۱۳۹۰-۱۱-۲۹، ۰۴:۰۷ عصر
حکایت:
شخصی وارد مجلسی شد و گفت از صبح تا به حال از بس عصبانی بوده ام به هر کس که رسیدم مثل عقرب او را نیش زده ام. هاتفی گفت مگر یک نفر پیدا نشد که یک کفش کهنه بر فرق تو زند.
حکایت:
: هر که خلق خدای را بیازارد تا دل مخلوقی بدست ارد،خدایتعالی همان مخلوق را بر وی گمارد تا دمار از روزگارش برارد.
لطیفه:
گویند شخصی بار گندمی به اسیاب می برد در بین راه با خود فکر می کرد که اگر خداوند این گندمها را برای من طلا می کرد خوب بود. اتفاقا حیوان زمین خورد و بار گندم باز شده به زمین ریخت. گفت :پروردگارا گندمها را طلا نکردی که هیچ،دیگر چرا در خاک و ریگ ریختی
شخصی وارد مجلسی شد و گفت از صبح تا به حال از بس عصبانی بوده ام به هر کس که رسیدم مثل عقرب او را نیش زده ام. هاتفی گفت مگر یک نفر پیدا نشد که یک کفش کهنه بر فرق تو زند.
حکایت:
: هر که خلق خدای را بیازارد تا دل مخلوقی بدست ارد،خدایتعالی همان مخلوق را بر وی گمارد تا دمار از روزگارش برارد.
لطیفه:
گویند شخصی بار گندمی به اسیاب می برد در بین راه با خود فکر می کرد که اگر خداوند این گندمها را برای من طلا می کرد خوب بود. اتفاقا حیوان زمین خورد و بار گندم باز شده به زمین ریخت. گفت :پروردگارا گندمها را طلا نکردی که هیچ،دیگر چرا در خاک و ریگ ریختی