۱۳۹۱-۱۰-۹، ۱۲:۲۳ عصر
چند کلمه حرف حساب
از زنده یاد حسين پناهي
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد
...
...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود
دلتنگم،
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي بلد نيست شماره اش را بگيره
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم
...
...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد
همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند
چیزهایی که دست کم می گیریم ,کسی دیگر برای به دست آوردنشان راز و نیاز می کند
