۱۳۹۰-۱۲-۹، ۰۶:۳۱ عصر
[highlight=#ffffff]
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در كنار او مردی نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی كه او نخستین بیسكوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فكر كرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه كرده باشد.
ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین كار را میكرد. این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمیخواست واكنش نشان دهد.
وقتی كه تنها یك بیسكوئیت باقی مانده بود، پیش خود فكر كرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چكار خواهد كرد؟»
مرد آخرین بیسكوئیت را نصف كرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست. او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن كتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسكوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود كه بیسكوئیتی كه خریده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكوئیتهایش را با او تقسیم كرده بود، بدون آن كه عصبانی و برآشفته شده باشد. در صورتی كه خودش آن موقع كه فكر میكرد آن مرد دارد از بیسكوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود. همیشه بخاطر داشته باشید چهار چیز است كه نمیتوان آنها را بازگرداند:
1. سنگ، پس از رها كردن
2. حرف، پس از گفتن
3. موقعیت، پس از پایان یافتن
4. زمان، پس از گذشتن
[/highlight]