه اظهار وجود کردن -چی میخوری عزیزم ؟ -ساندویچ میخوام -چشم خانوم شبنم تو چی میخوری؟ -هیچی میخوام بخوابم من میگم این یه چیزیشه هیشکی قبول نمیکنه بلندشد رفت تو یکی از اتاقا که بخوابه دلم گرفت چرا به من نگاه نمیکرد -شروین چیزی شده ؟ -نه برای چی؟ -پس چرا شبنم ناراحته -ناراحت نیست خسته هست درست میشه تو چی میخوری برات بگیرم -منم چیزی نمیخوام -بهتر الان خودم و خانومم میریم بیرون غذا میخوریم بلند شو عشقم چند دقیقه بعدم رفتن.رفتم در اتاق زدم -شبنم...خوابی عزیزم دوباره در زدم اومد در باز کرد -بله؟ -میشه حرف بزنیم؟ -نه خستمه میخوام بخوابم -زیاد طولش نمیدم اومد بیرون رو مبل نشست منم روبروش نشستم -خب بگو -چی شده چرا اینجوری با من حرف میزنی -هیچی -شبنم -بله -نکنه پشیمون شدی؟ سرشو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زد داشت منو دیونه میکرد -چیه عزیزم نمیخوای حرف بزنی -غروبی که یه جا نگه داشتین خوراکی بخریم زنگ زدم به مامانم بهش گفتم که میخوام با تو ازدواج کنم -خب -گفت حرفشم نزن فکر اینجا رو نکرده بودم. اخه چرا من که اهل هیچی نیستم -چرا؟ -گفت شما دوتا بچه میخواین من دق بدین اون از شروین که رفت یه دختر بی اصل و نصب گرفت اینم از تو حرفشو ادامه نداد -درباره من چی گفت اول که همه ادما اصل ونصب دارن چه فقیر چه پولدار بعدم شاید تو فرهنگ لغت مامانت اصل و نصب یعنی پول اگه اینجور بهش بگو آبتین یه روز اصل و نصب داشت هنوزم یه مقدار از اون رو داره و همه تلاشش میکنه دخترت رو خوشبخت کنه -فکر کردی نگفتم بهش تمام صورتش از اشک خیس بود انگار یکی به قلبم چنگ مینداخت بلند شدم رفتم کنارش بغلش کردم سرشو گذاشتم رو سینم گذاشتم گریه کنه تا آروم بشه -عزیزم ما راضیشون میکنیم غصه نخور بذار این مدت که با هم هستیم یه خاطره خوب داشته باشیم من از تو دل نمیکنم هر جور باشه راضیشون میکنم از تو بغلم اومد بیرون یه لبخند قشنگ رو لبش بود. -واقعا؟ -واقعا -قول؟ -قول میدم توهم کمکم میکنی؟ - تا اخرش باهاتم -پس بزن قدش دستامون اوردیم بالا زدیم بهم -ابتین -جان ابتین -من گرسنمه -منم همینطور الان زنگ میزنم به برادر گرامی -... - شروین کجایی؟ -داریم غذا میخوریم -برای ما هم بگیر دوتا جوجه بگیر -امری باشه -نوشابه و سالادم یگیر مرسی بای برگشتم طرف شبنم کنارش نشستم موهاشو از تو صورتش زدم کنار -خب منو ناراحت کردی نمیخوای جبران کنی؟ -چه جوری -اینجوری لبمو سریع