۱۴۰۲-۱۰-۱۸، ۰۷:۰۴ عصر
سلام روزتون بخیر فاطمه هستم ۲۳ ساله از مشهد
بچه دوم خانواده هستم و یه برادر بزرگتر دارم
یه موضوعی خیلی ذهنمو اذیت میکنه یعنی واقعاااا دارم یه جورایی دیوونه میشم
ببینید پدر و مادرم از اول زندگیشون با هم مشکل داشتن همیشه دعوا بحث بعضی وقتا هم کتک کاری
و من از زمان بچگیم همه اینا رو دیدم تااااا الان
بابام که رفت ازدواج مجدد کرد خودشو خلاص کرد و یه جورایی ترکمون هم کرده
مامانم دچار وسواس شست و شو هستش خیلی بداخلاق و افسردست من و برادرمو خیلی میزد وقتی بچه بودیم الانم اگه نمیاد حمله نمیکنه بخاطر اینه که بزرگ شدیم و یه جورایی میترسه که یه وقت ما نزنیمش
اره خلاصه که الان دارن بحث میکنن طلاق بگیرن نگیرن هر روزم خونمون دعواست
مخصوصا مامانم با من خیلی دعوا میکنه از فحش های رکیکش که نگم
واقعااا دیگه نمیتونم نه مامانمو نه بابامو نه جو خونه رو تحمل کنم واقعااا دیگه بریدم سرم به شدددت درد میکنه گوشام میسوزه
میخوام برم مستقل بشم خودم تنها یه مدت زندگی کنم برم مسافرت یه چند سالی هیچکدوم از اعضای خانوادمو نبینم چون واقعا متنفرم ازشون
موضوعی که الان داره اذیتم میکنه اینه همه میگن نه تو نباید خونه رو ترک کنی تو باید پیش مامانت بمونی اونو نگه داری طلاق بگیره تنها میشه فلان فلان
من واقعا نمیتونم دیگه صبرم تموم شده ۲۳ ساله دارم عذاب میکشم هیچکس منو درک نمیکنه
من هیچ آزادی با خانوادم ندارم حتی نمیتونم برم بیرون یا تو خونه به وسایلی دست بزنم یا چیزی سفارش بدم بخاطر وسواس مامانم
شما بگید چیکار کنم واقعا دلم میخواد دیگه خودکشی کنم از دست اینا
و اینکه من خیلییییی دلم میخواد برم به سفر
به کشورهای خارجی مخصوصا
انقد فشار و استرس رو من بوده که دلم میخواد مدت زمان زیاااادی از تمام افراد خانوادم دور بمونم و با دوستام شاد باشم
واقعا نیازه من همیشه پیش مامانم بمونم؟ صبح تا شب؟
چون یه عده به من میگن نباید مامانتو تنها بذاری اون زحمت کشیده و فلان فلان تو باید پیشش بمونی و به من بخاطر آرزوهام احساس شرم و گناه القا میکنن انگار که حقی ندارم
خب یعنی چی من حق انتخاب ندارم؟من حق سفر و فضای شخصی ندارم؟ حق ازدواج؟
اگه واقعا حق داشتن چیزهای ساده رو ندارم دلم نمیخواد زنده بمونم
مرگ و بیشتر ترجیح میدم تا پیش مامانم بمونم و آرزوهام بر باد بره
بچه دوم خانواده هستم و یه برادر بزرگتر دارم
یه موضوعی خیلی ذهنمو اذیت میکنه یعنی واقعاااا دارم یه جورایی دیوونه میشم
ببینید پدر و مادرم از اول زندگیشون با هم مشکل داشتن همیشه دعوا بحث بعضی وقتا هم کتک کاری
و من از زمان بچگیم همه اینا رو دیدم تااااا الان
بابام که رفت ازدواج مجدد کرد خودشو خلاص کرد و یه جورایی ترکمون هم کرده
مامانم دچار وسواس شست و شو هستش خیلی بداخلاق و افسردست من و برادرمو خیلی میزد وقتی بچه بودیم الانم اگه نمیاد حمله نمیکنه بخاطر اینه که بزرگ شدیم و یه جورایی میترسه که یه وقت ما نزنیمش
اره خلاصه که الان دارن بحث میکنن طلاق بگیرن نگیرن هر روزم خونمون دعواست
مخصوصا مامانم با من خیلی دعوا میکنه از فحش های رکیکش که نگم
واقعااا دیگه نمیتونم نه مامانمو نه بابامو نه جو خونه رو تحمل کنم واقعااا دیگه بریدم سرم به شدددت درد میکنه گوشام میسوزه
میخوام برم مستقل بشم خودم تنها یه مدت زندگی کنم برم مسافرت یه چند سالی هیچکدوم از اعضای خانوادمو نبینم چون واقعا متنفرم ازشون
موضوعی که الان داره اذیتم میکنه اینه همه میگن نه تو نباید خونه رو ترک کنی تو باید پیش مامانت بمونی اونو نگه داری طلاق بگیره تنها میشه فلان فلان
من واقعا نمیتونم دیگه صبرم تموم شده ۲۳ ساله دارم عذاب میکشم هیچکس منو درک نمیکنه
من هیچ آزادی با خانوادم ندارم حتی نمیتونم برم بیرون یا تو خونه به وسایلی دست بزنم یا چیزی سفارش بدم بخاطر وسواس مامانم
شما بگید چیکار کنم واقعا دلم میخواد دیگه خودکشی کنم از دست اینا
و اینکه من خیلییییی دلم میخواد برم به سفر
به کشورهای خارجی مخصوصا
انقد فشار و استرس رو من بوده که دلم میخواد مدت زمان زیاااادی از تمام افراد خانوادم دور بمونم و با دوستام شاد باشم
واقعا نیازه من همیشه پیش مامانم بمونم؟ صبح تا شب؟
چون یه عده به من میگن نباید مامانتو تنها بذاری اون زحمت کشیده و فلان فلان تو باید پیشش بمونی و به من بخاطر آرزوهام احساس شرم و گناه القا میکنن انگار که حقی ندارم
خب یعنی چی من حق انتخاب ندارم؟من حق سفر و فضای شخصی ندارم؟ حق ازدواج؟
اگه واقعا حق داشتن چیزهای ساده رو ندارم دلم نمیخواد زنده بمونم
مرگ و بیشتر ترجیح میدم تا پیش مامانم بمونم و آرزوهام بر باد بره