۱۴۰۰-۱۰-۲۵، ۰۸:۵۵ صبح
جمعى از اصحاب امام صادق (علیه السّلام) که در بینشان هشام بن حکم به چشم مى خورد و هشام نوجوانی بود گرد آن حضرت را گرفته و از آن حضرت بهره علمى مى بردند،
حضرت فرمودند: اى هشام.
هشام عرض کرد: بلى، اى پسر رسول خدا.
حضرت فرمودند: آیا به من نمى گویى که با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سؤال نمودى؟
هشام عرض کرد: فدایت شوم من شما را تجلیل نموده و از حضرتتان حیا و شرم داشته و در مقابلتان زبانم گویا نیست تا بتوانم شرح ماجرا را بدهم.
امام (علیه السّلام) فرمودند: وقتى تو را به چیزى فرمان دادم آن را به جاى آور.
هشام عرضه داشت: خبر به من رسید که عمرو بن عبید در مسجد مى نشیند و چه سخنانی مى گوید این معنا بر من گران آمد، پس به طرف او حرکت کرده و روز جمعه که داخل بصره شدم به طرف مسجد رفته وارد شدم
جمعیّت زیادی را دیدم که به دور عمرو بن عبید گرد آمده و او در حالى که پارچه اى مشکى از جنس پشم به خود پیچیده و پارچه اى را رداء نموده و به دوش افکنده بود در بین آنها قرار داشت و مردم از او سؤال مى کردند، من در بین جمعیت براى خود جایى پیدا مى کردم تا در پشت صفوف مردم به قدرى که روى زانو بنشینم جایى جسته و نشستم، سپس خطاب به عمرو بن عبید کرده و گفتم: ایّها العالم من مردى غریبم آیا اذن میدهى از مسأله اى سؤال کنم؟
گفت آرى، بپرس.
به او گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت: این چه سؤالى است؟ چیزى را که مى بینى چگونه از آن پرسش مى نمایى؟
گفتم: سؤالهاى من این چنین است.
گفت: پسرم بپرس اگر چه سؤالت احمقانه است.
گفتم: جواب همین سؤالهاى احمقانه را بگو.
گفت: سؤال کن.
گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى بینى؟
گفت: با آن رنگها و اشخاص را مى بینم.
گفتم: آیا بینى دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن بوها را مى بویم.
گفتم: آیا دهان دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مىکنى؟
گفت: با آن طعمهاى مختلف را احساس مى کنم.
گفتم: آیا زبان دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن سخن مى گویم.
گفتم: آیا گوش دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن صداها را مى شنوم.
گفتم: آیا دو دست دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آنها چه مى کنى؟
گفت: اشیاء را با آنها گرفته و نرمى و زبرى آنها را احساس مى کنم.
گفتم: آیا دو پا دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آنها چه مى کنى؟
گفت: با آنها از مکانى به مکان دیگر منتقل مى شوم گفتم: آیا قلب دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: آنچه بر این جوارح و اعضاء نامبرده وارد شده و عرضه شود با آن آنها را تمییز و تشخیص مى دهم یعنى با قلب تشخیص مى دهم این امر وارد شده و عرضه گردیده را باید با چشم دید یا با گوش مثلا شنید.
گفتم: آیا با وجود این جوارح از قلب بى نیاز هستیم یا نه؟
گفت: خیر.
گفتم: چگونه بى نیاز نیستیم در حالى که این اعضاء و جوارح سالم و صحیح هستند؟
گفت: پسرم جوارح وقتى شک کنند در چیزى که بوییده یا دیده و یا چشیده و یا شنیده آن را به قلب ارجاع داده و یقین پیدا شده و شک باطل مى گردد.
گفتم: پس خداوند متعال قلب را براى شک جوارح و اعضاء تعبیه فرموده؟
گفت: آرى.
گفتم: پس چاره اى از وجود قلب نداریم و الّا جوارح نمى توانند به یقین برسند؟
گفت: آرى همین طور است.
به او گفتم: اى ابا مروان خداوند متعال اعضاء و جوارح تو را به حال خود
وانگذارده بلکه براى آنها امامى قرار داده تا افعال صحیح آنها را تصحیح کرده و شک آنها را به یقین مبدّل نماید، چطور مى شود تمام این مخلوقات را در حیرت و شک و اختلاف گذارده و براى آنها امام و پیشوایى معیّن نکرده باشد تا در وقت حیرت و تردید و اختلاف به او مراجعه نموده و او حیرت آنها را برطرف و تردید و شکّشان را به علم و اختلافشان را به اتّفاق مبدّل نماید.
هشام مىگوید: کلام من به این جا که رسید عمرو بن عبید ساکت شد و چیز دیگرى به من نگفت، سپس توجّهى به من نمود و گفت: تو هشام هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: تو را به خدا سوگند مىدهم آیا هشام هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: آیا از همنشینان با او هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: پس از اهل کجایى؟
گفتم: از اهل کوفه مىباشم.
گفت: پس حتما هشام مىباشى، سپس مرا به خود چسبانید و در مجلس خویش نشاند و از جایى که نشسته بود و داد سخن مى داد کناره گرفت و تا من نشسته بودم سخنى نگفت.
امام صادق علیه السّلام خندیدند سپس فرمودند:
اى هشام این بیان را چه کسى به تو تعلیم نموده؟
هشام گفت: اى فرزند رسول خدا اصل مطالب را از شما گرفتم ولی خودم آنها را تنظیم و دسته بندی و مرتب نمودم و به شکل یک استدلال در آوردم.
حضرت فرمودند: اى هشام به خدا سوگند این استدلال در صحف ابراهیم و موسى نوشته شده است.
کَانَ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ ...فِیهِمْ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ وَ هُوَ شَابٌّ
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع یَا هِشَامُ أَ لَا تُخْبِرُنِی کَیْفَ صَنَعْتَ بِعَمْرِو بْنِ عُبَیْدٍ وَ کَیْفَ سَأَلْتَهُ
فَقَالَ هِشَامٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّی أَسْتَحْیِیکَ وَ لَا یَعْمَلُ لِسَانِی بَیْنَ یَدَیْکَ
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْءٍ فَافْعَلُوا
قَالَ هِشَامٌ بَلَغَنِی مَا کَانَ فِیهِ عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ جُلُوسُهُ فِی مَسْجِدِ الْبَصْرَةِ فَعَظُمَ ذَلِکَ عَلَیَّ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِ وَ دَخَلْتُ الْبَصْرَةَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ فَأَتَیْتُ مَسْجِدَ الْبَصْرَةِ
فَإِذَا أَنَا بِحَلْقَةٍ کَبِیرَةٍ فِیهَا عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ عَلَیْهِ شَمْلَةٌ سَوْدَاءُ و النَّاسُ یَسْأَلُونَهُ
فَاسْتَفْرَجْتُ النَّاسَ فَأَفْرَجُوا لِی ثُمَّ قَعَدْتُ فِی آخِرِ الْقَوْمِ عَلَی رُکْبَتَیَّ
ثُمَّ قُلْتُ أَیُّهَا الْعَالِمُ إِنِّی رَجُلٌ غَرِیبٌ تَأْذَنُ لِی فِی مَسْأَلَةٍ فَقَالَ لِی نَعَمْ
فَقُلْتُ لَهُ أَ لَکَ عَیْنٌ
فَقَالَ یَا بُنَیَّ أَیُّ شَیْءٍ هَذَا مِنَ السُّؤَالِ وَ شَیْءٌ تَرَاهُ کَیْفَ تَسْأَلُ عَنْهُ
فَقُلْتُ هَکَذَا مَسْأَلَتِی
فَقَالَ یَا بُنَیَّ سَلْ وَ إِنْ کَانَتْ مَسْأَلَتُکَ حَمْقَاءَ
قُلْتُ أَجِبْنِی فِیهَا
قَالَ لِی سَلْ
قُلْتُ أَ لَکَ عَیْنٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا
قَالَ أَرَی بِهَا الْأَلْوَانَ وَ الْأَشْخَاصَ
قُلْتُ فَلَکَ أَنْفٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ
قَالَ أَشَمُّ بِهِ الرَّائِحَةَ
قُلْتُ أَ لَکَ فَمٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ
قَالَ أَذُوقُ بِهِ الطَّعْمَ
قُلْتُ فَلَکَ أُذُنٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا
قَالَ أَسْمَعُ بِهَا الصَّوْتَ
قُلْتُ أَ لَکَ قَلْبٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أُمَیِّزُ بِهِ کُلَّ مَا وَرَدَ عَلَی هَذِهِ الْجَوَارِحِ وَ الْحَوَاسِّ
قُلْتُ أَ وَ لَیْسَ فِی هَذِهِ الْجَوَارِحِ غِنًی عَنِ الْقَلْبِ
فَقَالَ لَا
قُلْتُ وَ کَیْفَ ذَلِکَ وَ هِیَ صَحِیحَةٌ سَلِیمَةٌ
قَالَ یَا بُنَیَّ إِنَّ الْجَوَارِحَ إِذَا شَکَّتْ فِی شَیْءٍ شَمَّتْهُ أَوْ رَأَتْهُ أَوْ ذَاقَتْهُ أَوْ سَمِعَتْهُ رَدَّتْهُ إِلَی الْقَلْبِ فَیَسْتَیْقِنُ الْیَقِینَ وَ یُبْطِلُ الشَّکَّ
فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّمَا أَقَامَ اللَّهُ الْقَلْبَ لِشَکِّ الْجَوَارِحِ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ لَا بُدَّ مِنَ الْقَلْبِ وَ إِلَّا لَمْ تَسْتَیْقِنِ الْجَوَارِحُ
قَالَ نَعَمْ
فَقُلْتُ لَهُ یَا أَبَا مَرْوَانَ فَاللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمْ یَتْرُکْ جَوَارِحَکَ حَتَّی جَعَلَ لَهَا إِمَاماً یُصَحِّحُ لَهَا الصَّحِیحَ وَ یَتَیَقَّنُ بِهِ مَا شُکَّ فِیهِ وَ یَتْرُکُ هَذَا الْخَلْقَ کُلَّهُمْ فِی حَیْرَتِهِمْ وَ شَکِّهِمْ وَ اخْتِلَافِهِمْ لَا یُقِیمُ لَهُمْ إِمَاماً یَرُدُّونَ إِلَیْهِ شَکَّهُمْ وَ حَیْرَتَهُمْ
وَ یُقِیمُ لَکَ إِمَاماً لِجَوَارِحِکَ تَرُدُّ إِلَیْهِ حَیْرَتَکَ وَ شَکَّکَ
قَالَ فَسَکَتَ وَ لَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَیَّ
فَقَالَ لِی أَنْتَ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ
فَقُلْتُ لَا
قَالَ أَ مِنْ جُلَسَائِهِ
قُلْتُ لَا
قَالَ فَمِنْ أَیْنَ أَنْتَ
قُلْتُ مِنْ أَهْلِ الْکُوفَةِ
قَالَ فَأَنْتَ إِذاً هُوَ ثُمَّ ضَمَّنِی إِلَیْهِ وَ أَقْعَدَنِی فِی مَجْلِسِهِ وَ زَالَ عَنْ مَجْلِسِهِ وَ مَا نَطَقَ حَتَّی قُمْتُ
فَضَحِکَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
وَ قَالَ یَا هِشَامُ مَنْ عَلَّمَکَ هَذَا
قُلْتُ شَیْءٌ أَخَذْتُهُ مِنْکَ وَ أَلَّفْتُهُ
فَقَالَ هَذَا وَ اللَّهِ مَکْتُوبٌ فِی صُحُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی.
