۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۵:۲۵ عصر
ماهان: این آخرا دیگه اشک رزا در اومده بودبا ناراحتی میگم: دست رو دلم نذارین که دیگه از خون هم گذشتهکیهان با خنده میگه: لابد عموسری تکون میدمکیهان: به رزا میگفتم باور نمیکردماهان با تعجب نگامون میکنه و میگه: یعنی چی؟-عموم دیشب از آلمان اومد ماهان: آهان... عجب شانسی تو داری-قرار بود برای عروسی بیاد... ولی نمیدونست تو روستاههماهان:پس ماجرا از این قرار بود-اوهومکیهان: بهتره یه سر به رزا بزنی؟-دستم خسته شد این لباسا رو یکی از من بگیرهماهان: صبر کن... الان یکی از خدمتکارا رو صدا میزنم تا لباسا رو به اتاقت ببرهتو همین موقع ماکان با لبخند و دختردائی و دائیش با اخم وارد سالن میشن و پشت سر اونا هم زن دائی و پسردائیش به داخل سالن میانماکان که چند لحظه بعد از ورود به سالن چشمش به من میفته و ماهان رو هم در نزدیکی من میبینه... لبخند رو لباش خشک میشه و اخم غلیظی رو پیشونیش میشینهماهان با دیدن خونواده ی دائیش زیر لبی چیزی میگه که متوجه نمیشم و بدون توجه به اونا به سمت آشپزخونه میرهکیهان هم با اخم نگاشون میکنهبا تعجب میگم: چی شده؟کیهان با اخمای گره خورده: اینجور که امروز فهمیدم وقتی خبر ازدواج کیارش و رزا به گوش خان دائی میرسه مخالفت خودش رو اعلام میکنه و میگه اجازه نمیده این ازدواج سر بگیرهبا ناراحتی میگم: خوب بعدش؟-هیچی دیگه همه خونواده میرن دست بوس خان دائی تا راضیش کنند ولی دائیش مگه راضی میشد... آخرش هم کیارش عصبانی میشه باهاشون دعوا راه میندازه و میگه: من با هر کسی که بخوام ازدواج میکنمو به کسی هم ربطی نداره... دائی هم عصبانی میشه و میگه: در مراسم شرکت نمیکنه... ماکان هم تصمیم میگیره امروز بره دنبالشون تا راضیشون کنه بیانلبخندی رو لبم میشینه... کیارش بهترین تکیه گاه برای خواهرمه... ایشاله باهم خوشبخت بشنزیر لب میگم: که اینطورتگاهم به ماکان میفته پوزخندی میزنه و نگاشو از من میگیره... به سمت دختردائیش میره و اون رو به سمت مبل دونفره ای هدایت میکنهبا دیدن این منظره عجیب دلم میگیره... خدمتکاری به طرف من میادو لباس رو از دستم میگیره... -رزا کجاست؟کیهان: باید تو اتاقی باشه که خودش و دوستت اونجا بودن-مریم رو میگی دیگهکیهان: ارهسری تکون میدمو میگم: برم ببینم چه خبرهکیهان: باشه... فقط زودتر آماده شو... کم کم مهمونا دارن میرسن... بده خواهر عروس آماده نباشه-نگران نباش سریع آماده میشم... پس فعلا من برم به کارام برسم... کیهان سری تکون میده و من هم به سمت اتاقی که رزا داره اونجا آماده میشه میرم... توی راه نگاهم به ماکان میفته که کنار دختردائیش نشسته و دستش رو روی شونه اش انداخته... دیدن اسن صحنه برام خیلی سخته لی من روژانم... روژان هیچوقت نمیشکنه... از درون آتیش میگیرم ولی از بیرون خونسرده خونسردم... با بی تفاوتی کامل از کنارش رد میشم... به زحمت از پله ها بالا میرم... بغضی بدی تو گلوم نشسته... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... منی که میخواستم همه ی تلاشمو بکنم تا بیگناهیم ثابت بشه کم کم دارم پشیمون میشم... بالاخره به اتاق مورد نظر میرسم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... با دیدن رزا دهنم باز میمونه... فوق العاده شده... هر چند از اول هم زیبا بود... اما الان زیباییش دو چندان شده... رزا با دیدن من از زیر دست آرایشگر خودش رو خلاص میکنه و به طرف من میادبا صدایی لرزون میگه: روژان کجا بودی؟با مهربونی میگم: خودت که عمو رو میشناسی... میخواستم تنها بیام ولی با هزارتا معطلی بالاخره اونا هم اومدنرزا محکم بغلم میکنه و میگه: کم کم دارم پشیمون میشمبا نگرانی بازوهاش میگیرمو اون رو یکم از خودم دور میکنمو میگم: چی میگی رزا؟ نکنه کیارش اذیتت میکنه؟ آره؟رزا لبخند تلخی میزنه و میگه: از کیارش عاشق تر تو عمرم ندیدم... پشیمونی من بخاطر توهه... چه جوری دوریتو تحمل کنممن هم همین غم رو دارم ولی نمیخوام ناراحتش کنم با صدای بلند میخندم، یه خنده تلخ که هیچکس از عمق اون خبر نداره... با خنده میگم: دیوونه، تو بهم سر میزنی... من بهت سر میزنم... یه جور میگی انگار چقدر فاصله بینمون هسترزا: ایکاش کنارم بودی؟با لبخند و در عین حال تحکم میگم: رزا الان مهمترین چیز کیارشه... تو عشقت رو داری و قبل از من باید به فکر عشقت باشیرزا با نارارحتی میگه: اما...با اخم میگم: و اما الان جنابعالی باید بخندی... نکنه میخوای کیارش با دستای خودش من رو خفه کنه به خاطر اینکه زنش رو ناراحت کردهاشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه و میگه: روژان خیلی دوستت دارمآرایشگر که تخت تاثیر قرار گرفته میگه: خانم خواهرتون بهتون سر میزنه شگون نداره دختر تو روز عروسیش گریه کنه-اه اه... دختره ی لوس برو اونور حالا خیسم میکنیرزا میخنده و میگه: فقط یه قطره اشک بودا-قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود... راستی رزا اگه سر حرفت هستی این مراسمو بهم بزنمآرایشگر و رزا با تعجب نگام میکنندرزا: کدوم حرف؟با شیطنت میگم: همینکه دوستم داری... اونم از نوع خیلیشرزا دادش میره هوا و میگه: گم شو بیرونآرایشگر هم میخنده و میگه: خانم بشینید تا بقیه کارا رو انجام بدمرزا سر جاش میشینه و با اخمای درهم زیر لب غرغر میکنه-خوبه الان گفتی دلتنگم بودیا... نه به اون ابراز دلتنگی نه به اون فحش دادنترزا: تو آدم بشو نیستی... فقط کافیه بگی فرشته ای اونوقت من میدونمو توخنده ای میکنم و میگم: اینقدر غر نزن... از اینی که هستی زشت تر میشیرزا میخواد از جاش بلند شه که آرایشگر با خنده جلوش رو میگیره... من هم لخندی میزنمو میگم: رزا من میرم لباسامو عوض کنم و آماده شم... نیام ببینم از دوری من آبغوره گرفتیارزا با اخم میگه: تو لیاقت نداری... برو آماده شو... دیگه چیزی نمونده کارم تموم شهسری تکون میدمو از اتاق خارج میشم
ا قدمهای کوتاه به سمت اتاقم حرکت میکنم... باید زودتر لباس بپوشم... ایکاش پدر و مادرم زنده بودن... عروسی من و رزا آرزوشون بود... میدونم که از همه چیز خبر دارن و از خوشحالی ما خوشحال میشن... این روزا عجیب دلتنگ پدر و مادرم میشم... عمو کیوان هم که یه مدتی رو ایران نیست و من از همیشه تنهاتر میشم... عمو و اردلان هم صد در صد به زودی میرن و شاید با فهمیدن حقایقی که امروز گفتم حتی دیگه سال به سال زنگی هم بهم نزنند... همه ی دلخوشیم به حمید و هاله هست... رزا هم که دیگه اینجا موندگار شده... امکان اینکه مریم هم اینجا موندگار بشه زیاده... شاید کنکور دادمو برای ارشد ثبت نام کردم... شاید قبول شدم... بالاخره باید عادت کنم... دلم میخواد به ماکان ثابت...با دیدن صحنه ی رو به رو سرجام خشکم میزنه... باورم نمیشه.... واقعا باورم نمیشه.... ای کاش همه اینا یه کابوس وحشتناک باشه... ماکان... شهناز.... بوسه... کسی که اون همه ادعای دوست داشتن میکرد الان داره جلوی من کسه دیگه ای رو میبوسه... ماکان لباشو از لبای شهناز جدا میکنه و نگاهی بهم میندازه و نیشخندی تحویلم میده... تنها چیزی که احساس میکنم اشکیه که از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... حس میکنم قلبم نمیزنه و نفسم بالا نمیاد.. نمیدونم کی اینقدر عاشق شدم ولی میدونم همش یه اشتباه بود... احساسی که تو وجودمه رو درک نمیکنم... تنفر... شاید هم پشیمونی... پشیمونی از باور عشقی که همش ادعا بود... شاید هم احساس حماقت میکنم... خودم هم نمیدونم چه احساسی دارم... فقط میدونم یه چیزی تو وجودم داره داغونم میکنه... ماکان از دیدن اشکم تعجب میکنه... شهناز هم مسیر نگاه ماکان رو دنبال میکنهبا دیدن من پوزخندی میزنه میگه: عزیزم چرا هر بی سر و پایی رو این اطراف راه میدی...بعد با همون لحنش خطاب به من ادامه میده: چیه؟... نکنه به ماکان دل بسته بودی باید بهت بگم که ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیمنمیخوام بیشتر از این خرد بشم... اشکامو پاک میکنم... همه ی سردیمو تو چشمام میریزم نگاهی بهشون میندازم... با قدمهایی محکم به سمتشون میرمو با خونسردی و با لحنی کاملا سرد میگم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به نامزد کس دیگه چشم بدوزم... خوشبخت بشینمیخوام از کنارش رد بشم که با تمسخر میگه: پس اون اشکا.........نگاهی بهش میندازم... پوزخندی میزنمو میپرم وسط حرفشو میگم: من اشکامو برای هر بی سر و پایی حروم نمیکنم این اشکا برای دوری خواهرمه.... بهتره به جای این فکرای بچه گانه به بقیه عشق بازیتون برسین... ممکنه اگه براش کم بذاری یه نفر دیگه رو انتخاب کنهشهناز با خشم نگام میکنه ولی من بی تفاوت از کنارشون رد میشم در لحظه ی آخر نگاهی سرشار از گلایه به چشمهای ماکان میندازم... نمیدونم تا چه حد در تظاهر موفق بودم... شاید شهناز رو فریب داده باشم اما ماکان رو نمیدونمماکان هیچی نمیگه... فقط و فقط بهت زده بهم نگاه میکنه... شاید هم حرفی واسه گفتن نداشت... شاید هم تو دلش داره به حماقتم میخنده و میگه دیدی ادبت کردم به زحمت خودم رو به اتاق میرسونم... در رو میبندم و پشت در میشینم... اشکام سرازیر میشن... دلم شکسته... صدای شکستنش رو شنیدم... یاد اون صحنه که میفتم حالم بد میشه... ماکان شهناز رو به دیوار چسبونده بود مهناز هم دستش رو دور گردن ماکان حلقه کرده بود ...تصویر لبای ماکان رو لبای شهناز هر لحظه تو ذهنم تکرار میشه.. سرمو تکون میدم... اشکام با سرعت بیشتری سرازیر میشن... یاد حرف شهناز میفتم...«ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم»... یعنی هیچوقت عاشقم نبود... دلم بدجور میگیره... سعی میکنم بهش فکر نکنم هر چند غیر ممکنه... آهی میکشمو از روی زمین بلند میشم... بعضی مواقع چقدر مقاومت سخت میشه... به سمت بسته ی لباسام میرم... خدمتکار بسته رو روی تخت گذاشته... لباسای هاله و حمید رو یه گوشه میذارم این جور که معلومه رزا و مریم واسه اونا هم خرید کردن.. پس احتیاجی به این لباسا نیست... با خودم فکر میکنم چقدر بده که تو این شب این همه غمگینم... نفس عمیقی میکشمو سعی میکنم آروم باشم امشب باید همه چیز خوب پیش بره... با این فکر یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و بعد شروع میکنم به لباس پوشیدن
************&&ماکان&&با صدای شهناز به خودش میادشهناز: چی شده عزیزم؟حوصله ی خودش رو نداره چه برسه به این دختره که مثله چسب بهش میچسبهاخمی میکنه و با دست شهناز رو به عقب هول میده -گم شو... فعلا حوصلت رو ندارمبا عصبانیت میخواد به سمت اتاقش بره که شهناز با حرص میگه:واسه اون دختره ی بی سر و پا به من توهین میکنیبا اینکه حس میکنه روژان بهش خیانت کرده اما تحمل این رو نداره که کسی در موردش بد حرف بزنهبا خشم به سمت شهناز برمیگرده و اونو به شدت هل میده... شهناز تعادلشو از دست میده... محکم به دیوار برخورد میکنه با ترس بهش خیره میشه دستاشو تو جیبش فرو میکنه و با پوزخند به شهناز نزدیک میشه... یاد روژان میفته که در چنین مواقعی با همه ی نیروش جلوش وایمیستاد اما دخترای دیگه.......... حتی حوصله ی فکر کردن به اینا رو هم دیگه نداره با خشم به چشمای شهناز زل میزنه... این چشمها با اینکه از چشمهای روژان خوشگلتره اما اونو جذب نمیکنندبا جدیت میگه: اگه برای ازدواج روی من حسابی باز کردی از همین حالا بهت میگم از این خبرا نیست... قبلا بهت گفتم الان هم بهت میگم من علاقه ای به تو ندارم... فکر کردی از دوست پسرات خبر ندارم... فکر کردی خبر ندارم همون موقع که پدرت تو رو فرستاد تهران درس بخونی ولی جنابعالی هر روز با یه نفر بودی... من از دخترایی که خودشون رو در اختیار کسی میذارن خوشم نمیاد ولی جنابعالی تو همه ی مهمونیها آویزون این و اون میشدی... من حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... اگه میخوای خبر گندکاریهات به بابات نرسه بهتره دور من رو خط بکشی... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنیشهناز با عصبانیت میگه: به خاطر اون دختره ی هرز.....هنوز حرف مهناز تموم نشده که ماکان دستش رو از جیبش بیرون میاره و یه سیلی محکم مهمون صورتش میکنه-اینو زدم که بدونی حق نداری رو حرف من حرف بزنی... فکر کردی با دو تا بوسیدن من رو خر میکنی و من گذشته ی سیاه تو رو فراموش میکنم... خونواده ی ما یه تصمیمی گرفته بودن که من از اولش هم باهاش مخالف بودم هیچ دختری برای من مهم نیست نه تو نه روژان نه هیچکس دیگه... دختر برای من فقط اسباب سرگرمیه... پس از بوسه های من هیچ برداشتی نکناشک تو چشمای خوشگل شهناز جمع میشه... اما این همه زیبایی هم دلش رو به رحم نمیاره... با بی تفاوتی از کنار شهناز میگذره و به اتاقش میره... در رو محکم میبنده... به حرفایی که زد اعتقادی نداره... حس میکنه هنوز یه دختر براش مهمه...اسم روژان رو به زبون میاره و آه میکشهبا خشم مشنش رو به دیوار میکوبه و میگه: آخه چرا باهام اینکارو کردی لعنتی... من که دوستت داشتمبدجور عصبیه... خودش هم نمیدونه چشه؟... مگه قرار نبود تلافی کنه... مگه قرار نبود به روژان بفهمونه که براش مهم نیست... پس چرا با اشک روژان دلش گرفت... پس چرا الان آروم نیست... پس چرا الان خوشحال نیست... میخواست به روژان بفهمونه که تو هم مثله بقیه بودی... اما الان به خودش ثابت شد که اون هنوز براش متفاوتهزیر لب زمزمه میکنه: نکنه واقعا دوستم دارهولی خیلی سریع یاد خنده های ماهان و روژان میفته... یاد شوخی های ماهان... خوشحالی های این چند روز اخیر ماهان... قول گرفتنش از روژان... یاد حرفش که به روژان گفت... هنوز حرف ماهان تو گوششه...« ضعیفه زن من میشی؟»زیر لب میگه: اگه من رو میخواست پس چرا ماهان رو وارد زندگیش کرده؟رو تخت میشینه... سرش رو بین دستاش میگیره... یاد اون روز میفته که روژان اومده بود توی اتاقش... ولی خودش همه چیز رو خراب کرد... با خودش میگه: اون بهم اعتماد کرده بود نباید حرف پسرعموش رو پیش میکشیدم... در بدترین شرایط هم از ضعفهای من سواستفاده نکرد... اما من.......آهی میکشه و از رو تختش بلند میشه...اون روز حس میکرد غرورش خرد شده... واسه همین میخواست غرور روژان رو هم بشکنه... ولی با دیدن اشک روژان هزار بار خودش رو به خاطر این کار لعن و نفرین کردبا خودش زمزمه میکنه: ای کاش بهش فرصت میدادمهیچوقت از کاری که کرد بود پشیمون نمید اما از وقتی که روژان رو دیده هر روز از اعمال دیروزش پشیمونهبه موهاش چنگ میزنه و با کلافگی میگه: خدایا چیکار کنم؟با ناراحتی به سمت در میره و از اتاقش خارج میشه***********
بعد از پوشیدن لباس و کامل شدن آرایشم از اتاق خارج میشم... تصمیمم رو گرفتم اینبار میخوام با دلم بجنگم... به هر قیمتی شده... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشقی که با شک و تردید شروع بشه آخرش هم به خیانت ختم بشه عشق نیست... وسطای پله ها هستم که سنگینی نگاه کسی رو پشت سرم احساس میکنم... به عقب برمیگردم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... با دیدن من یه خورده دستپاچه میشه انگار انتظار نداشت که برگردم... پوزخندی میزنمو با اخم نگامو ازش میگیرم.... به سرعت ازش دور میشمو به اطراف نگاهی میندازم تا شاید آشنایی رو ببینم... به جز اردلان که رو یه مبل دو نفره نشسته فرد آشنای دیگه ای رو نمیبینم... اردلان هم که تا چشمش به من میفته از رو مبل بلند میشه با جدیت به طرف من میاد... وقتی به جلوم میرسه میگه: هیچ معلومه کجایی؟ بابا خیلی وقته دنبالت میگشت-رفته بودم آماده شم... بقیه کجان؟با پوزخند میگه: وکیل جنابعالی بابا رو به زور بردش تا با آدمای هم سن و سال خودش آشنا کنهخندم میگیره... امان از دست عمو کیوان... میدونه عمو خوشش نمیاد با غریبه ها صحبت کنه از قصد این کارو کرد-پس تو اینجا چیکار میکنی؟... با کیهان میرفتی تا با جوونا آشنا بشی؟اردلان با اخم میگه: حوصله ی آدمای غریبه رو ندارم-تو این مورد هم به پدرت رفتیبه سمت مبلی که گوشه ی سالن هست حرکت میکنم... اردلان هم به ناچار باهام همقدم میشه و با بیحوصلگی میگه: کی این مراسم مسخره تموم میشه؟همینجور که دارم رو مبل دو نفره میشینم با تعجب میگم: هنوز شروع نشده... بعد تو حرف از تموم شدنش میزنی؟میگه: از این جور جاها خوشم نمیادبا تمسخر میگم: بله... خوب میدونم از چه جور جاهایی خوشت میاداردلان هم خودش رو کنار من پرت میکنهاخمام تو هم میره و میگم: راحتی؟ بیرون بده بیا داخل؟از این رفتاراش خوشم نمیاد... زیادی احساس راحتی میکنه... اردلان: همه آرزوشونه من کنارشون بشینم... هر چند تو عقل نداری؟-نه اینکه جنابعالی داری؟ در مورد چیزایی حرف بزن که خودت داریاردلان با اخم میگه: یه دختر خوشگل هم اینجا پیدا نمیشه که من مجبور نباشم با توی زبون نفهم حرف بزنمبا پوزخند میگم: مگه خدا زبون رو از پسرا گرفته که تو میخوای با دخترا حرف بزنیاردلان: از آدمای پاستوریزه ای مثله تو خوشم نمیاد-من هم از آدمای استریزه ای مثله تو خوشم نمیاداردلان: چه ربطی داشت-ربطش به قافیه اش بود... زیاد بهش فکر نکن بچه های زیر دو سال نمیفهمی...با مسخرگی میگه: اگه من دوسالمه اونوقت جنابعالی چند سالته؟با جدیت میگم: بزرگی به عقله نه قد و هیکلاردلان: واقعا برات متاسفم... حتی بلد نیستی با یه اقای متشخص درست صحبت کنی-تو اول یه دونشو بهم نشون بده بعد قضاوت کنبا پوزخند میگه: خوده منمیخندمو میگم: جوک میگی؟با اخم میگه: نمیدونم تو چی چی داری که بابا اینقدر پافشاری میکنه تو رو بگیرمتو دلم میگم: شهرت و محبوبیت پدرم رو اما به زبون میگم: فهم و شعور دارم که تو نداری... عمو فکر میکنه اگه با من ازدواج کنی همنشینی با من در تو اثر میکنه و باعث میشه یه خورده فهم و شعورم به تو برسه... اما نمیدونه که فهم و شعور ذات....میپره وسط حرفمو با عصبانیت میگه: دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنیبا پوزخند میگم: مطمئن باش اندازه ی دهنمه وگرنه اصلا از دهنم بیرون نمیومد...چشمام به ماکان میفته که به دیوار تکیه داده و رگ گردنش متورم شده... با چشمهای سرخ شده به من نگاه میکنه... از همینجا هم ابروهای درهم رفته شو میبینم... پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم... نگاهی به اردلان میندازم که میبینم به همونجایی نگاه میکنه که من نگاه میکردم... پس بگو چرا ساکت شده... گند زدی دختر... گند زدی
با اخم میگم چیزی شده؟اردلان نیشخندی میزنه و میگه: دوست پسرته، نه؟خودمو به اون راه میزنمو با تعجب ظاهری میگم: کی؟با مسخرگی میگه: همون که داشتی میخوردیش؟-من که نمیفهمم چی میگیمیخنده و مجبورم میکنه به ماکان نگاه کنم و میگه: اون پسره رو میبینی داره با حرص نگامون میکنه؟با خونسردی ظاهری میگم: خوب که چی؟با جدیت میگه: خوب که چی نداره... با یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید نسبت بهت احساس مالکیت میکنهبا اخم میگم: درست حرف بزن... مگه زمین و خونه اماردلان با لحن حرص درآری میگه: از اونم کمتری... ولی نمیدونم این پسره چه جوری انتخابت کرده؟با عصبانیت میگم: اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟با یه لحن خاصی میگه: شرط میبندم دوست پسرته-پس از همین حالا بهت میگم شرط رو باختیاردلان تو چشمام خیره میشه و میگه: من خودم این کاره ام... با یه نگاه میتونم تا ته ماجرا رو بخونمبا مسخرگی میگم: نه بابا... مگه فال گیریبا پوزخند میگه: محاله تو اینجور موارد اشتباه کنم-تو رو خداببین چه افتخاری هم میکنه... آخه مرد حسابی این کارا خجالت داره نه افتخار... بعدش هم همیشه یه اولین باری وجود داره... الان هم اولین اشتباه زندگیت رو بهت تبریک میگماردلان با اخم میگه
ا قدمهای کوتاه به سمت اتاقم حرکت میکنم... باید زودتر لباس بپوشم... ایکاش پدر و مادرم زنده بودن... عروسی من و رزا آرزوشون بود... میدونم که از همه چیز خبر دارن و از خوشحالی ما خوشحال میشن... این روزا عجیب دلتنگ پدر و مادرم میشم... عمو کیوان هم که یه مدتی رو ایران نیست و من از همیشه تنهاتر میشم... عمو و اردلان هم صد در صد به زودی میرن و شاید با فهمیدن حقایقی که امروز گفتم حتی دیگه سال به سال زنگی هم بهم نزنند... همه ی دلخوشیم به حمید و هاله هست... رزا هم که دیگه اینجا موندگار شده... امکان اینکه مریم هم اینجا موندگار بشه زیاده... شاید کنکور دادمو برای ارشد ثبت نام کردم... شاید قبول شدم... بالاخره باید عادت کنم... دلم میخواد به ماکان ثابت...