با گوشه ی انگشت اشاره اشک هایم را پاک می کنم
می خندم
می نویسم :
"یک کوچه باغ کم عبور ، یک عصر مطبوع تابستان، پر از عطر و رنگ و حادثه . . . "
بغض می کنم . .
یاد نگاه آخرت می افتم
سری که به زیر انداختی . . .
اشک هایم بی اراده می ریزند . .
با گوشه ی انگشت شست دست راست می گیرمشان
چشمانم را می بندم و باز می کنم
لبخندی کنار لب هایم می کارم
دوباره به برگه خیره می شوم و ادامه می دهم
کــــــــــــــــوچه باغیـــــــــــــ که تو را می طلبد فقط ! آنقدر باریک می شود
که شانه هایمان به اصطکاک اجباری تن می دهند . . .
هنـــــــــــــــــوز جای دستانت که دور انگشتانم حلقه شد یخ می کند !
چند قطره اشک روی برگه می افتد . .
تساصلی به پاک کردنشان نشان نمی دهم !
لب می گزم و به کتاب به جا مانده از تو نگاه می کنم
حکایتش را مرور می کنم . .
قلم در دست می چرخانم و با دست چپ _انگشتان اشاره و شست_ اشک از کنار هر دو
چشمم پاک می کنم
دوباره شروع می کنم
_هر قدمت راوی یک مهــــــــــــــــــــــــــــربانی ، یک راز داری ،
یک اعتـــــــــــــــــــــــماد محکم ، یک بـــــــــــــــــــــــــــــودن . .
نبودنت در سینه ام آتش می گیرد
گریه بی گدار پخش می شود روی صورتم . . .
دستم را با قلم می کوبم روی برگه ی سفید
جای جای سفید و خالی برگه را سیاه می کنم
به اندازه ی تمام نبودنت . . .
اما انگار یک نقطه هم پر نشده ! ! !
قلم روی کاغذ سر می خورد
دستانم روی صورتم را می پوشانند
آخرین سکوتت شانه هایم را می لرزاند . . .
متن ناتمام ماند . . .
کوچه ای که تو را می خواند و به آرزویش نرسید . . . !
این وسط احساس من هم میان برگ های نیمه جان
روی زمین کوچه گم شد . . . !.gif)
.gif)
می خندم
می نویسم :
"یک کوچه باغ کم عبور ، یک عصر مطبوع تابستان، پر از عطر و رنگ و حادثه . . . "
بغض می کنم . .
یاد نگاه آخرت می افتم
سری که به زیر انداختی . . .
اشک هایم بی اراده می ریزند . .
با گوشه ی انگشت شست دست راست می گیرمشان
چشمانم را می بندم و باز می کنم
لبخندی کنار لب هایم می کارم
دوباره به برگه خیره می شوم و ادامه می دهم
کــــــــــــــــوچه باغیـــــــــــــ که تو را می طلبد فقط ! آنقدر باریک می شود
که شانه هایمان به اصطکاک اجباری تن می دهند . . .
هنـــــــــــــــــوز جای دستانت که دور انگشتانم حلقه شد یخ می کند !
چند قطره اشک روی برگه می افتد . .
تساصلی به پاک کردنشان نشان نمی دهم !
لب می گزم و به کتاب به جا مانده از تو نگاه می کنم
حکایتش را مرور می کنم . .
قلم در دست می چرخانم و با دست چپ _انگشتان اشاره و شست_ اشک از کنار هر دو
چشمم پاک می کنم
دوباره شروع می کنم
_هر قدمت راوی یک مهــــــــــــــــــــــــــــربانی ، یک راز داری ،
یک اعتـــــــــــــــــــــــماد محکم ، یک بـــــــــــــــــــــــــــــودن . .
نبودنت در سینه ام آتش می گیرد
گریه بی گدار پخش می شود روی صورتم . . .
دستم را با قلم می کوبم روی برگه ی سفید
جای جای سفید و خالی برگه را سیاه می کنم
به اندازه ی تمام نبودنت . . .
اما انگار یک نقطه هم پر نشده ! ! !
قلم روی کاغذ سر می خورد
دستانم روی صورتم را می پوشانند
آخرین سکوتت شانه هایم را می لرزاند . . .
متن ناتمام ماند . . .
کوچه ای که تو را می خواند و به آرزویش نرسید . . . !
این وسط احساس من هم میان برگ های نیمه جان
روی زمین کوچه گم شد . . . !
.gif)
.gif)
.gif)
نمیشکنم !
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .