۱۴۰۰-۵-۲۸، ۰۸:۵۲ صبح
تو را به خداوندی خدا قسم میدهم خورشید، طلوع نکن! نیا! هیچوقت! بگذار این ظلمات باقی بماند. فردا که سر بزند...
وای اگر فردا سر برسد! من چه خاکی به سرم خواهم ریخت؟! جدی جدی چه غلطی بکنم؟ قرار است واقعا در مقابلش بجنگم؟ اگر فرمانده دستور داد برویش تیغ بکشم، زهرهاش را خواهم داشت که رو به رویش دست به شمشیر ببرم؟ تا این حد پست و کثیف شدهام؟ تا این حد بوی نجاست و تعفن گرفتهام؟ نه! خدایا نه! فردا را هرگز مرسان! من نمیخواهم! نمیتوانم!
من به این مرد نامه نوشتم! خود دعوتش کردم به خانهام. دروغ نگفتم وقتی فریاد زدم جانم را فدایش خواهم کرد. سخن از اعماق قلبم گفتم. حالا قرار است جانش را بگیرم؟! چه شد که به این بدبختی گرفتار شدم؟
تقصیر من چیست آخر؟ حسین باید دست از لج و لجبازی بردارد! میداند مرگش حتمی است، هنوز هم پایش را کرده توی یک کفش که بیعت نمیکند. قصدش خودکشی است، عمدا میخواهد عذاب وجدانش را روی دوش ما بیندازد! این بود رسم مردانگی و جوانمردی؟ عقل ندارد این مرد؟ چرا به ما رحم نمیکند؟
ولی او... او خودش درک میکند. خود حسین هم راضی نیست بچههایم گرسنگی بکشند. مگر پسر همان شیرمردی نیست که هوای تمام کودکان گرسنهی کوفه را داشت؟ خانوادهی من هم مسکین و نیازمندند. به سکههای ابنزیاد نیاز داشتند. من فقط خواستم وظیفهام را در قبال خانوادهام انجام داده باشم. این مگر خودش بخشی از دیانت نیست؟ ولشان میکردم تا هلاک شوند خوب بود؟
اصلا بود و نبود من چه فرقی میکند؟ یک سرباز از این سی هزار نفر کم شود! اصلا... اصلا گیریم که من همین الان بلند شدم و رفتم که به لشکر حسین بپیوندم. نتیجهی جنگ تغییری میکند؟
حسین میمیرد. من نمیخواهم بمیرم ولی میمیرد. اینکه من کنارش بمیرم یا زنده بمانم چه توفیری دارد برایش؟
خدا شاهد است که من راضی به این وضعیت نیستم. خدا درون قلب آدمها را میبیند. مهم نیت است. مهم این است که از دل و جان واله و شیدای حسینم. مگر میشود نور رخسارش را دید و واله و شیدایش نشد؟ آه... من میدانم که او چه پاک مردی است. میدانم که آمده بود ناجی ما باشد. آمده بود با نفس مسیحاییاش به شهر من، این خرابهی نفرین شده، رنگ و روی عدالت بدمد. ولی خب تقدیر این بود که نتواند. به خدا که اگر بر این مصیبت سالها اشک بریرم حق دارم. چقدر بدبختم من... چقدر بدبختم من...
نه... به خدا تحملش را ندارم. فردا هیچگاه نباید سر برسد. نه... حاضرم هرجایی در این دنیا باشم غیر از این نقطه. نمیتوانم سکوت کنم و شاهد مرگ اویی باشم که ارباب من است. من خیر سرم مرید راه اویم. نه... باید فرار کنم. ساعت چند است؟ چقدر مانده تا طلوع آفتاب؟ تا کجا میتوانم دور شوم؟ که نبینم بریده شدن گلویی که هیچگاه جز راست نگفت؟
اگر فرماندهان لشکر بفهمند چه؟ اعدامم نمیکنند؟ سرم را نمیبرند که از بقیه زهر چشم بگیرند؟ راستی بقیه چطور تاب آوردهاند؟ مگر آنها هم همراه من نامه را مهر نکردند؟ چه بیوجدانهای کثیفی هستند که با خیال راحت در چادرهایشان آرمیدهاند! گویی مردهاند. وجدانشان که مرده. بلند شوند یک کاری کنند! آنقدر بیعرضه و حقیرند که یک نفرشان نمی تواند دهان باز کند و بگوید لاقل قبل از کشتن این مرد آبش بدهید؟ خودش را هم نه، لاقل زن و بچههایش را! لاشخورهای پستفطرت. هرچیز که سرتان بیاید حقتان است! واقعا فردا می خواهید شبیهترین کس به پیامبر خدا را بکشید؟ شرم نمیکنید؟
من چه غلطی بکنم؟ حال که گیر کردهام بین یک مشت حیوان وحشی نفهم! چارهام چیست؟ اگر سخنم خریداری داشت خودم به امیر رو میانداختم که از خون امامم بگذرد. ولی چه کسی به حرف من گوش میکند؟ حسین را نبین که به خواستهی ما رعیتها ارج و قرب نهاد و آمد که از منجلاب نجاتمان دهد. این حرامزادهها حرف حرف خودشان است. برای همین هم همیشه پیروزند. رسم دنیا همین است. مگر میتواند طور دیگری باشد؟ هان؟ اگر میشد هم که دست من نیست. دست سرنوشت است. تقدیر است. تقدیر... تقدیر میگوید که به زودی صبح طلوع خواهد کرد. خدای من... نه...
http://ghareman.blog.ir/1400/05/28/%D9%8...9%88%D8%B9
وای اگر فردا سر برسد! من چه خاکی به سرم خواهم ریخت؟! جدی جدی چه غلطی بکنم؟ قرار است واقعا در مقابلش بجنگم؟ اگر فرمانده دستور داد برویش تیغ بکشم، زهرهاش را خواهم داشت که رو به رویش دست به شمشیر ببرم؟ تا این حد پست و کثیف شدهام؟ تا این حد بوی نجاست و تعفن گرفتهام؟ نه! خدایا نه! فردا را هرگز مرسان! من نمیخواهم! نمیتوانم!
من به این مرد نامه نوشتم! خود دعوتش کردم به خانهام. دروغ نگفتم وقتی فریاد زدم جانم را فدایش خواهم کرد. سخن از اعماق قلبم گفتم. حالا قرار است جانش را بگیرم؟! چه شد که به این بدبختی گرفتار شدم؟
تقصیر من چیست آخر؟ حسین باید دست از لج و لجبازی بردارد! میداند مرگش حتمی است، هنوز هم پایش را کرده توی یک کفش که بیعت نمیکند. قصدش خودکشی است، عمدا میخواهد عذاب وجدانش را روی دوش ما بیندازد! این بود رسم مردانگی و جوانمردی؟ عقل ندارد این مرد؟ چرا به ما رحم نمیکند؟
ولی او... او خودش درک میکند. خود حسین هم راضی نیست بچههایم گرسنگی بکشند. مگر پسر همان شیرمردی نیست که هوای تمام کودکان گرسنهی کوفه را داشت؟ خانوادهی من هم مسکین و نیازمندند. به سکههای ابنزیاد نیاز داشتند. من فقط خواستم وظیفهام را در قبال خانوادهام انجام داده باشم. این مگر خودش بخشی از دیانت نیست؟ ولشان میکردم تا هلاک شوند خوب بود؟
اصلا بود و نبود من چه فرقی میکند؟ یک سرباز از این سی هزار نفر کم شود! اصلا... اصلا گیریم که من همین الان بلند شدم و رفتم که به لشکر حسین بپیوندم. نتیجهی جنگ تغییری میکند؟
حسین میمیرد. من نمیخواهم بمیرم ولی میمیرد. اینکه من کنارش بمیرم یا زنده بمانم چه توفیری دارد برایش؟
خدا شاهد است که من راضی به این وضعیت نیستم. خدا درون قلب آدمها را میبیند. مهم نیت است. مهم این است که از دل و جان واله و شیدای حسینم. مگر میشود نور رخسارش را دید و واله و شیدایش نشد؟ آه... من میدانم که او چه پاک مردی است. میدانم که آمده بود ناجی ما باشد. آمده بود با نفس مسیحاییاش به شهر من، این خرابهی نفرین شده، رنگ و روی عدالت بدمد. ولی خب تقدیر این بود که نتواند. به خدا که اگر بر این مصیبت سالها اشک بریرم حق دارم. چقدر بدبختم من... چقدر بدبختم من...
نه... به خدا تحملش را ندارم. فردا هیچگاه نباید سر برسد. نه... حاضرم هرجایی در این دنیا باشم غیر از این نقطه. نمیتوانم سکوت کنم و شاهد مرگ اویی باشم که ارباب من است. من خیر سرم مرید راه اویم. نه... باید فرار کنم. ساعت چند است؟ چقدر مانده تا طلوع آفتاب؟ تا کجا میتوانم دور شوم؟ که نبینم بریده شدن گلویی که هیچگاه جز راست نگفت؟
اگر فرماندهان لشکر بفهمند چه؟ اعدامم نمیکنند؟ سرم را نمیبرند که از بقیه زهر چشم بگیرند؟ راستی بقیه چطور تاب آوردهاند؟ مگر آنها هم همراه من نامه را مهر نکردند؟ چه بیوجدانهای کثیفی هستند که با خیال راحت در چادرهایشان آرمیدهاند! گویی مردهاند. وجدانشان که مرده. بلند شوند یک کاری کنند! آنقدر بیعرضه و حقیرند که یک نفرشان نمی تواند دهان باز کند و بگوید لاقل قبل از کشتن این مرد آبش بدهید؟ خودش را هم نه، لاقل زن و بچههایش را! لاشخورهای پستفطرت. هرچیز که سرتان بیاید حقتان است! واقعا فردا می خواهید شبیهترین کس به پیامبر خدا را بکشید؟ شرم نمیکنید؟
من چه غلطی بکنم؟ حال که گیر کردهام بین یک مشت حیوان وحشی نفهم! چارهام چیست؟ اگر سخنم خریداری داشت خودم به امیر رو میانداختم که از خون امامم بگذرد. ولی چه کسی به حرف من گوش میکند؟ حسین را نبین که به خواستهی ما رعیتها ارج و قرب نهاد و آمد که از منجلاب نجاتمان دهد. این حرامزادهها حرف حرف خودشان است. برای همین هم همیشه پیروزند. رسم دنیا همین است. مگر میتواند طور دیگری باشد؟ هان؟ اگر میشد هم که دست من نیست. دست سرنوشت است. تقدیر است. تقدیر... تقدیر میگوید که به زودی صبح طلوع خواهد کرد. خدای من... نه...
http://ghareman.blog.ir/1400/05/28/%D9%8...9%88%D8%B9