حضرت فرمودند: اى هشام.
هشام عرض کرد: بلى، اى پسر رسول خدا.
حضرت فرمودند: آیا به من نمى گویى که با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سؤال نمودى؟
هشام عرض کرد: فدایت شوم من شما را تجلیل نموده و از حضرتتان حیا و شرم داشته و در مقابلتان زبانم گویا نیست تا بتوانم شرح ماجرا را بدهم.
امام (علیه السّلام) فرمودند: وقتى تو را به چیزى فرمان دادم آن را به جاى آور.
هشام عرضه داشت: خبر به من رسید که عمرو بن عبید در مسجد مى نشیند و چه سخنانی مى گوید این معنا بر من گران آمد، پس به طرف او حرکت کرده و روز جمعه که داخل بصره شدم به طرف مسجد رفته وارد شدم
جمعیّت زیادی را دیدم که به دور عمرو بن عبید گرد آمده و او در حالى که پارچه اى مشکى از جنس پشم به خود پیچیده و پارچه اى را رداء نموده و به دوش افکنده بود در بین آنها قرار داشت و مردم از او سؤال مى کردند، من در بین جمعیت براى خود جایى پیدا مى کردم تا در پشت صفوف مردم به قدرى که روى زانو بنشینم جایى جسته و نشستم، سپس خطاب به عمرو بن عبید کرده و گفتم: ایّها العالم من مردى غریبم آیا اذن میدهى از مسأله اى سؤال کنم؟
گفت آرى، بپرس.
به او گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت: این چه سؤالى است؟ چیزى را که مى بینى چگونه از آن پرسش مى نمایى؟
گفتم: سؤالهاى من این چنین است.
گفت: پسرم بپرس اگر چه سؤالت احمقانه است.
گفتم: جواب همین سؤالهاى احمقانه را بگو.
گفت: سؤال کن.
گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى بینى؟
گفت: با آن رنگها و اشخاص را مى بینم.
گفتم: آیا بینى دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن بوها را مى بویم.
گفتم: آیا دهان دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مىکنى؟
گفت: با آن طعمهاى مختلف را احساس مى کنم.
گفتم: آیا زبان دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن سخن مى گویم.
گفتم: آیا گوش دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: با آن صداها را مى شنوم.
گفتم: آیا دو دست دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آنها چه مى کنى؟
گفت: اشیاء را با آنها گرفته و نرمى و زبرى آنها را احساس مى کنم.
گفتم: آیا دو پا دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آنها چه مى کنى؟
گفت: با آنها از مکانى به مکان دیگر منتقل مى شوم گفتم: آیا قلب دارى؟
گفت: آرى.
گفتم: با آن چه مى کنى؟
گفت: آنچه بر این جوارح و اعضاء نامبرده وارد شده و عرضه شود با آن آنها را تمییز و تشخیص مى دهم یعنى با قلب تشخیص مى دهم این امر وارد شده و عرضه گردیده را باید با چشم دید یا با گوش مثلا شنید.
گفتم: آیا با وجود این جوارح از قلب بى نیاز هستیم یا نه؟
گفت: خیر.
گفتم: چگونه بى نیاز نیستیم در حالى که این اعضاء و جوارح سالم و صحیح هستند؟
گفت: پسرم جوارح وقتى شک کنند در چیزى که بوییده یا دیده و یا چشیده و یا شنیده آن را به قلب ارجاع داده و یقین پیدا شده و شک باطل مى گردد.
گفتم: پس خداوند متعال قلب را براى شک جوارح و اعضاء تعبیه فرموده؟
گفت: آرى.
گفتم: پس چاره اى از وجود قلب نداریم و الّا جوارح نمى توانند به یقین برسند؟
گفت: آرى همین طور است.
به او گفتم: اى ابا مروان خداوند متعال اعضاء و جوارح تو را به حال خود
وانگذارده بلکه براى آنها امامى قرار داده تا افعال صحیح آنها را تصحیح کرده و شک آنها را به یقین مبدّل نماید، چطور مى شود تمام این مخلوقات را در حیرت و شک و اختلاف گذارده و براى آنها امام و پیشوایى معیّن نکرده باشد تا در وقت حیرت و تردید و اختلاف به او مراجعه نموده و او حیرت آنها را برطرف و تردید و شکّشان را به علم و اختلافشان را به اتّفاق مبدّل نماید.
هشام مىگوید: کلام من به این جا که رسید عمرو بن عبید ساکت شد و چیز دیگرى به من نگفت، سپس توجّهى به من نمود و گفت: تو هشام هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: تو را به خدا سوگند مىدهم آیا هشام هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: آیا از همنشینان با او هستى؟
گفتم: خیر.
گفت: پس از اهل کجایى؟
گفتم: از اهل کوفه مىباشم.
گفت: پس حتما هشام مىباشى، سپس مرا به خود چسبانید و در مجلس خویش نشاند و از جایى که نشسته بود و داد سخن مى داد کناره گرفت و تا من نشسته بودم سخنى نگفت.
امام صادق علیه السّلام خندیدند سپس فرمودند:
اى هشام این بیان را چه کسى به تو تعلیم نموده؟
هشام گفت: اى فرزند رسول خدا اصل مطالب را از شما گرفتم ولی خودم آنها را تنظیم و دسته بندی و مرتب نمودم و به شکل یک استدلال در آوردم.
حضرت فرمودند: اى هشام به خدا سوگند این استدلال در صحف ابراهیم و موسى نوشته شده است.
کَانَ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ ...فِیهِمْ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ وَ هُوَ شَابٌّ
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع یَا هِشَامُ أَ لَا تُخْبِرُنِی کَیْفَ صَنَعْتَ بِعَمْرِو بْنِ عُبَیْدٍ وَ کَیْفَ سَأَلْتَهُ
فَقَالَ هِشَامٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّی أَسْتَحْیِیکَ وَ لَا یَعْمَلُ لِسَانِی بَیْنَ یَدَیْکَ
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْءٍ فَافْعَلُوا
قَالَ هِشَامٌ بَلَغَنِی مَا کَانَ فِیهِ عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ جُلُوسُهُ فِی مَسْجِدِ الْبَصْرَةِ فَعَظُمَ ذَلِکَ عَلَیَّ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِ وَ دَخَلْتُ الْبَصْرَةَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ فَأَتَیْتُ مَسْجِدَ الْبَصْرَةِ
فَإِذَا أَنَا بِحَلْقَةٍ کَبِیرَةٍ فِیهَا عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ عَلَیْهِ شَمْلَةٌ سَوْدَاءُ و النَّاسُ یَسْأَلُونَهُ
فَاسْتَفْرَجْتُ النَّاسَ فَأَفْرَجُوا لِی ثُمَّ قَعَدْتُ فِی آخِرِ الْقَوْمِ عَلَی رُکْبَتَیَّ
ثُمَّ قُلْتُ أَیُّهَا الْعَالِمُ إِنِّی رَجُلٌ غَرِیبٌ تَأْذَنُ لِی فِی مَسْأَلَةٍ فَقَالَ لِی نَعَمْ
فَقُلْتُ لَهُ أَ لَکَ عَیْنٌ
فَقَالَ یَا بُنَیَّ أَیُّ شَیْءٍ هَذَا مِنَ السُّؤَالِ وَ شَیْءٌ تَرَاهُ کَیْفَ تَسْأَلُ عَنْهُ
فَقُلْتُ هَکَذَا مَسْأَلَتِی
فَقَالَ یَا بُنَیَّ سَلْ وَ إِنْ کَانَتْ مَسْأَلَتُکَ حَمْقَاءَ
قُلْتُ أَجِبْنِی فِیهَا
قَالَ لِی سَلْ
قُلْتُ أَ لَکَ عَیْنٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا
قَالَ أَرَی بِهَا الْأَلْوَانَ وَ الْأَشْخَاصَ
قُلْتُ فَلَکَ أَنْفٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ
قَالَ أَشَمُّ بِهِ الرَّائِحَةَ
قُلْتُ أَ لَکَ فَمٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ
قَالَ أَذُوقُ بِهِ الطَّعْمَ
قُلْتُ فَلَکَ أُذُنٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا
قَالَ أَسْمَعُ بِهَا الصَّوْتَ
قُلْتُ أَ لَکَ قَلْبٌ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أُمَیِّزُ بِهِ کُلَّ مَا وَرَدَ عَلَی هَذِهِ الْجَوَارِحِ وَ الْحَوَاسِّ
قُلْتُ أَ وَ لَیْسَ فِی هَذِهِ الْجَوَارِحِ غِنًی عَنِ الْقَلْبِ
فَقَالَ لَا
قُلْتُ وَ کَیْفَ ذَلِکَ وَ هِیَ صَحِیحَةٌ سَلِیمَةٌ
قَالَ یَا بُنَیَّ إِنَّ الْجَوَارِحَ إِذَا شَکَّتْ فِی شَیْءٍ شَمَّتْهُ أَوْ رَأَتْهُ أَوْ ذَاقَتْهُ أَوْ سَمِعَتْهُ رَدَّتْهُ إِلَی الْقَلْبِ فَیَسْتَیْقِنُ الْیَقِینَ وَ یُبْطِلُ الشَّکَّ
فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّمَا أَقَامَ اللَّهُ الْقَلْبَ لِشَکِّ الْجَوَارِحِ
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ لَا بُدَّ مِنَ الْقَلْبِ وَ إِلَّا لَمْ تَسْتَیْقِنِ الْجَوَارِحُ
قَالَ نَعَمْ
فَقُلْتُ لَهُ یَا أَبَا مَرْوَانَ فَاللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمْ یَتْرُکْ جَوَارِحَکَ حَتَّی جَعَلَ لَهَا إِمَاماً یُصَحِّحُ لَهَا الصَّحِیحَ وَ یَتَیَقَّنُ بِهِ مَا شُکَّ فِیهِ وَ یَتْرُکُ هَذَا الْخَلْقَ کُلَّهُمْ فِی حَیْرَتِهِمْ وَ شَکِّهِمْ وَ اخْتِلَافِهِمْ لَا یُقِیمُ لَهُمْ إِمَاماً یَرُدُّونَ إِلَیْهِ شَکَّهُمْ وَ حَیْرَتَهُمْ
وَ یُقِیمُ لَکَ إِمَاماً لِجَوَارِحِکَ تَرُدُّ إِلَیْهِ حَیْرَتَکَ وَ شَکَّکَ
قَالَ فَسَکَتَ وَ لَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَیَّ
فَقَالَ لِی أَنْتَ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ
فَقُلْتُ لَا
قَالَ أَ مِنْ جُلَسَائِهِ
قُلْتُ لَا
قَالَ فَمِنْ أَیْنَ أَنْتَ
قُلْتُ مِنْ أَهْلِ الْکُوفَةِ
قَالَ فَأَنْتَ إِذاً هُوَ ثُمَّ ضَمَّنِی إِلَیْهِ وَ أَقْعَدَنِی فِی مَجْلِسِهِ وَ زَالَ عَنْ مَجْلِسِهِ وَ مَا نَطَقَ حَتَّی قُمْتُ
فَضَحِکَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
وَ قَالَ یَا هِشَامُ مَنْ عَلَّمَکَ هَذَا
قُلْتُ شَیْءٌ أَخَذْتُهُ مِنْکَ وَ أَلَّفْتُهُ
فَقَالَ هَذَا وَ اللَّهِ مَکْتُوبٌ فِی صُحُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی.