۱۴۰۰-۴-۳، ۱۱:۲۴ صبح
خانوم بزرگ میدونه باید چه لباسیرو کجا بپوشه !و آهنگ تمام شد ... ولم کرد ... و رفت سمت دوستاش ... چشامو بستم ... حس میکردم قصد تلافی داره ... میخواست کاری کنه کهمن خورد شم ... ولی کور خونده بود نه ؟نفس عمیقی کشیدم ... احتیاج به هوای آزاد داشتم ... گرمم بود !برگشتم تا برم که خوردم به یکی ...سروش _ چیزی شده ؟_ میشه بریم توی باغ ؟تاریک بود و میترسیدم تنها برم !!!حالمو درک کرد ... دستمو گرفتو از سالن اومدیم بیرون ... یه گوشه ایستادیم ... سروش دستشو توی جیب شلوارش کردو گفت :دعواتون شد ؟_ چیزی بین ما نیست که بخواد با یه دعوا راه افتادن خراب شه !سروش _ نمیدونم !!دیگه چیزی نگفت ... حالم که کمی سرجاش اومد رفتیم داخل ... رفتم کنار حنانه و بدون حرفی نشستم کنارش ...حنانه _ چیزی شده ؟_ نه !حنانه _ و منم خر !!!_ بلانسبت خر !!!!!یه نیشگون از بازوم گرفت که صورتم جمع شد از درد ..._ ای بشکنه این دست !!!حنانه _ خدا نکنه !!! گل بگیر اون دهنو !_ خاله کجایی که ببینی چقدر بی ادبه این دخترت !خواستم بلند شم که منو گرفت و محکم نشوند و با حرص گفت : اینقدر میگم بی عرضه ای میگی نه ... نگا کن !نگام چرخید سمت جایی که میگفت ... صدرا و مارال داشتن میرقصیدن ... دست صدرا پشت کمر مارال حلقه شده بود ... انگارمیترسید فرار کنه ... سرشو فرو کرده بود توی بؽل مارال ... آروم آروم حرکت میکردن ... صورت مارال برگشت سمتم ... آرومآروم داشت یه چیزایی رو زمزمه میکرد ...موهامو زدم پشت گوشم ... نگاهمو ازشون گرفتم ... لبمو به دندون گرفتم ... داشتم خفه میشدم ... بعد چرا منکر رابطه ای کهبینشون بود میشدن ؟!! بعد چرا هنوزم منو زن صدرا خطاب میکرد ولی جلوی چشام با صدرا لاس میزد ؟ !!چشامو آروم روی هم فشار دادم ... گرمای اشک رو احساس کردم ... چرا داشتم گریه میکردم ؟ !!نه من گریه نمیکردم ... میخواستم بؽضی رو که از فشار حرص داشتم رو به یه قطره اشک برطرؾ میکردم ... !بؽضی که از دیدن حقیقت توی گلوم بسته شده بود ... !دستام گرم شد ... چشامو باز کردم ...حنانه _ وقتی میخواییش چرا لج میکنی ؟_ من اونو نمیخوام ... برای بار هزارم !دستشو کشید روی صورتم و گفت : پس این اشک برای چیه ؟ ها ؟_ میدونی چرا ناراحت میشم ؟! بخاطر اینکه منو خر فرض میکنه ... فکر میکنه نمیفهمم ... فکر میکنه نفهمم ... !دستمو فرو کردم توی موهام و زدمشون بالا ..._ با دختره میرقصه ... همدیگه رو بؽل میکنن ولی منکر رابطه شون میشن ... ! از این حرصم میگیره ... وگرنه برام فرقی نمیکنهبا کدوم آشؽالی میخواد برقصه !حنانه _ راسا !لبمو به دندون گرفتم ... واقعا فقط بخاطر اون عصبانی بودم ؟ !!حنانه بلند شد و گفت : بیا بریم ؼذا ... !بلند شدم ..._ حنانه من میل ندارم !حنانه _ میخوای نشون بدی که از رفتارشون ناراحت شدی ؟ !گنگ نگاش کردم ...حنانه _ کاری نکن که فکر کنه واست مهمه رفتاراش !و منو کشید سمت میز ؼذا .. ایستادم کنارش ... واسه خودش داشت ؼذا میکشید ..._ راسا ؟برگشتم ... تورج بود ..._ جانم ؟یه پلاستیکو گرفت سمتم و گفت : ؼذای تو !نگاش کردم ...تورج _ ترنم گفته !نگام چرخید سمت ترنم ... داشت با لبخند نگام میکرد ... رفتم سمتش ... همونجور که پلاستیکه دستم بود ..._ این چیه ؟ترنم _ گفتی اگه ؼذای مورد علاقه تو ندم آبرومو میبری ... منم حرؾ گوش کن !زدم زیر خنده ...ترنم _ دیوونه ای عزیزم !خندید و رفتن سمت میز ... نشستم روی مبل ... نگاهی به داخل پلاستیک کردم ... پپسی رو اوردم بیرون ... موهامو زدم کنار ...بازش کردم ... به لحظه نکشید نوشابه فواره زد روم ... چشام از ترس بسته شد ... ناخود آگاه جیؽی زدم ... وقتی که حس کردم تمومشده چشامو باز کردم ... نوشابه از سرو صورتم پایین میومد ... نگام قفل شد به ترنم و دوربینی که کنارش بود ... داشت از خندهریسه میرفت ... گیج بودم ... یعنی این خبر داشت نوشابه باید اینجوری میشد ... ؟ به دوربین نگاه کردم ... ترنم یه چیزی بهفیلمبرداره گفت ... دوربینشو اورد پایین و رفت ... ترنم آروم اومد سمتم ...ترنم _ خوشگل شدی !_ تو ......ترنم _ سفارشی بود !قوطی نوشابه رو زدم روی زمین ... با حرص روبروش ایستادم ..._ این دیگه چه شوخیه ؟ترنم _ قربونت برم مجبور شدم !با عصبانیت و از زور بؽض داد زدم : من چیکار کنم حالا ؟ !ترنم _ آروم باش بی جنبه ! لباس واست گذاشتم توی اتاق سوم طبقه بالا !و رفت ... چشامو بستم ... بدون توجه به کسایی که نگام میکردن و بعضی هاشونم میخندیدن رفتم سمت پله ها ... با عصبانیت رفتمبالا ... به گند کشیده شده بودم ... رفتم داخل اتاق ... درو بستمو پشتش نشستم ... بؽضم ترکید ... نمیدونستم چرا ولی خیلی دوستداشتم داد بزنم ... یعنی برای اینکه لباسمو عوض کنم اینجوریم کردن ؟؟؟ !!نظر من واسه هیچ کدومشون مهم نبود ...نظر من اصلا مهم نبود ...دست کشیدم به لباس ... حتی درست ندیده بودمش ... لباسی که با بؽض خریده بودمش ... عوضش نمیکردم ... عمرا عوضش کنم ...رفتم سمت حموم ... سرمو گرفتم زیر دوش آب ... بدون توجه به خیس شدن کل بدنم ... ! زیر آب گریه میکردم ولی واسه چی ؟!!!خودمم نمیدونستم ..._ راسا ؟ !نگام چرخید سمت در ... حنانه بود ... با دیدن وضع من با نگرانی گفت : چی شده ؟اومد سمتم ... شیر آبو بست ... صورتمو گرفت بین دستاش ...حنانه _ چته راسا ؟زانو زدم روی زمین ... خسته شده بودم ... دیگه داشتم میبریدم ... !_ چرا به خودم نگفتید ... لازم بود اینجوری حالیم کنید ؟حنانه _ چی میگی راسا ؟_ لازم بود اینجوری باعث شید تا لباسمو عوض کنم ؟حنانه _ چی ؟ !!!بلند شدم ... رفتم سمت اتاق ..._ دلم میخواد یه جا برم که واسم ارزش قائل باشن ... نه اینجا !منو برگردوند سمت خودش ...حنانه _ معلوم هست داری چه زری میزنی ؟!!! من اصلا خبر نداشتم ترنم اینکارو میخواد بکنه !موهامو خشک کردم ... با پتوی روی تخت !!!لباسمو توی حمومه عوض کردم بدون اینکه چیزی به حنانه بگم ... یه کت شلوار آبی بود ... موهامو بدون اینکه شونه ای چیزیبکنم یه طرفم ریختم و رفتم سمت در ...حنانه _ صبر کن !نایستادم ... از پله ها رفتم پایین ... آهنگ گذاشته بودن ... ترنم و احسان داشتن میرقصیدن ... رفتم سمت سهند که یه گوشه ایستادهبود ...سهند _ چرا این شکلی شدی ؟ !!!!_ لطؾ ترنمه !سهند _ خوشگل تر شدی !پوزخندی زدم و گفتم : حالا باشه منم خر !منو کشید سمت خودش و با خنده گفت : اون که بودی عزیزم ... ولی خداییش خیلی نازتر شدی !هیچی نگفتم ... امیدوارم تعریفش حقیقت بوده باشه .............................................مانتومو پوشیده بودم ... کنار در ایستادم ... گوشیمو از توی کیفم بیرون اوردم تا سهندو پیدا کنم ... گفته بود چند دقیقه !!!_ راسا جان ؟برگشتم ... مارال بود ... لبخندی زد ...مارال _ داریم میریم ویلای یکی از بچه ها ... صدرا گفت تو نمیتونی بیای ... ولی بیخیال حرؾ اون ... میشه بیای ؟ناخونامو توی دستم فرو کردم ... آخه چرا داشت جوری رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده ... یعنی واقعا دوتا گوش بالای سرم بود؟!!!!مارال _ خواهش میکنم ... لطفا !_ من که گفتم نمیاد !برگشتم سمتش ... نگاش نکردم ... چرا نمیگفت که داره همه چی بین ما تموم میشه ؟ !!مارال _ فقط دوروزه !برگشتم سمتش ... داشتم زیاد تحمل میکردم ... !_ صدرا بهتون چیزی نگفته ؟ !!مارال _ راجبه ؟ !_ قرار طلاق ما دوتا !مارال _ آها اونو میگی ... چرا عزیزم گفته ... ولی من کاری به اون ندارم ... تو به عنوان دوست من میای !دهنم وا موند ... این میدونست همه چیو ؟ !!!صدرا _ مارال راه بیفت ... میبینی که نمیاد !مارال _ شما حرؾ نزن ... من جواب راسا رو میخوام !صدرا پوفی کشید ... مارال مشتاق و منتظر نگام میکرد ..._ فکر نکنم دیگه درست نباشه باهم دیگه جایی بریم !مارال _ ولی عزیزم تا وقتی که دفتر طلاق امضا نشه شما زنو شوهرید و باید پیش هم باشید !_ ببخشید ولی هیچ بایدی وجود نداره ... همه چی بین ما تموم شده ... مگه نه آقای صدر ؟برگشتم سمتش ... نگاهشو دوخت توی چشام ... خیلی خونسرد گفت : بله ... تا وقت دادگاه خدانگهدار !!!و دست مارالو گرفت و بیرون رفتن ... خشکم زد ... این صدرا بود ؟ !!!این صدرا .... اصلا خوب نبود !سهند _ بریم ؟برگشتم سمتش ... آروم سرمو تکون دادم ... راه افتادم دنبالش ...فقط منتظر بود بهش بگم نمیخوامش ... طلاق میخوام ...خیلی وقت بود که ازم خسته شده بود ...از همون روز اول ...اینو میشد از نگاهش خوند ..دیگه هیچ تلاشی برای حرؾ زدن باهام نمیکرد ...این جمله اش یعنی همه چی تموم !!!نفس عمیقی کشیدم ... واقعا قبول کرده !؟ !!نشستم روی تختم ... چشمم به پیامی بود که صدرا داده بود : نمیتونم بیام ... باید برم یه جایی ... کارم مهمتر از طلاقه ... بعد از اونبه کارای طلاق میرسم .با حرص به موهام چنگ زدم ... یه جوری رفتار میکرد که انگار براش مهم نیست ... من بودم یه ماه پیش ادعای عاشقی میکردم ...حالا راحت میگفت واسش فرق نمیکنه ... !شماره شو گرفتم ... برای اون مهم نبود ولی برای من بود ... حاضر نبودم بیشتر از این تحمل کنم اسمشو !صدرا _ بله ؟_ این چیه فرستادی ؟صدرا _ مبهم بود ؟_ نخیر مبهم نبود ولی منظورتو نمیفهمم ... ما باهم حرؾ زدیم ... گفتیم که توافقی طلاق میگیریم ... ولی این مسخره بازی هاتودرک نمیکنم !صدرا _ مسخره بازی ؟ !!!!_ آره ... اینکه هر دفعه طلاقو میخوای عقب بندازی !خندید ... بلند ...صدرا _ تو چی فکر میکنی ؟! فکر میکنی دلم میخواد هنوزم به اون زندگی ادامه بدم ؟!! نه عزیزم ... دیگه واسم مهم نیست ... دیگهحتی یه ذره هم واسم اهمیت نداره ... !بؽض توی گلوم نشست ... چقدر راحت حرؾ میزد ... چقدر زود عوض شده بود ... چقدر زود از اون صدرا فاصله گرفته بود ...اشکام جاری شدن ... !صدرا _ گفتم میرم دنبال کارم ... بعد از کارم میام دنبال کارای طلاق ... خیالت راحت من خیلی بیشتر از تو خواهان طلاقم ... خیلیبیشتر از اونی که فکر کنی میخوام خلاص شم ...مکثی کردو گفت : بهت قول دادم عمل میکنم ...و قطع کرد ... گوشی از دستم سر خورد ... اشکام شدت بیشتری گرفتن ... حرفاش توی ذهنم منعکس میشد ... حرفایی کههرکدومشون مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت ... اصلا حس نمیکردم صدرا این حرفا رو بزنه .... اصلا فکر نمیکردم صدرااینجوری حرؾ بزنه ... صدرایی که دو سالو نیم بهم محبت میکرد ... صدرایی که قربون صدقه ام میرفت ... صدرایی که هرکاریمیکرد تا نظرم عوض شه .. هرکاری میکرد تا ببخشمش ... این اون صدرا نبود ... تؽییر کرده بود ... اونم توی دو هفته ... !این امکان نداشت ... صدرا نباید اینجوری میشد ... ! بؽضم ترکید ... توقع نداشتم این حرفا رو بزنه ... توقع نداشتم اینجوری بگه ...پس چی میخواستی با اون همه رفتارایی که تو داشتی بازم بگه راسا طلاق نگیریم ... ؟!! اون همون موقع بریده بود ... اون همونموقع ازت دست کشید ... اونم میخواد از دستت یه نفس راحت بکشه ... راحت با یکی رابطه داشته باشه ... تا کی قرار بود ؼرورشوبشکنه فقط بخاطر تو ... تا کی قرار بود صداش درنیاد ... صبر اونم یه حدی داشت ... که تموم شد ... اونم تنهات میذاره ... !از تصور جمله آخر چشام بسته شد ... قلبم فرو ریخت ... خودت خواستی تنهات بزاره پس الان نباید از دستش شاکی باشی ... خودتهمه چیو شروع کردی ... پس وایسا پاش !..........................................لباسمو پوشیدم ... حنانه داشت موهاشو خشک میکرد ...حنانه _ ترنم اینا کی برمیگردن ؟_ ماه عسله ... یه ماهی میمونن دیگه !حنانه _ اوه اوه مردم !!!موهامو بستم بالا ...حنانه _ قرار دادگاه داری ؟_ نه !حنانه _ چرا ؟ !!!_ صدرا نیست ... قرار دادگاهو عقب انداخته !حنانه _ آها !اومدیم بیرون از سالن استخر ... کنار خیابون ایستادم ... گوشیم زنگ خورد ... از توی جیبم اوردمش بیرون و هم زمان نشستیم تویماشین ..._ بله ؟_ سلام راسا جان ._ سلام ...نمیشناختم ... !_ مارالم شناختی ؟ای نشناسم ... حالا نمیشد صداتو دیگه نمیشنیدم ؟ !!!مارال _ شناختی خانوم گل ؟_ بله ... خوب هستید ؟مارال _ مگه چند نفرم ؟متوجهش نشدم ... !مارال _ من یه نفرم پس جمع نبند ... !چیزی نگفتم ...مارال _ میدونی که صدرا داره میره آلمان ؟_ میدونم داره میره جایی ولی اینقدر دقیق خبر نداشتم !با تمسخر این جمله رو گفتم ...مارال _ راستش زنگ زدم واسه یه سوال ..._ بله ؟مارال _ این چند وقتی که صدرا نیست ما خونتونیم ... !خونمون ؟!!! چقدر مسخره بود شناسه بعد از خونه !مارال _ میخواستم بیای اینجا و چندتا چیزو بهم یاد بدی ...بی اختیار پوزخند زدم ... مثلا توی اون خونه چی بود که من بخوام یادش بدم ؟ !!!_ منظورتون رو نمیفهمم ...مارال _ راستش جای خیلی چیزا رو نمیدونم !_ خب ؟مارال _ میخواییم یه مهمونی بگیریم ... به کمکت احتیاج دارم ._ ولی متاسفم من نمیتونم بیام ... در ضمن خیلی سخت نیست یاد گرفتن جای وسایل ها !مارال _ میدونم سخت نیست ولی دوست دارم توهم باشی ..._ من دلیلی نمیبینم بیام ... معذرت میخوام ... خداحافظ !قطع کردم ..._ دختره ی عوضی !حنانه _ چیه ؟با خشم برگشتم سمت حنانه ..._ میخواد توی خونم بمونه ... بعدش میگه بیا جای وسایلا رو بگو بهم ... شانس اورد اینجا نبود ... لهش میکردم بخدا !حنانه لبخند محوی زد و گفت : حالا تو خونسرد باش !و رو به راننده آدرس خونه رو گفت .... برگشتم سمتش ..._ چی میگی ؟ !!حنانه _ ببین قربونت برم ... تو میخوای بهشون نشون بدی باختی ؟_ نه !حنانه _ پس خیلی ریلکس میریم خونه ... چیزایی رو که میخواد رو نشون میدی .. خیلی ریلکس تر هم میای بیرون از اون خونه ...انگار که اتفاقی نیفتاده !_ ولی حنانه ... اون داره با اون دختره توی اتاق من حال میکنه بعد من ریلکس باشم ؟ !!حنانه _ مگه واست فرقی میکنه صدرا چیکار کنه ؟خشکم زد ولی خودمو نباختم ..._ معلومه که واسم فرق نمیکنه ... !آره جوون عمه ام ... داشتم میسوختم !حنانه _ پس بیخیال ای فکرا باش ... به تو چه چیکار میکنن !راننده جلوی خونه نگه داشت ... پیاده شدیم ... نفس عمیقی کشیدم و رفتیم سمت در !زنگو فشار دادیم ... بعد از چند لحظه صدای یه دختری اومد : بله ؟_ راسا هستم !در با صدای تیکی باز شد ..._ مرده شورشو ببرن اینجا رو کرده کاباره !!!حنانه هلم داد داخل ...پوزخندی زدم ..._ یادمه موقعی که منو به زور اورد اینجا رو ببینم گفت : این خونه ی عشقمه ... باید توی این خونه زندگی کنیم ... باهم ... ولی حالاچی شده ؟!!! بقیه دارن به جای من زندگی میکنن ....حنانه _ خونسرد باش ... نباید نشون بدی ناراحتی !نفس عمیقی کشیدم ... از آسانسور اومدیم بیرون ... حنانه زنگ واحدو زد ... صدای یکی اومد ..._ یکی درو باز کنه !بعد صدای قدمهای یه نفر و در باز شد ... با دیدن صدرا بی اختیار پوزخندی زدم ... میخواست بره !!!صدرا _ سلام حنانه خانوم ...حنانه _ سلام ... خوب هستید ؟صدرا کنار رفت ... رفتیم داخل ... مارال از توی اتاق من اومد بیرون ... ناخونامو فرو کردم توی کؾ دستم ... اون حق نداشت اتاقمنو بده به دوست دخترش !!! اصلا مگه اونا باهم نمیخوابیدن ؟ !مارال _ فکر نمیکردم الان بیای عزیزم ... !_ نزدیک بودیم اومدم ...مارال اشاره کرد تا بشینیم ... توی خونه ی خودم بهم اجازه میداد !!؟مارال _ عزیزم مگه نمیخواستی بری ؟صدرا _ مرتضی باید بیاد دنبالم !مارال رو به ما کردو گفت : چای یا قهوه ؟حنانه _ دوتا چای لطفا !مارال _ صدرایی تو چی ؟صدرا _ یه قهوه عزیزم !عزیزمو کوفت ... عزیزمو درد ... !مارال رفت توی آشپزخونه ...حنانه _ به سلامتی کجا تشریؾ میبرید ؟صدرا _ بخاطر کارم باید برم مشهد !حنانه _ خوشبحالتون !مکثی کردو گفت : مارال جان اینجا تنها میمونن ؟صدرا _ دوستاش میان پیشش !حنانه دیگه چیزی نگفت ... نگام روی آینه ای که روی دیوار بود ثابت موند ... همون آینه ای که سر دعوا با لیوان داؼونش کردهبودم ... هنوز همونجا بود ... بی اختیار لبخندی زدم ... همونموقع گفته بود هیچوقت از روی دیوار برش نمیدارم ... تا یادم بمونه بهحریم خصوصیت پا نذارم !صدای مارال باعث شد نگاهمو ازش بگیرم ...مارال _ بفرمایید !صدرا هم اومد نشست کنار مارال ... روبروی ما !یکم از چاییمو خوردم ... تلخ ...مارال _ دلم میخواد این چند وقته که صدرا نیست شما بیایید اینجا ... ترنم که نیست ... حداقل شماها بیایید ... راسا جان که صاحبخونه است ... حنانه خانومم قدمشون روی چشم ماست ..._ خیلی خوب با تعارفات ایرانی آشنایی پیدا کردید ...همه شون کنایه حرفم رو فهمیدن ... ولی مارال لبخندی زدو گفت : فکر میکنی شوخی میکنم ؟ !!چیزی نگفتم ...مارال _ حتی همین الانم بگی از خونه ام برو بیرون میرم ......صدرا _ مارال !!!مارال _ چته ؟!! مگه راسا صاحب این خونه نیست ؟صدای زنگ خونه باعث شد صدرا با حرص بلند شه ... کیفشو برداشتو با یه خداحافظی بلند از خونه زد بیرون ... مارال دیگهچیزی نگفت .... کنترل روی میزو برداشتو سیستم پخشو روشن کرد ... صدای آشنای شادمهر ...درگیر رویای تواممنو دوباره خواب کندنیا اگه تنهام گذاشتتو منو انتخاب کندلت از آرزوی منانگار بی خبر نبودحتی تو تصمیمای منچشمات بی اثر نبودخواستم بهت چیزی نگمتا با چشام خواهش کنمدرا رو بستم روت تااحساس آرامش کنمباور نمی کنم ولیانگار ؼرور من شکستاگه دلت میخواد بریاصرار من بی فایدستهر کاری میکنه دلمتا بؽضمو پنهون کنهچی میتونه فکر تو رواز سر من بیرون کنهیا داغ رو دلم بذاریا که از عشقت کم نکنتمام تو سهم منه .....( انتخاب شادمهر )توی این دوسال فقط صدای این آهنگ از اتاق صدرا میومد بیرون ... ناخودآگاه هروقت صداشو میشنیدم یاده صدرا می افتادم ...صداش قطع شد ... چشامو بازو بسته کردمو بلند شدم ... رفتم سمت دستشویی ... بازش کردمو رفتم داخل .. شیر آبو باز کردم ...نگام افتاد با آینه ... خوره آینه بودم ... یادمه وقتی عصبانی بودم با رژلب قرمزم روی آینه نوشتم ... صدرا اولش با عصبانیت نگامکرد ولی بعدش آروم شد ... چیزی نگفت ... فرداش آینه رو برد و بعدش فهمیدم یه صفحه روش چسبونده بود تا رژلبه پخش یا پاکنشه ... دستمو کشیدم روی کلماتش ...(( دلم میخواد هرجوری دوست دارم زندگی کنم به تو هم ربطی نداره ! ))لبخندی روی لبم نشست ... چقدر بچه بودم وقتی اینو نوشتم ... حس میکردم با نوشتن این نشون میدم هرکاری دلم میخواد میکنم ...دستمو پر از آب کردم ... زدم به صورتم ... چشمامو چرخوندم روی آینه ... فکری یه لحظه از ذهنم گذشت ... اون اگه میخواست ازدستم راحت شه باید تک تک خاطره هامو نابود میکرد ... ولی نکرده بود ... لبخندی زدم ...ولی من چیکار به اون داشتم ... من باید طلاق میگرفتم !!!! اونم گمشه با عزیز دلش باشه !صورتمو خشک کردم و اومدم بیرون ... مارال رو حنانه داشتن حرؾ میزدن ... رو کردم به مارال و گفتم : میشه بگید چیکارمونداشتید ... من باید زودتر برگردم خونه !مارال بلند شد و گفت : میخواستم واسه ی صدرا تولد بگیرم ... !ابروهام رفت بالا ... مگه تاریخ تولدش کی بود ؟ !!مارال _ سه روز دیگه تولدشه ... همون روزی که برمیگرده ... میخواستم با کمک شماها واسش تولد بگیرم !پوزخندی زدم ..._ شما واقعا هنوز نمیدونید داره چه اتفاقی می افته ... !خونسرد داشت نگام میکرد ... ادامه دادم ..._ منو صدرا داریم طلاق میگیریم ... زندگی منو صدرا داره تموم میشه ... بعد من بیام واسه ی صدرا تولد بگیرم و روی سرم کلاهبزارمو بگم تولدت مبارک عزیزم ؟ !!!خواستم ادامه بدم که نذاشت ...مارال _ درسته میدونم دارید چیکار میکنید ... دارید خودتون رو بدبخت میکنید ... همه شو میدونم ... ولی اینو نمیدونم که چرا داریدلجبازی میکنید ... وقتی هردوتون همدیگه رو میخواهید ؟ !پوزخندی زدم ... با صدایی که بالا رفته بود گفتم : میشه بپرسم کی گفته من دوسش دارم ؟ !!مارال _ دوسش نداری ؟_ نه !نه قاطعم خودمم لرزوند ...مارال خیلی ریلکس گفت : پس دوسش