کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود
و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد..
زنی در حال عبور او را دید
دستش را گرفت،او را به داخل فروشگاه برد
و برایش لباس و کفش خرید.
و گفت :
مواظب خودت باش ...
کودک پرسید:
"ببخشید خانم!شما خدا هستید؟"
زن لبخند زد و پاسخ داد :
"من فقط یکی از بنده های خدا هستم "
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری . . .
و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد..
زنی در حال عبور او را دید
دستش را گرفت،او را به داخل فروشگاه برد
و برایش لباس و کفش خرید.
و گفت :
مواظب خودت باش ...
کودک پرسید:
"ببخشید خانم!شما خدا هستید؟"
زن لبخند زد و پاسخ داد :
"من فقط یکی از بنده های خدا هستم "
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری . . .
نمیشکنم !
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .