۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۸ عصر
داشت عصبانی میشد ... بیخیال گفتم : هیچی بابا .... خونه ترنم اینا .صدرا _ وایسا میام میرسونمت ...و رفت سمت پله ها .._ برو بابا ....به سرعت از خونه زدم بیرون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم ..._ دربست !نشستم توی ماشین ... گوشیمو دراوردم ... خواستم به ترنم زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد ... صدرا بود ... لبخندی روی لبمنشست ..._ بله ؟عصبانی بود ... خیلی هم عصبانی بود ...صدرا _ راسا کدوم گوری رفتی ؟از پشت تلفن شجاع شده بودم ..._ همون روز بهت گفتم کارای من به خودم ربط داره ... اینکه کجا میرم ... با کی میرم به خودم ربط داره ... پس آقای صدر ...حرفمو قطع کرد : اون مال اونروز بود ... تو دیشب زن من شدی ... الان همه چی تو به من ربط داره .پوزخندی روی لبم نشست : شما زیادی جوگیر تشریؾ داری ... خودتم میدونی اون عقدنامه فقط به خاطر چکای بابام بود ...صدرا _ پس اینجوریه ؟میخواست چیکار کنه ؟ !صدرا _ راسا ... به قرآن قسم تا یک ساعت دیگه اینجا نباشی ... کاری میکنم کارستون ..._ مثلا میخوای چیکار کنی ها ؟! درسته من بخاطر چکا ازدواج کردم و خوانواده ام از دستم عصبانی شدن ... ولی اگه بخوایی بلاییسرم بیاری حسابتو میرسن ...صدای خنده اش بلند شد : کی میخواد حساب منو برسه ها ؟! سهند ؟! اینقدر سنگشو به سینه میزدی ... اومد عروسی ؟! پشتت ایستاد؟! نه ! سینا ؟ کسی که واست حرؾ دراورد ... بابات ... اونم که روی ویلچره ... کی میخواد برات کاری کنه ... تو الان دیگه کاملبی کسی ....بؽض بدی گلومو چنگ انداخته بود ... لعنتی عوضی ... گوشی رو قطع کردم ... اشکام جاری شدن ..._ آقا برید ساحلی ...مرده هیچی نگفت ... راست میگفت ... من کسیو نداشتم ... شب عروسیم ترنم باهام اومد ... بابام اینا بعد از شام رفتن ... حتی بهزورم واسه شام ایستادن ... سهندم که معلوم نیست کدوم گوری بود ... سینا هم که ... من کسیو نداشتم .. من تنها بودم ... بی کسبودم ... صدرا راحت میتونست نابودم کنه ...نشستم روی شنا ... نگاهمو دوختم به موجا ..._ خدایا ... گناه من چی بود ؟! فقط همینو بهم بگو ...بؽضم ترکید ..._ تو هم تنهام گذاشتی ... توهم منو پس زدی ...***گوشیمو نمیدونستم کجا گذاشتم ... شماره کسی رو هم حفظ نبودم الا سهند که اونم عمرا بهش زنگ بزنم ... بازم باید میرفتم خونه ...خونه عمه خانوم ... مجبور بودم ... بخاطر خونواده ام مجبور بودم ... سوار تاکسی شدم و ادرسو دادم ...جلوی خونه پیاده شدم ... نگاهی به لباس خیسم کردم ... زنگ زدم ... در با صدای تقی باز شد ... آروم رفتم داخل ... رفتم سمتساختمون ... اصلا حوصله دیدن کسی رو نداشتم ... آروم وارد خونه شدم ... ندا با دیدن وضع من با عجله گفت : خوبید خانوم ؟تازه فهمیدم سرده ... لرزم گرفت ..._ سردمه ...ندای بیچاره دوید سمت یکی از اتاقا ... بعد از چند لحظه با یه پتو اومد ... دورم پیچید ... دندونام داشت بهم میخورد ...ندا _ خانوم ...نشوند منو روی مبل ...ندا _ تب دارید ...هیچی نگفتم ... کنارش زدم ... دراز کشیدم روی مبل ...ندا _ خانوم بیایید ببرمتون روی تختتون ...نمیخواستم جوابشو بدم ... چشمامو بستم ..._ سردمه ...کم کم چشمام بسته شد ...با حس قرار گرفتن چیزی روی پیشونیم بیدار شدم ... ندا کنارم نشسته بود ... داشت روی پیشونیم حوله خیس میذاشت ...ندا _ بیدار شدید خانوم ؟_ آب ...یکم آب ریخت توی لیوان ... کمکم کرد بخورم ... نگاهی به اطراؾ کردم ... هنوز روی مبل بودم ...ندا _ خانوم جان اینو بخورید ...نگاش کردم ... قاشق سوپو گرفته بود جلوم ..._ ساعت چنده ؟ندا _ یک ...باید یک شب میبود ..._ تو چرا نرفتی ؟ !ندا _ حالتون خوب نبود ... نتونستم تنهاتون بزارم .لبخندی بی جونی زدمو آروم گفتم : ممنون .سوپو خوردم ... ندا کمکم کرد تا برم توی اتاقم بخوابم ... چون قرص خورده بودم سریع خوابم برد ...با احساس گرم شدن پیشونیم چشمامو باز کردم ... صدرا نشسته بود کنارم ... لباس بیرونی تنش بود ... با دیدن چشم باز من گفت :سلام عزیزم ... خوبی ؟عزیزم بخوره تو سرت ... نگاهمو با نفرت ازش گرفتم ... حرفای دیروزش خیلی تاثیر گذاشت روم ... شکست منو ... به معنایواقعی ...صدرا _ خانومی ؟هیچی نگفتم ... اونم فکر میکنه بخاطر نبودش ناراحت بودم .صدرا _ ببخشید ... من فکر کردم تو خونه ترنم اینایی ... منم باید واسه کاری میرفتم تهران ... دیشب زنگ زدم خونه ... ندا بهمگفت ... با اولین پرواز خو ....برگشتم سمتش ..._ من گفتم توضیح بدی ؟! اصلا من گفتم کجا بودی ؟! اصلا به نظرت واسم مهمه ؟هیچی نگفت ..._ نگا میدونی ... دیروز فکر کردم ... تو راست میگی من بی کسم ... هیچ کی رو ندارم ... اون بالایی هم یادش رفته بنده ای به نامراسا مشفق داره ... هر بلایی دلت میخواد سرم بیار ... ولی فقط اینو بدون ... با اینکه اون بالایی یادش رفته منم هستم ولی من بهعدلش ایمان دارم ... امیدوارم یه جایی یه روزی تقاص همه این ظلمایی رو که به من کردی رو یه جا بدی ...نگاهمو ازش گرفتم ... پشت بهش خوابیدم ... صدایی ازش نمیومد ... ولی بعد از چند لحظه صدای درو شنیدم ... پوزخندی روی لبمنشست ..._ نه آقای صدر ... منو اینجوری نبین ... خودم به تنهایی عدل رو برقرار میکنم ... حالاببین ...از سرجام بلند شدم ... شدیدا به دستشویی احتیاج داشتم ... پتو رو دور خودم پیچیدم ... از اتاق اومدم بیرون ... گشنه ام هم بود ...اومدم پایین ... رفتم سمت آشپزخونه ... ندا داشت یه کارایی میکرد ..._ سلام ...برگشت سمتم ...ندا _ خانوم چرا بلند شدید ؟_ حالم خوبه ... ؼذا چی داریم ؟ندا _ برای شما سوپ درست کردم ... آقا شماهم میخوایید ؟صدای صدرا رو شنیدم : نه ندا خانوم .تکیه داده بود به اپن ... ندا ظرفو گذاشت جلوم و از آشپزخونه رفت بیرون ... کمی از سوپ گرم خوردم ... آخیش داغ شدما ...صدرا _ میخوای بریم بیمارستان ؟بدون اینکه نگاش کنم گفتم : نه .... حالم خوبه .اومد طرفم ... صندلی رو برعکس کرد و نشست روش ...صدرا _ تو باید بخاطر درس و مدرسه ات بری تبریز ...مکثی کردو گفت : منم باید برم ایتالیا ... مسابقه دارم ...هیچی نگفتم ... به درک برو ... بهتر ...صدرا _ چیکار کنم تورو ؟نگام چرخید سمتش ...صدرا _ تنها نمیتونم بفرستمت !پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد ..._ به لطؾ تو و قوه قضاییه نمیتونم دست از پا خطا کنم یا سرت کلاه بزارم ... نترس فرار نمیکنم .صدرا _ منظورم این نبود ...نگاهمو ازش گرفتم ... بلند شدم ... بشقابو گذاشتم توی سینک و از آشپزخونه بیرون اومدم ...صدرا _ دارم باهات حرؾ میزنما ._ من حال ندارم به حرفای تو گوش بدم ...بازومو کشید ... ایستادم .. منو برگردوند سمت خودش و گفت : چرا اینجوری میکنی ؟چشمام گرد شد ... خدایا چقدر این رووو داشت ..._ من چرا اینجوری میکنم ؟! یادت رفته ؟بازومو از توی دستش بیرون اوردم ..._ من راسا مشفق ... 18 اردیبهشت میشم 16 ساله ... بخاطر چکا بابام ... بخاطر اینکه نیفته زندان اومدم دزدی ... قرار نبود تویاین خونه کسی باشه ولی بود ... معلوم نبود تو از کجا پیدات شد ... زندگیمو توی دوماه تباه کردی ... به همه دروغ گفتم که فراموشیداشتم ... تصادؾ کرده بودم ... ولی باز دست از سرم برنداشتی ... دست از سرم برنداشتی ... به نظر تو الان باید باهات خوب باشم؟!بؽضمو فرو دادم ... صدرا کلافه نگاهشو بهم دوختو هیچی نگفت ... صدای گوشیم بلند شد .... از توی جیبم درش اوردم ... با دیدنشماره محمد بؽضم بیشتر شد ... بدون توجه به صدرا جواب دادم : بله ؟محمد _ سلام خانوم خانوما .بؽضمو فرو دادم ... پشتمو به صدرا کردم ... رفتم طرؾ پله ها ..._ سلام ... خوب هستید ؟محمد _ ماهم خوب هستیم ... شما خوبید ؟_ ممنون ...محمد _ چه خبر ؟_ هیچی ...محمد _ حالت خوب نیست تو ..._ سرما خوردم ...محمد _ اوه اوه دهنتو اونور بگیر سرمام ندی .لبخندی زدم ... درو بستم ... رفتم سمت تخت ...محمد _ راجب پیشنهادم فکر کردی ؟_ پیشنهادت ؟ !زبونم نمیچرخید بگم ازدواج کردم ... بگم الان خونه صدرا هستم ... نمیدونم چرا ...محمد _ آره دیگه ..._ نگا محمد ... واقعا نمیدونم باید چی بگم ...محمد _ میدونم ... خیلی کار اشتباهی کردم الان اینو بهت گفتم ... تو هنوز خیلی بچه ای ... ولی نتونستم تحمل کنم ...لبمو به دندون گرفتم ... لعنتی ...محمد _ الان اگه مامان بفهمه تیکه بزرگه گوشمه ...لبخند تلخی نشست روی لبم ..._ ترنم بهت چیزی نگفته ؟ !محمد _ بابت چی ؟پس نگفته ... نگام چرخید سمت عکس صدرا که به دیوار زده بود ...محمد _ چیو باید بهم میگفت ؟_ هیچی ... اینکه رابطه اش با آرمان ریخته بهم !محمد _ اونو میدونم ... به نظر من احسان خیلی بهتره ..._ نمیدونم شاید ...محمد فهمیده بود نمیخوام راجب اون موضوع صحبت کنم ... بیخیال اون بحث شد ... راجب بقیه چیزا حرؾ زدیم ... خوب فهمیدممحمد یه پا زنه ... نشسته باهام ؼیبت میکنه ... بعد از نیم ساعت بهم گفت که برم استراحت کنم ... ازش تشکر کردم ... واقعا منو ازاون حالو هوا بیرون اورده بود ...***ترنم نشست کنارم ... زانومو کشیدم توی بؽلم ..._ واقعا ؟ترنم _ راسا ... راسا نگام کن ...نگاهمو چرخوند سمت خودش ...ترنم _ اونم داؼونه ... هنوز باورش نمیشه تو اینکارو کردی ...اشکام جاری شدن ...ترنم _ به اونم حق بده ..._ فعلا همه حق دارن ...ترنم _ میدونم ... منم هنوز باورم نشده ...از روی تخت بلند شدم ... داشتم منفجر میشدم ... نه از اینکه چرا صدرا رو انتخاب کردم ... از اینکه بقیه بدون اینکه چیزی بدوننمنو محکوم میکردن ..._ چرا باورتون نشه ؟! مگه چه مشکلی دارم ؟ منم میخوام یکیو دوست داشته باشم ... منم میخوام زندگی کنم ...بؽضم ترکیده بود ..._ باورم نمیشه ترنم ... حق من این نبود ... حق من این نبود که اینجوری باهام رفتار کنن ... تنها کسی که خودشو الکی خوشحالنشون میداد زن عمو بود و خاله ... بقیه اصلا نگام نمیکردن ... پدر مادرم بعد از ؼذا رفتن خونه ... به چه گناهی ... من چه گناهیمرتکب شده بودم ؟! مگه چند سالمه ؟! 16 سال ... باید اینجوری منو از خودشو برونن ؟ باید اینجوری تنهام بزارن ؟ترنم منو کشید توی بؽلش ... داشتم زار میزدم ...ترنم _ عزیزم ... قربونت برم ... گریه نکن ... ما پشتتیم ... صدرا هست ... صدرا نمیذاره تنها بمونی ...دهنمو باز کردم .... ولی نتونستم بگم ... نتونستم بگم چی شده ... نتونستم بگم روزگارم نابود شده ... نتونستم ...***کتابمو برداشتم ... نشستم پشت میز .... بهتر بود از بیکار گشتن توی خونه ... صدای در بلند شد ..._ بیا تو ...در باز شد ... بسته شد ..._ گذاشتمشون اونجا ندا خانوم ... ممنون میشم بریزید توی .....گونه ام داغ شد ... برگشتم ... صدرا بود ... با نفرت نگاهمو ازش گرفتم ... خواستم بلندشم که گرفت منو ... دستشو دور کمرم حلقهکرد ..._ ولم کن ...حلقه دستاشو تنگ تر کرد ... سرشو فرو برد توی موهام ... آروم گفت : راسا ...با دستش کلنجار میرفتم تا رهام کنه ..._ ولم کن ...صدام میلرزید ... دستش روی شکمم حرکت میکرد ... حالم داشت بد میشد ... یاد اون شب ... داشتم میلرزیدم ... صدام رفت بالا ..._ ولم کن عوضی ...منو برگردوند سمت خودش ... چشماش قرمز بود ... منو چسبوند به دیوار ... بازوهامو محکم چسبیده بود ...صدرا _ چته باز تو ...سرد شده بود بدنم ... از ترس یخ کرده بودم ..._ تروخدا ولم کن ...صدرا _ چرا ولت کنم ها ؟ این مدت بخاطر مریضیت نیومدم طرفت ... حالا که خوب شدی ... حالا دیگه چرا ...سروشو نزدیک تر اورد ...صدرا _ من باهات ازدواج کردم ... من چکای باباتو گرفتم ... نه بخاطر اینکه بیارمت توی خونه ام و تو ول بچرخیو بهم تیکهبندازی ... من تورو برای یه چیز دیگه گرفتم ...به هق هق افتادم ...صدرا _ دو روز فرصت داری ... با خودت کنار بیا ... چهار شنبه هم بخوای اینجوری کنی دیگه باهات نرم برخورد نمیکنم ...تصمیم با خودته ...ولم کرد ... از اتاق رفت بیرون ... سر خوردم ... نشستم روی زمین ... سرمو گرفتم بین دستام ... بؽضمو رها کردم ... یه آدم چقدرمیتونه بدبخت باشه ؟ !بعد از این که طبق معمول خودم رو کامل خالی کردم نشستم به فکر کردن..همیشه باید یه راهی میبود.ولی چه راهی!!!!!اگه میشد یهراهی هم باشه که صدرا رو بچزونه هم که چه بهتر.فعلا باید یه راهی برای این پیدا میکردم.تحملش واقعا برام سخت بود..زانو هامرو بؽل کردم و یکم بیشتر فکر کردم..تازه به عمقِ فاجعه پی بردم..تا کی میتونستم فرار کنم؟بخش دیگه ی ذهنم خاموش بود..تا اینکه صداش در اومد..تا زمانی که خود صدرا ولت کنه..مطمئنا اگر انقدر اذیتش کنم که ازم خسته شه خودش طلاقم میده!!چه راه خوبیواقعا!ای کاش میشد به یکی بگم.ولی کی؟؟تنها همدم هام ترنم و سهند بودن..سهند که کلا باید دورش رو خط بکشم..حتی عروسی همنیومد...ترنم هم..ترنم..اونم مشکلات خودش رو داشت..دوست نداشتم درگیر مشکلاتم بشه..به نتیجه ای نرسیدم...ای کاش میشد فرارکنم برم به یه جای دور...جایی که هیچ کس دستش بهم نرسه.هیچ کس..ولی فرار..فرار هیچ وقت حلال مشکلات نبوده..مثله دفعهپیش که فرار کردم.هیچ چیز درست نشد که هیچ..بدترم شد..حالا معلوم نیست تا کی محکومم که اینجا با این ؼول بیابونی زندگیکنم.دلم گرفته بود..شاید اگر با ترنم حرؾ میزدم یکم آروم میشدم..سری شمارشو گرفتم و گوشی رو گذاشتم بؽل گوشم ..ترنم_سلاااااااااااااااام چطولی دخمله؟_ سلام..خوبم ..تو خوبی؟ترنم_خوفم میسی..چی خفرا؟حالت بهتله؟از طرز حرؾ زدنش خندم گرفت_ بابا درست حرؾ بزن ببینم چی میگی!!!!!هیچی نفهمیدم از حرفاتترنم_این زبون جدیده دیگه..هنوز یاد نگرفتی؟؟؟از دنیا عقبیا..حالا بعدا خودم یادت میدم ..خندیدم..چقدر این بشر شاد بود ._ترنمترنم_باز تو اینجوری حرؾ زدی؟الان بؽضم گرفت.آدم فکر میکنه اونجا دارن شکنجت میدن که اینجوری حرؾ میزنی..همه میدوننهر جا هم بهت خوش نگذره اونجا بهت خوش میگذره..والازهرخندی زدم.فکر اولش درست بود..داشتن شکنجم میدادن..دقیقا هم هرجایی ؼیر از اینجا بهم خوش میگذشت .ترنم_خب چی کار داشتی مزاحم شدی؟_ ترنم میشه بیام خونتون؟ترنم_اخه تو که بعد از ظهر اینجا بودی..خب واسه چی دیگه رفتی؟خب با صدرا شام بیاین اینجا .صدرا..صدرا .._ صدرا خونه نیست.منم تنهام.گفتم بیام اونجا ..ترنم_خب زودتر بگو دیگه..پاشو بیا..شبم بمون ._ باشه اومدم.بابایترنم_بایبلند شدم.حاضر شدم.روی یه برگ نوشتم:عمرا دستت به من برسهدر اتاق رو آروم باز کردم و سر وگوشی اب دادم.صداش از تو اتاق بؽلی میومد.داشت با تلفن حرؾ میزد.کاؼذ رو اروم هل دادمتوی اتاق و سری رفتم پایین.نفهمیدم چجوری رفتم بیرون.بازم داشتم فرار میکردم..ولی نه برای همیشه.باید بفهمه من هم انسانم.منمحق دارم..کالا نیستم که بخرتم.سوار تاکسی شدم و ادرس خونه ترنم اینا رو دادم.گوشیم رو در اوردم و یه اس دادم به صدرا با اینمضمون:دنبالم نگرد.هر وقت فهمیدی من هم یه انسانم برمیگردم ..رسیدم خونه ترنم اینا..سریع زنگ و زدم و بعد از این که در باز شد پریدم تو خونه.رفتم سمت ترنم و بؽلش کردم.کسی ندونه فکرمیکنه یه پنج شش سالی از هم دور بودیم .ترنم_باز این صدرا کجا رفت دخمل ما رو تنها گذاشت؟؟؟لبخندی زدم و باهاش رفتم تو..با مادر پدرش هم سلام و احوال پرسی کردم و با ترنم رفتم تو اتاقش ..ترنم_خب شام خوردی؟نخورده بودم ولی میلی هم نداشتم ..._ آره خوردم..ترنم من میخوابم..اگه کسی زنگ زد بگو خوابهترنم_راسا_همممترنم_با صدرا قهری؟چی میگفتم؟کی اشتی بودم که الان بخوام قهر باشم؟بهتر بود بگم آره..اینجوری اگر صدرا زنگ میزد اینجا ترنم کمکم میکرد_ اره..ترنم خواهش میکنم بهش نگو من اینجام ..ترنم_تا کی میخوای اینجا بمونی؟راسا مشکلی برای من نداره اما تو باید پیش شوهرت باشی.اصلا مگه چند وقت گذشته که شماقهرین؟سرم رو پایین انداختم..حق با اونبود ولی در حالی که همه چیز واقعا اونجوری بود که به نظر میرسید.که من واقعا عاشق صدرامیبودم ..._ بذار یکم بگذره.فوقش چهار پنج روز..تا اخر همین هفته ..ترنم خندید.بعدم گفت:خب بعدشم که قراره بریم تبریز .راست میگفت.پس همه چی حل بود دیگه.صدرا هم که میخواست بره ایتالیا..منم که هنوز نفهمیده بودم این چی کارس..الانم که نمیشداز ترنم پرسید..باید یه جوری میفهمیدم چی کارس.به ترنم نگاه کردم دیدم منتظره ._ باشه بابا..شب جمعه برمیگردم.البته اگه زودتر بیاد دنبالم زودتر میرم ..حالم از حرفایی که میزدم بهم میخورد..ترنم هم ادامو دراورد و خندید و رفت بیرون.نمیدونستم قراره چی پیش بیاد.ولی اگه اون اتفاقباز هم تکرار میشد ...کاملا خورد میشدم.هر چند که الان هم چیزی ازم نمونده بود..با این فکرا به خواب رفتم ..*********************************امروز پنج شنبه بود..فقط تا شب وقت داشتم که اینجا بمونم..صدرا حدود صد یا صد و بیست باری زنگ زده بود که هیچ کدوم روجواب نداده بودم...اس هم داشتم که نخونده پاکشون میکردم.امروز باید جوابش رو میدادم.باید قوی میبودم.باید نشون میدادم من همهستم..من هم ادمم.برای بار پانزدهم تو امروز داشت بهم زنگ میزد..دیگه معطل نکردم و جواب دادم .._ چیه ؟صداش پیچید توی گوشم : کجایی تو ؟_ یه جایی ...صدرا _ راسا میگم کجایی ... !_ منم گفتم یه جایی ام ...صدای عصبانیشو میشنیدم ... داشت نفس نفس میزد ..._ من برنمیگردم ...صدرا _ راسا دست از لجبازی بردار ... بگو کجایی بیام دنبالت ..._ ازه من لجباز ... من برات فرستادم چرا نمیام ... چرا فرار کردم ...صدرا _ قول میدم نزدیکت نشم تا وقتی که خودت نخوای ... حالا بگو کجایی ... دیوونه فردا باید بریم ..._ قول میدی ؟صدرا _ آره ..._ فردا صبح بیا خونه ترنم اینا دنبالم ...و قطع کردم ... روی تخت ترنم نشستم ... نمیدونم کار درستی کردم یا نه ... ولی تنها کاری بود که میتونستم بکنم ... از اتاق اومدمبیرون ... خاله اینا نبودن ... ترنم توی آشپزخونه بود ... صداش میومد : میگم نمیشه ...وارد آشپزخونه شدم ... پشتش بهم بود ...ترنم _ اونموقع که باید نشون میدادی منو میخوای که هیچ کاری نکردی ... حالا که احسان اومده جلو ... حالا فهمیدی منو از دستدادی ؟ !_ ....ترنم _ بس کن آرمان ... دیگه دلم نمیخواد بهم زنگ بزنی ...و گوشیو قطع کرد ... تکیه شو داد به میز و آروم گفت : نمیتونم بفهم ...برگشت ... با دیدن من خشکش زد ..._ چیزی شده ترنم ؟ترنم سریع گفت: نه باید چیزی بشه ؟معلوم بود نمیخواد چیزی بگه ... پیشو نگرفتم ...ترنم _ صدرا بهت زنگ نزد ؟ البته ببخشید شما جواب ندادی ؟_ چرا جواب دادم ...نشستم پشت میز ...ترنم _ خب ؟_ هیچی