۱۳۹۹-۱۲-۱۱، ۰۵:۲۲ عصر
از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
پدرجون: اما چی؟ من با آریان صحبت کردم. اون سیما رو استخدام کرده چون از شوهرش جدا شده و باید خرجش رو در می آورده. می دونم کارش اشتباه بوده که به تو نگفته اما من پسرم رو خوب میشناسم. خیانت تو کارش نیست.
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.
پدرجون: اینطوری نمیشه. دیشب تا صبح آریان تمام هتل ها و مسافرخونه های شهر رو دنبال تو گشته دختر...منم پدرشم دلم نمیاد بچه ام رو انقدر بی تاب ببینم.
وای خدا این مرد اصلاً به فکر من نبود. سریع گفتم:
-شما واقعاً حق رو به اون می دید؟ شما جای من اگه ...اگه می دید سیما آویزون آریان و صدای خنده شون کل آموزشگاه رو برداشته چیکار می کردید؟ هان؟
پدرجون: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
با بغض گفتم:
-آره پدرجون با چشمای خودم دیدم که اینطوری خرد شدم. پدرجون آریان در حقم بد کرد.
یکم ساکت شد و بعد از چند لحظه ای گفت:
-پس دیگه رو کمک من هم حساب کن دخترم. دلم نمی خواد بچه ات بخاطر این جریانات آسیبی ببینه. تا هر وقت می دونی خونه ام بمون تا آروم شی. خودم هم با آریان صحبت می کنم تا یکم بهت وقت بده. حداقل می تونم بهش بگم خونه ی یکی از دوستاتی تا خیالش راحت باشه.
-آره پدرجون بگید خونه دوستشه...بگید جای امنی هست. فقط از بچه چیزی نگید...مثل اینکه چیزی نمی دونه.
پدرجون: اما این یکی حقش که بدونه دخترم.
با صدای ضعیفی گفتم:
-اگه بفهمه بد تر...نگران جفتمون میشه.
هر چند ته دلم حس می کردم آریان نگران من هم نمیشه چه برسه به بچه ام....اما خب این حرف باعث می شد پدرجون چیزی بهش نگه.
پدرجون: باشه دخترم هر جور خودت می دونی. زندگی خودت...اما زود برگرد دخترم. آریان داره دیوونه میشه. دیروز هم به اندازه کافی من سرزنشش کردم.
-سعی می کنم زود تر با خودم کنار بیام.
پدرجون: هر کمکی از دستم بر میاد بگو...
-ممنون.
خواست تلفن رو قطع کنه که گفتم:
-پدرجون؟
پدرجون: جانم؟
-خیالم راحت باشه به آریان چیزی نمی گید؟
پدرجون: آره عزیزم.
-ممنــون. خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و همراه سوگل راه افتادم.
حدود یک هفته از خروج من از خونه آریان می گذشت. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتارم بچگونه بوده. نمی دونم شایدم عکس العملم تو اون لحظه طبیعی بود اما خیلی زود تصمیم گرفته بودم. زندگیمون اونقدر خوب بود که نشه یه شبه و بخاطر شایــــد یه سوء تفاهم خرابش کرد. تصمیمم رو گرفته بودم باید با آریان حرف می زدم.
به همین راحتی نمی تونستم میدون خالی کنم و زندگیم رو دو دستی تقدیم سیما کنم. الان که بعد از یه هفته پدرجون باهام حرف زده بود حس می کردم هر چی باشه اون بزرگتره منه...بیشتر می فهمه...پس دیگه جای شکی تو تصمیمم نبود.
با صدای استاد که گفت:
-خسته نباشید بچه ها.
از کلاس بیرون اومدیم. حوصله ی کلاس بعدی که حدود دو ساعت بعد بود رو نداشتم واسه ی همین به سوگل گفتم :
-من می رم خونه. حوصله کلاس مقاومت مصالح رو ندارم.
سوگل: باشه عزیزم. تصمیمت رو گرفتی؟
-آره می خوام بر گردم خونه و توضیحش رو بشنوم.
سوگل: باشه عزیزم بهترین کار رو می کنی. فقط پری...
-جونم؟
-تو رو خدا یه دستی هم به صورتت بکش.
-گمشو دیوونه. کی حوصله اش رو داره؟ هنوز که آشتی نکردم.
سوگل: من مطمئنم که آریان بی دلیل کاری رو نمی کنه. آشتی می کنید. مطمئن باش.
تو دلم گفتم خدا کنه آشتی کنیم و با خداحافظی کوتاهی از سوگل جدا شدم.
به محض رسیدن به خونه مشغول جمع کردن ساکم شدم. باید بر می گشتم. با به صدا در اومدن زنگ با خودم فکر کردم شاید سوگل هم حوصله اش نشده و زود برگشته. سریع در رو باز کردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا بقیه وسایلم رو هم جمع کنم اما با شنیدن صدای سیما سر جام میخکوب شدم.
سیما: سلام
یکم طول کشید تا حواسم بیاد سر جاش. صدای خنده هاش تو گوشم پیچید. سرم رو با دستام گرفتم. دلم نمی خواست برگردم پشت سرم و قیافه ی نحسش رو ببینم.
ادامه داد:
-مثل اینکه من باعث بهم خوردن زندگیتون شدم. باید باهات حرف بزنم.
برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم:
-تو کی هستی که بخوای زندگی من رو بهم بریزی؟ اگه قرار به حرفی هم باشه آریان باید بزنه نه تو. زود برو بیرون.
سیما: اما تو داری اشتباه می کنی. بچه نشو.
-نمی خوام توضیحی بشنوم. لطفاٌ تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت نکن.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باشه...فقط اومدم بگم آریان کار اشتباهی نکرده...از وقتی من و فرهاد طلاق گرفتیم بخاطر اینکه مشغول باشم اجازه داد پشتیبان کلاسش شم. همین. حالا اینکه اونروز تو موقعی رسیدی که موضوع خنده داری اتفاق افتاده تقصیر اون بیچاره نیست که خندید.
دستش رو از شونه ام جدا کردم و گفتم:
-اون وضعیتتونم اتفاقی بوده دیگه؟
سیما: نه، فقط باید توضیح بدم. اجازه میدی؟
با دست بهش اشاره کردم که بشینه و خودم مشغول دم کردن چایی شدم. شاید اگه اون واسم توضیح می داد خیلی بهتر بود...چون ممکن بود آریان خیلی از مسائل رو به نفع خودش توضیح می داد.
رو به روش نشستم و گفتم:
-می شنوم.
سیما: نمی دونم از کجا باید واست بگم. اصلاٌ نمی دونم این چیزایی رو که می خوام بگم تو می دونی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم و همونطور که با حلقه م بازی می کردم گفتم:
-می دونم قبلاٌ با هم نامزد بودید.
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره اما خیلی کوتاه بود. به نظر من آریان اون موقع دچار یه شیفتگی ساده شده بود. خوب اقتضای سنش هم بود. منم هنوز تو بچگی بودم و خیلی کار های اشتباه کردم که باعث شد از دستش بدم. بگذریم...اولین باری که با تو دیدمش رفتارتون رو زیر نظر گرفتم. با تو اونقدر ها گرم نبود... می دونی چی می گم؟
-میشه سریع بگی اونروز چی شد؟ گذشته آریان به من ربطی نداره.
سیما: نه، حالا که می خوام برای همیشه برم باید همه چیز رو بدونی.
-بری؟
سیما: آره چند ماهی میشه درگیر درست کردن کار ویزا و اقامت خارج کشور هستم.
یکم سکوت کرد. حس می کردم تو ذهنش داره جمله هاش رو سر هم می کنه. چایی واسش آوردم. یه جرعه اش رو خورد و ادامه داد:
-با فرهاد ازدواج کردم اما روز به روز رابطمون سرد تر می شد. فرهاد مرد خوبی بود اما من کوچکترین رفتارش رو هم با آریان مقایسه می کردم تا جایی که دیگه ازم خسته شد. توافقی از هم جدا شدیم. به نکبتی افتاده بودم که نگو...نه کار داشتم و نه مامان دیگه حاضر بود دختری مثل من رو تحمل کنه...
یه پوزخند زد و گفت:
-انقدر با آریان حرف زدم و اشک ریختم تا گذاشت استخدام شم. شانسی که داشتم این بود که رشته تخصصیم ریاضی بود اما باز هم واسش شرط گذاشت روز هایی کلاس داشته باشم که خودش آموزشگاه نباشه.
لبخند کمرنگی رو لبام اومد اما با ادامه حرفش لبخند روی لب هام خشک شد.
سیما: تا اون موقع فکر می کردم ازدواج شما دو تا صوری. می خواستم آریان رو دوباره مال خودم کنم. با خانم ترابی حرف زدم و گفتم فقط روزهایی می تونم آموزشگاه باشم که آریان هم باشه. گفتم روز های دیگه دانشگاه دارم. سخت بود اما راضیش کردم.
بغض گلوم رو گرفت. یعنی موفق شده بود؟ با صدای لرزونی گفتم:
-دیگه ادامه نده. حتماً الان هم با هم تصمیم گرفتید از ایران برید. نه؟
با صدای بلندی گفت:
-بزار حرفم رو بزنم. گفتم من اونطوری فکر می کردم اما آریان دیگه اون پسر بچه ای نبود که عاشق من بود. دیگه من رو نمی دید. چه روز هایی که واسش نهار می بردم آموزشگاه ولب نمی زد. می گفت پری خونه منتظرمه. چه روز هایی که خفن ترین تیپ ها رو میزدم اما یه نیم نگاهم بهم نمی کرد.
هر کاری می کردم تا توجهش رو جلب کنم اما فایده نداشت. اصلاٌ من رو نمی دید. هر چی می گذشت می فهمیدم آریان دیگه من رو نمی خواد. معلوم نبود تو این یکسال، یکسال و نیم باهاش چیکار کرده بودی که حتی دیگه حاضر نبود تو صورتم نگاه کنه. تصمیمم قطعی شد واسه رفتن. دیگه هیچکس نبود که من رو دوست داشته باشه.
یه سری کار هام رو انجام دادم و به آریان گفتم. به خودم گفتم اگه بخواد منصرفم کنه می مونم اما وقتی بهش گفتم می خوام از ایران برم حتی سرش رو بالا نیاورد نگاهم کنه. فقط گفت اگه کمک خواستی بگو.
خلاصه واست بگم از وقتی فهمیده می خوام برم دیگه اون خشک بودن قبل رو باهام نداره. درست. اما نه اینکه به تو خیانت کنه. می فهمی؟ اون فقط تو رو دوست داره.
دلم دیگه آروم گرفته بود. با حرف هایی که سیما می زد تو دلم غوغایی بود فقط تنها چیزی که اذیتم می کرد این بود که چرا اونروز انقدر بلند می خندید. واسه همین با شک پرسیدم:
-پس...پس چرا اونروز...؟
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت:
-باور کن اون روز هم واست سود تفاهم پیش اومد فقط به یه برگه آزمون یه دانش آموز ها می خندیدم که آریان رو کلی قسم داده بود که آزمونش رو نادیده بگیر و کلی حرفای بامزه زده بود.
-پس چرا انقدر بهم نزدیک بودید؟
سیما: باور کن فقط رفتم نزدیکش تا اون برگه رو ببینم. همین.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-مطمئن باش تو تنها زنی هستی که تو قلب آریان.
توجیه شده بودم که ببخشمش اما یکمی تنبیه هم بد نبود. با صدای سیما از افکارم خارج شدم.
سیما: من رو می بخشی؟
خواستم بگم نه اما با فکر اینکه اگه الان همه چیز رو واسم تعریف نمی کرد شاید هیچوقت آریان رو از ته قلبم نمی بخشیدم حرفم رو خوردم. لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-سعی می کنم.
سیما: ممنونم پریناز. ممنون
دلم نمی خواست ازش کینه ای به دل بگیرم واسه همین گفتم:
-منم ممنونم که این حرف ها رو واسم گفتی. فقط یه چیزی...تو از کجا می دونستی اینجام؟یعنی آریان می دونه؟
سیما: نه خیالت راحت. خسرو خان زنگ زد بهم و کلی سوال جوابم کرد. من هم واسش گفتم پریناز دچار سوء تفاهم شده. یک هفته ست بهش زنگ میزنم تا دیگه امروز ازش خواهش کردم آدرس خونه دوستت که رفتی رو بهم بده که بیام واست همه چیز رو بگم و با خیال راحت از ایران برم.
بلیطش رو از تو کیفش در آورد و گفت:
-دیگه همه چیز واسه رفتن من آماده ست.
از جا بلند شد و گفت:
-خیالت راحت من دیگه حسم به آریان کشته ام. امیدوارم در کنار هم خوشبخت باشید.
زیر لب ازش تشکر کردم و تا دم در بدرقه اش کردم که یهو برگشت و به سمتم و گفت:
-راستی...
برگه ای از کیفش در آورد و گفت:
-این هم جواب آزمایشت. اونروز آریان دنبال تو دوید و این برگه تو آموزشگاه جا موند. وقتی فهمیدم بچه تو راه دارید دلم نیومد اینطوری به آریان خبر بدی واسه همین برش داشتم . الان می تونی خیلی بهتر بهش خبر بچه دار شدنتون رو بدی. نه؟
با تعجب برگه رو ازش گرفتم و گفتم:
-اما آخه...اگه آشتی نمی کردیم چی؟
سیما: نمی ذاشتم. از همون موقعی که حس آریان رو به تو فهمیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ حسی بهش نداشته باشم. اونروزکه با اون وضع رفتی و این برگه رو دیدم با خودم گفتم نمیزارم هیچ جوره زندگیتون از هم بپاشه. حیف زندگیتونه...
-ممنون...
سیما: من دیگه داره دیرم میشه. باید برم. حلالم کن.
لبخندی بروش زدم و گفتم:
-سفرت به خیر
به محض بسته شدن در به سمت تلفن رفتم و با آموزشگاه تماس گرفتم. آخرین کلاس آریان ساعت 9 تموم می شد. وقت به اندازه کافی داشتم تا به خودم برسم هر چند نمی خواستم بهش رو بدم. اینطوری بهتر بود. ساکم رو جمع کردم و رفتم طبقه پایین. در خونه رو که باز کردم شوکه شدم.
خونه ی نازنینم نابود شده بود. همه ی لباس هاش روی مبل ریخته بود و تمام میز پر بود از ته سیگار. خوب می دونستم عادتشه وقتی عصبیه سیگار بکشه. بخاطر دکور سفید خونه کثیفی بیشتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده شد. روی کابینت پر بود از ظرف های یکبار مصرف غذاهایی که معلوم بود از رستوران تهیه شده.
مرد بود دیگه از هر چیزی بگذره شکمش رو بیخیال نمیشه. به طرف اتاق خوابمون رفتم. از چیزی که می دیدم بیشتر تعجب کردم. روی تخت خواب پر بود از لباس هام و یکی از عکس های عروسیمون که بالای تخت بود هم روی تخت افتاده بود و کنارش آریان به خواب رفته بود. طوری خوابیده بود که صورتش رو نمی تونستم ببینم. بیشتر دلم واسش تنگ شد.
آه از نهادم بلند شد. خدای من... یادم رفته بود از منشی بپرسم شروع کلاسش چه زمانیه... پاورچین پاورچین به سمت در خروجی رفتم و به واحد پدرجون برگشتم. دوباره با آموزشگاه تماس گرفتم. شروع کلاسش یه ساعت دیگه بود و اونطور عمیق خوابش برده بود که حتی با صدای باز شدن در هم بیدار نشد.
توی بالکن منتظر نشستم تا اینکه بره. خوب می دونستم نهایتاً نیم ساعت قبل کلاسش میره. انتظارم طولانی نشد و آریان با همون پیرهن و شلواری که خوابیده بود و حسابی چروکیده شده بود از خونه خارج شد. سریع برگشتم توی خونه ام ... ساکم رو توی کمدم گذاشتم که باز صدای در بلند شد.
سریع پشت در اتاق قایم شدم. از شانس بدم اون هم وارد اتاق خواب شد. مثل اینکه دنبال چیزی می گشت. یه نگاه به صورتش کردم. تا حالا با ریش ندیده بودمش. از قیافه اش خنده ام گرفت اما با دستم جلو دهنم رو گرفتم. خم شد روی تخت و گوشیش رو برداشت و قاب عکسم رو بوسید و گفت:
-دلم تنگته بی معرفت ... آخ اگه می شد وقتی بر می گردم خونه تو هم باشی چی می شد؟
بیشتر خنده ام گرفت. خل بودم دیگه لحظات حساس خنده ام می گرفت. امشب بر می گشتم و آرزوش برآورده میشد. قاب رو گذاشت سر جاش و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید. سریع مانتوم رو در آوردم و مشغول جمع کردن اتاق خواب شدم. تمام لباس هام رو مرتب داخل کمد چیدم. تخت رو مرتب کردم و هر چیزی رو سر جای خودش گذاشتم. ته سیگار هایی که روی میز توالت بود رو هم توی سطل زباله ریختم.
خداروشکر اتاق خواب اونقدرا کثیف نبود و سریع تمیز شد. بعد از اون سمت آشپزخونه رفتم. حدود دو سه ساعتی طول کشید تا ظرف هایی رو که کثیف کرده بود بشورم و آشپزخونه رو تمیز کنم.
تمام لباس هاش رو از روی مبل ها جمع کردم و ریختم تو ماشین لباسشویی...حسابی میز ها رو تمیز کردم. هر چی پاکت سیگار بود رو هم توی سطل زباله ریختم. یه جارو حسابی هم به خونه زدم. یه نگاه کلی به خونه انداختم.همه چیز عالی شده بود.
شام رو هم آماده کردم تا بعد از ده روزغذای خونگی بخوره. نمی دونستم فضا رو رمانتیک کنم یا نه؟ با خودم گفتم بی خیال، بزار یکم ناز کنم.صرفاً بخاطر اینکه بدون اطلاع من سیما رو استخدام کرده بود.
همه جا تمیز شده بود بجز خودم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. ابرو هام حسابی پر شده بود و یه خط سبز پشت لبم و صورت بی حالم بد تر از همه چی تو چشم می زد. شروع کردم به اصلاح صورتم و بعد از اون یه دوش
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
پدرجون: اما چی؟ من با آریان صحبت کردم. اون سیما رو استخدام کرده چون از شوهرش جدا شده و باید خرجش رو در می آورده. می دونم کارش اشتباه بوده که به تو نگفته اما من پسرم رو خوب میشناسم. خیانت تو کارش نیست.
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.
پدرجون: اینطوری نمیشه. دیشب تا صبح آریان تمام هتل ها و مسافرخونه های شهر رو دنبال تو گشته دختر...منم پدرشم دلم نمیاد بچه ام رو انقدر بی تاب ببینم.
وای خدا این مرد اصلاً به فکر من نبود. سریع گفتم:
-شما واقعاً حق رو به اون می دید؟ شما جای من اگه ...اگه می دید سیما آویزون آریان و صدای خنده شون کل آموزشگاه رو برداشته چیکار می کردید؟ هان؟
پدرجون: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
با بغض گفتم:
-آره پدرجون با چشمای خودم دیدم که اینطوری خرد شدم. پدرجون آریان در حقم بد کرد.
یکم ساکت شد و بعد از چند لحظه ای گفت:
-پس دیگه رو کمک من هم حساب کن دخترم. دلم نمی خواد بچه ات بخاطر این جریانات آسیبی ببینه. تا هر وقت می دونی خونه ام بمون تا آروم شی. خودم هم با آریان صحبت می کنم تا یکم بهت وقت بده. حداقل می تونم بهش بگم خونه ی یکی از دوستاتی تا خیالش راحت باشه.
-آره پدرجون بگید خونه دوستشه...بگید جای امنی هست. فقط از بچه چیزی نگید...مثل اینکه چیزی نمی دونه.
پدرجون: اما این یکی حقش که بدونه دخترم.
با صدای ضعیفی گفتم:
-اگه بفهمه بد تر...نگران جفتمون میشه.
هر چند ته دلم حس می کردم آریان نگران من هم نمیشه چه برسه به بچه ام....اما خب این حرف باعث می شد پدرجون چیزی بهش نگه.
پدرجون: باشه دخترم هر جور خودت می دونی. زندگی خودت...اما زود برگرد دخترم. آریان داره دیوونه میشه. دیروز هم به اندازه کافی من سرزنشش کردم.
-سعی می کنم زود تر با خودم کنار بیام.
پدرجون: هر کمکی از دستم بر میاد بگو...
-ممنون.
خواست تلفن رو قطع کنه که گفتم:
-پدرجون؟
پدرجون: جانم؟
-خیالم راحت باشه به آریان چیزی نمی گید؟
پدرجون: آره عزیزم.
-ممنــون. خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و همراه سوگل راه افتادم.
حدود یک هفته از خروج من از خونه آریان می گذشت. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتارم بچگونه بوده. نمی دونم شایدم عکس العملم تو اون لحظه طبیعی بود اما خیلی زود تصمیم گرفته بودم. زندگیمون اونقدر خوب بود که نشه یه شبه و بخاطر شایــــد یه سوء تفاهم خرابش کرد. تصمیمم رو گرفته بودم باید با آریان حرف می زدم.
به همین راحتی نمی تونستم میدون خالی کنم و زندگیم رو دو دستی تقدیم سیما کنم. الان که بعد از یه هفته پدرجون باهام حرف زده بود حس می کردم هر چی باشه اون بزرگتره منه...بیشتر می فهمه...پس دیگه جای شکی تو تصمیمم نبود.
با صدای استاد که گفت:
-خسته نباشید بچه ها.
از کلاس بیرون اومدیم. حوصله ی کلاس بعدی که حدود دو ساعت بعد بود رو نداشتم واسه ی همین به سوگل گفتم :
-من می رم خونه. حوصله کلاس مقاومت مصالح رو ندارم.
سوگل: باشه عزیزم. تصمیمت رو گرفتی؟
-آره می خوام بر گردم خونه و توضیحش رو بشنوم.
سوگل: باشه عزیزم بهترین کار رو می کنی. فقط پری...
-جونم؟
-تو رو خدا یه دستی هم به صورتت بکش.
-گمشو دیوونه. کی حوصله اش رو داره؟ هنوز که آشتی نکردم.
سوگل: من مطمئنم که آریان بی دلیل کاری رو نمی کنه. آشتی می کنید. مطمئن باش.
تو دلم گفتم خدا کنه آشتی کنیم و با خداحافظی کوتاهی از سوگل جدا شدم.
به محض رسیدن به خونه مشغول جمع کردن ساکم شدم. باید بر می گشتم. با به صدا در اومدن زنگ با خودم فکر کردم شاید سوگل هم حوصله اش نشده و زود برگشته. سریع در رو باز کردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا بقیه وسایلم رو هم جمع کنم اما با شنیدن صدای سیما سر جام میخکوب شدم.
سیما: سلام
یکم طول کشید تا حواسم بیاد سر جاش. صدای خنده هاش تو گوشم پیچید. سرم رو با دستام گرفتم. دلم نمی خواست برگردم پشت سرم و قیافه ی نحسش رو ببینم.
ادامه داد:
-مثل اینکه من باعث بهم خوردن زندگیتون شدم. باید باهات حرف بزنم.
برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم:
-تو کی هستی که بخوای زندگی من رو بهم بریزی؟ اگه قرار به حرفی هم باشه آریان باید بزنه نه تو. زود برو بیرون.
سیما: اما تو داری اشتباه می کنی. بچه نشو.
-نمی خوام توضیحی بشنوم. لطفاٌ تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت نکن.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باشه...فقط اومدم بگم آریان کار اشتباهی نکرده...از وقتی من و فرهاد طلاق گرفتیم بخاطر اینکه مشغول باشم اجازه داد پشتیبان کلاسش شم. همین. حالا اینکه اونروز تو موقعی رسیدی که موضوع خنده داری اتفاق افتاده تقصیر اون بیچاره نیست که خندید.
دستش رو از شونه ام جدا کردم و گفتم:
-اون وضعیتتونم اتفاقی بوده دیگه؟
سیما: نه، فقط باید توضیح بدم. اجازه میدی؟
با دست بهش اشاره کردم که بشینه و خودم مشغول دم کردن چایی شدم. شاید اگه اون واسم توضیح می داد خیلی بهتر بود...چون ممکن بود آریان خیلی از مسائل رو به نفع خودش توضیح می داد.
رو به روش نشستم و گفتم:
-می شنوم.
سیما: نمی دونم از کجا باید واست بگم. اصلاٌ نمی دونم این چیزایی رو که می خوام بگم تو می دونی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم و همونطور که با حلقه م بازی می کردم گفتم:
-می دونم قبلاٌ با هم نامزد بودید.
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره اما خیلی کوتاه بود. به نظر من آریان اون موقع دچار یه شیفتگی ساده شده بود. خوب اقتضای سنش هم بود. منم هنوز تو بچگی بودم و خیلی کار های اشتباه کردم که باعث شد از دستش بدم. بگذریم...اولین باری که با تو دیدمش رفتارتون رو زیر نظر گرفتم. با تو اونقدر ها گرم نبود... می دونی چی می گم؟
-میشه سریع بگی اونروز چی شد؟ گذشته آریان به من ربطی نداره.
سیما: نه، حالا که می خوام برای همیشه برم باید همه چیز رو بدونی.
-بری؟
سیما: آره چند ماهی میشه درگیر درست کردن کار ویزا و اقامت خارج کشور هستم.
یکم سکوت کرد. حس می کردم تو ذهنش داره جمله هاش رو سر هم می کنه. چایی واسش آوردم. یه جرعه اش رو خورد و ادامه داد:
-با فرهاد ازدواج کردم اما روز به روز رابطمون سرد تر می شد. فرهاد مرد خوبی بود اما من کوچکترین رفتارش رو هم با آریان مقایسه می کردم تا جایی که دیگه ازم خسته شد. توافقی از هم جدا شدیم. به نکبتی افتاده بودم که نگو...نه کار داشتم و نه مامان دیگه حاضر بود دختری مثل من رو تحمل کنه...
یه پوزخند زد و گفت:
-انقدر با آریان حرف زدم و اشک ریختم تا گذاشت استخدام شم. شانسی که داشتم این بود که رشته تخصصیم ریاضی بود اما باز هم واسش شرط گذاشت روز هایی کلاس داشته باشم که خودش آموزشگاه نباشه.
لبخند کمرنگی رو لبام اومد اما با ادامه حرفش لبخند روی لب هام خشک شد.
سیما: تا اون موقع فکر می کردم ازدواج شما دو تا صوری. می خواستم آریان رو دوباره مال خودم کنم. با خانم ترابی حرف زدم و گفتم فقط روزهایی می تونم آموزشگاه باشم که آریان هم باشه. گفتم روز های دیگه دانشگاه دارم. سخت بود اما راضیش کردم.
بغض گلوم رو گرفت. یعنی موفق شده بود؟ با صدای لرزونی گفتم:
-دیگه ادامه نده. حتماً الان هم با هم تصمیم گرفتید از ایران برید. نه؟
با صدای بلندی گفت:
-بزار حرفم رو بزنم. گفتم من اونطوری فکر می کردم اما آریان دیگه اون پسر بچه ای نبود که عاشق من بود. دیگه من رو نمی دید. چه روز هایی که واسش نهار می بردم آموزشگاه ولب نمی زد. می گفت پری خونه منتظرمه. چه روز هایی که خفن ترین تیپ ها رو میزدم اما یه نیم نگاهم بهم نمی کرد.
هر کاری می کردم تا توجهش رو جلب کنم اما فایده نداشت. اصلاٌ من رو نمی دید. هر چی می گذشت می فهمیدم آریان دیگه من رو نمی خواد. معلوم نبود تو این یکسال، یکسال و نیم باهاش چیکار کرده بودی که حتی دیگه حاضر نبود تو صورتم نگاه کنه. تصمیمم قطعی شد واسه رفتن. دیگه هیچکس نبود که من رو دوست داشته باشه.
یه سری کار هام رو انجام دادم و به آریان گفتم. به خودم گفتم اگه بخواد منصرفم کنه می مونم اما وقتی بهش گفتم می خوام از ایران برم حتی سرش رو بالا نیاورد نگاهم کنه. فقط گفت اگه کمک خواستی بگو.
خلاصه واست بگم از وقتی فهمیده می خوام برم دیگه اون خشک بودن قبل رو باهام نداره. درست. اما نه اینکه به تو خیانت کنه. می فهمی؟ اون فقط تو رو دوست داره.
دلم دیگه آروم گرفته بود. با حرف هایی که سیما می زد تو دلم غوغایی بود فقط تنها چیزی که اذیتم می کرد این بود که چرا اونروز انقدر بلند می خندید. واسه همین با شک پرسیدم:
-پس...پس چرا اونروز...؟
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت:
-باور کن اون روز هم واست سود تفاهم پیش اومد فقط به یه برگه آزمون یه دانش آموز ها می خندیدم که آریان رو کلی قسم داده بود که آزمونش رو نادیده بگیر و کلی حرفای بامزه زده بود.
-پس چرا انقدر بهم نزدیک بودید؟
سیما: باور کن فقط رفتم نزدیکش تا اون برگه رو ببینم. همین.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-مطمئن باش تو تنها زنی هستی که تو قلب آریان.
توجیه شده بودم که ببخشمش اما یکمی تنبیه هم بد نبود. با صدای سیما از افکارم خارج شدم.
سیما: من رو می بخشی؟
خواستم بگم نه اما با فکر اینکه اگه الان همه چیز رو واسم تعریف نمی کرد شاید هیچوقت آریان رو از ته قلبم نمی بخشیدم حرفم رو خوردم. لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-سعی می کنم.
سیما: ممنونم پریناز. ممنون
دلم نمی خواست ازش کینه ای به دل بگیرم واسه همین گفتم:
-منم ممنونم که این حرف ها رو واسم گفتی. فقط یه چیزی...تو از کجا می دونستی اینجام؟یعنی آریان می دونه؟
سیما: نه خیالت راحت. خسرو خان زنگ زد بهم و کلی سوال جوابم کرد. من هم واسش گفتم پریناز دچار سوء تفاهم شده. یک هفته ست بهش زنگ میزنم تا دیگه امروز ازش خواهش کردم آدرس خونه دوستت که رفتی رو بهم بده که بیام واست همه چیز رو بگم و با خیال راحت از ایران برم.
بلیطش رو از تو کیفش در آورد و گفت:
-دیگه همه چیز واسه رفتن من آماده ست.
از جا بلند شد و گفت:
-خیالت راحت من دیگه حسم به آریان کشته ام. امیدوارم در کنار هم خوشبخت باشید.
زیر لب ازش تشکر کردم و تا دم در بدرقه اش کردم که یهو برگشت و به سمتم و گفت:
-راستی...
برگه ای از کیفش در آورد و گفت:
-این هم جواب آزمایشت. اونروز آریان دنبال تو دوید و این برگه تو آموزشگاه جا موند. وقتی فهمیدم بچه تو راه دارید دلم نیومد اینطوری به آریان خبر بدی واسه همین برش داشتم . الان می تونی خیلی بهتر بهش خبر بچه دار شدنتون رو بدی. نه؟
با تعجب برگه رو ازش گرفتم و گفتم:
-اما آخه...اگه آشتی نمی کردیم چی؟
سیما: نمی ذاشتم. از همون موقعی که حس آریان رو به تو فهمیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ حسی بهش نداشته باشم. اونروزکه با اون وضع رفتی و این برگه رو دیدم با خودم گفتم نمیزارم هیچ جوره زندگیتون از هم بپاشه. حیف زندگیتونه...
-ممنون...
سیما: من دیگه داره دیرم میشه. باید برم. حلالم کن.
لبخندی بروش زدم و گفتم:
-سفرت به خیر
به محض بسته شدن در به سمت تلفن رفتم و با آموزشگاه تماس گرفتم. آخرین کلاس آریان ساعت 9 تموم می شد. وقت به اندازه کافی داشتم تا به خودم برسم هر چند نمی خواستم بهش رو بدم. اینطوری بهتر بود. ساکم رو جمع کردم و رفتم طبقه پایین. در خونه رو که باز کردم شوکه شدم.
خونه ی نازنینم نابود شده بود. همه ی لباس هاش روی مبل ریخته بود و تمام میز پر بود از ته سیگار. خوب می دونستم عادتشه وقتی عصبیه سیگار بکشه. بخاطر دکور سفید خونه کثیفی بیشتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده شد. روی کابینت پر بود از ظرف های یکبار مصرف غذاهایی که معلوم بود از رستوران تهیه شده.
مرد بود دیگه از هر چیزی بگذره شکمش رو بیخیال نمیشه. به طرف اتاق خوابمون رفتم. از چیزی که می دیدم بیشتر تعجب کردم. روی تخت خواب پر بود از لباس هام و یکی از عکس های عروسیمون که بالای تخت بود هم روی تخت افتاده بود و کنارش آریان به خواب رفته بود. طوری خوابیده بود که صورتش رو نمی تونستم ببینم. بیشتر دلم واسش تنگ شد.
آه از نهادم بلند شد. خدای من... یادم رفته بود از منشی بپرسم شروع کلاسش چه زمانیه... پاورچین پاورچین به سمت در خروجی رفتم و به واحد پدرجون برگشتم. دوباره با آموزشگاه تماس گرفتم. شروع کلاسش یه ساعت دیگه بود و اونطور عمیق خوابش برده بود که حتی با صدای باز شدن در هم بیدار نشد.
توی بالکن منتظر نشستم تا اینکه بره. خوب می دونستم نهایتاً نیم ساعت قبل کلاسش میره. انتظارم طولانی نشد و آریان با همون پیرهن و شلواری که خوابیده بود و حسابی چروکیده شده بود از خونه خارج شد. سریع برگشتم توی خونه ام ... ساکم رو توی کمدم گذاشتم که باز صدای در بلند شد.
سریع پشت در اتاق قایم شدم. از شانس بدم اون هم وارد اتاق خواب شد. مثل اینکه دنبال چیزی می گشت. یه نگاه به صورتش کردم. تا حالا با ریش ندیده بودمش. از قیافه اش خنده ام گرفت اما با دستم جلو دهنم رو گرفتم. خم شد روی تخت و گوشیش رو برداشت و قاب عکسم رو بوسید و گفت:
-دلم تنگته بی معرفت ... آخ اگه می شد وقتی بر می گردم خونه تو هم باشی چی می شد؟
بیشتر خنده ام گرفت. خل بودم دیگه لحظات حساس خنده ام می گرفت. امشب بر می گشتم و آرزوش برآورده میشد. قاب رو گذاشت سر جاش و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید. سریع مانتوم رو در آوردم و مشغول جمع کردن اتاق خواب شدم. تمام لباس هام رو مرتب داخل کمد چیدم. تخت رو مرتب کردم و هر چیزی رو سر جای خودش گذاشتم. ته سیگار هایی که روی میز توالت بود رو هم توی سطل زباله ریختم.
خداروشکر اتاق خواب اونقدرا کثیف نبود و سریع تمیز شد. بعد از اون سمت آشپزخونه رفتم. حدود دو سه ساعتی طول کشید تا ظرف هایی رو که کثیف کرده بود بشورم و آشپزخونه رو تمیز کنم.
تمام لباس هاش رو از روی مبل ها جمع کردم و ریختم تو ماشین لباسشویی...حسابی میز ها رو تمیز کردم. هر چی پاکت سیگار بود رو هم توی سطل زباله ریختم. یه جارو حسابی هم به خونه زدم. یه نگاه کلی به خونه انداختم.همه چیز عالی شده بود.
شام رو هم آماده کردم تا بعد از ده روزغذای خونگی بخوره. نمی دونستم فضا رو رمانتیک کنم یا نه؟ با خودم گفتم بی خیال، بزار یکم ناز کنم.صرفاً بخاطر اینکه بدون اطلاع من سیما رو استخدام کرده بود.
همه جا تمیز شده بود بجز خودم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. ابرو هام حسابی پر شده بود و یه خط سبز پشت لبم و صورت بی حالم بد تر از همه چی تو چشم می زد. شروع کردم به اصلاح صورتم و بعد از اون یه دوش