۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۳:۳۵ عصر
بلند شدو به سمت در رفت.جلوی در که رسید گفت:تا دوساعت دیگه میریم خونه...میگم پرستار بیادکمکت
که حاضر بشی.
- شهرور توروخدا صبر کن ...کارت دارم.
- باشه برای بعد..فعلا باید برم دنبال ترخیصت.
بعدهم بدون حرف اتاقو ترک کرد.وای که من کار بزرگی در پیش داشتم برای رفع سوء تفاهم.
پرستار به کمکم اومد .لباسهامو پوشیده بودمو منتظر شهروز بودم.بعد از ترک اتاق تو این دو ساعت حتی یه
سر کوتاه هم بهم نزد.دلم گرفت از رفتاری که یه جورایی مسببش خودم بودم.منتظر تو اتاق نشسته بودم که
در اتاق به صدا در اومد.لبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست.به سمت در برگشتم که با دیدن پدرام در استانه
در بدجوری توی ذوقم خورد.انگاری پدرام از حالتم پی به احوالم برد که بلند خندیدو گفت:ببخشید که اونی
که انتظار داشتی نیومد
خجالت زده سرمو انداختم پایین که گفت:
- خوب حالا خجالت نکش .میتونی بری شهروز پایین منتظرته
- چرا خودش نیومد
به سمتم اومد وکمی صداشواروم کردوگفت:مثلا می خواد ناز کنه
متعجب به سمتش برگشتم که با مهربونی پالتومو داددستمو گفت:بیا برو که کارت در اومده..دلخور تر از این
حرفهاست که به این زودیا از دلش در بیاد..متاسفانه باید منت کشی کنی.
پالتو مو از دستش گرفتم.از پدرام تشکر کردم وبه سمت بیرون حرکت کردم.خواستم برم که پدرام تا کنار
ماشین همراهیم کرد.واقعا ممنونش بودم چون هنوز هم کمی گیج بودم وحال خوبی نداشتم.به ماشین که
رسیدیم از پدرام خداحافظی کردیمو به سمت خونه رفتیم.
در طول راه شهروز اصلا یک کلمه هم حرف نزد حتی تلاشهای من هم برای بازکردن سر صحبت بی نتیجه
بود.چون از اول تا اخر مسیر شهروز با اخم بزرگی که روی صورتش بودجای هر صحبتی رو می بست.
به خونه که رسیدیم می خواستم از ماشین پیاده بشم که فکری به ذهنم رسید بی هوا به سمت شهروز
برگشتم ودستمو بلند کردمو به سمت گره ی ابروهاش بردم.شهروز متعجب به کارهام نگاه می کرد .دستمو
بلند کردم وگره ی ابروهاشو از هم بازکردم.با لبخند به چهر ه ی شهروز نگاه می کردم.بعد هم دستمو بردم
لای موهاش وموهاشو به هم ریختم.با صدای گرفته ولبی خندون گفتم:
- اه...اه...خیلی زشت میشی وقتی اخم میکنی....
بعدهم کف دستمو گرفتم سمتشو گفتم:تازه موهاتم خیلی چرب شده ....یه حموم بری بد نیست..البته برای
من که فرقی نمی کنه من همه جوره دوسشون دارم واسه خودت میگم
شهروز تمام مدت بی حرف و با تعجب فقط نگاهم می کرد وچیزی نمی گفت.از ماشین پیاده شدم .تنها به
سمت خونه رفتم.به اتاقم که رسیدم احساس ارامش کردم.بدنم ضعیف شده بود واسه همین اصلا حال خوبی
نداشتم.به زور یه دوش سر سری گرفتم ولباسهامو عوض کردم که بوی بیمارستان از بدنم دور شه.بعد از
مصرف کردن داروهام وگذاشتن ماسک اکسیژن به خواب رفتم.
یک هفته استراحت مطلقی که شهروز برا ی من تجویزکرده بود تمومی نداشت .حوصله ام واقعا سر رفته بود
از صبح تا شب بی کار توی تختم بودم.از همه بدتر رفتار شهروز بود که دیگه واقعا اعصابی برام نذاشته
بود.اصلا باهام حرف نمی زد.البته از راه که می رسید مستقیم می اومد بالای سرم از م حالم می
پرسید.بعدهم به صورت کاملا طلبکارانه می پرسید داروهامو خوردم یانه اکه خورده بودم که خوش به حالم
بود اگر نه که وای به حالم بود.روزها که خونه نبود تماس می گرفت وحالمو از رباب خانم می پرسید.اصلا با
خودم صحبت نمی کرد.پدرام ومونا یک بار به دیدنم اومدن .روز خیلی خوبی بود مزه پرونی های پدرام ومونا
واقعا حال ادمو جا می اورد.البته بماند که از دلخوری وبه اصطلاح قهر من وشهروز با خبر بودند و به خاطر
همین موضوع هم کلی مسخره مون کردند وسر به سرمون گذاشتند.
امروز از اون روزایی بود که واقعا حوصله ام سر رفته بود .دلم یه جورایی گرفته بود.هیچ کس خونه نبود.بنده
خدا رباب خانم هرروز از صبح تا شب کنارم می موند اما امروز وقتی اومد با کلی التماس از من اجازه گرفت
که بره مجلس روضه ی یکی از دوستاش شرکت کنه دلم واسش سوخت بنده ی خدا این یک هفته فقط
کنار من بود.از 7صبح تا 22-24شب کنارم می موند حتی وقت نمی کرد به خونه وزندگیش برسه واسه
همین منم بهش اجازه دادم که بره اما وقتی یک ساعت از رفتنش گذشت اون وقت بود که تو دلم به خودم
فحش دادم که چرا فرستادمش بره.کشون کشون اومدم پایین وروی مبل روبه روی تلوزیون نشستم.به
مرحمت شهروز که هرجای خونه یک کپسول اکسیژن گذاشته بود دیگه راحت راحت بودم.حتی تو
اشپزخونه هم کپسول داشتم.دکتر ازم خواسته بود تا ده روز سعی کنم از کپسول استفاده کنم واین بهونه ای
شده بود دست شهروز که همه جای خونه رو اکسیژن بارون کنه.
دوساعت تمام به کانالهای بی سروته تلوزیون نگاه کردم.اما دردی ازم دوا نشد.تلفن وبرداشتم وتصمیم گرفتم
از مونا بخوام بیاد پیشم اماوقتی مونا بهم گفت سرش شلوغه ودر گیر سرماخوردگیه ارمینه بدجوری خورد
توی ذوقم.نمی دونم چرا یه دفه دلم خواست به شهروز زنگ بزنم.گوشیش خاموش بود.چند بارتماس گرفتم
اما هر بار خاموش بود.تصمیم گرفتم برای اولین بار با دفترش تماس بگیرم.زنگ که زدم بدنم از استرس
داشت می لرزید نمی دونم چرا اما یه جورایی از عکس العمل شهروز می ترسیدم.صدای منشی توی گوشی
پیچید:
-بله بفرمایید
با من ومن وهزارجون کندن گفتم:سلام میشه با اقای اریانژاد صحبت کنم؟
-ببخشید اما ایشون الان تو جلسه هستند وگفتند به هیچ وجه وصل نکنم.
بابی حوصله گی گفتم:خیلی طول میکشه؟
-تقریبا دوساعتی طول میکشه
-میشه وقتی جلسه تموم شد بگید بامن تماس بگیرند؟
-ببخشید شما؟
-من ساره هستم میشه بگید فورا بامن تماس بگیرند؟
-چشم حتما
قطع کردم.حالم بدجوری گرفته شده بود .دلم گرفت از تنهایی خودم.همون جا روی مبل دراز کشیدم
وپاهامو جمع کردم توی شکمم.مریضی یک هفته ای وتمام مدت تو خونه بودن از طرفی هم بی محلی
شهروز حوصله ای واسم نذاشته بود.دلم می خواست از خونه برم بیرون.چند باری به سرم لباس بپوشم وبزنم
بیرون اما می دیدم نمی ارزه به بداخلاق تر شدن شهروز.
صدای زنگ تلفن منو به خودم اورد .دستمو دراز کردم وگوشی تلفنو برداشتم وگذاشتم دم گوشم.
-بله؟
-الو...ساره...خوبی؟
صدای شهروز باعث شد بغض تو گلوم تشدید بشه .با همون بغض گفتم:سلام
سلام..خوبی؟تماس گرفته بودی؟
-خوبم
اروم تر گفت:اتفاقی افتاده؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم قل خورد روی مبل
-نه چه اتفاقی؟
- پس چرا تماس گرفته بودی؟من جلسه دارم باید برم
- چیزی نبود برو به کارت برس
مکثی کردوارومتر پرسید:چرا صدات گرفته؟حالت خوبه؟
-خوبم
صدایی اومد که شهروز با گفتن چند لحظه صبرکن به من,بفرماییدی گفت بعد صدای منشی شنیده میشد
که گفت:جناب رییس اعضای هیت مدیره تا ده دقیقه دیگه برای جلسه میرسند.صدای شهروز که میگفت
باشه همه چیزو اماده کنید به گوشم رسید.انگاری منشی رفت که شهروز دوباره شروع به صحبت با من کرد.
-ساره جان دیدی که جلسه دارم کارتو بگو باید برم
گریه ام گرفت از بی توجهی اش.صدامو بلند تر کردموباهموگریه گفتم:کاری نداشتم ,فقط کی میای؟
بی حوصله وکلافه گفت :واسه همین زنگ زدی خوب مثل همیشه شب خونه ام دیگه ,کاری نداری؟باید
برم؟
زدم زیرگریه وگفتم:کاری ندارم اما مثل اینکه توخیلی کار داری؟دلم تنگ شده بود واسه همین تماس گرفتم
الانم دیگه خداحافظ
خواستم قطع کنم نگران گفت:چی شده ساره خوبی؟داروهاتو مصرف کردی؟
در حالی که گریه می کردم گفتم:به توچه که خوردم یا نه تو به کارت برس ساره ام میره به جهنم
لحنش کمی مهربونتر وارومترشد:این چه طرز حرف زدنه اخه؟چی شده باز این بانوی ما عصبانیه؟
-عصبانی نیستم حوصله ام سر رفته
من الان از اینجا چیکار کنم واست اخه؟به خدا سرم شلوغه
عین بچه ها لج کردمو گفتم:به من چه که کار داری من حوصله ندارم
-خنده ای کردو گفت:عزیزمن استراحت کن قول میدم زود بیام خوبه؟
- نه خوب نیست توکه یه هفته تو تخت نبودی که بدونی چه عذابیه من از استراحت بدم میاد
- چیکارت کنم الان ساره؟
-میذاری برم بیرون
عصبانی شدوگفت:لازم نکرده
دوباره بغض کردمو گفتم:پس من چیکار کنم؟
کلافه پوفی کردو گفت:
-عزیزمن استراحت کن قول میدم زودتر بیام خودم ببرمت هرجا دوست داشتی قبول؟
- هرجا؟؟؟؟قول میدی؟
- قول میدم
- باشه
- حالا میذاری برم به کارم برسم؟
- برو منتظرمتها قول دادیا؟
- باشه میام عزیزم
صدای منشی برای چندمین بار از پشت گوشی به گوش میرسید که به شهروز اعلام می کرد همه منتظرش
هستند.
-برم بانو؟
- برو به سلامت
بعد از قطع کردن تلفن لبخندی روی لبم نشست .منتظر چشم به ساعت دوخته بودم وخوشحال بودم که
بالاخره بعد از یک هفته قراره برم بیرون.
اماده ولباس پوشیده توی سالن نشسته بودم ومنتظر شهروز که صدای پیامک گوشیم خبر از اومدن شهروز
می داد.کیفموگرفتم تو دستم وبیرون رفتم.شهروز جواب سلامم رو به ارومی داد.هنوز هم توصورتش دلخوری
نمایان بود ومن خوشبینانه فکر می کردم که شاید که تلفن عصر پلی باشه برای اشتی.
نمی دونستم کجا داریم میریم وشهروز فقط بی حرف به سمت جلو رانندگی می کردومن چشم دوخته بودم
به منظره ی بیرون ودرخت هایی که به سرعت رد می شدند.بعد از مدتی با نگه داشته شدن ماشین به خودم
اومدم وشهروز ازم خواست پیاده بشم.پیاده که شدم سوز هوای اسفند ماه توبدنم پیچیدو باعث شد کمی به
خودم بلرزم.
- سردته؟
این مرد چی داشت که من این طوری وابسته اش شده بودم؟چی داشت که توجهاتش باعث میشد تا اسمون
بالا برم؟چی داشت که نگرانی تو صداش باعث میشد دلم غنج بره؟
- نه خوبم؟اینجا کجاست؟
- اینجارو خیلی دوست دارم.دوست داشتم امشب باهم واسه شام اینجا باشیم
لبخندی زدموگفتم:اما تو که پشت تلفن گفتی هرجا من بگم میریم
اومد جلودستمو گرفت ومنو به سمت داخل رستوران هدایت کرد
- حالا من یه اشتباهی کردم خودت که دیدی سرم شلوغ بود
لبخندی از ته دل مهمون لبهام شد وچقدر ارامش داشت نزدیکی شهروز وعطر تلخی که همیشه روی
لباسش بود.
وارد سالن که شدیم موجی از هوای گرم پوستمو نوازش کرد.رستوران بزرگ وزیبایی بود دکوراسیون مدرنی
که توش به کار رفته بودخیلی شیک وزیبا بود حتی طرح ومدل صندلی ها هم در نوع خودشون جالب
بودند.به سمت میزی که انگار از قبل رزرو شده بود رفتیم وهرکدوم یک سمت میز نشستیم.بازهم سکوت
بینمون بود
لب به صحبت باز کردم:من از سکوت خونه دلگیرنبودم.دلتنگ کوچه وخیابونم نبودم فقط...فقط دلم واسه
خودتو تنگ شده بودم دلم می خواست باهم باشیم
جواب ندادوهمچنان چشم دوخت بود به رومیزی که آهی کشیدمو ادامه دادم:خسته ام از این همه سکوتت
شهروز نگاهشو بالا اورد وزل زد به چشمهام تو چشمهاش دلخوری بود ,غم بود ,حتی.....حتی....توچشمهاش
چیزی بود که مدت زیادیه تلاشم اینه که بفهمم چیه؟اما هر دفعه انگاری که گنگ تر میشم اما امروز
,انگاری فرق داره نگاهش وبازه نمی دونم چیه رنگ نگاهش.
خسته از سکوت طولانی پوفی کردم ونگاهی به سرتاسر رستوران انداختم.محیط زیبا وجالبی داشت,ناخود
اگاه گفتم:اینجا خیلی قشنگه
برگشتم سمت شهروز که طلسم شکست وجواب داد:چیه اینجا قشنگه
خوشحال از صحبت شهروز با هیجان ادامه دادم:ببین همه جاش قشنگه ,خیلی شیکه یه جوریه ادم دوست
داره همه جاشو ببینه
اشاره ای به پله های انتهای سالن کردمو با صدای ارومی ادامه دادم:مثلا اونجا رو ببین نمی ذارن کسی ازپله
ها بالا بره ,فقط یه سری ادمهای خاص میرن بالا,فکر کنم بالا خبرهاییه
بعد هم با لحنی که کلی توش حسرت بود گفتم:می دونی شهروز ای کاش اجازه داشتم می تونستم بالا رو
ببینم
لحظه ای سکوت وبعد با هیجان ادامه دادم:فهمیدم فکر کنم بالا مخصوص مهمونهای خاصشونه یا شایدم
رئیسشون اه..اه....فکر کنم رئیس اینجا یه ادم پیر خرفت ونچسب باشه که یه شکم گنده هم داره و....
همین طوری ادامه می دادم که چشمم به چشمهای خندون شهروز افتاد.معلوم بود که داره سعی می کنه
نخنده ولی بازهم لبخندی روی لبش بودوچشمهاش پر بود از خنده ومهربانی
- یعنی تا این حد...بهت نمی یاد ادم فضولی باشی...
پررو ادامه دادم:فضول نه شهروز جان کنجکاو
- فرقی نداره که دوتاشم یکیه
- چراااااا...خیلی فرق دارن
خنده ای کردو گفت :هیچم این طوری نیست
می خواست حرصمو در بیاره.جوابی ندادم واهی حسرت بارکشیدمو دوباره چشم دوختم به پله ها
- وای ....وای....یعنی این قدر دوست داری بری بالا
بدون اینکه سرمو برگردونم گفتم:خیلییییییی
باشنیدن صدای شخصی که میگفت:سفارشاتتون حاضره قربان.....
سرمو از روی میز بلند کردم.مرد خدمتکار با شهروز بود.شهروز ممنونی گفت که مرد ادامه داد:اقای رئیس
جناب کامرانی فر هم تماس گرفتند و یه میز خانوادگی رزرو کردند قراره تا نیم ساعت دیگه برسن
شهروز خیلی جدی ادامه داد :حواستون باشه می خوام در حدعالی ازشون پذیرایی بشه
من همچنان نگاه بابهتم به مرد وشهروز بود.مرد که رفت با تعجب پرسیدم:صاحب اینجا تویی؟
لبخندی زدونگاهم کرد
- یعنی اینجا واسه توئه؟
- اره
- خودخودت؟
خندیدوگفت:اره دیگه
- یعنی اون پیرمرد شکم گنده ی نچسب تویی
اینار بلند خندیدوگفت:اره خودمم
لبخندی شیطانی روی لبم نشست که شهروز گفت:حتی فکرشم نکن که بذارم بری بالا
- تورو خدا
- من هنوز نبخشیدمت این تنبیهته
بالحنی کاملا التماسی که خنده روی لب شهروز اورده بود گفتم:شهروز جان....میبری من بالا رو ببینم؟
- نه
- یعنی واقعا نمی شه؟
- اصلا فکرشم نکن
با لب ولوچه ای اویزون نگاهمو به دور تا دور سالن دوختم.
- حداقل می گی بالا چه طوریه؟
بدجنس نگاهم کردوگفت:خیلی قشنگه دکوراسیونش با اینجا فرق داره فقط مهمونهای خاص میرن بالا
اون حرف می زد ومن ذوق زده فقط گوش میدادم
- توروخدا منو ببر بالا
بازهم با بدجنسی یکی از ابروهاشو بالا بردوگفت:
- باشه بابا پاشو بریم
ذوق زده از جام بلند شدم .شهروز هم بلند شد.دم پله ها که رسیدیم مردبفرماییدی گفت ومن با ذوق بدون
این که منتظر شهروز باشم به دو از پله ها بالا رفتم.
بالای پله ها که رسیدم کمی نفس نفس می زدم.شهروز به کنارم اومد واروم پشتمو ماساژدادوبالحنی
عصبانی گفت:بالا اومدن خیلی واجبه
سرفه ی کوتاهی کردم وگفتم:اره...خیلییی
شهروز هم با حرص گفت:بفرمایید اینم بالا
من پشتم به سالن بالا بود چشمهامو بستم می خواستم یه دفعه اون چیزایی که شهروز تعریف کرده بودو
ببینم.برگشتم و با دیدن چیزی که روبه روم بود به شدت شوکه شدم.
چند ثانیه به روبه رو خیره شدم وبعد کم کم این بهت جای خودشو به عصبانیت داد برگشتم سمت
شهروزوگفتم:اینجا رویاییه؟
شهروز با خنده گفت:اره دیگه
طبقه ی بالا یه راهروی بلند بود که سرتاسر چند تا اتاق داشت فقط همین.یعنی اون لحظه دوست داشتم
کله مو بکوبم به دیوار.حرصی برگشتم سمت شهروز وگفتم:مسخره
شهروز خنده ی بلندی کردوگفت:فضولیت تموم شد ؟بریم شام
باحرص همراهیش کردم.سرمیز شام نشستیم.اولش از حرص باشهروز حرف نمی زدم اما بعد دلم نیومد این
شبو خراب کنم .امشب شب دوست داشتنی من بود وبس.
مشغول خوردن شام خوشمزه ای بودیم که شهروز به سلیقه ی خودش سفارش داده بود.باشنیدن صدایی که
می گفت:
- به به جناب شهروز خان عزیز,پارسال دوست امسال هیچی؟
سر بلند کردم وچشم دوختم به شخص صاحب صدایی که شهروز با شنیدن صداش لبخندی زد وبه سمتش
برگشت , معلوم بود خیلی خوب با شهروز اشنایی داره.
نگاهمو دوختم به مردی که رو به روم بود .مرد تقریبا مسنی که معلوم بود چند سالی از شهروز بزرگتر.یک
مرد با موهای تقریبا سفید که چهره ی تقریبا مهربونی داشت.
شهروز به احترام مرد از جاش بلند شد وبا خنده مشغول خوش وبش با مرد شد.
مرد به سمت من برگشت که من از جام بلند شدم وبهش سلام دادم.
مرد در جوابم لبخندی زدو گفت:سلام دخترم احوال شما؟
- خیلی ممنون
مرد به سمت شهروز برگشت وپرسید معرفی نمی کنی؟
شهروز لخندی زد وگفت:چرا؟؟
- ساره جان ایشون بهترین دوست وهمکار من جناب کامرانی فر هستند
با لبخند گفتم:خوشبختم
شهروز به سمتم برگشت وگفت:کیا جان ایشون هم عزیز دل من ساره جان هستند
کیا خنده ی بلندی کردوبا شیطنت ابرویی بالا انداخت وگفت:چه جالب....فقط عزیز دلت یا......
شهروز بین حرفش پریدوگفت:نه اون طوری که تو فکر می کنی نیست حالا بعدا در موردش صحبت می
کنیم.....چه خبرا؟اینجا چیکار می کنی؟
راستش یه مهمونی خانوادگی داشتیم با بچه ها,منم اینجارو پیشنهاد کردم
- خوب ...خوب بود ایشالا که راضی بوده باشند
- اتفاقا همگی خیلی خوششون اومده
- پس کجان من که نمی بینمشون
- جوونای امروز که مثل مانیستند داغند حالیشون نیست توحیاط نشستند
- اشکال نداره بذار هر جا راحتند اونجا باشند
بعد از حرفهایی که بینشون زده شو کامرانی قصد رفتن کرد وحین رفتن از ما دعوت کرد که حتما بعد از
شام سری بهشون بزنیم.
شام که خورده شد شهروز ازم پرسید:خوب...ساره خانم امشب شب شماست دسر چی میل دارید
گوشه چشمی نازک کردمو گفتم:حالا نیست که از اول شب همه چی به خواست من بوده
شهروز خندیدو گفت:پروشدیا بچه اصلا لازم نکرده خودم انتخاب می کنم
شهروز گارسونو صداکرد پشیمون شدموبا عجله گفتم :ببخشید بذار من انتخاب کنم
مرد به کنارمون رسید شهروز اشاره ای به من کردو گفت:ببینید خانم چی میل دارند
مرد منتظر نگاهم کرد که با هیجان دستهامو کوبیدم به همو گفتم:بستنی
شهروز متعجب وبا صدای بلندی گفت:بستنی ...دیوونه شدی؟
خنده ای شیطانی روی لبم اومدو گفتم:اره بستنی
شهروز اخمی کردو گفت:لازم نکرده...توهنوز صدات درست وحسابی در نمیاد اون وقت بستنی می خوای؟
بعد هم به سمت مرد برگشت وگفت :دوتا نسکافه ی گرم و..
خواست ادامه بده که باحالتی پرش مانند دستشو از روی میز گرفتمو با مظلومانه ترین لحن گفتم:تو رو خدا
....اگه واسم بستنی بخریا اون قدر دوست خواهم داشت که نگو.....تو رو خدا من یه هفته مریض بود گناه
دارما دلت میاد روی من مریضو زمین بندازی
شهروز با تعجب نگاهم می کردومن همچنان ادامه می دادم که شهروز کلافه پفی کرد ورو به مرد
گفت:ببینید چی می خواد
محکم دستهامو کوبیدم به هم ورو به مرد گفتم:یه بستنی می خوام زیرش نسکافه ای باشه,وسطش بستنی
سیب پسته باشه ردیف بعدی بستنی باطعم قهوه باشه ردیف اخرم بستنی کاکائویی باشه روشم شکلات اب
کنیدو بریزید
شهروز متعجب وکمی عصبانی گفت:معلوم هست چی می خوای ساره.....این چیه سفارش دادی
- شهروز تو رو خدا
بازهم کلافه پوفی کرد ورو به مرد گفت:هر چی که گفت همونو واسش بیارید البته ظرفش تا می تونید
کوچیک باشه
- اخه قربان ما همچین مدل بستی تو منو نداریم چیکار کنم؟
شهروز کلافه سری تکون دادوگفت:برو دیگه احمد من چه می دونم یه همچین چیزی بسازید واسش بیارید
دیگه
احمد که رفت شهروز به سمتم برگشت وگفت:راحت شدی؟
خندیدمو گفتم:اره دستت درد نکنه خیلی وقته هوس بستنی کرده بودم
- ساره خدا شاهده اگه ...
- می دونم..می دونم...قول می دم حالم بد نشه
- ساره به خدا تو ابهت منو امروز زیر سوال بردی...کسی تا حالا نتونسته رو حرف من حرف بزنه اما امروز تو
اینجا هر کاری دلت می خواد میکنی
بستنی رو که واسم اوردن اونقدر با لذت وولع می خوردم که شهروزچند باری به خنده افتاد وهمش می
گفت ارومتر ساره جان کسی که دنبالت نکرده
اما من گوش نمی دادم بستنی اونقدر واسم خوشمزه بود که همشو یکجا خوردم حتی به حرفهای شهروز که
می گفت مریضمو حداقل نصفشو بخورم هم اهمیت ندادم
بستنی که تموم شد بر گشتم سمت شهروز وگفتم:دستت درد نکنه خیلی خوش مزه بود
شهروز با نگاه مهربونش بهم گفت:نوش جونت عزیزم چیز دیگه ای نمی خوای ؟
- نه دیگه بسه
- پس پاشو بریم حیاط دیدی که کیا دعوتمون کرد
- منم بیام؟نمیشه بمونم تو بری؟
همون طور که بلند میشدکتشو از پشت صندلی برداشت وگفت:نمیشه تو اگه تنها بمونم اینجا رو میریزی
بهم پیشم باشی خیالم راحت تره
ناراضی از جام بلند شدم وبعد از مرتب کردن چادرم همرا با شهروز همراه شدم
فضای حیاط خیلی قشنگ بود.حیاط پر بود از بید مجنونهایی که زیر هرکدوم تختهایی گذاشته شده بود
.حیاط تقریبا شلوغ بود همه ی تختها تقریبا پر بودند .شهروز به سمت تخت بزرگی که تقریبا وسطهای
حیاط قرار داشت حرکت کرد ومنم دنبالش می رفتم.کنار تخت که رسیدیم فقط چهره ی کیا برام اشنا
بود.به جز کیا دوتا مرد مسن و دوتا خان مسن هم بودند.شهروز شروع به سلام واحوالپرسی کرد .
مشخص بود که این خانواده خیلی خوب با شهروز اشنا هستند منم هم در کنار شهروز فقط به دادن سلامی
کوتاه اکتفا می کردم.کیا دعوتمون کرد که باهاشون باشیم شهروز اول قبول نمی کرد اما وقتی اصرار
شدیدشون رو دید قبول کرد که مدت کوتاهی کنارشون باشیم.می خواستیم روی تخت بشینیم که صدای
سلامی باعث شد به عقب برگردم.خانم نسبتا جوون وزیبایی پشت سرمون بود که بهش می خورد حدود
02-04سالش باشه.خانم جوان با صمیمیت به سمت شهروز اومد باذوق وشوق به شهروز دست داد ومشغول
احوالپرسی باهاش شد.من منتظر ایستاده بودم انگاری متوجه حضور من نبودند. شهروز به سمت من برگشت
من به زن سلام کردم که شهروز دست منو گرفت وبه سمت خودش کشید لبخند مهربونی به من زدو
گفت:اونجا چرا تنها ایستادی بیا کنار من
کنارش که رسیدم زن موشکافانه نگاهم کرد.سلام کردم که شهروز گفت:اینم ساره خانم عزیز ما.....
نمی دونم چرا اما احساس کردم نگاه زن رنگ باخت.شهروز به سمت من برگشت وگفت:ساره جان ایشون هم
کتی خانم هستند خواهر کیاجان ,یه زمانی باهم همکار بودیم.
با کتی دست دادم واون همچنان مات نگاهم می کرد .تونگاهش نمی دونم چی بود اما هر چی بود انرژی
مثبتی به من منتقل نمی کرد.
کیا ازما دعوت کرد که کنارشون بشینیم اول از همه کتی بالا رفت ونشست بعدهم کنارش شهروز جا گرفت
منم بدون این که کفش هامو از پام در بیارم همونجا کنار شهروز نشستم وپاهامو روی زمین قرار دادم.نا
اشنای اون جمع من بودم شهروز که نشست کتی شروع کرد باهاش صحبت کردن ومدادم حرف می زدو
گاهی هم بلند بلند می خندید اما شهروز فقط در مقابل حرفهاش به لبخندی اکتفا می کرد.از تصور
صمیمتی که بین شهروز وکتی بود نا خود اگاه قلبم فشرده شد.نمی دونم چرا اما احساس خوبی نداشتم.دلم
گرفته بود احساس می کردم شهروز حواسش به من نیست ,من حس تنهایی تو این جمعو دوست نداشتم.
نا خوداگاه بغضی روی گلوم نشست.بغض از چی نمی دونم.از تنهایی؟از بیماری؟وشایدهم از حسادت؟؟؟؟؟
حسادت به چی؟.................
حسادت به این که شهروز حواسش به کسی غیر از من باشه.من تو این دنیا به جز شهروز کسی رو نداشتم
اگه شهروزو از دست می دادم مطمئنا دیگه چیزی با ارزشی تو این دنیا نداشتم.
با بغض سرمو انداختم پایین وشروع کردم باگوشه ی چادرم بازی کردن دوست داشتم بریم.از اینجا واز این
محیطی که احساس می کردم شهروزو از من دور می کنه دور بشیم.
هوا سرد بود تمام صورتم یخ کرده بود.سرفه ی کوتاه خشکی کردم اما شهروز به سمتم بر نگشت اصلا انگار
حواسش نبود من دارم سرفه می کنم.از بغض بود یا از سرما سینه ام شروع به خس خس کرد.نفس هام هم
با خس خس همراه بود
همین طور تو دنیای خودم بودم که دیدم دستی یه لیوان چای گرم جلوم گذاشت سرمو بالا گرفتم وچشم
دوختم به نگاه نگران ومهربون شهروز.شهروز زل زد به چشمهام انگاری بغض نگاهم ودلگیری چشمهامو دید
.اروم گفت:بخور گرمت میشه.چاییتوبخور بعدش میریم
چاییم که به نصفه رسید شهروز شروع کرد به خداحافظی که کیا گفت امکان نداره بذارم بریدو این
حرفها.کتی بیشعور هم از بازوی شهروز اویزون شده بود والتماس می کرد کمی دیگه بمونیم.اما شهروز بد
بودن حال منو بهونه کرد.خواستیم بلند شیم که کتی گفت:حتما ساره جان اینجا کنارما بهش خوش نمی
گذره بهتره برن پیش جوونا
کیادرجوابش گفت:کتی راست میگه ساره خانم شما برین پیش بچه ها این طوری کمتر حوصله تون سر
میره
کلافه همون جا نشسته بودم کجا می رفتم من بدبخت منی که کسی رو نمی شناختم واز جمعهای خودی
گریزون بودم چه برسه به جمع های غریبه.
کیا شروع کرد به صداکردن کسی:بردیا.......بردیا.......
شهروز باتعجب پرسید:مگه بردیا برگشته
کیا در جوابش گفت:اره .دو هفته ای میشه که برگشته
شهروز لبخندی زدو گفت:حتما خیلی عوض شده...باید بزرگ شده باشه نه؟
کیا بلند خندیدو گفت:بزرگم که شده باشه هنوز تو واسش عمو شهروزی خیلی سراغتو می گرفت .
با صدای سلام کسی سرمو بلند کردم .چشم دوختم به پسر بلند قدوچهار شونه ای که رو به روم ایستاده
بود.موهای یک دست مشکی داشت که همه رو زده بود رو یه بالا و چشمهای مشکیش تو سیاهی شب برق
می زد.تیپ اسپرت زده بود ومی تونم بگم واقعا تو زیبایی چیزی کم نداشت.
با شنیدن صدای سلام شهروز به خودش حرکتی داد.من نگاهمو که فقط از سر کنجکاوی بوداز بردیا گرفتم
و جام بلند شدم که شهروز راحت باشه.شهروز از روی تخت بلند شدوپایین اومد.به سمت بردیا رفت وبا
محبت بغلش کرد.بردیا با لبخند نگاهی به شهروز انداخت وگفت:عموشهروز خودتی؟
- اره خودمم خیلی تغییر کردم
- نه اتفاقا خواستم بگم بزنم به تخته اصلا تغییر نکردی.
شهروز با محبت نگاهش کردو گفت:اما تو خیلی تغییر کردی ,بزرگ شدی,مرد شما
- شما لطف داری عمو هرچی شده باشم هنوزم واسه شما همون پسر بچه ی تخسم
شهروز خنده ی بلندی کرد ودوباره با محبت دست شهروزو فشرد.شهروز به سمتم برگشت وگفت:ساره جان
ایشون بردیا هستند پسر کیا
سلام کوتاهی کردم وبه گفتن خوشبختم اکتفا کردم.
سرمی هوا واین جمع غریبه برام نا خوشایند بود.سینه ام خس خس می کردوخسته بودم.کیا باخنده روبه
بردیا گفت:پسرم ساره واسه هم نشینی با ما خیلی جوونه ببرش پیش خودتون
من باصدای ارومی گفتم:مزاحم نمیشم
بردیا درجوابم گفت:مراحمید بفرمایید
دوست نداشتم برم اما وقتی دیدم شهروز واسه رفتنم مخالفتی نداره رفتم.راستش یه جورایی بهش حق می
دادم شاید دوست داشت پیش دوستانش باشه ومن نمی خواستم مزاحم باشم.اما بازهم دلم گرفت از این که
توجهی به حال من نداشت .توحال خودم بودم که به کنار تختی رسیدیم که تقریبا پشت تختی بود که کیا
وخانواده اش اشغال کرده بودند.به تخت که رسیدیم چشمم خورد به چند تا دختر وپسر جوون که مشغول
شوخی وخنده بودند.بردیا رو به جمع گفت:همگی ساکت باشید مهمون داریم
بچه ها بهم نگاه کردند اروم سلام کردم که همه شون با مهربونی جوابمو دادند.بردیا گفت:بفرمایید ساره
خانم
خودش زودتر از من کفشهاشو در اورد وروی تخت نشست من به تنهاجای باقی مانده که کنار بردیا بود نگاه
کردم همون جا بدون در اوردن کفشهام نشستم.
همگی به من معرفی شدند اونقدر بی حال وحوصله بودم که اصلا نفهمیدم اسمهاشون چیه فقط از بین اون
جمع خواهر بردیا رو که روبه روم بود شناختم اونم به خاطرچهره ی بانمک وسبزه ای که داشت والبته
چشمهای مهربونی ازم می خواست تواون جمع غریبی نکنم.
باران خواهر بردیا دختر بانمکی بود که باحرفهایی که میزد جو شادی رو به وجود اورده بود.چشم دوختم به
تخت روبه رو شهروز پشتش به من بود.کتی تقریبا خم شده بود وهرکس از دور می دید فکر می کرد سرشو
روی شونه ی شهروز گذاشته.من این جمعو دوست نداشتم.
بردیا به سمتم برگشت وگفت:درس می خونید؟
با صدای گرفته ای گفتم:بله
خندیدو گفت:مثل اینکه سرما خوردید صداتون گرفته
اروم وبی حوصله بله ای گفتم که ادامه داد:
- خیلی وقته با شهروز زندگی میکنید؟
نگاهی به شهروزی انداختم که حواسش به من نبود:یک سالی میشه
بردیا درحالی که یه لیوان چای جلوی من می ذاشت گفت:چادر پوشیدنو دوست دارید؟
لبخندی زدمو گفتم:اره یه جورایی بهم ارامش میده
- جالبه تو این دوره زمونه دخترا خیلی سخت چادر می ذارند
- خوب هر کسی یه سری اعتقاداتی داره
- و اعتقادات شماچیه؟
کلافه بودم از این ادم پر چونه ,ازاین جمع غریبه واز همه مهم تر کلافه بودم از بی توجهی شهروز.
قبل از جواب دادن دختری که کنار باران بود به حرف اومد.خیلی با عشوه وناز با بردیا صحبت می کرد.بینی
عملی اش به صورت سفید وچشمهای سبزش خیلی می اومد.
- به نظرمن که چادر پوشیدن مخصوصا واسه دخترهای کم سن وسال یه جورایی امل بازیه.الان دوره وزمونه
فرق کرده الا باید همه به تیپ وقیافه شون برسند
باران خندیدوگفت:نه...دیگه این جوراهم نیست مثلا ببین ساره هم خوش تیپه هم چادریه تازه به نظرم
خوشکل وبانمکم هست.
ممنون باران بودم لبخندی بهش زدمو وگفتم:ممنون شما لطف داری
دختر چینی به بینی عملیش داد ومن چقدر ممنونش بودم که بحثو ادامه نداد.باران خواست حرفی بزنه که
دیدم دستی روی تخت دراز شد وبعد سه تا قلیون بودند که روی تخت قرار گرفتند.چشمهام چهار تا
شد..احتمالا من امشب می مردم........
نگاهی به سمت شهروز انداختم.حواسش نبود چیکار باید می کردم.دلم گرفت.منو یادش رفته بود.اره شهروز
منو یادش رفته بود .بغضی گوشه ی گلوم سنگینی می کرد.بوی قلیون که بینیم رسید نمی دونم چرا اما یه
جورایی حالت تهوع گرفتم.این بچه ها هم عین ندید بدیدا جیغ می کشیدند که اخ جون قلیون واین حرفها.
بردیا یکی از قلیونها رو کشید سمت خودش وبه سمت من گرفت وگفت:بفرمایید خانم ها مقدم ترند
من که عمرا اگه لب به این چیزا میزدم.من که درحالت عادی به سمت این چیزا نمی رفتم چه برسه به حالا
واین حال خرابم .خواستم چیزی بگم که دختر کناری بارا ن که با بی قیدی شالشو روی شونههاش رها کرده
بود وخیلی حرفه ای قلیون می کشید گفت:ولش کن بردیا بهش نمیاد این کاره باشه
اروم گفتم:ممنون اهلش نیستم
خس خس سینه ام بیشتر شده بود.سرفه های کوتاه وخشکی که با فاصله ی کوتاه می کردم سینه موازار می
داد.وسط خوشی شون بودند که بردیا که کنار من بودسیگاری روشن کرد.دود سیگار باعث شدسرفه ام شدت
بگیره.سرفه ها سینه مو ازار میداد.من اینجا رو دوست نداشتم .اشک چشمهام پر کرده بود.سرفه می کردمو
چشمهام ازپراز اشک بود اشکی که مربوط به دل تنگی یا سرفه اما باعث می شد تار ببینم .بغضم ازبیماری
بود یا از تنهایی نمی دونم؟؟؟دوست داشتم بلند بشمو برم از اینجا اما واقعا توانشو نداشتم.صدای چی شد
...چی شد...بارن می اومد اما توان جواب دادن نداشتم.
میون سرفه یک قطره اشک از گونه ام سر خورد پایین........
پس شهروز کجا بود؟؟؟؟؟؟
میون این همه بوی دود ,سردی هوا وتنهایی ....
میون این همه دلخوری از تنها موندن ....بازهم بوی عطر شهروز که به مشامم رسیدارامش وجودمو پرکرد.
کسی داشت اروم پشتمو ماساژ می داد وصدایی که ازم می خواست اروم باشم و نفس بکشم ارامش گمشده
ی این دقایقو بهم برگردوند.خودش بود شهروز کنارم بود وازم می خواست نفس بکشم.ازش دلخور بودم به
اندازه ی دنیا اما ازش ممنون بودم به خاطر اینکه به دادم رسید.شهروز همون طور که کمرمو ماساژ می
دادپرسید کیفت کجاست.نگاهش به کیفم که بغلم بود افتاد دست دراز کرد کیفمو برداره که دستشو گرفتمو
نگاهی بهش انداختم وهم زمان یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد پایین که انگار خودش منظورمو
فهمید.من دوست نداشتم پیش این ادمهایی که هم سن وسال خودم بودند یه ادم مریض باشم ترجیح می
دادم فکر کنند که این یه سرماخوردگی ساده است وزود رفع میشه.
شهروز هرچند ناراضی اما دستشو عقب کشید.میون خس خس سینه ونفس های عمیقی که می کشیدم
گفتم:اب...یکم ای که بهم بدی حالم خوب میشه
کسی لیوان یک بار مصرف ابی جلوی دهانم گرفت.کمی اب خوردم.هنوز بهتر نشده بودم سعی میکردم سرفه
هامو کنترل کنم اما نمی شد.شهروز حال بدمو فهمیدکه خداحافظی کرد وازم خواست که بریم.منم سر سری
خداحافظی کردم باهم به سمت ماشین رفتیم.طول این مسیر کوتاه تا کنارماشینو فقط سرفه کردم.شهروز در
ماشینو بازکردو ازم خواست بشینم.شتاب زدگی تو تمام رفتارش حس میشد.همین که نشستم داشبورت
ماشینو بازکرد اسپری منوبیرون اورد وگذاشت کنار دهانم.هم زمان که هوای داخل اسپری وارد ریه هام
میشد احساس می کردم که دوباره دارم زنده میشم.چند لحظه بعد شهروز در ماشینو بست ورفت.سرمو به
شیشه تکیه دادم.حالا که حالم بهتر شده بود انگاری تازه داشت یادم می افتاد که دلخورم از شهروز به اندازه
ی همه ی زجری که امروز کشیدم.
چند لحظه بعد شهروز سوار ماشین شدو لیوان نسکافه ی گرمی به سمتم گرفت.
-بخور گرمت میکنه.واست خوبه
بی توجه بهش لیوانو گرفتمو سرموبرگردوندم سمت بیرون.سینه ام خس خس می کرد وانرژی زیادی از
دست داده بودم.واقعا بدنم خسته بود ودوست داشتم بخوابم.اروم اروم نسکافه می خوردم.گرمی نسکافه واسم
خوشایند بود.
-بهتری؟
جوابی نداشتم که بدم.بادلخوری به سمتش برگشتم بازهم چشمهام پر از اشک شد .شهروز به سمتم برگشت
ونگاه لبریز از اشکمو دید.پلک که زدم اشکم روی گونه ام جاری شد.نمی خواستم چیزی بگم اما اونقدر دلم
گرفته بود که گفتم:امروز تو منو یادت رفته بود,نه؟؟؟؟
محکم وقاطع گفت:نه
با دلخوری سربرگردوندم ودیگه ادامه ندادم.شهروز هم حرفی نزد انگاری اونم دلش سکوت می خواست.
بااحساس ایستادن ماشین متوجه شدم که رسیدیم.درهای اتوماتیک پارکینگ در حال باز شدن بود از اول
مسیر تا الان حرفی بین ما رد وبدل نشده بود.موقع رفتن چقدر ذوق داشتمو الان چقدر خسته بودم.
از ماشین که پیاده شدم بدون این که حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم.بعد از عوض کردن لباسهام روی تخت
دراز کشیدم .دستمو دراز کردمو ماسک اکسیژنو روی دهانم گذاشتم.حقیقتا احتیاج زیادی بهش داشتم.
خیلی خسته بودم اما بیشتر از اون دلخور بودم.صدای در اتاق اومد وبعد فضای اتاق پر شد از بوی شهروز.به
کنار تخت که رسیدمن پشتم کردم بهش وچشمهامو بستم.روی تخت کنارم نشست ودستشو به سمت موهام
برد.
-قهری؟
جوابی ندادم که هم زمان با نوازش موهام ادامه داد:ادمی که خواب باشه چشمهاشومحکم به هم فشار نمی
ده تازه تو خواب اخمم نمی کنه
یه دفعه باچشم بسته گفتم:اخه دارم خواب تو رو می بینم واسه همین اخم کردم
بااین حرفم شهروز لحظه ای مکث کردو بعد بلند خندید.
-پس خواب نیستی.....
جوابی ندادم که ادامه داد:ببخشید.....
بااین حرفش انگاری تموم دلخوریها بازم یادم اومد که دستم بردم سمت ماسکم.پایین کشیدمشو بابغض
گفتم:توامروز منو یادت رفته بود:نه؟؟
-یک بار گفتم بازهم میگم نه
-پس چراگذاشتی اون پسره منو باخودش ببره.توکه می دونی من از غریبه ها خوشم نمیاد.چراگذاشتی
برم؟من داشتم می مردم....ازجمعشون بیزار بودم.....حالم خوب نبود....اماتو..تو...
بامهربونی گفت:من چی؟
-تومنو یادت رفته بود....البته بهت حق می دم تاکی باید حواست به من باشه...ببخش که یادم رفته بود ق
نیست تا اخر عمرم وبال تو باشم.....ببخش که یادم رفته بود تو هم زندگی خودتو داری....
اشکم سرازیر شدکه اروم ادامه دادم:تقصیر تونیست ....من زیادی بچه ام واسه بودن باتو....
شهروز اما اروم بود.اروم اروم.....موهامو نوازش می کرد که به حرف اومد:این چه حرفیه میزنی ساره....یادت
رفته بود منم زندگی خودمو دارم...اره یادت رفته بود...من زندگی خودمو دارم اما مثل اینکه یادت رفته بو
که خیلی وقته زندگی من خود تویی...محاله من واسه یه لحظه تورویادم بره..از چی دلگیری بگو تا بدونم
-چرا گذاشتی پسره منو باخودش ببره؟چرا وقتی داشت حالم بد می شد حواست بهم نبود....
-حواسم بهت بود ساره...به خدا بود
-نبود که اگه بود یه بار حداقل برمیگشتی سمتم...تو از اول تا اخر حواست پی صحبت باکتی بود
برگشتم سمتشو باگریه گفتم:من زیادی بچه ام نه؟؟؟
خمدیدومهربون نگاهم کرد,موهای جلوی سرمو به هم ریخت وگفت:حسود نبودی ساره....
که حاضر بشی.
- شهرور توروخدا صبر کن ...کارت دارم.
- باشه برای بعد..فعلا باید برم دنبال ترخیصت.
بعدهم بدون حرف اتاقو ترک کرد.وای که من کار بزرگی در پیش داشتم برای رفع سوء تفاهم.
پرستار به کمکم اومد .لباسهامو پوشیده بودمو منتظر شهروز بودم.بعد از ترک اتاق تو این دو ساعت حتی یه
سر کوتاه هم بهم نزد.دلم گرفت از رفتاری که یه جورایی مسببش خودم بودم.منتظر تو اتاق نشسته بودم که
در اتاق به صدا در اومد.لبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست.به سمت در برگشتم که با دیدن پدرام در استانه
در بدجوری توی ذوقم خورد.انگاری پدرام از حالتم پی به احوالم برد که بلند خندیدو گفت:ببخشید که اونی
که انتظار داشتی نیومد
خجالت زده سرمو انداختم پایین که گفت:
- خوب حالا خجالت نکش .میتونی بری شهروز پایین منتظرته
- چرا خودش نیومد
به سمتم اومد وکمی صداشواروم کردوگفت:مثلا می خواد ناز کنه
متعجب به سمتش برگشتم که با مهربونی پالتومو داددستمو گفت:بیا برو که کارت در اومده..دلخور تر از این
حرفهاست که به این زودیا از دلش در بیاد..متاسفانه باید منت کشی کنی.
پالتو مو از دستش گرفتم.از پدرام تشکر کردم وبه سمت بیرون حرکت کردم.خواستم برم که پدرام تا کنار
ماشین همراهیم کرد.واقعا ممنونش بودم چون هنوز هم کمی گیج بودم وحال خوبی نداشتم.به ماشین که
رسیدیم از پدرام خداحافظی کردیمو به سمت خونه رفتیم.
در طول راه شهروز اصلا یک کلمه هم حرف نزد حتی تلاشهای من هم برای بازکردن سر صحبت بی نتیجه
بود.چون از اول تا اخر مسیر شهروز با اخم بزرگی که روی صورتش بودجای هر صحبتی رو می بست.
به خونه که رسیدیم می خواستم از ماشین پیاده بشم که فکری به ذهنم رسید بی هوا به سمت شهروز
برگشتم ودستمو بلند کردمو به سمت گره ی ابروهاش بردم.شهروز متعجب به کارهام نگاه می کرد .دستمو
بلند کردم وگره ی ابروهاشو از هم بازکردم.با لبخند به چهر ه ی شهروز نگاه می کردم.بعد هم دستمو بردم
لای موهاش وموهاشو به هم ریختم.با صدای گرفته ولبی خندون گفتم:
- اه...اه...خیلی زشت میشی وقتی اخم میکنی....
بعدهم کف دستمو گرفتم سمتشو گفتم:تازه موهاتم خیلی چرب شده ....یه حموم بری بد نیست..البته برای
من که فرقی نمی کنه من همه جوره دوسشون دارم واسه خودت میگم
شهروز تمام مدت بی حرف و با تعجب فقط نگاهم می کرد وچیزی نمی گفت.از ماشین پیاده شدم .تنها به
سمت خونه رفتم.به اتاقم که رسیدم احساس ارامش کردم.بدنم ضعیف شده بود واسه همین اصلا حال خوبی
نداشتم.به زور یه دوش سر سری گرفتم ولباسهامو عوض کردم که بوی بیمارستان از بدنم دور شه.بعد از
مصرف کردن داروهام وگذاشتن ماسک اکسیژن به خواب رفتم.
یک هفته استراحت مطلقی که شهروز برا ی من تجویزکرده بود تمومی نداشت .حوصله ام واقعا سر رفته بود
از صبح تا شب بی کار توی تختم بودم.از همه بدتر رفتار شهروز بود که دیگه واقعا اعصابی برام نذاشته
بود.اصلا باهام حرف نمی زد.البته از راه که می رسید مستقیم می اومد بالای سرم از م حالم می
پرسید.بعدهم به صورت کاملا طلبکارانه می پرسید داروهامو خوردم یانه اکه خورده بودم که خوش به حالم
بود اگر نه که وای به حالم بود.روزها که خونه نبود تماس می گرفت وحالمو از رباب خانم می پرسید.اصلا با
خودم صحبت نمی کرد.پدرام ومونا یک بار به دیدنم اومدن .روز خیلی خوبی بود مزه پرونی های پدرام ومونا
واقعا حال ادمو جا می اورد.البته بماند که از دلخوری وبه اصطلاح قهر من وشهروز با خبر بودند و به خاطر
همین موضوع هم کلی مسخره مون کردند وسر به سرمون گذاشتند.
امروز از اون روزایی بود که واقعا حوصله ام سر رفته بود .دلم یه جورایی گرفته بود.هیچ کس خونه نبود.بنده
خدا رباب خانم هرروز از صبح تا شب کنارم می موند اما امروز وقتی اومد با کلی التماس از من اجازه گرفت
که بره مجلس روضه ی یکی از دوستاش شرکت کنه دلم واسش سوخت بنده ی خدا این یک هفته فقط
کنار من بود.از 7صبح تا 22-24شب کنارم می موند حتی وقت نمی کرد به خونه وزندگیش برسه واسه
همین منم بهش اجازه دادم که بره اما وقتی یک ساعت از رفتنش گذشت اون وقت بود که تو دلم به خودم
فحش دادم که چرا فرستادمش بره.کشون کشون اومدم پایین وروی مبل روبه روی تلوزیون نشستم.به
مرحمت شهروز که هرجای خونه یک کپسول اکسیژن گذاشته بود دیگه راحت راحت بودم.حتی تو
اشپزخونه هم کپسول داشتم.دکتر ازم خواسته بود تا ده روز سعی کنم از کپسول استفاده کنم واین بهونه ای
شده بود دست شهروز که همه جای خونه رو اکسیژن بارون کنه.
دوساعت تمام به کانالهای بی سروته تلوزیون نگاه کردم.اما دردی ازم دوا نشد.تلفن وبرداشتم وتصمیم گرفتم
از مونا بخوام بیاد پیشم اماوقتی مونا بهم گفت سرش شلوغه ودر گیر سرماخوردگیه ارمینه بدجوری خورد
توی ذوقم.نمی دونم چرا یه دفه دلم خواست به شهروز زنگ بزنم.گوشیش خاموش بود.چند بارتماس گرفتم
اما هر بار خاموش بود.تصمیم گرفتم برای اولین بار با دفترش تماس بگیرم.زنگ که زدم بدنم از استرس
داشت می لرزید نمی دونم چرا اما یه جورایی از عکس العمل شهروز می ترسیدم.صدای منشی توی گوشی
پیچید:
-بله بفرمایید
با من ومن وهزارجون کندن گفتم:سلام میشه با اقای اریانژاد صحبت کنم؟
-ببخشید اما ایشون الان تو جلسه هستند وگفتند به هیچ وجه وصل نکنم.
بابی حوصله گی گفتم:خیلی طول میکشه؟
-تقریبا دوساعتی طول میکشه
-میشه وقتی جلسه تموم شد بگید بامن تماس بگیرند؟
-ببخشید شما؟
-من ساره هستم میشه بگید فورا بامن تماس بگیرند؟
-چشم حتما
قطع کردم.حالم بدجوری گرفته شده بود .دلم گرفت از تنهایی خودم.همون جا روی مبل دراز کشیدم
وپاهامو جمع کردم توی شکمم.مریضی یک هفته ای وتمام مدت تو خونه بودن از طرفی هم بی محلی
شهروز حوصله ای واسم نذاشته بود.دلم می خواست از خونه برم بیرون.چند باری به سرم لباس بپوشم وبزنم
بیرون اما می دیدم نمی ارزه به بداخلاق تر شدن شهروز.
صدای زنگ تلفن منو به خودم اورد .دستمو دراز کردم وگوشی تلفنو برداشتم وگذاشتم دم گوشم.
-بله؟
-الو...ساره...خوبی؟
صدای شهروز باعث شد بغض تو گلوم تشدید بشه .با همون بغض گفتم:سلام
سلام..خوبی؟تماس گرفته بودی؟
-خوبم
اروم تر گفت:اتفاقی افتاده؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم قل خورد روی مبل
-نه چه اتفاقی؟
- پس چرا تماس گرفته بودی؟من جلسه دارم باید برم
- چیزی نبود برو به کارت برس
مکثی کردوارومتر پرسید:چرا صدات گرفته؟حالت خوبه؟
-خوبم
صدایی اومد که شهروز با گفتن چند لحظه صبرکن به من,بفرماییدی گفت بعد صدای منشی شنیده میشد
که گفت:جناب رییس اعضای هیت مدیره تا ده دقیقه دیگه برای جلسه میرسند.صدای شهروز که میگفت
باشه همه چیزو اماده کنید به گوشم رسید.انگاری منشی رفت که شهروز دوباره شروع به صحبت با من کرد.
-ساره جان دیدی که جلسه دارم کارتو بگو باید برم
گریه ام گرفت از بی توجهی اش.صدامو بلند تر کردموباهموگریه گفتم:کاری نداشتم ,فقط کی میای؟
بی حوصله وکلافه گفت :واسه همین زنگ زدی خوب مثل همیشه شب خونه ام دیگه ,کاری نداری؟باید
برم؟
زدم زیرگریه وگفتم:کاری ندارم اما مثل اینکه توخیلی کار داری؟دلم تنگ شده بود واسه همین تماس گرفتم
الانم دیگه خداحافظ
خواستم قطع کنم نگران گفت:چی شده ساره خوبی؟داروهاتو مصرف کردی؟
در حالی که گریه می کردم گفتم:به توچه که خوردم یا نه تو به کارت برس ساره ام میره به جهنم
لحنش کمی مهربونتر وارومترشد:این چه طرز حرف زدنه اخه؟چی شده باز این بانوی ما عصبانیه؟
-عصبانی نیستم حوصله ام سر رفته
من الان از اینجا چیکار کنم واست اخه؟به خدا سرم شلوغه
عین بچه ها لج کردمو گفتم:به من چه که کار داری من حوصله ندارم
-خنده ای کردو گفت:عزیزمن استراحت کن قول میدم زود بیام خوبه؟
- نه خوب نیست توکه یه هفته تو تخت نبودی که بدونی چه عذابیه من از استراحت بدم میاد
- چیکارت کنم الان ساره؟
-میذاری برم بیرون
عصبانی شدوگفت:لازم نکرده
دوباره بغض کردمو گفتم:پس من چیکار کنم؟
کلافه پوفی کردو گفت:
-عزیزمن استراحت کن قول میدم زودتر بیام خودم ببرمت هرجا دوست داشتی قبول؟
- هرجا؟؟؟؟قول میدی؟
- قول میدم
- باشه
- حالا میذاری برم به کارم برسم؟
- برو منتظرمتها قول دادیا؟
- باشه میام عزیزم
صدای منشی برای چندمین بار از پشت گوشی به گوش میرسید که به شهروز اعلام می کرد همه منتظرش
هستند.
-برم بانو؟
- برو به سلامت
بعد از قطع کردن تلفن لبخندی روی لبم نشست .منتظر چشم به ساعت دوخته بودم وخوشحال بودم که
بالاخره بعد از یک هفته قراره برم بیرون.
اماده ولباس پوشیده توی سالن نشسته بودم ومنتظر شهروز که صدای پیامک گوشیم خبر از اومدن شهروز
می داد.کیفموگرفتم تو دستم وبیرون رفتم.شهروز جواب سلامم رو به ارومی داد.هنوز هم توصورتش دلخوری
نمایان بود ومن خوشبینانه فکر می کردم که شاید که تلفن عصر پلی باشه برای اشتی.
نمی دونستم کجا داریم میریم وشهروز فقط بی حرف به سمت جلو رانندگی می کردومن چشم دوخته بودم
به منظره ی بیرون ودرخت هایی که به سرعت رد می شدند.بعد از مدتی با نگه داشته شدن ماشین به خودم
اومدم وشهروز ازم خواست پیاده بشم.پیاده که شدم سوز هوای اسفند ماه توبدنم پیچیدو باعث شد کمی به
خودم بلرزم.
- سردته؟
این مرد چی داشت که من این طوری وابسته اش شده بودم؟چی داشت که توجهاتش باعث میشد تا اسمون
بالا برم؟چی داشت که نگرانی تو صداش باعث میشد دلم غنج بره؟
- نه خوبم؟اینجا کجاست؟
- اینجارو خیلی دوست دارم.دوست داشتم امشب باهم واسه شام اینجا باشیم
لبخندی زدموگفتم:اما تو که پشت تلفن گفتی هرجا من بگم میریم
اومد جلودستمو گرفت ومنو به سمت داخل رستوران هدایت کرد
- حالا من یه اشتباهی کردم خودت که دیدی سرم شلوغ بود
لبخندی از ته دل مهمون لبهام شد وچقدر ارامش داشت نزدیکی شهروز وعطر تلخی که همیشه روی
لباسش بود.
وارد سالن که شدیم موجی از هوای گرم پوستمو نوازش کرد.رستوران بزرگ وزیبایی بود دکوراسیون مدرنی
که توش به کار رفته بودخیلی شیک وزیبا بود حتی طرح ومدل صندلی ها هم در نوع خودشون جالب
بودند.به سمت میزی که انگار از قبل رزرو شده بود رفتیم وهرکدوم یک سمت میز نشستیم.بازهم سکوت
بینمون بود
لب به صحبت باز کردم:من از سکوت خونه دلگیرنبودم.دلتنگ کوچه وخیابونم نبودم فقط...فقط دلم واسه
خودتو تنگ شده بودم دلم می خواست باهم باشیم
جواب ندادوهمچنان چشم دوخت بود به رومیزی که آهی کشیدمو ادامه دادم:خسته ام از این همه سکوتت
شهروز نگاهشو بالا اورد وزل زد به چشمهام تو چشمهاش دلخوری بود ,غم بود ,حتی.....حتی....توچشمهاش
چیزی بود که مدت زیادیه تلاشم اینه که بفهمم چیه؟اما هر دفعه انگاری که گنگ تر میشم اما امروز
,انگاری فرق داره نگاهش وبازه نمی دونم چیه رنگ نگاهش.
خسته از سکوت طولانی پوفی کردم ونگاهی به سرتاسر رستوران انداختم.محیط زیبا وجالبی داشت,ناخود
اگاه گفتم:اینجا خیلی قشنگه
برگشتم سمت شهروز که طلسم شکست وجواب داد:چیه اینجا قشنگه
خوشحال از صحبت شهروز با هیجان ادامه دادم:ببین همه جاش قشنگه ,خیلی شیکه یه جوریه ادم دوست
داره همه جاشو ببینه
اشاره ای به پله های انتهای سالن کردمو با صدای ارومی ادامه دادم:مثلا اونجا رو ببین نمی ذارن کسی ازپله
ها بالا بره ,فقط یه سری ادمهای خاص میرن بالا,فکر کنم بالا خبرهاییه
بعد هم با لحنی که کلی توش حسرت بود گفتم:می دونی شهروز ای کاش اجازه داشتم می تونستم بالا رو
ببینم
لحظه ای سکوت وبعد با هیجان ادامه دادم:فهمیدم فکر کنم بالا مخصوص مهمونهای خاصشونه یا شایدم
رئیسشون اه..اه....فکر کنم رئیس اینجا یه ادم پیر خرفت ونچسب باشه که یه شکم گنده هم داره و....
همین طوری ادامه می دادم که چشمم به چشمهای خندون شهروز افتاد.معلوم بود که داره سعی می کنه
نخنده ولی بازهم لبخندی روی لبش بودوچشمهاش پر بود از خنده ومهربانی
- یعنی تا این حد...بهت نمی یاد ادم فضولی باشی...
پررو ادامه دادم:فضول نه شهروز جان کنجکاو
- فرقی نداره که دوتاشم یکیه
- چراااااا...خیلی فرق دارن
خنده ای کردو گفت :هیچم این طوری نیست
می خواست حرصمو در بیاره.جوابی ندادم واهی حسرت بارکشیدمو دوباره چشم دوختم به پله ها
- وای ....وای....یعنی این قدر دوست داری بری بالا
بدون اینکه سرمو برگردونم گفتم:خیلییییییی
باشنیدن صدای شخصی که میگفت:سفارشاتتون حاضره قربان.....
سرمو از روی میز بلند کردم.مرد خدمتکار با شهروز بود.شهروز ممنونی گفت که مرد ادامه داد:اقای رئیس
جناب کامرانی فر هم تماس گرفتند و یه میز خانوادگی رزرو کردند قراره تا نیم ساعت دیگه برسن
شهروز خیلی جدی ادامه داد :حواستون باشه می خوام در حدعالی ازشون پذیرایی بشه
من همچنان نگاه بابهتم به مرد وشهروز بود.مرد که رفت با تعجب پرسیدم:صاحب اینجا تویی؟
لبخندی زدونگاهم کرد
- یعنی اینجا واسه توئه؟
- اره
- خودخودت؟
خندیدوگفت:اره دیگه
- یعنی اون پیرمرد شکم گنده ی نچسب تویی
اینار بلند خندیدوگفت:اره خودمم
لبخندی شیطانی روی لبم نشست که شهروز گفت:حتی فکرشم نکن که بذارم بری بالا
- تورو خدا
- من هنوز نبخشیدمت این تنبیهته
بالحنی کاملا التماسی که خنده روی لب شهروز اورده بود گفتم:شهروز جان....میبری من بالا رو ببینم؟
- نه
- یعنی واقعا نمی شه؟
- اصلا فکرشم نکن
با لب ولوچه ای اویزون نگاهمو به دور تا دور سالن دوختم.
- حداقل می گی بالا چه طوریه؟
بدجنس نگاهم کردوگفت:خیلی قشنگه دکوراسیونش با اینجا فرق داره فقط مهمونهای خاص میرن بالا
اون حرف می زد ومن ذوق زده فقط گوش میدادم
- توروخدا منو ببر بالا
بازهم با بدجنسی یکی از ابروهاشو بالا بردوگفت:
- باشه بابا پاشو بریم
ذوق زده از جام بلند شدم .شهروز هم بلند شد.دم پله ها که رسیدیم مردبفرماییدی گفت ومن با ذوق بدون
این که منتظر شهروز باشم به دو از پله ها بالا رفتم.
بالای پله ها که رسیدم کمی نفس نفس می زدم.شهروز به کنارم اومد واروم پشتمو ماساژدادوبالحنی
عصبانی گفت:بالا اومدن خیلی واجبه
سرفه ی کوتاهی کردم وگفتم:اره...خیلییی
شهروز هم با حرص گفت:بفرمایید اینم بالا
من پشتم به سالن بالا بود چشمهامو بستم می خواستم یه دفعه اون چیزایی که شهروز تعریف کرده بودو
ببینم.برگشتم و با دیدن چیزی که روبه روم بود به شدت شوکه شدم.
چند ثانیه به روبه رو خیره شدم وبعد کم کم این بهت جای خودشو به عصبانیت داد برگشتم سمت
شهروزوگفتم:اینجا رویاییه؟
شهروز با خنده گفت:اره دیگه
طبقه ی بالا یه راهروی بلند بود که سرتاسر چند تا اتاق داشت فقط همین.یعنی اون لحظه دوست داشتم
کله مو بکوبم به دیوار.حرصی برگشتم سمت شهروز وگفتم:مسخره
شهروز خنده ی بلندی کردوگفت:فضولیت تموم شد ؟بریم شام
باحرص همراهیش کردم.سرمیز شام نشستیم.اولش از حرص باشهروز حرف نمی زدم اما بعد دلم نیومد این
شبو خراب کنم .امشب شب دوست داشتنی من بود وبس.
مشغول خوردن شام خوشمزه ای بودیم که شهروز به سلیقه ی خودش سفارش داده بود.باشنیدن صدایی که
می گفت:
- به به جناب شهروز خان عزیز,پارسال دوست امسال هیچی؟
سر بلند کردم وچشم دوختم به شخص صاحب صدایی که شهروز با شنیدن صداش لبخندی زد وبه سمتش
برگشت , معلوم بود خیلی خوب با شهروز اشنایی داره.
نگاهمو دوختم به مردی که رو به روم بود .مرد تقریبا مسنی که معلوم بود چند سالی از شهروز بزرگتر.یک
مرد با موهای تقریبا سفید که چهره ی تقریبا مهربونی داشت.
شهروز به احترام مرد از جاش بلند شد وبا خنده مشغول خوش وبش با مرد شد.
مرد به سمت من برگشت که من از جام بلند شدم وبهش سلام دادم.
مرد در جوابم لبخندی زدو گفت:سلام دخترم احوال شما؟
- خیلی ممنون
مرد به سمت شهروز برگشت وپرسید معرفی نمی کنی؟
شهروز لخندی زد وگفت:چرا؟؟
- ساره جان ایشون بهترین دوست وهمکار من جناب کامرانی فر هستند
با لبخند گفتم:خوشبختم
شهروز به سمتم برگشت وگفت:کیا جان ایشون هم عزیز دل من ساره جان هستند
کیا خنده ی بلندی کردوبا شیطنت ابرویی بالا انداخت وگفت:چه جالب....فقط عزیز دلت یا......
شهروز بین حرفش پریدوگفت:نه اون طوری که تو فکر می کنی نیست حالا بعدا در موردش صحبت می
کنیم.....چه خبرا؟اینجا چیکار می کنی؟
راستش یه مهمونی خانوادگی داشتیم با بچه ها,منم اینجارو پیشنهاد کردم
- خوب ...خوب بود ایشالا که راضی بوده باشند
- اتفاقا همگی خیلی خوششون اومده
- پس کجان من که نمی بینمشون
- جوونای امروز که مثل مانیستند داغند حالیشون نیست توحیاط نشستند
- اشکال نداره بذار هر جا راحتند اونجا باشند
بعد از حرفهایی که بینشون زده شو کامرانی قصد رفتن کرد وحین رفتن از ما دعوت کرد که حتما بعد از
شام سری بهشون بزنیم.
شام که خورده شد شهروز ازم پرسید:خوب...ساره خانم امشب شب شماست دسر چی میل دارید
گوشه چشمی نازک کردمو گفتم:حالا نیست که از اول شب همه چی به خواست من بوده
شهروز خندیدو گفت:پروشدیا بچه اصلا لازم نکرده خودم انتخاب می کنم
شهروز گارسونو صداکرد پشیمون شدموبا عجله گفتم :ببخشید بذار من انتخاب کنم
مرد به کنارمون رسید شهروز اشاره ای به من کردو گفت:ببینید خانم چی میل دارند
مرد منتظر نگاهم کرد که با هیجان دستهامو کوبیدم به همو گفتم:بستنی
شهروز متعجب وبا صدای بلندی گفت:بستنی ...دیوونه شدی؟
خنده ای شیطانی روی لبم اومدو گفتم:اره بستنی
شهروز اخمی کردو گفت:لازم نکرده...توهنوز صدات درست وحسابی در نمیاد اون وقت بستنی می خوای؟
بعد هم به سمت مرد برگشت وگفت :دوتا نسکافه ی گرم و..
خواست ادامه بده که باحالتی پرش مانند دستشو از روی میز گرفتمو با مظلومانه ترین لحن گفتم:تو رو خدا
....اگه واسم بستنی بخریا اون قدر دوست خواهم داشت که نگو.....تو رو خدا من یه هفته مریض بود گناه
دارما دلت میاد روی من مریضو زمین بندازی
شهروز با تعجب نگاهم می کردومن همچنان ادامه می دادم که شهروز کلافه پفی کرد ورو به مرد
گفت:ببینید چی می خواد
محکم دستهامو کوبیدم به هم ورو به مرد گفتم:یه بستنی می خوام زیرش نسکافه ای باشه,وسطش بستنی
سیب پسته باشه ردیف بعدی بستنی باطعم قهوه باشه ردیف اخرم بستنی کاکائویی باشه روشم شکلات اب
کنیدو بریزید
شهروز متعجب وکمی عصبانی گفت:معلوم هست چی می خوای ساره.....این چیه سفارش دادی
- شهروز تو رو خدا
بازهم کلافه پوفی کرد ورو به مرد گفت:هر چی که گفت همونو واسش بیارید البته ظرفش تا می تونید
کوچیک باشه
- اخه قربان ما همچین مدل بستی تو منو نداریم چیکار کنم؟
شهروز کلافه سری تکون دادوگفت:برو دیگه احمد من چه می دونم یه همچین چیزی بسازید واسش بیارید
دیگه
احمد که رفت شهروز به سمتم برگشت وگفت:راحت شدی؟
خندیدمو گفتم:اره دستت درد نکنه خیلی وقته هوس بستنی کرده بودم
- ساره خدا شاهده اگه ...
- می دونم..می دونم...قول می دم حالم بد نشه
- ساره به خدا تو ابهت منو امروز زیر سوال بردی...کسی تا حالا نتونسته رو حرف من حرف بزنه اما امروز تو
اینجا هر کاری دلت می خواد میکنی
بستنی رو که واسم اوردن اونقدر با لذت وولع می خوردم که شهروزچند باری به خنده افتاد وهمش می
گفت ارومتر ساره جان کسی که دنبالت نکرده
اما من گوش نمی دادم بستنی اونقدر واسم خوشمزه بود که همشو یکجا خوردم حتی به حرفهای شهروز که
می گفت مریضمو حداقل نصفشو بخورم هم اهمیت ندادم
بستنی که تموم شد بر گشتم سمت شهروز وگفتم:دستت درد نکنه خیلی خوش مزه بود
شهروز با نگاه مهربونش بهم گفت:نوش جونت عزیزم چیز دیگه ای نمی خوای ؟
- نه دیگه بسه
- پس پاشو بریم حیاط دیدی که کیا دعوتمون کرد
- منم بیام؟نمیشه بمونم تو بری؟
همون طور که بلند میشدکتشو از پشت صندلی برداشت وگفت:نمیشه تو اگه تنها بمونم اینجا رو میریزی
بهم پیشم باشی خیالم راحت تره
ناراضی از جام بلند شدم وبعد از مرتب کردن چادرم همرا با شهروز همراه شدم
فضای حیاط خیلی قشنگ بود.حیاط پر بود از بید مجنونهایی که زیر هرکدوم تختهایی گذاشته شده بود
.حیاط تقریبا شلوغ بود همه ی تختها تقریبا پر بودند .شهروز به سمت تخت بزرگی که تقریبا وسطهای
حیاط قرار داشت حرکت کرد ومنم دنبالش می رفتم.کنار تخت که رسیدیم فقط چهره ی کیا برام اشنا
بود.به جز کیا دوتا مرد مسن و دوتا خان مسن هم بودند.شهروز شروع به سلام واحوالپرسی کرد .
مشخص بود که این خانواده خیلی خوب با شهروز اشنا هستند منم هم در کنار شهروز فقط به دادن سلامی
کوتاه اکتفا می کردم.کیا دعوتمون کرد که باهاشون باشیم شهروز اول قبول نمی کرد اما وقتی اصرار
شدیدشون رو دید قبول کرد که مدت کوتاهی کنارشون باشیم.می خواستیم روی تخت بشینیم که صدای
سلامی باعث شد به عقب برگردم.خانم نسبتا جوون وزیبایی پشت سرمون بود که بهش می خورد حدود
02-04سالش باشه.خانم جوان با صمیمیت به سمت شهروز اومد باذوق وشوق به شهروز دست داد ومشغول
احوالپرسی باهاش شد.من منتظر ایستاده بودم انگاری متوجه حضور من نبودند. شهروز به سمت من برگشت
من به زن سلام کردم که شهروز دست منو گرفت وبه سمت خودش کشید لبخند مهربونی به من زدو
گفت:اونجا چرا تنها ایستادی بیا کنار من
کنارش که رسیدم زن موشکافانه نگاهم کرد.سلام کردم که شهروز گفت:اینم ساره خانم عزیز ما.....
نمی دونم چرا اما احساس کردم نگاه زن رنگ باخت.شهروز به سمت من برگشت وگفت:ساره جان ایشون هم
کتی خانم هستند خواهر کیاجان ,یه زمانی باهم همکار بودیم.
با کتی دست دادم واون همچنان مات نگاهم می کرد .تونگاهش نمی دونم چی بود اما هر چی بود انرژی
مثبتی به من منتقل نمی کرد.
کیا ازما دعوت کرد که کنارشون بشینیم اول از همه کتی بالا رفت ونشست بعدهم کنارش شهروز جا گرفت
منم بدون این که کفش هامو از پام در بیارم همونجا کنار شهروز نشستم وپاهامو روی زمین قرار دادم.نا
اشنای اون جمع من بودم شهروز که نشست کتی شروع کرد باهاش صحبت کردن ومدادم حرف می زدو
گاهی هم بلند بلند می خندید اما شهروز فقط در مقابل حرفهاش به لبخندی اکتفا می کرد.از تصور
صمیمتی که بین شهروز وکتی بود نا خود اگاه قلبم فشرده شد.نمی دونم چرا اما احساس خوبی نداشتم.دلم
گرفته بود احساس می کردم شهروز حواسش به من نیست ,من حس تنهایی تو این جمعو دوست نداشتم.
نا خوداگاه بغضی روی گلوم نشست.بغض از چی نمی دونم.از تنهایی؟از بیماری؟وشایدهم از حسادت؟؟؟؟؟
حسادت به چی؟.................
حسادت به این که شهروز حواسش به کسی غیر از من باشه.من تو این دنیا به جز شهروز کسی رو نداشتم
اگه شهروزو از دست می دادم مطمئنا دیگه چیزی با ارزشی تو این دنیا نداشتم.
با بغض سرمو انداختم پایین وشروع کردم باگوشه ی چادرم بازی کردن دوست داشتم بریم.از اینجا واز این
محیطی که احساس می کردم شهروزو از من دور می کنه دور بشیم.
هوا سرد بود تمام صورتم یخ کرده بود.سرفه ی کوتاه خشکی کردم اما شهروز به سمتم بر نگشت اصلا انگار
حواسش نبود من دارم سرفه می کنم.از بغض بود یا از سرما سینه ام شروع به خس خس کرد.نفس هام هم
با خس خس همراه بود
همین طور تو دنیای خودم بودم که دیدم دستی یه لیوان چای گرم جلوم گذاشت سرمو بالا گرفتم وچشم
دوختم به نگاه نگران ومهربون شهروز.شهروز زل زد به چشمهام انگاری بغض نگاهم ودلگیری چشمهامو دید
.اروم گفت:بخور گرمت میشه.چاییتوبخور بعدش میریم
چاییم که به نصفه رسید شهروز شروع کرد به خداحافظی که کیا گفت امکان نداره بذارم بریدو این
حرفها.کتی بیشعور هم از بازوی شهروز اویزون شده بود والتماس می کرد کمی دیگه بمونیم.اما شهروز بد
بودن حال منو بهونه کرد.خواستیم بلند شیم که کتی گفت:حتما ساره جان اینجا کنارما بهش خوش نمی
گذره بهتره برن پیش جوونا
کیادرجوابش گفت:کتی راست میگه ساره خانم شما برین پیش بچه ها این طوری کمتر حوصله تون سر
میره
کلافه همون جا نشسته بودم کجا می رفتم من بدبخت منی که کسی رو نمی شناختم واز جمعهای خودی
گریزون بودم چه برسه به جمع های غریبه.
کیا شروع کرد به صداکردن کسی:بردیا.......بردیا.......
شهروز باتعجب پرسید:مگه بردیا برگشته
کیا در جوابش گفت:اره .دو هفته ای میشه که برگشته
شهروز لبخندی زدو گفت:حتما خیلی عوض شده...باید بزرگ شده باشه نه؟
کیا بلند خندیدو گفت:بزرگم که شده باشه هنوز تو واسش عمو شهروزی خیلی سراغتو می گرفت .
با صدای سلام کسی سرمو بلند کردم .چشم دوختم به پسر بلند قدوچهار شونه ای که رو به روم ایستاده
بود.موهای یک دست مشکی داشت که همه رو زده بود رو یه بالا و چشمهای مشکیش تو سیاهی شب برق
می زد.تیپ اسپرت زده بود ومی تونم بگم واقعا تو زیبایی چیزی کم نداشت.
با شنیدن صدای سلام شهروز به خودش حرکتی داد.من نگاهمو که فقط از سر کنجکاوی بوداز بردیا گرفتم
و جام بلند شدم که شهروز راحت باشه.شهروز از روی تخت بلند شدوپایین اومد.به سمت بردیا رفت وبا
محبت بغلش کرد.بردیا با لبخند نگاهی به شهروز انداخت وگفت:عموشهروز خودتی؟
- اره خودمم خیلی تغییر کردم
- نه اتفاقا خواستم بگم بزنم به تخته اصلا تغییر نکردی.
شهروز با محبت نگاهش کردو گفت:اما تو خیلی تغییر کردی ,بزرگ شدی,مرد شما
- شما لطف داری عمو هرچی شده باشم هنوزم واسه شما همون پسر بچه ی تخسم
شهروز خنده ی بلندی کرد ودوباره با محبت دست شهروزو فشرد.شهروز به سمتم برگشت وگفت:ساره جان
ایشون بردیا هستند پسر کیا
سلام کوتاهی کردم وبه گفتن خوشبختم اکتفا کردم.
سرمی هوا واین جمع غریبه برام نا خوشایند بود.سینه ام خس خس می کردوخسته بودم.کیا باخنده روبه
بردیا گفت:پسرم ساره واسه هم نشینی با ما خیلی جوونه ببرش پیش خودتون
من باصدای ارومی گفتم:مزاحم نمیشم
بردیا درجوابم گفت:مراحمید بفرمایید
دوست نداشتم برم اما وقتی دیدم شهروز واسه رفتنم مخالفتی نداره رفتم.راستش یه جورایی بهش حق می
دادم شاید دوست داشت پیش دوستانش باشه ومن نمی خواستم مزاحم باشم.اما بازهم دلم گرفت از این که
توجهی به حال من نداشت .توحال خودم بودم که به کنار تختی رسیدیم که تقریبا پشت تختی بود که کیا
وخانواده اش اشغال کرده بودند.به تخت که رسیدیم چشمم خورد به چند تا دختر وپسر جوون که مشغول
شوخی وخنده بودند.بردیا رو به جمع گفت:همگی ساکت باشید مهمون داریم
بچه ها بهم نگاه کردند اروم سلام کردم که همه شون با مهربونی جوابمو دادند.بردیا گفت:بفرمایید ساره
خانم
خودش زودتر از من کفشهاشو در اورد وروی تخت نشست من به تنهاجای باقی مانده که کنار بردیا بود نگاه
کردم همون جا بدون در اوردن کفشهام نشستم.
همگی به من معرفی شدند اونقدر بی حال وحوصله بودم که اصلا نفهمیدم اسمهاشون چیه فقط از بین اون
جمع خواهر بردیا رو که روبه روم بود شناختم اونم به خاطرچهره ی بانمک وسبزه ای که داشت والبته
چشمهای مهربونی ازم می خواست تواون جمع غریبی نکنم.
باران خواهر بردیا دختر بانمکی بود که باحرفهایی که میزد جو شادی رو به وجود اورده بود.چشم دوختم به
تخت روبه رو شهروز پشتش به من بود.کتی تقریبا خم شده بود وهرکس از دور می دید فکر می کرد سرشو
روی شونه ی شهروز گذاشته.من این جمعو دوست نداشتم.
بردیا به سمتم برگشت وگفت:درس می خونید؟
با صدای گرفته ای گفتم:بله
خندیدو گفت:مثل اینکه سرما خوردید صداتون گرفته
اروم وبی حوصله بله ای گفتم که ادامه داد:
- خیلی وقته با شهروز زندگی میکنید؟
نگاهی به شهروزی انداختم که حواسش به من نبود:یک سالی میشه
بردیا درحالی که یه لیوان چای جلوی من می ذاشت گفت:چادر پوشیدنو دوست دارید؟
لبخندی زدمو گفتم:اره یه جورایی بهم ارامش میده
- جالبه تو این دوره زمونه دخترا خیلی سخت چادر می ذارند
- خوب هر کسی یه سری اعتقاداتی داره
- و اعتقادات شماچیه؟
کلافه بودم از این ادم پر چونه ,ازاین جمع غریبه واز همه مهم تر کلافه بودم از بی توجهی شهروز.
قبل از جواب دادن دختری که کنار باران بود به حرف اومد.خیلی با عشوه وناز با بردیا صحبت می کرد.بینی
عملی اش به صورت سفید وچشمهای سبزش خیلی می اومد.
- به نظرمن که چادر پوشیدن مخصوصا واسه دخترهای کم سن وسال یه جورایی امل بازیه.الان دوره وزمونه
فرق کرده الا باید همه به تیپ وقیافه شون برسند
باران خندیدوگفت:نه...دیگه این جوراهم نیست مثلا ببین ساره هم خوش تیپه هم چادریه تازه به نظرم
خوشکل وبانمکم هست.
ممنون باران بودم لبخندی بهش زدمو وگفتم:ممنون شما لطف داری
دختر چینی به بینی عملیش داد ومن چقدر ممنونش بودم که بحثو ادامه نداد.باران خواست حرفی بزنه که
دیدم دستی روی تخت دراز شد وبعد سه تا قلیون بودند که روی تخت قرار گرفتند.چشمهام چهار تا
شد..احتمالا من امشب می مردم........
نگاهی به سمت شهروز انداختم.حواسش نبود چیکار باید می کردم.دلم گرفت.منو یادش رفته بود.اره شهروز
منو یادش رفته بود .بغضی گوشه ی گلوم سنگینی می کرد.بوی قلیون که بینیم رسید نمی دونم چرا اما یه
جورایی حالت تهوع گرفتم.این بچه ها هم عین ندید بدیدا جیغ می کشیدند که اخ جون قلیون واین حرفها.
بردیا یکی از قلیونها رو کشید سمت خودش وبه سمت من گرفت وگفت:بفرمایید خانم ها مقدم ترند
من که عمرا اگه لب به این چیزا میزدم.من که درحالت عادی به سمت این چیزا نمی رفتم چه برسه به حالا
واین حال خرابم .خواستم چیزی بگم که دختر کناری بارا ن که با بی قیدی شالشو روی شونههاش رها کرده
بود وخیلی حرفه ای قلیون می کشید گفت:ولش کن بردیا بهش نمیاد این کاره باشه
اروم گفتم:ممنون اهلش نیستم
خس خس سینه ام بیشتر شده بود.سرفه های کوتاه وخشکی که با فاصله ی کوتاه می کردم سینه موازار می
داد.وسط خوشی شون بودند که بردیا که کنار من بودسیگاری روشن کرد.دود سیگار باعث شدسرفه ام شدت
بگیره.سرفه ها سینه مو ازار میداد.من اینجا رو دوست نداشتم .اشک چشمهام پر کرده بود.سرفه می کردمو
چشمهام ازپراز اشک بود اشکی که مربوط به دل تنگی یا سرفه اما باعث می شد تار ببینم .بغضم ازبیماری
بود یا از تنهایی نمی دونم؟؟؟دوست داشتم بلند بشمو برم از اینجا اما واقعا توانشو نداشتم.صدای چی شد
...چی شد...بارن می اومد اما توان جواب دادن نداشتم.
میون سرفه یک قطره اشک از گونه ام سر خورد پایین........
پس شهروز کجا بود؟؟؟؟؟؟
میون این همه بوی دود ,سردی هوا وتنهایی ....
میون این همه دلخوری از تنها موندن ....بازهم بوی عطر شهروز که به مشامم رسیدارامش وجودمو پرکرد.
کسی داشت اروم پشتمو ماساژ می داد وصدایی که ازم می خواست اروم باشم و نفس بکشم ارامش گمشده
ی این دقایقو بهم برگردوند.خودش بود شهروز کنارم بود وازم می خواست نفس بکشم.ازش دلخور بودم به
اندازه ی دنیا اما ازش ممنون بودم به خاطر اینکه به دادم رسید.شهروز همون طور که کمرمو ماساژ می
دادپرسید کیفت کجاست.نگاهش به کیفم که بغلم بود افتاد دست دراز کرد کیفمو برداره که دستشو گرفتمو
نگاهی بهش انداختم وهم زمان یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد پایین که انگار خودش منظورمو
فهمید.من دوست نداشتم پیش این ادمهایی که هم سن وسال خودم بودند یه ادم مریض باشم ترجیح می
دادم فکر کنند که این یه سرماخوردگی ساده است وزود رفع میشه.
شهروز هرچند ناراضی اما دستشو عقب کشید.میون خس خس سینه ونفس های عمیقی که می کشیدم
گفتم:اب...یکم ای که بهم بدی حالم خوب میشه
کسی لیوان یک بار مصرف ابی جلوی دهانم گرفت.کمی اب خوردم.هنوز بهتر نشده بودم سعی میکردم سرفه
هامو کنترل کنم اما نمی شد.شهروز حال بدمو فهمیدکه خداحافظی کرد وازم خواست که بریم.منم سر سری
خداحافظی کردم باهم به سمت ماشین رفتیم.طول این مسیر کوتاه تا کنارماشینو فقط سرفه کردم.شهروز در
ماشینو بازکردو ازم خواست بشینم.شتاب زدگی تو تمام رفتارش حس میشد.همین که نشستم داشبورت
ماشینو بازکرد اسپری منوبیرون اورد وگذاشت کنار دهانم.هم زمان که هوای داخل اسپری وارد ریه هام
میشد احساس می کردم که دوباره دارم زنده میشم.چند لحظه بعد شهروز در ماشینو بست ورفت.سرمو به
شیشه تکیه دادم.حالا که حالم بهتر شده بود انگاری تازه داشت یادم می افتاد که دلخورم از شهروز به اندازه
ی همه ی زجری که امروز کشیدم.
چند لحظه بعد شهروز سوار ماشین شدو لیوان نسکافه ی گرمی به سمتم گرفت.
-بخور گرمت میکنه.واست خوبه
بی توجه بهش لیوانو گرفتمو سرموبرگردوندم سمت بیرون.سینه ام خس خس می کرد وانرژی زیادی از
دست داده بودم.واقعا بدنم خسته بود ودوست داشتم بخوابم.اروم اروم نسکافه می خوردم.گرمی نسکافه واسم
خوشایند بود.
-بهتری؟
جوابی نداشتم که بدم.بادلخوری به سمتش برگشتم بازهم چشمهام پر از اشک شد .شهروز به سمتم برگشت
ونگاه لبریز از اشکمو دید.پلک که زدم اشکم روی گونه ام جاری شد.نمی خواستم چیزی بگم اما اونقدر دلم
گرفته بود که گفتم:امروز تو منو یادت رفته بود,نه؟؟؟؟
محکم وقاطع گفت:نه
با دلخوری سربرگردوندم ودیگه ادامه ندادم.شهروز هم حرفی نزد انگاری اونم دلش سکوت می خواست.
بااحساس ایستادن ماشین متوجه شدم که رسیدیم.درهای اتوماتیک پارکینگ در حال باز شدن بود از اول
مسیر تا الان حرفی بین ما رد وبدل نشده بود.موقع رفتن چقدر ذوق داشتمو الان چقدر خسته بودم.
از ماشین که پیاده شدم بدون این که حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم.بعد از عوض کردن لباسهام روی تخت
دراز کشیدم .دستمو دراز کردمو ماسک اکسیژنو روی دهانم گذاشتم.حقیقتا احتیاج زیادی بهش داشتم.
خیلی خسته بودم اما بیشتر از اون دلخور بودم.صدای در اتاق اومد وبعد فضای اتاق پر شد از بوی شهروز.به
کنار تخت که رسیدمن پشتم کردم بهش وچشمهامو بستم.روی تخت کنارم نشست ودستشو به سمت موهام
برد.
-قهری؟
جوابی ندادم که هم زمان با نوازش موهام ادامه داد:ادمی که خواب باشه چشمهاشومحکم به هم فشار نمی
ده تازه تو خواب اخمم نمی کنه
یه دفعه باچشم بسته گفتم:اخه دارم خواب تو رو می بینم واسه همین اخم کردم
بااین حرفم شهروز لحظه ای مکث کردو بعد بلند خندید.
-پس خواب نیستی.....
جوابی ندادم که ادامه داد:ببخشید.....
بااین حرفش انگاری تموم دلخوریها بازم یادم اومد که دستم بردم سمت ماسکم.پایین کشیدمشو بابغض
گفتم:توامروز منو یادت رفته بود:نه؟؟
-یک بار گفتم بازهم میگم نه
-پس چراگذاشتی اون پسره منو باخودش ببره.توکه می دونی من از غریبه ها خوشم نمیاد.چراگذاشتی
برم؟من داشتم می مردم....ازجمعشون بیزار بودم.....حالم خوب نبود....اماتو..تو...
بامهربونی گفت:من چی؟
-تومنو یادت رفته بود....البته بهت حق می دم تاکی باید حواست به من باشه...ببخش که یادم رفته بود ق
نیست تا اخر عمرم وبال تو باشم.....ببخش که یادم رفته بود تو هم زندگی خودتو داری....
اشکم سرازیر شدکه اروم ادامه دادم:تقصیر تونیست ....من زیادی بچه ام واسه بودن باتو....
شهروز اما اروم بود.اروم اروم.....موهامو نوازش می کرد که به حرف اومد:این چه حرفیه میزنی ساره....یادت
رفته بود منم زندگی خودمو دارم...اره یادت رفته بود...من زندگی خودمو دارم اما مثل اینکه یادت رفته بو
که خیلی وقته زندگی من خود تویی...محاله من واسه یه لحظه تورویادم بره..از چی دلگیری بگو تا بدونم
-چرا گذاشتی پسره منو باخودش ببره؟چرا وقتی داشت حالم بد می شد حواست بهم نبود....
-حواسم بهت بود ساره...به خدا بود
-نبود که اگه بود یه بار حداقل برمیگشتی سمتم...تو از اول تا اخر حواست پی صحبت باکتی بود
برگشتم سمتشو باگریه گفتم:من زیادی بچه ام نه؟؟؟
خمدیدومهربون نگاهم کرد,موهای جلوی سرمو به هم ریخت وگفت:حسود نبودی ساره....