با دیدن صحنه ی رو به رو سرجام خشکم میزنه... باورم نمیشه.... واقعا باورم نمیشه.... ای کاش همه اینا یه کابوس وحشتناک باشه... ماکان... شهناز.... بوسه... کسی که اون همه ادعای دوست داشتن میکرد الان داره جلوی من کسه دیگه ای رو میبوسه... ماکان لباشو از لبای شهناز جدا میکنه و نگاهی بهم میندازه و نیشخندی تحویلم میده... تنها چیزی که احساس میکنم اشکیه که از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... حس میکنم قلبم نمیزنه و نفسم بالا نمیاد.. نمیدونم کی اینقدر عاشق شدم ولی میدونم همش یه اشتباه بود... احساسی که تو وجودمه رو درک نمیکنم... تنفر... شاید هم پشیمونی... پشیمونی از باور عشقی که همش ادعا بود... شاید هم احساس حماقت میکنم... خودم هم نمیدونم چه احساسی دارم... فقط میدونم یه چیزی تو وجودم داره داغونم میکنه... ماکان از دیدن اشکم تعجب میکنه... شهناز هم مسیر نگاه ماکان رو دنبال میکنهبا دیدن من پوزخندی میزنه میگه: عزیزم چرا هر بی سر و پایی رو این اطراف راه میدی...بعد با همون لحنش خطاب به من ادامه میده: چیه؟... نکنه به ماکان دل بسته بودی باید بهت بگم که ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیمنمیخوام بیشتر از این خرد بشم... اشکامو پاک میکنم... همه ی سردیمو تو چشمام میریزم نگاهی بهشون میندازم... با قدمهایی محکم به سمتشون میرمو با خونسردی و با لحنی کاملا سرد میگم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به نامزد کس دیگه چشم بدوزم... خوشبخت بشینمیخوام از کنارش رد بشم که با تمسخر میگه: پس اون اشکا.........نگاهی بهش میندازم... پوزخندی میزنمو میپرم وسط حرفشو میگم: من اشکامو برای هر بی سر و پایی حروم نمیکنم این اشکا برای دوری خواهرمه.... بهتره به جای این فکرای بچه گانه به بقیه عشق بازیتون برسین... ممکنه اگه براش کم بذاری یه نفر دیگه رو انتخاب کنهشهناز با خشم نگام میکنه ولی من بی تفاوت از کنارشون رد میشم در لحظه ی آخر نگاهی سرشار از گلایه به چشمهای ماکان میندازم... نمیدونم تا چه حد در تظاهر موفق بودم... شاید شهناز رو فریب داده باشم اما ماکان رو نمیدونمماکان هیچی نمیگه... فقط و فقط بهت زده بهم نگاه میکنه... شاید هم حرفی واسه گفتن نداشت... شاید هم تو دلش داره به حماقتم میخنده و میگه دیدی ادبت کردم به زحمت خودم رو به اتاق میرسونم... در رو میبندم و پشت در میشینم... اشکام سرازیر میشن... دلم شکسته... صدای شکستنش رو شنیدم... یاد اون صحنه که میفتم حالم بد میشه... ماکان شهناز رو به دیوار چسبونده بود مهناز هم دستش رو دور گردن ماکان حلقه کرده بود ...تصویر لبای ماکان رو لبای شهناز هر لحظه تو ذهنم تکرار میشه.. سرمو تکون میدم... اشکام با سرعت بیشتری سرازیر میشن... یاد حرف شهناز میفتم...«ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم»... یعنی هیچوقت عاشقم نبود... دلم بدجور میگیره... سعی میکنم بهش فکر نکنم هر چند غیر ممکنه... آهی میکشمو از روی زمین بلند میشم... بعضی مواقع چقدر مقاومت سخت میشه... به سمت بسته ی لباسام میرم... خدمتکار بسته رو روی تخت گذاشته... لباسای هاله و حمید رو یه گوشه میذارم این جور که معلومه رزا و مریم واسه اونا هم خرید کردن.. پس احتیاجی به این لباسا نیست... با خودم فکر میکنم چقدر بده که تو این شب این همه غمگینم... نفس عمیقی میکشمو سعی میکنم آروم باشم امشب باید همه چیز خوب پیش بره... با این فکر یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و بعد شروع میکنم به لباس پوشیدن
************&&ماکان&&با صدای شهناز به خودش میادشهناز: چی شده عزیزم؟حوصله ی خودش رو نداره چه برسه به این دختره که مثله چسب بهش میچسبهاخمی میکنه و با دست شهناز رو به عقب هول میده -گم شو... فعلا حوصلت رو ندارمبا عصبانیت میخواد به سمت اتاقش بره که شهناز با حرص میگه:واسه اون دختره ی بی سر و پا به من توهین میکنیبا اینکه حس میکنه روژان بهش خیانت کرده اما تحمل این رو نداره که کسی در موردش بد حرف بزنهبا خشم به سمت شهناز برمیگرده و اونو به شدت هل میده... شهناز تعادلشو از دست میده... محکم به دیوار برخورد میکنه با ترس بهش خیره میشه دستاشو تو جیبش فرو میکنه و با پوزخند به شهناز نزدیک میشه... یاد روژان میفته که در چنین مواقعی با همه ی نیروش جلوش وایمیستاد اما دخترای دیگه.......... حتی حوصله ی فکر کردن به اینا رو هم دیگه نداره با خشم به چشمای شهناز زل میزنه... این چشمها با اینکه از چشمهای روژان خوشگلتره اما اونو جذب نمیکنندبا جدیت میگه: اگه برای ازدواج روی من حسابی باز کردی از همین حالا بهت میگم از این خبرا نیست... قبلا بهت گفتم الان هم بهت میگم من علاقه ای به تو ندارم... فکر کردی از دوست پسرات خبر ندارم... فکر کردی خبر ندارم همون موقع که پدرت تو رو فرستاد تهران درس بخونی ولی جنابعالی هر روز با یه نفر بودی... من از دخترایی که خودشون رو در اختیار کسی میذارن خوشم نمیاد ولی جنابعالی تو همه ی مهمونیها آویزون این و اون میشدی... من حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... اگه میخوای خبر گندکاریهات به بابات نرسه بهتره دور من رو خط بکشی... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنیشهناز با عصبانیت میگه: به خاطر اون دختره ی هرز.....هنوز حرف مهناز تموم نشده که ماکان دستش رو از جیبش بیرون میاره و یه سیلی محکم مهمون صورتش میکنه-اینو زدم که بدونی حق نداری رو حرف من حرف بزنی... فکر کردی با دو تا بوسیدن من رو خر میکنی و من گذشته ی سیاه تو رو فراموش میکنم... خونواده ی ما یه تصمیمی گرفته بودن که من از اولش هم باهاش مخالف بودم هیچ دختری برای من مهم نیست نه تو نه روژان نه هیچکس دیگه... دختر برای من فقط اسباب سرگرمیه... پس از بوسه های من هیچ برداشتی نکناشک تو چشمای خوشگل شهناز جمع میشه... اما این همه زیبایی هم دلش رو به رحم نمیاره... با بی تفاوتی از کنار شهناز میگذره و به اتاقش میره... در رو محکم میبنده... به حرفایی که زد اعتقادی نداره... حس میکنه هنوز یه دختر براش مهمه...اسم روژان رو به زبون میاره و آه میکشهبا خشم مشنش رو به دیوار میکوبه و میگه: آخه چرا باهام اینکارو کردی لعنتی... من که دوستت داشتمبدجور عصبیه... خودش هم نمیدونه چشه؟... مگه قرار نبود تلافی کنه... مگه قرار نبود به روژان بفهمونه که براش مهم نیست... پس چرا با اشک روژان دلش گرفت... پس چرا الان آروم نیست... پس چرا الان خوشحال نیست... میخواست به روژان بفهمونه که تو هم مثله بقیه بودی... اما الان به خودش ثابت شد که اون هنوز براش متفاوتهزیر لب زمزمه میکنه: نکنه واقعا دوستم دارهولی خیلی سریع یاد خنده های ماهان و روژان میفته... یاد شوخی های ماهان... خوشحالی های این چند روز اخیر ماهان... قول گرفتنش از روژان... یاد حرفش که به روژان گفت... هنوز حرف ماهان تو گوششه...« ضعیفه زن من میشی؟»زیر لب میگه: اگه من رو میخواست پس چرا ماهان رو وارد زندگیش کرده؟رو تخت میشینه... سرش رو بین دستاش میگیره... یاد اون روز میفته که روژان اومده بود توی اتاقش... ولی خودش همه چیز رو خراب کرد... با خودش میگه: اون بهم اعتماد کرده بود نباید حرف پسرعموش رو پیش میکشیدم... در بدترین شرایط هم از ضعفهای من سواستفاده نکرد... اما من.......آهی میکشه و از رو تختش بلند میشه...اون روز حس میکرد غرورش خرد شده... واسه همین میخواست غرور روژان رو هم بشکنه... ولی با دیدن اشک روژان هزار بار خودش رو به خاطر این کار لعن و نفرین کردبا خودش زمزمه میکنه: ای کاش بهش فرصت میدادمهیچوقت از کاری که کرد بود پشیمون نمید اما از وقتی که روژان رو دیده هر روز از اعمال دیروزش پشیمونهبه موهاش چنگ میزنه و با کلافگی میگه: خدایا چیکار کنم؟با ناراحتی به سمت در میره و از اتاقش خارج میشه***********
بعد از پوشیدن لباس و کامل شدن آرایشم از اتاق خارج میشم... تصمیمم رو گرفتم اینبار میخوام با دلم بجنگم... به هر قیمتی شده... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشقی که با شک و تردید شروع بشه آخرش هم به خیانت ختم بشه عشق نیست... وسطای پله ها هستم که سنگینی نگاه کسی رو پشت سرم احساس میکنم... به عقب برمیگردم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... با دیدن من یه خورده دستپاچه میشه انگار انتظار نداشت که برگردم... پوزخندی میزنمو با اخم نگامو ازش میگیرم.... به سرعت ازش دور میشمو به اطراف نگاهی میندازم تا شاید آشنایی رو ببینم... به جز اردلان که رو یه مبل دو نفره نشسته فرد آشنای دیگه ای رو نمیبینم... اردلان هم که تا چشمش به من میفته از رو مبل بلند میشه با جدیت به طرف من میاد... وقتی به جلوم میرسه میگه: هیچ معلومه کجایی؟ بابا خیلی وقته دنبالت میگشت-رفته بودم آماده شم... بقیه کجان؟با پوزخند میگه: وکیل جنابعالی بابا رو به زور بردش تا با آدمای هم سن و سال خودش آشنا کنهخندم میگیره... امان از دست عمو کیوان... میدونه عمو خوشش نمیاد با غریبه ها صحبت کنه از قصد این کارو کرد-پس تو اینجا چیکار میکنی؟... با کیهان میرفتی تا با جوونا آشنا بشی؟اردلان با اخم میگه: حوصله ی آدمای غریبه رو ندارم-تو این مورد هم به پدرت رفتیبه سمت مبلی که گوشه ی سالن هست حرکت میکنم... اردلان هم به ناچار باهام همقدم میشه و با بیحوصلگی میگه: کی این مراسم مسخره تموم میشه؟همینجور که دارم رو مبل دو نفره میشینم با تعجب میگم: هنوز شروع نشده... بعد تو حرف از تموم شدنش میزنی؟میگه: از این جور جاها خوشم نمیادبا تمسخر میگم: بله... خوب میدونم از چه جور جاهایی خوشت میاداردلان هم خودش رو کنار من پرت میکنهاخمام تو هم میره و میگم: راحتی؟ بیرون بده بیا داخل؟از این رفتاراش خوشم نمیاد... زیادی احساس راحتی میکنه... اردلان: همه آرزوشونه من کنارشون بشینم... هر چند تو عقل نداری؟-نه اینکه جنابعالی داری؟ در مورد چیزایی حرف بزن که خودت داریاردلان با اخم میگه: یه دختر خوشگل هم اینجا پیدا نمیشه که من مجبور نباشم با توی زبون نفهم حرف بزنمبا پوزخند میگم: مگه خدا زبون رو از پسرا گرفته که تو میخوای با دخترا حرف بزنیاردلان: از آدمای پاستوریزه ای مثله تو خوشم نمیاد-من هم از آدمای استریزه ای مثله تو خوشم نمیاداردلان: چه ربطی داشت-ربطش به قافیه اش بود... زیاد بهش فکر نکن بچه های زیر دو سال نمیفهمی...با مسخرگی میگه: اگه من دوسالمه اونوقت جنابعالی چند سالته؟با جدیت میگم: بزرگی به عقله نه قد و هیکلاردلان: واقعا برات متاسفم... حتی بلد نیستی با یه اقای متشخص درست صحبت کنی-تو اول یه دونشو بهم نشون بده بعد قضاوت کنبا پوزخند میگه: خوده منمیخندمو میگم: جوک میگی؟با اخم میگه: نمیدونم تو چی چی داری که بابا اینقدر پافشاری میکنه تو رو بگیرمتو دلم میگم: شهرت و محبوبیت پدرم رو اما به زبون میگم: فهم و شعور دارم که تو نداری... عمو فکر میکنه اگه با من ازدواج کنی همنشینی با من در تو اثر میکنه و باعث میشه یه خورده فهم و شعورم به تو برسه... اما نمیدونه که فهم و شعور ذات....میپره وسط حرفمو با عصبانیت میگه: دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنیبا پوزخند میگم: مطمئن باش اندازه ی دهنمه وگرنه اصلا از دهنم بیرون نمیومد...چشمام به ماکان میفته که به دیوار تکیه داده و رگ گردنش متورم شده... با چشمهای سرخ شده به من نگاه میکنه... از همینجا هم ابروهای درهم رفته شو میبینم... پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم... نگاهی به اردلان میندازم که میبینم به همونجایی نگاه میکنه که من نگاه میکردم... پس بگو چرا ساکت شده... گند زدی دختر... گند زدی
با اخم میگم چیزی شده؟اردلان نیشخندی میزنه و میگه: دوست پسرته، نه؟خودمو به اون راه میزنمو با تعجب ظاهری میگم: کی؟با مسخرگی میگه: همون که داشتی میخوردیش؟-من که نمیفهمم چی میگیمیخنده و مجبورم میکنه به ماکان نگاه کنم و میگه: اون پسره رو میبینی داره با حرص نگامون میکنه؟با خونسردی ظاهری میگم: خوب که چی؟با جدیت میگه: خوب که چی نداره... با یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید نسبت بهت احساس مالکیت میکنهبا اخم میگم: درست حرف بزن... مگه زمین و خونه اماردلان با لحن حرص درآری میگه: از اونم کمتری... ولی نمیدونم این پسره چه جوری انتخابت کرده؟با عصبانیت میگم: اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟با یه لحن خاصی میگه: شرط میبندم دوست پسرته-پس از همین حالا بهت میگم شرط رو باختیاردلان تو چشمام خیره میشه و میگه: من خودم این کاره ام... با یه نگاه میتونم تا ته ماجرا رو بخونمبا مسخرگی میگم: نه بابا... مگه فال گیریبا پوزخند میگه: محاله تو اینجور موارد اشتباه کنم-تو رو خداببین چه افتخاری هم میکنه... آخه مرد حسابی این کارا خجالت داره نه افتخار... بعدش هم همیشه یه اولین باری وجود داره... الان هم اولین اشتباه زندگیت رو بهت تبریک میگماردلان با اخم میگه